eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گلشن حسینی 😂 •┈••✾💧✾••┈• حاج صادق آهنگران 🔻 برای انجام کاری به دزفول رفته بودم بعد از انجام کارم برای تفریح به همراه تعدادی از دوستان مداح به کنار رودخانه دزفول رفتیم. در بین این دوستان یکی از مداحان قدیمی دزفول به نام ملا عبدالرضا هم همراهمان بود که حالا به رحمت خدا رفته است. ملا عبدالرضا فردی بسیار شوخ و بذله گو و در عین حال از مداحان پیشکسوت و با صفای دزفول بود. با دوستان کنار رودخانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم که ملا عبدالرضا به من گفت: راستی حاج صادق یه چیزی درباره ت شنیدم. پرسیدم چی شنیدی؟ گفت چیز خوبی نشنیدم بگم؟ گفتم دوست دارم بدونم چی شنیدی بگو تا یادت نرفته. 🔻 گفت: شنیدم آقای حسینی که برنامه اخلاق در خانواده رو توی تلویزیون اجرا می کنه یه دختری داره به نام گلشن. گفتم خب مبارکش باشه. گفت: اون که هست. اما شنیدم که تو خاطرخواه دخترش شدی. یک لحظه آمپر تعجبم چسبید و گفتم: والله من چیزی نمی دونم. این حرف رو الان دارم از تو می شنوم. اصلاً تو جریان چیزی که می گی نیستم. ادامه داد چطور خبر نداری؟ حالا که خبر نداری بشنو تا خبردار بشی از لحنش فهمیدم می خواهد شوخی کند. 🔻 خیالم راحت شد و با توجه گوش کردم ببینم چه می گوید. ملا عبدالرضا گفت: داستان از این قرار بوده که تو عاشق دختر آقای حسینی شدی اما چیزی به خانمت نگفتی. وقتی خانمت فهمیده که تو خاطرخواه شدی شری به پا شده و دعوا بالا گرفته خانمت کوتاه نیومده و بالاخره بزرگترهای خونواده یعنی پدر خانمت و پدر خودت و خود آقای حسینی جمع شدن و تصمیم گرفتن که برن خدمت امام و هر چیزی رو که امام گفتن گوش کنن و همون کار رو انجام بدن. وقتی رفتین پیش امام و قضیه رو برای ایشون گفتین ایشون قاطعانه گفتن که آقای آهنگران باید گلشن رو بگیره و اونو به عنوان همسر دوم انتخاب کنه. تو هم حسابی خوشحال شدی و وقتی از جماران به خونه می اومدی این رو می خوندی: به سوی گلشن حسینی می روم به فرمان امام  خمینی  می روم 😂😂 🔻 در عجب بودم از استعداد این ملا عبدالرضا که چطور این داستان رو سر هم کرده و بدون دست زدن به اصل نوحه برای آن طنز درست کرده بود. 🔻 بعدها که آقای حسینی را دیدم به ایشان گفتم آقای حسینی راضی باش این دوستان یه هم چین جوکی درست کردن. ایشان هم خندید و گفت: واله من گلشن ندارم. اگه داشتم تقدیم می کردم. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 نقاط مختلف بیمارستان مکررا هدف قرار می گرفت و صدای انفجارهایی که نزدیک بود، گوش همه را کر کرده بود. کسی که آن صحنه را ندیده، نمی تواند تصویر آن را در ذهن مجسم کند. شاید بتوان گفت درست مانند موقعی بود که یکی از دو نیرو دست به حمله بزنند. یک طرف برای پیشروی و طرف دیگر برای پایداری و جلوگیری از حمله، آتش بارهای خود را به کار بیندازند. ما صدای برخورد گلوله ها را به سقف طبقه دوم اتاق عمل و صدای تخریب و فرو ریختن آوار را بالای سرمان می‌شنیدیم. نگرانی مان برای بخش زایمان بود که در حیاط بیمارستان قرار داشت و چند زن برای وضع حمل در آن بستری بودند و یک ماما مراقب آنها بود. ولی کسی جرأت تکان خوردن نداشت. یکی از پزشکان ما بعدا گفت زیر راه پله های سالن و در قسمت هم کف بوده است، سه چهار نفری زانوهای خود را بغل گرفته و زیر شیب راه پله ها خم کرده بودند تا بقیه هم جا بشوند. در فضایی حدود دو متر به قول خودش چپیده بودند. یکی از پرسنل که در خیابان بیمارستان بود، خود را داخل جوی آب انداخته و زیر پل رو به روی در ورودی بیمارستان خزیده بود. سه ساعت آن جا در میان گل و لای جوی مانده بود. گلوله باران بعد از بیمارستان به طرف منطقه بریم و هتل آبادان و اطراف آن رسید. بعد از قطع بمب باران منطقه بیمارستان و شروع آن در منطقه بعدی، از پناهگاه های خود بیرون آمدیم. ابتدا همه سراغ بخش زایمان رفتیم، چند گلوله توپ یا خمپاره به دیوارهای اطراف آن خورده و قسمتهایی از بخش ویران شده بود. خوشبختانه به هیچ یک از بیماران و نوزادان که قبلا به دنیا آمده بودند، آسیبی نرسیده بود. مامایی که آنجا بود تعریف می کرد که یکی از زائوها در همان حین گلوله باران فرزند خود را به دنیا آورد. او هم کمک کرده بود تا زایمان انجام شود. من نمی دانم برای سایر شهرهای ایران چه پیش آمد. ولی آنچه که اخبار می گفت کلیه شهرهایی که در نوار مرزی و در تیررس توپخانه دشمن بودند، مورد حمله هایی نظیر آبادان قرار گرفته بودند. خلاصه آن روز وحشت بار و در عین حال پر خاطره در ذهن همه ما باقی ماند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نمایشگاه کتاب جبهه و جنگ در جبهه و جنگ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 اصطلاحات سنگری 👈 شب عروسی: شب عملیات، و به بچه هایی هم که شهید می شدند داماد یا داماد خدا گفته می شد 👈 شکارچی تانک: آرپی جی زن، صیاد تانک شکار 👈 شکارچی کرکس ها: برادران پدافند هوایی، کسانیکه مدام چشم در آسمان منطقه داشتند تا هواپیماهای دشمن را شکار کنند 👈 شکلات یام یام: گلوله های سلاح کاتیوشا 👈 شلوار آستین کوتاه: شورت دارای پاچه و خشتک بلند. شورت بلاتکلیف 👈 شمری شدن: شیمیایی شدن، مخفف شیمیایی، میکروبی، رادیواکتیو که می شد، ش. م. ر. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان عتاب سردار حسن باقری۱ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 ما برایمان شهید دادن در شناسایی سخت شده، ولی خیلی راحت شده که ۳۰۰ جنازه را در عملیات وسط معرکه بگذاریم و عقب برگردیم. کارکردن قبل از عملیات خیلی سخت شده، اما تلفات دادن در داخل عملیات خیلی ساده شده و هیچ به روی خودمان هم نمی‌آوریم. هنوز مطالب این عملیات به صورت کامل در داخل مردم منعکس نشده است، الان اگر داخل مردم بروید، سرشان علامت سؤال است که جنازه بچه‌های ما کجاست. بروید شهرتان تا ببینید چه خبر است؟ پدر و مادر‌ها برای جنازه بچه‌هایشان ارزش قائلند، اما بعد از شهادتش، برای زخمی شدن، معلول شدن و قطعه قطعه شدنشان تحمل می‌کنند. اما برای آن‌ها ارزش قائلند. اوایل جنگ بچه‌های تبریز در دهلاویه ۷۰ تا شهید دادند. خدا شاهد است که همه تن‌شان می‌لرزید. حالا هزار تا، دو هزار تا، سه هزار تا، اصلاً انگار نه انگار. اگر فردا بهمان بگویند ۱۰۰ هزار تا، انگار یک با هزار فرقی ندارد... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همین رفت و آمدها متوجه شدم برگه های سئوالات امتحاتی سه ماهه زمستان هنوز تصحیح نشده است. علت را جویا شدم. معلوم شد چون اعتبار مالی نبوده، ورقه ها تصحیح نشده یا تصحیح شده، ولی تجدید نظر نشده و دانش آموزان رزمنده بلاتکلیف مانده اند. رفتم پیش آقای اشتری، کارشناس مقطع متوسطه و گفتم: این بچه ها می خواهند در خردادماه امتحان بدهند، باید بدانند قبول شده اند یا نه؟ او‌ گفت: من هم‌ گفته ام، ولی کسی به حرف من گوش نمی دهد! - چه کار باید بکنیم؟ - باید از دبیران دعوت کنیم و برگه ها را تصحیح و یا تجدید نظر کنند، اما‌ نمی آیند! تشکر کردم و رفتم سراغ کارشناس بعدی و پرسیدم: برگه ها کجاست؟ بیست و هشت برگه امتحانی ریاضی، زبان انگلیسی، فارسی، عربی و ... را که همه لب مرزی نمره گرفته بودند، از نظر گذراندم. خودکار سبزی از او گرفتم و با خونسردی تمام در مقابل چشمان حیرت زده کارشناس امضاء کردم و نوشتم: تجدید نظر شد، ۱۰، تجدید نظر شد، هفت و .... نمره ها را با نیم یا یک نمره ارفاق به مرز قبولی رساندم. در آخر به کارشناس گفتم: بی زحمت برگه ها را ببرید و نمره ها را به دانش آموزان مجتمع شهید محلاتی اعلام کنید. او اعلام کرد، اما به جای من، کار مرا اعلام کرد. کارشناس سیر تا پیاز کار مرا به مسئول مربوط گزارش داد و خیلی سریع کار من به معاون آموزشی استان کشیده شد. حتی در لابلای گزارش گفته بود فلانی یک کارهایی می کند که معلوم نیست ما را مسخره کرده یا خودش را...! به دادگاه رفتم. آقای لشکری که در دوران دبیرستان، دبیر ادبیات ما بود، با حالتی خودمانی و مهربان پرسید: جام بزرگ! شنیده ام برگه ها را سرِ خود تجدید نظر کرده ای...! گفتم: بله! با تعجب پرسید: چرا؟ این چه کاری بود که کردی؟ تو از نظر قانونی اجازه چنین کاری را نداشتی. - درست می فرمایید، ولی این دبیرهایی که بچه های مردم را برای پول بلا تکلیف رها کرده اند و نیامده اند برگه ها را تجدیدنظر کنند، مثلاً چه کار می خواسته اند بکنند؟ می خواسته اند هفت و نه را بدهند ده، خوب من داده ام! - پسر! تو مثل اینکه کارمند آموزش و پرورش نیستی؟ این کار یک روالی دارد. یک مقرراتی دارد.... - بله، قبول دارم. ولی عرض کردم دبیرها نیامده اند و الان این بچه ها می خواهند امتحانات خرداد بدهند، ولی حیران و سیلان مانده اند. آقای اشتری هم که می گوید پول نیست. هم زمان با آن کار انقلابی، کارتهای شرکت در امتحانات خرداد را هم به رای و اجتهاد خودم گفتم صادر کنند، ولی امضاهایش ماند. به اشتری گفتم: بدهید خودم امضاء می کنم! و اشتری این حرف را هم به آقای لشکری گفته بود. آقای لشکری گفت: بابا تو دیگه کی هستی؟! - می خواهند اعدامم کنند، بکنند! خود این آقایان به دانش آموزان عادی یکی دو نمره ارفاق می کنند و حالا من نیم نمره داده ام به کسانی که رفته اند برای این کشور جان بدهند، بد کردم؟ آقای لشکری لحظاتی سکوت کرد و به آقای اشتری و دیگران که در جلسه محاکمه حضور داشتند گفت: خوب درست می گوید. چرا باید برگه ها تا الان مانده باشد؟ و بعد ادامه داد: آنهایی را که تجدیدنظر کرده قبول داریم، کارتهایشان را امضاء کنید. و رو کرد به من و گفت: ولی برگه هایی که مانده دیگر حق نداری دست بزنی! - باشد دست نمی زنم به شرط اینکه برگه ها سریع تصحیح شود وگرنه می آیم همین کار را انجام می دهم! با این تهدید، آقای لشکری دیگر از کوره در رفت و گفت: اصلاً تو چه کاره ای که می خواهی برگه ها را تحدیدنظر کنی؟! - آقای لشکری عزیز! من رئیس مدارس رزمندگان هستم. آنها شما را که نمی شناسند، مرا می شناسند. از من سئوال می کنند و حقشان است که بدانند قبول شده اند یا نه. او وقتی دید خواسته من منطقی است به آقای شفیعیان، مسئول امتحانات دستور داد: همین الان از اعتبارات حوزه امتحانات اداره هزینه می کنید و تصحیح برگه های مجتمع رزمندگان را دراولویت قرار می دهید. و ادامه داد: ایشان درست می گوید، یک رزمنده که دارد آنجا برای ما می جنگد، باید تکلیفش اینجا روشن شود... و رو کرد به من و با عتاب گفت: جام بزرگ! دیگر نشنوم از این کارها کرده ای...! گفتم: چشم. خیلی ممنون. خداحافظ شما. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 قسمت های دیگر بیمارستان را هم بازدید کردیم. خرابی ای که آن روز در بیمارستان به بار آمد در طول جنگ تا آن روز ایجاد نشده بود. قسمتهایی از سقف بخشها که اغلب خالی بودند، فرو ریخته و طبقه بالای اتاق عمل نیز آسیب فراوان دیده بود. یک قسمت طوری خراب شده بود که بخشی از پلکان ورودی آن تقریبا به وسط سالن که جنب رادیولوژی قرار داشت رانده شده بود. خوشبختانه هیچ یک از پرسنل بیمارستان زخمی یا مجروح نشده بودند و اهالی شهر هم به علت خلوت بودن شهر به جز چند زخمی و جراحت مختصر خسارت دیگری ندیده بودند. فردای آن روز سکوت محضی در آبادان حکم فرما شده بود. شایعه ای منتشر شد، رادیوهای خارجی هم آن را تأیید کردند، مبنی بر این که مسعود رجوی از صدام حسین خواهش کرده که دستور آتش بس بدهند و از گلوله باران شهرها خود داری کنند. دو یا سه روز بعد هیئتی از سازمان ملل به ریاست نخست وزیر یوگسلاوی با تعداد زیادی خبرنگار خارجی و داخلی وارد آبادان شدند تا از مناطق جنگی بازدید کنند. وقتی به بیمارستان شرکت نفت آمدند. من به اتفاق گروهی دیگر از پرسنل بیمارستان ضمن سلام و خوش آمد گویی ایشان را به نقاط مختلف بیمارستان برده و نقاط آسیب دیده و گلوله باران اخیر را به او نشان دادیم. به طور مختصر آنچه که از آغاز جنگ بر سر بیمارستان آمده بود و تعداد پرسنلی که در بیمارستان شهید شده بودند را برای ایشان شرح دادم. حدود دو ساعت در بیمارستان مشغول بازدید بودند. سپس خداحافظی کرده به نقاط دیگر و احتمالا به پالایشگاه رفتند. یکی دو روز بعد به عراق رفته و آن جا را بازدید کردند. خبر ندارم نتیجه این بازدیدها چه شد یا چه برداشتی کردند و چه نظری دادند، ولی مدت یک هفته ای که ایشان در ایران بودند ما بدون واهمه از بیمارستان خارج می‌شدیم و به نقاط آسیب دیده، به خصوص منطقه بریم می‌رفتیم. اغلب خانه های بریم در اثر گلوله باران آسیب های کلی دیده و کمتر خانه ای بود که کاملا سالم مانده باشد. پس از یک هفته و رفتن نخست وزیر یوگسلاوی درگیری ها دوباره آغاز شد. منتها خیلی ضعیف بود. جنگ به صورت فرسایشی در آمده بود. هر چند روز یک بار خمپاره یا گلوله ای به شهر شلیک میشد. تا اواخر اسفند ۱۳۶۲ به عنوان تنها جراح، همراه یک دکتر بیهوشی و تکنسین‌ها و بقیه پرسنل در بیمارستان بودیم. شدت خسارت به بیمارستان شرکت نفت به حدی بود که دیگر نمی‌شد مانند گذشته برای سرویس دادن به مجروحین در حمله های بزرگ مورد استفاده قرار گیرد. ولی بیمارستان آرین (طالقانی) هنوز دایر بود و از طرف وزارت بهداری اداره می شد. روال مرخصی رفتن و آمدن ما همچنان مثل سابق ادامه داشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 صاحب گناه •┈••✾💧✾••┈• 🔻 در مسجد شهرك دارخوین مراسم دعای كمیل بر پا بود. شهید تورجی زاده، فرمانده گردان یا زهرا(س) ضمن خواندن دعا، قصۀ حضرت موسی(ع) را نقل كرد كه از خداوند طلب باران كرده و باران نازل نشده بود. بعد كه علت را جویا شدند معلوم شد فردی گناه كار در میان جمع است. حضرت موسی(ع) قبل از آن كه دوباره دست به استغاثه بردارد از شخص عاصی خواسته بود كه مانع رحمت نشود و جمع را ترك كند. در همان اثنا، باران بارید و دعای حضرت مستجاب شد. گویا معصیت كرده به توفیق توبه رسیده بود. توریجی زاده به همان ترتیب استدعا كرد فردی كه خود را صاحب گناهی نابخشودنی می داند از میانه برخیزد و برود شاید به این وسیله خواستۀ حاضران منقلب در مجلس به نتیجه برسد. صلابت سكوت اهل حال و سنگینی اخلاص در كلام شهید تورجی زاده تمركزی به جلسه داد و همه در حالت خلسه فرو رفتند. در چنین شرایطی یك نفر بخت برگشته كه ظاهراً در طول مدت دعا و راز و نیاز حواسش كاملاً جمع امور مربوط به خود بوده از قلب جمعیت برخاست! یك مرتبه همۀ سرها به سوی او برگشت. در همان نگاه نخست همه می دانستند كه او احتمالاً بی گناه ترین فرد آن مجموعه است و این وضع را بدتر كرد، در یك چشم به هم زدن، به خودش آمد، حالا نه راه پس داشت نه راه پیش، برود، چگونه برود؟ بماند و بنشیند جواب آن همه نگاه پر از شیطنت را چه بدهد؟ خودش را شل كرد روی زمین و خلایق منفجر شدند. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان عتاب سردار حسن باقری۲ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻تخریبچی آمده، می‌گوید؛ در کنار یک گردان معبر باز کردیم. به فرمانده می‌گوییم که معبر ۳۰۰ متر دست چپ است، نیرو را از معبر میدان مین ببر. بعد به بچه‌ها می‌گوید چه کسی داوطلب است به میدان مین برود. این فرمانده گردانی است؟ نمی‌دانم، فرمانده گردانی که خیلی راحت می‌نشیند و می‌گوید من ۴ صبح یک لودری که پیدا شد، خاکریز را شکافتم و رفتم. این [فرمانده]چه جوری طاقت داشته؟ تا ۴ صبح فقط با یک گردان تماس داشته و یک گروهان هم قطع شده. توقع دارید، معجزه هم بشود. بغداد هم در این عملیات بگیرید؟ باید شما در خط باشید. شهید بدهیم و نتوانیم، بعد بگوییم خدایا شهید دادیم، اما نشد. حالا الحمدالله تیپ و گردان‌ها سر جایشان هستند. ۱۶۰  برادر دم کانال اسیر شدند. تانک از رویشان رفت. من برای این، جوابی در روز قیامت ندارم. اگر برادر‌ها جواب دارند، خوش به حالشان. من جواب ندارم بدهم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خانه پدری ما سه طبقه بود.‌ اخوی بزرگ تر طبقه سوم و اخوی بزرگ تر دیگرم طبقه پایین ساکن بودند. این مجاورت، بی دردسر و حاشیه نبود، بنابر مصالحی طبقه پایین خالی شد، اما من هم بنا بر دلایلی صلاح ندیدم به آنجا بروم. هر چند این کار هم گله گذاری هایی به دنبال داشت. مادرم می گفت: محسن! من فکر می کردم تو طور دیگری رفتار می کنی! اما تو از اینها بدتری! سکوت کردم و چیزی عرض نکردم. به هر حال تشخیص دادیم این جوری حرمتها بهتر حفظ می شود، بنابراین منزل یکی از همکاران آموزش و پرورش را ماهی دو هزار تومان اجاره کردم. آن بزرگوار از ما پول پیش نخواست و نگرفت و مبلغ اجاره هم کمتر از جاهای مشابه بود و این جوری زندگی مشترک ما در اولین خانه مستاجری آغاز شد. موعد سفر حج من نزدیک می شد. در دوم مرداد ۱۳۶۵ برای اولین بار با هواپیما پرواز کردم. از آن بالا سیمای شهر دیدنی بود و تازه دو ریالی ام افتاد که آن خاموشی ها و بگیر و ببندهای زمان بمباران کارهای بیهوده ای بوده است و از آن بالا، شهرها در مشت خلبانهای عراقی بوده و خاموش کردن چراغ ها چندان به کار نمی آمده است. نیمه های شب هواپیمای ایرباس جمهوری اسلامی ایران با سیصد سرنشین در فرودگاه جدّه به زمین نشست. در هواپیما و اتوبوس به ،قصد مدینه، برادر عزیزم ولی سیفی سرنشین صندلی کناری ام بود. ما همسفر حج بودیم. احساسی عجیب و غریب که هرگز برایم تکرار نشد! هتل ما نزدیک مسجد قوام ها در محدوده ارتفاعات خندق و از مسجد النبی دور بود، اما این مسافت برای ما که ادعای جوانی و رزمندگی داشتیم، چیز مهمی نبود. در هر اتاق حدود ده نفر ساکن شدیم. تشک های نازک و سبک و یک تخته پتو تخت خوابمان بود. آن زمان از رستوران و این تشریفات خبری نبود. غذا را به در اتاق می آوردند و در داخل اتاق دسته جمعی دور سفره می خوردیم که خودش لذتی داشت. در هتل مدینه پانزده روز و در مکه چهارده روز با همسفران رزمنده با صفا، ساعات خوشی را گذراندیم. حرم پیامبر شب ها بسته و نیم ساعت تا سه ربع ساعت پیش از اذان صبح باز می شد. به عشق زیارت پیامبر، صبح زود پیش از باز شدن در، به امید آنکه بتوانیم در کنار خانه پیامبر و امام علی(ع) نماز مستحبی بخوانیم، تجمع می کردیم. شور رزمندگان در آن سفر عظیم دیدنی بود. در حرم آسمانی پیامبر هیچ چراغی روشن نبود. کنار این حرم مظلوم و خاموش چند تا شُرطه مثل شمر می ایستادند تا کسی مرتکب شرک و کفر نشود، یعنی در و دیوار حرم مظلوم پیامبر را نبوسد و حتی دست نکشد! روحانی کاروان، در همان روز اول قسمت های مختلف از جمله درِ خانه حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س)، ستون توبه، منبر و محراب رسول الله(ص) و ماذنه بلال را نشانمان داد و ما در همه این مکانهای شریف به ویژه بین محراب و خانه پیامبر، نماز مستحبی برگزار کردیم. رزمنده ها حال و هوای معنوی جبهه ای شان دو چندان شده بود. شده بودیم بلبل حرم! یک بار آقا ولی الله که زن و چند بچه داشت و من شرایط او را درک نمی کردم به من گفت: بازار! بی تامل گفتم: ولی جان، اسم بازار رو نیاور، مگر ما چند روز وقت داریم. نباید این توفیق را صرف کارهای بیهوده کنیم. ما در خواب هم نمی دیدیم که خداوند چنین توفیقی به ما بدهد و حالا باید بیشترین استفاده معنوی را ببریم. سوغات هم حالا یک چیزی می خریم! واقعاً شده بودیم ماهی و اقیانوس. فقط برای استراحت و صرف غذا آن هم محدود به هیچ کار دیگری جز زیارت نپرداختیم. همیشه در حرم پیامبر و زیارت بقیع بودیم. آن سال مسجدالنبی در حال گسترش و کوچه ها و محله بنی هاشم در حال تخریب موذیانه وهابی ها بود. زمین منطقه را گود کرده بودند و اطرافش را تخته کوبی. هربار که از کوچه چوبی رد می شدیم، از لا به لای تخته ها سرک می کشیدیم و داد شرطه ها را در می آوردیم. لابد نگاه کردن به محله بنی هاشم هم شرک بود! وسط منطقه کارگاهی ساخت و ساز، یک شرطه خانه، و در شارع ابی طالب یک شرطه خانه بزرگ چندطبقه و در کنار قبرستان بقیع هم شرطه خانه مرکزی، کار انتظام و شرک زدایی حجّاج را به شدّت پیگیری می کردند! در بقیع حس و حال عجیبی داشتیم. آنجا اوج مظلومیت شیعه را دیدیم. در آن زمان دور بقیع دیواری بلند و زُمخت و روی دیوار نرده ای به ارتفاع دو متر کشیده بودند که مانع دید می شد، اما نزدیک شدن به دیوارها و ورود به بقیع هم در دیدگاه آل سعود، شرک بود. شب و روز مانعمان می شدند. در جمع انبوه رزمندگان، حاجی بخشی، پیر دلاور و خنده روی جبهه ها هم حاضر بود. تا او را دیدیم، یاد فاو و والفجر۸ افتادم. او پرچمی بزرگ با عبارت لااله الا الله، محمد رسول الله بر دوش داشت. سوار بر ماشین حزب الله! حزب الله، ماشاءالله! سر می داد. با صدای بلند می گفت: کجا می ری؟ جمعیت یک پارچه می گفتند: کربلا. - با کی می ری؟ - روح الله. -
مرا ببرید. و همه با هم با لبخند و خنده جواب می دادند: جا نداریم •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یاد از آن روزی که کس را ره در این محضر نبود ما و دل بودیم و غیر از ما کس دیگر نبود آشنا با لعل جانبخش تو هر شب تا سحر وقت مستی جز لب ما و لب ساغر نبود http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 اواخر اسفند ۱۳۶۲ برای مرخصی به تهران آمدم و پس از پایان مرخصی در بیمارستان شرکت نفت تهران مشغول به کار شدم. گویا تیمی از بهداری تهران به آبادان رفته بودند. 🔸 استعفا خرداد ۱۳۶۳ دوباره برای مأموریت یک ماهه به آبادان رفتم که حادثه مهمی به وقوع نپیوست. بیشتر بیماران سرپایی بودند. یکی دو تا بیمار مبتلا به آپاندیس را عمل کردم. سروان ابراهیم خانی به محل دیگری اعزام شده بود و دیگر او را ندیدم. فقط آقای صیادی بود که هر چند روز به دیدنم می آمد و برایم سیگار و قهوه می آورد. اغلب پرسنل قسمتهای مختلف هم به اهواز منتقل شده و بیمارستان با حداقل پرسنل کار می کرد. رئیسی هم در کار نبود و در امور اداری کارها را انجام میداد. مسئولین کمیته بیمارستان عوض شده بودند. تقریبا همه من را در آبادان می شناختند. زیرا اغلب افراد کمیته و سپاه و بقیه نیروهای باقی مانده که از اول جنگ آن جا بودند، بارها و بارها یا مریض من بودند یا در اثر رفت و آمد فراوان به بیمارستان با من دوست شده بودند. پس از آزادی خرمشهر، اغلب پزشکانی که برای مأموریت به آبادان می آمدند، با هم هماهنگ می کردند و با اتومبیل خودشان به ماهشهر می آمدند. اتومبیل را آنجا می گذاشتند و با مینی بوسی که بیمارستان ماهشهر در اختیارشان می گذاشت، به آبادان می آمدند. در برگشت هم بیمارستان آنها را تا ماهشهر می برد و بقیه راه را با اتومبیل خودشان می رفتند. وقتی مأموریت من تمام شد، برای رفتن به اهواز به امور اداری رفتم و گفتم فردا ماموریتم تمام میشود و حکم من را بنویسند. روز بعد آنها حکم پایان ماموریت را نوشتند. وزارت بهداری هم دیگر به ما سرویس نمی‌داد. تهیه بلیط قطار به علت رفت و آمد بسیجیان کمبود جا بسیار مشکل بود. به یکی از دوستان خود در اهواز زنگ زدم پرسیدم که می تواند برای من بلیط قطار بگیرد. او گفت فردا صبح زود برای مرخصی به تهران می رود و اگر تا آخر شب بتوانم خود را به اهواز برسانم، می توانم با او به تهران بروم. به امور اداری گفتم که وسیلهی اعزام من را تا اهواز آماده کنند. آنها هم من را به انجمن اسلامی حواله دادند. انجمن اسلامی گفت کمی صبر کنید تا در این باره اقدام کنیم بالاخره من را تا بعدازظهر منتظر گذاشتند و سرانجام هم گفتند که مینی بوس شان خراب است و می مانند یک پیکان که آن را هم نیاز دارند. می گفتند من را تا کنار جاده و ایستگاه مینی بوس های شخصی که به حمل مسافرین آبادان و اهواز اشتغال داشتند، می رسانند و می توانم با یکی از این مینی بوس ها به اهواز بروم. شديدا عصبانی شده بودم. گفتم بی لیاقتی شما آقایان تا این حد است که قادر نیستید جراحی را که یک ماه در این جا خدمت کرده و نام پزشک شرکت نفت را بر دوش می کشد، با آن همه ادعاهایتان تا اهواز برسانید. حالا که شش هفت ساعت من را معطل کردید، این طوری جواب می‌دهید.» آنها هم گفتند شرمنده اند و امکانات دیگری ندارند. به آقای صیادی زنگ زدم و ضمن خداحافظی وضعیت خود را شرح دادم. گفت نیم ساعت دیگر صبر کنم تا اقدام کند. پس از نیم ساعت تلفن کرد و گفت آقای جعفری فرماندار آبادان اتومبیل شخصی خودشان را با راننده به بیمارستان می فرستد تا من را به اهواز ببرد. آقای جعفری را قبلا چند بار دیده بودم. نیم ساعت بعد آقای صیادی به اتفاق پرسنل شورای مساجد با یک ای تو و راننده ای که جوان بسیار مؤدبی بود، به بیمارستان آمدند. یککارتن حاوی هدایای مختلف هم برای من آورده بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 🔻 خاطراتی از حضرت آقا در جبهه 🔅 وقت ناهار! آخرين باری که آقا تشريف آورده بودند لشكر امام حسين (ع) يادم هست که در وسط محوطه با گروهی ايستاده بودند. پيرمردی جلو آمد و بعد از احوال‌پرسی نامه‌ای را به دست ايشان داد و سپس با هم مشغول صحبت شدند. ‌عده‌ای هم اطراف آقا ايستاده بودند و گروهی از مسئولين و فرماندهان نيز در آن جا حضور داشتند. در اين هنگام جوانی بسيجی با صدای بلند صدا زد «بچه‌ها ماشين غذا آمد! ناهار را آوردند! موقع ناهار است بياييد ناهار بخوريم.» در اين لحظه آقا سرشان را برگرداندند و نگاهی کردند و با لبخندی فرمودند :«اگر به ما هم می‌رسد ما همين‌جا غذا را بخوريم» ما گفتيم: «خير ما بيست نفر هستيم و سهميه شما جای ديگری رفته است.» ايشان فرمود: «بگوييد، بياورند اين‌جا تا با هم بخوريم.» آقا با اين کارشان خواستند به بقيه بفهمانند که غذای ما همان غذای شماست و تشکيلات خاصی ندارد. خلاصه بچه‌ها زير سايه‌بانی که با نخل خرما درست کرده بودند پتو پهن کردند و همه دور هم نشستيم و با بچه‌های گردان يونس (گردان غواصی) غذا را خورديم، بعد آقا گفتند آن بسيجی جوان که وقت غذا را اعلام کرد بيايد اين‌جا، آن جوان بسيجی آمد کنار آقا نشست و غذا را خورد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گیریم ڪہ جنگ جملے هست غمے نیستـ .. یڪ فتنہ بین المللے هست غمے نیستـ .. ما تجربہ ڪردیم ڪہ در لحظہ ے فتنہ.. تا رهبـــــر ما هست غمی نیستـــ .. ❤️ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حاجی بخشی و رزمندگان لشکر حضرت رسول تهران هرشب با آن حس و حال می آمدند کنار بقیع. از شش صد نفر رزمنده زائر حدود چهارصد نفر با انرژی و ایمان تمام جمع می شدند کنار بقیعِ مظلوم. در قاموس این بچه ها، شرطه و پلیس نامفهوم بود. فریاد بلند و جواب بلندتر حاجی بخشی و رزمنده ها به تن شرطه ها لرزه می انداخت. آنها جرات نزدیک شدن نداشتند و فقط از دور ما را نظاره می کردند. در دو سه روز اول دعا که شروع می شد، شرطه ها نزدیک شدند، اما بچه ها با هیبت و قدرت آنها را هل دادند و حساب کار دستشان آمد. دیگر جرات نزدیک شدن به بقیع ما را نداشتند. دعا و گریه و سینه زنی کنار بقیع و تکرار ذکر دائمی حاجی بخشی، حسین حسین می گیم میریم کربلا، شهید شهید میدیم می ریم کربلا، فضای بقیع را پر می کرد. در این برنامه ها یک بار خبر دادند که شرطه ها داماد حاجی بخشی را دستگیر کرده اند! خودجوش، تعداد زیادی از رزمنده ها، به طرف شرطه خانه بین الحرمین پیامبر و بقیع به راه افتادیم. چند تا شرطه قلچماق، داماد حاجی بخشی را کشان کشان داشتند می بردند. ناگهان بچه ها قدم تند کردند و شرطه ها را در حلقه محاصره انداختند و تا می شد زدند و داماد حاجی را از دست شان رها کردند‌ شرطه های مسلّح از ترس کتک بیشتر پا به فرار گذاشتند و چندتا از بچه ها آنها را با داد و هوار دنبال کردند. رئیس شرطه ها از شرطه خانه بیرون آمده به زبان عربی به آنها بد و بیراه می گفت که: ترسوها، شما در کشور خودتان از دست ایرانی ها فرار می کنید! در مدینه، روی پشت بام مسقف هتل بعثه، چهار کاروان جمع بودیم و قرار بود آقای فخرالدین حجازی، سخنران مشهور برایمان سخنرانی کند. تا او برسد میکروفن را دادند به یک مداح اهل بیت و او نصیبت و زیارت خواند. فخرالدین حجازی نیامد. مداح دوم رفت پشت تریبون‌. او هم خواند و گریاند. فخرالدین نیامد. مداح سوم که به جایگاه رفت دیگر اشکی نمانده بود، چشم های ما که چاه زمزم نبود! او مویه می کرد که: عزیزان! دل های تان را ببرید قبرستات بقیع و ...‌ یکی نبود بگوید مرد حسابی الان از همین پشت بام هر کس سرک بکشد، بقیع را می بیند و می تواند خودش برود و کنار بقیع مطهر با اهل بیت نجوا کند. من که حسابی از این معطلی و سرکار بودن برای یک سخنرانی کلافه و عصبانی بودم، به اعتراض گفتم: حالا فخرالدین نیاید برای ما حرف نزند نمی شود؟ ول کنید بابا . این یکی می خواند آن یکی می آید، آن یکی می رود این یکی می آید. گوش مفت گیر آورده اند، دلهایتان را ببرید به بقیع یعنی چه! این حرف برای وقتی هست که در ایران باشیم نه اینجا که صد متر با بقیع فاصله داریم، چرا دل های مان را روانه کنیم بقیع، خودمان را با دلهایمان می بریم...! من که به اعتراض بلند شدم، ولی سیفی و چند نفر دیگر هم بلند شدند. مسئولان گفتند: برادرها! بفرمایید بنشیند... گفتم: یک ساعت ما را معطل سخنرانی کرده اید. چند روز آمده ایم برای زیارت پیامبر و شما وقت ما را این جوری می گیرید. راه افتادیم به طرف بقیع عزیز و برنامه شبانه مان را کنار قبور ائمه برگزار کردیم و چه صفایی داشت. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂