eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 با یک تیر دو نشان زدند علی اکبر رفتند علی‌ اصغر برگشتند ! 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در حال گپ و گفت و خنده بودیم. سعید صداقتی آمد و از من پرسید اینجا چکار میکنم. گفتم برای برگزاری امتحانات شهریور و سرکشی به دانش آموزان رزمنده آمده ام. دوباره پرسید: منظورم این است اینجا چه کار می کنی، این وقت شب؟ - از گرما خوابم نمی برد، آمدم اینجا. - می آیی برویم خرمشهر؟ تو که خوابت نمی برد. من هم تنهایم. می ترسم در راه خوابم بگیرد. - من باید صبح بروم حوزه امتحانی و از بچه ها امتحان بگیرم و برگه ها را ببرم همدان. قول مردانه داد که صبح مرا برگرداند و نوید داد که اولاً عمو هادی و تعدادی از بچه ها آنجایند. ثانیاً ساختمان آنها کولر دارد و می توانیم دو سه ساعت خوب و خنک بخوابیم! سئوالات در داخل نیسان ماند و ما با ماشین اطلاعات دو سه ساعته رسیدیم خرمشهر. جمع بچه ها جمع بود. من هم که حاج محسن شده بودم و شمع محفل شلوغ کاران واحد، بازار دیده بوسی از همیشه داغ تر شد. از قضا برق رفته بود و خبری از کولر نبود. گرما و پشه کوره کلافه مان کرد، ولی تا نزدیک صبح گفتیم و خندیدیم. دیگر از خستگی چشم هایم باز نمی ماند. دو شب نخوابیده بودم. رفتم تا کنار ورودی ساختمان زیر سردر سیمانی که جای امنی بود، بخوابم. شیخ حسن جوری (حسن زارعی ریش بلندی داشت، برگرفته از سریال سربداران) گفت: عجب جای خوبی، چرا تا حالا به فکر ما نرسیده بود؟ آماده خواب شدیم که یکی دل او را خالی کرد که الان است که یکی از این خمپاره ها یا توپ ها بیاید سرتان! شیخ حسن ترسید و در حال رفتن بود که گفتم: از اول جنگ تا الان فقط یک گلوله خورده به کنج این خانه و آرماتورهایش زده بیرون، یعنی امشب هم دومی اش می خورد سرِ ما! - من نماز شک دار نمی خوانم. من با خیال راحت خوابیدم. وقتی صبح به جزیره برگشتیم علی آقا پرسید: کجا بودید؟ - رفتیم خرمشهر خوابیدیم! - تا خرمشهر رفتید که بخوابید؟ سرتکان داد و گفت شما چه قدر بی عقلید و خندید. در همدان کارهای جاری و اداری را سر و سامان دادم و بعد از یک هفته به پادگان برگشتم. نیروی جدید جذب و کار آموزش نیروهای قدیمی‌تر و جدید در دو بخش جداگانه آغاز شد. من بعد از عملیات بیست شهریور، رسماً از واحد اطلاعات به گردان غواصی جعفر طیّار(ع) آمدم. تجربه غواصی لذت و هیجان ویژه خودش را داشت، بنابراین بر خلاف تصمیم قبلی در غواصی ماندم تا خط شکن باشم. جا به جایی و اجازه علی آقا، داستانی دارد. روزی علی آقا در سد گتوند به سراغ ما آمد. حسین بختیاری و کریم مطهری هم بودند. نمی دانم برای چه کاری سوار قایق بودیم. از علی آقا پرسیدم: علی آقا! نمی خواهید به گردان غواصی چیزی کمک کنید؟ پرسید: چه کمکی؟ - ما تازه خانمانیم، چیزی نداریم، حتی یک رادیو ضبط هم نداریم تا برای مان اذان بدهد! - حالا ببینم مگر شما چند نفرید؟ خودتان اذان بگویید. - باید از زمان اذان با خبر شویم تا اذان بگوییم! خندید و گفت: کمک من این بود که سه تا نیروی کاری ام را برای تشکیل تیم شناسایی گردان غواصی دادم و یک طرف خودم را فلج کردم! منظورش ما سه نفر بودیم. - نه از این کمک ها، مثلاً ماشین بدهید... خندید و گفت: ماشین! این چیزها را از لشکر بخواهید، ولی باشد، یک رادیو ضبط می دهیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 ابوالفصل باوفا علمدار لشکرم مه هاشمی نسب، امیر دلاورم 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 2⃣  محمد صابری ابوالخيری چند روز از اين واقعه گذشت و بعثی‌ها به دنبال فرصتی بودند تا به هر ترتيب  اين حركت را سركوب كنند. در يكی از همين روزها مسئول آسايشگاه 1 نزد من آمد و گفت: مطلبی است كه بايد آنرا به تو بگويم نمي‌خواهد نگران شوی. با  تعجب پرسيدم: موضوع چيه؟ - چيزی نيست. خونسردی خودت رو حفظ كن شايد اين چيزی را كه می‌خوام باهات در ميون بگذارم،  يك سياه ‌بازی بيشتر نباشه. منتظر شنيدن بقيه‌ ماجرا بودم که کنجکاوانه پرسيدم: خوب بگو ببينم موضوع چيه؟ - بعثي‌ها اسم چند نفر از اسرا را به من داده‌اند و تو هم يكی از اونا هستی. -  می‌دونی هدف اونا از انتخاب ما چيه؟ - نمی‌دونم ولی ظاهراً قراره با شوما صحبتی بكنند. من چيزی نگفته و به موضوع اهميّتی ندادم. ساعت ۱۲ همان روز سوت آمار زده شد و ما  در صف آمار نشستيم. ناگهان سرباز بعثی كاغذی از جيبش درآورد و نام من وچند نفر ديگر از برادران را كه روي كاغذ نوشته بود، قرائت كرد و گفت :‌ فوراً بايد به اتاق فرمانده اردوگاه برويم. در مجموع ۳۱ نفر بوديم كه بعثی‌ها از اردوگاه انتخاب كرده بودند. در ميان افراد انتخاب شده چند روحانی، دانشجو وكسانی كه نقش اساسی در مديريّت اردوگاه به عهده داشتند، به چشم ميی خوردند . يكی ‌يكی از در اردوگاه خارج شده و وارد اتاق فرمانده شديم. چند رديف صندلی در اتاق فرمانده اردوگاه چيده شده بود. به ترتيب روی صندلی نشستيم. مدّتی منتظر مانديم تا اينكه بالاخره چند افسر بعثی با چهره‌های عبوس و ناخوشايند وارد اتاق شدند. در ميان آنان افسری تنومند و مسن كه ساير افسران او احاطه کرده بودند و نسبت به او احترام ويژه‌ای قائل بودند، ديده مي‌شد و مشخص بود كه اين افسر بعثی برای هدف خاصّی ‌از بغداد راهی موصل شده است.  ابتدا او خود را با نام تيمسار نذّار فرمانده كل اسرای ايرانی در عراق معرفی كرد. و با تكبّر و نخوت سخنان خود را آغاز نمود. سخنان او توسط يكی از اسرای عرب زبان ترجمه می‌شد. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 اولین روز پادگان دوکوهه با گردان نور •┈••✾✾••┈• برای اولین بار بود که با گردان نور اهواز اعزام شده بودم. اسم گردان همیشه در ذهنم بزرگ بود و آرزویی برای پیوستن به آن بچه‌ها. قبلاً هم با یگان دیگری اعزام شده بودم ولی بدلیل عملیاتی بود شرایط، از این برنامه‌ها کمتر دیده بودم. و آنروز... قبل از اذان صبح، با سر و صدای بچه‌ها بیدار شدم. باید برای نماز صبح مهیا می‌شدیم. دقایقی پیش از اذان بود که بلند شدم و بطرف وضوخانه حرکت کردم. هوا تاریک بود و باید مسیر صد متری را طی می کردم. بین راه از گوشه و کنار صدای هق هق گریه به‌گوشم آمد. کمی جا خوردم و سریع گذشتم و باز جلوتر ، صدایی دیگر و گریه‌ای سوزناک‌تر. شاید برای اولین بار بود که با صحنه های معنوی بچه های جبهه و جنگ آشنا می شدم. متوجه فضای جدید و تجربه نشده ای شده بودم که همه برایم تازگی داشت و غیر منتظره. بعد از گرفتن وضو وارد طبقه سوم ساختمان سیمانی و نیمه کاره محل اسکان شدم و در گوشه‌ای در صف جماعت نشستم تا نماز جماعت شروع شود. فرمانده گروهان اذان گفت، اذانی بسیار محزون و با حال که باز این نوعش هم برایم تجربه نشده بود و اثرگذار. خصوصا در آن شرایطی که اسمش رفتن به جبهه بود و جان دادن بود و .. در فضای جدیدی قرار گرفته بودم. نماز خوانده شد و آماده رفتن به زیر پتوی گرم، که صدای دلنشین قدرت الله به دعا بلند شد. همه نشسته بودند و کسی از جایش تکان نخورده بود. جو حاکم این اجازه را از من گرفت و من هم نشستم. اَللّـهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ ، وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَ الاِْنْجيلِ وَ الزَّبُورِ.... عجب جذابیتی در این فرازهای دعا وجود داشت و چقدر به دل می نشست. همه چیز برام جذابیت داشت و دلنشین. ...في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَ مَغارِبِها سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها ،وَ عَنّي وَ عَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ ... نوای مداح با جملات دعای عهد، عجیب بهم آمیخته شده بود و معجونی معنوی در اولین روز پادگان بما می داد. زمانی صدای گریه بچه ها به اوج خود رسید که به این عبارات رسیدیم اللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً  خدايا اگر حائل شد ميان من و او (حضرت حجت عج) آن مرگى كه قرار داده اى آن را بر بندگانت حتمى و مقرر، فَاَخْرِجْني مِنْ قَبْري ،  مُؤْتَزِراً كَفَنى ، شاهِراً‌ سَيْفي ،  مُجَرِّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَ الْبادي پس بيرونم آر از گورم ،  كفن به خود پيچيده با شميشر آخته، و نيزه برهنه ،  پاسخ ‌گويان به نداى آن خواننده بزرگوار در شهر و باديه  دیگر کنترل اشکها در اختیار هیچ کس نبود و همه با هم اشک می ریختند و... قسمت خیره کننده دعا زمانی بود که با التماس و انابه به پای خود می زدند و می خواندند "العجل العجل  يا مولاي يا صاحب الزمان". گویی امام را در جمع خود حس می کردیم و بدون واسطه از ایشان تقاضا می کردیم که برای ظهور عجله کند. دعا با همه حال و هوایش تمام شد و همگی پراکنده شدند. شوخی ها و خنده ها در مسیر حرکت گل کرده بود. هر چند نفر که با هم رفاقتی دیرینه داشتند یک گروه می شدند و در همه احوال با هم بودند و از این همنشینی لذت می بردند. همه چیز در اینجا رنگ دیگری داشت و از جنس دیگری بود، گریه ها، خنده ها، رفاقت ها، سختی ها، شادی ها، رقابت ها، و... و چقدر این فضا همانند بود با وصف حالات بهشتیان در سوره واقعه که "نه آنجا هيچ حرفی لغو و بيهوده شنوند و نه به يکديگر گناهی بربندند. هيچ جز سلام و تحيّت و احترام هم نگويند و نشنوند." و چقدر این روزها دلتنگ آن ایامیم و در حسرت بودن در میان آنانی که دیگر نیستند و امیدمان به شفاعتشان بند است. •┈••✾✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
شهادت می‌دهم ناب ترین هستید و عاشق ترین ... نماز به امامت
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 ۳. محور نشوه - جفير - اهواز مأموریت این محور بر عهده لشکر ۵ مکانیزه ارتش عراق بود که می بایست جاده اهواز - خرمشهر را قطع می کرد و ضمن الحاقی با لشكر ۳ زرهی، با حرکت به سمت اهواز، محاصره این شهر را نیز تمام می کرد، سپس با لشکر ۹ زرهی که قرار بود در محور چزابه با هدف تصرف بستان و سوسنگرد به سمت اهواز حرکت کند، در شهر اهواز الحاق می کرد. لشکر ۵ پس از تصرف پاسگاه های طلائیه و کوشک، به سمت اهواز پیش رفت. در محور کوشک تیپ ۱ از لشکر ۹۲ زرهی اهواز در برابر دشمن به دفاع برخاست ولی دشمن با حملات خود از این تیپ عبور کرد. سرانجام لشکر ۵ مکانیزه عراق در ۱۵ کیلومتری جنوب غربی اهواز در منطقه الورده با مقاومت مردمی مواجه شد و ناچار در این منطقه از پیش روی باز ماند و زمین گیر شد. از سوی دیگر، عدم موفقیت لشکر ۹ زرهی عراق در تصرف سوسنگرد و وجود مقاومت های منطقه ای سبب شد که در منطقه عمومی کرخه کور متوقف شود، بعدها با ملحق شدن لشکرهای ۹ زرهی و مکانیزه در منطقه هویزه، بین نیروهای منطقه شمالی و جنوبی دشمن الحاق حاصل شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• دو نفر از بچه ها را فرستادیم به واحد برای تحویل رادیو ضبط که علی آقا و تدارکات لطف کرده و وسایل دیگری هم به غواصی داده بودند. در بین نیروها این طوری جا افتاده بود که گردان غواصی می تواند از همه جا نیرو بگیرد. نیروها را در چند مرحله کم کم از گردان ها گرفتیم، ولی گردان ها دیگر نمی توانستند نیرو را پس بگیرند، مگر اینکه خود فرد نمی خواست در غواصی بماند. اسم ما گردان بود، ولی تا آن موقع در حد یک گروهان مثبت بودیم. کریم مطهری فرمانده، بنده معاون عملیاتی و حسین بختیاری معاون پشتیبانی و دو سه نفر هم نیروی کادری داشتیم. اولین گام در آموزش شنا، در جا پا زدن و ماندن روی آب بود. کم کم نفرات را سوار بلم کردیم و سکانداری را در سد گتوند دزفول یاد گرفتند. قایق های موتوری که به راه می افتادند، غواص ها باید طبق آموزش ها خودشان را به آب می انداختند. هر روز مراسم صبحگاه و یک روز در میان، راهپیمایی و دو و نرمش داشتیم. در بسیاری از مواقع من و آقا کریم روز قبل، مسیر راهپیمایی را انتخاب و چک می کردیم تا هم تنوع باشد و هم از خطرات احتمالی و گم شدن نیروها در کوه و کمرهای منطقه جلوگیری کنیم. در راه بازگشت از ورزش نفس گیر، بچه های تبلیغات نوای ضرب زورخانه ای مرشد مرادی را پشت بلندگو می گذاشتند و بچه ها، آخرهای مسیر جان دوباره می گرفتند و علی علی گویان وارد محوطه چادرها می شدند. منطقه و مسیر آموزشی ما در اطراف سد گتوند، منطقه ای رویایی و زیبا بود. بعد از روستای گتوند و پل نصب شده روی کارون که در ارتفاعی حدود سیصد متری قرارداشت، بالا می کشیدیم و وارد دشتی صاف می شدیم. گویا آنجا در میلیون ها سال پیش بستر رودخانه بوده و بر اثر فرسایش، رودخانه راهش را باز کرده و شیارهای عمیقی در زمین ایجاده کرده بود. عرض شیار بین دویست تا پانصد متر بود. کنار رودخانه، زمین صافی بود که چادرها در آن علم شده بود. تیپ ها و لشکرهای متعددی در این منطقه خیمه زده و آموزش می دیدند. چند صد متر پایین تر در جلوی راه رودخانه، سد کوچک گتوند ساخته شده بود که کار ذخیره سازی و تنظیم آب را انجام می داد. ما فقط از استقرار یگان های شیراز و خوزستان خبر داشتیم. زمان های بارندگی آب از ارتفاع و شیارها آبشاری می شد و تمام دیواره منطقه را می گرفت که بسیار چشم نواز بود و البته ما چندان توجهی به این همه زیبایی نداشتیم! در پایان تابستان و اوایل پاییز در این دره پر از نی، پشه های هلی کوپتری بیداد می کردند. دائم دست ها روی سرها بود و می خاراندیم. روی سر و صورت و دست ها، گُله گُله جای نیش و خرطوم آلوده پشه های از خدا بی خبر بود، چنان می زدند که ناله آدم در می آمد. می دیدی بچه ها در اوج خواب لحظه ای می نشینند، می خارانند و دوباره دراز می کشند، واقعاً اتوماتیک در خواب خودشان را خارش می دادند. این پشه ها خواب و بیداری نداشتند. من گرمایی ام! برای نجات و تخفیف از این عذاب، قبل از خواب با لباس تنی به آب می زدم. چفیه خیس روی سرم می انداختم و می خوابیدم که گاهی از تنگی نفس خواب به خواب می شدم. در اوج کارهای سنگین آموزش داخلی گردان غواصی، روزی آقا کریم، دمغ و گرفته به مقر آمد. پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: در جلسه ستاد بودم. به پیشنهاد آقای اکبر کیانی، مسئول آموزش لشکر و موافقت حاج مهدی کیانی و دیگران، قرار شده که شما بروی آنجا کار کنی! - شما چیزی نگفتی؟ - چرا، هر چه حرف زدم بی فایده بود. می گفتند شما جام بزرگ را برای یک واحد با صد تا نیرو نگه داشته ای در حالی که کل لشکر به او احتیاج دارد. حسابی ناراحت شدم و به آقا کریم گفتم: می دانستی که من به غیر از اطلاعات جایی دیگر نمی رفتم و حالا که به اینجا آمده ام می خواهند مرا به جای دیگری بفرستند. اگر قرار است من بشوم مربی آموزش و در عملیات نباشم، می روم شهر. بیایم اینجا چه کار؟! آقا کریم که در دو راهی مانده بود، دوباره گفت: به خدا من خیلی تلاش کردم، ولی زیر بار نرفتند. - من خدمت کرده ام، تازه کار که نیستم. اگر می خواستند به ما بگویند نگهبان هستی، بیست و چهار ساعت زودتر اعلام می کردند، ابلاغ می دادند. اینها چه طور بدون اینکه با من مشورتی بکنند یا اطلاعاتی بدهند، برای من تصمیم گرفته اند؟! - همه اینها را من هم گفته ام. - خیلی خوب، برو به آنها بگو من به آنجا نمی روم، برمی گردم اطلاعات. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤میر نام آور، یا ابوفاضل وارث حیدر یا ابوفاضل 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 3⃣  محمد صابری ابوالخيری تيمسار بعثی سخنان خود را با حرف‌های بسيار بيهوده و به دور از منطق و با اهانت به ارزشهای انقلاب اسلامی‌ايران، آغاز كرد. بيشتر گفتار او پيرامون تهديد به قتل، كشتار و اعدام دور می‌زد. او ادامه داد: اين جا كشور عراق است. در و ديوار و خاك اينجا متعلّق به كشور عراق می‌باشد و كسی حق ندارد كوچکترين اهانتی به رژيم عراق نمايد. كسی حق ندارد در اينجا آشوب كند. من همه شما را می‌شناسم و شنيده‌ام شما آرامش اردوگاه را به هم زده و موجب بی‌نظمی اردوگاه شده‌ايد. تصور نکنيد از جايگاه و منزلت بالايی برخورداريد، نه. چنين نيست شما نزد ما هيچ ارزشی نداريد. ما می‌توانيم همه شما را اعدام كنيم. ما از هيچكس حتّی صليب سرخ و سازمان بين‌الملل هراسی نداريم و كاری هم از دست آنان ساخته نيست. به فرض اينكه آنان  بخواهند بعداً رسيدگی كنند، ما راه‌های زيادی برای سرپوش گذاشتن بر اين قضيّه داريم. ما می‌توانيم به صليب سرخ بگوييم  اينها به مرگ طبيعی مرده‌اند. كسی چه می‌داند؟ او در حاليكه بسيار خشمگين شده بود و انگشت سبّابه خود را به نشانه تهديد تكان می‌داد گفت: من همه شما را می‌شناسم و تمام اطّلاعات و ويژگی‌های فردی شما را مي‌دانم. فكر نكنيد من از همه جا بي‌خبر هستم. نه اينطور نيست. من اين اطّلاعات را از افراد خودتان گرفته‌ام. باشنيدن اين كلمه كه «من اين اطلاعات را ما از افراد خودتان گرفته‌ام» كمی ‌به فكر فرو رفتم. آيا او راست می‌گويد؟ آيا در بين اسرای اردوگاه ما جاسوسی وجود دارد؟ نه. هرگز. در طول اين چند سال كمتر كسی بوده كه به هموطنان خود خيانت کند. او حتماً قصد دارد ما را به يكديگر بدبين كند.  سپس كاغذی از جيب خود درآورد و نام برادران را يكی يكی قرائت كرد. ابتدا نام يكی از اسراء را كه از روحانيّون بود، از روي كاغذی خواند و گفت: جمشيدی کيه؟ حاج آقا جمشيدی از روی صندلی بلند شد و ايستاد و گفت: بله من هستم تيمسار به او خيره شد و کمی او را برانداز کرد و گفت: من تو را می‌شناسم و مي‌دونـم كه تو امام جمعه فلان شهرستان شمال ايرانی و اسم فلان خيابون به نام تو نامگذاری کرده‌اند. اينطور نيست؟ حاج آقا جمشيدی چيزی نگفت و تيسمار به او گفت: بنشين •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻۴. محور شملچه - خرمشهر - آبادان مأموریت در این محور به عهده لشکر ۳ زرهی و تیپ ۳۴ نیروی مخصوص عراق گذاشته شده بود که در صورت نیاز با یگان های دیگری تقویت و پشتیبانی می شدند. هر چند دشمن پیش بینی کرده بود که برای تصرف خرمشهر و رسیدن به آبادان دو تا سه روز پیش تر زمان نیاز ندارد، ولی مقاومت قهرمانانه نیروهای مدافع خرمشهر سبب گردید که دشمن بعثی پس از گذشت ۸ روز از شروع تجاوز، در یک کیلومتری خرمشهر زمین گیر شود و یگان های دیگری را برای کمک به تیپ ۳۳ نیروی مخصوص به منطقه نبرد گسیل کند. ستاد اروند (مرکز فرماندهی ارتش در خوزستان در این مقطع جنگ در خرمشهر در مورد پیش روی نیروهای عراقی در محور پل نو (دروازه غربی خرمشهر اعلام کرد: «دشمن در ساعت ۱۱:۳۰ ۱۳۵۹/۷/۷۶) با ۵ تانک به ۸۰۰ متری پل نو رسیده، سعی در اشغال این پل را دارد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گردان غواصی را رها کردم و رفتم اطلاعات، همان جا که رگ و پی ام بود. در واحد کار می کردم که اکبر کیانی آمد سراغم گفت: وسایلت را جمع کن و همراه من بیا، پسر خوب وقتی به شما نیاز داریم چرا نمی آیی، چرا مرغت یک پا دارد؟ گفتم: آقای کیانی! من یک نفرم، اگر دست و پای من آتش بشود و خودم را هلاک کنم، می توانم دو تا کلاس صبح و دو تا کلاس در بعد از ظهر برگزار کنم. من به آقای مطهری این پیشنهاد را گفته ام به شما هم می گویم. شما بیایید از همه قسمت ها و واحد ها دو سه تا نیروی علاقه مند به شنا را به بنده معرفی کنید، من آنها را آموزش می دهم تا بشوند مربی، به آنها مربی گری یاد می دهم. از این سی نفر، حتی اگر بیست نفر هم موفق شوند و در روز دو تا کلاس داشته باشید، می شود چهل جلسه کلاس در روز، نه چهارتا... مرغ آقای کیانی هم یک پا داشت. او از جایگاه فرماندهی و نظامی حرف می زد و من یک بسیجی بودم. او به کریم گفته بود: تصمیم گرفته شده است. او باید بیاید و اگر به گردان غواصی و آموزش نظانی نمی رود، حق ندارد در اطلاعات هم بماند! به آقا کریم گفتم: تصمیم گرفته اند برای خودشان گرفته اند، یا علی و خداحافظ لشکر انصارالحسین! کریم گفت: واقعاً می خواهی بروی؟ گفتم: بله این همه تیپ و لشکر، مگر فقط باید با انصارالحسین بیایم جنگ که خدا قبول کند؟ ساکم را برداشتم. نه برگه تسویه ای، نه برگه اعزامی، سرم را انداختم پایین، همان جوری که آمده بودم برگشتم همدان. خانواده از برگشت زود هنگام و ناغافل من خوشحال بودند، ولی همکارها سئوال پیچ می کردند که چرا نرفته برگشته ام. سه چهار روز در همدان ماندم، اما چه جوری، بماند! خیلی پشیمان و دل تنگ بودم. می ماندم مرغ سرکنده و در حال بدم دست و پا می زدم. پنج روز گذشت که کریم مطهری به دنبالم آمد و خواست که برگردم. گفتم: آقا کریم دستت درد نکند خوب از من دفاع کردی. مرا از اطلاعات جدا کردی و بردی غواصی و مرا فروختی، دمت گرم! گفت: به پیر به پیغمبر! من هر کاری از دستم بر می آمد کردم. و ادامه داد: حالا هرچه بوده گذشته. آقای کیانی عقب نشینی کرده و گفته اگر جام بزرگ به آموزش نظامی نمی آید نیاید، حداقل برود غواصی و شما از او استفاده کنید و حالا من آمده ام شما را با عزت و احترام ببرم لشکر! - حتماً؟ کلکی در کار نباشد؟ - حتماً. خیالت راحت، آقای کیانی فکر نمی کرده تو آن قدر سر حرفت باشی. برگشتم. اوضاع بر وفق مراد شد، آموزش شنا و غواصی و حتی بدن سازی و آمادگی جسمانی با قدرت مضاعف ادامه یافت. ماه محرم بود و هر شب پس از نماز جماعت مغرب و عشا مراسم سینه زنی و روضه برپا بود. یک شب نوار سخنرانی حاج شیخ حسین انصاریان درباره مقام شهید را گذاشتند. بچه ها آرام و بی صدا غرق صحبت های او بودند، مثل اینکه خود ایشان در مجلس حضور دارد و سخنرانی می کند. سه چادر نیرو کیپ تا کیپ نشسته بودند و حال خوشی داشتند. معلوم بود که می خواهند دلی سیر گریه کنند، ولی از هم رودربایستی دارند. بلند شدم و لامپ ها را از سرپیچ ها شل کردم. با خاموش شدن لامپ ها نماز خانه ترکید! روضه ای در کار نبود، ولی بچه ها مثل ابر بهاری گریه می کردند. بیشتر نیروها زیر بیست سال و دانش آموز بودند. دل های صاف و قلب های مخلص کنار هم کوره آتش بودند. شدت گریه بعضی را به نفس نفس انداخته بود. بعضی در سجده گریه و نجوا می کردند. بعضی به دیرک های چادر تکیه داده و سر در زانو ها داشتند. در همین غوغای بی ریای اشک و ناله، کسی بلند شد و نوحه خواند. غم عاشورای امام حسین(ع)، خیمه های بی ریای این یاران حسینی را عاشورایی کرده بود. اشک و اشک و اشک! شش هفت طلبه حاضر در صفا و معنویت گردان بسیار تاثیر گذار بودند. در این میان مصطفی عبادی نیا حال خوشی داشت، او بر سینه می زد و به پهنای صورت اشک می ریخت. عادتش بود قبل از ذکر حسین حسین، داستان غسل دادن شبانه حضرت فاطمه زهرا (س) را زمزمه می کرد و اشک می گرفت: بریز آب روان اسماء، ولی آهسته آهسته، بریز آب روان اسماء، به روی پیکر زهرا، ولی آهسته آهسته... بعد از این نوحه، آهسته حسین حسین می گفت و بر سینه می زد و بر سینه می کوبید و اشک تمام وجودش را برمی داشت. کالبد جسمانی مصطفی عبادی نیا تحمل روح بزرگ او را نداشت. طلبه ای که چهره اش نورانی و آسمانی بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 شد شب هجران خواهر نالان کم نما افغان، با دل سوزان 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂