eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دریاقلی سورانی ، سمت راست
🍂 تلاش عراق برای ورود به آبادان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻نیروهای عراقی بعد از عدم موفقیت مدافعان آبادان در دنبال کردن آنها حوالی کوی ذوالفقاری پلی روی بهمن شیر احداث کردند و اوایل صبح در عين غافل گیری وارد جزیره آبادان شدند. پیر مردی به نام دریاقلی که در آبادان اوراقچی بود. به محض دیدن عراقی ها در این سمت آب، به نزدیک ترین نیروهای مقاومت که از نیروهای دادگاه انقلاب آبادان و در مسجد الرسول (ص) مستقر بودند، وضعیت را اطلاع داد. این نیروها (شش تن همراه با یک قبضه آر پی, جی و چند قبضه ژ - ۳) اولین افرادی بودند که به مقابله با عراقی ها پرداختند. عراقی ها هر کس را که در مسیر پیش روی خود به سوی مرکز شهر می دیدند به اسارت می گرفتند. با رسیدن اولین گروه مقاومت و کند شدن حرکت عراقی ها، نیروهای دیگر به تدریج از راه می رسیدند. ادامه ماجرا از زبان سه شهید بزرگوار، اکبر علی پور، ياسر مهربان و حمید قبادی نیا از اعضای سپاه آبادان تقل می شود. اکبر علی پور: آن شب از مأموریت انجام نشده (عبور از بهمن شیر به وسیله دوبه با هدف ضربه زدن به عراقی ها در آن سوی بهمن شپر) حدود ۴ صبح به شهر بازگشتیم؛ نماز صبح را خواندیم و به محض این که می خواستیم بخواییم، به ما اطلاع دادند عراق از آب عبور کرده و وارد کوی ذوالفقاری شده است، بچه ها نخوابیده، بلند شدند با همان خستگی و کوفتگی رفتیم ذوالفقاری، از پاسگاهی که سر راه آبادان - خسرو آباد بود نمی‌شد جلوتر رفت چون بعد از این پاسگاه تمامی جاده به اشغال عراقی ها در آمده بود. آن روز تا بعدازظهر درگیری شدید بود و به علت شدت تیراندازی، دشمن نمی توانست با انتقال موارد و تجهیزات از روی آب نیروهایش را پشتیبانی کند، فقط به وسیله هلی کوپتر چندین بار توانست مقداری مواد و مهمات به نیروهایش برساند. مهم ترین نتیجه این درگیری این بود که دشمن توانایی جنگیدن رو در رو با ما را ندارد. در منطقه ذوالفقاری که در واقع نوعی جنگ شهری در منطقه ای پر درخت در گرفته بود، نیروهای ما خودشان را پیدا کردند و به این که می توانند بجنگند، مطمئن شدند. عراقی ها نیز دریافتند که در این نوع جنگ نمی توانند دوام بیاورند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چشم هایم را که باز کردم خودم را در راهروی یک بیمارستان دیدم. مرا روی برانکارد وارد راهرویی در سمت چپ کردند. سپس وارد محوطه ای شدیم و باز به راهرویی در سمت چپ و بعد به سالنی بزرگ که مساحت آن شاید به صدوبیست متر می رسید! تخت مرا کنار تخت سوم قرار دادند. زخمی خوابیده روی تخت بغلی یک رزمنده اهوازی بود.‌ دو تا تخت آن طرف تر قاسم بهرامی خوابیده بود. بیمارستان بغداد بیمارستان نبود، بوقستان بود. در چهار کنج این سالن شیپورهای کوچک بلندگو نصب بود که از آنها صدای آواز و هلهله و رقص و پای کوبی به گوش می رسید. آنها مست این پیروزی بودند و با این صداهای بکوب بکوب عربی، روان ما را می ساییدند.( آنها نام عملیات کربلای چهار ما را حصادالاکبر یعنی درویِ بزرگ گذاشته بودند و مست این پیروزی بودند.) سالن به زندان هم شباهت داشت. علاوه بر نرده های عمودی و افقی متصل به پنجره ها، سیم خاردارهای رشته ای در اطراف فضای بیرون کشیده بودند و همیشه ماموری در پشت نرده ها نگهبانی می داد. به گمانم آنجا مرکز شرطه ها هم بود، زیرا نگهبان هر چند دقیقه یک بار سری هم به داخل سالن می زد. به هر حال بیمارستان نظامی بود و قواعد خودش را داشت. گویا نزدیک بیمارستان پایگاه هوایی هم وجود داشت، زیرا پیوسته صدای هواپیما می آمد. حتی شب ها هم صدایشان نمی افتاد، نمی دانم مانور می دادند چه کار می کردند. روز ششم اسارت بیمارستانی‌ام آغاز شده بود و من در درد و عفونت دست و پا می زدم و ناله می کردم. حالا بغل دستی تختم را می شناختم، احمد چلداوی از غواصان لشکر۷ حضرت ولی عصر(عج) اهواز بود. او بیست ساله و جوانی به تمام معنا مومن، انقلابی و بسیار باهوش بود که از ناحیه سینه تیرخورده بود، بنابراین از سینه او شیلنگی آویزان بود که چرک و جراحت های شُش و سایر قسمت ها را به داخل شیشه متصل به لوله انتقال می داد. احمد که به زبان عربی مسلط بود، با نگهبانها صحبت کرد و خواست دکتر را صدا کنند، بلکه مرا از درد نجات دهد. آنها وعده فردا را دادند، اما درد این حرف ها حالی اش نبود، آن قدر ناله کردم و آن قدر احمد به آنها گفت تا قرص مسکّنی به من دادند. قرص آرام بخش مرا به خواب برد. فردا صبح دکتر که مردی سفید رو با قدی متوسط بود به بخش آمد. رفتارش نشان می داد که شیعه است. از حق نگذرم او آدم خوش رویی بود، وقتی وارد اتاق می شد، می گفت: سلامُُ علیکم، کُلّکُم زِین؟( همگی خوبید؟) همین احوال پرسی چند کلمه ای به ما انرژی و امید می داد. همیشه همراه او یک درجه دار و یک سرباز هم می آمدند. درجه دار به او گفت: هذا ملازم! او به من لبخندی زد و از خودم پرسید: اَنتَ ملازم؟ من با سر به او جواب بله دادم و او گفت که ان شاءالله خوب می شوم. دکتر بعد از معاینه، برای من چند تا قرص نوشت و دستوراتی داد و رفت سر وقت زخمی ها. پرستارها با تعویض پانسمان، آتل را هم جدا کردند. به دستور دکتر باید به پایم وزنه آویزان می شد تا استخوان چپ و راست شده به جای اولش کشیده شود. من حس حرف زدن نداشتم، درد و عفونت مرا تا لبه مرگ برده بود. اگر تاکید و تایید احمد نبود، من باور نمی کردم به پایم وزنه آویزان کنند، زیرا این کار مقدماتی دارد. رابط های وزنه معمولاً ریسمان مخصوصی است که از یک طرف به وزنه ها متصل است و از طرف دیگر باید به پیچ های بلندی که در استخوان تعبیه می شود و دو سرش از دو طرف بیرون می زند وصل شود، این یعنی باید پایت با دریل و مته سوراخ شود! آیا اینها این کار سخت و حیاتی را برای من ایرانی اسیر انجام می دادند؟ باورم نمی شد. چیزی از دستور پزشک نگذشت که مرد پرستار، دریل به دست بالای سرم آمد. کف پا را با روی تخت مماس کردند تا هشتی ساق و ران تشکیل شود، او با پنبه الکی استخوان کشکک زانو را ضد عفونی کرد. برای آمپول زدن محل را الکل می مالند و سوزنی می زنند، اما نه مته. گویا تصمیم آنها جدی بود. یک نفرشان پایم را محکمِ محکم گرفت. پرستار سیم دریل را به پریزی در همان نزدیکی تخت وصل و دریل را روشن کرد. نوک مته را که به چرخش درآمده بود، به بغل استخوان زیر زانویم گذاشت و بدون هیچ گونه بی هوشی یا سِرّ موضعی، گوشت و استخوان پایم را قیییژ... سوراخ کرد! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 هفتمین مأموریت پنج دی ما ۱۳۶۵ در خوزستان بود. از تهران با هواپیمای C۱۳۰ ارتش جمهوری اسلامی ایران به اهواز رفتیم و از آنجا ما را با اتوبوس به اندیمشک بردند. محل کار ما بیمارستان صحرائی شهید کلانتری بود. ساختمان این بیمارستان شامل یک سالن بزرگ و ساختمان کوچک تری بود که اتاق های عمل در آن قرار داشت. بقیه بیمارستان با استفاده از کانتینرها و وسائل مربوط به راه آهن آماده شده بود. در اصل بخش های این بیمارستان به طور پراکنده در یک محوطه بزرگی ساخته شده بود. مجروحین در بخش های مختلف بستری بودند. برای انتقال آنها به اتاق عمل، باید از فضای آزاد عبور داده می شدند. این بیمارستان توسط راه آهن تجهیز و در اختیار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفته بود. یک ساختمان هم با سالن و اتاق های متعدد، جهت خوابگاه برای پرسنل اعزامی آماده کرده بودند. در سالن تلویزیون و میز و صندلی برای ناهار خوری گذاشته بودند، ضمن اینکه مبلمان تمیز و شیکی هم بود که پس از کار روزانه یا شبانه، موقع استراحت از آن استفاده می کردیم. مشغول کار و مداوای مجروحینی شدم که از اطراف مرز می آوردند. مسئول بیمارستان، حاج نصیر، یکی از بچه های سپاه بود. یک روز من به رئیس بیمارستان گفتم: «حاجی اگر روز پنج شنبه خلوت بود اجازه بدهید ما برای زیارت به شوش دانیال برویم.» گفت: «چشم، پنج شنبه ان شاء الله شما را به شوش دانیال می بریم.» لبخندی زد. من هم خوشحال شدم. پنج شنبه صبح از تلفن خانه بیمارستان خواستم که تلفن منزل یکی از اقوامم در اهواز را بگیرد. تلفن که وصل شد با او صحبت کردم و گفتم: «اگر جمعه کار زیادی نداشتم، یکی از جراحان را جای خودم می گذارم و به اهواز می آیم.» چند دقیقه بعد با تلفنخانه تماس گرفتم و گفتم که تهران را برایم بگیرد. تلفنچی با کمال ادب، عذرخواهی کرد و گفت: «دکترجان به ما دستور داده اند که به هیچ وجه برای پرسنل تلفن به هیچ جائی چه داخلی و شهرستان و تهران نگیرید. تقریبا ممنوع کردند.» گفتم: «چرا؟ من همین چند دقیقه پیش با اهواز صحبت کردم.» گفت: «دلیلش را نمی دانم.» گفتم: «بسیار خوب ما تابع هستیم.» صبح پنج شنبه به امید زیارت شوش و مرقد دانیال پیغمبر بودم. ساعت ده صبح حاج نصیر آمد. پزشکان، پرسنل اتاق عمل، همه در سالن خوابگاه جمع شده بودیم. یکی از بچه های سپاه آمد و به هر کدام از ما یک جفت کفش کتانی، زیرپوش، شورت و جوراب و یک دست لباس بسیجی داد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم. کسی علت را نمی دانست. بچه ها مشغول خوردن چای و تماشای تلویزیون شدند، آمدند و گفتند برای رفتن به شوش راه بیفتیم. پزشکان سوار ماشین تویوتا و بقیه پرسنل و پرستاران و تکنسین های اتاق عمل سوار اتوبوس بشویم. پس از آماده شدن، سوار خودروها شدیم و حرکت کردیم. جاده اندیمشک اهواز را طی کردیم. از مقابل جاده ی شوش عبور کردیم و در ادامه مسیر به طرف اهواز رفتیم. دکتر سراج که یکی از جراحان بود، به من گفت: «تو که گفتی قبلا در آبادان بودی و به خوزستان کاملا آشنایی. می گفتی که از اندیمشک تا شوش چند کیلومتر بیشتر نیست؟ » گفتم: «بله، من به این جاده ها آشنا هستم، فعلا نزدیک اهواز هستیم و اینجا عبدالخان است، از شوش خیلی گذشتیم، فکر می کنم مقصدمان اهواز است.» همکار ما روحیه اش خراب و اوقاتش تلخ شد. به او گفتم: «بابا نترس، اهواز که مشکل نداریم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. نزدیک غروب بود، به محل کمیته انقلاب اسلامی اهواز در لشگر آباد رفتیم. آنجا استراحت کردیم و عصرانه‌ای به ما دادند. سراغ تلفن رفتم، خواستم گوشی را بردارم که یکی از مسئولین کمیته دستم را گرفت گفت: «نه. تلفن ممنوع است.» گفتم: «برای همه، یا فقط برای ما.» گفت: «برای همه.» علت را پرسیدم. گفت: «بعد می گویم چرا؟ » عصرانه را خوردیم، یکی دو ساعتی آنجا بودیم. اتوبوس آمد و همگی سوار شدیم. اکیپ شامل دو نفر جراح متخصص بیهوشی، ارتوپد و تکنسین و کادر اتاق عمل بود. سریعا ما را به طرف خرمشهر حرکت دادند. در تاریکی کامل اتوبوس می رفت و بچه ها شوخی و خنده می کردند. یکی می گفت به فاو می رویم. یکی می گفت خرمشهر یا آبادان، یکی می گفت ما را دزدیده اند. نتیجه این شوخی و خنده ها کار را خراب کرد. صدای دوست جراح ما به اعتراض و دعوا بلند شد. به من می گفت: «تو مسخره بازی در آورده ای، من از ترس دارم می میرم، تو به شوخی گرفته ای. راستش را بگو اینجا کجاست و ما کجا می رویم؟» گفتم: «بابا جان من گفتم به خوزستان، آبادان، خرمشهر آشنا هستم. ولی نمیدانم کجا می رویم. فقط میدانم این محلی که فعلا در حرکت هستیم، حدودا نزدیک خرمشهر است و تقریبا بیست کیلومتر دیگر برویم به خرمشهر می رسیم.» گفت: «نکند آبادان یا فاو می رویم.» گفتم: «فکر کنم به فاو برویم.» گفت: «من قرار بود تا اهواز بیایم، حالا فاو دیگر کجاست.»
گفتم: عزیزم ما برای خدمت به مجروحین آمدیم، فرقی نمی کند کجا باشد.» گفت: «چرا؟ فرق می کند، اهواز امنیت نسبی داشت، خرمشهر که جبهه است.» گفتم: «نترس ما را جبهه نمی برند. ببرند جبهه چه کنیم؟ » ناگهان عصبانی شد و گفت: «تو چرا این قدر جسوری! من از ترس دارم قالب تهی می کنم، تو را به خدا دیگر شوخی و خنده نکن. اعصاب مرا خراب می کنی.» گفتم: «به چشم، می روم ته اتوبوس که اصلا من را نبینی.» گفت: «من تو را رها نمی کنم، تو به اینجا آشنایی، هر جا بروی من هم می آیم.» گفتم: «پس صبرکن و حوصله داشته باش. چون تو را یک جای خوب می برم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۴ ••• - تلخ‌ترین تصویری که ثبت کردین؟ «لحظه‌های عقب‌نشینی ... رزمنده‌ها شبونه رفته بودن پتروشیمی بصره رو بگیرن. اگه پتروشیمی رو می‌گرفتن، بصره سقوط می‌کرد. روشنایی روز که شد، همه در حال عقب‌نشینی بودن. دو گردان، ۴۰۰ نفر ... روبه‌روی دوربین من، ۴۰۰ نفر در حال عقب‌نشینی بودن؛ خسته، زخمی، با اسلحه‌های گِلی ... من پاتک‌شون رو دیده بودم؛ بچه‌ها جلو می‌رفتن و عراقیا به سمتشون شلیک می‌کردن. تیر به سمت بچه‌ها می‌اومد و بچه‌ها به سمت تیر می‌رفتن. من فیلم می‌گرفتم و صدای گلوله رو از کنار گوشم می‌شنیدم. گلوله از کنارم رد می‌شد و هوا رو می‌شکافت. روحیه اون بچه‌ها رو با کدوم دوربین می‌تونستی ثبت کنی؟» نشانی مزار شهدای «چهل شاهد»، دقیق نیست. یک نفر گفت گلزار شهدای اهواز. یک نفر می‌گوید بین جاده آبادان و اهواز. ۱۵ نفر شهید شدند. پیکر محمد جورابیان، هیچ‌ وقت پیدا نشد. اسیران چهل شاهد، بین اسارت و آزادی خط کشیدند و تکه «اسارت» را انداختند آن طرف خط. جانبازان «چهل شاهد»، از درد ترکش و تیر جا مانده در تن و دم و بازدم ناتمام، حواس‌شان می‌رود سمت صدها نگاتیو که به تهران فرستادند ولی در کتاب ۶ جلدی Imposed War به اسم دیگرانی مجهول، برچسب خورد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻ياسر مهربان: صبح ما تازه به مقر رسیده بودیم که برادر اسلامی مسئول عملیات گفت عراقی ها وارد ذوالفقاری شده اند، رفتیم نزدیک پاسگاه، تمام منطقه زیر آتش عراق بود، هیچ کاری نمی شد کرد، بچه ها به چند گروه دوازده، سیزده نفری تقسیم شدند که مسئولیت گروه ها را غلام نوروزی، اکبر علی پور و قبادی نیا بر عهده گرفته و قرار گذاشتند هر گروه به سمتی بروند. دو گروه از وسط رفتند و بعد تقسیم شدند، یک گروه هم به سمت چپ رفت که عراقی ها را دور بزند... درگیری شروع شد، عراقی ها داخل نخلستان شده بودند. یک سر و صدایی برپا شده بود که هر کسی از نظر ایمان ضعیف بود، وحشت می کرد، چون کسی نمی دانست داخل نخلستان چه خبر است و عراقی ها کجا هستند، ولی از هر کجا صدای تیراندازی می آمد، درست مثل هنگام غروب که پرنده ها با سر و صدای زیاد بر می گردند، به همین شکل سر و صدای عجیبی تمام منطقه را پوشانده بود. ما هم توکل بر خدا کردیم و وارد تخلستان شدیم. ما که درگیری را شروع کردیم، نیروهای کمکی هم آمدند؛ نیروهای ارتش، فدائیان اسلام و سایر نیروهای اعزامی. ما داخل نخلستان را دقیقا نمی دیدیم ولی به سمت عراقی ها تیراندازی می کردیم. همین طور در نخلستان جلو می رفتیم، بعد خودم یکی از زخمی ها را عقب بردم و موقع برگشتن یک گروه ۳۰، ۴۰ نفره از بچه های بسیج را داخل نخلستان آوردم. هوا که تاریک شد از فرمانده عملیات سپاه دستور رسید که هر طور هست تا صبح داخل نخلستان باقی بمانید و عقب نشینی نکنید.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در آن لحظه هم تمام وجودم درد شد، اما یادم نمی آید داد کشیده باشم، فقط دندانهایم را روی هم فشار دادم و دست هایم را به کناره های تخت بند کردم تا بتوانم درد را تحمل کنم. در این لحظه های درد یا حسین یا حسین می گفتم و پرستار با مدل خاص دستش بدون اینکه حرفی بزند از من خواست صبر کنم. لابد پایم خون آمد، اما من ندیدم. احساس کردم پرستار سر میله بلندی را به دهانه سوراخ گوشت گذاشت و مثل بستن مهره به پیچ، میله را چرخاند و چرخاند. سپس با یک ضربه، میله از آن طرف زانو بیرون آمد. میله از هر طرف ده سانتی متر بیرون بود. تمام بدنم همچنان از لرزش مته در داخل استخوان مور مور می کرد. حالا نوبت آن بود که وزنه فلزی را از طناب آویزان کنند تا بر اثر کشش، استخوان در رفته و چقّیده( به گویش همدانی، یعنی فرو رفته، خلیده.م.) درگوشت رانم به غلاف لگن برگردد. پرستارها ابتدا آرام پایم را روی نرده جلویی تخت که حدود سی سانتی متر ارتفاع داشت گذاشتند، اما دوباره در جانم درد پیچید. درد را می فهمیدم، ولی پا در اختیار من نبود. احساس می کردم که استخوان ران در داخل گوشت می چرخد و حالت ثابتی ندارد. قسمت بالایی آن هم که بر اثر تیر دوشکا یا گرینوف شکسته بود، به داخل گوشت ران فرو می رفت و بیرون می آمد. پرستار طناب را به یک طرف میله مهار کرد و سر دیگر آن را تا میله مخصوص حمل سِرُم در بالای سَرَم آورد و آن را داخل قرقره کرد. حال نوبت آویزان کردن وزنه ها از این طرف طناب بود. آتلی هم از قبل به پشت ران متصل بود تا از تکانهای ناگهانی و‌ پارگی بیشتر عضله جلوگیری کند. از وزنه فلزی خبری نبود، طناب را به آجر خشتی بستند! برای آنکه کفه ترازو سنگین تر شود، به قول قدیمی ها پاره سنگ هم اضافه کردند. یک آجر نیمه ده سانتی به آجر اصلی افزوده شد و حالا این وزنه کاملاً استاندارد باید استخوان پای مرا آرام آرام می کشید تا سر جایش برگردد. این آرام آرام برگشتن حدود ده یازده روز طول کشید. من حالا واقعا پا در هوا بودم. پاشنه پا، ساق و قسمتی از ران به حالت شیب بالای تخت قرار داشت. کشش اولیه وزنه، دمارم را درآورد، احمد دیلماجم( به گویش همدانی دوبلور یا همان مترجم.) بود و پرستارها را صدا می زد. رفاقتم با احمد چلداوی ساعت به ساعت بیشتر می شد و به هم اطمینان داشتیم. مامور عراقی به احمد می گفت: تو که خودت عربی، چرا آمدی جنگ، عسگری هم که نبودی، جندی مکلّف هم که نبودی، چرا بسیجی آمدی؟ او سر نترسی داشت، با آنها جرّ و بحث می کرد و من نگرانش بودم.( پرفسور احمد چلداوی متولد ۱۳۴۵، اهواز. بارها در عملیات های مختلف شرکت کرد. او سرانجام در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای چهار به اسارت درآمد. در دوران اسارت، خلاقیت های فراوان از خود نشان داد و چون زبان عربی می دانست، راهنما و امید اسرا بود.‌احمد که در شجاعت و جسارت مثال زدنی است با عناوین علمی فراوانش همچنان بسیجی مانده است.م.) می گفت: به آنها می گویم شما به ایران حمله کردید، شما متجاوز هستید. شما آمدید خرمشهر را گرفتید. و آنها می گفتند: شما می خواستید انقلابتان را صادر کنید، خمینی می خواست عراق را هم مثل ایران کند! در بیمارستان بغداد پرونده بالینی بیمار را با خودشان می بردند و به تخت آویزان نمی کردند. با بستن وزنه گویی شرایطم بهتر شد. وضعیت عادی به پشت خوابیدن داشت. حالا می توانستم بهتر ببینم. در سالن چشم چرخاندم دور تا دور اتاق به فاصله نیم متر تخت ها قرار داشتند. رو به روی تخت من به اندازه حدود چهار متر هیچ تختی نبود و به جایش روی تشک های ابری چسبیده به هم زخمی ها خوابیده بودند. سر مجروح ها کنار دیوار و پاهای شان به طرف پایین تخت من و احمد بود. در تمام روز و شب چراغ ها روشن بود تا شب ها پرستارها زخمی های روی زمین خوابیده را لگد نکنن. ما به این شرایط عادت کرده بودم و می خوابیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻چند کیلومتری با خرمشهر فاصله داشتیم. اتوبوس سر یک سه راهی به طرف چپ پیچید و در یک جاده خاکی و در بیابان جلو رفت. آن دوست شجاع ما گفت: «داخل بیابان چرا می رود؟ » گفتم: «من هم مثل تو بی اطلاعم، فرمانده کس دیگری است.» تقریبا دو کیلومتر داخل جاده خاکی در بیابان جلو رفتیم و بالاخره اتوبوس ایستاد. از دهانه ای که روی زمین بود نور بیرون می زد. چند نفر از آن جا بیرون آمدند. حاج نصیر هم از اتوبوس پایین رفت. به همدیگر خوش آمد گفتند و سلام علیک کردند. حاجی از پله اتوبوس بالا آمد، اسم من و دوست جراح مان و چند تکنسین را خواند که پایین برویم. یک مرتبه داخل اتوبوس شلوغ شد. همه سرو صدا می کردند. می گفتند: به خدا قسم ما با این جراحان کار می کردیم، ما را هم پیاده کنید.» ناراحت بودند که شاید آنها را جای دیگری ببرند. بالاخره حاجی گفت: «شلوغ نکنید، همه شما اینجا باید پیاده شوید.» چند نفری که ناممان را خوانده بودند، پیاده شدیم. دهانه ای که نور از آن بیرون می زد، ورودی یک سوله بود که به بیمارستان زیرزمینی منتهی می شد. بیمارستان امام حسین (ع) که شامل یک سالن بزرگ بود و حدودا صد تخت برای مجروحین داشت. وسایل اولیه، اکسیژن و آسپیراتور بالای هر تخت قرار داشت. وسایل تزریقات، دارو و ست های بخیه برای مجروحین آماده بود. سالن دو در داشت، ورودی که کوچک بود و به سوله وارد می‌شدیم و در دیگر که تقریبا پنج متر عرض داشت و به سالن بود. در حقیقت مجروحین را روی برانکار از در جنوبی به داخل سوله می آوردند. اگر مشکل زیاد و اورژانسی نداشتند، پس از کارهای اولیه از در شمالی که بزرگتر بود بیرون می بردند. اتوبوس های خالی از صندلی، بیرون آماده ایستاده بودند تا مجروحین را به اهواز منتقل کنند. راهرویی در ضلع غربی سالن بود که به اتاق عمل می‌رفت و یک راهرو دیگر که در اطاقهای مربوط به بانک خون، آزمایشگاه، اتاق استراحت و انبارها داخل آن باز می‌شد. بیمارستان امام حسین (ع) در واقع یک بیمارستان صحرایی بود. زیرزمینی که روی سقف آن سه متر یا بیشتر خاک ریزی کرده بودند. آقای پیغمبری و دیگر همکارانش به ما خوش آمد گفتند و ما را به اتاق استراحت راهنمایی کردند. اتاق استراحت پزشکان خیلی کوچک بود. زیلوئی کف آن انداخته بودند. هر کس ساکش را کناری گذاشت و از خستگی به آن تکیه داد. فضای کوچکی بود و فشرده به یکدیگر نشستیم. یکی گفت خوب اول شام به شما بدهیم. ساعت ده شب بود. یک دیگ بزرگ پر از مرغ پخته آوردند و همراه با برشی نان بین مان تقسیم کردند. در حالی که غذا می خوردیم یکی از بچه ها گفت: «می‌دانید هر شبی که شام مرغ و پلو بدهند یعنی آن شب حمله است.» همه گفتند بله .. و خندیدند. بعد از شام برای هر نفر یک ساک آوردند که داخل آن لباس مخصوص شیمیائی و یک ماسک ضد گاز شیمیایی بود. لباس نایلونی شامل شلوار و یک بلوز آستین بلند کلاه دار هم توی ساک بود. ماسک و لباس را بیرون آوردند و به همه آموزش دادند که در صورت زدن بمب شیمیایی به سرعت لباس را بپوشند و ماسک ضد گاز را هم بزنند. چندین مرتبه برای یاد گرفتن و سرعت عمل تمرین کردیم، سپس لباس و ماسک را در ساک گذاشتیم. ساعت یازده و نیم شب شده بود. گفتیم: «خوب حالا چه کار کنیم؟ » گفتند: «بخوابید، استراحت کنید تا فردا.» فقط جای نشستن و تکیه دادن به ساک در اتاق بود. جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نبود. تکیه به ساکها داده و در حال استراحت بودیم که ناگهان صدای مهیب بمبباران و توپخانه بلند شد. همه از سوله بیرون رفتیم و منورهایی که آسمان را روشن کرده بود را تماشا می کردیم. با روشن شدن آسمان بچه ها شلوغ کردند. عده ای صلوات فرستادند. تعدادی هورا کشیدند. برادرانی که به محیط جبهه و جنگ آشنا بودند با ناراحتی گفتند: «اینجا خطرناک است، بروید داخل.» داخل سوله برایمان توضیح دادند که این بیمارستان نزدیک سه راهی خرمشهر است. حدس میزدند بیمارستان شناسایی شده باشد. و چون دشمن با توپخانه اطراف آن را می زد و روزها هم با هواپیما بمبباران می کرد. گفتند: «شما نباید از سوله بیرون بیایید. سقف بیمارستان بتون آرمه می باشد، روی آن هم حدود دو سه متر خاک ریزی شده و در استتار کامل است.» ساعت دوازده شب بود.از صدای انفجارها می‌شد حدس زد که حمله شروع شده است. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂