حماسه جنوب،خاطرات
✔️🔴✔️🔴✔️🔴✔️🔴✔️
#بسم_رب_الشهدا
❣شهید مهدی اسکندری
💠نام پدر: قربانعلی
🔆تاریخ تولد : ۱۳۴۲/۰۷/۱۹
💠تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۰۲/۱۰
🔆محل تولد : اهواز
💠محل شهادت : دب حردان - مرحله اول عملیات بیت المقدس
@defae_moghadas
✔️🔴✔️🔴✔️🔴✔️🔴✔️
حماسه جنوب،خاطرات
✔️🔴✔️🔴✔️🔴✔️🔴✔️ #بسم_رب_الشهدا ❣شهید مهدی اسکندری 💠نام پدر: قربانعلی 🔆تاریخ تولد : ۱۳۴۲/
🔴 سلام دوستان، طاعات قبول باشه.
گاهی دوستان بخش شهدا تصویر و بیوگرافی کوتاهی از یک شهید نقش این کانال می کنن و........ تمام.
ولی پشت این تصاویر و توضیحات شناسنامهای، دنیایی مطلب نهفته شده که شاید جو جامعه امروزمون اجازه نده خیلی چیزها رو بگیم.
خصوصا این آقا مهدی ما که با اون سن کمش دنیایی مطلب و درس برای امروز ما بجا گذاشت و رفت.
اگه حالشو داشته باشید کمی از اون رو عرض می کنم.
مسجد محل این شهید، مسجد حجازی نام داشت. یه مسجد کاملا سنتی، با ستون های پت و پهن که هر طرفش حدود یک متر می شد.
این شکل و شمایل مسجد، حالت قشنگی به اون داده بود و جون می داد برای قایم باشک و...... حالا نگید این بابا قرار بود از شهید بنویسه ولی رفت سراغ معماری مسجد
تو زمان جنگ، اونم تو اهواز، بواسطه جنگ و شهادت ها و..... یه حال معنوی خاصی بین مردم، خصوصا جوون های شهر بوجود اومده بود. بعضی ها با نماز حال می کردن، بعضی با حفظ قرآن، بعضی ها با رفتن به جبهه و بعضی ها با رفتن به بسیج محل و نگهداری و نگهبانی از خونه های مردم
شب ها هم که با خدای خودشون خلوتی داشتن و حال و روزشون ناگفتنی بود. و چه جایی بهتر از این ستون ها که می تونستی پشتش قایم بشی و خلوت کنی و نماز شبتو بخونی.
این ستون ها هم گویا قانونی داشتن که نباید ازش عدول می کردی. اونم مالکیت هر ستون برا فرد بود.
مهدی هم یه ستون داشت که آنقدر اونجا نماز شب خونده بود و اشک ریخته بود که بعد از شهادتش به ستون مهدی معروف شده بود.
آقا مهدی یه رفیق شفیقی هم داشت به اسم محسن!
محسن غلامی که اونم دنیایی برا خودش داشت.
همه جا با هم بودن و از همراهی با هم کم نمی آوردن
واسه عملیات فتح المبین با هم به جبهه اومده بودن. خیلی با قرآن مانوس هم بودن و از هر فرصتی برای خوندنش استفاده می کردن. دو قرآن جیبی هم داشتن که حتی تو صف صبحگاه هم ول کن نبودن
تو فتح المبین محسن شهید شد و داغش به دل مهدی بدجور نشست. حس می کردی مهدی حالت باخته ها رو پیدا کرده. باورش نمی شد تنها شده. دیدن مهدی بدون محسن هم برای کسی باور کردنی نبود.
گاهی وقتی اول صبح مهدی رو می دیدیم چشماش خیلی جلب توجه می کرد. پف کرده و غمگین.
میدونستیم اشک های شبانه ش مضاعف شده و حالا تلاش داره هرجور شده نمره قبولیش رو بگیره و فاصله ایجاد رو با محسنش کم کنه
خب! یکی دو ماه گذشت و برا عملیات بیت المقدس آماده می شدیم که متوجه غیبت مهدی از گردان شدیم. بچه ها کنجکاو بودن که چرا خبری از مهدی نیست
چند روزی گذشت که دم دمای اعزام با کوله پشتیش غریبانه وارد محوطه شد و خودش رو رسوند. همه کنجکاو بودیم چرا دیر کرده، خودشم که لام تا کام چیزی نمی گفت.
چند روز گذشت تا به شب عملیات رسیدیم. همون شب اول مجروح شد و امکان عقب آوردنش نبود.
همونجا که طاق باز کف خاک جبهه خوابیده بود زیر نور ماه و منورهای پی در پی قرآن جیبی خودش رو در آورد و شروع به خوندن کرد.
خوند و خوند تا بالاخره قرآن به روی سینه پر از رمز و رازش افتاد و به شهادت رسید.
برای تشییعش همه رفتیم تا مراسم دفن رو بجا بیاریم. مردم مشغول دفنش شدن که دیدم یه تیپ بچه روستایی هم اومدن و دورش می چرخن و غمگین نگاه می کنن
یکی رو کناری کشیدم و گفتم شما مهدی رو می شناسید؟
سرش رو پایین انداخت و گفته، آره
مهدی تو روستا بهمون سر میزد و وسایل و دفتر قلم و چیزای دیگه می آورد
نگو اون چند روز تاخیرش هم واسه همین کارا بوده و حسابش رو تو دنیا تسویه کرده بود و قرار مدارش رو با خدا هم محکم کرده بود
کاش اون لحظات قدرت داشتم و می تونستم چهره خندون و عکس العملش رو در موفق شدن و رسیدن به شهادت و خصوصا بغل کردن محسنش رو می دیدم.
ببخشید دیگه، خاطرات آقای بهرام پور یه دفعه یادم اومد و گفتم ذکر خاطرهای کنیم از این شهید عزیز.
التماس دعا 🌺🌺🌺🌺