🍂
#زندگی_به_سبک_شهدا
بعد از سلام و احوال پرسی ، گفت : حاج آقا شما که روحانی هستی ، من یه سوال دارم ازتون.
گفتم : در خدمتم؟
گفت : من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم ، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم ، تکلیف این روزه ها چی میشه؟
در همان چند دقیقه حسابی شیفته اش شده بودم. بلا فاصله گفتم : اگر خدای نکرده شما شهید شدی ، این دو ماه روزه ات به گردن من.
مدت ها قسمت نشد ببینمش . قولی که به اش داده بودم به کلی یادم رفته بود ، قبل از عملیات بدر ، برایم پیغام فرستاد که : الوعده وفا.
بی اختیار نگران شدم ، نگران اینکه نکند در این عملیات شهید شود ، که شد...
حماسه جنوب - خاطرات
🌸❣@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻#ملاصالح_قاری1⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
سه سال از آمدنم به بصره و شاگردی ام نزد عمو می گذشت و من پانزده ساله شده بودم. در محضر عمويم دروس حوزوی را فرا گرفته بودم و مثل او مراثی اهل بیت (ع) را می خواندم.
در تمام این مدت که در عراق بودم، هرچند دلتنگ خانواده میشدم، نمی خواستم درسم نیمه کاره بماند و تصمیمی که پدرم برایم گرفته بود و آینده ام در آن رقم می خورد، ناتمام بماند. برای همین فقط در تابستان به آبادان و دیدار خانواده میرفتم. بعد از مدتی کوتاه دوباره برمی گشتم و روزهای گرم تابستان و سرد زمستان، در کنار عمو و زن عمویم قد می کشیدم و با آرامش روحی و روانی روزهایم را می گذراندم.
گاهی شبها با عمویم در محافلی که بزرگان روستا دور هم می نشستند، شرکت می کردم. آنها از اتفاقاتی که در جو سیاسی آن دوران، عراق را در بر گرفته بود، صحبت می کردند و من هم گوش میدادم.
شرکت در این محافل بود که ذهنم را بیدار کرد تا به دنیایی که در آن زندگی میکنم، بیشتر فکر کنم و تازه فهمیدم که علت فقر مردم چیست.
در یکی از تابستان ها وقتی به آبادان برگشتم، پدرم ضمن صحبت هایش به لزوم ادامه تحصیلم در حوزه نجف اشاره و پیشنهاد کرد به دیدار کسی برویم که پشتیبان مالی طلبه هایی بود که برای تحصیل به عراق میرفتند.
بعدازظهر یک روز گرم بود که با پدر به طرف منزل مرد بزرگواری رفتیم که بانی این کار بود. منزل او وسط نخلستان و در جای سرسبز و خرمی بود. دو لنگه در چوبي خانه باز بود و ارادتمندان از آن داخل و خارج می شدند.
با پدر داخل مضيف (اتاق پذیرایی) رفتم. اتاق بزرگی بود که دور تا دور آن مردها تکیه بر بالشت زده، نشسته بودند. دود سیگار و قلیان فضای بسته اتاق را گرفته بود. در میان این دود و دم، سرفه های بیمارگونه بعضی پیرمردها به گوش می رسید. همهمه ای به هوا بلند بود و همه تیپ آدم نشسته بودند؛ پیر و جوان و بچه سال
یکی از میزبانان، دله (ظرف قهوه) و چند فنجان کوچک در دست داشت و به ترتیب بالای سر مردها می رفت و قهوه می ریخت
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣
👈 بخش اول: مبارزه و زندان شاه
با صلواتی مجلس آرام شد. از چارچوب در سید جلیل الشأنی با چند نفر دیگر وارد شدند و به حاضران که هنوز برای دیدار و عرض ادب می آمدند، خوش آمد گفت. او سیدمحمود بعاج، نماینده آیت الله سید محسن حکیم، مرجع شیعیان عراق و رئیس حوزه علمیه نجف بود.
پدرم مورد احترام علمای بزرگ عرب آبادان بود و سید هم دلش می خواست از این خطه جوانان مستعدی را برای کسب علم به حوزه معرفی کند و تمام مخارج و اسکانشان را هم پرداخت می کرد.
پدرم مرا معرفی کرد و از او خواست من را هم به حوزه نجف بفرستد. سید نگاهی به من انداخت و براندازم کرد و به به و احسنت گفت. بعد نامه ای نوشت که در آن من و دوستم، عبدالکریم دیلمی و چند تن از جوانان مستعد عرب آبادان را به حوزه نجف معرفی می کرد. نامه را دستمان داد و گفت: به آدرسی که در نجف میدهم، بروید؛ من آنجا از شما استقبال می کنم.
چند روز بعد صبح خیلی زود با همراهانم ساک به دست، به طرف مرز شلمچه راه افتادم. گذشتن از مرز خیلی آسان بود و مثل دفعات قبل با دادن کمی پول به سرباز مرزبان، وارد خاک عراق شدیم. طبق معمول مینی بوس و اتوبوس و سواری برای جابه جایی مسافران به صف ایستاده بودند.
همگی سوار شدیم و چند ساعت بعد مینی بوس به نجف رسید. پرسوجوكنان به محله هریش، در کنار مسجد الهندی رسیدیم که نزدیک منزل سید بعاج بود.
سید بعاج، کار معرفی و ثبت نام و صدور کارت ورود به حوزه را برای ما انجام داد. سه روز مهمانش بودیم تا اینکه به حوزه علميه رفتیم. وارد حیاط که شدیم بعضی از طلاب با لباس طلبگی و بعضی با لباس شخصی در حیاط، می رفتند و می آمدند. بعضی هم گوشه و کنار، زیر طاق ایوان حجره ها، روبه روی هم نشسته و مباحثه می کردند. نگاه به طلبه های جوان لبخند به لب، شوق درس خواندن را در من به وجود آورد.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂