❣ لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسفپور
قسمت دوم:
یکی گفت: آقا برو پیش برادر زال. از خودتان هست. شاید کاری برات بکند. من هم از اسم زال خیلی خوشم میآمد. ولی همه میگفتند: زال بسیار جدی هست. بخاطر جنگ، مدیریتش قوی و سخت گیر است. فکری کردم و گفتم: خدایا به امید تو. بروم نزد برادر زال مشکلم را حل کند. مشکل من این بود که نیاز به آموزش نداشتم. اشتباهی اعزامم کرده بودند. سراغ برادر زال رفتم. خدا شاهد است تا چشمش به من افتاد، جلویم بلند شد. ماشاالله دستهای قوی داشت. دست داد. محکم دستم را فشار داد. لُر غیرت شدم. خودم را محکم نگه داشتم. البته اشک از چشمانم جاری شد. خیلی زور داشت. خودش هم فهمید اذیت شدم. ولی به رویَم نیاورد. بعد گفت: مشکلت چیه؟ کارت جبهه و برگ مرخصیهای قبلی که داشتم را نشانش دادم. حکم فرمانده گروهان و فرمانده ادوات داشتم. نشانش دادم. گفت: شیرپیا «شیرمرد» تو مرد جنگ هستی و ارشد ما. کی اعزامت کرده اینجا؟ عیبی ندارد. حتماً قرار بوده بیای من ببوسمت. بردم سر کلاس آموزش. نمیدانستم میخواهد چکار کند. وقتی باهم رفتیم سمت نیروها، فکر کردم میخواهد تنبیهام کند. به آن مربی که سر کلاس بود گفت: کلاس را آماده کن تا این استاد ناصری صحبت کند. من سرم را پایین انداختم. گفتم: خدایا تواضع تا کجا. من را بگو که فکر کردم الان سینه خیز میبرم. ولی شهید زال تا فهمید که من رزمنده هستم و از خط مقدم آمدهام و اشتباهی از نجفآباد اعزامم کردهاند، اولا که حرص میخورد که چرا چنین اتفاقی افتاده است و یک نیروی سابقه دار و رزمنده را به آموزش اعزام فرستادهاند. دوم اینکه بر من عزت گذاشت. گفت: برادران همه بنشینید تا از خاطرات برادر ناصری بهرهمند شویم. آدم کم رو و خجالتی بودم. ولی شهدا کمکم کردند. در جمع یک گردان سختم بود که صحبت کنم. اما چون برادر یوسف پور امر کرده بود قوت قلب گرفتم. شروع کردم از خاطرات شهیدان چمران، غیور اصلی و علی هاشمی سردار هور گفتم. از زمان سقوط سوسنگرد و باز پس گیری آن گفتم. از هویزه و شهید حسین علمالهدی و درگیریهای جنگ تن بتن داخل شهر سوسنگرد گفتم. این اولین باری بود که میکرفون بدستم گرفته بودم. سردار شهید زال یوسف پور باعث شد تا بنده حقیر از آن تاریخ به بعد جرئت پشت تریبون رفتن را پیدا کنم.
ادامه دارد...
✍عزیز ناصری پبدنی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده
🌹فرزند اولمان پسر بود. فرزند دوم و سوم هم دختر شد. فرزند چهارم که دختر شد، زخم زبان های اطرافیان شروع شد. در منطقه ما پسر زیاد برای خانواده را خوب و دختر پشت سر هم را خوب نمی دانستند.
حالم از زخم زبان ها گرفته بود. از روی موسی خجالت می کشیدم که باز دختر دار شدم. وقتی آمد، سرم را زیر پتو پنهان کردم که اشکهایم را نبیند.
گفت : چرا گریه می کنی؟
با بغض گفتم: باز هم دختر شد.
با خوشحالی گفت خدا را شکر که باز هم دختر شد. زیر چشمی نگاهش کردم. قنداقه دخترش را روی سر گذاشت و گفت: دیگه نگی دختر بده، دختر رحمت خداست، لطف خداست!
رفتارش را که دیدم، دلم از غم خالی شد، تمام زخم زبان ها را فراموش کردم.
#خاطرات_شهدای_فارس
#شهید_حاج_موسی_رضازاده
@defae_moghadas2
❣
❣ لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسفپور
قسمت سوم
این روایتگری برایم از سردار شهید زال یوسفپور ماندگار شاد. اگر امروز به عنوان یک راوی در محافل و دانشگاه یا بین مردم خاطره میگویم، از برکات خون این شهدای والامقام بخصوص سردار با مرام شهید زال است. بعداز روایتگری به داخل دفترش بردم. کلی شوخی با من کرد. گفت: شیر پیا «شیرمرد» شما استاد هستی. اگر نیاز هست به منزل بروی تا همآهنگ کنم. اگر هم به جبهه میروی که یا علی. شما نیاز به آموزش نداری. باتوجه به اینکه همسن نبودیم، ولی احساس کردم که حکم پدر یا برادر بزرگتر از خودم را دارد. از بس محبت کرد. آنقدر مهربان و شجاع و با اقتدار و ولایتمدار و دلسوز بود که شیفتهی اخلاقش شدم. برگه اعزام را دستم داد و با زبان بختیاری گفت: عزیز! سلام به گویَل رزمنده برسون. سی ایما هم دعا کن تا بلکه بتوانم زودتر به خط مقدم بیام. بنا به گفته خودش که باهم صحبت میکردیم آقا رحیم صفوی ازش خواسته بود که به پادگان الغدیر بیاید. به خاطر اهمیت آموزش پادگان الغدیر مهم تر از خط مقدم جبهه بود. چون سردار زال توانایی بالای در امر مدیریت آموزش نیروها داشت او را به پادگان الغدیر آورده بود. وقتی خداحافظی کردیم، خیلی دلتنگش شدم. خودش هم متوجه شد. گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم: تو تمام عمرم اینقدر که شما در این سه روز به من محبت کردی، را یاد ندارم. تاکنون کسی اینقدر محبت به من نشان داده بود. سردار شهید زال یوسف پور نه تنها برای بنده حقیر، بلکه برای همه استثنایی بود. چون وقتی رفتم خط بیشتر متوجه شدم که همه از شجاعت و رشادتهای زال میگفتند. من اعزام شدم. البته به تقاضای خودم میخواستم به همان منطقه سوسنگرد، گروه جنگهای نامنظم شهید چمران برگردم. همان سازمان قبلی خودم. قبلا عملیات بستان بودم. مجروح شده بودم. ادامه عملیات سمت تنگه چزابه بود. رفتم سری به بچههای لشکر امام حسین بزنم. دلم تنگ شده بود برای رفقایم. چون خیلی از آنها شهید و اسیر و مجروح شده بودند. وقتی رسیدم گفتند: فلانی و .... شهید شد. آنجا هم شدید زیر رگبار گلوله توپ و خمپاره و تیربار دشمن بود. احوال هرکس را گرفتم گفتند آسمانی شد. یکی از فرماندههان غیور بنام ارسلان حبیبی شهماروند که از دوستان خوبم بود و مثل شهید زال دوستش داشتم و اخلاقش مثل شهید زال بود، را دیدم. او را توی بغل گرفتم. خاطرات قبل را زنده کردیم. گفت: فکر کردم شهید شدی و خندید. گفتم: از بچه ها کی هست؟ ایشان فرمانده محور تیپ امیرالمومنین قم بود. گفت:
ادامه دارد...
✍عزیز ناصری پبدنی
@defae_moghadas2
❣
❣ لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسفپور
قسمت چهارم:
گفت: من هم آمدم ببینم کی هست. فعلاً رفیقم، برادر جون جونیم زال را دیدم. گفتم: زال که اصفهان پادگان الغدیر بود. چطور آمد؟ گفت: وضعیت رو که میبینی. بهش نیاز شد. گفتم: اتفاقاً به من گفت برام دعا کن. از شهدا بخواه تا من هم بیام. گفتم: ببرم پیش زال تا کمی آرام بگیرم. رسیدم درب سنگر شهید زال یوسف پور. آتش دشمن سنگین بود. زمین زیر پایمان میلرزید. انگار زلزله آمده بود. امکانش نبود حتی لحظهای پای خاکریز بایستیم. بعضی از رزمندگان که پای قبضههایشان بودند، اشاره میکردند بروید داخل سنگر. رفتیم داخل سنگر سردار شهید زال. سرزده رفتیم. چون بیرون ادوات دشمن مثل باران آتش میریخت. فرصت یا الله گفتن را نداشتیم. سریع وارد شدیم. سردار شهید ارسلان گفت: مهمان نمیخواهید؟ صدای ملایمی آمد که میگفت: لرباران شدیم. سردار شهید حاج حسین خرازی بود. با زال شوخی داشت. شهید ارسلان گفت: حسین من ثابت میکنم که شما هم لُر هستی. با لهجه اصفهانی گفت: چطور؟ شهید زال یوسف پور گفت: ای دهکردی تو لر نیستی. خرازی گفت: آخه این سجلدی میخواست بنویسد لُر نوشت دهکردی. این هم از شناس بد من بودسِت.
برادر زال تا من را دید خیلی خوشحال شد. همدیگر را بغل کردیم. محبتهای قبلیاش برایم تداعی شد. به شهید ارسلان گفت: شما از کجا عزیز ناصری را میشناختی؟ ارسلان گفت: ایشان برادر برادرم است و پسر عموی برادرم. شهید ارسلان از سال ۵۴ با برادرم عباس و پسر عمویم محمد طاهر دوست بود. دست برادری و اخوت داده بودند. از این لحاظ این جور معرفیم کرد. خیلی قشنگ گفت. اینجا بود که شهید خرازی اظهار خوشحالی زیادی کرد و گفت: آقا من هم کمی لرم کمی اصفهانی. رو من حساب کنید. بخاطر این من برادر زال را بردم تو تیپ امام حسین که بتواند بقیه همشهریها را جذب کند و خندید. یادشان گرامی باد. فرماندههان دلاوری بودند. هر سه نفرشان آسمانی شدند. تا ما الان راحت زندگی کنیم. این دیدار هم تمام شد. خداحافظی کردیم. از هم جدا شدیم. کمکم آماده عملیات فتح المبین میشدیم. دوباره سعادتی پیدا کردم خط مقدم سرداران شهیدان زال و ارسلان را ملاقات کنم. چقدر خسته بودند و بیخوابی کشیده بودند. در حد کمتر از ۲۰ دقیقه باهم خوش بش و احوالپرسی گرمی کردیم. حلالیت طلبیدیم. بعداز مدتی خبر شهادت ارسلان حبیبی را شنیدم. من هم مجروح شده بودم. از برادر زال مدتی بیخبر بودم. تا عملیات بیتالمقدس که برادر زال یوسفپور را به عنوان فرمانده دلیر گردان امام سجاد(ع) از لشکر همیشه پیروز امام حسین (ع) اصفهان موقع فتح بزرگ خرمشهر ملاقات کردم. سرانجام دوم خرداد ماه ۶۱ در اوج پیروزی خرمشهر برادر زال یوسف پور به درجه شهادت نائل گردید. روحش شاد و یادش گرامی باد.
پایان
✍عزیز ناصری پبدنی
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده
🌹سال 1354 [شهید] آیت الله سید اسدالله مدنی توسط رژیم پهلوی از تبریز به نورآباد تبعید شدند. موسی که انگار گمشده خود را پیدا کرده بود از ایشان بهره ها برد. یک روز آقای مدنی این آیه را تلاوت و ترجمه و تفسیر کردند: « لَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ ۗوَكَفَىٰ بِاللَّهِ حَسِيبًا » (آیه 39 احزاب). این آیه را نوشت، چون مؤذن مسجد هم بود، هر بار قبل از اذان در بلندگو آن را می خواند. تکرار خواندن این آیه ساواک و مأموران را حساس کرد. یک روز به مسجد آمدند و حاج موسی را تهدید کردند و گفتند این آیه را نخوان برات دردسر میشه!
گفت از کی خواندن آیات قرآن ممنوع شده!!!
هنوز مأموران دور نشده بودند که وقت اذان شد. حاج موسی پشت میکروفن رفت و اول این آیه را محکم تر از قبل تلاوت کرد بعد هم اذان گفت!!!
#شهید_حاج_موسی_رضازاده
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده
🌹از سال ها قبل انقلاب عکس امام را در مغازه اش داشت و آشکار و پنهان با رژیم پهلوی مخالفت و مبارزه می کرد. چند روزی بودغیبش زده بود که خبر آوردند در راهپیمایی کازرون دستگیر شده است. هر چه نوار و اعلامیه در خانه پنهان کرده بود، زیر درخت خانه چال کردم. چند روزی گذشت که پیکی خبر آورد که برای ملاقاتش برویم. وقتی آوردنش لاغر و تکیده شده بود، سر و صورتش کبود و زخم بود. تا او را در این حالت دیدیم، شروع به گریه کردیم. گریه ما را که دید محکم گفت: به جای گریه دعا کنید زودتر این رژیم سرنگون بشه، همه راحت بشیم!
تا این را گفت، مأمور ها جلو خودمان شروع به زدنش کردند و او را بردند. بعد از 40 روز آمد. از او تعهد گرفته بودند دیگر کار سیاسی نکند. یک ساعتی از آمدنش نگذشته بود که سراغ نوار ها و اعلامیه ها را گرفت. آنها را از زیر خاک بیرون آورد و دوباره کارش را شروع کرد...
#شهید_حاج_موسی_رضازاده
@defae_moghadas2
❣
❣مادر بو برده بود که قرار است دوباره اعزام شود. شب وارد اتاق شد, لباس های هاشم را برداشت, درب را هم از بیرون قفل کرد!
صبح ساعت ۸ رفت تا هاشم را صدا بزند. در اتاق را که باز کرد, دید پنجره اتاق بازه, از هاشم هم خبری نیست!
🌷 در منطقه چشمم افتاد به هاشم. او را در اغوش کشیدم و گفتم:داداش چه جور از پنجره تنگ با اون ارتفاع رفتی بیرون, چطور بدون کفش و لباس اومدی جبهه؟
خندید و گفت: به سختی!
پریدم روی دیوار مسجد امتیاز, از اونجا هم توی حیاط مسجد. خادم مسجد یه دمپایی مسجد بهم داد با یه شلوار از دفتر بسیج مسجد. نماز صبح رو خوندم, با دمپایی رفتم ترمینال با دوستام اومدم جبهه...
از هم خداحافظی کردیم. لحظه اخر چرخید و با خنده گفت:محسن, یادت باشه اگه شهید شدم, یه جفت دمپایی برا مسجد بخری تا مدیون نباشم!
🌷بعد از کربلای ۳ بود, تهران بودم که خبر شهادتش رو شنیدم. می گفتن با شهید اردشیر خواست خدایی سوار قایق بودن که گلوله ارپی جی به قایق خورده!
تا مدتها مفقود بود, تا اینکه جنازه سوخته شهید خواست خدایی و یک پای قطع شده از کس دیگری که از مفصل لگن جدا شده بود پیدا شد. یقین داشتم پای هاشم است. داخل جیب شلوار ان پا یک کلید بود. برادر دیگرم کاظم,گفت اگر این کلید به در خانه ما خورد که این پای هاشم است و هاشم شهید. اگر نخورد هنوز منتظر می مانیم!
با ترس و لرز کلید را روی در خانه انداخت, کلید چرخید و در باز شد. مادر پشت در بود, همانجا خبر شهادت هاشم را به او دادن!
مادر تا وقتی زنده بود چشم به در بود که هاشم با یک پا برگردد!
🌷🌾🌷🌾🌷
هدیه به شهید هاشم دین پژوه صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده
🌹توی مغازه اش دستگاه آبلیمو گری داشت، هم برای مردم می گرفت، هم برای فروش مغازه اش. یک روز یک مشتری آمد و آبلیمو خواست. از همان ها که خودش آب گرفته بود به او داد. مشتری گفت: آقا خالص است؟
حاج موسی گفت: خدا بهتر می دونه!
مشتری خرید و رفت.
یکبار زمان آب گیری پیشش بودم، دیدم واقعاً آبلیمو راخالص می گیرد. گفتم تو که واقعاً آبلیمو را خالص می گیری، چرا آن روز گفتی نمی دونم، خدا بهتر می دونه؟
گفت: آخر کار دستگاه، یک لیوان آب می ریزم که اگر چیزی مانده با آن آب بیرون بیاد، ترسیدم، آبلیمو که به آن شخص دادم، این آب قاطیش باشه!
گفتم بقیه توی آبلیمو کلی آب می کنند، قسمم می خورن خالصه تو به خاطر یه لیوان آب اینجور می گی؟
گفت: من به خاطر یک قرون سود بیشتر به مشتری دروغ نمی گم و خودم را مدیون مردم نمی کنم. من می خواهم قیامت سربلند باشم!
#شهید_حاج_موسی_رضازاده
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ سراپا گوش همه عاشق ستاره درخشان و فرمانده تیپ قمر بنیهاشم سردار شهید محمدعلی شاهمرادی
دلاوری که در قلبهای رزمندگان و همه مسئولین رسوخ کرد و محوریت بود ...دریک صبحگاه گرم روی زمین انرژی اتمی.
خدایش رحمت کند.
خدایا شهدا شفیعمان باشند.
@defae_moghadas2
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر بدرالدجی امشب سه جا داردعزا
گاهی گوید پدر
گاهی حسن
گاهی رضا
تسلیت یافاطمه🏴
سالروز شهادت پپیامبراکرم(ص) وامام حسن مجتبی(ع) تسلیت🏴
❣در منطقه، بستان گلو درد شديدي گرفته بودم. از خدا خواستم که در اين شهر غريب زود شفا پيدا کنم و زمين گير نشوم. همان شب، در خواب پيامبر اکرم(ص) را ديدم، گويي حضرت انتظار مرا مي کشيد. يک نفر مرا به مسجدي دعوت کرد و گفت حضرت منتظر شما هستند. وارد شدم و گفتم کجا هستند، گفت آنجا دارند مي آيند. پيغمبر يک جمال نوراني داشت که در وصف من نمي گنجد. يادم است شال و عمامه اي سبز به سر و گردن انداخته بود. به پاي حضرت افتادم تا پاي ايشان را ببوسم که حضرت نشستند و مانع من شدند. نا خودآگاه گريه مي کردم، چيزي يادم نبود، نه شهادت، نه جنگ و نه پيروزي! گفتم يا رسول الله روز قيامت من را شفاعت مي کنيد!
فرمودند اگر خودت را به من برساني من تو را شفاعت مي کنم...
از خواب پريدم، براي يکي از دوستان خوابم را تعريف کردم، گفت تو در اين عمليات شهيد مي شوي!
☝️وصیت نامه صوتی حاج شیرعلی سلطانی
🌹🌹🌿🌹🌹
هدیه به شهيد شيرعلي سلطاني شيرازي صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣ جنایت دردناک منافقین
شهیده زینب کمائی در اوایل جنگ بدلیل فعالیت فرهنگی و رعایت حجاب توسط سازمان منافقین در شاهین شهر ترور شد. و نحوه ترورش هم بوسیله گلوله و هم بوسیله چادرش خفه شد و در گلزار شهداء اصفهان دفن گردید....
شادی روحش صلوات
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده
🌹حاج موسی ارادت و توسلات خاصی به امام زمان عج داشت.
روز جمعه ای بود. همسر برادرش را جهت وضع حمل به بیمارستان نورآباد بردیم. وضعش خراب بود، چند ساعت در اتاق عمل بود، اما بچه به دنیا نمی آمد. دکتر نا امید گفت کاری از دست ما ساخته نیست به شیراز منتقلش کنید!
برادر حاج موسی رفت تا کارهای انتقال را انجام دهد. رو به حاج موسی گفتم تا شیراز چند ساعت راه است، خدایی نکرده ممکن است در این جاده ها برای مادر یا بچه اش اتفاقی بیافتد!
حاج موسی سرش پائین بود. سرخ شده بود. سرش را بالا آورد و محکم گفت: یا صاحب الزمان، نگذار ما این روز جمعه آواره جاده ها شویم!
چند دقیقه نگذشته، پرستاری از اتاق عمل آمد و خبر به دنیا آمدن بچه را به ما داد!
باز توسلش جواب داده بود.
#شهید_حاج_موسی_رضازاده
@defae_moghadas2
❣
❣عکس دخترشو زده بود تو دفتر فرماندهیش
بهش گفتم مرتضی اون عکسو بردار اینجوری دلت گیره نمیتونی بپریا..
گفت: نه میخام با همه وابستگیام فدایی امام زمان عجل الله فرجه بشم...
#شهید_مرتضی_مسیبزاده
@defae_moghadas2
❣
❣سرباز امام زمان
🔸امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق می کرد. شیشه شیرش را دادم دستش.
آقامصطفی گفت:
«اگه بچه ها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچه ت هستن، به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.»
#شهید_مصطفی_عارفی
@defae_moghadas2
❣
❣الان که این نامه را برایتان مینویسم هنگام غروب است. سرخی مخصوصی آسمان را فرا گرفته است. شاید انعکاس سرخی خون شهیدان گلگون کفن خوزستان است که این چنین بر افق تابیده است و یا شاید بازتاب سرخی چشمان گریسته مادر شهدا است و یا شاید سرخی قلب عاشقانه لقاالله است. کسی نمیداند و هر چه است زیبا و غمگین است دوستان گرمای سوزان اینجا حماسه کربلا را در اذهان متجلی می کند با این تفاوت که دیگر لشکر حق بی یار و یاور نیست و عاشقانه همه جان به کف گرفته آماده شهادت هستند عزیزان موضوعی را که می خواهم یادآور شوم این است که این جبهه ها نیستند که به دانشجویان نیازمندند بلکه این دانشجویانند که محتاج به جبهه ها میباشند و باید از رزمندگان درس مقاومت ایثار و جانبازی را فرا گیرند.
گزیده ای از وصیت نامه شهید «سیدعلی ابدی»
@defae_moghadas2
❣
❣یاد شهدا در کلام سردار شهیدحاج منوچهر(محمدباقر) رنجبر
🌹حاج منوچهر در مورد شهید شیخ اکبر خوشابی می گفت:
بهار سال 1365بود،شيخ جوانى به گردان امام مهدی جهت تبليغات معرفى شد. طولى نگذشت كه با اخلاق وروحيات بچه هاى جبهه خوگرفت به حدى كه نمى خواست ازانها جداشود. ماموریت یک ماه اش که تمام شد گفت: اقا به من مرخصی می دید؟
گفتم تو که ماموریتت تمومه, مرخصی برا چی؟
گفت: یک ماهی که اینجا بودم,چیزهایی دیدم و درسهایی گرفتم که با هفتاد سال درس خواندن تو حوزه و دانشگاه بدست نمیاد, میخوام با حوزه تسویه کنم برگردم جبهه!
ده روز از رفتنش نمى گذشت كه سر و كله اش پيدا شد. به او گفتم شيخ چطور شد به اين زودي برگشتى؟ گفت: همين چند روز هم كه طول كشيد مشغول تسويه حساب و تحويل دادن اتاق و وسائل بودم, كارهام رو كردم, مى خوام ديگه پهلو بچه ها بمونم . ماند تا کربلای 8 که شهید شد.
#سردار_شهید_حاج_منوچهر_رنجبر
@defae_moghadas2
❣
❣ زندگیام که به اسلام خدمتی نکرد شاید مرگم باعث خدمتی شود. خمینی (ره) را تا آخرین قطره ی خون تنها نگذارید و همیشه یاور امام باشید و تا آخرین قطره خونمان از این ابرمرد جماران پشتیبانی کنیم .
«قسمتی از وصیتنامه شهید نجف سبزیوالا
@defae_moghadas2
❣
❣یاد شهدا در کلام سردار شهیدحاج منوچهر(محمدباقر) رنجبر
🌹حاج منوچهر در مورد شهید جعفر عوض پور می گفت:
کربلای 5 مجروح شده بود. خبر عملیات کربلای 8 را که شنید، با تن زخمی خودش را به منطقه رساند.نمی خواستم بااین وضعیت در عملیات شرکت کند اسم او را نبردم.دستش را بالا برد و گفت: اقا منوچهر چیزی فراموش نکردی؟
گفتم : فکر نکنم!
گفت: یادت رفت بگی من باید چی کار کنم!
گفتم: شما همین جا باش، بعد عملیات بیا، کار زیاده، بهت احتیاج دارم!
گفت: من این همه راه نیامدم که اینجا بمانم، برای شرکت در عملیات آمده ام!
آنقدر محکم و پرصلابت گفت احساس کردم می داند قرار است در این عملیات شهید شود. نتوانستم جلویش مقاومت کنم. گفتم شما جانشین آقای امینی باش! شب عملیات وقتی گروهان آقای امینی وارد شد سراغ جعفر را گرفتم. گفت: خودرو آنها خمپاره خورد. جعفر هم دوباره مجروح شد بردنش عقب! وقتی خودم در این عملیات مجروح و در اهواز بستری شدم سراغ جعفر را از معاونم شهید حسین فولاد فر گرفتم.
گفت: جعفر شهید شد!
این خبر ناگهانی خیلی در من اثر گذاشت. جا خوردم. بچه ها گفتند: این چه وضع خبر دادنه!
حسین گفت: من مث خودش خبر دادم!
#سردار_شهید_حاج_منوچهر_رنجبر
@defae_moghadas2
❣
39.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣وداع با پیکر پاک شهید سردار محمد باقر رنجبر. شبکه فارس
@defae_moghadas2
❣
❣پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم هم روی کولش . خیلی با نمک شده بود .
گفتم چیه ؟ خودت رو مثل علم درست کردی ؟ میدادی یک چیزی هم پشت لباست بنویسن.
پشت لباسش رو نشان داد " جگر شیر نداری سفر عشق مرو "
گفتم : بی خودی اصرار نکن .. بی سیم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم ، هم سنت کمه ؛ هم برادرت شهید شده .. هیچی نگفت ... از من حساب میبرد ..
کمی هم میترسید، دستش رو گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت :
باشه .. نمیام ! ولی روز قیامت شکایت رو به فاطمه زهرا میکنم .. ببینم میتونی جواب بدی ؟
توی عملیات دنبالش میگشتم .. به بچه ها گفتم کجاست ؟ گفتن نمی دونیم ! نیست
به شوخی گفتم : نگفتم بچه است ! گم میشه ! حالا باید کلی دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم.
بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم .
اکثرا با یک گلوله یا ترکش ریز شهید شده بودن.
یکی هم بود که ترکش کل سر رو برده بود ... برش گرداندم ... پشت لباسش رو دیدم!
نوشته بود:"جگر شیر نداری سفر عشق مرو"
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄#قرارگاه_فرهنگی_دفاع_مقدس
#شادی_روح_شهدافاتحه_مع_صلوات
@defae_moghadas2
❣