eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
814 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ایام شهادت 🌷دوازده سال بیشتر نداشتم که پدر مرا با خود به جبهه برد. آتش خمپاره دشمن آنقدر زیاد بود که نمی شد از جایت تکان بخوری. مثل تگرگ ترکش ریز و درشت بود که زمین را می شکافت و در دل زمین فرو می رفت. در همین آتش سنگین وقت نماز که می شد بابا می گفت: «زود باش وقت نماز است بیا بریم وضو بگیریم.» از ترس به خودم می لرزیدم و با زبان بچه گانه به خمپاره هایی که هر ثانیه به زمین می نشست اشاره می کردم و می گفتم: «نمی بینی، الان نمی شود نماز خواند! بعد می خوانیم.» بابا تشر می زد که نه، نماز اول وقت را هیچ وقت ترک نکن، امام حسین(ع) در صحرای کربلا زیر شمشیر های دشمن نماز را ترک نکرد! 🌷سید خیلی شجاع و نترس بود. گاه می شد پشت کمپرسی و مایلر می نشست و این ماشین گنده را که به راحتی مورد هدف قرار می گرفت، برای زدن خاکریز تا دل دشمن می برد. پسر سید هم سر نترسی داشت و آرپی جی زن قهاری بود. روزی سید گفت: «بیا بریم خط سری به سید عباس بزنیم ببینیم چطور رزمنده ای است!» در راه که می رفتیم با دل شوره می گفت: «من دوست ندارم پدر شهید شوم بلکه دوست دارم پسرم فرزند شهید شود!» با غصه ادامه داد: «من به پسرم قبطه می خورم که او دارد از من سبقت می گیرد. از خدا می خواهم که پسرم شهید نشود و من شهید شوم. شما کاری کنید که این پسر من به عقب منتقل شود!» 🌹🌷🌹 هدیه به شهید سید عبدالوهاب آزادی همت صلوات ،، @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان هر وقت نام امام حسین(ع) برده می شد، چشم های پدر پر اشک می شد. پدر همیشه به ما می گفت: شما هیچ وقت نباید در خانه امام حسین(ع) را رها کنید، هرچه بخواهید همین جا هست! مادر خیلی مراقب ما بود. آنقدر حساس بود که وقت مدرسه، تا درب مدرسه ما را همراهی می کرد و بعد از تعطیلی دنبال ما می آمد، حتی سید رضا که بزرگتر بود و دبیرستان می رفت هم از این همراهی مادر استفاده می کرد. یک روز یکی از همسایه ها به پدر معترضانه گفت: سید آقا، پسران شما دیگر بزرگ شده اند، نیاز نیست انقدر مراقب آنها باشید. پدرم گفت: آقای عزیز، این بچه سید ها، امانت خدا هستند، من این بچه ها را درب خانه امام حسین(ع) برده ام، باید تمام سعی خودم را بکنم که آنها حسینی بزرگ شوند! همین سخت گیری ها بود که باعث شد، دو پسرش، سید عبدالرضا و سید عبدالرسول به مقام والای شهادت برسند. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹شب از نیمه گذشته بود. سید رسول یک ماشین را جلو مسجد، در پست بازرسی متوقف کرد. اسلحه اش را از شیشه داخل داد و شروع کرد با سرنیزه اسلحه اش به چیزی ضربه زدن! سرنشینان یک خانم و آقا بودند وضعیت ظاهری خانم به شکلی بود که به نظر حامله می آمد. سید رسول به بچه ها گفت: ماشین را بازرسی کنید! مقادیر زیادی مواد مخدر در ماشین جاسازی شده بود. به سید رسول گفتم: با سرنیزه به چی می زدی؟ خندید. گفت: کار خدا بود! وقتی ماشین را نگه داشتم، به راننده گفتم کجا می روید؟ گفت: خانمم حامله است دارم او را به بیمارستان می برم! به خودم گفتم مسیر بیمارستان که خلاف جهت است! به دلم آمد که این زن هم حامله نیست. سرنیزه ام را به شکمش نزدیک کردم، دیدم عکس العملی نشان نمی دهد، دلم قرص شد که به هدف زده ام. نوک سرنیزه را در شکمش فرو کردم دیدم پارچه و پنبه است که با سرنیزه بیرون می آید! @defae_moghadas2
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان⭐️ 🌹به سیدان آمده بود. گفت پسرخاله چند خانوار فقیر و مستحق می شناسی! گفتم: بله. گفت: بریم خانه هاشون را به من نشان بده! گفتم: سید رسول یه وقت کاری نکنی شرمنده بشن، این ها خانواده های با آبرویی هستند! گفت: خیالت راحت. با هم در شهر سیدان قدم زدیم. هر خانه ای را که می دانستم فقیر هستند به سید رسول با اشاره نشان می دادم. کارمان تمام شد. به شیراز برگشت. با مقداری آذوغه از حبوبات و روغن و برنج و ... برگشت. در یکی از اتاق های مسجد که شیشه هایش رنگ شده بود، با کمک هم بسته بندی کردیم. هوا تاریک شد. با یک چفیه سر و صورتش را پوشاند که کسی او را نشناسد. بسته ها را بر می داشت می رفت. دنبالش رفتم. دیدم بسته ها را جلوی درب همان منازل می گذارد، آرام در می زند و در تاریکی کوچه پنهان می شود... ⭐️ستارگان فارس⭐️
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹یک خانم با دخترش به مسجد آمد، به سید رسول گفت: فلانی به دخترم متلک گفته و مزاحمش شده! کسی که می گفت یکی از قلدرهای محله شیشه گری بود. سید رسول تنها رفت و او را کشان کشان به مسجد آورد.آن مرد با قلدری گفت: تقصیر دختر این خانمه که ... هنوز حرفش تمام نشده بود که سید رسول محکم توی گوشش کشید. یک لحظه همه ساکت شدند. برای آن مردخیلی اُفت داشت از کسی با هیکل و جثه سید رسول سیلی بخورد، اما نمی دانم چه چیز در سید رسول دید که مثل موش به لرز افتاد و حتی دست بلند نکرد که جواب سیلی که خورده بود را بدهد. با صدایی که می لرزید گفت: اشکال از دخترها ... سید رسول حرفش را قطع کرد و با عصبانیت گفت: حقت هست همین جا، جلو مسجد شلاقت بزنم! مرد قلدر سرش را پائین انداخت و گفت: ببخشید! تا آن زن و دخترش رضایت ندادند سید رسول کوتاه نیامد. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹خبر دادند، یکی از اراذل محل، مزاحم نوامیس مردم شده است. سید رسول رو به من گفت: برو بهش بگو سید رسول کارت داره بیا مسجد! با تعجب گفتم: من! خندید و گفت: بله! در آن جمع من از همه کوچکتر بودم.گفتم: سید، من از ش می ترسم! خود اشرار و اراذل محل هم از او می‌ترسیدند و حساب می بردند و با او در نمی‌افتادند، من که 15 سالم هم نشده بود، جای خود داشتم. با مهربانی گفت: من اگر به تو می گویم برو به این بگو بیاد، چون می‌خواهم دل و جرأت پیدا کنی مقابل این ها بایستی؟ دل به دریا زدم و رفتم. جلویش ایستادم. با قلدری گفت: چیه بچه، چی می خواهی؟ گفتم: آسید رسول گفت بیا مسجد! تا اسم سید رسول را آوردم، رنگ از رخش پرید. نگاهی به من کرد. نگاهی به مسجد و گفت: تو برو، خودم میام! چند دقیقه بعد با ترس جلو سید ایستاده بود و می گفت اشتباه کردم... تکرار نمیشه... راوی رسول غفاری @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹زنی گریه کنان به مسجد آمد. مرتب با فریاد می گفت: مسلمان ها، شوهرم من و بچه هایم را کتک می زند به فریادم برسید! سید تا صدای استغاثه زن را شنید، از جا پرید و گفت: بریم ببینیم مشکل این زن چیست. این زن با دو پسربچه یتیم، با این مرد ازدواج کرده بود.خبرش را داشتیم که این زن و شوهر مرتب با هم دعوا دارند و آن مرد، زن و دو پسرش را کتک می زند. سید با آن زن به خانه آنها رفت. به صحبت های دو طرف گوش داده و با زبان احترام آنها را آشتی داده بود، البته طوری برخورد کرده بود که دیگر آن مرد جرأت زدن زن و بچه اش را نداشت. بعد از این جریان، آن زن، دو پسرش را به مسجد و پیش سید رسول می فرستاد که هر دو از بچه های فعال مسجد و گروه مقاومت شدند. راوی: رسول غفاری @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید سید عبدالرسول سجادیان 🌹 بعد پذیرش قطع نامه بود. گفت: می‌خواهم برگردم جبهه، شاید این بار شهید شدم. برای اینکه منصرفش کنم گفتم: از امام که بالاتر نداریم، امام هم گفت جنگ تمام شد. - جنگ تمام شده درست، اما فتنه هنوز تمام نشده، کسانی هستند که می‌خواهند برای این کشور و انقلاب مشکل ایجاد کنند، باید بروم و جلو آنها بایستم. گفتم : سید رسول دیدی خیط شدی، جنگ هم تمام شد و شهید نشدی! این را گفتم که بخندد و از آن حال بیرون بیاید. نخندید. ساکت با چشمان نورانی‌اش که در دریای خون نشسته بود نگاهم کرد. - من آرزوی شهادت دارم، آخرین واگن این قطار هم در حال عبور است، اگر توانستم آن را می‌گیرم و من هم می‌روم، اگر هم نتوانستم و جا ماندم که برمی‌گردم و ازدواج می‌کنم! نگاهش، کلامش وداع بود. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور 🌷هفته ای دو روز روزه مستحبی می‌گرفت. روزهای دوشنبه به نیت سلامتی امام زمان و روزهای پنج شنبه به نیت سلامتی امام خمینی . بار ها شاهد بود بعد از نماز دست هایش را رو به آسمان می گرفت و می گفت: خدایا همه عمر مرا بگیر و به عمر امام اضافه کن. می گفتم این چه دعای است که می کنی؟ برای اینکه ما ناراحت نشویم می گفت: حالا که کنار شما زنده نشسته ام و خدا هم همین الان دعایم را مستجاب نمی کند! هرگاه عکس امام را می دید، صلوات می‌فرستاد. می گفت وقتی جنازه ام را برای شما آوردند، عکس امام را به جای قلبم بگذارید. وقتی جنازه اش را آوردند قلب نداشت، به جای قلبش عکس امام را گذاشتیم. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور 🌷یک روز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم داداش رسول کنار باغچه نشسته است. رفتم کنارش دیدم دارد گل می کارد، سه شاخه گل لاله. پرسیدم : داداش چرا گل رز نمی کاری، رز که زیباتر است. خندید و گفت گل لاله را به یاد شهدای خانواده می نشانم. یکی را به یاد عمو و دیگری را هم به یاد پسر عمه! گفتم: گل سوم را برای چه کسی می کارید. گفت: گل سوم را برای کسی که در آینده نزدیک شهید می شود می نشانم. بعد هم بحث را عوض کرد. بعد از شهادتش فهمیدم که گل را برای خودش کاشته است. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور 🌹هفت ساله بودم که چند روزی به مرخصی آمد. نیمه شب بود که از خواب پریدم. چراغ یکی از اتاق ها روشن بود. رفتم آن را خاموش کنم دیدم داداش رسول داره نماز می خواند، شک کردم چرا این موقع دارد نماز می خواند. نشستم تا نمازش تمام شد. گفتم داداش چرا نماز می خوانی، هنوز که صبح نشده! گفت: اتفاقاً الان بهترین زمان برای خواندن نماز است! وقت اذان بود.گفت دوست داری نماز بخوانی، با خوشحالی گفتم آره! کلی در مورد نماز و نقش آن با من حرف زد. بعد مرا به حیاط برد و وضو گرفتن را یادم داد. چادر نماز نداشتم، روسری مادرم را به عنوان چادر سر کردم، داداش نماز را یادم داد. صبح با هم رفتیم، یک چادر نماز و یک چادر برای مدرسه برایم خرید. من هم به داداش رسول قول دادم که همیشه نمازم را سر وقت بخوام و با حجاب باشم.. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور 🌹هر وقت بحث شهادت را پیش می کشید می گفت: خوش به حال آنان که وقتی شهید می شوند چیزی از آنها باقی نمی ماند . من هم دوست دارم ناشناخته باشم و اثری از من باقی نماند. می گفت اگر خدایی نکرده من شهید نشدم و مُردم، بدنم را به کالبدشکافی دانشگاه بدهید، شاید با تکه تکه شدن پیکر من چند دانشجو که می خواهند فردا پزشک شوند چیزی یادبگیرند و به دردشان بخورد. هر چیزی که می نوشت یا شعر هایی را که می سرود چند روز بعد تکه پاره می کرد یا می سوزاند. وقتی علت را می پرسیدیم می گفت: نمی خواهم در این دنیا هیچ اثری از من باقی بماند. دوست دارم بی نام و نشان باشم همین طور هم شد. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور 🌹هر دفعه که از جبهه می آمد می گفت مادر، برو نهضت سواد آموزی اسم بنویس و درس بخوان! به همه اعضاء خانواده هم سفارش می کرد، تا من را برای سواد اموزی تشویق کنند. بلاخره راضی ام کرد. کلاس دوم نهضت که بودم برایش نامه ای نوشتم. دوستانش می گفتند وقتی نامه را با دست خط من دید با خوشحالی نامه را به دوستانش نشان داده و گفته بود: بچه ها بیاید تا برای شما نامه ای را بخوانم که از وجود امام خمینی و برکت این انقلاب نشأت گرفته! بعد هم برای همرزمانش به این مناسبت شیرینی خریده بود و گفته بود خیلی خوشحالم که مادرم برایم نامه می نویسد. آنقدر تشویقم کرد تا من هم با سواد شدم. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالرسول محمدپور 🌹با عبدالرسول برای زیارت قبور شهدا رفته بودیم. دید در آنجا پایگاه انتقال خون است. رفت و خون اهدا کرد. پرستاری که خون گیری کرده بود برایش آب میوه آورد، نگرفت، روزه بود. وقتی برگشت دیدم زیر لب ذکری می گوید. وقتی به خانه آمدیم گفتم زیر لب چه می گفتی؟ گفت می خواهی بدانی؟ با سر تأئید کردم. گفت: داشتم نذر می کردم سه ماه و ده روز روزه بگیرم، بعد خداوند مرا بپذیرد و شهید شوم. 100 روز روزه گرفت، خداوند هم نذرش را قبول کرد. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید حاج موسی رضا زاده 🌹فرزند اولمان پسر بود. فرزند دوم و سوم هم دختر شد. فرزند چهارم که دختر شد، زخم زبان های اطرافیان شروع شد. در منطقه ما پسر زیاد برای خانواده را خوب و دختر پشت سر هم را خوب نمی دانستند. حالم از زخم زبان ها گرفته بود. از روی موسی خجالت می کشیدم که باز دختر دار شدم. وقتی آمد، سرم را زیر پتو پنهان کردم که اشک‌هایم را نبیند. گفت : چرا گریه می کنی؟ با بغض گفتم: باز هم دختر شد. با خوشحالی گفت خدا را شکر که باز هم دختر شد. زیر چشمی نگاهش کردم. قنداقه دخترش را روی سر گذاشت و گفت: دیگه نگی دختر بده، دختر رحمت خداست، لطف خداست! رفتارش را که دیدم، دلم از غم خالی شد، تمام زخم زبان ها را فراموش کردم. @defae_moghadas2
❣یادی از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور 🌹کاکاعلی تعریف می کرد؛ در منطقه غرب مستقر بودیم. نیمه شب دیدم صدایی شبیه عبور کاروان از پشت خاکریز می آید. بچه های خمپاره انداز ارتشی کنار ما مستقر بودم. پیش فرمانده آنها رفتم و خواهش کردم تا یک خمپاره منوری بزند، تا منطقه روشن شود و علت صدا را مشاهده کنم. خمپاره انداز خواب آلود بود، به جای خمپاره منوری، خمپاره جنگی انداخت. گفتم، من خمپاره منوری می خواهم دوباره بزن. باز خمپاره انداخت و باز هم جنگی! بار سوم که خمپاره جنگی انداخت بی خیال شدم، سر و صدا هم قطع شده بود. وقتی هوا روشن شد با دوربین منطقه را کنترل کردم، از چیزی که می دیدم مو به تنم سیخ شد، خمپاره های جنگی بدون گرا دقیق روی ستون نظامی قافله دشمن که مشغول حمل انواع سلاح ها بودنداصابت کرده و همگی بعثیون به درک واصل شده بودند. (فرمانده تخریب لشکر 33 المهدی) @defae_moghadas2
❣یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب 🌹 یک شب چهارشنبه، جواد را شام به خانه‌ام دعوت کردم. گفت: میام، اما دعوتم کردند مرکز شهید مازندارانی برای مجروحین دعای توسل بخونم. مراسم آنجا تمام شد می‌آیم‌. مرکز مازندارنی، یک مرکز درمانی جهت جانبازان و مجروحین جنگ بود. جواد هم که صدای خوبی داشت معمولاً برای خواندن دعا دعوت می‌شد. شب جواد با تأخیر آمد. حال خاص و پریشانی داشت.‌ گفتم: چی شده کاکا، چرا انقدر دیر کردی؟ تکه پارچه‌ای به من داد و گفت: این را یادگار نگهدار. گفتم: این چیه؟ اشک توی چشمش پیچید و با بغض گفت: قبل از اینکه دعا را شروع کنم، یک قاب عکس جلو من گذاشتند و گفتند این شهید مفقودالجسد است. بی‌اختیار یاد حبیب افتادم و دلم سوخت. اختیار از دستم رفت و متوسل شدم به امام زمان(عج)، نمی‌دانم در آن حال چه گفتم و چه طور امام زمان را صدا زدم، اما همه مجروحینی که برای دعا جمع شده بودند منقلب شدند. ناگهان عطر خوشی، در نمازخانه پیچید و‌ صدای صلوات و جیغ و فریاد بلند شد. یکی از مجروحین وسط ایستاده بود و می‌گفت: آقا آمد... آن جانباز از ناحیه پا مجروح بود و قرار بود مثل فردا پایش را قطع کنند. می‌گفت امام زمان(عج) دست روی زانویم کشید و فرمودند بلند شو. تمام قامت روی پایش ایستاده بود. بقیه مجروحین روی او ریختند و لباسش را به تبرک کندند، این تکه پارچه از لباسش را هم به من دادند. اشک در چشم‌هایم پیچیده بود. یقین داشتم حضور آقا امام زمان(عج) و شفای آن مجروح، جز به نَفَس و دعای خالصانه جواد نبوده است. @defae_moghadas2
29.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣طلب حلالیت سردار شهید حاج منوچهر رنجبر و وعده شفاعت خانواده و دوستان @defae_moghadas2