❣یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب
🌹 یک شب چهارشنبه، جواد را شام به خانهام دعوت کردم. گفت: میام، اما دعوتم کردند مرکز شهید مازندارانی برای مجروحین دعای توسل بخونم. مراسم آنجا تمام شد میآیم.
مرکز مازندارنی، یک مرکز درمانی جهت جانبازان و مجروحین جنگ بود. جواد هم که صدای خوبی داشت معمولاً برای خواندن دعا دعوت میشد. شب جواد با تأخیر آمد. حال خاص و پریشانی داشت. گفتم: چی شده کاکا، چرا انقدر دیر کردی؟
تکه پارچهای به من داد و گفت: این را یادگار نگهدار.
گفتم: این چیه؟
اشک توی چشمش پیچید و با بغض گفت: قبل از اینکه دعا را شروع کنم، یک قاب عکس جلو من گذاشتند و گفتند این شهید مفقودالجسد است. بیاختیار یاد حبیب افتادم و دلم سوخت. اختیار از دستم رفت و متوسل شدم به امام زمان(عج)، نمیدانم در آن حال چه گفتم و چه طور امام زمان را صدا زدم، اما همه مجروحینی که برای دعا جمع شده بودند منقلب شدند.
ناگهان عطر خوشی، در نمازخانه پیچید و صدای صلوات و جیغ و فریاد بلند شد. یکی از مجروحین وسط ایستاده بود و میگفت: آقا آمد...
آن جانباز از ناحیه پا مجروح بود و قرار بود مثل فردا پایش را قطع کنند. میگفت امام زمان(عج) دست روی زانویم کشید و فرمودند بلند شو.
تمام قامت روی پایش ایستاده بود. بقیه مجروحین روی او ریختند و لباسش را به تبرک کندند، این تکه پارچه از لباسش را هم به من دادند. اشک در چشمهایم پیچیده بود. یقین داشتم حضور آقا امام زمان(عج) و شفای آن مجروح، جز به نَفَس و دعای خالصانه جواد نبوده است.
#خاطرات_شهدای_فارس
#طلبه_هنرمند_شهید_جواد_روزیطلب
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب
🌹جواد می گفت یک رستوران بعد از اهواز بود که بچههایی که برای استحمام و کارهای شخصی به اهواز میآمدند، زمان برگشت به آنجا میرفتند و ناهار چلو کباب میخوردند که قیمت هر پرس غذا بیست و پنج تومن بود.
جواد میگفت یک روز با حدود بیست نفر از بچهها برای حمام به اهواز رفتیم. وقت برگشت گفتم: بچهها امروز ناهار دعوت من چلو کباب!
وقتی همه را دعوت کردم، دست توی جیبم کردم دیدم جیبهایم خالی است. چیزی نگفتم به سمت رستوران میرفتیم که یک تویوتا کنارم ایستاد. راننده صدایم زد جواد آقا...
رفتم به سمتش آشنا بود. در حال روبوسی و احوال پرسی دیدم دست کرد و پولی تو جیبم گذاشت و در گوشم گفت: این پول را یکی از بچهها در شیراز داد و گفت: برسان بچههای جبهه خرج کنند!
وقتی رفت پول را در آوردم، دیدم پانصد تومن است، دقیق به اندازه پول ناهار هر بیست نفر. یک شعف و شادی خاصی در من ایجاد شد. با همان پول برای همه بیست نفر چلو کباب خریدم.
#طلبه_هنرمند_شهید_جواد_روزیطلب
@defae_moghadas2
❣
❣یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب
🌹قرار بود جواد گنبد آقا امام حسین(ع) را نقاشی کند، من هم کنارش سلام بر امام حسین(ع) بنویسم. تقریباً کار تمام شده بود. جواد داشت پرچم قرمز گنبد را نقاسی می کرد . برای لحظهای از صدای انفجار گلوله 106 کنارم گوشم کیپ شد. هالهای از دود غلیظ محیط را پر کرد. صدای خفیف و منقطع جواد را شنیدم که میگفت: یا حســـین.... یا حســــین.
عینکم شکسته و جایی را نمیدیدم. برای فرار از غبار و دود انفجار شروع کردم از سمت چپ دور سنگر دویدن، همزمان باد دود و گرد و خاک انفجار را برد. وقتی از سمت راست به محل انفجار برگشتم، دیدم جواد روی زمین افتاده است. چند ترکش به بدنش نشسته بود. بزرگترینش پیشانی و طاق سر جواد را برده بود.
چشمم به نقاشی جواد افتاد. فوارههایی از خون و مغز جواد به گنبد به خصوص محل پرچم حرم پاشیده بود.
#طلبه_هنرمند_شهید_جواد_روزیطلب
❣یادی از طلبه شهید جواد روزی طلب
به اتفاق حاج محمود محمدزاده پيكر جواد را از اهواز آورديم. شب در خواب دیدم توی قبر جواد ایستادهام و میخواهم به جواد تلقین بدهم. چشمم به بالای قبر افتاد. برادرش شهيد حبیبكه مفقود و بدون قبر بود لبه قبر نشسته و پایش توی قبر بود. گفتم: حبیب آقا اجازه بده یه قبر هم برای تو بگذاریم.
- نمیخواهم.
- آخه این چه وصیتی هست کردی، جنازم نیاد، آمد سنگ قبر نذارید، گذاشتید اسمم ننویسید... خوب خانوادهات ناراحت هستند به خاطر آنها راضی بشو.
خندید و گفت: خوب باشه...
روز بعد وقتي براي تلقين جواد در قبرش رفتم،نگاه بالا كردم، ديدم همان صحنه خواب است،جريان خواب را گفتم. بلافاصله شبه قبري براي حبيب هم بالاي سر جواد درست شد. لباسي از حبيب را در قبر گذاشتيم. حاج محمود به حافظ تفال زد. اين بيت آمد:
من از دیارِ حبیبم نه از بِلاد غریب/ مُهَیمَنا به رفیقانِ خود رَسان بازم
همين اشعار را روي سنگ قبر حبيب حك كردند.
#طلبه_هنرمند_شهید_جواد_روزیطلب
@defae_moghadas2
❣