eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
847 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ سال ۶۱، من در جهاد فارس اسم نوشتم تا به عنوان تعمیرکار به جبهه اعزام شوم. وقتی برادرم محمود متوجه شد، اصرارهایش شروع شد که من را با خود به جبهه ببر! محمود تازه ۱۴ سالش بود و قد و قواره خیلی کوچکی داشت. گفتم: فسقلی تا با این قد و قواره آخه تو جبهه چی کار می تونی بکنی؟ گفت: به رزمنده ها که آب می تونم بدم، تازه رانندگی هم بلدم! روز بعد به تپه تلوزیون که محل اعزام بچه های جهاد بود رفتم. اتوبوس، ساعتی بعد به سمت جبهه جنوب حرکت کرد. از دشت ارژن رد شده بودیم که صدایی از انتهای اتوبوس بلند شد! - بیا بیرون... بچه تو اینجا چی کار می کنی... کی تو را راه داده! دیدم از پشت صندلی آخر، یک بچه را بیرون کشیدند، سرش که بالا آمد، دیدم محمود است. از جا پریدم و گفتم: فسقلی تو اینجا چی کار می کنی؟ - می خواهم بیام جبهه. - آخه مگه تو به درد جبهه می خوری، اندازه جبهه هستی؟ - مگه جبهه هم اندازه می خواهد که کوچیک بزرگ می کنی... هرچه مسئولین جهاد خواستند او را برگردانند راضی نشد. من در بخش دینام پیچی تعمیرگاه جهاد مشغول شدم، محمود هم در بخش مکانیکی. با زرنگی که داشت، کم کم خودش را از تعمیرگاه بیرون کشید و رفت سراغ رانندگی ماشین های سنگین. بعد از سه ماه، پیدایش کردم، گفتم محمود بیا بریم مرخصی! گفت: من بر نمی گردم، خودت برو! و ماند و شد یکی از دلیرترین و شجاعترین رانندگان لودر جنگ! راوی برادر شهید 🌹🌷🌹 هدیه به شهید محمود فولادی صلوات،، @defae_moghadas2
18.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اعلام مشخص شدن پیکر مطهر شهید مسعود عزیزیان به خانواده معظم شهید 👆👆 🌷🌹🥀💐
❣بسمـ رب الشـهدا.. |💔| مهنـدس‌شهیـدمحـمدجوادتندگویان🍃🌼 شهیـدغریب تاریخ تولد: ۱۳۲۹/۰۳/۲۲ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: نامعلوم محل شهادت: اردوگاه‌اسرا_عراق وضعیت تأهل: متأهل_داراےچهارفرزند محل مزارشهید: بهشت‌زهرا(س) درباره‌ےشهیـد👇🌹🍃 ✍...شهید تندگویان در سال ۱۳۵۹/۰۸/۰۹در جاده ماهشهر به اسارت نیروی بعثی عراق درآمد.ایشان به هنگام اسارت وزیر نفت جمهوری اسلامی ایران بوده است.پیکر مطهرشهید درسال ۱۳۷۰ به وطن بازگشت ودرتاریخ ۱۳۷۰/۰۹/۲۵در بهشت زهرابه خاک سپرده شد. ••🍁مقام معظم رهبری:"ان‌شاءالله خداونداین شهیدرا همانطورکه غریبانه مجاهدت کردو در راه او شهیدشد،ثواب واجرشهدای غریبِ راه خدا را به اوارزانی دارد.." ••شهیدتندگویان:"ڪرامت‌انسـان‌درمیـزان‌خدمت‌به‌مستضعفیـن‌است.." @defae_moghadas2
❣بعد از شیمایی شدید در فاو، دو سه ماهی در تهران بستری بودم و در این مدت چند بار به‌طور کامل پوست انداختم. در طول مدت بستری شهید حاج‌محمـد ابراهیمی هر چند روز تلفنی از حال و احوال من باخبر می‌شد. در این گفتگو‌ها متوجه شدم حدود پانزده نفر از نیروهای اصلی مخابرات یا شهید شده‌اند یا به‌شدت مجروح. وقتی به شیراز منتقل شدم، حاج‌محمـد برای ملاقاتم آمد. به حاج‌محمـد گفتم: اگر نیاز هست من بیام! گفت: کسی را که نداریم، فعلاً کارهای تو را خودم انجام می‌دهم! فهمیدم دارد تعارف می‌کند و واقعاً دستش از نیرو خالی شده است. قبل از برگشتم به جبهه، سید محمد که دوره نقاهت بعد از مجروحیتش را می‌گذراند سراغم آمد. سید محمد قبل از عملیات در آب‌بندی بی‌سیم‌ها خیلی زحمت کشیده بود. تا فهمید دست حاج محمد خالی است و من می‌خواهم برگردم، گفت: من هم می‌آیم! گفتم: نه، تو تنها فرزند مادرت هستی، اگر شهید شوی، مادرت مثل حضرت ام البنین بی پسر می شود! خندید و گفت: چیز جالی گفتی. یکی دو روز بعد، وقتی به اهواز رسیدم، دیدم سید محمد زودتر از من رسیده است. اعتراض کردم، با خنده گفت: وقتی به نیرو نیاز است، دیگر نمی‌گویند سید رضا بیاید، سید محمد بماند، همه باید بیاییم. یک هفته نشد که در خط فاو شهید شد. بعد وصیتش را دیدم، این بند را خطاب به مادرش اضافه کرده بود: مـادرم اگر خواستي گريه كنـى بروشـريك غــم حضرت ام البنـين باش اوكه پـس ازواقعـه کربلا گفت ديگر مرا مادر پسران نخوانيد چون ديگر پسرے نداشت وتوهم ديگر پسر ندارى وچه خوب وجه اشتــراكى داريد.. 🌹🌷🌹 هدیه به شهید سید محمد شعاعی صلوات،،شهدای فارس @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣فیلم شهید حبیب مقدم دزفولی. مادر مکرمه شان دوست دارند این فیلم منتشر بشود. لطفا در این کار خیر سهیم شوید. @defae_moghadas2
صاف مثل آیینه اصلاً زیر کار در رفتن در مرامش نبود. از کمردرد رنج می‌برد. اما هر روز در دو صبحگاهی گروهان که بعضی روزها به ده کیلومتر هم می‌رسید شرکت می‌کرد. شوخی کردن و بذله گویی با خونش عجین شده بود. همه چی را با شوخی رد می‌کرد. بچه‌ها عاشق همین مرامش بودند‌. همیشه خشابش پر بود از تکه‌های ناب شوخی. به موقع و بجا به هدف میزد. دل طرف مقابل با حرفش جلا پیدا می‌کرد. فرقی هم نداشت. فرد مورد نظرش فرمانده باشد یا دوستش. تکه مناسب را شلیک می‌کرد. حتی تازه‌ واردها هم از تکه‌انداختن هایش در امان نبودند. هیچ کس هم ناراحت نمی‌شد. از بس تودل برو بود و کلام دل‌نشینی داشت. با وجود کمردردش در کارهای دست جمعی پیش‌قدم بود. اما نمی‌دانم چطور شد که در آن شب رزم‌شبانه که قرار بود سی تا چهل کیلومتر پیاده‌روی کنیم آمد و گفت من کمرم درد می‌کنه. اجازه بده که من نیام. نمی‌دانم دغدغه عملیات را داشت که نکند این پیاده‌روی باعث شود کمردردش عود کند و نتواند در عملیات شرکت کند. یا شایدم آنقدر درد کمرش زیاد بود که می‌دانست تحمل آن همه پیاده رفتن با تجهیزات را ندارد. هرچه بود اهل دروغ گفتن نبود. مثل آیینه بود‌. صاف و صادق. گفتم: من حرفی ندارم. اما دستور فرمانده گروهانه که همه باید شرکت کنند. مگر اینکه با خودش صحبت کنی. فرمانده گروهان برادرزاده‌ خودش حاج یدالله مواساتی بود. خوب با اخلاقش آشنا بود. می‌دانست که فرمانده در موقع کار و مأموریت عمو و برادرزاده و دوست برایش فرقی ندارد. اما با این وجود دل را به دریا زد و به سراغ فرمانده رفت. وقتی ناراحت و پکر برگشت پرسیدم: _ چی شد؟ فرمانده چی گفت؟ _ هیچی بابا. انتظار داشتی چی بگه؟ _ چرا مگه چی گفت؟ _ بهم میگه ببین عمو. اگه نمیتونی بیای پیاده‌روی صبح ساکِت رو بردار و برگرد خونه. با خنده می‌گفت. اهل برگشتن به خانه نبود‌. چفیه‌ای دور کمرش بست. حمایل تجهیزاتش را پوشید. اسلحه‌اش را روی دوشش انداخت و با ما همراه شد. با وجود درد کمر همه راه خودش را کشاند. عموعلی مواساتی باهمه شوخی‌ها، خنده‌رویی‌ها و درد و رنج‌ها روز بیستم دی‌ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج در جاده شهید صفوی شلمچه به همراه گردان فجر بهبهان زیر بمباران شیمیایی دشمن قرار گرفت. چهره شادابش سوخت و غرق تاول شد. تاول‌ها راه نفسش را بستند. آن آتش‌فشان خوش‌بیان خاموش شد و عاقبت با بدن سوخته و تاول زده شهد شیرین شهادت را نوشید و جاودانه شد. ✍ حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣امام خامنه‌ای: شرح حال شهدا را بخوانید!! مشق شهادت مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس بود در شبی مهتابی به سمت جاده اهواز خرمشهر در حرکت بودیم! در بین راه اسماعیل صدایم زد: رضا رضا؛ از دسته جدا شدم و به سمتش رفتم؛ گفت: من امشب شهید می‌شوم! گفتم: اسماعیل مگر علم غیب داری؟ گفت: دیشب خواب برادر شهیدم مصطفی را دیدم، می‌دانم امشب مهمانش خواهم بود، جنازه‌ام را برای پدرو مادرم به عقب برگردان! گفتم: اسماعیل شاید من زودتر از تو شهید شدم؟ گفت: نه تو شهید نمی‌شوی! خواسته دیگری هم از تو دارم؛ ذکری یادم بده تا در هنگام شهادت زمزمه کنم! یاد ذکر امام حسین (ع)موقع شهادت افتادم و گفتم: ذکر امام حسین (ع)موقع شهادت این بود: الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين تو هم همین رو بگو!! نگاهش به مهتاب افتاد و در آن گره خورد و در آسمانها سیر کرد! به داخل دسته برگشتم که داریوش صدایم کرد و گفت: رضا بیا کارت دارم؛ به سراغش رفتم و گفت: من امشب شهید می‌شوم بیا و ذکری یادم بده تا لحظه شهادت زمزمه کنم! گفتم: ای بابا! تو و اسماعیل امشب با هم تبانی کردید؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: او هم حرف تو را می‌زد؛ گفت: هر ذکری به او گفتی به من هم بگو! همان ذکر امام حسین (ع)را برایش گفتم: خوشحال شد و به میان دسته برگشتیم؛ عملیات شروع شد، درگیری شدید بود، تیربار دشمن بر ما باریدن گرفت، تیری بر قلب داریوش نشست و در بغلم افتاد، او را بر زمین خواباندم؛ شروع کرد به زمزمه ذکر امام حسین (ع) الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين! چشمانش را بست و آسمانی شد! در بین راه شنیدم که اسماعیل هم آسمانی شده است و حتماً او هم آخرین کلامش ذکر امام حسین (ع) بوده است. مانده بودم اینها در کدامین مدرسه مشق شهادت کرده بودند که این چنین بی‌پروا آن را در آغوش کشیدند!! برگرفته از خاطره همرزم شهیدان: «اسماعیل شهیدزاده و داریوش کاظمی» برادر رضا زکی‌پور ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣یا امام رضا🤲 🌷سال ۴۳ بود. شبی در خواب دیدم, در دشتی سرسبز و با صفا هستم. اقا امام رضا را دیدم. گفت:چرا حیران و نگرانی به زودی صاحب فرزندی به اسم رضا می شوی... چهل روز بعد رضا به دنیا امد. بعد از ان خواب, حسابی در بانک برای زیارت امام رضا(ع) باز کردم. رضا دو ساله بود که بردمش زیارت امام رضا. بار اول بود که نزدیک ضریح می شد. دست در شبکه های ضریح کرد و با تمام وجود به ان چسبید. هرچه کردم جدا نشد. یکی از خدام حرم امد و به زور او را جدا کرد. صدای صلوات مردم بلند شد. مردم به تبرک بخشی از لباسش را کندند و نقاره خانه شروع به نواختن کرد... وقتی لباسش را در اوردم دیدم پشتش جای پنج انگشت سبز است... 🌷تازه به خواب رفته بودم که خواب دیدم می خواهند مرا به عقد امام زاده ای در بیاورند, از خواب پریدم... دوباره به خواب رفتم. این بار خواب امام رضا را دیدم که سر در میان ابرها داشت. مرا صدا زد راضیه! با تعجب گفتم من, اسم من که راضیه نیست. گفت بله تو را می گویم! صبح روز بعد بود که خواهر اقا رضا برای خواستگاری به منزل ما امد. بعد ها که با رضا محرم شدم, اولین چیزی که به من گفت این بود از این به بعد تو را راضیه صدا می زنم, چون راضی هستی به انچه قرار است برای تو رخ بدهد! 🌷پا که در حرم امام رضا گذاشتیم. رضا دستم را محکم گرفت گفت برام دعا می کنی؟ گفتم چی؟ گفت خودت می دونی! گفتم خدایا, به حق امام رضا(ع), اگه رضا لیاقت شهادت داره, من و این بچه را سد راهش قرار نده! 🌷در بازار رضا دنبال کفن بود کفن را که خرید. باز کرد گفت اقا این که کوچیکه! فروشنده نگاهی به قامت رشید رضا کرد و گفت ان شالله پیر می شی, چروکیده می شی, کوچیک می شی اندازت میشه! رضا خندید و گفت اقا من کفن برای جوونیم می خوام! روز بعد کفن را برد حرم. وقتی برگشت شوخی و جدی گفت کفنم متبرک شد به دست آقام امام رضا(ع) وصیت کرده بود مرا با این کفن بپوشید تا نشانی از غلامی من باشد نسبد به ثامن الحجج... 🌷با بچه های مخابرات رفتیم مشهد. یه روزشهید عزیز ضیایی با ناراحتی امد پیش اقا رضا و گفت:اقا رضا خرج سفر بچه ها که دستم بود را گم کردم! رضا خندید و گفت همین! عزیز گفت:شرمنده بچه ها می شیم! اقا رضا خیلی جدی گفت:شما فکر می کنید با پای خودتان امدید زیارت.شما مهمان اما رضایید. خودش شما را بر می گرداند. یک ساعت بعد امد و عین پول را به عزیز داد و گفت دیدی گفتم مهمان امام رضایید. از استان قدس قرض گرفته بود! 🌷اعزام اخرش بود. گفت بابا من این بار از امام رضا اجازه گرفتم! گفتم اجازه چی؟ سرش را پایین انداخت. گفتم اجازه برای شهادت؟ گفت:اره! گفتم وقتی اقا اجازه داده و برات شهادت داده, من چی کارم مانعت شوم، برو به سلامت! 🌾💐🍃💐🌾 هدیه به شهید رضا پورخسروانی صلوات,,شهدای فارس @defae_moghadas2
سردار شهید رضا پورخسروانی
❣3ماه بود که در سومار از یک تپه حراست میکردیم. گفتم حاج علی ما که مجردیم بریدیم،توکه زن و بچه داری دلتنگ نمیشی؟ اشک تو چشماش جمع شد... گفت خانه ما سقف درستی ندارد و با یک نم باران چکه میکند، ولی ماندن من در اینجا ضرورت دارد، الان کشور بیشتر از خانواده به ما نیاز دارد! هدیه به شهید حاج علی نوری و سه برادر شهیدش حسین،غلام و محمد صلوات "شهدای فارس" @defae_moghadas2
❣امام خامنه‌ای: شرح حال شهدا را بخوانید؛؛؛؛ *پرنده نغمه خوان* قبل از اینکه ابراهیم متولد شود آرزوی داشتن پسری را داشتم! موضوع را با خانم سیده‌ای در میان گذاشتم! آن خانم سیده داستان حضرت ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل را برایم گفت! من خوشحال شدم و با خدای خودم عهد بستم که اگر خداوند پسری به من عنایت کند او را همچون حضرت ابراهیم تربیت نمایم!! خداوند پسری به من عنایت کرد و نامش را ابراهیم گذاشتم و او را همانطوری که با خدا عهد بسته بودم ابراهیم‌گونه تربیت کردم! شبی که ابراهیم به شهادت رسید، نیمه‌های شب پرنده‌ای پشت بام منزل ما نشسته بود و نغمه‌سرایی می‌کرد! با دلهره و هراسان از خواب بیدار شدم و دست به دعا برداشتم که پروردگارا ابراهیم را سالم به من برگردان و گریه بسیار نمودم! اما هرچه بیشتر التماس خدا می‌کردم نغمه‌های پرنده هم بیشتر می‌شد! تا اینکه گفتم خدایا تو بزرگی و کریمی و رحیمی صلاح ابراهیم در دست توست و هرطور خودت صلاح میدانی من هم راضیم به رضای تو! این جمله را که با اخلاص بیان نمودم پرنده نغمه‌خوان هم به پرواز درآمد و رفت و من هم تا صبح راحت خوابیدم! فردای آن روز خبر شهادت ابراهیم را برایم آوردند و من هم خدای را شکر کردم و راضی شدم به رضای خدا!!! «خاطره مادر شهید ابراهیم آبروشن از شهید نوجوانش» این شهید ۱۵ ساله در سال ۱۳۴۶ در بهبهان متولد و در سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2