حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌹 💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥 🏹 شکارچی ✴️"قسمت شانزدهم " یکی دو روز از ماجرا گذشته بود که
🍃🌹
💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥
🏹 شکارچی
✴️"قسمت هجدهم "
بچه ها از فرط خستگی، روز را در خواب بودند. گال یا جرب، بیماری شایعی شده بود و بچه ها را به شدت اذیت می کرد. وقتی خواب بودند، برای سرکشی به سنگراشان سری می زدم، تنها صدای خش خش خاراندن به گوش می رسید. آنقدر بدن خارش داشت که دانه های قرمز و ملتهبی می زد و دانه ها می ترکیدند. عدم دسترسی به حمام، برای ما فاجعه شده بود.
نیروها کم بودند و به خاطر اینکه بچه ها بتوانند استراحت بیشتری کرده باشند تصمیم گرفتم نگهبان های روزانه را کم کنم. احتیاج به سنگری بود که دیدگاهش، منطقه وسیعتری را پوشش بدهد. بنابراین یک نقطه استراتژیک را در نظر گرفتم و دو نفر از بچه ها را مامور ساختن این سنگر کردم.
ادامه را پیگیر باشید ⏬
شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas2
🍃❣
🍃🌹
💥(خاطرات دوران دفاع مقدس )💥
🏹 شکارچی
✴️"قسمت نوزدهم "
رعایت استتار و اختفاء را به آنها یادآوری نمودم. نقطه مورد نظر، خیلی جالب شده بود. به جای پنج نگهبان در روز، فقط از یک نگهبان استفاده می کردیم. کار سنگر بعد از سه روز به اتمام رسید. اولین نگهبان "حسن چایچی"، بچه تهران بود که 19 سال داشت.
او را درحالی که به شدت خوشحال بودم سر پست گذاشتم و دو دله آب گرم کرده تا حمام کنم.
حمام عبارت بود از یک پتو که دورخودم کشیده و یک بلوک که روی آن ایستاده بودم. هنوز بدنم را نشسته بودم که صدای "تیرخورد"، "تیرخورد"، به گوشم رسید. بعد از آن صدای "آمبولانس کجاست؟" ، "آمبولانس کجاست؟". سریعاً بیرون آمدم. نگهبانی که تازه او را سر پست گذاشته بودم را به پایین می آوردند.
تیرغناسه به سینه اش خورده بود. آمبولانس آمد و او را به عقب انتقال داد. سریعاً به دنبالش رفتم تا از شرایطش با خبر شوم.
اورژانس صحرایی پنج کیلومتر عقب تر از خط ما بود.
ادامه را پیگیر باشید ⏬
شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور
@defae_moghadas2
🍃❣
🌿🍂
"شهید سعید است "
نماز را که در مسجد امام حسن عسکری(ع) تمام کردم چشمم به سعید افتاد ؛ با اینکه سعید همیشه سر حال و قبراق بود اما این بار شادابی را در چهره اش به وضوح می دیدم! حدس زدم باید اتفاق جدیدی افتاده باشد...
متعجبانه پرسیدم: سعید چه خبره؟ خیلی سرحالی؟!
پاسخ داد: آره! دیگه آماده شهادتم!
گفتم: چطور؟ خوابی دیدی؟!
قیافه حق به جانبی گرفت و با لبخند گفت: نه! به تازگی امام جمله قشنگی فرموده اند که به من می خوره!
گفتم: مگه امام چی گفته؟!
خندید و گفت:«شهید سعید است و شهادت سعادت» خب! منم سعید سعاده هستم!...
27 آذر ماه سال 1365 وصیت نامه ای در منطقه عملیاتی کربلای 4 نوشته شد که با این جمله آغاز شده بود: شهید سعید است و شهادت سعادت! و انتهای آن نوشته شده بود: نباشم روزی که جمهوری اسلامی نباشد!
به راستی در هفده سالگی در کربلای 4 چقدر سعادت داشت سعید سعاده.
احمد آل کجباف
گردان بلال دزفول
حماسه جنوب، شهدا
@defae_moghadas2
🌿🍂
🔴 عصر شما بخیر
نمیدانم چه سری در کار است که گاه به یاد شهیدی می افتیم و آنروزمان می شود، "او"
امروز به یاد غلامرضا افتادم. غلامرضا بختیاری آزاده، شهیدی که در شرهانی را باید پرواز خود تا ملکوت کرد و تا خدا پرکشید. سال گذشته بود که گفتگویی بین همرزمان پیش آمد و نکاتی از این شهید نقل گردید که روایت دوباره آن خالی از لطف نیست.
منتظر باشید
❣
🔻 استاد محسن منابی، مسئول ناحیه شهری در دوران جنگ نقل می کند،
روزی در ناحیه ی دو بسیج چشمم به جوانی افتاد که خداوند موهبت های چند به او بخشیده بود. خوب به یاد دارم که قیافه ای جذاب داشت.در آن زمان دوستان ناحيه پچ پچ می کردند که بختیاری با این شلوار لی می خواهد به جبهه برود؟
این موضوع بشدت مرا ناراحت كرده بود. او را صدا كردم و نامه اش را امضا نمودم.
روزی که به اتفاق هادی دغلاوی برای دیدن بچهها به شرهانی رفته بودم که پرسیدم بختیاری کجاست؟ یکی با اشاره گفت: بالای تپه ست. یکی باید او را بیاورد. در این لحظه فهميدم كه او شهيد شده است. بالای تپه دسته برادر پیمانی بود. در آن محل تیراندازی قطع نمی شد. با حالت خمیده خود را به او رساندم. غلامرضا به صورت دمر روی زمین بود.
اکنون همان لی پوش دیروز که دوستان بر او خرده می گرفتند در خون خود غلتيده بود. آنهم در خط مقدم جهاد. چهره ی سرخ و سفیدش نورانی شده بود دغلاوی گفت او را بلند کنیم گفتم: چند لحظه صبر كن تا بر پیکر پاکش مرثیه بخوانم. جملاتی با او نجوا کردم که از ذكر آن ها معذورم.
و اما....👇
🍂
غلامرضا رو از فکه شناختم. از نیروهای دسته ما بود. دسته یاسر از گروهان نجف.
پوست روشن و حالاتش خیلی به ما نمی خورد. شاید در دید اول تصور می کردیم از قشر مرفه جامعه است که گذرش به بچه های جنگ افتاده.
دوستی ما از آن صبحی شروع شد که می خواستیم بعد از اتمام صبحگاه به کارهای شخصی برسیم. تا آن موقع نمیدانستم که چگونه باید پوتين خود را واکس بزنم و برق بيندازم. وقتی او را ديدم كه با چه دقت و وسواسی این کار را می کند لحظه ای کار او را تماشا کردم. وقتی متوجه ناشی بودن من شد پوتين را از دستم گرفت و شروع به واکس مالی آن کرد و بعد، برق انداختن. هر چه خواستم کار را از او بگیرم قبول نکرد تا تمام شد.
مهربانی و بزرگواری او بر من ثابت شده بود و مرا شیفته اخلاق خود کرده بود. در دل خیلی به او احترام می گذاشتم و رابطه را نزدیکتر کرده بودم.
بعد از مدتی به کانال تپه 175 شرهانی اعزام شدیم. شرایط سخت جنگ و نگهداری دست آوردهای عملیات محرم خیلی سخت و طاقت فرسا شده بود. مقاومت بچه ها بشدت بالا رفته و همین دشمن را در آن منطقه نا امید از پس گیری مواضع خود کرده بود. عراق هم به تلافی این شکست، آن شب انتقام سختی از بچه ها گرفت هر چند فایده ای برای او نداشت.
ساعت بین نه و ده شب بود که باران انواع خمپاره روی کانال باریدن گرفت. لحظه ای اجازه تکان خوردن به ما نمی دادم. همه بچه های سنگر بغلی جلو سنگر ما تجمع کرده بودند و مشغول تقسیم پست ها بودیم که آتش دشمن شروع شد. برادر سجاد نوری فرمانده دسته ما به افرادی که بیرون بودند دستور داد که به سنگرها بروند و عجله کنند. آنها هم بی درنگ حرکت کردند. نزدیک سنگر خود رسیده بودند که خمپاره ای کنار آنها به زمین خورد و.....
تا نیمه های شب آتش تهیه ادامه داشت. وقتی همه جا آرام شد خبرها رسید.
برامالکی، کاردان و موذن به شدت زخمی شده اند و غلامرضا بختیاری به شهادت رسیده. فاصله مجروحین تا سنگر بهداری و آمبولانس به بیش از یک کیلومتر می رسید. به سختی مجروحین را همان شب به عقب منتقل کردند. ولی غلامرضا همانجا مانده بود تا صبح.
گرگ و میش صبح بود که دو نفر با برانکارد به همراه یک روحانی و نیز استاد منابى بالای سر شهید حاضر شدند و جملاتی رد و بدل شد و آخرین دیدار با پیکر شهید در حالی که روی برانکارد لحظه به لحظه از ما دور می شد برای همیشه به آخر رسید.
خاطره آنشب با یاد و خاطره این شهید عزیز سال هاست که در ذهن آن جمع، ماندگار شده است.
روحش شاد و شفاعتش شامل حالمان باشد.
@defae_moghadas