▩🌷 #سلام_امام_زمانم 🌷▩
ای صاحب ایام بگو پس تو کجایی؟
کی می شود ای دوست کنی جلوه نمایی
از هر که سراغ شب وصل تو گرفتم
گفتند قرار است که یک جمعه بیایی
▩ تعجیل در #ظهور3 صلوات ▩
💥غسل شهادت💥
حاج آقا می گفت هبت الله دیشب نماز شبش را خوانده و در درگاه الهی بسیار گریه و زاری نموده است.
صبح از خواب که بیدار شده بود درآن سرمای زمستان لباس هایش رو در آورده و در آب کرخه خود را شستشو کرد.
علت را که جویا شدیم گفت غسل شهادت انجام داده ام.
کمی بعد دشمن حمله خمپاره شدید خود را به سمت ما شروع کرد.
هبت الله خود را به سنگر دیدبانی رساند و از آنجا با آرپی جی دشمن را هدف قرار داد.
گویی دشمن منتظر شلیک او بود و درهمان لحظه با خمپاره ۶۰ سنگر دیدبانی را هدف قرار داد و در صورتی که بدنش سوراخ سوراخ شده بود آسمانی شد.
راوی :سردار رمضانی
🇮🇷🇮🇷 ۲۸ دی ماه گرامی باد سی و هفتمین
سالروز عروج شهید هبت الله نامداری
@defae_moghadas2
کانال خادمین الشهدادزفول
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
🍃❣🍃❣🍃🍂🍃❣
با مانی یا با اونا
راوی :فتح الله آبروشن👇
✍ابوالقاسم دهدارپورتعریف می کرد: روزی در هور هلیکوپتر عراقی ظاهر شد و در روی پاسگاه با شناسایی موقعیت آن آماده شلیک به سمت آن شد ، رفتم پشت دوشکا و به سمتش شروع به رگبار نموده ولی هرچه شلیک کرد م از رو نمی رفت .
گفتم : خدایا تو با مانی یا با اونا (خدایا تو با ما هستی یا با دشمن ما) ؛ در همان لحظه موشک هلیکوپتر به سنگر دوشیکا اصابت کرده و من پنج-شش متر به بیرون پرتاب شدم ، همه فکر کردند که شهید شدم ؛ ولی وقتی بلند شدم و همه دیدند سالم هستم تعجب کردند .
از آن موقع به بعد حاج آقا بسطامی روحانی عارفی که از بسطام نیشابور همراه و همگام رزمندگان در خطوط عملیاتی و در پاسگاه های هور شرکت داشت به شوخی می گفتند : هرکسی می خواهد تیر و ترکش نخورد کنار ابوالقاسم بماند.
سرانجام ابوالقاسم دهدارپور در عملیات کربلای 5 در جاده شهید صفوی بر اثر بمباران شیمیایی دشمن به آرزوی خود رسیده و به شهادت رسید.
#ابوالقاسم_دهدارپور
#خاطرات_دفاع_مقدس
🕊🍂 #سلام_برشهدا 🍂🕊
اگر #یازهرا گفتنهای ما
به سیم خاردارِ نفس
گیر نمی کـردند،
ذکرهای مان
بی جواب
نبودند . .
سلام صبحتون زهرایی 👋
🍃❣🍃❣🍃❣
آخرین حرف یک فرمانده
✍فرماندهی که با ما اسیر شده بود، اهل دزفول بود؛ می دانست که من هم بچه ی دزفول هستم. وقتی می خواستند ما را با دوج های عراقی به عراق ببرند، فرمانده را سوار بر دوج عراقی (ماشین عراقی) دیگر کردند.
به خاطر اینکه معلوم نبود چه سر گذشتی در انتظار مان است. فرمانده فکر می کرد، شاید دوباره نتواند من را ببیند. البته حدسش درست بود یا شاید هم امیدی به آزادی خودش و برگشت به ایران نداشت.
گفت؛ امیر جان ان شاءالله اگر آزاد شدی، عمویم رو به روی مسجد جامع دزفول مغازه ی کفش فروشی دارد، پیش عمویم برو، تا هر کجا که با هم بودیم را به او بگو، هر کجا هم که از هم جدا شدیم را برایش تعریف کن، می خواهم خانواده ام از اتفاق پیش آمده اطلاع داشته باشند.
دشوار ترین و ناراحت کننده ترین حرفی بود که تا آن روز شنیده بودم. قلبم از شنیدن آن حرف به درد آمد. بغض گرفته ی گلو به زور اجازه ی حرف زدن می داد. نا کجا آباد را در پیش رو داشتیم. سرنوشتی که فقط به مرگ می اندیشیدیم.
قول دادم که هر وقت به دزفول رفتم به سراغ عمویش بروم و آن طور که گفته بود؛ خبر اسیری فرمانده را به عمویش اطلاع بدهم. با قولی که به او دادم کمی آرام شد. پر پر شدن انسان ها را نظاره می کردیم، آن قدر سخت و غم انگیز بود که در باورها هم نمی گنجید.
لحظه وداع دوستان بود. راهی به سوی نا کجا آباد پیش رو داشتیم. راهی که بیشتر به بر نگشتن می اندیشیدیم تا به بر گشتن. هر لحظه که پیش می رفت از زندگی دورتر و به مرگ نزدیک تر می شدیم. در چنگال بی رحم دژخیمان اسیر شده بودیم، مانند شیری که در قفس انداخته شود. پس از آن روز تا آخر اسارت آن فرمانده را ندیدم. هر جا هم سراغش را می گرفتم، کسی از او خبر نداشت و آن روز آخرین وداعی بود که با او داشتم.
پس از اسارتم آن طور که قول دادم، پیش عموی آن فرمانده رفتم. اما بارها و بارها که به آن آدرس رفتم، عمویش را ندیدم. عموی فرمانده از آنجا رفته بود. از هر کس هم سراغش را گرفتم، کسی خبری از او نداشت. اسم یا فامیلی هم از او نداشتم که از طریق دیگری خبر اسارتش را به خانواده اش بدهم.
از اینکه نتوانستم خانواده اش را پیدا کنم، خیلی ناراحت شدم. برایش از ته دل آرزو کردم که خودش آزاد باشد و آزادیش را برای خانواده اش به ارمغان ببرد.(ان شاءالله)
در زمان جنگ به خاطر حساس بودن موقعیت منطقه و احتمال اسیر شدن، فرمانده ها به هیچ عنوان اسم، فامیل یا هیچ گونه اطلاعاتی از خود به رزمنده ها نمی دادند؛ این پیش بینی به خاطر این بود که کسی اسیر شد با تحت فشار گذاشتن، عراقی ها نتوانند از او اطلاعات به دست بیاورند. برای همین طی عملیات ها با فرمانده ایی که بودیم اسم یا مشخصاتی از او نمی دانستیم.
📚جزیره مجنون
@defae_moghadas2
کانال خادمین الشهدادزفول
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/shohada_baladalsavarikh
❣🍃❣🍃❣
حماسه جنوب،شهدا🚩
کلیپ ☝
امنیت اتفاقی نیست 😔😢
دخترا_بابایی_اند 😭😞
آه ازآن شبها که در آغوش تو
خندهام می برد عقل وهوش تو
آه آن شبهای رؤیایی چه شد
آنهمه عشق وفریبایی چه شد 😔😭
آه يا زينب(س)....😔😭
دخترا باباییند 😢😢
شهید « حاج نادر حمید » با نام جهادی
محسن، در دوم مهرماه سال ۶۳ به دنیا آمد. پس از حمله تکفیریها به سوریه او نیز وارد عرصه نبرد با تکفیریها شد تا آنجا که در جریان عملیات محرم در روز ۲۶ مهرماه سال ۹۴ در منطقه قنیطره سوریه به شهادت رسید. دخترش ام البنین و پسرش با نام محمدحسین یادگاران این شهید هستند . محمد حسین ۲۰ روز داشت که، پدرش شهید شد. شهید حمید یک هفته به کما میرود و خانوادهاش هم در سوریه به دیدارش میروند.در آخرین لحظات عمرش وقتی همسر و دخترش بر بالینش حاضر میشوند چشمانش را برای آخرین باز میکند و اشک شوقی از چشمانش جاری میشود.
شهید نادر حمید از مداحان اهل بیت (ع) بود. حاج قاسم، انگشتری از جانب آیت الله خامنه ای (مدظله العالی) برای ایشان هدیه آورده بود و رابطه خوبی با هم داشتند
همسر شهید :
دخترم به شدت بابایی است با فرزندانمان به ويژه دخترم ارتباط خیلی زیادی داشت، از آن طرف دخترم هم به شدت بابایی است. يادم می آيد در دوران بارداری او هميشه آرزو داشت فرزندمان دختر باشد و علاقه عجیبی به ام البنين داشت. آن قدر عکسش را نشان همرزمان و دوستانش داده بود که وقتی ما برای اولين بار به سوريه سفر کرديم بی آنکه من چیزی بگويم و معرفی کنم؛هر کس ام البنين را می ديد او را می شناخت.
📡 عزیزان خواهشی که دارم از شما، در میان صدها کلیپ و تصویری که روزانه منتشر میکنید این قبیل تصاویر را هم انتشار بدهید تا همه بدانند روزانه چه کسانی خود را فدای امنیت و آرامش میکنند.
.
بهای امنیت را جگر گوشه هایی از این سرزمین دادند که در خانه چشم انتظار شان بودند....
@Defae_moghadas2
❣