eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
819 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🏴🏴 مَن غُلام اَدَب عَبّاسَم خاک پای حَرَم عَبّاسَم غِير اَز مَردانِگيَش حَرف مَزَن مَن به عَبّاس عَلی حَسّاسَم مَن به زَهرای سه ساله سوگَند نَکُنَم پُشت به این اِحساسَم جای مَن بوده هَمیشه هِیئَت غِیر عَبّاس کَسی نَشناسَم مَن حُسینی اَم و زَهرا نسَبم مَن به این اَصل و نَسَب حَسّاسَم تا که جان اَست به تَن می گویَم مَن غُلام اَدَب عَبّاسَم اَلسَلام عَلَیک یا اَبوالفَضل العَبّاس(ع) تسلیت 🏴🏴🏴
🍂 🔻 کی بر می گردی؟ 🌷🌷 دفعه آخری که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر می‌گردی مادر؟ صورت نازش رو بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد… ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد… عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد. شانزده سالش تازه تموم شده بود شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا آخه راه کربلا باز شده بود…🌷🌷 @defae_moghadas1 🍂
❣سردارشهید سید مجتبی مرعشیان مداح اهل بیت(ع) @defae_moghadas1 ❣
♦️ حضرت آیت ا... خامنه ای: 🔶 بعد از هشت سال جنگ، لازم نیست ما قسم و ایه بخوریم که در جنگ پیروز شده ایم. ⁉️پیروزی در جنگ مگر چیست؟ 🔷 اگر دشمنی با آن حجم قدرت و با آن عظمت مادی به یک ملت حمله کند، هشت سال هم علیه او مبارزه کند، اما بعد از هشت سال همه چیز مثل روز اول باشد، نه یک قدم از سرزمین این ملت دست دیگری باشد نه این ملت کوچکترین تحمیلی را از دشمن قبول کرده باشد، ⁉️ آیا این پیروزی ملت نیست؟ ⚫️🔹⚫️🔹⚫️
💠خاطراتی از همرزمان شهید بهمن درولی 💞دلسوز در علمیات فتح فاو: چون بچه ها خسته بودند، شب ها زود می خوابیدند، بهمن بالای سر آنها حضور می یافت و به آنها سرکشی می کرد و سپس نماز شب می خواند. آن گاه به همراه برادر شهید مرتضی سعیدی نیا بشکه های بیست لیتری آب را پر کرده و کنار چادر بچه ها می گذاشتند تا صبح راحت تر وضو بگیرند. او در نمازها آنقدر العفو العفو می گفت که گویا از هر گناهکاری گناهکارتر است و ما می گفتیم خدایا او را ببخش. 📚 زندگی نامه شهید بهمن درولی @defae_moghadas2 ⚫️🔹⚫️🔹⚫️
📩 🌼اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سربزنید،زندگینامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از جهانی مقدم
❣ 🔻 من با تو هستم 3⃣ خاطرات سردار سید جمشید صفویان به سمت منزل ما حرکت کردیم. در بین راه، اول عذرخواهی کرد و بعد سر صحبت را باز کرد و از هر دری سخنی... همان اوایل راه، مسیرش را عوض کرد. با تعجب پرسیدم: «چرا از این طرف میری؟! از اینجا که مسیرمون خیلی دورتر میشه!" گفت: «عیبی نداره... بهتر! " منزل ما معمولا شلوغ و پررفت و آمد بود، منزل آنها هم همین طور. جای خلوتی نبود که بتوانیم کمی راحت باهم حرف بزنیم. از مسیری که رفتیم بیشتر از یک ساعت در راه بودیم. در خیابانها کسی نبود و ما تنها در کنار هم قدم میزدیم. من هنوز چندان به او عادت نکرده بودم و خجالت می کشیدم. زیر زانوهایم شل شده بود. چند بار از او فاصله گرفتم ولی او دوباره به من نزدیک می شد تا اینکه گفت: «چیه!... چرا هی میری اون طرف؟ بابا! ما دیگه محرم هستیم.» در بین راه يكسره حرف میزد و شوخی می کرد. از علاقه هایش می گفت. از زندگی، ازدواج و همه چیز. می گفت: «درسته که گفته اند ازدواج نصف دينه ولی مثلا اگه من فردا شهید شدم فکر نکنی که ازدواج کرده ام تا دینم کامل باشه. نه! من ازدواج رو واقعا دوست داشتم. دوست دارم که یه نفر در کنارم باشه و من رو به کمال برسونه و از لغزشها دور باشم.» ساعت حدود یک و نیم شب بود که به خانه رسیدیم. همه خوابیده بودند و چراغها خاموش بود. آرام با کلید در را باز کردم و رفتیم داخل. وارد خانه که میشدیم راهرویی بود که به حیاط منتهی میشد و سمت چپ راهرو، آشپز خانه بود. هوا نسبتا خنک بود و خانواده در حیاط خوابیده بودند. ما هم توی راهرو ایستاده بودیم که خداحافظی کنیم. سید جمشید اشاره ای به آشپزخانه ی تاریک کرد و گفت: «این آشپز خانه ی شماست؟ گفتم: «بله» در پناه دیوار آشپزخانه ایستاد و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: یعنی دست هم نمیخوای بدی؟» دستم را گرفت و با محبت سرم را به سینه اش چسباند. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. یک هفته بعد دوباره از جبهه برگشت و برای دومین بار به منزل ما آمد و برای ناهار ماند. بعد از ناهار، گوشه ی اتاق دراز کشیده بود و من در حالی که همچنان با چادر و روسری بودم، خودم را مشغول کارهای آشپزخانه کرده بودم. مادرم گفت: «چرا نمیری پیش سید؟!» پدرم نگاه تندی به مادر کرد و گفت: «یعنی چه؟ برای چی بره؟!...» مادر جواب داد خب شوهرشه!» و بعد رو کرد به من و گفت: «لااقل برو یه پتو بهش بده.» رفتم داخل اتاق. پتویی به سید جمشید دادم و خودم در گوشه ی دیگر اتاق، پشت میز نشستم و مشغول مطالعه شدم. مدام نگاهم می کرد ولی از خانواده ام خجالت می کشید که بگوید بیا اینجا. بالاخره او خوابید و من هم در طرف دیگر اتاق کمی استراحت کردم. بعداز ظهر مادرم چای دم کرد و به من گفت: «سید رو بیدار کن، چای بخوره." وقتی بیدارش کردم، گفت: «امروز پدرم رو در آوردی! دلم خوشه که اومدم پیش زنم... یعنی چه؟ رفته ای اون طرف اتاق نشسته ای که چی بشه؟!» چایش را که خورد خداحافظی کرد و رفت. بعد ها گفت که: «وقتی به خانه رفتم، خاله ام پرسید خب... خانمت رو دیدی؟ خوب بود؟ من هم گفتم والله من که خانمی ندیدم! هر چه نگاه می کنم به خواهر می بینم با چادر و مقنعه. خاله اش به او گفته بود که اگر میخواهی با او صحبت کنم که چادرش را در بیاورد ولی سید جمشید به او می گوید نه بگذارید راحت باشد... اذیتش نکنید. دوران عقد ما کلا یک ماه بود و در طول این یک ماه، او دو بار به منزل ما آمد و من هم یک بار برای ناهار به منزلشان رفتم و بقیه اش هم جبهه بود. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas
@defae_moghadas2
❣ 🔻 من با تو هستم 4⃣ خاطرات سردار سید جمشید صفویان ❣ من جهیزیه نمی خواهم یک روز پدر سید جمشید به منزل ما آمد و به پدرم گفت که خوب است عروسی را شب عید قربان یعنی حدود یک هفته ی دیگر برگزار کنیم. سید جمشید جبهه بود. از من هم، کسی نظری نپرسید. البته آن موقع رسم بود که این جور کارها را بزرگ ترها برنامه ریزی می کردند. خلاصه پدرم هم موافقت کرد و قرار عروسی ما را گذاشتند. با اصرار من، خانواده ام از خرید جهیزیه صرف نظر کردند و به خریدن چند قلم از نیازهای ضروری اکتفا کردیم. هر چیزی را که احساس می کردیم تجملاتی است و ضرورتی ندارد یا گران قیمت است با خریدش مخالفت می کردیم؛ یعنی واقعا برای ما افتخاری بود که جهیزیه کمتری داشته باشیم. ذوق عجیبی داشتیم که هر چه بیشتر زندگی خودمان را به حضرت فاطمه سلام الله علیها نزدیک کنیم. تا مدتی بعد از ازدواج فرشمان موکت بود. در گرمای تابستان دزفول، کولر نداشتیم و شبها در حیاط یا پشت بام می خوابیدیم و ظهرها هم در زیرزمین. پدرم که با اصرار ما از خرید جهیزیه صرف نظر کرده بود، سه ماه بعد از عروسی، یخچال و فرش و چند قلم وسیله ی دیگر را فرستاد خانه ی ما که اسمش جهیزیه نباشد. برای شب عروسی لباس ساده ای با یک چادر سفید انتخاب کردم. آرایشگاه هم نرفتم. ماشین عروس هم تاکسی عمویم بود. از قبل تأكيد کرده بودیم که به هیچ وجه در مراسم نباید موسیقی پخش شود یا بساط رقص و این جور چیزها برپا شود. هر دو خانواده، عروسی اولین فرزندشان بود و اقوام همه با شور خاصی جمع شده بودند. یادم است یکی از اقوام خیلی اصرار می کرد که این جوری نمی شود و می خواست بساط رقص را برپا کند اما به او اجازه ندادیم و گفتیم: «ما اصلا از این برنامه ها نداریم اگه دوست داری برو منزل خودتون و هر چی میخوای برقص و بعد تشریف بیار برای شام خدمتتون باشیم.» خلاصه تمام برنامه های عروسی، از خرید جهیزیه تا شب عروسی آن طور که می خواستیم اجرا شد. شب عروسی همه مهمان ها شام خوردند ولی به من شام ندادند و گفتند که شما باید با داماد، در اتاق خودتان شام بخورید. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2
🌷شهادت درد دارد دردش ، کشتن لذت هاست 🌴 به یاد قتلگاه کربلا به یاد عطــش بچه ها و به یاد قتلگاه جبهه‌ها 🌿 شلمچه بیت المقدس۷ @defae_moghadas2
🍃◾🍃 سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان  بر او گریستند سلام برآن کسى که خاندانش پاک ومطهّرند سلام بر پیشواى دین سلام بر امام حسین(ع) سلام صبحتون کربلایی
🏴 اَعظَمَ اللهُ اُجُورَنـا و اُجورڪم بمُصابنــا بالحُسَیـن (علیه السلام) وَ جَعَلَنـا وَ اِیاڪُم مِنَ الطالبیـنَ بثـاره مع وَلیهِ الاِمام المَهــدی مِن آلِ مُحَمَدٍ علیهمُ السلام .
🌷شهادت با لب‌های تشنه ☀️ تابستان بود و بیابان گرم خوزستان امان را از بچه ها ربوده بود. 🔹 از ظهر آتش توپخانه دشمن بالا گرفته بود و انگار از آسمان جهنم می بارید. 🔸برخاست و دوان دوان رفت تا گالن را از تانکر آب پر کند و ببرد توی سنگر تا بچه ها تشنه نمانند. به مقابل تانکر که رسید دوباره سوت خمپاره و انفجار و دراز کشیدن روی زمین. ▫️هر طور شده گالن را پر کرد و دوید به سمت سنگر. سنگری که دیگر نبود. روی سر رزمنده‌های تشنه و گرمازده خراب شده بود. يک عالم غصه آوار شد روي سرش. ─ به ياد شهداي عمليات رمضان -تيرماه1361 🆔 @defae_moghadas2
در این پنجشنبه دلگیر روز عاشورا به یاد شهدای دشت کربلا ... و باز خاطرات باز اشک و حسرت باز بی قراری باز جای خالی، مسافران بهشتی 🌷هدیه به روح پاک شهدا صلوات
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍃◾️🍃 باسم رب الحسین(ع) باسم رب المهدی(عج) سلام صبح شما بخیر عزاداران امام حسین(ع) و منتظران مهدی (عج)! روزتون پرخیر و برکت عزاداریهاتون قبول حق جمعه تون پر از لطف خدا 🍃◾️🍃
🌿🌷🌿 💠فرازی از وصیت نامه شهید حسین عباسی دزفول ⚫️بترسيد از روزي كه در پيشگاه خدا حاضر شويد و چيزي در بساط نداشته باشيد ،شما را وصيت مي كنم كه به تزكية نفس بپردازيد .و اگر به ياد خدا باشيد ،تزكية نفس كاري مشكل است. هدیه به روح منورشهیدوالامقام حسین عباسی۲۰صلوات. 🌿🌷🌿
🍂 🔻 اسطوره‌ها جلسه كه تمام شد صدایم زد و گفت: جلسه امروز همه‌اش اداری نبود؛ حرف و كار شخصی هم بود. هر چقدر بابت پذیرایی هزينه كرده‌ايد، بنويسيد به حساب من! #شهید_صیاد_شیرازی 🔸 کانال حماسه جنوب، شهدا @defae_moghadas2 🍂
💠🌸💠🌸💠 آقای محمدعلی چیت ساز از دوستان شهید مدافع حرم حاج حمید در کار ساخت مسجد بسیار کوشا بود. کسی که واله‌ی سیدالشهدا (علیه‌السلام) باشد، هرگز از ذکر او غافل نمی‌شود. حاج حمید کارش را در مسجد به توسل و توکل گره زده بود. لذا در آن روزهای پرکار و سخت، به همراه دوستانش قسمتی از زمین ناهموار مسجد را صاف کرد، تا روضه اباعبدالله بر پا کند. به برکتِ مراسمِ عزادار‌ی اباعبدالله خیلی معتقد بود. در همینِ کار مسجد، روزی کارگر و بنّا آورده بودند. از صبح که شروع به کار کردند، یکی از اهالی مسجد پیش حاج حمید رفت و گفت: حاجی پولی در مسجد نداریم؛ دستمزد این‌ها را از کجا بدهیم؟ حاجی با روی گشاده گفت: «خدا کریم است» خورشید به‌سرعت نیمه‌ی آسمان را پیمود و بانگ اذان ظهر با نوای یکی از بانیان مسجد که مداح اهل‌بیت بود، طنین‌انداز شد. نماز را که خواندند، حاجی شروع کرد به پیگیری مالی برای دستمزد بنّا و کارگرها. در عین تلاش، کار را به خداوند واگذار کرده بود. بعد از ظهر بود که کار بنّا تمام شد. حاجی بعد از کلی پیگیری دستش خالی مانده بود؛ اما با آرامش خاص شروع کرد به تهیه‌ی شربت برای آن ها تا کمی وقت بگذرد و از این ستون به آن ستون فرجی شود. شربت را خوردند و دیگر وقت رفتن بنّا و کارگرها بود. نه می‌شد آن‌ها را بدون مزد رها کرد و نه پولی بود که بتوان دستمزد آن‌ها را حساب کرد. در این لحظات که صاحب‌کار باید چهره‌ای مضطرب داشته باشد، چهره‌ی بشاش حاج حمید، برای دل سایر افراد باعث اطمینان و آرامش بود. درست در همین لحظات شخصی ناشناس وارد مسجد شد و برای نذری که کرده بود، مقداری پول به مسجدی‌ها تحویل داد. پول را گرفته و مستقیماً به بنّا تحویل دادند. این پاسخ توکل آن‌ها از سوی خدا بود. بعدها که حاج حمید این داستان را تعریف می‌کرد می‌گفت: «خدا کمک کرد...» 🌷🍃🌷🍃 @defae_moghadas2 💠🌸💠🌸💠🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🔻 من با تو هستم 5⃣ خاطرات سردار سید جمشید صفویان بالاخره ماشین عروس آمد و به منزل داماد رفتیم. بعد از پایان مراسم وارد اتاق خودمان شدیم. چند بار آمدند دم در و می پرسیدند که غذا بیاوریم؟ و هر بار سید جمشید جواب میداد: «نه! ممنون» و من تازه فهمیدم که آقا داماد شامش را خورده است. دلم حسابی ضعف می کرد ولی خجالت می کشیدم چیزی بگویم. آنها هم شام را برگرداندند و رفتند تا ما تنها باشیم. بعد از اینکه باهم نماز مغرب و عشا را خواندیم، سید جمشید گفت: «دیگه نمی خوای چادرت رو برداری؟!» و من برای اولین بار چادرم را برداشتم اما هنوز خجالت می کشیدم و ساکت بودم. سید جمشید گفت: «منتظر چیزی هستی ؟ » گفتم: «نه!» می خواست صحبت کند که برای اولین بار خودم را به پررویی زدم و گفتم: «در این مواقع یه رسمی هست!» پرسید: «چه رسمی؟» گفتم: «داماد باید شب عروسی به عروس هدیه ای بده.) گفت: «اه، راست میگی؟! من اصلا نمی دونستم... کسی هم به من چیزی نگفته بود.» بعد دستش را در جیبش کرد و یک اسکناس هزارتومانی در آورد و گفت: «این کافيه؟» گفتم: «نه بابا! این چیه!» خلاصه همان هزار تومان را هم دوباره گذاشت توی جیبش. بعدها مادرش برایم تعریف کرد که: «وقتی شنیدم سید جمشید با مهمان ها شامش رو خورده و شما گرسنه مانده ای و هادیه شب عروسی رو هم به شما نداده با پدرش دعوا کردم و بهش گفتم بعد از دوتا زن نمی تونستی با پسرت حرف بزنی و بهش بگی که شب عروسی اش چی کار بکنه، چی کار نکنه؟ هیچی بلد نیست.... البته سید جمشید فردای عروسی برایم یک ساعت به عنوان هدیه خرید. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2
❣ 🔻 من با تو هستم 6⃣ خاطرات سردار سید جمشید صفویان ❣ لحظه شماری می کردم که برگردم. دو روز بعد از ازدواج، سید جمشید به جبهه رفت؛ یعنی وقتی فامیل برای مراسم پاتختی می آمدند داماد نبود. من هنوز به خود سید جمشید هم درست و حسابی عادت نکرده بودم؛ حالا باید با خانواده اش زندگی می کردم و با آنها سر یک سفره غذا می خوردم. سید جمشید سه برادر و یک خواهر داشت و خیلی برایم سخت بود که بدون هیچ شناخت قبلی کنار آنها زندگی کنم و سر یک سفره بنشینم. از طرفی تازه عروس بودم و دلم می خواست شوهرم کنارم باشد. در طول روز معمولا از اتاق خارج نمیشدم. تلویزیون هم نداشتیم که لااقل با آن مشغول شوم. سه روز گذشت اما سید جمشید از جبهه برنگشت. این نه روز برای من شاید به اندازه ی نه سال طول کشید. چند کیلو از وزنم کم شد. حضورش در جبهه برای خانواده اش خیلی عادی بود و می گفتند: ممکنه به این زودی ها برنگرده. گاهی تا یکی، دو ماه در جبهه می مونه.» روز نهم دیگر صبر و تحملم تمام شد. از دستش حسابی ناراحت بودم. دم اتاق نشسته بودم و فکر می کردم. از غصه داشتم دیوانه میشدم که ناگهان صدای زنگ در بلند شد؛ سه بار پی در پی با صدای زنگ، پدر و مادر و دو برادرش که خانه بودند یک دفعه گفتند: «اه... سید جمشید اومد.» و به طرف در دویدند. من هم از جایم بلند شدم و با تعجب نگاه می کردم. بعدا متوجه شدم که این مدل زنگ زدن سید جمشید است که سه بار پشت سرهم و بریده بریده زنگ می زند و همه مدل زنگ زدن او را می شناختند. همراه باشید با قسمت بعد 👋 @defae_moghadas2