eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
866 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣دوستانش در سوريه مي‌گفتند با اينكه شهر حلب خيلي سرد بود يك بادگير به همه دادند و ما تا روز آخر نفهميديم به ايشان بادگير نرسيده است. بدون هيچ حرفي همان لباس‌هاي خودش را مي‌پوشيد. يكي از دوستانش مي‌گفت كه بنا بود يك شب سرد استراحت كرده و دم دماي صبح عملياتمان را شروع كنيم. آن دوست دو پتو مي‌گيرد و چون سرمايي بوده پتو را به خودش مي‌پيچد و مي‌خوابد. صبح كه از خواب بيدار مي‌شود مي‌بيند عبدالله پتويش را روي او انداخته و خودش بيرون رفته و تا صبح قدم زده است. ✍قسمتی از وصیت شهید: من حقیر به‌عنوان بنده‌ای از بندگان خداوند متعال بر خود می‌بالم که لباس سبز شهدا را بر تن خود دارم و در این کسوت مقدس پاسداری در راه دفاع از ارزش‌های اسلام ناب محمدی (ص) پا نهاده‌ام.» عبدالله قربانی @defae_moghadas2
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| شهید حسن باقری و شهید مجید بقایی در نگاه شهید حاج ابراهیم همت ◀️ شهید همت در وصف شهیدان باقری و بقایی: یکی از ویژگی‌های این دو عزیز این بود که مرتب اظهار می‌داشتند، قبل از اینکه ما طرح برای بسیجی‌ها بدهیم، خودمان باید برویم منطقه را شناسایی بکنیم و این‌ها همیشه این کار را می‌کردند. 📆 تاریخ سند: 1361/12/19 📍محل سند: بهشت‌آباد اهواز کانال شهید مجید بقایی https://eitaa.com/shahidbaghai •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @defae_moghadas2
❣به یاد حافظین بیت المال 🌷 ماشینم بنزین تمام کرده بود, چشمم افتاد به ماشین سپاه که دست بابا بود. سریع رفتم یک بطری اوردم, سه لیتر بنزین کشیدم, پول سه لیتر بنزین را هم حساب کردم گذاشتم روی داشبورد. بنزین را ریختم توی باک ماشینم و روشنش کردم. بابا امد. گفت بنزین از کجا اوردی, گفتم از ماشین شما کشیدم, پولشم گذاشتم. برای اولین و اخرین بار محکم کشید توی گوشم!!! گفتم بابا پولش را که گذاشتم. با ناراحتی گفت:فکر کردی پولشو گذاشتی تموم شد, مگه این بنزین مال یک نفره, شاید از ۳۶ میلیون نفری که صاحب این بیت المال هستند, یک نفر راضی نباشه که جای بنزین پول گذاشته بشه! 🌷 از گرمای هوا شده بودم یک پارچه اب. زیر پوشم را در اوردم و نشستم به شستن. یکی از دوست هام رسید. گفت چیکار می کنی؟ گفتم نمی بینی, زیر پیرهنم کثیف شده می شورم! گفت تو این گرما؟ گفتم خوب همین یکی را بیشتر ندارم,باید بشورم که بپوشم! گفت:اخه, پسر مسؤل تدارکات که یک انبار جنس دستشه باید یه زیرپیراهن داشته باشه! دیدم راست میگه. رفتم سراغ بابا, گفتم حاجی یه زیرپیراهن به من میدی؟ گفت:مگه نداری؟ گفتم:چرا, فقط یکی! گفت خوب بیشتر رزمنده ها یکی دارن! گفتم اما همه باباشون مسؤل تدارکات نیست! گفت: تو هم مثل همه, طبق قانون سهمیه تو هر شش ماه یکی هست! برگشتم. چند ساعت بعد سربازی سراغم را می گرفت. بسته ای به من داد. از طرف بابا بود. باز کردم, دیدم یک زیرپیراهن سفید است, دست دوم بود, اما تمیز, بوی بابا را می داد, لباس خودش بود... 🌿🌹🌷🌹🌿 هدیه به شهید حاج موسی رضازاده صلوات,,شهدای فارس @defae_moghadas2
« عملیات سری » _ آقا ابراهیم! حالا دیگه هم نارنجک ساختن رو خوب یاد گرفتیم و هم اونا رو توی بیابون آزمایش کردیم. همه چیز آماده عملیاته. باید یه جای خوب رو شناسایی کنیم و نارنجک دست سازمون رو توی ماشین رییس جلاد شهربانی بندازیم. _ آره همه چیز آماده است حمدالله جان! من قبلاً شناسایی رو انجام دادم. فکر می‌کنم درب امامزاده شاه میرعالی حسین که خلوت‌تره جای مناسبی باشه. _ بسیار خوب. پس من درب اصلی امامزاده که سمت خیابونه می‌ایستم و نارنجک رو توی ماشین پلیس می‌ندازم. آقا ابراهیم تو هم درب دیگر امامزاده برو و مراقب اوضاع باش. _ نه حمدالله جان. من نارنجک رو پرتاب می‌کنم. _ نه آقا ابراهیم. از اول قرارمون بر این بود که من این کار رو انجام بدم. _ باشه. پس خیلی مواظب باش که بی‌گناهی زخمی یا کشته نشه. _ خیالت راحت مواظبم. _ فکر کنم روز پنجم دی‌ماه برای عملیات مناسب باشه. روز پنجم دی ماه سال ۱۳۵۷ حمدالله درب اصلی امامزاده آماده عملیات بود. به محض مشاهده ماشین پلیس به ابراهیم گفت: _ آقا ابراهیم جلاد داره میاد تو تله. تو برو درِ پشتی امامزاده تا من کارم رو انجام بدم. _ بسیار خوب. پس حواست رو خوب جمع کن. یاعلی _ باید بذارم خوب نزدیک بشه بعد ضامن نارنجک رو فشار بدم. آها الان موقشه. بسم‌الله الرحمن الرحیم، این هم ضامن. ای وای این بنده خدا چرا این موقع اومد جلو راه. خدایا چکار کنم. اگه نارنجک رو پرت کنم که او هم تکه تکه میشه‌. بهتره از پرتاب منصرف بشم و برم سمت دیوار و درِ امامزاده تا لااقل فقط خودم کشته بشم. حمدالله چند ثانیه بیشتر وقت نداشت. ضامن نارنجک زده شده بود. تصمیم خودش را گرفت و بسوی دیوار رفت. نارنجک در دستش منفجر شد و برای نجات جان عابری بی‌گناه جان شیرین خودش را فدای راه مقدسش کرد. پنجم دی ماه سال ۱۳۵۷ روز حماسه نوجوان شهید حمدالله پیروز در تاریخ بهبهان ثبت شد. سردار شهید ابراهیم نیک‌پور یار و همراهش هم در عملیات بدر آسمانی شد. 🌹شهید: حمدالله پیروز تاریخ تولد: ۱۳۴۰/۱/۱۶ محل تولد: بهبهان تاریخ شهادت: ۱۳۵۷/۱۰/۵ محل شهادت: درب امامزاده شاه میرعالی حسین بهبهان محل مزار: گلزار شهدای انقلاب بهبهان ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی @defae_moghadas2
❣ نفر شماره ۹ در تصویر، شهید حمید ملا حسنی است. همانکه در عملیات والفجر چهار شهید شد و سالها مفقود بود. بعد از تفحص در بوستان نهج‌البلاغه به خاک سپرده شد و بعد از مدتها به خواب خواهرش آمد و نشانی قبرش را داد. با آزمایش ثابت شد که مدفن حمید همان قبر وسطی است. رفیق خوبی بود . خدا با شهدای کربلا محشورش بکند و ما را با شهدا همنشین گرداند. محمد ابراهیم بهزادپور @defae_moghadas2
❣یک سال و نیم داشت که بیماری سختی گرفت. دیگر هیچ امیدی به زنده ماندنش نداشتیم. برای درمان او را همه جا بردیم و خیلی خرج کردیم اما فایده ای نداشت. دیدم بچه ام دارد از کف می رود. فکری به ذهنم رسید. روزه گرفتم، نماز خواندم. بعد نماز، خداداد را جلویم گذاشتم و دستانم را بالا بردم و امام رضا(ع) را قسم دادم که فرزندم را شفا دهد و نذر کردم که اگر شفا پیدا کرد 25 روز به پابوس آقا روم. در حال خودم بودم که شوهرم در اتاق را باز کرد. رنگ و رویش پریده بود، صدایش می لرزید، گفت: در خواب سیدی نورانی را دیدم. گفت به همسرت بگو بچه اش را شیر بدهد! هیجان زده همین کار را کردم. بعد از چند روز بیماری خداداد کاملاً بر طرف شده و ما برای ادا نذر به مشهد رفتیم. از همان بچگی با بقیه فرزندانم فرق می¬کرد. مهربان بود و پر از عشق به ائمه اطهار(ع). 🌷سجاده و جانماز مادر پهن بود. منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. مانده بودم چطور خبر شهادت خداداد را به مادر بدهم. مادر سلام نماز را داد، وقتی مرا در اتاقش دید پرسید: اتفاقی افتاده؟ چرا رنگت پریده؟ مردم و زنده شدم تا گفتم خداداد رفت. بر خلاف انتظارم، گویی این خبر برای مادر تازگی نداشت. با تعجب گفتم: مادر ناراحت نشدی؟ با آرامش عجیبی گفت: سه شب پیش، پدرت سیدی نورانی با عبای سفید و شال سبز را در خواب دیده بود که گفته بود خداداد پیش ماست، هیچ ناراحت نشوید. همان موقع فهمیدیم خدادا شهید شده. بی آنکه خم به ابرو بیاورد گفت: پسرم امانت خدا بود، خداداد، خدا گرفت. @defae_moghadas2
دانشجوی پزشکی بود, اما تمام و کمال در خدمت انقلاب. چه بسیار مجروحین انقلاب را که مخفیانه در خانه های مخفی درمان نکرد. پرونده قطوری در ساواک داشت, چند بار هم طعم شکنجه های ساواک را چشید. می گفت:در شکنجه گاه ساواک, زیر ناخنم سوزن فرو کردند و زیر ان اتش گرفتند. سوختم اما کلامی نگفتم. ناخنم را کشیدند سکوت کردم. شروع کردند با کابل و سیم شلاق زدن باز چیزی نشنیدند. تیمسار پهلوان مهره کثیف شاه, شخصا در باز جویی حاضر شد. گفت کار بیهوده می کنید. می خواهید با مشت سندان اهنی را خرد کنید! 💠زره پوش جلو بیمارستان سعدی ایستاده بود. رفتم ببینم چه خبر است, چند سرباز مرا گرفتند و به زور سوار ماشین کردند. خبر به دکتر فقیهی رسید. به سمت ماشین دوید. اسلحه به سمتش گرفتند. سینه اش را چاک داد, لوله اسلحه فرمانده را روی سینه اش گذاشت و گفت اگر شیر اسلام خورده ای بزن! فرمانده خجالت کشید, من را ازاد کرد و با دکتر راهی! دکتر سید محمد ابراهیم فقیهی @defae_moghadas2
❣روایت عشق 💠سحرگاه ۱۲ بهمن ماه ۱۳۵۷بود. در حجره در مدرسه حقانی قم، خواب بودم که با تکان های مهدی به سختی چشم باز کردم. - مختار... پاشو بریم غسل شهادت بکنیم، امروز امام میاد! - چی میگی... بزارم بخوام. - پاشو دیر میشه، باید زودتر برای استقبال امام بریم تهران. هر جور بود از خواب بلندم کرد. با هم به گرمابه ای که در گذر خان بود رفتیم. از حمامی جهت قبله را پرسید و غسل شهادت کرد. برای نماز صبح به حرم حضرت معصومه(س) رفتیم. نماز که خواندیم به سمت تهران حرکت کردیم. تهران جمعیت موج می زد. همه به استقبال امام و برای دیدار امام آمده بودند و برای دیدار امام لحظه شماری می کردند. چشمها به آسمان دوخته شده بود تا آخرین لحظات فراق را با دیدن هواپیمای امام در آسمان بگذرانند. بالاخره هواپیمای حامل امام در آسمان تهران ظاهر شد. شادی بود که در خیابان های تهران موج می زد... - صل علی محمد رهبر ما خوش آمد! نگاهم به سمت نگاه مهدی رفت. چشمانش مضطرب و نگرانش به سمت آسمان بود و اشک در چشمش بازی می کرد. از اینکه اتفاقی برای امام بیفتد می ترسید. همه منتظر بودند، اما انتظار مهدی متفاوت بود، مهدی با غسل شهادت آمده بود که برای امامش جانفشانی کند، در مقدم امامش ذبح شود، اما آن روز، 12 بهمن ۱۳۵۷ قسمتش شهادت نبود، اما حسرتش بر دلش ماند. همیشه آن روز را یاد آوری می کرد و می گفت: بالاخره در ۱۲ بهمن در سالروز ورود امام ذبیح می شوم. ۱۲ بهمن ۱۳۶۵ بود که حاجت روا شد و در خاک شلمچه، سر از بدن مطهرش جدا شد... 🌱🌷🍃 کریمی @defae_moghadas2