eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
828 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 1️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ فكر كنم اينجا مناسب باشد. حسين خياباني را نشان دادكه باريك بود و راه فرار نداشت. تعقيب اتومبيل را رها كردند و محوطه را با دقت از نظر گذراندند. تنگ غروب آنجا را ترك كردند و وارد منزلي شدند كه از قبل برايشان فراهم شده بود. فردا صبح پشت منزل دانشي كمين كردند. معزالدين از طريق افرادي كه ميشناخت، راننده اي را براي آن روز انتخاب كرد كه همراهيشان كند. راننده پشت منزل دانشي منتظر دستور بود. دانشي قبل از ساعت هشت از خانه بيرون زد. مسير هميشگي را انتخاب كرد. به فاصله بيست متر يك اتومبيل تعقيبش مي كرد. - فاصله را كمتر كن. راننده حواسش به حسين بود. - حالا از او سبقت بگير. حسين بادقت چهره دانشي را از نظر گذراند و مطمئن شد. اسلحه را بيرون آورد. يك اسلحه هم دست معزالدين بود. راننده از اتومبيل دانشي سبقت گرفت، در حالي كه او را از آينه ميپاييد. - سرعت خودت را كم كن. نگذار از تو سبقت بگيرد. در خيابان بعدي با او تصادف كن، طوري كه بتواني بعد از عمليات به سرعت فرار كني. راننده زير چشمي به حسين نگاه ميكرد. اولين بار بود كه از نزديك اسلحه ميديد. فعاليت او در مسجد محل، در حد پخش اعلاميه بود. خيلي علاقمند بود كه در مبارزه مسلحانه شركت كند، اما حالا كه بايد خود را براي يك درگيري آماده ميكرد، هول برش داشته بود. انگشت حسين را ديد كه روي ماشه كلت قرار دارد. كمي آرام شد. به خيابان مورد نظر رسيدند. راننده ابتدا سرعت اتومبيل را كم كرد. در يك لحظه در عرض خيابان ايستاد، طوري كه راننده دانشي از بغل به اتومبيل او زد. معزالدين گفت: «حالا وقتش است!» - اما من مسلط نيستم. - پس پياده شو. من بايد پشت فرمان بنشينم. حسين خواست در را باز كند، اما هر چه فشار آورد، در باز نشد. نگران در راهل داد. نگاهش به دانشي افتادكه از اتومبيل پياده شده بود. از همانجا شليك كرد. دانشي افتاد روي زمين. معزالدين از اتومبيل پياده شد و بالا سرش ايستاد. سينه اش را نشانه رفت. دانشي در خون ميغلتيد. راننده بلافاصله اتومبيل را به حركت درآورد و آنجا را ترك كردند. حسين از پشت شيشه متوجه جمعيتي شد كه در محل حادثه جمع شده و مانع تردد اتومبيلها شده بودند. راننده به سرعت ميراند، طوري كه سر چهار راه مجبور شد چراغ قرمز را رد كند. ب همحل استقرار خود كه رسيدند، حسين بلافاصله كاغذ و قلم آورد. اطلاعيه را نوشتند. حسين گفت: «چطوراست خودمان به كيهان و اطلاعات زنگ بزنيم و اطلاعيه را برايشان بخوانيم.» - اگر بپذيرند، بسيارعالي خواهد بود. حسين تلفن را جلو كشيد و شماره گرفت: - روزنامه اطلاعات؟ - بفرماييد. - امروز دانشي نماينده مردم آبادان به دليل سرپيچي از فرمان امام و توهين به لباس روحانيت، مورد هجوم شاخه ابوذر سازمان موحدين قرارگرفت ،مايليم اطلاعيه را جهت درج در روزنامه براي شما بخوانيم. شخصي كه پشت تلفن صحبت ميكرد، به لكنت افتاد، مكثي طولاني كرد و سپس گفت: «بفرماييد. مينويسم.» «بسم الله القاسم الجبارين. هركس بخواهد در روند انقلاب اسلامي و انجام فرامين امام خميني سد راه حزب الله شود، بايد هلاك شود. امروز دانشي كه يك روحاني دغل و خود فروخته بود و نقش عروسك را در مجلس شوراي ملي بازي ميكرد، مورد خشم و غضب فرزندان امام خميني قرار گرفت. اين حركت ما هشداري است به كليه نمايندگان مجلس شوراي ملي كه در صورت تعطيل نكردن مجلس آنها نيز دچار چنين سرنوشتي خواهند شد، زيرا رهبرمان فرمودند: «مجلس بايد تعطيل شود.» نصر من االله و فتح قريب«سازمان موحدين» حسين تلفن را قطع كرد. بلافاصله گوشي را به معزالدين داد و گفت: «بهتر است شما با كيهان صحبت كنيد.» شب هنگام مهياي ترك تهران شدند. باورشان نميشد همان روز هر دو روزنامه اطلاعيه آنها را چاپ كرده باشند. حسين با خرسندي روزنامه را ميخواند و اطلاعيه خود را با روزنامه روز گذشته كه سخنان دانشي را چاپ كرده بود، مقايسه ميكرد. (1 - دانشي از اين ترور جان سالم به در برد، اما پس از پيروزي انقلاب اسلامي در دادگاه انقلاب محكوم به اعدام شد و حكم در موردش جاري گشت.) ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۱
❣️ 🔺 2️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ شب هنگام حسين در خيابان اصلي شهر درحاليكه اسلحه اي حمل ميكرد، قدم ميزد. تب و تاب انقلاب بر شهر مستولي شده بود. بوق ممتد اتومبيلها به گوش ميرسيد. مردم تمايلي به ترك خيابانها نداشتند. از بلندگوي مسجد صداي راديو انقلاب به گوش ميرسيد. راديو تلويزيون تهران سقوط كرده بود. اينك پيام انقلاب را پخش ميكرد. سقوط پادگانهاي مهم تهران يكي پس از ديگري اتفاق ميافتاد. اسامي دستگير شدگان بيشمار بود. حسين كنار مسجد نشست و به راديو گوش داد. انگار ديگر تمايلي به قدم زدن در خيابان نداشت. فكرش جايي ديگر بود:« بعد چه خواهد شد؟تهديدها مرا نگران ميكنند. ما با كدام نيروي انساني قادر به حفظ انقلاب خواهيم بود؟ گمانم بايد با اسلحه وداع كنم. تداوم انقلاب تلاشي طاقت‌ فرسا ميطلبد. بعضيها امشب پيروزي را در چنگ خود ميبينند، اما چرا من چنين احساسي ندارم» برخاست و به سوي منزل رفت. در خانه را مادر گشود.حسين. تبريك، مادر. به آرزويت رسيدي. حسين نتوانست شريك شادي مادر شود، طوري كه مادر پس از لحظه اي متوجه موضوع شد. خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد سكوت كند. پيشاني حسين را كه ميبوسيد ،گفت:«پس كي خستگي از تنت بيرون خواهد رفت؟» حسين وارد اتاق شد. ترجيح داد شب را نيز با كتابهاي خود سر كند. هر چه سعي كرد، نتوانست مرز بين شادي و غم را در وجود خود تعيين كند. انگار آن گمشده اش را در ايستگاه پيروزي انقلاب هم نيافته و بايد مسير زندگي را همچنان كنجكاو دنبال كند. شايد آرامش در زندگي معنا و مفهومي نداشته باشد، اما لحظاتي از زندگي پدر را كه به ياد ميآورد، از اين فكر منصرف ميشد. مادر با استكان چاي وارد شد. - اگر زندگي را اين گونه دنبال كني، هميشه سرگردان خواهي بود. پدرت در چنين شرايطي با توسل آرام ميشد. آدم هميشه يك قدم با آرمانهايش فاصله دارد. اگر در فكر طي كردن قدم آخر باشي، فقط هنگام مرگ متوجه اشتباه خود خواهي شد. مطمئن باش هيچوقت به نهايتي كه فقط از آن باريتعالي است، نميرسي. نميخواهم تو را از تلاش باز بدارم، اما نميتوانم ببينم كه يكي از بهترين فرزندانم در شب جشن انقلاب اين طور نگران سر بر بالين بگذرد. عزيزم، چرا چند آيه قرآن نميخواني؟ مادر اشك حسين را كه ديد، آرام گرفت. در آن سكوت، مغلوب چهره حسين شده بود. اين بار نتوانست بفهمد كه فرزندش به چه ميانديشد. حسين اشك شادياش را پاك كرد و آهي كشيد. جرقه اي او را منقلب كرده بود. جرقه اي كه از دل حرفهاي آتشين مادر بيرون زده بود.«هنوز هم مادر معلم من است. امشب چيزي را به من آموخت كه ماهها در زندان فكر مرا به خود مشغول كرده بود، اما چرا امشب اين مطلب را با من در ميان گذاشت؟ شايد درك مرز ميان غم و شادي فقط در چنين شبي مسير است. او زماني يكي از بهترين اندوخته هاي پدر را به من هديه كرد كه به شدت نيازمند آن بودم. اگر نميتوانستم شادي مردم ايران را درك كنم، ً حتما در آينده پشيمان مي شدم. اكنون احساس ميكنم با اميدي كه مادر در دلم انداخت، بهتر ميتوانم آينده انقلاب را دنبال كنم.» سرش را كه بلند كرد، مادر را نديد. مادر تنهايش گذاشته بود تا او به توسل روي آورد. - اگر اين كانون فعال شود، ميتوانيم تعداد كلاس ها را زياد كنيم. - اما ما هنوز پاسخگوي كساني كه ثبت نام كرده اند، نيستيم. اينجا مركز فعاليتهاي فرهنگي اهواز شده. اشتياق جوانان هر روزبيشتر ميشود. حسين پاسخي براي عادل نداشت. از چهار ماه قبل كه كانون نشر فرهنگ اسلامي را تشكيل داده بودند، تصور چنين استقبالي را نميكردند. بلند شد و در سالن كوچك شروع كرد به قدم زدن. تخته بزرگي به ديوار نصب كرده بودند و بيش از پنجاه صندلي كف سالن چيده بودند تا شاگردها روي زمين ننشينند. ميكروفن و چهاربلندگو در چهار طرف سالن به آنها كمك ميكرد كه راحتتر كلاس را اداره كنند. حسين وارد اتاقي شد كه محل مطالعه بود. اكثر كتابهاي خود را به آنجا منتقل كرده بود. حتي شبها فرصت رفتن به منزل را نداشت. چهار دفتر در كنار نهج‌البلاغه به چشم ميخورد كه هر كدام سر فصل جداگانه اي داشتند. حسين دوران حكومت حضرت علي را براي شاگردان تبيين ميكرد و از طرفي، طريقه حكومت امام را نيز جداگانه درس ميداد. عادل و چند نفر ديگر كه در كانون فعاليت ميكردند، مباحث ديگري را دنبال ميكردند. عادل كه از سالهاي گذشته در امور فرهنگي تجربه داشت، پس از پيروزي انقلاب مصمم شد كه تمام همت خود را در كادرسازي و رشد نيروهاي جوان صرف كند. وارد اتاق حسين كه شد، جزوه خود را بيرون آورد و گفت:« ما نميتوانيم به گفته ديگران اكتفا كنيم. بحث ولايت فقيه هنوز جاي كار دارد. اينها اين موضوع را خيلي مهم جلوه نميدهند. بعضيها به شوراي رهبري معتقد هستند و بعضي هم آن را قابل اجرا نميدانند.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۲
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 2️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ شب هنگام حسين در خيابان ا
❣️ 🔺 3️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چهره ها به نظرش آشنا ميآمد. به سوي علي كه با اسلحه كلاشينكف شليك ميكرد، رفت. حسين به دقت دور تا دور ساختمان را برانداز كرد. «اگر به همين صورت درگيري ادامه يابد، ميتوانيم از قسمت مجاور وارد ساختمان شويم.» و بعد يدالله و مالكي را صدا زد. - مقاومت آنها ناشي از فشار فرمانده است. بايد وارد ساختمان شويم. حسين اشاره كرد كه از پشت ديوار پشت سرش حركت كنند. يداالله از سمت چپ ميرفت. پنجره اي را نشان كرده بود تا بلكه از آن طريق وارد شود. مالكي ترجيح داد از سمت ديگر حركت كند. نگاهي به افراد مسلح انقلابي كه همچنان شليك ميكردند، انداخت و با يك خيز خود را زير ديوار رساند. مالكي از پنجره اي به داخل پريد. كسي در راهرو نبود. صداي تيراندازي از طبقه بالا ميآمد. رگباري رو به بالا گرفت. صداي شليك كمتر شد. يداالله و حسين را ديد كه از روبه رو وارد ميشدند. چشم كه چرخاند، چند مسلح ديگر را ديد كه وارد ساختمان ميشدند. چند نفر به در اصلي هجوم آوردند. سه نفر به سراغ نظامياني رفتند كه هنوز مقاومت ميكردند. چشمشان كه به افراد مسلح افتاد، سلاح خود را زمين گذاشتند و دستشان را بالا بردند. سرگردي كه رئيس اداره آگاهي بود، جلو آمد. چشمش به علي افتاد. او علي را سه روز گذشته دستگير كرده بود، اما علي به هر نحو توانسته بود از دستش بگريزد. اكنون كه سرگرد او را ميديد، با خودگفت: «حدس ميزدم او يك كاره اي باشد» و بعد علي دستش را گرفت و او را از ساختمان خارج كرد. حسين اسلحه خانه را پيدا كرد و مالكي را صدا زد. وارد اسلحه خانه كه شدند، با انبوهي از اسلحه سبك و سنگين و مهمات مواجه شدند. حسين دستي به اسلحه ها كشيد و گفت:« اينها نبايد به دست هر كس بيفتند. حفاظت ازاينها را خودمان به عهده ميگيريم. نظم شهر در اين شرايط بسيار مهم است.» مالكي پنجره اي كه به بيرون راه داشت را، باز كرد و يدالله را صدا زد. - اتومبيل را بياور كنار پنجره تا اسلحه هارا تخليه كنيم. يدالله به سمت حاج خسرو كه هنوز پشت ساختمان بود، دويد. با اشاره او حاج خسرو وارد محوطه شد و كنار پنجره ايستاد. طولي نكشيد كه اتومبيل پر از اسلحه شد. حسين به حاج خسرو گفت:«اينها امانت هستند، همه را در همان خانه اي كه مخفي گاه ما بود، نگهداري كنيد تا تكليف روشن شود.» - اما آنجا كه اعتبار ندارد! - خب، نگهبان بگذاريد. آن منزل كه سالها پناه مبارزان بود، حالا بشود مركز جمع آوري اسلحه. حاج خسرو خواست حسين را در آغوش بگيرد. انگار پيكره انقلاب را در وجود او ميديد. اشك شادي را پاك كرد. پشت فرمان نشست كه حركت كند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۳
❣️ 🔺 4️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ وانتي سراسيمه جلو شهرباني ترمز كرد. چند نفر پشت وانت ايستاده بودند. چشمشان كه به مبارزان مسلح افتاد، يكي از آنها فرياد زد: - به داد ما برسيد. مردم پادگان را محاصره كرده اند، اما كاري از دست آنها ساخته نيست. چند خودرو نظامي كه اسلحه سنگين دارند، ميخواهند تعدادي از فرماندهان ارتش را از پادگان فراري دهند. حسين، معزالدين را ديد باعده اي از ساختمان شهرباني بيرون ميآمدند. اكنون ساختمان در محاصره مردم درآمده بود. يكي از طبقه دوم قاب عكس شاه را با فرياد «االله اكبر» پرت كرد وسط محوطه. معزالدين به حسين گفت: «مركز اسناد بايد در قسمت اداري پادگان باشد. بهتر است ما دو قسمت شويم.» - اگر بتوانيم فرماندهان ارتش را مهاركنيم،ديگر خطر كودتا تهديدمان نخواهد كرد. حاج خسرو را يدالله و مالكي همراهي ميكردند تا اسلحه ها را به همان منزل متروكه منتقل نمايند. حسين با معزالدين همراه شد. به پادگان كه نزديك شدند، از روي پلي كه از روي ريل قطار عبور ميكرد، تمام محوطه را ميديد. خودروهاي نظامي در پادگان در حال تردد بودند. سربازها بي هدف دور خود ميچرخيدند. چشمش به مسجد بزرگ پادگان افتاد كه پنج سال قبل تيمسار جعفريان براي افتتاح آن از او و برادرش حسن دعوت كرده بود تا صوت زيبايشان در فضاي مسجد طنين افكن شود. اكنون حسين ميرفت آن امير ارتش را كه استاندار خوزستان بود، دستگير كند. به ميداني رسيدند كه مردم در مقابل در اصلي پادگان جمع شده بودند. حسين خود را در ميان مردم ذره اي بيش نميديد. «تصميم ما در مورد پايان كار سازمان موحدين درست بود. بايد در اين دريا ذوب شويم.» - آينده انقلاب در گرو وحدتي است كه بين مردم به وجود خواهد آمد. - به شرطي كه امام محور اين وحدت شود. من اكنون ضرورت ولايت فقيه را بيشتر لمس ميكنم. نفي شاه آسانتر از برقراري حكومت اسلامي است. حسين، يدالله را ديد كه با مسلسل سبك مقابل پادگان ايستاده است. مالكي و چند نفر مسلح ضلع ديگر ميدان را كنترل ميكردند. حسين و معزالدين وارد پادگان شدند. رگبارشان ابهتي به آنها داده بود. حسين وارد ساختمان فرماندهي لشكر 92 زرهي شد. شليك متوالي معزالدين در داخل سالن باعث شده بود هر كسي كه در اتاق مخفي شده، دست روي سر از اتاق خارج شود. صدايي توجه حسين را جلب كرد. انگار يكي پشت تلفن صحبت ميكرد. گوشش را به در گرفت و ساكت ماند: «قربان، چند ساعت قبل تيمسار با يك هليكوپتر پادگان را ترك كرد. اكنون بايد به دزفول رسيده باشد. ارتباط ما با ايشان قطع شده است. آخرين بار خلبان هليكوپتر كمك ميخواست. معلوم نيست چه بر سر آنها آمده است.» حسين به فكر فرو رفت. «پس شايعه نبود. آن هليكوپتري كه در هوا منفجر شد، متعلق به اين ملعون بود. خيلي دوست داشتم او را زنده دستگير كنم. اعترافات او مردم را آرام ميكرد. شايد لياقت او همين بود كه در آتش جزغاله شود.» دراتاق باز شد. تيمساري خوش تيپ با قد بلند كه سنش به پنجاه ميرسيد، از اتاق بيرون آمد. چشمش كه به افراد مسلح افتاد، همانجا خشكش زد. خواست كلت را از خشاب بيرون آورد كه با شليك هوايي معزالدين،دستش را روي سر گذاشت. حسين تيمسار اسفندياري را ميشناخت. «او فرماندار نظامي آبادان است، پس اينجا چه ميكند؟» از اتاق مقابل تيمسار ديگري بيرون آمد. - همه اينجا جمع هستند. يكي از افراد مسلح جلو پريد و گفت: «اگر اشتباه نكنم، اين مرد فرماندار نظامي اهواز است.» دو تيمسار را از سالن ساختمان بيرون آوردند. چند نفر روي سرشان ريختند. معزالدين آنها را از زير دست و پاي مردم بيرون كشيد و وارد اتومبيلي كرد. تعدادي مسلح نيز چند سرهنگ را به آن سو ميآوردند. صداي پراكنده تيراندازي از چهار طرف پادگان شنيده ميشد. معزالدين روي سقف اتومبيل نشست. مسلسل را روي دست گرفت و به حسين اشاره كرد كه حركت كند. از پادگان خارج شدند. يدالله به سوي در جنوبي پادگان ميدويد. هنوز ضلع جنوبي پادگان سقوط نكرده بود. يدالله كه به آنجا رسيد، متوجه تردد دو تانك شد. چند بار متوالي به صورت رگبار شليك كرد و همين باعث شد آنها تسليم شوند. انگار منتظر بودند يكي آنها را از سرگرداني نجات دهد. يدالله آنها را خلع سلاح كرد و در ابتداي در ورودي ايستاد. يكي را ديد كه از دور به سويش ميآيد«چگونه مرا پيدا كرد؟ شايد هنوز منتظر من هستند. از كجا ميدانستم كه كارمان به اين جا خواهد انجاميد؟» جواني نزدش آمد و گفت: «پس شما كجاهستي؟همه منتظر شما هستند.» و بعد نگاهي به يدالله انداخت. سر و وضعي به هم ريخته و پا برهنه. - اين چه وضعي است. - ميگويي چه كنم؟ برو يك كفش برايم پيدا كن تا اين جا را به يكي بسپارم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۴
❣️ 🔺 5️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ لحظه اي تأمل كرد و سپس به آن جوان كه برادرش بود، گفت: « حالا نميشود برنامه را عقب بيندازيم تا اين سر و صداها تمام شود؟» يك افسر از پادگان بيرون آمد. يدالله اسلحه را به طرف او گرفت. برادرش عقب عقب رفت و با دلهره گفت: «من ميروم يك جفت كفش برايت تهيه كنم.» يداالله به افسر اشاره كرد كه از پادگان خارج شود. افسر كه چهره اي برافروخته داشت، گفت: «ما خودمان تصميم گرفته ايم تسليم شويم، وگرنه با چند اسلحه كه نميتوانستيد پادگان را از چنگ ما بيرون بياوريد.» - به اين اسلحه ها نگاه نكن. موج جمعيت است كه پايه هاي رژيم را سست كرده است. يداالله اين جمله را خيلي جدي گفت، طوري كه افسر به خود آمد و سرش را پايين انداخت. يدالله در چهره او ميخواند كه قصد شرارت ندارد. - انقلاب از آن همه ملت است. ما چكاره ايم كه بخواهيم در برابر شما مقاومت كنيم؟ شماهم ميتوانيد دراين انقلاب سهيم باشيد. افسر تحت تأثير قرار گرفت. نيم نگاهي به او انداخت و قبل از اين كه از يدالله فاصله بگيرد، گفت: «بهتر است كنار ديوار موضع بگيريد كه به همه جا تسلط داشته باشيد.» يدالله نگاهي به موقعيت خود انداخت و در دل افسر را تحسين كرد. با ورود تعدادي مسلح، تسلط به آن قسمت از پادگان بهتر شد. يدالله آنجا را ترك كرد. كفشي را كه برادرش آورده بود، پوشيد و با تاكسي به سوي منزل برادرش كه همه اقوام در انتظارش بودند، حركت كرد. مقابل مدرسه علميه بهبهاني شلوغ بود. هر كه را دستگير ميكردند به آنجا منتقل ميكردند. چند فرمانده ارشد ارتش را به منزلي در كيان پارس برده بودند. يداالله وارد منزل برادرش كه شد، صداي شادي بلند شد:« شاه داماد وارد شد.» وقتي او را با آن وضع آشفته ديدند، متوجه موقعيت او شدند. اين حالت برايشان غير عادي نبود، چون همسرش موقعيت يدالله را براي آنها توضيح داده بود. يدالله به خود آمد.« شايد اين اولين ازدواج پس از پيروزي انقلاب باشد.» و بعد به همسرش گفت: «دست خودم نبود. پادگان سقوط كرد. مراكز حساس شهر در دست نظاميان است.» و بعد هر دو در ميان سر و صداي ميهمانان غرق شدند و حماسه انقلاب را براي ساعتي فراموش كردند. شب هنگام حسين در خيابان اصلي شهر درحاليكه اسلحه اي حمل ميكرد، قدم ميزد. تب و تاب انقلاب بر شهر مستولي شده بود. بوق ممتد اتومبيلها به گوش ميرسيد. مردم تمايلي به ترك خيابانها نداشتند. از بلندگوي مسجد صداي راديو انقلاب به گوش ميرسيد. راديو تلويزيون تهران سقوط كرده بود. اينك پيام انقلاب را پخش ميكرد. سقوط پادگانهاي مهم تهران يكي پس از ديگري اتفاق ميافتاد. اسامي دستگير شدگان بيشمار بود. حسين كنار مسجد نشست و به راديو گوش داد. انگار ديگر تمايلي به قدم زدن در خيابان نداشت. فكرش جايي ديگر بود:« بعد چه خواهد شد؟تهديدها مرا نگران ميكنند. ما با كدام نيروي انساني قادر به حفظ انقلاب خواهيم بود؟ گمانم بايد با اسلحه وداع كنم. تداوم انقلاب تلاشي طاقت‌ فرسا ميطلبد. بعضيها امشب پيروزي را در چنگ خود ميبينند، اما چرا من چنين احساسي ندارم» برخاست و به سوي منزل رفت. در خانه را مادر گشود.حسين. تبريك، مادر. به آرزويت رسيدي. حسين نتوانست شريك شادي مادر شود، طوري كه مادر پس از لحظه اي متوجه موضوع شد. خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد سكوت كند. پيشاني حسين را كه ميبوسيد ،گفت:«پس كي خستگي از تنت بيرون خواهد رفت؟» حسين وارد اتاق شد. ترجيح داد شب را نيز با كتابهاي خود سر كند. هر چه سعي كرد، نتوانست مرز بين شادي و غم را در وجود خود تعيين كند. انگار آن گمشده اش را در ايستگاه پيروزي انقلاب هم نيافته و بايد مسير زندگي را همچنان كنجكاو دنبال كند. شايد آرامش در زندگي معنا و مفهومي نداشته باشد، اما لحظاتي از زندگي پدر را كه به ياد ميآورد، از اين فكر منصرف ميشد. مادر با استكان چاي وارد شد. - اگر زندگي را اين گونه دنبال كني، هميشه سرگردان خواهي بود. پدرت در چنين شرايطي با توسل آرام ميشد. آدم هميشه يك قدم با آرمانهايش فاصله دارد. اگر در فكر طي كردن قدم آخر باشي، فقط هنگام مرگ متوجه اشتباه خود خواهي شد. مطمئن باش هيچوقت به نهايتي كه فقط از آن باريتعالي است، نميرسي. نميخواهم تو را از تلاش باز بدارم، اما نميتوانم ببينم كه يكي از بهترين فرزندانم در شب جشن انقلاب اين طور نگران سر بر بالين بگذرد. عزيزم، چرا چند آيه قرآن نميخواني؟ مادر اشك حسين را كه ديد، آرام گرفت. در آن سكوت، مغلوب چهره حسين شده بود. اين بار نتوانست بفهمد كه فرزندش به چه ميانديشد. حسين اشك شادياش را پاك كرد و آهي كشيد. جرقه اي او را منقلب كرده بود. جرقه اي كه از دل حرفهاي آتشين مادر بيرون زده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۵
❣️ 🔺 6️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «هنوز هم مادر معلم من است. امشب چيزي را به من آموخت كه ماهها در زندان فكر مرا به خود مشغول كرده بود، اما چرا امشب اين مطلب را با من در ميان گذاشت؟ شايد درك مرز ميان غم و شادي فقط در چنين شبي مسير است. او زماني يكي از بهترين اندوخته هاي پدر را به من هديه كرد كه به شدت نيازمند آن بودم. اگر نميتوانستم شادي مردم ايران را درك كنم، ً حتما در آينده پشيمان مي شدم. اكنون احساس ميكنم با اميدي كه مادر در دلم انداخت، بهتر ميتوانم آينده انقلاب را دنبال كنم.» سرش را كه بلند كرد، مادر را نديد. مادر تنهايش گذاشته بود تا او به توسل روي آورد. ▪️ - اگر اين كانون فعال شود، ميتوانيم تعداد كلاس ها را زياد كنيم. - اما ما هنوز پاسخگوي كساني كه ثبت نام كرده اند، نيستيم. اينجا مركز فعاليتهاي فرهنگي اهواز شده. اشتياق جوانان هر روزبيشتر ميشود. حسين پاسخي براي عادل نداشت. از چهار ماه قبل كه كانون نشر فرهنگ اسلامي را تشكيل داده بودند، تصور چنين استقبالي را نميكردند. بلند شد و در سالن كوچك شروع كرد به قدم زدن. تخته بزرگي به ديوار نصب كرده بودند و بيش از پنجاه صندلي كف سالن چيده بودند تا شاگردها روي زمين ننشينند. ميكروفن و چهاربلندگو در چهار طرف سالن به آنها كمك ميكرد كه راحتتر كلاس را اداره كنند. حسين وارد اتاقي شد كه محل مطالعه بود. اكثر كتابهاي خود را به آنجا منتقل كرده بود. حتي شبها فرصت رفتن به منزل را نداشت. چهار دفتر در كنار نهج‌البلاغه به چشم ميخورد كه هر كدام سر فصل جداگانه اي داشتند. حسين دوران حكومت حضرت علي را براي شاگردان تبيين ميكرد و از طرفي، طريقه حكومت امام را نيز جداگانه درس ميداد. عادل و چند نفر ديگر كه در كانون فعاليت ميكردند، مباحث ديگري را دنبال ميكردند. عادل كه از سالهاي گذشته در امور فرهنگي تجربه داشت، پس از پيروزي انقلاب مصمم شد كه تمام همت خود را در كادرسازي و رشد نيروهاي جوان صرف كند. وارد اتاق حسين كه شد، جزوه خود را بيرون آورد و گفت:« ما نميتوانيم به گفته ديگران اكتفا كنيم. بحث ولايت فقيه هنوز جاي كار دارد. اينها اين موضوع را خيلي مهم جلوه نميدهند. بعضيها به شوراي رهبري معتقد هستند و بعضي هم آن را قابل اجرا نميدانند.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۶
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «هنوز هم مادر معلم من ا
❣️ 🔺 7️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ عادل لبخند زد و گفت:«ولايت فقيه يعني امام خميني. پس تكليف ساير علماء چه ميشود.» و ادامه داد :« من اين جمله را از زبان چند نفر شنيده ام. هفته گذشته بني صدر در سخنراني خود ولايت فقيه را بسيار سبك شمرده بود. ميگفت بعضيها با بحث ولايت فقيه قصد دارند حكومت را براي عبا و قباي خود تضمين كنند.» - اگر ابعاد اين بحث روشن نشود، تفسيرهاي ديگري نيز خواهند كرد. يكي هم ولايت فقيه را برگشت سلطنت قلمداد كرده، اما آنچه در كتاب امام ميخوانيم با اين تفاسير متفاوت است. بايد پيشنهادمان را به مجلس خبرگان بدهيم. حسين فكرش را به چند مسئله فرهنگي معطوف كرده بود و هر روز ارتباطش با سپاه و ديگر ارگانها كم تر ميشد. اين كانون همه زندگي او شده بود. به اتفاق عادل رفتند سر كلاس. حسين سر كلاس جملهاي از حضرت علي(ع) قرائت كرد و گفت:« اين كلام امام آخرين بحث جلسه گذشته بود، اما تصور ميكنم هنوز جاي بحث دارد.» «نشانه يكي از پرهيزكاران آن است كه تو ميبيني در امر دين توانا است و در نرمي و خوشخويي دورانديش و درايمان با يقين و در (طلب) علم حريص و در بردباري دانا و در توانگري ميانه رو و در بندگي و عبادت فروتن است. در فقر و نيازمندي آراسته جلوه ميكند (تا كسي به تنگدستي او آگاه نشود) و در سختي شكيبا و حلال را جويا و در هدايت رستگاري دلشاد و از طمع و آز دور است. با كارهاي شايسته اي كه به جا ميآورد، ترسان است. در شب همت او صرف سپاسگزاري است و در بامداد اراده اش ذكر و ياد خدا ميباشد. شب را بسر ميبرد، در حالي كه از غفلت خويش هراسان است و روز از احسان و مهرباني خدا شادمان است - چرا ادامه نميدهيد، مگر نه اين كه اين گفتار برجسته بايد سرمشق ما بشود؟ حسين به خود آمد. كمي تأمل كرد و سپس نهج البلاغه را بست و گفت:«ما در كجاي كار قرار داريم كه بتوانيم چنين ادعايي كنيم؟ بهتر است برگرديم به اول خطبه. اين خطبه هزار راز و رمز دارد كه اگر متوجه آنها شويم، شايد چون همام بيهوش شويم. ما كه سرمست دنياهستيم، چگونه ميتوانيم به خود بياييم. ما گرفتار خودمان هستيم.»و سپس به سرعت نهج البلاغه را باز كرد و ابتداي خطبه را با شور و هيجان خواند : - خداوند سبحان هنگام آفرينش خلق از طاعت و بندگيشان بي نياز و از معصيت و نافرماني آنها ايمن بود، زيرا معصيت گناهكاران او را زيان ندارد و طاعت فرمانبرداران سودي به او نميرساند. پس روزي و وسايل آسايش را بين آنها قسمت فرمود و هر كس را در دنيا در مرتبه اي كه سزاوار آن است، قرار داد. كتاب را بست و ادامه داد: «بنابر اين ما بايد جايگاه خود را در اين انقلاب پيدا كنيم. در غير اين صورت در خسران خواهيم بود.» روي صندلي نشست و سرش را كه به شدت درد ميكرد، در دستانش گرفت. كلاسهاي پي در پي كه گاه مجبور ميشد در هواي گرم بيش از پانزده ساعت براي آنها وقت بگذارد، خسته اش كرده بود. آهسته گفت:« براي امروزهمين بحث كفايت ميكند. مرا ببخشيد كه كلاس را ترك مي كنم.»به سرعت به اتاق خود رفت. روي زمين دراز كشيد و به سقف خيره شد:«چرا حضرت درادامه اين آيه قرآن را گوشزد فرمود؟ من كه نتوانستم آن آيه را براي كلاس بخوانم؟ حضرت به چه كساني ميگويند از روي تكبر بر زمين راه مرو كه تو هرگز نميتواني زمين را بشكافي و هرگز از جهت بلندي به كوهها نميرسي. من چگونه ميتوانم شاهد فاصله كلامم بااعمالم باشم؟» حسين مركز فرهنگي را ترك كرد تا خود را به كلاسهاي «مركز گسترش فرهنگ و علوم اسلامي» كه يكي ديگر از كانونهاي فعاليت حسين و دوستانش بود، برساند. اين مركز مختص خواهران بود.وارد ساختمان كه شد، با چهره خسته جمالپور و مجدزاده رو به رو شد. جمالپور دانشجوي جواني بود كه به فلسفه و علوم انساني تسلط داشت و بسياري از بحثهاي اين كانون به عهده او بود. مطالعات زياد و رفتار پسنديده اش توجه حسين را جلب ميكرد. مجدزاده در دروس اخلاق مردي وارسته بود كه كلاسش تأثير به سزايي در شاگردان گذاشته بود. حسين براي الگوسازي دختران جوان شرايطي را در آن مركز فراهم آورده بودكه اغلب والدين با خرسندي دختران خودرا به اين مركز مي فرستادند.مسئوليت پذيري درتحقيق، اين دختران جوان راعلاقه مند كرده بود و از كلاسها استقبال خوبي كرده بودند. حسين كه شتابان به سوي كلاس ميرفت، به مجدزاده گفت: «هنوز بعضي از كارهاي اردوي تابستاني روي زمين مانده. بارئيس دانشكده كشاورزي صحبت كردم. آنها قبول كردند كه دانشكده كشاورزي ملاثاني را دراختيار ما قرار دهند. مدت اقامت در اردو را ده شبانه روز تعيين كنيد. اگر دانش آموزان از والدين خود فاصله بگيرند، بيشتر زير بارمسئوليت ميروند. آموزشهاي نظامي براي آنها جذاب است، مشروط بر اين كه كلاسهاي ايدئولوژي را تقويت كنيم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۷
❣️ 🔺 8️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - اما خواهران را كه نميتوان ده شبانه روز آنجا نگه داشت. - چند اتوبوس از سپاه خواهيم گرفت تا شب به منزل برگردند. من هم با شما هم عقيده ام، اما مانعي ندارد كه برادرها را نگه داريم. حسين پيش از آن كه وارد كلاس شود، گفت:« نزديك افطار جايي نرويد.» - مهمانيم؟ - اگر قسمت باشد. وارد كلاس شد. قرار بود آن روز خواهران موضوعي از نهج البلاغه را پس ازفيش برداري تحويل دهند. حسين بي مقدمه گفت: «يكي فيشهارا جمع آوري كند.» خواهري كه جلو نشسته بود، بلند شد. حسين زير چشمي نگاه كرد ببيند چه كساني فيش تحويل ميدهند. تعدادي دست خالي بودند. اخمهايش درهم رفت. كنار پنجره ايستاد و به بيرون نگاه كرد. تمايلي نداشت فيشهاي ناقص را تحويل بگيرد.«چرا ما در برابر يادگيري فرمايشات امام علي اين قدركوتاهي ميكنيم؟ اگر قرار باشد اينها اشتياقي به كلاس نداشته باشند، چه لزومي دارد كه وقت خود را تلف كنم؟» چند بار در عرض كلاس قدم زد. شاگردان هم متوجه عصبانيت او شده بودند. كسي جرأت حرف زدن نداشت. باورشان نميشد بي توجهي به انجام تكليف تا اين حد او راعصباني كند. ناگهان كلاس را ترك كرد، جمالپور در دفتر نشسته بود. قيافه حسين را كه ديد، سراسيمه بازويش را گرفت و گفت: «چي شده؟» حسين به كف اتاق خيره شد. «خدايا اگر تو رحمت خود را از ما بگيري، ما چه خواهيم كرد؟ شايد علي نزد شاگردان من اسطوره اي بيش نيست.من ازآنها مشق شب نخواستم كه بي اعتنا از كنارش ميگذرند.» ناگهان صداي گريه اش بلند شد. جمالپور دفتر را ترك كرد و او را تنها گذاشت. تعدادي از خواهران كلاس در راهرو ايستاده بودند و به دفتر چشم دوخته بودند. جمالپور اشاره كرد كه كلاس را ترك كنند. هنگامي كه آنها از كنار دفتر ميگذشتند، از لاي در باز شده، چهره غمبار حسين را زير چشمي ميديدند. نزديك اذان صداي قرآن از بلندگو پخش شد. حسين برخاست و آبي به صورت زد. مجدزاده از كلاس بيرون آمد. گفت: «ما منتظريم حسين آقا. افطار نزديك است.» حسين گفت: «حالا ما يك تعارف كرديم، شما هم كه ولكن نيستيد. راه بيفتيد که اگر دير برسيم، خبري از افطار نيست.» مجدزاده دنبالش حركت كرد. وسط حياط دست جمالپور را گرفت و گفت: «كاخ علم الهدي تدارك ضيافت افطار ديده است. ً لطفا عجله كنيد.» وقتي به منزل حسين رسيدند، مادر سفره را پهن كرده بود. با گشاده رويي مهمانها را به نشستن دعوت كرد. سه استكان آب جوش جلوشان گذاشت. حسين عادت داشت براي افطار تعدادي از دوستان خود را دعوت كند. بعد از افطار، حسين پرونده اردوي تابستاني دانش آموزان را وسط كشيد و تا پاسي از شب نشستند تا توانستند آن را كامل كنند. جمالپور و مجدزاده كه رفتند، حسين به پشت بام رفت و در خلوت به مناجات پرداخت. دعاي كميل را حفظ بود. چه زيبا آن را زمزمه ميكرد. مناجات براي او در تنهايي لذت ديگري داشت، طوري كه گاه تا دم دمه هاي صبح ادامه ميداد.نيمه شب كه برادرش علي از مسجد برگشت، صداي او را شنيد. براي مدتي پاي مناجاتش نشست، اما به خود اجازه نداد به پشت بام برود.▪️ حسين با كاري كه در ساختمان استانداري ميكرد، خيلي همدلي نداشت. كميته اي تشكيل داده بودند تا سران وابسته به رژيم را دستگير كنند و نظم مناطق حساس شهر را تأمين نمايند. او در اين كميته اسلحه خانه را تحويل گرفته بود و در موارد بسياري براي دستگيري عوامل ساواك وارد عمل ميشد. آن روز كه از كميته خارج ميشد، بسياري از دوستانش از او دلخور بودند و چون گذشته از اين همه غيبت او گلايه داشتند. سوار موتور گازي شد. اين موتور را دو هزار تومان خريده بود تا به موقع سر كلاسهايي كه در نقاط مختلف شهر تشكيل ميشدند، حاضر شود. گرماي تابستان در اهواز بيداد ميكرد. باد گرم كلافه اش كرده بود: «اين بار بايد تكليف خود را با اين مرد روشن كنم. چگونه ميتوانم از آن همه ظلم او بگذرم؟ او روي شكنجه روحي من عناد داشت، اما چرا پايان اين ماجرا را به عهده من گذاشته‌اند.» صداي بوق اتومبيلي او را به خود آورد. شيشه ها را بالا كشيده بودند و باد خنك كولر به چهره مسافرينش ميوزيد. آرم شركت نفت را كه ديد، ياد روزهاي اعتصاب شركت نفت افتاد: «اينها چه آرام گرفته‌اند. گمان كرده اندانقلاب را تصاحب كرده اند.» صداي نابهنجار موتور و بعد ريپ زدنش شروع شد و كم كم متوقف شد. حسين آن را روي جك گذاشت و با آچار شمع افتاد به جانش:«تو يكي ديگر سر به سرم نگذار. هر وقت ميبيني از افراط بعضي انقلابيها در دل گريه ميكنم، ادا در آوردن تو گل ميكند. كه چي؟ نه، من بااين سختيها سر فرود نميآورم. شايد دلت ميخواهد يكي از اتومبيلهاي سپاه را تحويل بگيرم و بعد هم تو را تحويل زباله داني تاريخ بدهم! نه، بهتر است ادا در نياوري و با همان سرعت لاكپشتي همراهم شوي. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۸
❣️ 🔺 9️⃣7️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ تو براي من مثل آن لنگه كفش حضرت علي ميماني. تو را با دنيا معامله نميكنم. هنوزقسط پولي كه از برادرم قرض گرفته‌ام، تمام نشده است.» شمع موتور را بست و سوار شد. شروع به پا زدن كرد. چند بار ساسات را كشيد و بعد رها كرد. صدايي از اگزوزش بلند شد و بعد موتور زوزه كشان همراه با دودي غليظ روشن شد. بايد به يكي از ساختمانهاي سپاه در منطقه زيتون كارمندي ميرفت. حركت كه كرد، ناله موتور بلند شد. دسته گاز را تا آخر پيچيد، بلكه سرعت را به پنجاه كيلومتر برساند، اما از ترس اين كه موتور او را جا بگذارد، از خير سرعت گذشت و آرام به راه ادامه داد: «امروز در كلاس حرفهاي زيادي براي زدن دارم. اين بچه‌ها كه سپاه خوزستان را تشكيل داده اند، در آينده نقش مهمي خواهند داشت. حركت مرموزي در خوزستان به چشم ميخورد. هنوز تكليف ضد انقلاب روشن نشده است. در پس تناقضات تيمسار مدني آتشي نهفته است.»پس از تشكيل سپاه پاسدارن انقلاب اسلامي در تهران، شاخه هاي اين نهاد در سراسر كشور تشكيل شد و بنيانگذارش همان كساني بودند كه دركميته هاي انقلاب و ديگر ارگانهاي انقلابي حضور داشتند. حسين با حضوردر شوراي فرماندهي سپاه خوزستان بخشهاي فرهنگي را تقويت كرده بود و اكنون اصرارداشت كه كلاسهاي ايدئولوژي را به هر نحو دنبال كند. اگر چه اكثر نيروها سر و كارشان با اسلحه بود، اما حسين سعي داشت گرايش مذهبي پاسداران را تقويت كند تا بتواند افراد را از درون بسازد.وارد كلاس كه شد، نفس نفس ميزد. چند نفر از بچه ها را خوب ميشناخت، گندمكار، درفشان ،عباسي ،داغري، معمارزاده، آهنگران، بلالي و رضاپيرزاده. به بهانه اين كه نفسي تازه كند، چهره ها را از نظر گذراند. تعدادي از آنها را براي تدريس انتخاب كرده بود تا كلاسها را در سطح وسيعتري دنبال كند. كيف چرمي را روي ميز قرار داد و دفتر يادداشت را بيرون آورد. بحث ولايت فقيه را براي اين كلاس انتخاب كرده بود. از دو ماه قبل كه شروع كرد،هر روز براي آنها جذابيت بيشتري پيدا ميكرد. در ابتداي كلاس يكي از او پرسيد: - ما هنوز ارتباط بين امام و ولايت فقيه را روشن نكرده ايم. عشق به امام بيش از اينهاست. - مشكل ما هم همين است. اگر امام را به اعتبار ولايت فقيه دنبال نكنيد، تنها شخصيتي را دوست ميداريد كه نميدانيد ريشه اش از كجاست. اگر اين شخصيت را از دست بدهيم، همه آن ارزشها هم در نظرتان از بين خواهد رفت. ما در تاريخ و مبارزه جوامع مختلف، شخصيتهاي زيادي را ميبينيم كه رهبر خوبي براي مردمشان بودند، اما اين جريان تداوم پيدا نكرد. امام به اعتبار ولايت فقيه دوست داشتني تر و ماندني تر است. ولايت فقيه ما را به ائمه وصل خواهد كرد. اگر به قرآن و عترت وصل نباشيم، تئوريهاي جهان علم ما را خواهند بلعيد. چرا ماركسيستها در باتلاق دست و پا ميزنند؟ حتي آنها كه مسلمان هستند، اما مباني خود را از ايدئولوژي اينها گرفته‌اند و درتبيين خود سرگردان شده‌اند. آرامش امام در اين است كه وصل به خاندان عصمت و طهارت است.» حسين در چنين مواقعي كه شروع به صحبت ميكرد، مسائلي را مطرح ميكرد كه براي خودش هم تازگي داشت. براي همين به اين كلاسها عشق ميورزيد. كلاس آن روز در پاسخ به همان سؤال خلاصه شد.چند نفر از افرادي كه در كلاس حاضر ميشدند، به دل حسين نشسته بودند.نميدانست در وجود گندمكار چه جذابيتي وجود دارد كه او را اسير خود كرده است. صداي دلنشين آهنگران رادوست داشت.وقتي آهنگران درمسجد نوحه ميخواند، مردم را به وجد ميآورد. حسين در صدد بود از او بيشتر استفاده كند. از كلاس بيرون زد و رفت طرف دانشگاه.از مقابل دانشگاه كه ميگذشت، تجمع دانشجويان توجهش را جلب كرد.از دور آرم بزرگ سازمان مجاهدين و عكس تعدادي از رهبرانشان را ديد كه به ديوار چسبانده بودند. حسين وارد دانشگاه شد. در ساختمان يكي از دانشكده ها سخنراني يكي از رهبران سازمان را اعلام كرده بودند. حسين جواني را پشت ميكروفن ديد كه با شور و حال عجيبي حرف ميزد. او همه چيز را به باد انتقاد گرفته بود. انگار خود را قيم مردم ميدانست. حسين ياد روزهايي افتاد كه با آن دو نفر در زندان به سر ميبرد. صدايي آشنا توجهش را جلب كرد. حميد بود. حميد در جريان همه ماجراهاي زندان بود، اما چرا حسين او را در اين جا ميديد. - شما اينجا چه ميكنيد، حميد؟ - اينها پايشان را از گليمشان درازتر كرده اند. مدتي است كه كارهايشان رادنبال مي كنم. احساس خطر ميكنم. جز منافع سازمان خودشان به هيچ چيز فكرنميكنند. و سپس در حالي كه جواد زرگران را نشان ميداد، گفت: «روزگاري من وتو و او در يك جبهه بوديم، اما حالا از هم فاصله گرفته ايم.» - آنها از همان وقتي كه زير شكنجه زبان باز كردند، از ما فاصله گرفتند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۷۹
❣️ 🔺 0️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - آنها از همان وقتي كه زير شكنجه زبان باز كردند، از ما فاصله گرفتند. اگراعترافات اين دو نفر نبود، شايد شما اين همه در زندان نبودي. اگر ميدانستم پس از انقلاب به سازماني ميپيوندد كه منافق است، هرگز آنها را نميبخشيدم.اگر اكنون شما پشت ميكروفن بروي و به دانشجويان بگويي كه آنها چه پرونده اي نزد ساواك دارند، شايد ماهيت اين افراد براي دانشجويان روشن شود. - ما بيش از حد به آنها ميدان داده ايم. شايد مجبور شويم در برابرشان بايستيم. - من آينده اين سازمان را بسيار خطرناك ميبينم. چرا كريم صالحي با آن همه ضعف اكنون سخنگوي آنها شده است؟ حسين به دقت به چهره كريم صالحي و جواد زرگران كه پشت ميكروفن ايستاده بودند، خيره شد، طوري كه چشمشان به او افتاد. انگار كريم زودتر از جواد او را شناخته بود. چهره‌اش سرخ شد و در شرمندگي فرو رفت. اشاره اي به جواد كرد و او نيز به سخنان خود پايان داد. حسين جلو رفت. بي مقدمه پرخاشي به آن دو كرد و گفت:«از جان مردم چه ميخواهيد؟ اين آزادي از سرشما هم زياد است. تمام شكنجه هاي دوستان قديمت را كه با اعترافات شما شكل گرفت، فراموش كرده ايد كه امروز كاسه داغتر از آش شده ايد؟هنوز بوي گند و كثافات سياستهاي رهبرانتان به مشام انقلاب ميرسد. شما براي رهبران سازمان طعمه اي بيش نيستيد. اين اسمي كه مردم براي شما انتخاب كرده اند،ً كاملا در خور شأن شماست. «سازمان منافقين خلق» حسين نام سازمان راشمرده گفت و سپس آنجا را ترك كرد. تا دادگاه انقلاب فاصله اي نداشت. شايد توقفش در دانشگاه بي ارتباط با اين موضوع نبود. بايد به سراغ مردي ميرفت كه با شكنجه هايش بسياري مثل جواد زرگران و كريم صالحي را به زانو در آورده بود و آنها را به مسيري خطرناك انداخته بود. حسين در چشمان جواد و كريم نفاقي ميديد كه حس ميكرد ديگر قادر به رام كردن آن نيست. حسين وارد دادگاه شد. جمعيتي را ديد كه به دادخواهي آمده بودند. رئيس دادگاه حسين را كه ديد، او را به جايگاه شهود فرا خواند. حسين جلو رفت. در مقابل خود معبّّر را ديد. ديگر آن معبري نبود كه در ساواك يكه تازي ميكرد. معبّر او را كه ديد، سرش را پايين انداخت. اعتراف كرده بود كه حسين را بيش از ديگران شكنجه كرده است. حسين نگاهش را از چهره كريه او دزديد و گفت: «سر راه كه ميآمدم، كريم و جواد را ديدم كه براي دانشجويان معركه گرفته بودند.» معبّر سرش را بلند كرد. با شنيدن اسم جواد و كريم جا خورد. معبّر خيلي خوب آن دو را ميشناخت. - تا قبل از پيروزي انقلاب كريم خبرچين شما بود. چنان از او ضرب شستي گرفته بودي كه جرأت نميكرد قدمي بدون اجازه شما بردارد. حالا برو ببين چطور از مردم طلبكار است! حسين كمي تأمل كرد و سپس با توپ و تشر فرياد زد: - مسبب انحراف اين جوانان شما هستيد. اين ايدئولوژي چپ نما فقط يك نقاب است تا زير آن غرور خود را حفظ كنند. آنها ماجراجويي بيش نبودند و نيستند. اكنون آنچه كه شما به دنبالش بوديد و به خاطر اين اطلاعات روزهاي متوالي شكنجه ام نموديد، در اختيار شما قرار ميدهم. بله. سيرك مصريها كه بهانه اي بود براي ترويج فحشا در خوزستان را، ما منفجر كرده بوديم. من، محسن و جواد زرگران. اما يك موضوع از ديد جواد مخفي مانده بود و شما هيچ وقت به آن پي نبرديد. از وقتي جواد و كريم را اسير خود كرديد، ديگر هيچ اطلاعاتي به آنها نداديم. نامه اي براي مسئول سيرك نوشته بوديم و آنها را عليه اسرائيل تحريك كرديم. آن مرد مصري تحت تأثير اين نامه قرار گرفت و آن را دراختيار شما قرار نداد. شما حدس ميزديد كه جريان سيرك بي ارتباط با جريانات سياسي آن زمان نيست، اماهيچگاه از اين موضوع سر در نياورديد. زيرا من و محسن زير شكنجه هاي شما لب باز نكرده بوديم. معبّر به دقت به حرفهاي حسين گوش ميداد. افرادي كه در دادگاه حاضر بودند، سراپا گوش بودند. رئيس دادگاه تحت تأثير حرفهاي حسين سرش را پايين انداخته بود. انگار اداره دادگاه را به عهده حسين گذاشته بود. حسين مجدداً شروع كرد. - اگر من به جاي رئيس دادگاه بودم، آزادت ميكردم تا نوچه هاي خودت را از كوچه پس كوچه هاي انقلاب جمع كني. آنها با چهره نفاق وارد شده اند. هنوز درد ضربه هاي كفش نوك تيزت را به ساق پايم احساس ميكنم. اما من نيامده ام كه انتقام بگيرم. حتي همان وقتي كه با شلاق به جانم افتاده بودي، دلم برايت ميسوخت كه چگونه قلب پاكت را سياه كرده اي. تو ابزاري بيش نبودي. حتي اگر يك بار به خود ميآمدي،دربرابر مقاومت من متوجه تعريف درست انسانيت ميشدي. اگر خشمي در چهره ام ميديدي، ناشي از جهلت بودكه هيچوقت متوجه آن نميشدي. شايد اگر نفس انقلاب به مشام تو نرسد، راحتتر باشي. به همين خاطر است كه مرگ بهترين پيشنهاد براي شماست. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۰
❣️ 🔺 1️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ تصميم گرفت او را ياد آخرين باري كه در پادگان شكنجه اش ميكرد، بياندازد. آن روز ّمعبر وحشيانه به جان حسين افتاده بود تا از راز نارنجكهايي كه با خود حمل ميكرد، سر در بياورد. انگار فضاي دادگاه شده بود شبيه زندان.حسیُن صدايش را بلند كرد. حالا نوبت حسين بود كه از او بازجويي كنند. ت - آخرين ملاقاتم يادت هست، ّمعبر؟ آن همه شكنجه ام كرده بودي كه از ماجراي آن نارنجكها سر دربياوري. ما قصد داشتيم با آن نارنجكها تانكهاي مقابل منزل تيمسار شمس تبريزي را منهدم كنيم تا بلكه جو خفقان شكسته شود. شما با شوك الكتريكي و شلاق افتاده بودي به جانم، اما من ابتكار عمل را بدست گرفته بودم. پرخاشگري من آنقدر شما را تحت تاثير قرار داده بود كه ً اصلا فراموش كرده بودي براي چه شكنجه ام ميكني. شده بودي يك خرس تير خورده، درسته؟ آخرين جمله ام را جدي نگرفته بودي. يادت هست؟ ميخواهي دوباره تكرار كنم؟ «حالا وقت آن رسيده كه براي نجات خودت چاره اي كني. صداي پاي آزادي را نميشنوي؟» اشتباه بزرگ شما ناديده گرفتن اراده مردم بود. من همان روز پرونده شما را بسته بودم. شما ديگر در نظرم جايگاهي نداشتيد. خودت هم ميداني كه ماجراي ما چگونه تمام شد. دراين صورت، در اين دادگاه حرف جديدي ندارم. سخنان حسين به يك خطابه تبديل شده بود. حاضرين در دادگاه سخت تحت تاثير قرار گرفته بودند. بيشتر ازهمه ّمعبر بود كه ميدانست حسين چه گفته است. حسين آن اطلاعات كليدي كه ساواك و ّمعبر به دنبال آن بودند را تا آن لحظه به كسي نگفته بود. حسين از جايگاهي كه ايستاده بود، خارج شد و روي صندلي نشست. رئيس دادگاه كه سخت تحت تأثير حرفهاي حسين قرار گرفته بود، دستور داد ّمعبر را به زندان منتقل نمايند تا ساير شاكياني كه توسط او شكنجه شده بودند، به دادگاه احضار شوند. سه مأمور، سرواني را وارد دادگاه كردند. سروان چشمش كه به حسين افتاد، پايش سست شد. مأمور بازويش راگرفت و او را تا جايگاه همراهي كرد. رئيس دادگاه حسين را صدا زد كه در جايگاه ويژه قرار گيرد. هنوز حالش جا نيامده بود، اما وقتي شروع كرد، آن قدر ملايم و آرام حرف ميزد كه ً اصلا به حسين چند دقيقه قبل شباهتي نداشت. نگاهي به سروان انداخت و گفت:«شما چطور به خود اجازه داديد مكان مقدسي چون ورزشگاه باستاني را به شكنجه گاه تبديل كنيد؟ با اين وجود در همان زمان كه لگدهاي شما فرياد مرا بلند ميكرد و درفضاي زورخانه ميپيچيد، ميدانستم كه شرارت شما به عمد نيست.» و سپس نامه اي را از جيب بيرون آورد و به رئيس دادگاه داد. به سروان گفت:«من در همان زورخانه هم از تو شكايتي نداشتم. به حرمت ورزشكاران باستاني كه كارشان را با نام مولايشان شروع ميكنند، از شكايت خود منصرف ميشوم. آنگاه كه در خلوت وجدان خود اين نامه را خواندي، تصميم به تغيير رويه زندگي بگير. ما در آينده به ارتش قدرتمندي نيازمنديم كه اگر صلاحيت خود را نشان بدهي، ميتواني در اين ارتش خدمت كني.» و بعد حسين جايگاه را ترك كرد و از سالن خارج شد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۱
❣️ 🔺 2️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين كلافه بود. پيش نويس قانون اساسي را چند بار مرور كرده بود. «چطور ولايت فقيه را در قانون اساسي منظور نكردند. يعني اين موضوع يك تشريفات است؟ نه!» تظاهرات آن روز خيابانهاي اصلي، تمام شهر اهواز راتحت شعاع خود قرار داده بود. مردم نسبت به ناآراميهاي خوزستان اظهار نارضايتي ميكردند، تا جايي كه دست به تظاهرات زدند. حسين در دل تظاهرات در انديشه فكري جديد بود. به جواني كه ميكروفون در دستش بود، رسيد. ميكروفون را گرفت و با صداي بلند و رسا گفت: «اصل ولايت فقيه،در قانون اساسي، منظور بايد گردد.» ابتدا باعكس العمل و تعجب مردم مواجه شد. دوباره با همان جديت تكرار كرد. اين بار چند نفر تكرار كردند و سپس فرياد رساي مردم بود كه از ولايت فقيه پشتيباني ميكردند. حسين تصميم گرفته بود با انعكاس اين شعار در مطبوعات، توجه اعضاء مجلس خبرگان را به اين موضوع جلب كند. تظاهرات به خيابان بيست و چهار متري كه رسيد،قطعنامه اي خواندند و جمعيت پراكنده شدند. حسين رفت طرف منزل. سراسيمه وارد حياط شد. مستقيم رفت زير زمين. وارد كه شد، بوي تند فضاي نمناك زد تو ذوقش. مادر هر چه كه بكارش نميآمد، ريخته بود تو اين زير زمين و آنجا حالت متروكه به خود گرفته بود. نور ضعيفي از پنجره كوچك ميتابيد، اما كفاف نميكرد. حسين چراغ مهتابي را روشن كرد و رفت سه كنج زير زمين. كمي وسايل آنجا را جا به جا كرد تا توانست محلي براي مطالعه درست كند. يك حصير كوچك پهن كرده بود و دور تا دورش پر شده بود از كاغذهاي سفيد و سياه و بيش از بيست جلد كتاب. اين چند روز كه آنجا را براي كار انتخاب كرده بود، باهيچ كس ملاقات نميكرد. تنها به خاطر همين تظاهرات بود كه چند ساعتي آنجا را ترك كرده بود. رفت سراغ موضوع قبلي. دو كتاب ولايت فقيه امام خميني و آيت الله نائيني را جلو كشيد. جدولي تهيه كرده بود كه وجوه اشتراك اين دو نفر روي كاربردهاي ولايت فقيه در حكومت اسلامي را نشان ميداد. در يك برگه ديگرحدود وظايف ولايت فقيه را نوشته بود. او داشت نقش ولايت فقيه را از نگاه اين دو كتاب تدوين ميكرد. هر از چند گاهي اين مباحث را با پيش نويس قانون اساسي كه دولت موقت تهيه كرده بود و تحويل مجلس خبرگان داده بود، مطابقت ميداد كه تضادي با ديگر اصول قانون اساسي نداشته باشد. حسين روي دو موضوع خيلي تاكيد داشت. يكي اختيارات نيروهاي مسلح و ديگري هماهنگي قواي سه گانه در مسير منافع ملي، در عين استقلال اين سه قوه. صدايي آمد. در با صدايي خشك باز شد. مادر بود با سيني چاي. حسين باز هم با چهره نگران مادر رو به رو شد. - مادر، من كه گفتم. اگر چيزي لازم داشتم، خودم ميآيم بالا. چرا باور نميكنيد. - مادرجان، چند روزه كه خودتو حبس كردي تو اين زير زمين نمور و گرم. نه غذاي درست و حسابي خوردي و نه استراحت كردي، جز اين كه سرت به اين كتابها بود. داري چكار ميكني. اين طوري تلف ميشوي. حسين حس پاسخ دادن به مادر نداشت. انگار كلافه بود. از اين كه بعضي وقتها خانواده او را درك نميكردند و بعضي از كارهايش را جدي نميگرفتند،رنج ميبرد. «يعني با مشاهده اين كتابها نگراني مرا درك نمي كنند؟ شايد ميخواهد مادري كند. كاش ميتوانستم حساب مهر مادري را از اين مسائل جدا كنم. اين سيني چاي بهانه اي است كه از كارم سر در بياورد تا بلكه از نگرانيش كاسته شود. چرا نگاه مظلومانه اش را با خشونت پاسخ دادم. اين نگاه مادر مرا تا عمق غفلت هاي جواني ام ميبرد.» حسين، حسين جان. چرا اين طوري نگاه ميكني. من فقط يك سوال كردم. مادر سيني را زمين گذاشت تا باز هم او را تنها بگذارد. - مادر ناباورانه برگشت. اينبار چهره اش شكفت، طوري كه حسين هم فهميده بود. - نميخواهي كنارم بنشيني. من دل خوشي از تنهايي ندارم. اين كاري كه دست گرفتم، مجبورم تمامش كنم. مادربه خود اجازه داد كنارش بنشيند. اكنون آن زير زمين متروكه در نظرش به قصري ميماند. حسين را از ميان اشك هايي كه جاري شده بود، در يك رويا مشاهده ميكرد. مادر بي پروا مقابل حسين اشك ميريخت. ترجيح داد با سكوت حرف هايش را به فرزند منتقل كند. نگراني،دلهره و ... آينده حسين درنظرش قابل پيش بيني نبود. طوفاني در زندگي او ميديد كه تمامي نداشت. - مادر، ميدانم چه ميكنم و به كجا ميروم. چرا نگراني؟ مادر باگوشه چادر اشكش را پاك كرد و گفت:«لااقل بگذار بعضي وقتها من هم مادري كنم. مرا از اين لذت محروم نكن، پسرم. خوشبختي تو درآينده اي بسيار دور دست گره خورده. حسين آرام سر بر بالين مادر گذاشت.هنگامي كه مادر موي سرش را نوازش ميداد، به آرامشي وصف ناپذير مي رسيد. حس مادري در آن لحظه در نظرش چقدر جذاب و لذتبخش بود.حسين چشمان خود را بست. حالا حس ميكرد دست پدر است كه نوازشش ميكند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۲
❣️ 🔺 3️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏‏‏•✦❁❁✦•‏‏··•‏━ سكوت آن زير زمين مخروبه با جملات شمرده مادر شكسته شد. - روزگاري اين زيرزمين محل مطالعه پدرت بود. آنروزها اينجا سر و وضع خوبي داشت. هواي خنك زير زمين و جذابيت پدرت همه را به اينجا ميكشاند. اين چند روز كه ميآمدي زير زمين، تكرار خاطره ها حال و هوايم را عوض كرد. هم خوشحال ميشدم، هم دلم ميگرفت. هر بار كه آمدم با توحرف بزنم، راه ندادي. رمز و راز زندگي بيش از آن است كه تو فكر ميكني.حسين برخاست. رو درروي مادر نشست. آرام گفت :«به شما حق ميدهم. اين رفتارهاي مرا به حساب جواني ام بگذار.» روزنامه را گذاشت جلو مادر وادامه داد. «سرنوشت آينده كشور در گرو قانون اساسي است. هنوز قبول نكرده اند كه ولايت فقيه نقش كليدي در قانون اساسي دارد.» - شما كه چند بار با حاج آقا جزايري صحبت كردي. ديگر وظيفه اي نداري ،پسرم. حسين دست نوشته هاي خود را جلو كشيد، گفت:«اين بار با دست پر خدمت ايشان ميروم. من فردا به تهران ميروم. اگر شده به التماسش بيافتم،كاري خواهم كرد كه اين موضوع در مجلس خبرگان مطرح شود.» مادر سرحرف را عوض كرد. «امروز خورشت بادمجان درست كردم.» - شما ميدانيد كه از اين غذا خيلي خوشم ميآيد. اين چند روز كه تو زير زمين مشغول بودم، لحظه اي از من غافل نبوديد. بوي خورشت تا زير زمين قد كشيده. من هميشه خودم را مديون شما ميدانم. - پس برو يك دوش بگير، بلكه سر حال شوي. حسين اين بار مقاومت نكرد و پذيرفت. با هم از زير زمين بيرون رفتند. وسط حياط ايستاد و از ته دل نفس كشيد. رفت كه دوش بگيرد. خواهرش تمام اين مدت كنار سكو نشسته بود و چهار چشمي او را ميپاييد. حسين كه رفت حمام، دويد زير زمين. نميدانست از كجا شروع كند. او هميشه دوست داشت كمك حسين باشد، ولي ازكارش كم تر سر درمي آورد. دست نوشته ها را يكي يكي خواند. كتابها را ورق زد و طوري كنار هم مرتب شان كرد. ملافه اي كه ديروز برايش آورده بود تا روي حصير پهن كند،هنوز دست نخورده بود. ملافه را كه پهن كرد، كمي ريخت و قيافه آن جا عوض شد. حسين وارد شد. خواهر خودش را كناركشيد. - چكارميكني. - داشتم اينجا را مرتب ميكردم كه بهتر كار كني. حسين خنده اش گرفت. گفت:«چون ازاينها سر درنميآوري، فكر ميكني نامرتب است. هر كدام از اين كتابها و دست نوشته ها آن طور كه من تحقيق ميكنم، مرتب شده اند. اگر جاي هر كدام عوض شود، كلي بايد بگردم تا پيدايشان كنم. مثل حالا كه كتابها را جا به جا كردي.» حسين باز هم خنده اش گرفت، طوريكه خواهرش هم با او همراه شد. دوتايي زدند زير خنده. خندهاي از ته دل، طوري كه مادر از بالا با قهقهه آن دو ميخنديد. براي لحظه اي خواهرشك كرد. فكر كرد شايد حسين او را به مسخره گرفته. اين چند روز كه خودش را تو زير زمين حبس كرده بود، كسي جرات وارد شدن نداشت. خواهر نشست كنار دستش و گفت: «با اين وضع فكر كنم كارت را زياد كردم. بگذار كاغذها را به همان وضع اوليه برگردانم.» - لازم نكرده. بهتر است دست به كار شوم. ليوان چاي را سر كشيد و اشاره كرد كه خواهر آن جا را ترك كند. دوباره رفت تو دنيايي كه باعشق آن را دنبال ميكرد، طوري كه پس از چند ساعت با صداي اذان صبح از كار دست كشيد. براي چندمين بار موضوعي كه در نظرش مهم به نظر ميرسيد، با خود مرور كرد. «چرا امام كتاب ولايت فقيه را پس از تبعيد به عراق نوشت؟ » ▪️ حسين از ترمينال يك سره رفت ميدان پاستور. اين سومين بار بود كه وارد مجلس خبرگان ميشد. سالن اصلي مجلس شلوغ بود. اعضاء مجلس سالن را ترك كرده بودند. حسين چشم به در دوخته، منتظر بود تا حاج آقا جزايري از سالن خارج شود. حاج آقا را كه ديد، دويد. حاج آقا با گشاده رويي در آغوشش گرفت. - اينجا چه ميكني، حسين آقا. - من نگرانم حاج آقا. - نگران چي؟ - براي ولايت فقيه فكري كرديد؟ - هنوز مجلس به اتفاق آراء به نتيجه اي نرسيده است. بعضيها به شدت مخالف اين موضوع هستند. - مخالف باشند. شما اصرار كنيد. استدلال بياوريد. خدمت امام برويد. نميدانم هر كاري كه از شما بر ميآيد، انجام دهيد. لحن صحبت حسين كه عوض شد، حاج آقا دستش را گرفت و رفتند تو اتاقي كه محل استراحت او بود. حسين رو در روي حاج آقا نشست. ساك مشكي رنگش را جلو كشيد و پوشه اي بيرون آورد. دست نوشته ها را به سرعت مرتب كرد و گذاشت جلو. ━•··‏‏‏•✦❁❁✦•‏‏··•‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۳
❣️ 🔺 4️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ببينيد، من حتي روي محورهايي كه بايد به قانون اساسي اضافه شود، كار كرده ام. به شما گفته بودم كه مرجع من چه كتابهايي است. شكي نداشته باشيد كه مجلس به آن راي خواهد داد. حاج آقا در برابر شور و حرارت حسين كسر آورده بود. نگاهش كه ميكرد، دلش نميآمد حرفش را قطع كند. «اين جوان چه عطشي دارد. او هيچ وقت آرام و قرار ندارد. حرفهايي كه ميزند، بيشتر از شور جواني اش سرچشمه ميگيرد. خبر ندارد كه اعضاء مجلس چه تحليلي روي ولايت فقيه دارند. ما هنوز روي مباحثي مثل حدود آزادي، حقوق زن و امثالهم به نتيجه نرسيده ايم ...» حسين تندتند كاغذها را نشانش ميداد و استدلال ميكرد كه چرا آنها را مطرح ميكند. - حاج آقا. آيا هنوز ترديد داريد؟ - چطور به شما بگويم، من شك دارم كه ... . - شك به چي؟ به ولايت، به امام؟ تمام زحمات امام از 15 خرداد سال 42 تاكنون بر باد خواهد رفت. شما متوجه هستيد؟ صداي حسين بلند و بلندتر شد. حالا ديگر به التماس افتاده بود، طوري كه با صداي بلند گريه ميكرد. حاج آقا تاكنون حسين را در چنين وضع آشفته اي نديده بود. گريه و التماسش قطع نميشد. انگار حاج‌آقا جزايري به شدت تحت تاثير رفتارش قرارگرفته بود. دستي به سرش كشيد و پوشه را از او گرفت. سر فصلهايي كه حسين تهيه كرده بود، نشان ميداد همه جوانب را در نظر گرفته است. احساس كرد ميتواند اين مباحث را با چند نفر ازاعضاءمجلس خبرگان كه موافق بحث ولايت فقيه بودند، در ميان بگذارد. ناگهان پيشنهادي به نظرش رسيد. «حسين گفته بود، اين مسئله را با امام در ميان بگذارم. چطور است با خودش خدمت حضرت امام بروم. من امروز با امام ملاقات دارم. بهتر است اين موضوع را هم مطرح كنم.» لبخند حاج آقا جزايري حسين را كمي آرام كرد. - بلند شو برويم. - كجا؟ - بعداً متوجه خواهي شد. از مجلس كه بيرون آمدند، حاج آقا به راننده اشاره كرد كه مقصدش بيت امام در قم است. حسين از شادي در پوست نميگنجيد. او در كنار حاج آقا جزايري به فرزندي شبيه بود كه با اصرار به خواسته خود رسيده باشد. محل اقامت امام خيلي شلوغ نبود. دو تايي رفتند تو اتاقي كه امام نشسته بود. حسين با مشاهده امام منقلب شد. آرامشي وصف ناپذير در چهره امام مشاهده ميكرد. اولين بار بود كه از نزديك با امام ملاقات ميكرد. دو زانو مقابل امام نشست و گوش داد. حاج آقا جزايري بلافاصله شروع كرد. - بعضي از اعضاء مجلس پيشنهاد دادند كه موضوع ولايت فقيه در قانون اساسي گنجانده شود، ولي در پيشنويس نيامده است. امام خيلي آرام پاسخ دادند . - پيش نويس كه سند نيست. شما آزاد هستيد نظرتان را بدهيد. بهتر است اين موضوع توسط شخصي پيشنهاد داده شود. بگذاريد تصميم نهايي را مجلس خبرگان بگيرد. حاج آقا جزايري با خشنودي گفت :«من هم عضو مجلس هستم» - پس بهتر است خودتان مطرح كنيد. حسين با دقت حرفهاي امام را دنبال ميكرد. طوري كه توانست نظر امام را جويا شود. دلش قرص شد. در آن لحظه نيز نكات مهم كتاب ولايت فقيه در ذهنش مرور ميشد. انگار در چهره امام نيز همان نكات را دريافته بود. خواست حرفي بزند، اما انگار زبانش بند آمده بود. شايد با مشاهده موافقت امام با اين موضوع، ديگر انگيزه اي براي گفتن نداشت. امام در يك نگاه حسين را از نظر گذراند. انگار خستگي اين دو ماه تلاش از تنش خارج شده بود. وقت ملاقات چه با سرعت تمام شده بود. بايد آنجا را ترك ميكردند. از بيت امام كه خارج شدند، حسين دست نوشته‌ها را تحويل حاج آقا داد و از او جدا شد. حاج آقا جزايري مستقيم رفت مجلس خبرگان و سراغ آيت ا... بهشتي و چند نفر ديگر راگرفت. موضوع ملاقات با امام را با آنها در ميان گذاشت. آيت ا... بهشتي پيشنهاد كميسيون ويژه اي را براي اين موضوع داد و بقيه هم قبول كردند. افرادي بايد در اين كميسيون شركت ميكردند كه ً قبلا روي اين مسئله كار كرده بودند. حاج آقا جزايري پيشنهادات حسين را به كميسيون سپرده بود. طولي نكشيد كه اين كميسيون با استقبال زيادي مواجه شد، حتي افرادي كه مخالف ولايت فقيه بودند. حضوربني صدر دراين كميسيون چند نفر ازاعضاء مجلس را كنجكاو كرده بود و هر از چند گاه سري به كميسيون ميزدند تا بلكه از موضوع سر در بياورند. وقتي چند اصل قانون اساسي به امر ولايت فقيه اختصاص يافت، مجلس علني خبرگان، با چالش جدي روبرو شد. با وجود مخالفت تعدادي از اعضاء ، مجلس به آن راي داد.«چرا امام كتاب ولايت فقيه را پس از تبعيد به عراق نوشت؟آيا ايشان پس از قيام پانزده خرداد سال 1342 ،يقين داشتند كه روزي حكومت اسلامي در ايران برقرار خواهد شد؟ شايد بيش از حد به اين موضوع فكر ميكنم.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۴
❣️ 🔺 5️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ دلش گرفته بود. با آن كه خسته بود، خوابش نميآمد. از منزل بيرون زد. كسي در كوچه نبود. صداي قطاري كه به ايستگاه راه آهن اهواز نزديك ميشد، به گوش ميرسيد. حسين به سوي رودخانه رفت. هر وقت دلش ميگرفت به كارون پناه ميبرد. آب آرام حركت ميكرد. جريان ولايت فقيه را از آغاز حكومت حضرت علي(ع) چون رود دنبال كرد تا به نهضت امام خميني رسيد. اكنون او به تاريخ اسلام ً كاملا تسلط داشت، حتي جريانات انحرافي و موانع تاريخي را نيز براي خود تحليل ميكرد. هنوز كار طاقت فرساي فيش برداري كتاب چند جلدي «تاريخ سياسي اسلام» در مشهد از ذهنش خارج نشده است. كارون در نظرش آئينه تمام نماي تاريخ اسلام بود. هواي دلپذير كنار رودخانه فراموشش شده بود و خود را در شعله هاي آتش مغول كه كتابخانه هاي بزرگ ايران را به آتش كشيده بود ،ميديد. وقتي به جنگ ايران وعثماني ميرسيد، خنده كريه قهرمانان آن جنگ- كه در نظرش كشورهاي غربي بودند- رنجش ميداد. تشيع صفوي و علوي دكتر شريعتي كمي آرامش ميكرد ودست آخر ميرسيد به عصرخودش. جزيرهاي كوچك در دل كارون كه از دور سياهي ميزد، توجهش را جلب كرد.« آيا غير از ولايت فقيه كشتي ديگري ميتواند اين انقلاب را به ساحل نجات برساند؟» كارون براي او دوست داشتني بود، اما آن شب كه تمام تاريخ را در امواج آرام آن ميديد، بيشتر دوستش ميداشت.- به گمانم به اين تيمسار بيش از حد ميدان داده اند. او دنبال اهداف ديگري است و استانداري را بهانه قرار داده است. - با اين وجود، او فرد با نفوذي است. نميتوان بدون سند درموردش حرف زد. حسين سندي را به كساني كه دور ميز نشسته بودند، نشان داد. گفت: «اسناد نيروي دريايي نشان ميدهد كه او هميشه به دنبال كسب قدرت بود. ماهها طول كشيد تا توانستيم اين اسناد را به دست بياوريم. اين مرد همه جوانب را در نظر گرفته است. او خود را يك قدرتمند نشان داده است و به گمان همه تنها اوست كه ميتواند اين منطقه نفتخيز را حفظ كند.» جهان آرا گفت:« مرزهاي همجوار ما با عراق ً كاملا باز است. از طرف اروند، قايقهاي زيادي در حال حمل اسلحه قاچاق هستند. او حتي حاضر نشد تعدادي قايق در اختيار سپاه خرمشهر قرار دهد. اين اسلحه ها بطور مسلم در اختيار عناصر ضد انقلاب قرار ميگيرد.» حسين ترجيح داد پس از صحبتهاي جهان آرا ديگر حرفي نزند. اين بار يكي از فرماندهان سپاه گفت:«هر بار آمديم حرف بزنيم، مانع شدند و گفتند: ايشان را امام تأييد كرده است. اوضاع خوزستان نگران كننده است. ضد انقلاب از خرمشهر پا فراتر گذاشته است.» - بايد براي مردم روشن كنيم كه سران ضد انقلاب چه كساني هستند. حسين نتيجه اي را كه ميخواست از جلسه بگيرد، نگرفت. جلسه را ترك كرد. احساس ميكرد نفاق اين استاندار هنوز به حدي نرسيده كه بتواند ماهيت او را براي مردم روشن كند. تصميم گرفت به خرمشهر برود تا بلكه از قضايا بيشتر سر در بياورد. از اين كه افرادي در استانداري اسنادي را برايش فراهم ميكردند،راضي بود. سراغ جهان آرا رفت. چهره آن جوان خسته و كوفته بود. او حتي حوصله حرف زدن با حسين را نداشت. دستش راگرفت و مجبورش كردكه با او همراه شود. تعداد افرادي كه در كميته حضور داشتند، بسيار اندك بود، زيرا مدني كميته را محدود كرده بود. جهان آرا او را به خياباني برد كه ساختمان شهرباني خرمشهر در آنجا واقع شده بود. در كنار شهرباني، ساختماني به چشم مي خورد كه مقابل آن را سنگربندي كرده بودند. اكثر جواناني كه در آن ساختمان تردد ميكردند، چفيه به سر داشتند. مردي كه شش نفر اسكورتش ميكردند، از ساختمان بيرون آمد سوار اتومبيل شد. - اين مرد اينجا چه ميكند؟ - يكي از فرماندهان خلق عرب است! او تئوريسين شيخ شبير است. - فيصل كه پرونده خوبي ندارد. او يك ماركسيست است. چگونه باخلق عرب جوش خورده است؟ - اينها تجزيه خوزستان را ميخواهند. نفر دومشان فردي است به نام سيد هادي كه مبارزات خود در دوره شاه را، به رخ اين مردم ميكشد. جهان آرا يكي از اعلاميه هاي خلق عرب را بيرون آورد و به حسين نشان داد: «عربها يك مشت كولي هستند كه من آنها را به خليج فارس خواهم انداخت. اجازه نخواهيم داد عده اي اوباش در خوزستان آشوب به پا كند.» اين قسمت از سخنان مدني در وسط اعلاميه به چشم ميخورد و سپس زير آن نوشته بودند. «مردم آگاه خلق عرب! آيا شما يك مشت اوباش هستيد؟ آيا شما كولي هستيد كه استاندار قصد سركوب شما را دارد!» اين اعلاميه حسين را به فكر فرو برد. حسين به جهان آرا گفت:«بهتر است تا اين مرد متوجه حكم شيخ شبير نشده است، او را دستگير كنيم.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۵
❣️ 🔺 6️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ اتومبيلي كه به سمت شهر شادگان ميرفت، پر از افراد مسلح سپاه بود. در اين شهر فردي را بايد دستگير ميكردند كه بي ارتباط با جريانات اخير خوزستان نبود. شيخ مجاهد از جمله افرادي بود كه بايد دستگير ميشد. او اقامتگاه بزرگي در شادگان داشت. با وجود مطالعات وسيع او در امور ديني، در سياست بسيار ساده لوح بود و امورش را به افرادي سپرده بود كه از گروههاي ماركسيستي بودند. ارتباط او با افرادي مثل جرج حبش كه گاهي با هم ملاقات داشتند، چهره او را مخدوش كرده بود. تمايل او به تجزيه خوزستان نقطه ضعفي بود كه ضد انقلاب از آن طريق به او نزديك شدند و او را به دامي انداختند كه ديگر گريز از آن برايش امكان نداشت. حسين از دو ماه گذشته دست روي تعدادي از اين گونه افراد منطقه گذاشته بود و اصرار داشت آن ها دستگير شوند. بعد از ظهر وارد شهر شدند. گرماي تابستان در آن هواي تفتيده و شرجي همه را كلافه كرده بود. حسين به كساني كه پشت وانت نشسته بودند، نگاه ميكرد. جواناني كه نگران انقلاب بودند. جولا داغري در ميان آنها بيش از ديگران حسين را مجذوب ميكرد. راننده مقابل ساختمان كميته شادگان ايستاد و حسين پريد پايين. جواني خود را به حسين رساند و گفت:« منتظرتان بوديم. چند روزاست حال و هواي شهر عوض شده.» - ما را به اقامتگاه او ببر. جوان پريد پشت وانت و حركت كردند. از خيابان اصلي شهر كه گذشتند، به ساختمان بزرگي رسيدند. جولا داغري پايين پريد و پشت ديوار موضع گرفت. بلالي افراد را دور ساختمان مستقر كرد و بعد به اتفاق حسين به طرف در ورودي رفتند. چند تفنگچي كه دشداشه به تن داشتند، با مشاهده اسلحه و طرز حرف زدن حسين ناباورانه در را باز كردند. حسين و بلالي وارد حياط شدند. چهار مسلح دور حياط نگهباني ميدادند كه با ديدن آن دو سر جايشان ميخكوب شدند. آنها جرأت شليك نداشتند. انگارفقط براي ايجاد وحشت اسلحه دست گرفته بودند و دستور شليك نداشتند. جواني كه راهنماي حسين بود، آهسته گفت:«اينها براي خودشان حكومت راه انداخته اند.» وارد اتاق بزرگي شدند كه دور تا دور آن عده اي نشسته بودند. انگار آن مرد طرفداران خود را جمع كرده بود تا آنها را نسبت به واقعه اخير توجيه كند. چشمشان كه به افراد مسلح افتاد، رنگ از رويشان پريد. - بهتر است شماهمراه ما بياييد اهواز. - اما من با استانداري همكاري ميكنم. - بارها گفتيم كه از حمايت كساني كه به ظاهر سنگ ملت عرب را بر سينه ميزنند، دست برداريد. آنها نيتي شوم در سر ميپرورانند. حسين آرام صحبت ميكرد و همين آرامش در افرادي كه دورش را گرفته بودند، تأثير گذاشته بود. شيخ به سوي در آمد. قامت بلندي داشت. هنوز اين مرد نزد مردم منطقه احترام داشت، اما آن روز كه دستگيرش كردند، مردم شادگان نفسي كشيدند و دانستند كه او نميتواند كسي باشد كه به او دل ببندند. آن مرد خود نيز متوجه شده بود كه اگر مقاومت كند، بازي را خواهد باخت. شايد هنوز به پشتيباني مدني مطمئن بود كه با آرامش خاطر با حسين همراه شد و شادگان را ترك كرد. ▪️ دستگيري چند تن از افرادي كه علاوه بر ايجاد تشنج، ارتباط آنها با عراق بيشتر شده بود، بي نتيجه بود. حسين ميديد كه تيمسار مدني، منصورخان قشقايي را كه دو ماه پيش در كوههاي بويراحمد دستگير كرده بودند، آزاد كرده است و او هم چنان به كارهاي خلاف خود ادامه ميدهد. اين دستگيريها و آزاد شدنها پاسداران راكسل كرده بود. زمزمهكانديدا شدن مدني براي رياست جمهوري، حسين را به فكر فرو برد.«اين مرد به دنبال قدرت است. شايد خرمشهر را خود به آتش كشيد كه بعد خود غائله را تمام كند. اخبار بدي از نقاط مرزي ميدهند. اين مرد لشكر 92 زرهي را با طرحهايي كه ارائه داده از پرسنل خالي كرد.» علي با پوشه اي در دست وارد شد. از بي تابي حسين كلافه شده بود. از ده روز قبل كه به او قول داده بود اسناد مربوط به مدني و اطرافيانش را از بايگاني ساواك در اختيارش قرار دهد، هر شب اين موضوع را دنبال ميكرد. علي از پيگيري مستمر او در مورد تيمسار مدني چيزي سر در نميآورد. - اين اسناد مربوط به تيمسار است. حسين بي توجه به حرفهاي برادر با ولع اسناد را زير و رو كرد. چشمش به نامه اي افتاد و آن را از پرونده بيرون كشيد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۶
❣️ 🔺 7️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ خدايا! اين نامه با آن پرونده اي كه انجمن اسلامي نيروي دريايي در اختيارم قرار داده است، همه چيز را روشن ميكند. من از ابتدا ميدانستم اين مرد اهداف شومي در سر ميپرورد. اگر در اين مقام بماند يا استان را به آشوب ميكشاند يا... سكوتش علي را متعجب كرد. نگاهي به كاغذي كه در دستش بود، انداخت و گفت:«منظورت چيست، حسين! از چه نگراني؟» - نگران مرز عراقم. اگر بداني چقدر اسلحه براي خوانين وارد كرده اند، سپاه را بسيج خواهي كرد. اينها ميخواهند با اين اسلحه ها چه كنند؟ چرا تعداد جاسوسهاي عراقي در خوزستان هر روز بيشتر ميشود؟ چرا مدني قصد دارد لشكر 92 زرهي را از پرسنل خالي كند؟ اين مرد با پيشنهادهاي ظاهر فريب كه پرسنل را روانه استانهاي خودشان مينمايد، ارتشي خواهد ساخت كه حتي قدرت دفاع از پادگان خود را نخواهد داشت. نبايد بگذاريم او در انتخابات رياست جمهوري مطرح شود. - هنوز مقامات كشور او را تأييد ميكنند. حسين نگاهي به برادر انداخت. گفت:« آيا مقامات كشور از عملكرد واقعي او مطلع هستند؟از فردا تبليغات وسيعي راعليه او آغاز خواهيم كرد. معزالدين مدارك ديگري فراهم كرد تا ماهيت او را نزد آقايان بهشتي، خامنه اي و هاشمي روشن كند. اين هيأتي كه از خوزستان به قم خواهد رفت تا اعتراض مردم خوزستان را به گوش امام برسانند، بسيار مؤثر است. من نقشه اي ديگر دارم كه اگر موفق شوم، دست مدني براي هميشه رو خواهد شد.» - حسين! تو چقدر بيتابي. بيش از شش ماه است كه روي پرونده او كار ميكني. - انقلاب ما در مسيري جديد قرار گرفته است. اگر از آن به دقت مراقبت نشود، ضربه خواهد خورد. علي اسناد را به حسين سپرد و اتاقش را ترك كرد. حسين آن شب تا صبح روي پرونده كار كرد تا توانست اولين اعلاميه خود را عليه مدني طراحي كند. او چند سند را در يك روزنامه ديواري بزرگ طوري كنار هم قرار داد كه خواننده را ً دقيقا متوجه هدف خود ميكرد. حسين قصد داشت اذهان عمومي را متوجه حركت مرموز مدني نمايد تا دليل آشوب خرمشهر روشن شود. او خطراتي كه در مرز عراق مشاهده كرده بود را، مطرح و مردم را نسبت به توطئه اي دامنه دار آگاه ميكرد. اين كار حسين روزهاي متوالي در شهر تكرار شد. مدني از حركات او به ستوه آمده بود. آن روز كه با فرماندهان سپاه جلسه داشت، با او رو در رو شد. مدني از پشت ميز بلند شد، مسلط به جمع، شروع به صحبت كرد. - اين تحركات مشكوك در مرز، از طرف يك سري قاچاقچي است كه كالاي غير مجاز وارد ميكنند. اين كار از سالها قبل رواج داشته است. بعضيها با سرو صداهايي كه در شهر راه انداخته اند، عامل تشنج شده اند. آنها دارند با احساسات مردم بازي ميكنند. خطابش به فرمانده سپاه بود. مدني با حرارت حرف ميزد. انگار نگراني او از مرزها بيشتر از ديگران بود. حسين نگاهي به افرادي كه در جلسه حضورداشتند، انداخت و سپس مثل مدني از پشت صندلي بلند شد. قد او بر عكس مدني كوتاه بود. كاپشن سبز رنگش را جابه جا كرد و در حالي كه به چهره او نگاه ميكرد، شروع كرد. - اما ما نگران كالاهاي قاچاق نيستيم. بعضيها آن قدر آزاد هستند كه به راحتي اسلحه حمل ميكنند. چندين قايق تندرو در اروند و قسمتي از خليج فارس، در حال حمل اسلحه هستند. استان پر از فتنه و نفاق شده است، آن وقت شما مردم را دعوت به آرامش ميكنيد؟ امروز خوزستان يك بشكه باروت شده است، چيزي كه شما ميخواهيد. چرا اين فتنه گرهايي را كه با حكم دادستاني دستگير كرده ايم، آزاد ميكنيد؟ اگر كميته دزفول و سپاه اهواز وارد خرمشهر نميشدند،كشتار مردم ادامه پيدا ميكرد. تيمسار! ما اجازه نميدهيم خوزستان مركز زورآزمايي شما شود. حسين با مشت روي ميز كوبيد و براي آن كه كسي حرفي روي حرفش نزند، ادامه داد: - ما عازم قم و تهران هستيم. اگر پشتوانه شما در تهران فرو ريزد، ديگر جايي براي شيرين زباني نخواهيد داشت. حسين بلافاصله جلسه را ترك كرد. كسي جرأت حرف زدن نداشت. مدني مجبور شد سكوت را بشكند. - اين بچه ها نميگذارند سنگ روي سنگ بند شود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۷
❣️ 🔺 8️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ▪️ به قم كه رسيدند، به اقامتگاه امام رفتند. انبوهي از مردم در خيابان منتهي به اقامتگاه تجمع كرده بودند كه با امام ديدار داشته باشند. حسين و دوستانش از دل جمعيت خود را به در ورودي رساندند. يك كيف بزرگ حاوي اسناد تيمسار مدني دستش بود. اجازه ورود گرفتند. چند پاسدار در اتاق اطلاعات افراد را كنترل ميكردند تا پس از بازرسي وارد شوند. بين آنها جواني بود به نام احمد كه به اسناد مدني مسلط بود و حسين او را آماده كرده بود كه براي امام توضيح دهد. وارد اتاقي شدند كه براي حسين جالب بود. دو هفته قبل به اتفاق حاج آقا جزايري آمده بودند همين اتاق. چند تخته فرش ماشيني كه دور تا دورش را پتو پهن كرده بودند، با پرده هايي از پارچه معمولي. كنج اتاق چند كتاب به چشم ميخورد كه آنها را روي تاقچه كنار هم چيده بودند. انگار حسين فراموش كرده بود كه به چه منظوري نزد امام آمده است. زندگي امام، رفتارش و حتي طرز برخوردش با مراجعه كنندگان براي حسين جالب بود. ناگهان دري كه به اتاق ديگر راه داشت، باز شد. حضرت امام وارد شدند. حسين برخاست. جلو رفت تا مثل دوستان خود دستش را ببوسد. باز هم مثل ملاقات قبل آرامشي در وجود امام مشاهده كرد كه دركش براي حسين سخت بود.«چگونه ميتوان با وجود اين همه مشغله اين چنين آرام بود؟» امام با رويي گشاده از آنها استقبال كرد و بعد فرمود:«گفته اند كه شما گزارشهايي از خوزستان داريد، بفرماييد.» احمد شروع كرد. امام سرش را پايين انداخته بود و سراپا گوش. حسين در حين گزارش احمد متوجه حركات امام بود كه دو دستش را در يكديگر قفل كرده و روي زانو گذاشته بود. احمد سعي كرد خلاصه كند. حرفش كه تمام شد، شش نفري چشم به امام دوختند و منتظر ماندند. مالكي و يداالله نيز مجذوب رفتار امام شده بودند. امام كه سخن ميگفتند، آنها بيشتر مجذوبش ميشدند. كلام آخر امام چنين بود. «بهتر است اين گزارشها را به شوراي انقلاب بدهيد تا آنها رسيدگي كنند.» حسين به فكر فرو رفت. تصورش از امام در مورد رعايت سلسله مراتب تا اين حد نبود. امام با آن همه قدرت با تأمل در مورد مسائل جامعه قضاوت ميكرد و جايگاه دستگاههايي را كه خود دستور تشكيلشان راداده بود، رعايت ميكرد. امام برخاست. هنگام خداحافظي يك بار ديگر فرصتي براي حسين پيش آمد كه از نزديك امام را لمس كند. در همان لحظه متوجه شد كه به اين راحتي نميتواند از اسرار دروني شخصيت بزرگي مثل امام سر دربياورد. قطره اشكي ازگوشه چشمش بيرون زد، اما نگذاشت امام متوجه شود. باغم و اندوه بسيار بيت امام را ترك كرد و در ميان خيل عظيم جمعيت كه در انتظار ديدار با امام بودند، ناپديد شد. ▪️ عصر يكي از روزهاي پائيز، حسين و معزالدين راهي تهران شدند. معزالدين اسناد طبقه بندي شده اي را عليه تيمسار مدني تهيه كرده بود كه ميتوانست مسئولين را متوجه خطر غفلت از خوزستان كند. پس از پيروزي انقلاب و اعلام پايان فعاليت سازمان موحدين، ارتباط حسين با معزالدين، يداالله و مالكي كم تر شده بود. با اين كه حسين، يداالله و مالكي در دل ارگانهايي كه پس از انقلاب تشكيل شده بود، فعاليت نزديك و تنگاتنگ داشتند، اما به نظر ميرسيد معزالدين نتوانسته بود فعاليت در ارگانها را ادامه دهد. گوشه گيري او به مرور بيشتر ميشد. حسين تمايل داشت كه او از متن مسائل مربوط به انقلاب فاصله نگيرد، اما معزالدين با اعتراض به عملكرد دولت موقت و سياست افرادي مثل مدني، ترجيح ميداد در حاشيه بماند. مدني قصد داشت با كوتاه كردن مدت خدمت وظيفه و انتقال پرسنل ارتش به مناطق خويش، پادگانها را خالي از پرسنل نمايد. از طرفي در جريان درخواست موشكها و ادوات جنگي خريداري شده ايران از آمريكا- كه قبل از انقلاب خريداري شده بود- مدني اعلام كرد كه ايران نيازي به اين اداوت جنگي ندارد، چون ما سر جنگ با كسي نداريم. آمريكا هم از تحويل اين موشكها و ادوات خريداري شده، خودداري نمود. معزالدين اين حركت مدني را ادامه توطئه هاي قبلي او قلمداد ميكرد. حسين در تهران از او جدا شد. آن روز كه به خيابان طالقاني رسيد، تصور نميكرد بتواند بعضي از دوستان خود را به راحتي پيدا كند. مقابل سفارت آمريكا كه رسيد، با جمعيتي انبوه مواجه شد. پلاكاردها و پرچمهاي زيادي با شعار ضد آمريكا روي ديوار و نرده هاي سفارت به چشم ميخورد. با اين كه يك ماه از تصرف سفارت توسط تعدادي ازدانشجويان مسلمان موسوم به پيرو خط امام ميگذشت، اما همچنان مشتاقان اين حركت انقلابي مقابل سفارت تجمع كرده، حمايت خود را از دانشجويان اعلام ميكردند. حسين از در غربي وارد سفارت شد. تعدادي مسلح دور ساختمان نگهباني ميدادند. دانشجويان هر كدام به انجام كاري مشغول بودند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۸
❣️ 🔺 9️⃣8️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين با كنجكاوي مناظر را ميديد.«چگونه ممكن است يك سفارتخانه تبديل به مركز جاسوسي آمريكا در خاورميانه شود؟» چشمش به جواني افتاد كه به سويش ميآمد. حسين سلام داد و با او گرم گرفت. وارد ساختمان سفارت كه شدند، حسين گفت:«اگر بتواني كاري انجام بدهي، خدمت بزرگي به خوزستان و كشور كرده اي.» - بايد اسناد شما را با بعضي از اسناد سفارت تطبيق بدهم. - شكي ندارم كه اين مرد شيطنت ميكند. آنقدر كه او با سران عراق هماهنگ است، با تهران جوش نميخورد. حسين اسناد را يكي يكي نشان داد و بعد رفتند داخل ساختمان. چند دانشجوي ديگر در حال ترجمه ي اسناد بودند. عده اي هم اسناد را طبقه بندي ميكردند. حسين آن شب توانست دانشجويان را متقاعد كند كه پرونده مدني را در رسانه هاي گروهي اعلام كنند. او با آرامش خاطر سفارت را ترك كرد و بلافاصله به اهواز بازگشت. دو روز بعد توسط دانشجويان مطالبي عليه مدني مطرح شد. اين مطالب براي مدني كه كانديد رياست جمهوري شده بود، سخت ناگوار بود. حسين زماني دست از سر مدني برداشت كه او از استانداري استعفا داد و مدتي بعد از ايران فرار كرد. حسين اين خبر را كه شنيد، خود را به فرمانده سپاه رساند و گفت:«مدني رفت، اما رد پاي شومش در مرزهاي ايران به چشم ميخورد. اگر نتوانيم مرز را كنترل كنيم، آينده خطرناكي در انتظار ماست. بيم آن ميرود كه پس ازفرار مدني عراق دست به تحركاتي بزند. ما الان در خوزستان از امكانات نظامي بسيار ضعيفي برخورداريم.» - يعني احتمال حمله عراق ميرود؟ - شواهد امر اين طور نشان ميدهد. بايد نيروهاي نظامي مرز را تقويت كنيم. من ديروز با احمد دلفي و ساكي از شلمچه بازديد كردم. تحركات نظاميان عراقي بيش از حد تصور است. آنها دارند مرز را سنگربندي ميكنند. تحركات مشكوك عراقيها در مرز به حدي رسيده بود كه فرمانده سپاه خوزستان مجبور شد در نقاط حساس، پاسگاههاي سپاه پاسداران را مستقر نمايد. آن روز فرمانده سپاه با عباس و حسين رفته بودند مرز تا از نيروها سركشي كنند. حسين ، عباس را در كلاسهاي آموزش پيداكرده بود. ازفرمانده سپاه خواسته بود كه از او در واحد آموزش استفاده كند. عباس براي بسيج نيروهاي داوطلب و آماده كردن آنها براي ورود به سپاه مهارت خاصي داشت. هواي گرم شلمچه افراد را كلافه كرده بود. تعدادي از اين نيروها را عباس انتخاب كرده بود. فرمانده سپاه كه خود اهل خوزستان بود، بي اعتنا به تابش مستقيم خورشيد و هواي تفتيده، سنگرهايي را كه عراقيها احداث كرده بودند، به دقت نگاه ميكرد. او مبارزه خود را در سالهاي قبل از پيروزي انقلاب در گروه منصورون شروع كرده بود و يكي از چهره هاي شاخص اين گروه به حساب ميآمد. اكنون كه در سپاه فعاليت ميكرد، همه آن مسائل را فراموش كرده بود و تمام هم و غمش بحرانهايي بود كه به خوزستان تحميل ميشد. - اين تحركات عراقيها بي علت نيست، حسين! - ما در اين مورد غفلت كرده ايم. سپاه هم سلاح سنگين ندارد كه بتواند اقدامي كند. - اگر پس از كودتاي نوژه بني صدر به خود ميآمد، اكنون بهتر ميتوانستيم با او كنار بياييم. اين اختلافها در نهايت به ضرر همه ما ختم خواهد شد. - بني صدر پس از انتخابات رياست جمهوري بيش از حد مغرور شده است. فرمانده سپاه براي پاسداري كه برايش دست تكان داده بود،دستش را بلند كرد. چهره آن پاسدار توجه حسين را جلب كرد و به عباس گفت:«نگه دار.» - ولي كار داريم. حسين رو به فرمانده سپاه كرد. گفت:«اين جوان با اشتياق براي ما كه فرمانده او هستيم، دست تكان داده است. بهتر است بايستيم و با او گرم بگيريم. ما نبايد بين خودمان و نيروها فاصله بيندازيم.» فرمانده سپاه سكوت كرد. حسين با اشتياق از اتومبيل پياده شد و با آن جوان گرم گرفت. چهره پاسدار با اين ملاقات شاداب شده بود و با رغبت براي حسين تعريف ميكرد كه طي چند روز گذشته در آنجا چه اتفاقي افتاده است. حسين درافق شلمچه رنگ خون ميديد. انگار در آن دور دستها منظره اي ميديد كه تاكنون شبيه آن را نديده بود. وقتي به طلائيه رسيدند، اين منظره تكرار شد، اما حسين نتوانست چيزي از آن سر در بياورد. از خطوط مرزي كه به اهواز برگشت، مستقيم رفت به محل برگزاري نمايشگاه و سالني كه براي اين كار انتخاب كرده بود. سالن بسيار زيبا تزئين شده بود. مقداري از مواد غذايي اهدايي عراقيها كنار هم چيده شده بود. حسين توضيح داد كه چرا عراقيها به مردم كم درآمد روستاهاي مرزي كمك بلاعوض ميكنند. اين موادغذايي از سه ماه گذشته توسط عراقيها در روستاهاي مرزي توزيع شده بود. صدام در صدد بود از اين طريق رضايت مردم مرزنشين را جلب كند. در قسمت ديگر نمايشگاه چند اسلحه ديده ميشد كه تعداد زيادي مشابه اين اسلحه ها در بين مردم توزيع شده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۸۹
❣️ 🔺 0️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين بخشي از تحركات مرزي عراقيها و دلائل آن را، يك به يك و به تفصيل براي بازديد كنندگان توضيح ميداد. شواهد امر نشان ميداد عراق به زودي دست به يك حمله گسترده خواهد زد و حسين مردم عرب خوزستان را نيز مهياي دفاع از خود ميكرد. نگاهي به ساعت خود انداخت. منتظر چند خبرنگار بود كه براي تهيه خبر ميآمدند. جمعي كه دوربين در دست داشتند، وارد سالن نمايشگاه شدند. حسين به سمت آنها دويد و همراه با نشاط گفت:«خوش آمديد. اين نمايشگاه اهميت زيادي دارد كه بايد شما را در جريان امر قرار ميدادم.» و بعد در حالي كه براي خبرنگاران توضيح ميداد، قسمتهاي مختلف نمايشگاه را نشانشان داد. - بايد نسبت به فعاليت عراقيها علكس العمل نشان بدهيم. آنها قصد تجاوز به خاك ما را دارند. چطور ثابت كنيم كه آينده خطرناكي در انتظار ماست. اين اسناد و مدارك و شواهد را در كنار هم قرار دهيد. چرا عراقيها به مردم مرزي كمك ميكنند؟ چرا اين همه خاكريز و سنگر زده اند. چرا نظاميان آنها بيش از حد در مرز تردد ميكنند. حسين درحاليكه به آخر نمايشگاه نزديك ميشد،همچنان به صحبت خود ادامه ميداد و خبرنگاران حرفهايش را كه برايشان تازگي داشت، يادداشت ميكردند.حسين رفت تو فكر. «اگر به جاي برپايي آن نمايشگاهي كه هدفم متوجه كردن مسئولين نسبت به اين موضوع بود، روي مردم كار كرده بودم، ً حتما نتيجه بهتري ميگرفتيم. از دو ماه گذشته مشخص بود كه صدام قصد شيطنت دارد. همه اهداف دشمن اكنون در حال پياده شدن است. كدام ارتش ميتواند در برابر يازده لشكر سرمست صدام بايستد؟ مردم در برابر بمبارانهاي هوايي روحيه خود را از دست داده اند.» با انفجار يك بمب در جا ميخكوب شد. جيغ و داد مردم را كه شنيد، به آن سو رفت. هنوز باهمان موتورگازي امور خود را ميگذراند. موتور را گوشه پياده رو گذاشت و دويد جايي كه زني جيغ ميكشيد. «بچه ام زير آوار مانده است.» بمب چند منزل را تخريب كرده بود. صداي ضجه كساني كه زير آوار مانده بودند، به گوش ميرسيد. حسين در چوبي را كنار زد. گريه بچه اي بلند شد. چند آجر روي سينه اش افتاده بود. آجرها را كنار زد. بچه را بلند كرد و به مادرش سپرد. بچه در آغوش مادر كه قرار گرفت، كمي آرام شد. حسين به كمك پيرمردي شتافت كه با مشقت همسرش را از زير آوار بيرون ميآورد. پيرزن آرام و بيصدا در حالي كه خون از سرش جاري بود، زير يك تكه آهن آرميده بود. نگاه سرد پيرمرد حسين را به خود آورد. اولين مزه تلخ جنگ را با تمام وجود احساس كرد:« چرا اين دو كه عمري را كنار هم زندگي كرده اند، اين گونه از هم جدا ميشوند؟ كينه اين مرد بايد متوجه كدام سياست باشد؟» نگاهش را از پيرمرد كه اكنون روي تكه اي آهن نشسته بود و با حسرت همسر پيرش را نگاه ميكرد، جمع كرد و جسد را بيرون آورد. اهواز در انتظار بمبي ديگر بود. قبل از 31 شهريور اين سر و صداها از خرمشهر آغاز شده بود و اولين قرباني هاي خود را گرفته بود. تانكها از چند نقطه مرزي وارد خاك ايران شده بودند. بمباران هوايي عراق شدت يافت. راديوهاي ايران و عراق رسميت جنگ را اعلان كردند، در حالي كه هيچكدام نميدانستند دامنه آن تا چه حد است. صدام قطعنامه 1975 الجزاير رادر حضور خبرنگاران پاره كرد و دستور آتش داد. همه چيز به نفع آغازكننده جنگ فراهم بود. حسين وارد ستاد فرماندهي سپاه كه شد، با چهره هاي ملتهب دوستانش مواجه شد. آنها نميدانستند چگونه وارد معركه شوند. جهان آرا از پيشروي عراقيها در مرز شلمچه ميگفت:« تانك ها شهر را به آتش كشيده اند. چند خمپاره انداز را روي نقاط مختلف شهر تنظيم كرده اند و مثل نقل و نبات گلوله ميريزند. جاده هاي خروجي شهر با هجوم مردم مواجه شده است. هر كس هر چه دارد به دوش گرفته و از شهر بيرون ميزند. جوانهايي هم كه در مسجد جامع جمع شده اند، اسلحه اي براي دفاع ندارند.» حسين گندمكار را ديد كه با سر و روي خاكي وارد شد. باورش نميشد تانكها به بستان رسيده باشند. هر كس كه وارد ميشد، از پيش روي عراقيها ميگفت. فرمانده سپاه پشت تلفن با يكي جر و بحث مي كرد:«شما از تهران كه نميتوانيد مانع پيشروي عراقيها شويد.» حسين وارد نمازخانه شد. صد نفري كه آماده شده بودند روانه خرمشهر شوند، مشغول اقامه نماز جماعت بودند. حسين از حضور در ميان آنان آرام گرفت. نماز كه تمام شد، ايستاد و شروع به صحبت كرد: - امشب شب عاشورا است. امروز در معرض يك امتحان الهي قرار گرفته ايم. وقت آن رسيده كه كمر همت ببنديم تا متجاوز را سر جاي خود بنشانيم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۰
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 0️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين بخشي از تحركات مرزي
❣️ 🔺 1️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ شما از اولين كساني هستيد كه داوطلبانه عازم جبهه ميشويد. جبهه اي كه هيچ حساب و كتابي ندارد. وقتي در بين راه با صدها هزار مردم آواره مواجه شديد، متوجه عمق اين فاجعه شده و متقاعد خواهيد شد كه شهادت تنها وسيله ي دفاعي شماست. اگر رفتن را تا فردا به تأخير بيندازيد، معلوم نيست مسلما باخرمشهر دچار چه سرنوشتي خواهد شد. تاريخ را كه ورق بزنيد، چنين انسانهاي مظلوم و گمنامي مواجه خواهيد شد. شما يقين بدانيد كه از خرمشهر بر نخواهيد گشت. بنابراين شما در معرض يك امتحان قرار گرفته ايد.فرمانده عمليات سپاه وارد نمازخانه شد و گفت:«اتوبوس آماده است.» اولين نفر از گروه بلند شد. اشكش را پاك كرد. پيشاني حسين را بوسيد وگفت:«احساس ميكنم وارد بهترين دوران زندگي شده ام.» حسين به تماشاي افرادي كه عازم خرمشهر بودند، ايستاد:« اگر بتوانيم مردم را آرام كنيم، باهمين نيروهاي موجود ميتوانيم مانع پيشروي عراقيها شويم.» نماز خانه را كه ترك كرد،با فرمانده سپاه روبرو شد.انگار او نيز با سخنان حسين در نماز خانه آرام گرفته بود.حسين از محوطه سپاه خارج شد. چرخي در شهر زد. مردم از ترس هواپيماهاي عراقي چراغ ها را خاموش كرده بودند. شهر در تاريكي مرگباري فرورفته بود. تردد اتومبيل بسيار كم شده بود. پمپ بنزينها شلوغ بودند. تنها فروشگاههايي باز بودند كه ارزاق عمومي مردم را ميفروختند. اغلب كاميونهايي كه از شهر خارج مي شدند، وسايل منزل بارشان بود و اين صحنه ها خود درتضعيف روحيه ي مردم مؤثر بود. هنوز مشخص نبود صدام از اين تهاجم گسترده چه هدفي را دنبال ميكند. وقتي حسين از شلمچه بازگشت، همه چيز دستگيرش شده بود و بي اعتنا به از هم گسيختگي دستگاههاي اجرايي، در صدد سازماندهي نيروهايي برآمد كه از ساير نقاط كشور به اهواز ميآمدند. او دبيرستان پروين اعتصامي را در آغاز سال تحصيلي براي انجام كار ديگري انتخاب كرده بود، اما اكنون، كلاسهاي درس پر از نيروهايي بودند كه براي رفتن به نقاط مرزي آماده ميشدند. گروههاي چپ در صدد بودند اول مهر با انجام تظاهرات مانع آغاز سال تحصيلي شوند. آنها مدارسي را براي اين عمل انتخاب كرده بودند تا با ايجاد تشنج كليه مدارس را تحت تأثير قرار دهند. حاج موسي كه اكنون مدير كل آموزش و پرورش بود، براي خنثي كردن اين حركت ضد انقلاب از حسين كمك خواست. حسين با همكاران خود در فعاليتهاي فرهنگي برنامه وسيعي را تدارك ديده بود تا اول مهر با اجتماع پنجاه هزار دانش آموز در ورزشگاه شهيد تختي توطئه گروهكها را خنثي نمايد. او به حاج موسي قول داده بود كه طي چند روز آينده توسط خود دانش آموزان فعاليت ضد انقلاب را در مدارس تعطيل كند. فرماندهان ضد انقلاب از خبر راهپيمايي به وحشت افتاده بودند و هنوز نتوانستند در مورد طرح خود تجديد نظر كنند. با اولين بمب عراقيها مدارس تعطيل و فرصت راهپيمايي از آنها سلب شد.اكنون حسين همان نيروها را در دبيرستان پروين اعتصامي جمع كرده بود تا آنها را پس از آموزش روانه جبهه ها نمايد. عباس را ديد كه در تلاش است چند نفر تازه وارد را اسكان دهد. مجدزاده بين نيروها پتو تقسيم ميكرد. حسين به ياد كلاسهاي اخلاقش افتاد. مجدزاده حسين را كه ديد، پتوها را به يكي از كلاسها منتقل كرد و گفت:«خبري از اسلحه نشد؟» - اين جا كسي به كسي نيست. هنوز ارتش در بلاتكليفي بسر ميبرد. سپاه هم كه تعداد نيروهايش بيش از اسلحه هایي است كه در اختيار دارد. با فعال شدن اتاق جنگ، كارها سامان خواهد گرفت. - اما اين نيروها فقط براي جنگيدن آمده اند. - تا فردا صبر كنيد، بلكه فرجي شد. مجدزاده به سوي وانتي رفت كه پشتش پر از پتو بود. حسين به كمكش رفت و پتوها را به كلاسهايي كه پر از نيروهاي داوطلب بود، منتقل كردند. - هنوز پنجاه تا پتو كم داريم. - هوا گرم است. به هر كدام يك پتو بدهيد. خودشان ميدانند كه ما در چه موقعيتي قرارداريم. صداي انفجار از طرف پادگان لشكر 92 زرهي همه را ميخكوب كرد. انفجار تكرار شد، طوري كه دود و شعله آتش از دور زبانه مي كشيد. حسين به آن سو رفت. انفجار مهمات اطراف پادگان را براي لحظه اي روشن ميكرد و بعد خاموش ميشد. چند اتومبيل آتشنشاني رسيدند، اما جرأت ورود به محوطه را نداشتند.فرداي آن روز، عباس از همان نيروهاي داوطلب كمك گرفت و به پادگان رفتند. خشم جواناني كه داوطلب اعزام به جبهه بوند، با مشاهده اين صحنه بيشتر شد. اگر اين اسلحه و مهماتي را كه در آتش سوخت، بين آنها توزيع كرده بودند، اكنون ميتوانستند در نقاط مرزي جلو عراقيها بايستند. حسين گروههايي را براي تخليه مهمات پادگان انتخاب كرد. اين فعاليت اميد و نشاط را مجددا به نيروهاي پادگان برگرداند. نيروها پس از دو روز تلاش مهمات را به نقاط امن منتقل نمودند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۱
❣️ 🔺 2️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ معاون استاندارمانع خروج سرهنگ شد. - شما حق نداريد شهر را تخليه كنيد. - يك كارشناس نظامي موقعيت خوزستان را اين طور ارزيابي كرده كه بايد در گلوگاه خوزستان- يعني دزفول- مقاومت كرد. اهواز و خرمشهر محلي براي دفاع نيستند. سرهنگ پوشه ها را بغل كرد و از اتاق خارج شد. محمد از اين كه آنها پادگان را خالي ميكردند، خودخوري ميكرد.«وقتي اينها قصد ترك اهواز را كرده اند، چه انتظاري از مردم عادي است؟ بايد هر طور شده جلوشان را بگيريم.» به طرف اتاق جنگ رفت. اين محل هنوز فعال نشده بود. از سه روز گذشته كه استاندار و معاونش محمد در اتاق جنگ مستقر شدند، اين جا مركز تصميم گيريها به حساب ميآمد. با آن كه هنوز تيپهاي لشكر 92 زرهي خوزستان از آمادگي لازم برخوردار نبودند، اما فرماندهان ارتش تمايل داشتند علاوه بر منطقه شوش و دزفول در ساير مناطق بادشمن روبرو شوند. با دخالت استاندار و حضور نيروهاي داوطلب، جنگ شكل بهتري به خود گرفت و نيروهاي مردمي نيز به كار گرفته شدند. حضوراين نيروها دركنار ارتشيها، به آنها اميد ميداد و با انگيزه بهتري دل بكار ميبستند. محمد وارد اتاق جنگ كه شد، كسي جز يك سرهنگ آنجا نبود. چند افسر ضد اطلاعات در حال تخليه اسناد سري بودند. خبر پيشروي تانكهاي عراقي تا سوسنگردهمه را غافلگير كرده بود. دشمن با بمباران پادگان لشكر 92 زرهي وضعيت اسف بار خوزستان را آشفته تر كرد، به همين خاطر تعدادي از نظاميان عليرغم ميل باطني تصميم گرفتند محل اتاق جنگ را تغيير دهند. آن سرهنگ و محمد تلفني اخبار ناگواري دريافت مي كردند. استاندار مضطرب وارد شد. - پس چي شد؟ چرا تخليه كردند. - ميگويند بايد تغيير مكان بدهيم. - به كجا؟ - خارج از اهواز. - اما هنوز چند ميليون نفر تو منطقه اند. ما نميتوانيم اينجا را منطقه نظامي اعلام كنيم. تا مردم هستند،هيچ كس حق جابه جايي ندارد. استاندار گوشي را برداشت و شماره گرفت. - الو جناب سرهنگ. اگر مقاومت كنيد، نيرو خواهد رسيد. ما جز مقاومت چاره اي نداريم. - اين دستور رئيس جمهور است، قربان. استاندار گوشي را گذاشت و مأيوس به محمد خيره شد. لحظه اي بعد محمد گفت:« بهتر است با دفتر امام تماس بگيريم. اگر محل اتاق جنگ عوض شود، وضع از اين كه هست، بدتر خواهد شد.» استاندار شماره دفتر امام را گرفت. صفر به راحتي آزاد نميشد. چند بار تكرار كرد تا اين كه صدايي از گوشي شنيد. استاندار آرام شروع كرد. اوضاع وخيم خوزستان را گزارش داد و بعد با التماس درخواست كرد رئيس جمهور را متقاعد كنند كه دستور عقب نشيني را لغو كند. وقتي قول مساعد به او داده شد، كمي آرام گرفت و همان جا نشست. محمد از اتاق بيرون زد تا در محوطه قدمي زده باشد. چشمش به حسين افتاد. حسين هنوز براي تأمين اسلحه نيروهاي داوطلب دوندگي ميكرد. محمد را كه ديد، ايستاد. او محمد را از سال 52 ميشناخت. محمد دانشجويي بود كه خوب سخنراني ميكرد و بسياري از دانشجويان مسلمان را همراهي ميكرد. دو بار از دانشگاه اخراج شده بود و ساواك به او اجازه ي فعاليت در دانشگاه را نميداد. تا اين كه او را به سربازي اجباري فرستادند حسين چند بار ازاو خواسته بود كه براي تعدادي از جوانان سخنراني كند و او نيز با اشتياق پيشنهادش را پذيرفته بود. محمد طي دو سال فعاليت در خرمشهر از اوضاع آن منطقه اطلاع كافي داشت. اين امر موجب شده بود كه در پست معاونت استانداري همكار خوبي براي استاندار به حساب آيد و بيشترين وقتش را روي مسائل جنگ بگذارد. تلاش حسين براي او- كه به ياد سالهاي گذشته اش ميافتاد- دوست داشتني بود و هنوز دوست داشت به نحوي كمكش كند. حسين به او كه رسيد، بي مقدمه گفت:«هنوزهم موفق نشديم آن وعده اي كه براي تحويل اسلحه به ما داده بودند را به جايي برسانيم.» - آنهاكه در اين موارد كارشكني ميكنند، اعتقادي به حضور نيروهاي داوطلب در امور جنگ ندارند. آنها با تفكري ديگر جنگ را دنبال ميكنند، حتي ازحضور من و استاندار در اتاق جنگ معترض هستند. حسين اكنون بهتر ميتوانست دليل مخالفت بني صدر نسبت به دخالت استاندار در امور جنگ را تجزيه و تحليل كند. بني صدر درصدد بود براي اكثر شهرهاي خوزستان فرماندار نظامي انتخاب كند و استان را منطقه جنگي اعلام نمايد. در حالي كه هنوز ميليونها نفر در استان سرگردان بودند. استاندار با يك جريان مردمي مواجه بود كه نميتوانست منكر مشكلات آنها شود. هنوز تز زمين دادن و زمان گرفتن از طرف بعضيها زمزمه ميشد. به نظر ميرسيد اين تاكتيك دراين شرايط كاربردي نداشته باشد. او نيز مانند بسياري اعتقاد داشت،نه تنها نبايد مردم را از خوزستان خارج كرد، بلكه با ورود نيروهاي داوطلب در جنگ وضعيت جبهه ها بهبود خواهد يافت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۲
❣️ 🔺 3️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ وضعيت ارتش طوري نبود كه بتواند به تنهايي در برابر هجوم دشمني كه مجهز وارد خوزستان شده بود،استقامت كند.«اگر قرار باشد بخش وسيعي از خوزستان را در اختيار دشمن قرار دهيم تا در زمان مناسب، اين اراضي اشغالي را باز پس بگيريم، معلوم نيست اين زمان از دست داده به نفع ما باشد. چند ماه فرياد زديم كه عراق مهياي يك جنگ تمام عياراست، اما با عكس العمل جدي مواجه نشديم. ما بايد زمان رادر همين شرايط كه در فشار قرار داريم، به نفع خود تمام كنيم.» حسين مدام اين مسائل را در ذهن مرور مي كرد. چشمش به مردي بلند قامت كه محاسني بلند نيز داشت افتاد. حسين سوي او رفت و سلام كرد. دكتر چمران بود. عينكشرا جا به جا كرد و بي مقدمه گفت:«از امروز نيروهاي مردمي را وارد جبهه ها خواهيم كرد تا سرعت پيشروي عراقيها كم شود. دستور احداث خندق دور اهواز صادر شد، اما تعداد گروههايي كه مشغول شده اند،خيلي كم است. تحركات مهندسي و نظامي به مردم روحيه ميدهد و آنها را به جاي فرار به مقاومت تشويق ميكند.» اين چندمين بار بود كه حسين با دكتر چمران روبرو ميشد. دكتر چمران نماينده ويژه امام در جنگ بود. سابقه مبارزاتش در لبنان از او فردي مجرب ساخته بود. از روز ورودش به خوزستان اقدام به سازماندهي امور كرد و دراين كار موفق هم بود. دكتر چمران به حسين گفت:« ميخواهيم هسته هاي مردمي را در محله هاي اهواز سازمان بدهيم تا در صورت لزوم وارد جنگ تن به تن شويم. شما هم بايد كمك كنيد.» - ما ميتوانيم تمام محله هاي اهواز را براي انجام اين كار آماده كنيم، اما آيا بهتر نيست در خارج از اهواز در منطقه دب حردان و حميديه يك سد دفاعي محكم ازنيروهاي داوطلب درست كنيم؟ دكتر چمران نگاهي به او انداخت. پيشنهادش را در دل ستود و لحظه اي بعد آنجا را ترك كرد.عباس از دور پيدايش شد. حسين را كه ديد، سراسيمه گفت:«امروز صبح عراقيها سوسنگرد را محاصره كرده اند و تا پشت حميديه پيش آمده اند. جاده حميديه- سوسنگرد دست آنهاست. تانكهايشان را آورده اند روي جاده آسفالت.» حسين برخاست. همانطور كه اتاق جنگ را ترك ميكرد، گفت:«مرحله بعدي پيش روي آنها، جاده حميديه- اهواز است.» عباس به دنبال حسين از اتاق جنگ بيرون زد. هر دو به سوي ساختمان سپاه ميرفتند. فرمانده سپاه خوزستان كه از پيشروي عراقيها اطلاع داشت، با ديدن حسين و عباس از جا برخاست و گفت:« پس شما كجاهستيد؟» - رفته بودم اتاق جنگ، بلكه اسلحه تهيه كنم. - كار از اين حرفها گذشته. گوش كن ببين چه ميگويم. نقشه اي روي زمين پهن كرد. گفت:«حدود صد نفر از بهترين نيروهاي داوطلب را انتخاب كنيد و آنها را گروه گروه در طول جاده حميديه- اهواز مستقر كنيد. به هر كدام تعدادي نارنجك و كوكتل مولوتوف بدهيد. آنها در كمين خواهند نشست تا در صورت پيشروي عراقيها به سمت اهواز، مانع حركت آنها شوند. به اين نيروها بگوييد آنقدر مقاومت كنند تا شهيد شوند. سعي كنيد كساني را كه اعتقادشان محكم است، انتخاب كنيد.» حسين نگاهي به نقشه انداخت. گفت:«با اين وجود نزديك به سيصد نفر نيرو لازم داريم. ازچند پايگاه آنها را انتخاب خواهيم كرد. براي تداركات آنها به چند اتومبيل نيازداريم.» حسين سراسيمه با فرمانده سپاه خداحافظي كرد. سوار موتورسيكلت خود شد و رفت كه خود را به استوديو برساند. چند روزي بود كه در راديو برنامه اجرا ميكرد. سر ساعت به استوديو رسيد. شبها آياتي را كه به جهاد مربوط ميشد، مطالعه ميكرد و در اين برنامه از آنها استفاده ميكرد.“جهاد در قرآن” عنوان برنامه ثابتي بود كه با استقبال خوبي مواجه شده بود. استوديو مثل روزهاي گذشته سرد و بيروح به نظر ميرسيد. وقتي كاركنان اندك نشاط حسين را ميديدند، جان ميگرفتند. اين برنامه تنها برنامه زنده آنها بود. حسين آيه اي از سوره بقره را قرائت نمود و بحث را شروع كرد: «هدف اسلام از تشوق مسلمين به نبرد با كافران، تنها برقراري قانون خدا و نجات مردم از اسارت شيطانهاي درون و بيرون است. به همين جهت قرآن درميدان نبرد نيز مردم را به عدالت و قسط فرمان ميدهد.» حسين روزهاي متوالي اين بحث را ادامه داد. انگيزه جهاد، مكان و زمان جنگ، رابطه مسلمانان با دشمن، شرايط و صفات مجاهد را يكي پس از ديگري شرح ميداد. آن روز كه راديو را ترك ميكرد، مدير راديو با خوشحالي گفت:«فراموش نكنيد كه سر ساعت حاضر شويد. ما ديگر به صداي شما انس گرفته ايم. اميدواريم براي مردم نيز مفيد باشد.» حسين لبخند زد و به ركاب موتور فشار آورد تا روشنش كند. در همان حال گفت:«به شرطي كه شما با برنامه هاي گرم و زنده مردم را به مقاومت دعوت كنيد. شما نقش مهمي در اميد بخشيدن به مردم خوزستان داريد. ما بنا داريم مردم را وارد جنگ كنيم.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۳
❣️ 🔺 4️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين با سكوتش فرمانده را به فكر فرو برد. انگار التهاب دروني حسين را لمس ميكرد. اين بار حسين خيلي آرام گفت:« خودم نتوانستم مانع نياز دروني ام شوم و نيايم، بنابر اين تو هم نميتواني حريف اين نياز شوي.» - اين كار عاقلانه اي نيست، هر چند تو عاقلانه فكر ميكني و عاشقانه عمل ميكني. - تنها همين منطق است كه ميتواند در برابر ارتش عراق مقاومت كند. - هيچ وقت مثل امشب آرام نبوده ام. اكنون پرونده اي پاك در برابر خود ميبينم. - آيا انسان قبل از كمال، به شهادت ميرسد؟ غيوراصلي متعجب به او نگاه كرد. اين جمله حسين در دل تاريكي جرقه اي در ذهنش زده بود. از او پرسيد:«چرا اين سؤال را از من ميكني؟» - اگر كمال خود را در حمله به تانكهاي دشمن نبيني، خداوند تو را انتخاب نخواهد كرد. - آيا تو چنين هستي؟ - هنوز نه! - ولي من... - تو چي؟مطمئن باش ميتوانم همراز تو باشم. - من نه تنها از نبرد با تانك هاي روي آن جاده نميترسم، بلكه آينده اي روشن هم براي خود ميبينم. ديگر غيوراصلي آرام حرف ميزد. حسين در دل او را ستود. - فكر نميكني قبل از سپيده صبح حمله مناسبتر باشد؟ حسين به عمد اين جمله را گفت تا او را از آن حال و هوا خارج كند. غيوراصلي برخاست. پشت بيسيم به سرگروهها دستور پيشروي داد. حسين كنار كانال نشست. چند دقيقه بعد، يكي از تانكهاي عراقي به آتش كشيده شد و سپس صداي رگبار مسلسل، شليك تانكها و آتش گلوله هاي خمپاره سراسر جاده را فرا گرفت. عراقيها خيلي زود مستاصل شدند. عقب نشيني تانكها به سمت سوسنگرد شروع شد. شعله هاي آتش از تانكهايي كه هدف آرپيجي قرار گرفته بودند، قسمتي از جاده را روشن كرده بود. انگار سپيده شفق در آن قسمت از خوزستان زودتر از خورشيد بيرون زده بود تا افرادي كه نگران سقوط اهواز بودند، قبل ازموعد مقرر به تماشاي طلوع پيروزي بنشينند. حسين از پشت كانال، فرياد ”الله اكبر“ ميشنيد. تعداد شعله هاي آتش هر لحظه بيشتر ميشد، اما نگران فرمانده اي بود كه به قلب دشمن زده بود. نماز صبح آن روز، حسين را به وجد آورد.«اكنون غيوراصلي چگونه به سجده ميرود؟» برخاست و به سمت جاده رفت. درگيري ادامه داشت. جسد عراقيها روي جاده افتاده بودند. ديگر تانكهاي عراقي به جاي شليك بر سرعت خود ميافزودند تا از مهلكه خارج شوند. هوا كه روشن شد، هليكوپترهاي توپ دار هوانيروز پيداشان شد. خلبانها با مشاهده تانكهاي سوخته، جرأت گرفته بودند و با دقت به سمت تانكهاي در حال فرار شليك ميكردند. چند اتومبيل از طرف حميديه ميآمدند. لبخند رزمندگان حسين را به وجد آورده بود. به سمت سوسنگرد ميدويد كه ناگهان خشكش زد. جسد غيوراصلي را كنار جاده ديد. انگارداشت پا به پاي تانكها ميدويد تا آنهارا ازپاي درآورد. حسين كنارش نشست و آرام گريست. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۴
❣️ 🔺 5️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ گندمكار را ديد كه از سوسنگرد ميآمد. حرفهايي كه به حسين مي زد، بوي پيروزي مي داد. - عراقيها تا نزديك بستان عقب نشستند. چشمش كه به جسد غيور اصلي افتاد، جا خورد. كنار حسين نشست و چون او به چهره شهيد خيره شد. حسين بي اعتنا به او گفت:« چرا غيوراصلي با اين شتاب رفت؟» - نميتوانم در اين مورد حرفي بزنم، اما ما را از سردرگمي نجات داد و تكليفمان را روشن كرد. قصد دارم در سپاه هويزه بمانم و نيروها را در چند منطقه مستقر كنم. حسين گفت:«ايجاد جبهه در منطقه، تحرك عراقيها را كند خواهد كرد.» و بعد پاي پياده به سوي سوسنگرد حركت كرد. (5) اتوبوسها از اهواز كه خارج شدند، ولوله اي در نيروها ايجاد شد. تنگ غروب بود. همه به صندلي تكيه داده بودند. صدايي آمد. از كجا بود؟ صدا نزديك تر شد. همه از جا بر خاستند. يكي سرش را از پنجره اتوبوس بيرون آورد. - هواپيما... عراقيها آمدند... انفجاري مهيب همه را بر جا ميخكوب كرد. راننده دنده معكوس زد تا سرعت بگيرد. يكي كنار جاده ايستاده بود و اتوبوس را مثل ساير اتوبوسها به سوي جاده فرعي هدايت ميكرد. راننده پيچيد. بي توجه به دست اندازها به سمت نخلها رفت. - آن جنگل پناه است. اگر برگردند، ما را خواهند زد. تازه راننده به خود آمده بود. آن صداي انفجار و آن ترسي كه بر وجودش غلبه كرده بود، او را به فكر فرو برد. «من اينجا چه ميكنم؟ چرا آمدي؟ اگر نميآمدي چه ميشد؟ خودت وسوسه شدي كه بيايي؟ فكر اين سروصداها را نميكردي؟» يكي از بيرون فرياد زد: - پياده شويد. پياده شويد. راننده ايستاد. او حسين را نميشناخت. ازجنب و جوش او به خود آمد و پياده شد. اين بار دو هواپيما بالاي سر اتوبوسها حاضر شدند. بمبها را كه ريختند، افراد پراكنده شدند. هر كس كانالي، جوي آبي و حتي چاله اي به عمق يك سرپناه مييافت و زمينگير ميشد. صداي بلند حسين هنوز به گوش ميرسيد. - متفرق شويد. پناه بگيريد. راننده فكر كرد:«چرا خود پناه نميگيرد؟ چرا آرام و قرار ندارد؟» حسين كه ميدويد، چند نفر از كانال بيرون آمدند و به سوي محل انفجار دويدند. حسين به سوي يك اتومبيل ميدويد. اول استاندار را ديد و بعد آقاي خامنه اي كه خونسرد بدون توجه به انفجارها، ميانديشيد. استاندار سراسيمه زير پل كوچكي پناه گرفت. بلالي خشمگين به آنجارسيد. - چرا توقف كرده ايد؟ زدند كه زدند. جنگ است ديگر! تجربه چند ماه جنگ در كردستان بلالي را ورزيده كرده بود. از سه روز گذشته كه طرح اين عمليات تصويب شد، استاندار شب و روزش را گذاشت تا در محل استقرار گرداني از لشكر پنج عراق در دب حردان وارد عمل شوند. برد خمپاره انداز عراقيها از دب حردان، راحت مناطقي از شهر اهواز را زير آتش ميگرفت. ستاد جنگهاي نامنظم دكتر چمران در نقاطي از جنگلهاي اطراف اهواز وارد عمل شده بودند، اما نيروهايي كه با اتوبوسها به آنجا آمده بودند، قصد عقب راندن عراقيها را داشتند كه آن بمباران نظام آنها را به هم زد. - نيروها را جمع كنيد. نگذاريد پراكنده شوند. هوا كه تاريك شود، خبري از هواپيماها نخواهد بود.آقاي خامنه اي خيلي آرام حرف ميزد. كلامش بچه ها را اميدوار ميكرد. حسين به كمك بلالي شتافت. - نگذاريد نيروها خيلي پراكنده شوند. آنها را به سوي كانالهاي آب هدايت كنيد. بلالي به نفس افتاده بود. به حسين كه رسيد، اعتراضش را شروع كرد. - ما از اين محور به جايي نميرسيم. بگذار از غرب كرخه كور حمله كنيم. من آن منطقه را خوب ميشناسم. اگر از آب عبور كنيم، وارد كانال بزرگي ميشويم. از آن سمت به تانكهاي عراقي مسلط خواهيم شد. مگر اين كه در سه روز گذشته عراقيها تغيير مكان داده باشند. حسين تغيير مسير داد. به سويي رفت كه آقاي خامنه اي و دكتر چمران مستقر بودند. - با من بيا، محمد. نبايد فرصت را از دست بدهيم. محمد بلالي پشت سر حسين مي دويد. به آنجا كه رسيدند، حسين نفسي تازه كرد و طرح بلالي را در ميان گذاشت. آقاي خامنه اي، استاندار و دكتر چمران سراپاگوش بودند. - پس تكليف اين همه نيرو چه خواهد شد؟ - عراقيها پي به عمليات ما برده اند. اگر از رو به رو به آنها حمله ور شويم، تلفات زيادي از ما ميگيرند. اين نيروهايي هم كه در دشت پراكنده شده اند، روحيه خوبي ندارند. ايشان با پنج گروه چهارده نفره ازعهده همه كارها برخواهد آمد. شما در همين نقطه منتظر بمانيد. نيمه شب آتشبازي شروع خواهد شد. - شما به ايشان اطمينان داريد؟ - او اين منطقه را مثل كف دست ميشناسد. سپس رو به بلالي گفت:«افرادي را كه ميشناسي، براي شبيخون امشب سازمان بده.» استاندار كمي آرام گرفت. هنوز نميدانست در برابر وضع آشفته اي كه به او تحميل شده، چه اقدامي انجام دهد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۵