eitaa logo
حماسه جنوب،شهدا🚩
1.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
828 ویدیو
20 فایل
اینجا سرزمین دل است سرزمینی به بزرگی تاریخ از یاسر و سمیه تا دفاع مقدس و تا آخرین شهد عشق گر خواهان درک آنی......... لحظه‌ای با ما بنشین و جرعه ای سرکش ادمین: @Jahanimoghadam
مشاهده در ایتا
دانلود
❣️ 🔺 6️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ با استقرار نيروهاي مردمي در دل جنگلهاي غرب اهواز، احساس آرامش ميكرد.«چرا بني صدر اصرار دارد خوزستان منطقه جنگي اعلام شود؟ با اين كار هر گونه تحركي از ما سلب ميشود.» بلالي با پنج تيم آنجا را ترك كرد. نيروها را كه از آن منطقه دور كرد، از اول حميديه، كنار رودخانه كرخه كور را گرفت و پيش رفت. بلالي متوجه شده بود كه يك سياهي آنها را تعقيب ميكند، اما نتوانست او را بشناسد. بي اعتنا به راه خود ادامه داد. به روستاي سيد يوسف رسيدند. هيچ صدايي نميآمد. مردم روستا را تخليه كرده بودند. چند گلوله خمپاره كه بر سر روستا هوار شد،اغلب خانه هاي گلي به كلي منهدم شد. اين روستا براي بلالي هنگام شناسايي پناهگاه خوبي به حساب ميآمد. شبها كه آنجا ميخوابيد، سكوت و تاريكي در دلش وحشت ميانداخت، اما اكنون كه نزديك به پنجاه نفر او را همراهي ميكردند، وضع فرق ميكرد. او از بچگي عادت كرده بود كه بر ترس غلبه كند. شبها در تاريكي قدم ميزد و حتي به قبرستان ميرفت تا به خود بقبولاند كه نترس است. عصر بعد از بمباران كه اين طرح را با حسين در ميان گذاشته بود، معني شجاعت و ترس در نظرش عوض شده بود. حسين بر عكس ديگران امنيت را نه ماندن در كانال، كه در حمله جستجو ميكرد. حالا كه بلالي در پانصد متري تانكهاي دشمن بودند، بيشتر احساس امنيت ميكرد و منظور حسين را دريافته بود.«كاش حسين بود و ميتوانستيم باهم حرف بزنيم.» بلالي جلوتر از بقيه حركت ميكرد. روستا را كه پشت سرگذاشت، اشاره كرد نيروها بي سر و صدا حركت كنند. صدايي از بيسيم توجهش را جلب كرد. «ما آماده ايم، محمد» بلالي گفت:«پس منتظر باشيد.» داغري با اتومبيل جيپي كه تفنگ 106 ميليمتري حمل ميكرد، در غرب رودخانه مستقر شده بود تا پس ازدرگيري، شكار تانكها را شروع كند. داغري سه نفر را با خود برده بود و پشت تلي از خاك كنار رودخانه آماده نبرد بود. بلالي به محلي رسيد كه بايد از رودخانه ميگذشت. دكل كوچك آهني سرجايش بود. او اين دكل را كه طول و عرضش يك متر و نيم بود، هنگام شناسايي براي عبور از رود آنجا گذاشته بود. يك سيم بكسل در عرض رود از دو طرف به درخت خرما وصل شده بود. بلالي سوار دكل شد و چهار نفر اول را سوار كرد. سيم را كشيد. دكل از عرض رود عبور كرد. حساب كرد كه ميبايستي ده بار اين كار را تكرار كند. بار دوم كه برگشت، يكي را ديد كه نيروها را تا لب آب هدايت كرده است. به ساحل كه رسيد، حسين پريد روي دكل و بلافاصله چهار نفر را سوار كرد. - بهتر است شما استراحت كنيد. تو بودي كه ما را تعقيب ميكردي، حسين؟ پس خنده بچه ها به اين خاطر بود. - اين طوري راحت ترم. حالا مثل ساير نيروها در اختيار شما هستم. و سيم بكسل را گرفت و دكل را به حركت در آورد. بلالي كنار ساحل نشست و به آن سياهي متحرك خيره شد. كانال بزرگي از رودخانه منشعب ميشد كه كشاورزان آب را از آن مسير به زمينهاي كشاورزي هدايت ميكردند. بلالي نيروها را از آن كانال به سمت تانكها هدايت كرد. حسين خشاب اسلحه خود را بازديد كرد و پشت سر يكي از گروهها به راه افتاد. از دل اين كانال چند كانال كوچك منشعب ميشد كه تا صد متري تانكهاي عراقي ادامه مييافت. هر گروه يكي از كانالها را گرفت و رفت. شب از نيمه گذشته بود كه گروهها به موازات هم رو در روي گرداني ازلشكر پنج عراق موضع گرفتند. حسين از بلالي فاصله داشت. در گوشه اي از كانال تكيه به تفنگش داده بود تا فرمانده دستور حمله را صادر كند. صداي پراكنده گلوله به گوش ميرسيد. انگار عراقيها پس از بمباران عصر، خيالشان آسوده شده بود. اولين موشك آرپيجي كه شليك شد، افراد از كانال بيرون زدند و آتش سنگيني روي عراقيها ريختند. با شليك تفنگ 106 از غرب رودخانه، يكي از تانكها به آتش كشيده شد. داغري خوب هدفگيري كرده بود. حالا ديگر بچه ها از صد متري به تانكها شليك ميكردند. يك تير بارچي عراقي مانع عبور نيروها از كانال شده بود. نور تيربار يكي را به خود آورد و شليك كرد. تيربار كه خاموش شد، فرياد “الله اكبر” بلند شد. فرياد حسين بود.نيروها جان گرفتند و دنبال تانكها حركت كردند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۶
❣️ 🔺 7️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چند نارنجك پرتاب كردند تا زنجير يكي از تانكها از كار افتاد. يكي در تاريكي دنبال تانك كرد و پريد روي آن. دريچه آن را باز كرد و نارنجك را پرت كرد داخل آن. صداي انفجار بلند شد. حسين رفت سراغ تانك ديگري كه در حال فرار بود. شعله هاي آتش از دور به چشم ميخورد. شايد اين منظره براي آقاي خامنه اي و دكتر چمران كه از دو كيلومتري به تماشاي آن نبرد ايستاده بودند، همراه با فرياد االله اكبر حسين و يارانش گواراترين لحظه جنگ بود. نزديك بيست تانك درآتش ميسوختند. نيروهاي باقيمانده عراقي از جبهه دب حردان عقب نشستند. ديگر خبري از آنها نبود. دمدماي صبح بود كه حسين، بلالي را خسته و كوفته پيدا كرده بود. كنارش نشست و گفت:«ما ديگر به اهواز بر نخواهيم گشت. اگر در اين منطقه خط پدافندي تشكيل دهيم،ديگر لزومي ندارد كه هر شب عمليات شبيخون را تكرار كنيم. اين جبهه هاي جديد، عراق را وادار به پدافند خواهد كرد. شما نيروها را سامان بدهيد تا من برايتان امكانات فراهم كنم.» بلالي شادمان سر تكان داد. نگاهش به سپيده خورشيد بودكه داشت تاريكي را ميشكافت و بالا ميآمد. - چقدرزيباست، حسين - چي؟ - فجر حسين در نگاه بلالي فجري ديگر يافته بود. اشك كه از چشمانش بيرون زد، زيبايي آن فجر به اوج خود رسيده بود.عباس وارد اردوگاه شد. حسين را ديد كه به دويدن نيروهاي داوطلب خيره شده است. جواناني كه نفس نفس ميزدند، دور اردوگاه را كه مسافت آن پانصد متر بود، براي دهمين بار دويدند. هنوز بيست دورديگر باقي مانده بود تا حسين رهايشان كند. وقتي او به اردوگاه ميآمد، همه به وجد ميآمدند. عباس به او نزديكتر شد. حواسش جاي ديگر بود.«از كجا شروع كنم. سه روز قبل كه با هم رفته بوديم سوسنگرد،گندمكار اوضاع هويزه را بر وفق مراد توصيف كرده بود. همين يك ماهي كه فرمانده سپاه هويزه شد، آنجا را سر و سامان بخشيد. حسين خودش گفته بود كه هويزه عميقترين پايگاه ما در دل جبهه دشمن است. اگر آنجا را حفظ كنيم، سوسنگرد و حميديه امنيت خواهند داشت. هنوز مردم هويزه محل زندگي خود را ترك نكرده اند.»دور بعدي را هم دويدند. حسين جلو دارشان شد و سرعت آنها را بيشتر كرد. عباس با او همراه شد. همانطور كه ميدويد، حرفش را هم ميزد:«بايد به سوسنگرد برويم. عراقيها شهر را دور زده، جاده حميديه را در روستاي گل بهار قطع كرده اند.» - دو روز قبل كه خبري نبود. - از ظهر تاسوعا اين اتفاق افتاد. حسين پايش سست شد. اين خبر انگيزه دويدن را از او گرفته بود. از همه عقب ماند و بعد ايستاد. عباس نيز ايستاد. روي زمين كه نشستند، نفس نفس ميزدند. در اين اردوگاه كه از يك ماه گذشته راه افتاده بود، چند گروه را آموزش داده بودند. هر قدر امكانات بيشتر ميشد، تعداد نيروهاي آموزشي نيز افزوده ميشد. دلش تو سوسنگرد بود.«چرا گندمكار را رها كردم و آمدم. از نوع تحركات عراق بايد حدس ميزدم.» به سرعت سوار اتومبيل شدند و اردوگاه را ترك كردند. در طول راه ساكت و آرام بودند. انگار جرأت نداشتند در مورد موضوعي كه هول و ولا در دلشان انداخته بود،حرف بزنند. حميديه را كه ردكردند، صداي تيراندازي به گوششان رسيد. گلوله هاي تانك و خمپاره بطور متوالي منفجر ميشدند. چند آمبولانس به سرعت از سمت سوسنگرد ميآمدند و اتومبيلها راه را برايشان باز ميكردند. روستاي گل بهار در آتش ميسوخت. چند تانك عراقي در حال عقب نشيني بودند. چند كاميون درآتش ميسوختند. - مثل اين كه عقب نشسته اند. اين اتومبيلها از سوسنگرد ميآيند. منظورش چند اتومبيل بود كه با چراغ روشن به سوي حميديه ميرفتند.چند رزمنده از پشت خاكريز كوچك كنار جاده به سمت عراقيها شليك ميكردند. تركش گلوله هاي خمپارهاي كه در اطراف جاده منفجر ميشد، آنها را تهديد ميكرد و جرأت بيرون آمدن نداشتند. حسين كنجكاو اطراف جاده را نظاره ميكرد و هم چنان به سوي سوسنگرد ميراند. چند گلوله خمپاره در اطراف اتومبيل منفجر شد، اما حسين اعتنايي نكرد. از دور ميديد كه شهر زير آتش است. انگار عراقيها پس از عقب نشيني، ديوانه وار شهر را به گلوله بسته بودند. حسين وارد شهر شد. كسي جرأت نميكرد وارد خيابان شود. هر كس در گوشه اي پناه گرفته بود. مقابل ساختمان سپاه شلوغ بود. يك گروه داشتند ميدويدند تا خود را كنار رودخانه برسانند. عراقيها از غرب سوسنگرد شهر را گلوله باران ميكردند. تا آمدند از سوسنگرد خارج شوند، بيست گلوله خمپاره در اطرافشان به زمين نشست. بيرون شهر به سمت هويزه، ساكت و آرام بود. عراقيها هنوز دست روي هويزه نگذاشته بودند. اگر سوسنگرد را تصرف ميكردند، هويزه بدون دردسر در چنگ شان بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۷
❣️ 🔺 8️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين وارد هويزه كه شد، مستقيم رفت طرف سپاه. مدرسه اي كه گندمكار براي سپاه تدارك ديده بود، در مركز شهر واقع شده بود. وارد مدرسه شد. قيافه ها را كه ديد، تعجب كرد.«چرا اين طور نگاه ميكنند. آنها كه مرا ميشناسند.» يونس و نيسي كه از نيروهاي بومي سپاه بودند، جلو آمدند. حسين اشكشان را كه ديد،متوجه موضوع شد. آنطرف،كنار ديوار چند نفر داشتند ميگريستند. صداي هق هق شان در آمد. - يعني گندمكارهم رفت؟ مخاطبش عباس بود، اما پاسخي نشنيد. يونس جلو آمد. گفت:«تازه داشتيم سر وسامان ميگرفتيم. مردم به او عادت كرده بودند.» نيسي خشمگين گفت:«اگر اينجا را رها كنند، معلوم نيست چه بر سر مردم خواهد آمد. صدام آنها را تهديد كرده كه اگر با عراقيها همكاري نكنيد، شهر را روي سرتان خراب ميكنم. اين مردم ميخواهند وفادار بمانند. حتي جوانان اين منطقه درخواست اسلحه كرده اند كه با عراقيها بجنگند.» حسين روي سكوي جلو ايوان مدرسه نشست. رفت تو فكر. «پس چرا من نه! اينها چگونه عمل كرده اند كه از من پيشي گرفته اند؟ مگر شرايط ملاقات با خدا چيست؟من كه با تمام وجود خدا را صدا ميزنم تا دستم را بگيرد.» باز هم صداي نگران كننده نيسي بود كه ميآمد. - عراقيها در روستاهاي شط علي جولان ميدهند. انگار مردم منطقه را برده خود ميدانند. زندگي مردم فلج شده. آسيابها گندم و سوخت ندارند. امكان رفت و آمد در غرب هويزه از ما گرفته شده. حسين برخاست. دستش را با بخار دهان گرم كرد. حكيم و قدوسي را ديد كه كنج ديوار كز كرده و به او خيره شده اند. قدوسي را صدا زد و گفت:«بيا برويم اهواز تا تكليف سپاه هويزه را روشن كنيم.» - تكليفش روشن است. هويزه كسي را ميخواهد كه نفس گرم گندمكار را داشته باشد. جواني با اتومبيل وارد محوطه شد. جولا بود. چشمش كه به حسين افتاد، غبار لباسش را تكان داد و گفت:«چرا فكري نميكنيد؟» حسين در حالي كه به طرف اتومبيل ميرفت،گفت:«سوار شو.» حسين خود پشت فرمان نشست و جولا كنارش. از شهر خارج شد. آرام ميراند. انگار فكرش در دنيايي ديگر سير ميكرد:«آن خطبه ها و پندهاي نهج البلاغه ميداني ميطلبد كه به آن عمل كنم. آيا ميتوانم آن چه را كه آموخته ام، در هويزه پياده كنم؟ آيا من به دنبال مدينه فاضله خود هستم؟ با سر و سامان بخشيدن به هويزه ميتوانم با گندمكار همراه شوم. بايد شناسايي پيرزاده براي شبيخون تمام شود. اين جا كه عمق جبهه است، روحيه اي پولادين ميخواهد. شايد بسياري از ضعفهاي درونيم در اين منطقه حل شود. از طرفي، اگر هويزه را زنده نگه داريم، روحيه مردم براي مقاومت بالا خواهد رفت.» چشم حسين به چند نفر افتاد كه كنار جاده ايستاده بودند. يك زن و سه بچه كه پيرمردي آنها را همراهي ميكرد. چند متر جلوتر ايستاد و دنده عقب گرفت: - چرا ايستادي؟ - ببين كجا ميروند؟ جولا با تعجب به حسين نگاه كرد. گفت:«ولي ما كار داريم.» - چه كاري بهتر از اين؟ مثل اين كه فراموش كرده اي ما براي چه با عراقيها ميجنگيم. همه تلاش ما ايجاد امنيت براي اينهاست. جولا پياده شد و به زبان عربي پرسيد:«كجا ميروي پدر؟» _نعمه - بياييد بالا. ميرسانمتان. حسين در را باز كرد و به جولا گفت:«برو پشت فرمان تا اينها سوار شوند.» جولا پشت فرمان نشست. حسين اول پير مرد و بعد زن و سه كودك را سوار كرد. (1 - نعمه روستايي در اطراف سوسنگرد است) در را كه بست، خود پشت وانت نشست و به جولا اشاره كرد كه حركت كند. باد سردي ميوزيد. زيپ كاپشن را تا آخر بالا كشيد. چند بار جولا را ديد كه از پشت شيشه به او نگاه ميكند. حسين پشت شيشه چمباتمه زد تا از شر باد خلاص شود. دستش كه به كف وانت خورد، گرماي اگزوز را لمس كرد. طاقباز دراز كشيد. كمي گرم شد. احساس كرد ميتواند آرام بگيرد. چشم به آسمان دوخت و به هواي ابري خيره شد. گاه ميديد كه پير مرد به عقب بر ميگردد، اما او دنياي زيباي خود را يافته بود و همه چيز فراموشش شده بود. به مسجد جزايري كه رسيدند، بيدار شد. وقتي جولا خانواده عرب را به روستايشان رساند، حسين به خوابي عميق فرو رفته بود و او نيز ترجيح داد حسين را بيدار نكند. مسجد غلغله بود. صداي گرم آهنگران حسين را آرام كرد. شهادت گندمكار و پيرزاده همه را به مسجد كشانده بود. در و ديوار مسجد با حسين حرف ميزدند. برادرش حسن را ديد كه با نيسي به سويش ميآيند. اكثر همكاران گندمكار از هويزه آمده بودند. گوشه مسجد نشست و با آهنگ صداي آهنگران سينه زد. طولي نكشيد كه فكرش رفت جاي ديگر. «چند روزي است كه اطلاعي از آنها ندارم. اين جنگ نبايد بين من و آنها فاصله بيندازد. آنها چشم انتظارم هستند. خودم آنها را متوقع كرده ام. اگر چاره داشتند كه چشم به دستان من نميدوختند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۸
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين وارد هويزه كه شد، مس
❣️ 🔺 9️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ تا فردا كه با فرمانده سپاه، تكليف هويزه را روشن خواهم كرد. فرصت خوبي است براي سرزدن به آنها.» حسين برخاست. به جولا كه كنارش نشسته بود، اشاره كرد تا با او همراه شود. از ميان جمعيت راه باز كرد و از مسجد خارج شد. جولا اتومبيل را از پارك بيرون آورد و حركت كردند. _برو حصيرآباد. جولا نگاهي به او انداخت، اما ترجيح داد حرفي نزند. حسين حواسش به مغازه ها بود. - كنار اين كبابي نگهدار. جولا گفت:«ما را باش كه فكر ميكرديم طبق معمول در حال نقشه كشيدن است، نگو نقشه براي شكمش بود. مهمانيم حسين آقا؟» - تو هميشه مهمان مني. خواست پياده شود كه رو كرد به جولا و گفت:« بهتر است همين جا منتظرم باشي.» - اما كباب با نوشابه لذت دارد. حسين اعتنايي نكرد و وارد كبابي شد. پولي كه تو جيب داشت، شمرد. به كبابي گفت: « ً لطفا ده پرس كباب.» چشمش از پشت شيشه به جولا افتاد كه دلش براي كباب ضعف رفته بود. كبابها را بغل كرد و از مغازه خارج شد. سوار شد و گفت:«حركت كن.» - چرا اين همه! - اگر زيادت است، پس بدهم. - نه. نه. نعمت خدا را كه پس نميزنند. حسين او را به سوي كوچه پس كوچه هاي حصيرآباد هدايت كرد. كوچه هايي كه دوران انقلاب را به يادش ميآورد و مردمي كه در خانه هايشان را به روي مبارزان باز ميگذاشتند تا در صورت حمله ارتشيها به آنها پناه ببرند. هنوز فقر و بدبختي بر آن محله حاكم بود. اشاره كرد كه جولا توقف كند. يكي از بسته هاي كباب را گرفت و پياده شد. جولا هنوز از كارش سر در نياورده بود. حسين در خانه اي رنگ و رو رفته را زد. پسر بچه اي زير نور ضعيف پيدايش شد. از لبخندش مشخص بود كه حسين را خوب ميشناسد. حسين بوسه اي بر پيشاني اش زد و بسته كباب را به او داد. چند كلمه بيشتر بين آن دو رد و بدل نشد. حسين برگشت، در حالي كه پسرك برايش دست تكان ميداد. جولا سرش را پايين انداخته بود. آن حرفهاي خوشمزه را از ياد برده بود و حواسش به حسين بود كه جلو كدام خانه توقف كند. قطره اشكش را پاك كرد و به فكر فرو رفت. وقتي لبخند شيرين بچه هايي را كه در خانه خود را به روي حسين باز ميكردند، ميديد، زندگي در نظرش معني ديگري نقش مي بست. (2) نفربر عراقي به راحتي از روي جاده شط علي عبوركرد. حسين نيم خيز شد. كنار دستش قدوسي و حكيم نشسته بودند. چند متر آن طرفتر نيسي، يونس و سيد رحيم به كانال تكيه داده بودند. حسين از ده روز قبل كه مسئوليت سپاه هويزه را پذيرفت،مصمم بوداولين ضربات را به دشمن وارد سازد تا جاي خالي چند روز گذشته گندمكار و پيرزاده را پر كند. پيرزاده براي شناسايي مناطقي كه دست دشمن بود، تلاش زيادي كرده بود. او قصد داشت با مين گذاري جاده ها، منطقه را براي عراقيها ناامن كند. حسين داشت كارهاي عملياتي او را پي ميگرفت. اكنون در بيست كيلومتري هويزه در قلب دشمن، آماده انجام عملياتي بود كه ميتوانست تردد عراقيها را مختل كند. حسين در دل سياهي شب در انتظار كسي بود. چراغ يك اتومبيل عراقي در جاده توجه اش را جلب كرد. اتومبيل نزديكتر شد. - راحت تو منطقه تردد ميكنند. حسين اين جمله را با خشم به قدوسي گفت. فردي كه در انتظارش بودند، دير كرده بود. قدوسي كه احساس خطر ميكرد، گفت:«نبايد به او اطمينان ميكرديم.» - وقتي او را در هويزه ديدم، احساس كردم صفت مثبتي در وجودش هست كه هنوز از آن استفاده نشده است. بوعذار مردي است كه بايد در ميدان عمل امتحان خود را پس بدهد. اگر قصد خيانت داشت، بعد از اولين ملاقات با من ديگر به سراغم نميآمد. او دليلي براي دروغ گفتن ندارد. انسانهايي كه طبع بلند دارند، حتي نزد دشمن هم سربلند ميكنند و ازكسي واهمه ندارند. او با پذيرفتن سلاح كلاش از من، وفاداري خود را اعلام كرد. حتي نيروهاي بومي منطقه نيز نميتوانستند از اطمينان حسين به فردي كه بيشتر عمرش را در مناطق مرزي به قاچاق كالا گذرانده بود، سر در بياورند. حسين در چهره بوعذار صداقتي را يافته بود كه مي توانست به آن تكيه كند. در نظر بوعذار قاچاق كالا در نقاط مرزي نه تنها عمل زشتي نبود، بلكه آن را حق مسلم خود ميپنداشت. بوعذار منطقه را مثل كف دست بلد بود و حتي ميتوانست در تاريكي نيروها را تا قلب مواضع دشمن هدايت كند. بيابان گردي او زبانزد عام و خاص بود. از روزي كه با حسين همراه شد،همه را به وحشت انداخت كه عاقبت اين كار چه خواهد شد. حسين آن شب مأموريتي را به او محول كرده بود تا صداقت او را به ديگران ثابت كند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۹۹
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣9️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ تا فردا كه با فرمانده سپا
❣️ 🔺 0️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از دور يك سياهي به سويشان ميآمد. نزديك تر كه شد، بوعذار را شناختند. همان اسلحه اي را كه از حسين گرفته بود،دستش بود. لبخندش به دل مينشست. انگار همه راه را دويده بود. كنار حسين نشست. گفت:« عراقيها ً اصلا جابه جايي نداشتند. هنوز از همين جاده جبهه جفير را تدارك ميكنند. دو كيلومتر جلوتر به يك سه راهي خواهيد رسيد كه تردد در آن جا بيشتر است.» حسين نگاهي به مين ها انداخت. خستگي مسيري كه از سر شب پيموده بودند، به تنشان نشسته بود. برخاست و موشك انداز آرپيجي را روي دوش انداخت تا بقيه تكليف خود را بدانند. مينه اي ضد خودرو سنگين بودند. از محلي كه ديگر قادر نبودند با اتومبيل حركت كنند، نزديك به پنج كيلومتر پاي پياده مين ها را حمل كردند. بوعذار كه پا به پاي حسين حركت ميكرد، سر صحبت را باز كرد:« از وقتي كه با شما كار ميكنم، احساس ديگري پيدا كرده ام. مطمئن باشيد تمام تجربياتم را دراختيار شما ميگذارم.» - من به افرادي مثل شما افتخار ميكنم. بوعذار در تاريكي رو كرد به حسين و ادامه داد. - اين حرف را از ته دل ميزني؟ حسين؟ حسين نگاهي به او انداخت. «چرا بوعذار اين سؤال را پرسيد. شايد به اين خاطر كه فاصله اي كاذب ميان خود و ديگران احساس ميكند.» حسين اين نگاه او را ديشب هنگام نماز هم ديده بود. احساس ميكرد اين مرد پا به دنيايي نهاده كه براي خودش هم قابل باور نيست. اگر نگاههاي مشكوك بوميها متوجه او نبود، اين سؤال را از حسين نميپرسيد. - سعي كن پاسخ اين سؤال راخودت پيدا كني. تو ميتواني بسياري از مشكلات خود را در اين شبها حل كني. - من در اين تاريكي احساس غربت نميكنم. هرگز ازعراقيها، كه دشمن من به حساب ميآيند، واهمه اي نداشتم. من هميشه درتعقيب و گريزهايي بوده ام كه نتيجه كار قاچاق است. - وقتي به خود مسلط باشي، ديگر ترسي سراغت نخواهد آمد. - من هيچگاه نترسيده ام، اما هميشه دنبال گمشده اي در زندگي بودم كه اكنون اسم آن را هدف ميگذارم. صدايي متوقفشان كرد. قدوسي جلو آمد و گفت:«گمانم به سه راه رسيده ايم.» - تردد آنها نيمه شب كمتر ميشود. بوعذار در تاريكي به دور دستها خيره شد. علامت مشكوكي نميديد. دوري زد و گفت:« هنوزبه جاده اي كه دنبال آن هستيم، نرسيده ايم.» و بعد مسير را مشخص كرد و راه افتاد. جاده را كه ديد، سرعت گرفت. حسين خود را به او رساند. رسيدند به جاده اصلي جفير. از دور اتومبيلي چراغ روشن ميآمد. همه دراز كشيدند تا اتومبيل بگذرد. حسين دويد وسط جاده. شروع كرد به كندن. بقيه نيز چنين كردند. مين ها را به فاصله چند متر به صورت پراكنده كار گذاشتند و به سرعت از آنجا دور شدند. بوعذار به سمت جاده بعدي رفت و آن جاده را هم مين گذاري كرد. به فاصله پنجاه متر از جاده، پشت تلي از خاك كمين كردند. از دور صداي اتومبيلي شنيدند. حسين به جاده خيره شد. لحظه اي بعد نوري قرمز و سفيد قسمتي از جاده را روشن كرد. اتومبيل عراقي در آتش ميسوخت. قدوسي دستش را گرفت و گفت:«بايد اينجا را ترك كنيم. ممكن است گشتيها برسند.» - بگذار طعم پيروزي را حس كنم. اگر آنها را در اين منطقه زمينگير كنيم، ديگر به راحتي به روستاها نخواهند رفت. هنوز يك جاده ديگر باقي مانده بود. اولين شبي بود كه توانستند كليه جاده هاي منتهي به جبهه جفير را مين گذاري كنند. اين عمل ميتوانست براي شبهاي متوالي ادامه يابد و تردد عراقيها را با مشكل مواجه سازد. از دور چراغهاي روستاي رفيع به چشم ميخورد. هنوز مردم در اين روستاها زندگي ميكردند. حسين نگاهي به نيسي انداخت و پرسيد:«حاج طاهر اين جا زندگي ميكند؟» - بله. - تا نماز صبح يك ساعت وقت داريم. بهتر است برويم منزل ايشان. نيسي به روستا كه رسيد، بي توجه به پارس سگها جلو رفت و در منزلي را زد. حاج طاهر خوابآلود فانوس در دست در را باز كرد. چشمش كه به آنها افتاد، خواب از سرش پريد. يونس و نيسي را شناخت. حسين با گشاده رويي او را در آغوش گرفت. اولين بار بود كه با او مواجه ميشد، اما درباره اش بسيار شنيده بود. حسين ليست افرادي را كه بين عشاير هويزه شناخته شده بودند، تهيه كرده بود. از اولين روزي كه وارد هويزه شد، آشفتگي روحي مردم او را به فكر انداخته بود. براي حفظ مردم منطقه بايد نيازهاي اوليه آنها را فراهم مي كرد. روز گذشته كه از شط علي برميگشت، با يك نفربر عراقي مواجه شد كه به روستايي ميرفت. عراقيها هر روز به اين روستاها ميرفتند و مردم را دعوت به همكاري ميكردند. حسين وارد اتاق كه شد، در روشنايي نگاهي به حاج طاهر انداخت و گفت:«ميبخشيد كه بي وقت مزاحم شديم.» - سر شب كه از كنار روستا رد ميشديد، متوجه شدم. دلم ميخواست با شما همراه شوم. بوعذار را كه ديدم، دلم قرص شد. اگر شما بخواهيد ميتوانم در خدمت باشم. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۰
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 0️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از دور يك سياهي به سو
❣️ 🔺 1️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - بهتر است شما بين مردم باشيد و به آنها روحيه بدهيد. - ارزاق عمومي مردم رو به اتمام است. ادارات هويزه هم پاسخ مارا نميدهند. آسيابها سوخت ندارند. آنها كه توان ماندن در منطقه ندارند، وسيله اي براي كوچ ندارند. بعضي هم كه دوست دارند در روستا بمانند،عراقيها مدام در گوششان ميخوانند«صدام شما عربها را دوست دارد و به زودي به مشكلات شما رسيدگي خواهد كرد. خميني مشكل عربها را حل نخواهد كرد.» - شما تا به حال با امام خميني ملاقات كرده ايد؟ - فقط در تلويزيون ديدمش. بيشتر مردم اينجا زبان فارسي را خوب نميدانند كه از سخنانش استفاده كنند. حسين به فكر فرو رفت. «امام هنوز نزد اين مردم شناخته شده نيست. صدام از همين نقطه ضعف استفاده كرده كه اين همه تبليغات راه انداخته و اينجا را جزيي از عراق قلمداد ميكند. من بايد پيام امام را به اين مردم برسانم، اما چگونه؟» حاج طاهر پرسيد:«گرسنه نيستيد؟» - نه. نماز صبح نزديك است. صبحانه را در هويزه خواهيم خورد. و بعد به قدوسي كه كنارش نشسته بود، گفت:«اين منطقه، هم نياز به تداركات دارد، هم به عمليات نظامي و هم كار عميق فرهنگي كه مردم را با اهداف خود آشنا كنيم.» - از فردا چند ستاد را فعال خواهيم كرد. همين طور كه حرف ميزد، دوستانش دورش را گرفتند. - سيد نور را ميگذاريم كه ستاد تهيه ارزاق عمومي را فعال كند. تمام ادارات دولتي تعطيل كرده اند، اماميتوانيم به جاي آنها كار كنيم. جولا امكان تبليغات وسيعي در منطقه فراهم خواهد كرد. ساكي ميتواند با چند تانكر سوخت، آسيابهاي از كار افتاده را راه بياندازد. يك ستاد هم با چند كاميوني كه از اهواز درخواست خواهيم كرد،كساني را كه قصد دارند منطقه را ترك كنند، به مناطق امن منتقل خواهند كرد. گروه عمليات قدوسي هم حركتهاي ايذايي را ادامه خواهد داد. سپس دفتر كوچك خود را از جيب درآورد و نامه اي نوشت. رو كرد به جولا كه جواني خوش فكر و با سليقه بود، گفت:«براي تبليغات وسايلي مثل بلندگو، آمپلي فاير و وسايل خطاطي نيازاست. با اين نامه به اهواز مراجعه كنيد و آنها را تهيه كنيد.» نامه را به ساكي داد. از نگاه او فهميد كه آدرس را بلد نيست. - اين الكتريكي در خيابان 24 متري واقع شده. سلام مرا به صاحبش برسان. - ولي ما كه پولي نداريم. - لازم نيست پول بدهي. فروشگاههايي كه آدرسشان را نوشته ام، از قبل انقلاب دلشان با مردم بود. دربين آنها فقط قدوسي بود كه ميتوانست از ارتباطات او با افرادي در بازار اهواز سر دربياورد. وقتي حسين براي تهيه سوخت و كاميون به سپاه خوزستان نامه مينوشت، چهره مصمم او براي كساني كه دورش نشسته بودند، بسيار زيبا جلوه مينمود. نامه ها را كه نوشت، نگاهي به قدوسي انداخت و گفت:«هنوز يك كارديگر مانده است. چگونه ميتوانيم اين مردم را به امام و انقلاب نزديك كنيم؟اگر دركنار اين فعاليتها به دنيا بفهمانيم كه مردم اين منطقه به امام وفادار هستند، صدام از اينها دست خواهد كشيد.» و بعد ادامه داد:«بهتر است با آقاي خامنه اي در ميان بگذارم. ً قاعدتا نبايد مخالفت كنند. به نظر من اگر عشاير اين منطقه با امام ملاقات كنند،همه چيز عوض خواهد شد.» - اما چگونه؟ اين عشاير هنوز امام را خوب نميشناسند. - من در حرفهاي حاج طاهر چيز ديگري ميبينم. امام در قلب مردم جاي دارد. اين ارتباط از ديد امثال ما خارج است. فردا به اهواز خواهم رفت. شما به كارها سرو سامان بدهيد تا برگردم. آنقدر اين مسأله را پي ميگيرم تا نتيجه بگيرم. (3) سماجت حسين فرمانده سپاه را كلافه كرده بود. او خود به حسين گفته بودكه هويزه را فعال نمايد، اما باورش نميشد كه يك منطقه فراموش شده را تا اين حد زنده كند. هر روز ليستي از تداركات را امضاء ميكرد و هنوز نتوانسته بود به حسين بگويد كه قرار است هويزه را تخليه كنند. با اين كه اين پيشنهاد از طرف رئيس جمهور بود، اما فرمانده سپاه از حرفهاي حسين نتيجه ديگري ميگرفت و همين موجب شد كه هم چنان از طرحهاي او حمايت كند. سكوت فرمانده سپاه به حسين اجازه داد كه پيشنهاد بعدي خود را ارائه دهد.- اگر پيشنهاد ما پذيرفته شود، نزديك سيصد نفر از عشاير را براي ملاقات با امام آماده خواهيم كرد. تأمين وسيله نقليه به عهده شماست. - گمان نكنم در حال حاضر اين طرح قابل اجرا باشد. زير آتش توپخانه كه نميشود مردم را جمع كرد. - من با بزرگان عشاير صحبت كرده ام. همه پذيرفتند. بعضي از آنها براي ملاقات با امام روزشماري ميكنند. - ولي هنوز از دفتر امام وقتي را تعيين نكرده اند؟ - امروزمشخص خواهد شد. حسين ترجيح داد براي پيگيري مجدد، نزد آقاي خامنه اي برود. از اتاق فرمانده سپاه كه خارج شد، سراسيمه خودرا به استانداري رساند. آقاي خامنه ای در اتاق خود نبود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۱
❣️ 🔺 2️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چشمش به استاندار كه افتاد، مقابلش ايستاد و گفت:«هنوزاز دفتر امام تلفن نكرده اند؟» استاندار لبخندي زد و گفت:«مگر اين كه از جان خودشان سير شده باشند كه به پيشنهاد شما پاسخ ندهند. شما دو روز فرصت داريد كه اين عشاير را به جماران برسانيد.» حسين آرام گرفت، اما وقتي ديد استاندار قصد ترك او را دارد، پريد جلو و گفت:«ما يك قطار فوقالعاده لازم داريم. بهتر است از تهران درخواست كنيد.» - ديگر فرمايشي نداريد؟ چطور است هواپيما درخواست كنيم؟ آخر مردحسابي، وقتي همه به فكر مقابله با تانكهاي عراقي هستند، اين كاروان ديگر چه صيغه اي است كه ميخواهيد راه بيندازيد؟ - اين ملاقات روحيه عشاير را براي مقابله با صدام بالا خواهد برد. به گمان من اين جنگ ادامه خواهد يافت. اگر مردم را با خود همراه نكنيم، با مشكل مواجه خواهيم شد. استاندار كه به خوبي از روحيه او باخبر بود، تسليم شد و گفت:« پس شما بقيه كارها را انجام بدهيد.» ازهم جدا شدند. حسين شتابان ازاستانداري خارج شد. به خيابان نادري كه رسيد. ياد مادر افتاد. «شايد خبر ملاقات با امام او را نيز خوشنود نمايد.» اين بار كه با مادر رو به رو شد، چهره شادابش او را خشنود كرده بود. براي اولين بار پس از چند ماه آرامش را در وجود حسين ميديد. حسين پا پيش گذاشت. بي مقدمه پرسيد:«دوست داري با امام ملاقات كني، مادر؟» مادر شوكه شد. يقين داشت حسين بي حساب حرف نميزند. رفت تو دنيايي كه آرزو داشت. ملاقات امام در نظرش مقدس بود. حسين در چهره مادر ميخواند كه تا كجا سير ميكند. - ميخواهيم عشاير منطقه را خدمت امام ببريم. قرار شد تعدادي از خواهران بسيج هم بيايند. با خودم گفتم بهتر است شما بالا سرشان باشيد. - به روي چشم. پس بي حساب نيست كه اين قدر سر حالي. چي شد كه ياد ما كردي؟ - هر وقت كه بتوانم اسباب خوشحالي شمارا فراهم كنم، كوتاهي نخواهم كرد. مدتي است كه سير هم ديگر را نديده ايم. اين سفر فرصت مناسبي است. - دلم براي حسينم لك زده بود. انگار داري در نظرم به يك رويا تبديل ميشوي. - ديشب كه تو چادر يكي از عشاير سر بر بالين ميگذاشتم، از نظرم محو نميشدي. وقتي زندگي پر مشقت مردم را ميبينم، اين آرزوي در كنار مادر بودن را ميگذارم براي وقتي ديگر. - يعني آن وقت فرا خواهد رسيد؟ - شايد، شايد وقتي ديگر. و شايد... . - شايد چي؟ - نميدانم. بعضي وقتها خيلي هوايي ميشوم، ً مخصوصا وقتي با چهره شهدا رو در رو ميشوم. برايم دعا ميكني؟ - تو در تمام نيايشهاي شبانه من حل شده اي. ديگر دست خودم نيست. سعي كردم كسي متوجه اين شدت علاقه من به تو نشود. اين راز بين من، تو و خدا باقي خواهد ماند. - باور ميكني، هر وقت برايم دعا ميكني، يك حس غريب خبرم ميكند. من حتي ميدانم كي برايم دعا ميكني، مادر. صداي درآمد. خواهرش وارد حياط شد. حسين و مادر از حال و هوا خارج شدند. حسين گفت: «بايد بروم. هنوز خيلي از كارها روي زمين مانده. شما آماده شويد. پس فردا عازم خواهيم شد.» و حسين از حياط بيرون زد. مادر از سر كوچه با نگاه خود حسين را تا سر خيابان بدرقه كرد. حسين سوار اتومبيل شد و رفت انتهاي خيابان بيست و چهار متري. وارد فروشگاهي كه لباس عربي ميفروخت، شد. مغازه دار حسين را كه ديد، چند بقچه پر از دشداشه و چفيه گذاشت روي ميز و گفت:«بفرما حسين آقا. اين هم لباسهايي كه سفارش داده بودي.» مغازه دار كه خودش عرب بود،كمي تامل كرد. كنجكاو شده بودكه اينهمه لباس را براي چه ميخواهد. - آخرش نگفتي تو جبهه اين لباسها به چه كارت ميآيد. - ميخواهم بدهم به عشاير كه با لباس شيك بجنگند، منتهي اين عمليات يك كمي فرق داره. خنده مغازهدار بلند شد. حسين بقچه ها را كول كرد و گذاشت عقب وانت. از شهر كه خارج شد،رفت تو عالم خودش « بهتر است عشاير با لباس شيك و تميز خدمت امام برسند. اين دشداشه هارا ميدهم به حاج طاهر كه بين تعدادي ازعشاير تقسيم كند.» حسين به محوطه سپاه هويزه كه رسيد، بچه‌ها دوره‌اش كردند. انگار دوستانش بيش از عشاير شوق ديدار با امام را داشتند. تانكري كه به آسيابها سوخت ميرساند، وارد محوطه شد. حسين نگاهي به چهره هاي منتظر انداخت و گفت:«هر كدام به يكي از روستاها برويد. ما تا فردا صبح وقت داريم عشاير را به اينجا منتقل كنيم. دو روز ديگر در جماران خواهيم بود.» - بايد دور بعضي روستاها را خط بكشيم. روز در ديد عراقيها قرار داريم. - خب، شبانه حركت كنيد. - مردم چه؟ - آنها از شما پيشي خواهند گرفت. كافي است پيام را به آنها برسانيد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۲
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 2️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ چشمش به استاندار كه اف
❣️ 🔺 3️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ قدوسي را ديد كه با سرو وضع آشفته وارد ميشد. چند نفري كه او را براي شناسايي منطقه و مين گذاري جاده‌ها همراهي ميكردند، خسته و كوفته گوشه حياط ولو شدند. حسين با گشاده رويي به قدوسي گفت:«لباست را عوض كن كه بايد به تهران بروي. تو بايد محل استراحت راننده هاي اتوبوس و غذاي آنها را در مدت اقامت در تهران فراهم كني.» - چطوري؟ - به پدرت مراجعه كن. او كمكت ميكند. پس كي دادستان كل ميخواهد براي جنگ يك كاري انجام بدهد؟ - من تا حالا از پدرم درخواستي نكرده ام؟ - اين درخواست مردم عشاير است، نه تو. قدوسي بدش نميآمد يك طوري وارد اين برنامه شود. حسين ميدانست پدرش كه يكي از روحانيون برجسته و دادستان كل كشور است، ميتواند در تهران امكانات لازم را فراهم آورد و به همين دليل با اصرار زياد، شبانه او را روانه تهران كرد. يونس و نيسي افراد بومي را به روستاها فرستاده بودند و خود نيز به منطقه اي رفته بودند. هنوز بوعذار در حياط ايستاده بود. انگار حرفي داشت كه بايد به حسين ميزد. - من هم ميتوانم امام را ببينم؟ - البته. برو اقوامت را براي اين سفر مهيا كن. فرصتي فراهم شده كه شخصيت واقعي ات را بشناسند. تو آينده درخشاني خواهي داشت. هوا ً كاملا تاريك شده بود. انگار حال و هواي هويزه عوض شده بود و همه آماده سفري رويايي بودند. اغلب نيروهاي سپاه به منطقه رفته بودند. ساكي داشت ليست نگهباني را پر ميكرد. حسين به او گفت:«اسم مرا در ليست نگهباني شب بگذار. امشب در سپاه خواهم ماند.» - نيازي نيست. بهتر است شما استراحت كنيد. فردا روز سختي در پيش است. - من از اين كار لذت ميبرم. سنگر كنار كرخه كور را براي من منظور كن. ساكي حرفي نزد و تسليم شد. حسين از او كه جدا شد،رفت نمازخانه و به نماز ايستاد. افرادي كه در نمازخانه بودند، پشت سرش اقامه بستند. نمازجماعت كه تمام شد، ساكي را ديد كه سراغش ميآمد. حسين برخاست و رفت سمت رودخانه. اين رود از شرق هويزه ميگذشت. آب به آرامي از آن عبور ميكرد. چند بار عراقيها از اين رود عبور كرده و به جاده سوسنگرد- حميديه حمله كرده بودند. كنار رود سنگري در دل خاك حفر شده بود و چند گوني دورش چيده بودند. امتداداين رود تا حميديه خاطرات زيادي را در ذهن حسين تداعي ميكرد كه برايش دوست داشتني بود. سومين بار بود كه در آن سنگر خلوت ميكرد. بايد كمي به خود ميرسيد. هر وقت از خود غافل مي شد، سخت به هم ميريخت. زير انداز نمدار بود. به گونيها تكيه داد و نهج‌البلاغه كوچك خود را بيرون آورد. شمعي كه روشن كرده بود، براي خواندن كفايت ميكرد. بخشي از خطبه مربوط به تنهايي علي(ع) را خواند. احساس كرد بيشتر ميل به نوشتن دارد تا خواندن. دفتر يادداشت را در آورد. نوشته دو شب قبل را مرور كرد و سپس اين جملات را نوشت: «من در سنگر هستم. عمق غربت و اوج عزت. در اين تنهايي، در اين خانه جديد با خود، با خدا و با شهدا سخن ميگويم. سوزدل و آرامش قلب، خوف و رجاء. سنگر من در كنار رودخانه كرخه است. وقتي به آب مينگرم، به ياد سنگرهايي در كنار كارون ميافتم و از خود ميپرسم خدايا آن برادرانم كه درخونين شهر ميجنگند، در چه حالند. خدايا آن برادرانم كه در فارسيان و دارخوئين در سنگرند، در چه حالند؟ اينجا دشت آزادگان است. دشمن در آن طرف رودخانه شهر را ميكوبد و وحشيانه، جنايت ميكند. هزارمتر جلوتر كانالي هست كه دوست عزيزم منصور در آن به شهادت رسيد. شايد هنوز خون پاكش و جاي آرپيجي او كه بر زمين در كنار جسد پاكش افتاده بود، باشد. سمت چپ، آن طرف درختها، برادر عزيزم رضا شهيد شده، كمي پايينتر اصغر گندمكار شهيد شده است. در قسمت شرق شهر در يك كانال 22 تن از برادراني كه چند بار با آنها به شبيخون شبانه رفته ام شهيد شده اند. در گردش زمين به دور خورشيد،دو لحظه بيش از لحظات ديگر،داغ اين خاطره ها را زنده ميكنند. سرخي شفق و سرخي غروب در پشت نخلستانها. خورشيد عظمت قطره خون شهيد را مييابد و پاكي و عصمت قطره قطره خون آن عزيزان را فرياد ميكند. خدايا اين خانه كوچك كنار رودخانه كه در اطرافش گلها پرپر شده اند؛ كدام خانه است؟ ساختمان اين خانه چيست؟ كمي در دل اين زمين شكافته، چند گوني شن و... در كنار رودخانه رو به سوي دشمن. بهتر است آيات خدا را بخوانم و بعد حفظ كنم و سپس زمزمه كنم و بعد سرود كنم و بعد شعار زندگي كنم تا كه اين دل پرهيجان و طپش را آرامش دهد. بلكه آن را توشه خود سازم. در انتظار شهادت بمانم و بمانم.» به اين قسمت كه رسيد، اشكش درآمد. شهادت گندمكار او را متأثر كرده بود، اما پيش از آن كه متأثر باشد، بر او غبطه ميخورد. اشكش را پاك كرد و مجدداً قلم به‌دست گرفت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۳
❣️ 🔺 4️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ «در دل سنگر با خدا سخن ميگويم. سنگرم، خانه اميدم، قبله دوم است.اللهم انك يا انس الانسين لاوليائك. خدايا، اي نزديكترين مونس به دوستانت. اگر من در دل سنگرم، تو در دل مني و هر دو در دل سنگر حضور داريم...» غير ازصداي انفجار گلوله كه از دور دست به گوش ميرسيد،صدايي ديگر نميآمد. حسين فارغ از همه چيز غرق دنياي خود شده بود. گاه كه به ستاره‌ها نگاه ميكرد، دل نگران انفجار نوري بود كه از درونش زبانه ميكشد. صداي پاي نگهبان پست بعدي آمد. ساعت سه بامداد را نشان ميداد. جواني بود عرب زبان از اهالي هويزه. حسين سنگر را به او سپرد. كنار رود شروع كرد به قدم زدن تا به ساختمان سپاه رسيد. ديگر صداي همهمه عشاير نميآمد. وارد نمازخانه كه شد، تعدادي از عشاير را ديد كه پتويي روي خود كشيده و درانتظار فردايي بودند كه زمان ملاقات با امام بود. دنبال جايي گشت تا ساعتي استراحت كند. بالاي سر يك مرد عرب كه او را نميشناخت، نشست. ميتوانست به حالت چمباتمه بخوابد. سربر بالين گذاشت و چشم به سقف سياه اتاق كه روزي كلاس درس بود، دوخت. بدخواب شده بود. فكر و خيال رهايش نميكرد. نيم خيز شد و به ديوار تكيه داد«كاش آن سنگر نمور و سرد را ترك نميكردم.» چراغ قوه جيبي را بيرون آورد. نورش را بر صفحات قرآن كوچك خود تاباند. زمزمه قرآنش در دل بود. پتو را روي سرش كشيد، طوري كه كسي متوجه او نشود. هنوز تا اذان صبح ساعتي مانده بود. يكي از زير پتو سر بلند كرد. چشمان خواب آلودش را ماليد و به دور و بر نگاهي انداخت. كاظم برادرش حسين را شناخت. از سر شب كه هويزه آمده بود، چشم انتظار بود تا بلكه او را ببيند. در ميان عشايري كه به خوابي عميق فرو رفته بودند، كنار او نشست و سر حرف را باز كرد. انگار سالها همديگر را نديده بودند. حسين با كاظم احساس آرامش كرد. - شوق ديدار امام خوابت را گرفته است؟ لبخند شيرين برادر كه چهره اش بدون عينك دوست داشتني تر بود، به دلش نشست. حسين خواست حرفي بزند، اما ترجيح داد رازش را فاش نسازد. كمي به سكوت گذشت. كاظم عصر كه وارد هويزه شده بود، آثار فعاليت بيست روز گذشته حسين را به خوبي ميديد. شهر جاني ديگر گرفته بود. مردم به ستاد ارزاق ميآمدند و به راحتي كالاهاي اساسي خود را تحويل ميگرفتند. بعضي كه قصد مهاجرت داشتند، پشيمان شده بودند. با وجود انفجارگلوله در اطراف شهر،غم از چهره مردم زدوده شده بود. كاظم خرسندي حسين را احساس ميكرد. شايد نتيجه آن همه كنكاش او درنهج البلاغه را درهويزه جستجو ميكرد كه درآن سحرگاه زير نور ضعيف از تماشاي چهره اش لذت ميبرد. بزرگان عشاير حسين را خوب ميشناختند و با او مأنوس شده بودند. كاظم رفت تو فكر. «چرا حسين به اين سرعت حركت ميكند؟در چشمانش ميخوانم كه او انتهاي هدف مقدس خود را ميبيند. چرا من كه برادرش هستم، نميتوانم ازاو بپرسم به كجا ميرود؟ آيا هويزه مدينه فاضله اوست؟اين سرزمين چه زود حسين را مجذوب خود كرد. بيشترين افراد سپاه هويزه را نيروهاي بومي تشكيل ميدهند. چگونه ميتوان در مدتي كوتاه اين چنين موفق عمل كرد؟» كاظم در همان حال به حسين گفت:«همه دارند براي تخليه هويزه نقشه ميكشند، جز تو!» اگر هويزه را تخليه كنيم، فردا نوبت سوسنگرد خواهد بود و بعد اهواز. صدام به اين خاطر به هويزه حمله نميكند كه با تصرف سوسنگرد، اين جا نيز در چنگش قرار ميگيرد، اما اگر از تصرف سوسنگرد نااميد شود، آن وقت به سراغ اين شهر خواهد آمد. هويزه براي نظاميان عراقي پايگاه زمستاني خوبي است. اين منطقه پر از آبگرفتگي است. اگر براي دفاع از اينجا فكري نشود، همان طرح تخليه را اجرا خواهند كرد. اينجا با شصت و دو پاسدار كه هنوز بيست و دو نفرشان غير مسلح هستند، محافظت ميشود. دو آرپيجي داريم كه يكي خراب است. يك تيربار و چند قبضه خمپاره انداز و دو دستگاه لودر و بلدوزر كه ميخواهيم دور شهر را كانال حفر كنيم. اگر توپخانه ارتش اينجا را پوشش بدهد و كمي ادوات جنگي به ما برسانند، مقاومت شكل خواهد گرفت. استقامت نيروها خوب است. ملاقات مردم با امام روحيه آنها را بالا خواهد برد. - تو از دنيايي حرف ميزني كه خودت صاحب آن هستي. حتي در اهواز هم از هويزه اين طور صحبت نميشود. اينجا از نظر فرماندهان نظامي منطقه اي فراموش شده است. - تو هم اين طور فكر ميكني؟ - قبل از اين كه به اين جا بيايم، بله، اما جنب و جوش شهر مرا به وجد آورد. اگر برادرم نبودي، با صداي بلند فرياد ميزدم كه تو شايسته ترين مرد منطقه هستي. - تا رسيدن به شايستگي راهي طولاني در پيش است. - پس از شهادت گندمكار عوض شده اي، حسين. او مرا به سرزمين موعود فرا خواند. اين جا بوي او و پيرزاده را ميدهد. - مادرنگران شماست. - مادر يعني نگراني. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۴
❣️ 🔺 5️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ او حق دارد، اما من وظيفه ديگري دارم. تلاش مادر براي اين است كه ما به اهداف خود برسيم. شايد افراد ديگري نيز باشند كه چشم انتظارند. بعضي از جداييها سخت است. هديه زماني ارزشمند است كه بهترين كالايت را بدهي. كاظم به ظاهر آرام گرفت، اما آن نگراني كه او را به هويزه كشانده بود، بيشتر شد. صداي اذان از محوطه سپاه ميآمد. حسين كه به نماز ايستاد، همه آنها كه در نمازخانه خوابيده بودند، اكنون پشت سرش اقامه بسته و جماعتي را تشكيل داده بودند. كاظم در انتهاي صف بود، هر چند دلش نزديك ترين كس به حسين بود. (4) آهنگ منظم چرخهاي آهنين قطار به گوش ميرسيد. كوپه ها پر بودند از مسافريني كه همگي يك دست لباس محلي پوشيده بودند و چفيه اي دور گردن انداخته بودند. به ايستگاه تهران نزديك شدند. سرعت قطار كه كم تر شد، حسين از كوپه بيرون آمد. آرام و قرار نداشت. از ديروز كه با مشقت مردم را از روستاهاي اطراف هويزه جمع كرده بود، تا حالا يك نفس كار را دنبال كرده بود. حتي همين چند ساعتي را كه استراحت كرد، فكر و خيالش آرام نبود. هنوزمطمئن نبود، اين ملاقات اتفاق خواهد افتاد، يا نه؟ چهره هاي منتظر را كه ميديد، به آنها عشق ميورزيد. «يعني ما ميتوانيم از نزديك امام را ببينم؟» اين جمله حاج طاهر در ذهنش تكرار شد. آهنگران را ديد كه با خود زمزمه ميكرد. شاعري كه براي او شعر ميسرود، كشاورزي است به نام معلمي. او اكنون اولين شعري را كه در مورد شهداي خوزستان سروده بود، تكرار ميكرد. حسين وادارش كرده بود براي ديدار با امام در جماران نوحه اي آماده كند. حسين كنارش نشست. دستي به شانه اش زد و گفت:«كجايي صادق؟» - همانجا كه شما روانه ام كرده اي. اين شعر تأثير عجيبي بر من گذاشته است. - شعرهاي معلمي ازدل برميخيزد. - براي همين هم به دل مينشيند. با توقف قطارهمه ازكوپه بيرون ريختند. حسين غافلگير شده بود. صدايش بلند شد:«صبر كنيد. صبر كنيد.» حواسش به بيرون بود تا قدوسي را پيدا كند.«نشاني حسينيه اي را كه براي اقامت ما در نظر گرفته اند، فقط او ميداند. آيا اتوبوسها آماده اند؟» چشمش به قدوسي كه افتاد، از جا پريد. پياده شد و او را در آغوش گرفت. - همه چيز فراهم شده. نگران نباش. - ميدانستم، اما اين عشاير آداب و رسوم خودشان را دارند. اگر صبر و حوصله نداشته باشيم،همه زحمات ما هدر ميرود. جمعيت كه از قطار بيرون زدند، قدوسي به وحشت افتاد. نگاهي به صف نامنظم آنها انداخت و گفت:«لشكر راه انداخته اي؟» - همين لشكر دربرابر لشكرهاي عراق مقاومت خواهد كرد.سرگروههايي كه از قبل براي خدمات و راهنمايي عشاير تعيين شده بودند، كاروان را حركت دادند. مردم راه باز كرده بودند كه عشاير وارد سالن شوند. شعاربلند كاروان كه در سالن ميپيچيد، دلشان قرص ميشد. چند اتوبوسي كه قدوسي و تعدادي پاسدار مدام در ميان آنها ميدويدند، درميدان راه آهن پارك شده بود. حالا ديگر همه دوستان حسين كاروان را دوره كرده بودند و عشاير را سوار ميكردند. تعدادي پرچم كه شعار «الله اكبر» روي آن نوشته بودند، بربلندي اتوبوس به چشم ميخورد. اتوبوس ها رفتند طرف حسينيه اي كه براي استراحت آنها آماده شده بود. صف اتوبوسها در خيابان ولي عصر چشمها را خيره ميكرد. مسيرشان به سمت شمال شهر بود. به جماران كه نزديك شدند، حسين حالي ديگر پيدا كرد. ظاهرش آرام بود، اما آتشي در درونش زبانه ميكشيد. انگار خود بيش از عشاير چشم انتظار اين لحظه بود. چندمين بار بود كه از نزديك امام را ميديد. اتوبوس كه متوقف شد، به خود آمد. عشاير خيابانهاي تنگ و باريك جماران را پر كرده بودند. حالا ديگر نسبت به سالن ايستگاه راه آهن محكمتر شعار ميدادند. وارد حسينيه جماران كه شدند، تُن صدا بالا گرفت. حسين جلوتر از همه با مشت گره كرده فرياد ميزد:«ماهمه سرباز توايم خميني. گوش به فرمان توايم خميني.» يك بالكن ساده كه ارتفاع آن از دو متر تجاوز ميكرد، به چشم ميخورد. يك صندلي كه ملحفه اي سفيد روي آن كشيده شده بود و ميكروفوني كه مقابل آن قرار داشت. سادگي فضاي حسينيه، توجه حسين را جلب كرده بود. ديگر شعار نميداد. فكر و خيال و آن همه سؤال كه امروز ميتوانست پاسخ آنها را پيداكند. عشاير هم چنان شعار ميدادند كه امام در جايگاه حاضر شود. جواني با محاسن مشكي جلو آمد. حسين به سويش دويد. جوان اضطراب حسين را كه ديد، آرام گفت:«نگران نباش، امام سخنراني خواهد كرد.» - در چه مورد؟ - درمورد مردم منطقه و جنگ تبليغاتي صدام. گزارش شما را آقاي خامنه اي به دفتر منتقل كرده اند. حسين آرام شد، اما هنوز يك كار ديگر داشت. نگاهش به آهنگران بود كه گفت:«اگر اجازه بدهيد ميخواهيم نوحه اي بخوانيم.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۵
❣️ 🔺 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ گفت:«اگر اجازه بدهيد ميخواهيم نوحه اي بخوانيم.» و در حالي كه با اشاره آهنگران را نشان ميداد، گفت:«اين جوان صداي خوبي دارد. شايد امام را خشنود سازد. صدايش وقف شهداست.» مرد نگاهش برگشت سوي آهنگران. گفت:«بگو برود پشت ميكروفني كه درانتهاي حسينيه قرار دارد.» حسين به سمت آهنگران دويد. - صادق. صادق. پشت سر من بيا. صادق بي آن كه متوجه موضوع شده باشد، دنبال حسين راه افتاد. محافظين يك فاصله دو متري را خالي نگه داشته بودند. حسين وارد آن محوطه كه شد، به آهنگران گفت:« نوبت شماست. قرار شد امام پس از نوحه شما سخنراني كنند.» - اما من... - بايد صدايت را به گوش مردم ايران برساني. اگر براي شهدا بخواني، ترست خواهد ريخت. بلافاصله حسين او را ترك كرد. انگار غيبش زده بود. با رفتن حسين هول و ولاي صادق بيشتر شد. جمعيت از شعار دست كشيده بودند و منتظر بودند. رفت تو فكر. «تصور چنين لحظه اي را نميكردم. چگونه ميتوانم در مقابل امام و دوربين تلويزيون آن طور كه دلم ميخواهد، بخوانم؟ من هميشه براي دلم خوانده ام، اما حالا چه؟ شايد حق با حسين باشد. اگر شهدا را به ياد بياورم،كمكم خواهند كرد.» جمعيت به او نگاه ميكردند و او به جمعيت چشم دوخته بود.«بايد شروع كنم.» چهره خونين گندمكار و پيرزاده كه روزي با هم در كنار حسين كار ميكردند، در نظرش مجسم شد. جسد گندمكار را كه در خاك و خون غلتيده بود، به ياد آورد. انگار ديگر در جماران نبود. چشمان خود را بست و شروع كرد: «اي شهيدان به خون غلطان خوزستان درود.»
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ گفت:«اگر اجازه بدهيد م
❣️ 🔺 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صدايش كه در حسينيه پيچيد، به خود آمد. تن صدا را بالا برد. در حالي كه گاه چشمانش را باز ميكرد، آهنگ سوزناك صدايش طنين انداخت. وقت آن بود كه امام به جايگاه بيايند. پشت پرده ايستادند و به صدا گوش دادند. شعر وآهنگ آهنگران ايشان را به فكر فرو برده بود. شايد اين آهنگ ميتوانست روح او را تا ميدانهاي نبرد پرواز دهد. كنج اتاق نشستند و چون عشاير به صدايي كه برايش غريبه بود، گوش دادند و در دل تحسينش كردند. آهنگران كه آرام گرفت، امام وارد جايگاه شدند. عشاير يكپارچه برخاستند. اكنون شخصي را در مقابل خود ميديدند كه تا لحظاتي قبل باورشان نميشد. كساني كه در صف جلو ايستاده بودند، چفيه هاي خود را به بالا پرت ميكردند و امام نيز با خوشرويي برايشان دست تكان ميدادند. در دل جمعيت جواني پشت يكي از ستونها ايستاده بود و با چشماني اشكبار امام را مينگريست. در آن گوشه هيچ كس نميتوانست او را ببيند، چند نفر دنبالش بودند كه او درصف جلو قرار گيرد، اما حسين از اين كار گريزان بود. فكر ميكرد اين طوري راحت تر است. عشاير قطعنامه اي مبني بر اعلام همبستگي با امام نوشته بودند. قدوسي دنبال حسين ميگشت كه آن قطعنامه را بخواند. حسين را كه نيافتند، يكي رفت بالا و آن را خواند. جمعيت كه آرام گرفت، امام سخنان خود را شروع كردند. آرام و مسلط حرف ميزدند.«خوزستان دين خود را به اسلام ادا كرد و...» نگاهشان به اعرابي بود كه صدام آنها را دعوت به همكاري كرده بود، اما ايشان آن عشاير رادعوت به وحدت زير سايه اسلام مينمودند. امام چه زيبا تفاوتهاي قومي را طرد ميكردند. عشاير چه راحت حرفهاي امام را ميگرفتند. انگار از شر آن همه ابهامي كه از آغاز جنگ در درونشان رخنه كرده بود، خلاص شده بودند. وقتي سخنان امام به انتها رسيد، عشاير شوك زده برخاستند. انگار دوست نداشتند امام از جايگاه خارج شوند. حسين مبهوت ايستاده بود. يكي از عشاير با شادماني و هل هله كنان پريد وسط. چفيه دور سرميچرخاند و به عربي شعر ميخواند. حسين دويد طرف او. چفيه را بالاي سر گرفت و با او همراه شد. كم كم حال و هواي حسينيه عوض شد. اين كار عشاير از قبل پيشبيني نشده بود. حسين با صداي بلند هل هله ميكرد. دست حاج طاهر راگرفته بود و به دوره افتاده بودند. جشن و پايكوبي عشاير همه را به وجد آورد. حالا آن جشني كه ماه ها صدام حسين از آنها درخواست كرده بود تا در برابر ورود ارتش عراق بر پا كنند، در حسينيه جماران اتفاق افتاده بود.انگار حسين دنبال همين صحنه بود. گويي در ميان هل هله خود، صدام را به يك جنگ رواني دعوت ميكرد. گاه در ذهن تا عمق منطقه شط علي ميرفت و بر ميگشت. حسينيه يك پارچه پر شد از عشايري كه جشن و پايكوبي راه انداخته بودند. اولين بار بود كه ياران امام با چنين صحنه اي رو به رو ميشدند. آنها اعتراض نميكردند كه هيچ، دوست داشتند خود به عشاير بپيوندند. حسين همچنان ميداندار بود. گاه به چهره شاداب عشاير نگاه ميكرد و بعد با گرمي چفيه را دور سر ميچرخاند. «جنگ از اينجا تا قلب بغداد رخنه كرده. خدا كند تلويزيون اين تصاوير را پخش كند. آينده سختي در انتظار اين عشاير است. من تا پايان راه با آنها همراه خواهم بود. تنهايشان نخواهم گذاشت.» حسين كنار كشيد. عشاير يك دور ديگر زدند و بعد دسته دسته از حسينيه خارج شدند. كم كم آنجا خلوت شد. حسين گوشه اي نشست. رفت تو فكر. دستي از پشت كتفش راگرفت. برگشت. مادر بود، با چشماني پر اشك. - تو امروز چه كردي، حسين؟ - مثل بقيه. گفته بودم كه عشاير مردمي وفادار هستند. - روح پدرت را شاد كردي. ياد ايامي افتادم كه در نجف بوديم. پدرت خيلي به امام وفادار بود. امروز براي خانواده علم الهدي روز بزرگي به حساب خواهد آمد. مادركمي مكث كرد. گفت:«حسين!» - چيه مادر؟ - سرت را بالا بگير. حسين سر بلند كرد. نگاه مادر چرخيد تو چشمهاي حسين. كمي صبركرد. آهسته گفت: «وقتي دنبالت ميگشتند تا قطعنامه را بخواني، غيبت زد. ميدانستم به عمد از اين كار سر باز زده اي. چرا؟ منتظر بودم بروي بالا و كنار امام ببينمت. نگاه مادر چرخيد طرف جايگاه امام. انگار حسين را ميديد كه داشت قطعنامه ميخواند. - من هنوز راهي طولاني در پيش دارم تا به مقصدي كه تو ميخواهي برسم. ترسيدم همه زحماتم هدر رود. اكنون لذتي از اين كار ميبرم كه يقين دارم در آن صورت از آن محروم خواهم شد. از ظاهر شدن جلو دوربين تلويزيون ميترسم. حسين كمي آرام گرفت. حالا او هم چون مادر اشك ميريخت. سرش پايين بود. خيره شد به جاجيم كف حسينيه. خيلي آرام ادامه داد. - شما كه نميخواهي از من يك قهرمان بسازي . مادر جا خورد. تصور نميكرد حسين چنين تعبيري از حرفش داشته باشد. مانده بود چه بگويد كه او را آرام كند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۶
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صدايش كه در حسينيه پيچ
❣️ 🔺 7️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - من حرف دلم را زدم. بگذار به حساب آرزوهاي يك مادر. حالا يقين دارم كه تو از من بسيار فاصله گرفته اي. هنوز شعورت را با سن و سالت مقايسه ميكنم. قراردادن آن شعاري كه بين عشاير ميدادي، در كنار اين شعورت وصف ناپذير است. ما چقدر از تو غافل بوديم. - مهم نيست امام مرا بشناسد. مهم اين است كه ايشان در ميدان عمل سربازاني فهيم و توانمند داشته باشد. غرور كمر بسياري را خرد كرده است. من به‌ دنبال كارهاي مفيدم، نه كارهاي مهم. مادر برخاست. اشكي را كه سر خورده بود رو صورتش، پاك كرد. حسين با او همراه شد و از حسينيه خارج شدند. هواي زمستاني جماران براي حسين دلچسب بود. نفس تازه كرد و به مادر گفت:«تا دير نشده بايد خودمان را به راه آهن برسانيم كه بر گرديم اهواز . - دلم گرفته، حسين. هواي زيارت كردم. قم كه رسيديم، پياده ميشوم. چند روزي ميمانم و بر ميگردم. و بعد رو به حسين كرد و گفت:«بيا اين چند روز را با هم باشيم.» - من اين عشاير را تنها نخواهم گذاشت. تازه با آنها مانوس شده ام. آنها با عمل امروز خودشان براي هميشه مرا مديون خود كرده اند. حسين كمي مكث كرد و ادامه داد. - كاش با من بر ميگشتي اهوار. دوست ندارم از من فاصله بگيري . - تو كه تا به حال از اين حرفها نميزدي ، حسين. - نميدانم. يك وقتها كه دلم هواي تو را ميكند،دوست دارم چون فرشته بالا سرم حاضر شوي. - خيلي در قم نخواهم ماند. زود بر ميگردم. فصل سيزدهم (1) دم صبح حسين حالش بهتر شد. افرادي كه براي انهدام پل رفته بودند، برگشتند. از سر شب كه حسين در تب ميسوخت، اين پنج نفر تو منطقه بودند.عراقيها روي رودخانه كرخه كور، در كنار روستاي حاج غالب پلي زده بودند تا نيروهاي مستقر در شرق كرخه كور را پشتيباني كنند. اين تحركات حسين را نگران كرده بود. جولا از سر شب كه وارد منطقه شد، يك نفس راه رفته بود تا سرانجام توانسته بود با چهار نفر ديگر مواد منفجره را به پل برساند. بوعذار از روستاي خود- كه در مسير پل قرار داشت- به آنها پيوسته بود، اما اكنون آمده بود احوال حسين را بپرسد. وابستگي او به حسين به حدي رسد كه دلش نميآمد لحظه اي از او جدا شود. حسين روي تخت نيمخيز شد و گفت:«ما به شناسايي وسيع منطقه نيازمنديم. همين كه حالم خوب شد، باهم ميرويم.» - اين شناسايي را براي چه ميخواهيد؟ - به نظر ميرسد ارتش خود را براي يك عمليات گسترده آماده كرده است. حضور ما در كنار آنها مفيد است. آنها هنوز به اين منطقه مسلط نيستند. با اين كه هنوز مأموريتي به ما محول نكرده اند، اما حدس ميزنم ما نيز در اين عمليات شركت كنيم. ديروز در جلسه سپاه خوزستان مفصل بحث شد. ما ميتوانيم نقش مهمي در اين عمليات داشته باشيم. اين تحركات اولين عمليات كلاسيك ما به حساب ميآيد. - پس تحركات چند روز گذشته ارتش به اين خاطر است؟ - غير از لشكر شانزده زرهي قزوين، تيپ پياده دزفول نيز با تمام قوا وارد عمل ميشود. - چرا ازما استفاده نميكنند؟ - آنها كلاسيك عمل ميكنند. بهتر است منتظر بمانيم. شما به قدوسي و ساكي كمك كنيد تا گزارش جامعي از وضعيت منطقه آماده شود. قدوسي وارد اتاق شد. حسين كه در اتاق فرماندهي استراحت ميكرد، دوستانش تا صبح بالا سرش بودند. تبش از چهل درجه گذشته بود. گروه عملياتي دور قدوسي حلقه زدند. قدوسي از حسين پرسيد:«چه خبر است؟» حسين كه به نظر ميرسيد حالش بهتر شده، شروع كرد به صحبت كردن. نام عمليات رنگ چهره قدوسي را عوض كرده بود. با اينكه فهميده بود در عمليات نقشي ندارند، اما يقين داشت چهره منطقه عوض خواهد شد. از حكيم خواست كهبه سرعت گروههاي شناسايي را آماده كند. حكيم به حسين گفت:«گزارشها را به موقع برايتان ميآوريم كه بتوانيد با اهواز هماهنگ شويد. وقتي قرار است در منطقه هويزه عمليات انجام شود، ما چگونه ميتوانيم تماشاچي باشيم؟ آن همه عمليات ايذايي، تعقيب و گريز دشمن به درد چنين روزي ميخورد. شما در جلسات اصرار كنيد كه از ماهم استفاده كنند.» - فردا با فرماندهان ارتش جلسه داريم. گزارش شما در تصميم گيري آنها بي تأثير نيست. قدوسي با اطمينان خاطر از اتاق خارج شد. حسين پس از صبحانه يك قرص خورد و از اتاق خارج شد. هواي سرد صبحگاهي به او آرامش بخشيد. چند پاسدار در حال تكميل سنگر دسته جمعي بودند. حسين اين سنگر بزرگ را براي مواقعي كه عراقيها شهر را به توپ مي بستند، آماده كرده بود. آن روز منتظر دو نفر از فرماندهان مهندسي جهاد سازندگي بود تا تكليف جاده اي را روشن كند كه در صورت به خطر افتادن جاده اصلي هويزه- سوسنگرد، برايشان نقش كليدي داشت. تقي رضوي را كه ديد، به سويش رفت. رضوي در ستاد پشتيباني جنگ جنوب فعاليت ميكرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۷
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 7️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - من حرف دلم را زدم. ب
❣️ 🔺 8️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ او با كمك مهندس طرحچي توانسته بود طي چهار ماه گذشته به مهندسي جنگ جهاد سر و ساماني بدهد. اين جوان كه داوطلبانه از خراسان به جبهه آمده بود، خيلي زود توانست ياران خود را پيدا كند و اكنون ميتوانست بخشي از مشكلات مهندسي جبهه‌ها را پاسخ گو باشد. در كنارش جواني ايستاده بود كه از ابتداي جنگ در جبهه هاي حميديه و سوسنگرد حضور فعال داشت. حسين بارها او را در سوسنگرد در كنار خوشنويسان- مسئول جهاد سازندگي سوسنگرد- ديده بود. اسمش مهدي بود. هر سه نفر وارد اتاق فرماندهي شدند. - صبحانه خورده ايد؟ - نخير. - تا صبحانه حاضر شود، ميتوانيم صحبت كنيم. ما تصميم داريم به هر قيمت اين جاده را احداث نماييم. هويزه نياز به پوشش دفاعي دارد. بايد در قسمت غربي هويزه خندق حفر كنيم تا مانع ورود تانكها به شهر شويم. اگر عراق از سوسنگرد نااميد شود، به سراغ ما ميآيد. شما با اقدامات مهندسي ميتوانيد كمك زيادي به ما كنيد. ما هنوز به تعداد افرادمان اسلحه نداريم. ادوات سنگين ما بسيار ناچيز است. رضوي از برنامه هاي حسين متوجه شد كه چرا طي بيست روز گذشته حال و هواي هويزه عوض شده است. او از ته دل دوست داشت براي حسين كاري انجام دهد. مهدي گفت:«اميد از سر و روي اين مرد ميبارد. پيشنهادش را قبول كن.» رضوي گفت:«بعد ازاين كه تكليف عملياتي كه ارتش تدارك ديده،روشن شد، كارمان را شروع ميكنيم. اين جاده در كمتر از يك هفته احداث ميشود. ارتش خيلي جدي وارد منطقه شده است. يك تيپ در شمال سوسنگرد مستقر شده، تيپ ديگرش هم در جنوب هويزه. اين دو تيپ منطقه وسيعي از جبهه دشمن را محاصره خواهند كرد. هدف اصلي آنها تصرف پادگان حميد است. حسين تصور ميكرد افراد محدودي از اين عمليات اطلاع دارند، اما از حرفهاي رضوي متوجه شد كه اين خبر در منطقه پخش شده است. رفت تو فكر.«چرا به ما كه در سپاه هويزه مستقر هستيم، اطلاع نداده‌اند؟ ما كه قصد دخالت در كارشان را نداريم؟» انگار حسين فراموش كرده بود كه دو جهادگر در اتاق حضور دارند. فكر و ذكرش عملياتي بود كه نميدانست چه سرانجامي خواهد داشت. پيرمردي با سفره نان وارد شد. حسين كمك كرد تا صبحانه حاضر شود. مهدي گفت:«شما دراين منطقه پدافند قابل ملاحظه اي نداريد.» - درست است. سه دستگاه بلدوزر و لودر جور كرده ايم، اما هنوز فردي را براي كارهاي مهندسي پيدا نكرده ايم. خوشنويسان قولهايي داده، اما انگار سوسنگرد هم وضعي مشابه ما دارد. - به‌نظر ميرسد هنوز جبهه هاي هويزه را جدي نگرفته‌اند. - بعد از اينكه عراقيها اينجا را تصرف كردند، تازه به فكر ميافتند كه كاري بكنند. و زد زير خنده. مهدي هم با صداي بلند خنديد.يكي حسين را صدا زد و از اتاق خارج شد. مهدي به رضوي گفت:«تمام حواسش به عمليات آتي است.» و از اتاق خارج شدند. حسين شتابان به طرفشان آمد و گفت:«مرا ببخشيد، بايد به قرارگاه ارتش بروم. مثل اين كه خبري شده.» سوار اتومبيل شد و شتابان از شهر خارج شد. حركت تانكها از جاده سوسنگرد- هويزه آغاز شده بود. تردد خودروهاي ارتش هر لحظه بيشتر ميشد.«اين تانكها به كجا ميروند؟ آيا به زودي عمليات آغاز خواهد شد؟» حسين به عبور يگانهاي لشكر قزوين خيره شده بود. به مركز فرماندهي لشكر در قسمت شرقي جاده سوسنگرد رسيد. چند سرهنگ روي نقشه اي كار ميكردند. حسين كنار فرمانده سپاه خوزستان نشست. سرهنگي كه فرماندهي عمليات را به عهده داشت، به فرمانده سپاه گفت:«برنامه ما براي عملياتي گسترده طراحي شده است. دو گردان تانك ما نياز به نيروي پياده دارند. اگر شما موافق باشيد، سيصد پاسدار و نيروي داوطلب ميتوانند در اين عمليات شركت كنند. دو گردان پياده كه هر كدام در اختيار يك تيپ قرار خواهند گرفت. ما عمليات را ازدو جناح شروع خواهيم كرد. يك تيپ از شمال سوسنگرد و دو تيپ ديگر از جنوب هويزه. الحاق ما چند كيلومتر بعد از رودخانه كرخه كور، پشت توپخانه عراق خواهد بود. اين خيز بلند ميتواند چند گردان عراقي را با مقدار قابل توجهي ادوات در محاصره ما قرار دهد.» سرهنگ محل عمليات را روي نقشه مشخص كرد و سپس محل تجمع يگانهاي نظامي عراق را نشان داد. حسين دست روي قسمتي از رودخانه كرخه كور گذاشت و گفت:«عراقيها سه شب پيش در اين قسمت يك پل احداث كرده اند. چند لوله شانزده اينچ روي هم قرار دادند و رويش خاك ريخته اند. ديشب اكيپ عمليات ايذايي ما آن را منهدم كرده اند، احتمال دارد دوباره ترميمش كنند؟» - عكس هوايي نشان نميدهد. - ما ديشب عمل كرديم. سرهنگ كنجكاو به او نگاه كرد. باورش نميشد اين پاسدار كه در نظرش بسيار جوان و خام بود، تا اين حد به منطقه مسلط باشد. دلش قرص شد. اميدوارانه گفت:«همكاري شما با نيروهاي اطلاعات عمليات لشكر ميتواند مفيد واقع شود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۸
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 8️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ او با كمك مهندس طرحچي
❣️ 🔺 9️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ با اين حساب بهتر است نيروهاي شما در خط اول قرارگيرند. يعني اينجا.» سرهنگ خطي را در دو كيلومتري جنوب غربي هويزه نشان داد. حسين كه آن منطقه را خوب مي شناخت، گفت:« اين جا يك خاكريز بسيار كوتاه داريم.» - درست است. اينجا نقطه رهايي ماست. تا رسيدن به توپخانه دشمن پيشروي ادامه خواهد داشت. وقتي تيپ همدان به شما ملحق شد، در همان نقطه براي مرحله دوم عمليات مستقر شويد. - اين محور تا جبهه فعلي ما بيش از بيست كيلومتر فاصله دارد. پوشش توپخانه چه ميشود؟ سرهنگ اين بار تأمل كرد، زيرا اين سؤال را فرمانده سپاه خوزستان از او پرسيده بود. نگاهي به نقشه انداخت و گفت:« توقف ما در اينجا كوتاه است. در مرحله دوم عمليات به سمت پادگان حميد خواهيم رفت.» وسعتي كه براي عمليات پيشبيني كرده بودند، بسيار گسترده بود. فرمانده سپاه ترجيح داد اين سيصد نفر را از بين نيروهاي مستقر درمنطقه سوسنگرد و هويزه انتخاب كند، چون فشاري كه از طرف فرماندهان عملياتي محورها به او وارد شده بود، مجبورش ميكرد اين افراد را از چند محور انتخاب كند. سهم حسين شصت نفر بود. به هويزه كه برگشت، نيروهاي اصلي سپاه را فرا خواند. گويي دوستانش از موضوع اطلاع داشتند، براي همين شتابان و مضطرب وارد اتاق شدند. حكيم كه وارد شد، سراسيمه گفت:«هيچ معلوم نيست در منطقه چه ميگذرد. شهر پر از نيروهاي نظامي شده است، تانكها پشت خاكريز بيرون شهر صف كشيده اند.» حسين خونسرد گفت:«برو سر اصل مطلب، حكيم.» - دو ماه است كه داريم تو اين منطقه كار ميكنيم. - خب! - خب كه خب، اين ارتشيها اينجا چه ميكنند؟ - آمده‌اند كمك ما. قدوسي كلافه گفت:«بالاخره ميگويي چه خبر است يا نه؟» حسين به چهره‌ها خيره شد. ساكي و جولا را ديد كه سرشان را پايين انداخته‌اند و با پرزهاي پتو بازي ميكنند. يونس و نيسي نگاهي به او انداختند و بعد، سرشان را برگرداندند. قدوسي بي هدف به ديوار روبرو نگاه ميكرد. بوعذار آرام بود. حكيم هم همين طور. غفار درويشي، جمال دهشور. حسين دوباره به چهره قدوسي خيره شد. ياد روزي افتاد كه چگونه در خيابان طبرسي مشهد مردم را به تظاهرات دعوت ميكردند. حسين آرام گفت:«مقدر شد كه به ميهماني خدا برويم. برويد و خود را آماده يك نبرد سنگين كنيد. ما شصت نفر را همراهي خواهيم كرد. گردان تانك 220 از تيپ زرهي قزوين در انتظار ماست كه به آنها ملحق شويم. ما تحت فرماندهي ارتش عمل خواهيم كرد. قدوسي، حكيم و ساكي سه گروه بيست نفره را هدايت خواهند كرد. (2) خورشيد در پس خليج فارس غروب كرد و شب از راه رسيد. اكنون پشت خاكريز غرب هويزه پر از نيروهايي بود كه در انتظار عمليات فردا بودند. حسين از صبح يكسره در تلاش بود كه به موقع نيروها را در جايگاه خودشان مستقر كند. صداي پراكنده انفجار توپ و خمپاره از دور به گوش ميرسيد. عراقيها در خواب غفلت بودند، شايد هم تصور چنين عملياتي را از طرف ايران نداشتند. حسين يك بار ديگر فرماندهان دسته را توجيه كرد. سرماي دشت آزادگان چهره‌ها را ميسوزاند. نيروها كنج خاكريز به اسلحه خود تكيه داده بودند. حسين دو سوي جادهرا كهپر ازنيرو بود، ازنظر گذراند. كريم پور را ديد. او سمت چپ جاده را فرماندهي ميكرد. پاسداري قوي هيكل كه اهل مسجد سليمان بود. آخرين وانت هم رسيد. نيروهايي كه پشت وانت نشسته بودند، پشت خاكريز مستقر شدند. - بخوابيد. نيمخيز راه برويد. حسين ميدويد و اين كلمات را تكرار ميكرد. بوعذار به سويش آمد. يك بار ديگر تا قلب مواضع دشمن رفته بود و اكنون باز ميگشت تا حسين را آسوده خاطر سازد. صدايش همراه با برق نگاهش اطمينان بخش بود. حرفهايش به حسين نشاط ميبخشيد، آن قدر كه دستي به شانه اش زد و گفت:«تو فرشته نجاتي ، حسين!» و بعد كناره خاكريز را گرفت و رفت. بين راه نگاهش به خوشنويسان افتاد كه با خود خلوت كرده بود. خواست چيزي بگويد، اما دلش نيامد. كنارش محمد فاضل را ديد كه با او در لانه جاسوسي آمريكا آشنا شده بود. به جبهه سوسنگرد كه آمد، گاهي او را در خاكريز كنار رودخانه نيسان ملاقات ميكرد.«امشب با چه افرادي محشور شده ام. اينها براي چنين شبي كه با بيابان هويزه خلوت كنند، روز شماري ميكردند. شايد در مواقعي مثل امشب، لازم باشد اين جماعت، نماز را فرادا بخوانند.» كنار جاده منتظر ماند تا ساكي برسد. رفته بود مهمات بياورد. نگاهش افتاد به آسمان درخشان. جز صداي پراكنده انفجار گلوله هاي دشمن كه در جاي جاي بيابان فرود ميآمد، هيچ صدايي به گوش نميرسيد. فكر حسين رفت به كائنات. «اين چه گنبدي است كه دوست و دشمن را زير چتر خود قرار داده است؟ فردا اين بيابان يك پارچه آتش خواهد شد.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۰۹
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 9️⃣0️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ با اين حساب بهتر است ن
❣️ 🔺 0️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از نزديك صداي حزن انگيزي كه قرآن ميخواند، شنيده ميشد. حسين در عين هول ولا نتوانست عشق اين ناشناس را تحسين نكند. خواست به سويش برود، «من امشب نزد هيچ كدام از اينها كه در انتظار آتش فردا هستند، جايي ندارم.» دستي از پشت او را گرفت. آرام و ضعيف گفت:«گرفته اي حسين؟» حكيم بود. انگار از دور نظاره گر تنهاييش بود. حسين دستش را فشرد. - تنهايم. هنوز نتوانسته ام جايي براي خود پيدا كنم. بهتر است برگرديم شهر تا فردا صبح. با هم راهي شهر شدند.«اين خاكريز امشب مرا نپذيرفت. چگونه ميتوانم حال و روز بسيجياني را كه آرام گرفته اند، داشته باشم؟» حسين گاه اين بيابان را درفردايي پر آشوب تصور ميكرد و خود را در قلب ميداني ميديد كه رگبارش امان دشمن را بريده است. گاه خود را در محاصره انبوهي از تانكهاي دشمن تصور ميكرد كه هيچ راه گريزي برايش متصورنيست. شايد به همين دليل بود كه در نظرش غم و شادي درهم آميخته بودند و او را به وجد ميآوردند. اولين بار بود كه جنگ را با تمام معنايش در ذهن مرور ميكرد.«خداوند هر گونه جنگ را به جز جهاد عليه كفار ممنوع ساخته است. تنها جنگي مشروع است كه هدف نهايي آن جهاد باشد. در اين صورت فردا چه خواهد شد؟ آيا افكار شوم صدام مسلمين عراق را در صف ُك ّفار قرار داده است؟» با صداي مهيب توپخانه به خود آمد. ياد شمشير ذوالفقار امام علي (ع) افتاد كه چگونه ناكثين را از دم تيغ ميگذراند. آنچه از دوران سكوت امام علي(ع) خوانده بود، در نظرش مجسم شد و تفسير هر چه كه چند دقيقه قبل مرور كرده بود، در نظرش تغيير كرد. رفته رفته به آرامش رسيد. وارد شهر شد تا بيش از اين دوستانش را در انتظار نگذارد. مردم انگار زودتر به بستر رفته بودند تا از التهاب رها شوند. چند روزي است كه شاهد رژه تانكها در دشت هويزه هستند. «درپس اين جنگ بزرگ چه سرنوشتي در انتظار اين مردم است؟» حسين تن خسته خود را به ساختمان سپاه رساند. در اتاق فرماندهي سروصدا بلند بود. دوستانشان منتظر بودند. با اين كه دير وقت بود، اما انگار خواب از سرشان پريده بود. هر كدام به كاري مشغول بودند، درست مثل كساني كه براي يك سفر زيارتي آماده شوند و نگران از اين كه مبادا از كاروان جا بماند. حسين به عمد سر شوخي را باز كرد. ابتدا به كندي ميخنديدند، اما خنده حسين كه ادامه يافت، همه با او دم گرفتند. قدوسي ناگهان پس از قهقهه اش كه مستانه به نظر ميرسيد، اشك ريخت، طوري كه اگر حسين اجازه ميداد، باقي نيز چنين حالي داشتند.«شايد دعا اينها را آرام ميكند. شادي ما در شب بيست و هشت صفر چه معنايي دارد؟ بهتر است رهايشان كنم. اشك قدوسي و نگاه غريبانه اش چه ميگويند؟» ناگهان برخاست و به يونس گفت:«كمي آب گرم ميخواهم.» ساكي متعجب گفت:«اين وقت شب آب گرم از كجا بياورم؟تو تمام فردا را در بيابان خواهي بود. آتش دشمن كه شروع شود، گرد و خاك امان نميدهند» - شايد قصد سفر به تهران داري، حسين؟ حسين با كنايه گفت:«ديگر از تهران خبري نيست. ملاقات با خدا شرايطي دارد.» سكوت اتاق را فرا گرفت. اين جمله حسين دوستانش را متعجب ساخت. حالا طوري ديگر نگاهش ميكردند. از نگاه يونس نگراني ميباريد. غفار درويشي گفت:«به اندازه كافي آب گرم نداريم.» - يك كتري هم باشد، كافي است. غفار از اتاق بيرون رفت. سكوتي كه بوي مرگ ميداد، ادامه يافت. كسي جرأت حرف زدن نداشت. غفار با كتري آب و طشتي وارد شد. حسين طشت را زير سر گرفت و به غفار اشاره كرد كه آب بريزد. آب آرام روي سرش ميريخت و او نيز با حوصله سرش را شست. قدوسي حوله را آماده كرده. انگار حسين آرام گرفته بود. گفت:«سبك شدم. لباسهاي نويي را كه از اهواز آورده ام، بين افراد تقسيم كنيد. يك دستش را هم بدهيد خودم بپوشم. سعي كنيد همه آراسته وارد عمليات شوند.» اينبارنيز قدوسي سكوت كرد. چهره شاداب حسين به او اميد ميداد. حسين به حكيم گفت:«چرا گرفته اي محمدعلي؟بلند شو. آن شصت نهج البلاغه اي كه ديروز از اهواز خريده ايم را ، بين افراد تقسيم كن.» - تا صبح وقتي نمانده است. بهتر است كمي استراحت كنيد. - تو خواب را از چشمان ما گرفتي. ساكي اين را گفت و خود به فكر فرو رفت. حسين را روي زمين نميديد. زل زد به چشمانش كه برق ميزدند. - روزي كه با هم در خيابانهاي سوسنگرد قدم ميزديم، يادت هست؟ گلوله هاي خمپاره شصت مثل باران باريدن گرفته بود؟ آهنگ شوم اصابت گلوله ها روي آسفالت را ميشنيدي و با آنها حرف ميزدي. «بياييد اينجا. چرا زير پاي من منفجر نميشويد؟ تأخير نكنيد. من آماده شهادتم و هيچ ترسي از انفجار شما ندارم.» بعد كه اعتراض كردم، چرا اين حرف ها را ميزني؟گفتي:« همه جاي اين سرزمين ميتواند حكم كربلا را داشته باشد. در اين صورت تو با امام حسين(ع) محشور خواهي شد.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۰
❣️ 🔺 1️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ سپيده صبح خيلي متين دشت هويره را روشن كرد. بيداري شب گذشته حسين را خسته نكرده بود، هر چند چشمانش سرخ و مست عشق بود. و درخشان تر از هميشه برق مي زد. رو به قبله ايستاد. دوستانش پشت سرش ايستادند. دستهايش را با احترام بالا برد و گفت:«الله اكبر!» حسين وارد محوطه شد. همه را با لباس تميز و آراسته ديد. حكيم داشت نهج البلاغه ها را تقسيم ميكرد. يكي هم به حسين داد و او نيز آن را در جيب بغل گذاشت. لباسي كه به او داده بودند، كمي بلند بود، اما چون با ساير نيروها يك دست شده بود، از آن خوشش آمد. از كنار صف نيروهايي كه عازم خط بودند، عبوركرد. خورشيد با وقار هر چه تمام تر از پشت نخل ها سر بلند ميكرد و نور طلايي رنگش به هويزه زيبايي خاصي ميبخشيد. از شهر كه خارج شد، ازدور جماعتي را ديد كه آماده رزم بودند. باورش نميشد شب گذشته اين همه نيرو آرايش داده باشد. مه صبحگاهي بر فراز دشت موج ميزد و ابري سفيد دور نخل هاي كنار رودخانه ايجاد كرده بود. كنار سنگري كه آنتن بلند بيسيم بر فرازش به چشم ميخورد، سرهنگ منتظر حسين بود. سرهنگ نگاهي به قيافه بشاش او انداخت و گفت:«شيك كردي علم الهدي. معلوم است ديشب را راحت خوابيده اي.» حسين هم از سر شوخي وارد شد. خواست عمليات را با خاطره خوشي آغازكنند، چون ميدانست اين سرهنگ را ديگر نخواهد ديد. حسين نگاهي به بيسيم انداخت و گفت:«بهتر است ما به خط اول برويم. اگر بيسيم را بدهيد، مرخص خواهيم شد.» - البته. البته. بيسيم را آماده كرده ايم. روي فركانس خودش است. باطرياش هم شارژ است. احتياط كنيد كه ضربه اي به آن نخورد. سعي كنيد هميشه آن را روشن نگهداريد. مكالمات را به حداقل برسانيد. حسين دست دراز كرد و سرهنگ دستش را محكم فشرد. - به امان خدا. حسين به صف دوستان خودكه رسيد، قدوسي راديد. تفنگ ژ-3 او ازنوع قنداق تاشو بود و به راحتي ميتوانست آن را حمل كند. همين كه به او رسيد، گفت:«از نيروها جدا نشو تا به شما بپيوندم.» قدوسي خود را به صف اول رساند. حسين دنبال اسلحه اي براي خود بود. چشمش به موشكانداز آرپيجي افتاد كه بر دوش غفار بود.«بهتر است خودم شكار تانكها را شروع كنم.» غفار را صدا زد و گفت:« آن موشكانداز را به من بده.» - بهتر است شما سبك حركت كنيد. - اين طوري براي من بهتر است. حسين بيسيم را به بيسيمچي داد و او نيز پشت سرش حركت ميكرد. طول خاكريز را كه دو طرف جاده قرار داشت، كنترل كرد. سمت چپ جاده را به كريمپور سپرد و خود سمت راست مستقر شد. اول بايد نيروهاي پياده نظام حركت ميكردند و بعد نوبت تانكها ميرسيد. ساعت نه و نيم بيسيمچي صدايش زد: - از قرارگاه است. جناب سرهنگ با شما كار دارد. سرهنگ دستور پيشروي را صادر كرد.«پس چرا عراقيها هنوز خاموش هستند؟يعني باورشان نشده كه قصد حمله داريم؟» حسين ناباورانه از خاكريز عبور كرد. هم زمان به قدوسي و حكيم گفت:«دستور پيشروي صادر شد،حركت كنيد. سعي كنيد دردشت پراكنده شويد كه تلفات كم تر شود. تا دستور نداده ام توقف نكنيد. ازنيروهاي كنار دستي جلو نزنيد.» قدوسي و حكيم ازاو فاصله گرفتند. حسين با بيسيم با فرمانده گردان 220 تماس گرفت. موشكانداز را رو دوش گذاشت و در دل االله اكبر گفت. وارد دشتي صاف شد كه جز بوتههاي خشك پناه ديگري نداشت. نيروهاي پياده در دشت پراكنده شدند و بيمهابا به سمت خاكريز دشمن حركت ميكردند. حسين مانع دويدن آنها ميشد تا همچنان آرام و بدون درگيري به خاكريز دشمن نزديك شوند. انگار دشمن بيدار شده بود. هنوز سيصد متر با خاكريز فاصلهداشتند كه صداي يك تيرباربلند شد. نيروهازمينگير شدند. قدوسي از سمت چپ بهتر ميتوانست پيشروي كند. يك خيز ديگر جلو كشيد. حالا ميتوانست با تيربارش، سنگر تيربارچي دشمن را به رگبار ببندد. براي لحظه اي ماشه را رها نكرد. حسين نفسي كشيد و دستور پيشروي داد. خيز بعديبهدويست متريخاكريز رسيدند. اين بار شدت آتش دشمن بيشتر شد، طوري كه چند نفر را نقش زمين كرد. حسين پشت بيسيم از سرهنگ خواست كه توپخانه را فعال نمايد. با فرمانده گردان تانك تماس گرفت و گفت:« اگر بهما پوشش بدهيد،در خيز بعدي روي اولين خاكريز آنها خواهيم بود.» صدايي از پشت بيسيم آمد و گفت:«دارند ميآيند. نگران نباشيد.» صداي حركت تانكها از پشت سر ميآمد. حسين كمي آرام گرفت. اما همچنان ترجيح ميداد نيروها زمينگير شوند. ناگهان صداي انفجار گلوله هاي توپ كه در اطراف خاكريز دشمن به زمين مينشست، وضع منطقه را عوض كرد. حسين بلافاصله در حالي كه سوي خاكريز ميدويد، فرياد زد:« حركت كنيد. مهلتشان ندهيد.» تيربارهاي دشمن خاموش شده بودند و نيروهاهم چون قبل پيش ميرفتند. حسين به سوي تنها سنگر تيربار دشمن كه هنوز شليك ميكرد، نشانه رفت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۱
❣️ 🔺 2️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ موشك تيربار را به هوا پرت كرد. صداي همهمه بلند شد. همه حالي ديگر گرفته بودند. هر قدر كه به سنگرهاي عراقي نزديكتر ميشدند، مقاومت عراقيها كمرنگتر ميشد. اولين سنگر كه سقوط كرد، عراقيها از پشت خاكريز بيرون آمدند و ناباورانه دستشان را بالاگرفتند.حسين به خاكريز رسيد. حكيم و جولا داشتند چند عراقي را ازداخل سنگر بيرون ميآوردند. هنوز همه نيروها نرسيده بودند. يونس و ساكي از خوشحالي در پوست نميگنجيدند. منتظر بودند تا به سوي خاكريز دوم هجوم ببرند. سيد رحيم به عربي عراقيها را دعوت به تسليم شدن ميكرد. وضعيت جبهه ً كاملا عوض شده بود. دو تانك عراقي در آتش ميسوختند.حسين تماس گرفت. دستور حمله به خاكريز دوم را كه دادند، نيروها را حركت داد. اين بار با چند تانك رو در رو بودند. حسين خودش اولين موشك را شليك كرد. به نظر ميرسيد نظم عراقيها از هم پاشيده است، چون كسي براي مقاومت نمانده بود. چند تانك در آتش ميسوختند و عراقيها هم اسلحه هاي خود را زمين انداخته، دسته دسته تسليم ميشدند. حسين باورش نميشد كه پيروزي به اين راحتي باشد. نزديك ظهر تانكهاي ارتش در دشت پراكنده شدند و در مواضع فتح شده مستقر شدند. نصرت از دور حسين را صدا زد و گفت: «حسين، بعضيها دست از پيشروي كشيده اند و دارند غنيمت جمع ميكنند.» نصرت از افراد كريم بود كه در جبهه سوسنگرد مستقر بود. حسين كمي تأمل كرد و گفت:«هنوز توپخانه عراقي ها سقوط نكرده. اين عمل آنها را از پيشروي باز خواهد داشت.» قدوسي را صدا زد و گفت:«چند نفر براي جمع آوري اسرا تعيين كنيد و به بقيه نيروها بگوييد به پيشروي ادامه دهند.» نصرت تصميم گرفت تا تصرف توپخانه دشمن با حسين همراه شود. او از نيروهاي داوطلبي بود كه از تهران اعزام شده بود. تو هويزه كه با حسين آشنا شد، هر از چند گاهي ميرفت سراغش. حالا كه تو عمليات پيدايش كرد، با او همراه شد. نظم اوليه نيروها به هم خورده بود. همه در دشت پراكنده شدند. پيرمردي تعداد زيادي اسير عراقي را به صف كرده بود و آنها را به سوي هويزه ميبرد. محمد فاضل به حسين نزديك شد. او از دانشجوياني بود كه سفارت آمريكا را تصرف كرده بودند. با هم به سوي توپخانه عراقيها پيش رفتند.اين بار كه نصرت با حسين همراه شده، دو گلوله آرپيجي با خود حمل ميكرد. از دور سنگرهاي توپهاي عراقي را ديدند. صداي شليكي به گوش نميرسيد. - مثل اين كه منتظر ما هستند تا تسليم شوند. حسين نگاهي به فاضل انداخت و گفت: «دشمن را ساده نگير. شايد دركمين نشسته اند.»و يكي از موشكها را از نصرت گرفت و موشك انداز را آماده كرد. قدوسي جولا را ديد كه از سوي ديگر پيش ميرفتند. دلش محكم شد و خيز برداشت. با اين كه عراقيها مقاومت نميكردند، اما حسين اولين توپ را نشانه رفت و شليك كرد. دود كه از آن بلند شد، نيروها هجوم بردند. تعدادي از نيروها در آخرين خاكريز عراقيها مستقر شدند. حكيم از سمت راست به حسين ملحق شد. حالا بين آن همه ادوات جنگي كه سالم به دست آنها افتاده بود، قدم ميزدند. باورشان نميشد به اين راحتي صاحب آن همه غنيمت شده باشند. نيروها در منطقه وسيعي پراكنده شده بودند و ناباورانه عراقيها را به اسارت ميگرفتند. تعداد اسرا از مرز هزار نفر گذشت. دسته دسته عراقي در حال تخليه بودند. (1 -نصرت ا... محمودزاده (مولف كتاب) در اين عمليات مجذوب شخصيت حسين شد. كنجكاوي او در چگونگي شكل گيرشخصيت حسين علم الهدي عاملي شد كه پس از پايان جنگ اقدام به تحقيق و تدوين اين كتاب نمايد.) تانكهاي تيپ قزوين به آخرين خاكريز رسيدند و پشت آن مستقر شدند. غباري از سمت شمال توجه حسين را جلب كرد. قدوسي ناباورانه گفت:«تيپ همدان است. آنها از كرخه عبور كردند و دارند به ما ميرسند.» - اگر چنين باشد، تلفات عراقيها بيشتر خواهد شد. و بعد كنار خاكريز نشست تا وضو بگيرد. انديشيد كه چگونه از هويزه تا آن نقطه را كه نزديك بيست كيلومتر بود، در مدت كمتر از پنج ساعت فتح كرده اند. (4) حجه الاسلام خامنه اي روي خاكريز رفت تا دشت را بهتر ببيند. جبهه كرخه كور كه ديروز در اختيار دشمن بود، امروز كه دشمن پانزده كيلومتر از آنجا عقب نشسته است، ً كاملا آزاد شده بود. تانكها و كاميونهاي عراقي در يك رديف، پشت خاكريز به چشم ميخوردند. چند نفر داشتند تانكي را ازكنار همان پلي كه چهار شب قبل بوعذار منفجرش كرده بود، بيرون ميكشيدند. تانك تا كلاهكش به گل نشسته بود. اين كارآنها بيشتر جنبه تفريحي داشت. تعدادي از نيروها همچنان از روستاهاي اطراف، عراقيهايي را كه از ترس مخفي شده بودند، پيدا ميكردند و از روي پل به حميديه منتقل ميكردند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۲
❣️ 🔺 3️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ آقاي خامنه اي نيم ساعت قبل به خط آمده بود. هنوز غرق تماشاي صحنه هايي بود كه باورش سخت بود. نصرت و محمد فاضل در يك روستا نزديك بيست عراقي را از خانه هاي روستائيان بيرون كشيده و آنها را منتقل ميكردند.وسعت جبهه بيش از حدي بود كه در كنترل فرماندهان ارتش باشد. هر كدام از نيروها مشغول انجام كاري بودند. نصرت به انگيزه اسارت ساير عراقيها، آن بيست عراقي را تحويل افسر ارتش داد و مجدداً برگشت. چشمش كه به آقاي خامنه اي افتاد، ايستاد. تعدادي رزمنده دورش را گرفته بودند و ايشان نيز از چگونگي پيشروي ميپرسيد. حسين كه پيدايش شد، نصرت به سويش دويد. حسين در حالي كه به محل تجمع نيروها نگاه ميكرد، گفت:«اينجا چه خبر است؟ مگرقرار نبود در روستا جمع شويد؟» - اسرا را آورده ايم. - شب در روستاي كنار كرخه كور جمع شويد تا پس از استراحت به خط اول برگرديم. شانه نصرت را فشرد و به سوي آقاي خامنه اي رفت. با وجود خستگي، آنروز غروب به گونه اي ديگر به او نگاه ميكرد. وقتي در آغوشش قرار گرفت،خستگي فراموشش شد و گفت:«اين روند را بايد ادامه دهيم تا به خرمشهر برسيم.» - اين آرزوي تو از دل بيقرارت ميجوشد. از اولين روزي كه در جبهه شوش يافتمت، پي به نهاد ناآرامت بردم. اين معركه ها بستر آرامش شماست، با اين وجود نبايد اين قدر جلو ميرفتيد. - ما در مسيري قرار گرفته ايم كه بايد از خود مايه بگذاريم تا آتش دشمن را خاموش كنيم. اگر شعله هاي جنگ را مهار نكنيم، نظام را خواهد بلعيد. - امكانات شما در چه حد است؟ مشكلي كه نداريد. - امكانات ما همان است كه چند روز قبل طي نامه اي براي شما نوشتم. ما هنوز به تعداد نيروهايمان اسلحه نداريم، اما تنها مسأله اي كه نگرانش نيستيم،همين است. پيشروي امروز تا قلب توپخانه دشمن ادامه داشت. آقاي خامنه اي متن نامه را به ياد آورد. ادوات و تجهيزاتي كه حتي يك گروهان نظامي را نميتوانست پشتيباني كند. اكنون كه ميديد حسين و يارانش با چه انگيزه اي به قلب دشمن يورش آورده اند، در دل او را تحسين كرد و حرفهايش را پذيرفت كه راه مقابله با تجاوز عراق جلوداري شجاعترين نيروها در ميدان نبرد است. حرفهاي حسين او را ياد دكتر چمران، شهيد غيوراصلي وگندمكار انداخت. وقتي اين افراد را درامتداد هم قرار ميداد، جبهه مستحكمي در نظرش مجسم ميشد كه امكان نفوذ دشمن را غير ممكن ميساخت. آقاي خامنه اي فكر كرد:«شايد آنچه مرا تا اين جا كشانده، همين انگيزه باشد. ما داريم يك جنگ رواني راه مياندازيم و با نيروهاي اندك و حداقل امكانات اين نكته را جا مياندازيم كه تقويت ايمان تنها راه جلوگيري از هجوم دشمن است. شايد حسين ميخواهد مسير طولاني انقلاب را در زماني كوتاه طي نمايد. اگر شهدا اين طور فكر ميكنند، در اين صورت ما نميتوانيم استراتژي جنگ را غير از اين بنا كنيم. آنها خود طالب اين روش هستند. دخالت ما در انتخاب اين راه بيهوده است. بايد اين پيام را به امام برسانيم.» غروب پانزدهم دي ماه 1359 براي آقاي خامنه اي لحظه اي فراموش نشدني بود، طوري كه خود ساعت چهار بعد از ظهر لقمه اي نان خشك را ناهار خود كرده بود. اين نان خشك را نيز حسين برايش فراهم كرده بود. نيروها هر كدام جايي براي استراحت پيدا كرده بودند. حسين بايد خود را به نيروها ميرساند. اين بي تابي را آقاي خامنه اي از حركاتش ميفهميد.«او به مكان ديگر تعلق دارد.» حسين دستش را دراز كرد، اما آقاي خامنه اي با تمام وجود او را در آغوش فشرد و پيشاني اش را بوسيد. حسين سوار تنها وانتي شد كه براي عمليات فراهم كرده بود،همان جاده اي كه قبل از عمليات براي مين گذاري جاده هاي عراقي ميآمد را، گرفت و رفت. به راندن در تاريكي عادت داشت. علامت كنار جاده خاكي را تعقيب كرد. اگر همين جاده كنار رودخانه را ادامه دهد به روستايي كه محل تجمع نيروهاست، خواهد رسيد. فردي در سياهي دست تكان داد. توقف كرد. مردي بود با لباس محلي. حسين او را شناخت. از اقوام بوعذار بود. روستايش در اطراف رودخانه واقع شده بود. حسين پيشدستي كرد. - سلام حاج شويش.كجا؟ - حسين! تبريك ميگويم. باورم نميشود. ديشب جرأت قدم زدن در منطقه را نداشتيم، امشب چه غوغايي است. من تا روستاي حاج غالب با تو ميآيم. حسين با حاج شويش در جريان ملاقات با امام آشنا شده بود. اكنون او اسلحه به دست در كنار رزمندگان ميجنگيد. مي رفت كه سري به خانواده اش بزند. روستا در صد متري رودخانه كرخه كور قرار داشت. كنار مدرسه كوچكي كه چهار كلاس بيشتر نداشت، ايستاد.هر بيست نفر در يكي از كلاس ها جمع شده بودند و مشغول غذا خوردن بودند. سهم هر كدام قوطي كنسروي بود با تكه اي نان خشك. حسين كنار دست قدوسي و حكيم نشست و از قوطي كنسرو آنها چند لقمه برداشت.خستگي همه را بيحال كرده بود . ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۳
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 3️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ آقاي خامنه اي نيم ساعت
❣️ 🔺 4️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين به تخته سياه كلاس چشم دوخت:«بابا نان داد» اين جمله با گچ كم رنگي روي تخته نوشته شده بود.«اكنون اين دانش آموزان كجايند كه بابا برايشان نان بياورد؟ ً اصلا نان گير بابا ميآيد؟اينها كه با شير گاوميشي نان آور يك خانواده هستند، اكنون در حاشيه كدام شهر چشم به روزگار نامشخص خود دوخته اند؟» حسين دفتر يادداشتش را بيرون آورد. غير از قدوسي همه خوابيده بودند.شوق ادامه عمليات در حسين غوغايي به پا كرده بود. - سكوت امشب اين دشت حكايتي ديگر دارد، حسين. - به چه فكر ميكني، محمود؟ - به آينده. ما به كجا ميرويم. سكوت دشت هويزه مرا ياد كوير خراسان مياندازد. - ميترسي؟ - ترسم از انتهاي اين مسير است كه گمان ميكنم به عمر ما كفاف ندهد. - اگر افق اين عمليات را دنبال كني، از نگراني در ميآيي. قدوسي با سكوت دشت هويزه همراه شد. در پس اين سكوت غوغايي ميديد كه نميدانست، چيست. حسين ترجيح داد او را تنها بگذارد. از مدرسه خارج شد و كنار كرخه پشت سيل بند ميان سنگري كه متعلق به عراقيها بود، نشست. چراغ قوه كوچك خود را به دفتر تا باند و قلم را به كارگرفت. بازهم با اين جمله شروع كرد:«من در سنگر هستم.» دوست داشت يادداشت هاي شبي را كه كنار همين رودخانه در سنگر نوشته بود، ادامه دهد «در دل سنگر خدا سخن ميگويم. اين خانه كوچك، اين سنگر، اين گودي در دل زمين، اين گوني هاي بر هم تكيه داده شده، پر از حرف است. فرياد است، غوغاست. من به ياد انس علي ابن ابيطالب با تاريكي شب و تنهايي او ميافتم. او با اين آسمان پر ستاره سخن ميگفت. سر در چاه نخلستان ميكرد و ميگريست. راستي فاصله اش با من زياد نيست. از دشت آزادگان تا كوفه و كربلا بيست كيلومتر است. در اين خانه كوچك كه انتخاب كرده ام، روزها، لحظات به گونه اي ميگذرد و شبها به گونه اي ديگر. روزها با خود در تنهايي سخن ميگويم و با دوستانم در جمع نماز جماعت. در لحظاتي كه اسلحه بر دوش دارم، به فكر شمشير علي ابن ابيطالب- ذوالفقار- ميافتم. به فكر اسلحه ابوذر ميافتم و دست پر توان او. خدايا اين اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشيرها نزديك گردان. گاهي اين تصورغلط به ذهنم ميآيد كه همه چيز تكرار ميشود و عادت را احساس ميكنم، اما زندگي در اين خانه كوچك كه يك قلب پر طپش است، يك دل خاكي است، در زمين خدا. در متن پاكي نميتواند تكرار پذير باشد، زيرا لحظاتي با خدا سخن ميگويم و لحظاتي و ساعاتي را با شهدا و زماني به خود ميانديشم و زماني به خميني،روح خدا و به مردم و فضاي پرغوغاي راهپيمايي و لحظه اي هم... آري، تنهايي موهبتي است الهي. در تنهايي از تنهايي بدر ميآييم. در تنهايي به خدا ميرسيم. در اين خانه محقر، در اين خانه فرياد و سكوت، در اين خانه سرد و گرم، سردي زمستان، گرماي خون، خانه نمناك و شيرين، خانه اي بيشكل، ولي زيبا. خانه ي كوچك و باعظمت. به كوچكي قبر و عظمت آسمان انگار دست نوشته‌ها با حسين حرف ميزدند. گاه خود را در ميدان نبردي سنگين تصورميكرد، اما با زيركي ازآنجا ميگريخت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۴
❣️ 🔺 5️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ انگارتنهايي نيمه شب در دل شب هويزه آزارش ميداد. دلش گرفت. بي تاب كه شد، مادر در نظرش آمد. سياهي شب را در دشت ميشكافت و به او نزديك ميشد. سر بر خاك نهاد. چشم به ستاره‌ها دوخت. كاش ميتوانست بخوابد. اين بار مادر را ديد. مثل يكي از ستاره‌ها شده بود كه ازآسمان به سويش ميآمد. نه، انگار مادر نبود. انتظار ديدار با پدر را نداشت. چرا ذهنش به هزار راه ميرفت؟ كم كم پلكهايش سنگين شدند و آرام روي هم قرار گرفتند. (5) حالا مادر بود كه گرفتار خوابي آشفته شده بود. شب كه از حرم حضرت معصومه برگشت، خبر پيروزي رزمندگان را از راديو شنيده بود. دلش هزار راه رفت. آرام و قرار نداشت. بارش را بسته بود كه فردا راهي اهواز شود. وارد باغي بزرگ شد با درختان سر به فلاك كشيده. گل هاي محمدي با هزار رنگ كنار هم قد كشيده بودند. فواره هاي آب توجه اش را جلب كرد. آب رقص كنان رو به آسمان ميجهيد و سپس سر فرود ميآورد. چه آب زلالي در جويبارهاي سنگ فرش شده با سنگهاي زيبا جاري بود. انگار يكي مادر را داخل آن باغ زيبا ميكشاند. باغي بزرگ كه تا چشم كار ميكرد، ادامه داشت. مادر باز هم جلو رفت. ناباورانه قدم بر ميداشت. رسيد به ميدانگاهي. از دور شيئي را ديد كه از آن نور ميتابيد. جلو رفت. بازهم جلوتر. ايستاد. رسيد به تختي كه ملافه اي سفيد و نوراني بر رويش برق ميزد. انگارهمه روياهايي كه در طول زندگي دنبال ميكرد را مقابل خود ميديد.همه تلاش و سختيهاي زندگي در نظرش مرور ميشدند. محو عظمت و جلال باغ و آن تخت شد. نگاهش چرخيد سوي مردي كه كنار تخت ايستاده بود. «چه مي بينم. خداي من، تاكنون همسرم را با اين لباس فاخر نديده بودم. چه زيبا روست. انگار ميخواند مرا». به همسرش نزديك شد. لبخند شيريني كه در صورتش نشسته بود، او را آرام ميكرد. تصور ميكرد در انتظار اوست. «يعني آن تخت زيبا را براي من فراهم كرده است؟» قدم جلو گذاشت و سلام داد. بي تاب بود. سر بلند كرد و پرسيد: «اين تخت را براي من فراهم كرده اي، حاج آقا؟» - نه مادر جا خورد. انتظار چنين پاسخي نداشت. اين راهم ميدانست كه او بي حساب حرف نميزند . كنجكاو پرسيد. - پس براي چه كسي است؟ - به زودي خواهيد فهميد. مادر رفت تو فكر. دلش هزار راه رفت. عظمت آن باغ داشت از نظرش محو ميشد. هي غلت ميزد و هذيان ميگفت. دوست داشت از خواب بيدار شود. تحملش را نداشت. انگار ميتوانست حدس بزند، اما نميخواست باور كند. بازهم دست و پا زد. ناگهان فريادش دراتاق پيچيد. از خواب پريد. پيشاني اش خيس عرق شده بود. هاي، هاي ميگريست. مثل بچه اي كه در تاريكي كنار رختخواب دنبال يكي ميگشت كه آرامش كند. قطرات درشت اشك ُسر ميخوردند روي صورتش و چكه ميكردند رو دامنش.«حسين، حسين. كجايي مادر. نكنه ميخواي بري. چقدر زود. الان كجايي» و بعد با صداي بلند فرياد زد. «حسين ، حسين» دخترش از خواب پريد. آمد بالا سرش. مادر محكم او را در سينه فشرد. خود را رها كرده، يكسره گريست. انگار هر دو هوايي شده بودند. فرياد مادر چنگ ميانداخت به سينه دخترش، تا حالا اين قدر براي حسين هوايي نشده بود. - فردا صبح ميرويم اهواز، مادر. - نه، همين حالا. تا حسين را نبينيم، آرام نخواهم گرفت. دوباره در آغوش هم گره خوردند و باز هم گريستند. (6) براي رسيدن به خاكريزي كه بايد مرحله دوم عمليات را از آن جا آغاز ميكردند، هيچ وسيله اي نبود، جز همان وانتي كه حسين آورده بود. راننده براي دومين بار اين مسير پنج كيلومتري را طي كرد. تعدادي پشت خاكريز كنار جاده جفير مستقر شدند. كاميوني توجه نصرت را جلب كرد. «چطور است روشنش كنيم و بقيه بچه‌ها را با آن منتقل كنيم؟» نظرش را با حسين در ميان گذاشت. حسين هم با او هم صدا شد. نصرت پشت كاميون عراقي نشست. سوئيچش نبود. سيمهاي پشت سوئيچ را به هم متصل كرد تا بلكه روشن شود، اما موفق نشد. فاضل گفت:«يك نفربر به اين سمت ميآيد. بگذار هلش بدهد.» نصرت پشت فرمان نشست و منتظر ماند. با يك ضربه نفر بر روشن شد. كاميون ترمز نداشت و بي اختيار جلو ميرفت. نصرت كاميون را پشت تلي از خاك هدايت كرد و نگهش داشت. به همان وانت اكتفا كردند و به سختي خود را به خاكريز رساندند. حسين از دور كه به خاكريز نگاه ميكرد، آن را در غباري ميديد كه در نظرش مشكوك ميآمد. نزديكتر شد. صداي انفجار تعداد زيادي گلوله كاتيوشا آنها را غافلگير كرد. حسين پشت خاكريز كه رفت، حكيم و جولا را ديد كه شتابان به سويش ميآيند. - انگار قصد پاتك دارند. نيم ساعت است كه اينجا را زير آتش گرفته‌اند. گراي يك كاتيوشا را روي اين خاكريز تنظيم كرده اند و هر چهل گلوله اش را پشت سر هم روانه ميكنند. حسين مسير غبار را كه در دويست متري خاكريز بود، تعقيب كرد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۵
❣️ 🔺 6️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - مثل اينكه دشمن در منطقه جفير خود را تقويت كرده است. جهت عمليات به سمت پادگان حميد است، اما آنها از جفير قصد پاتك دارند. اين عمل آنها خطرناك است. ممكن است ما را غافلگير كنند. به نيروها بگو آماده باشند تا در صورت دستور پيشروي مرحله دوم را آغاز كنيم. حسين با بيسيم با فرمانده گردان تماس گرفت. تانكها پشت سرشان در فاصله صد متري موضع گرفته بودند و به سوي خاكريز عراقيها كه در يك كيلومتري مستقر بودند، شليك ميكردند. حسين فعال شدن عراقيها از سمت جفير را با سرهنگ در ميان گذاشت. از او خواست كه به جفير بيشتر توجه كند. وقتي سرهنگ به فرمانده گردان تانك دستور داد كمي جلوتر بكشند، حسين دلش گرم شد و پشت خاكريز به مواضع عراقيها خيره شد. يك كاميون عراقي در اثر شليك گلوله تانك خودي آتش گرفته بود. نيروهايي كه در دو سمت جاده جفير سنگر گرفته بودند،روحيه گرفتند. حسين در سمت راست و كريمپور در سمت چپ. ناگهان صدايي وحشتناك همه را غافلگير كرد. اين صدا براي مدتي قطع نشد. انگار همان گلوله هاي كاتيوشا بودند كه پشت خاكريز در يك رديف كنار هم منفجر ميشدند. صداي ناله عده اي بلند شد. همه درازكش منتظر ماندند. نصرت در انتهاي خاكريز بود. چشمش به وانتي افتاد كه پر از مهمات بود. كريمپور به او اشاره كرد كه مهمات را تخليه كند و با وانت مجروحان را از پشت خاكريز عقب ببرد. نصرت به كمك چند نفر،جعبه هاي مهمات و آذوقه را تخليه كرد. صداي ناله جواني كه يك پايش قطع شده بود، به گوشش رسيد. ترجيح داد از انتهاي خاكريز مجروحان را سوار كند، زيرا اين وانت تنها وسيله نقليه آنها به حساب ميآمد. هنوز هيچ آمبولانسي به آنجا نرسيده بود. نصرت به راننده گفت كه از انتهاي خاكريز شروع كند. همين كه وانت ميرسيد، نيروها مجروحان را سوار ميكردند و راننده حركت ميكرد. نصرت مجروحان را كنار هم خواباند و پتويي رويشان انداخت. وقتي به انتهاي خاكريز رسيد، تعدادشان به ده نفر رسيد. دو نفر در همان دم شهيد شده بودند. حسين اين صحنه را كه ديد، دستور داد نيروها داخل سنگر بروند و منتظر بمانند. مجدداً با فرماندهي تماس گرفت. اوضاع به نظرش مشكوك ميآمد. رفت تو فكر، «چرا دستور حمله صادر نميشود؟ اين همه معطلي براي چيست؟ عراقيها دارند به ما نزديكتر ميشوند.» شرايط طوري بود كه بايد خود تصميم ميگرفت. قدوسي از داخل سنگر صدايش زد. - فرماندهي با شما كار دارد. حسين سراسيمه گوشي بيسيم را گرفت. همين طور كه گوش ميداد، لبخندي بر چهره‌اش نقش بست. گوشي را به بيسيمچي داد و به قدوسي و حكيم گفت:«برويد آماده شويد. تا نيم ساعت ديگر پيشروي آغاز خواهد شد.» - چرا اين همه تأخير؟ دو ساعت از ظهر گذشته. - ما موظفيم به دستورات فرماندهي عمل كنيم.آنها اين عمليات را فرماندهي ميكنند. نه من و تو. قدوسي سر پايين انداخت و به سوي سنگر خود رفت. حسين پيكي براي كريمپور فرستاد تا او خود را آماده كند. اين بار كه صداي سرهنگ را از پشت بيسيم شنيد، بي مهابا گفت«تا شب نشده بايد خودمان را به پادگان حميد برسانيم» و بعد آرپيجي را گرفت و از خاكريز عبور كرد. نيروها چون روز گذشته در دشت پراكنده شدند و به سوي خاكريز دشمن خيز برداشتند. اين بار دشمن منتظر بود. انگار با ديروز فرق كرده بود. ناگهان صداي هواپيماي عراقي كه در سطح پايين پرواز ميكرد، همه را زمينگير كرد. لحظه اي بعد صداي انفجار برخاست. خلبان عراقي توپخانه را هدف قرار داده بود. دود و آتش از پشت كرخه كور بلند شد. حسين با فرماندهي تماس گرفت. دستور دادند به خاكريز قبلي برگردند.اما ما اين جا مشكلي براي پيش روي نداريم. - توپخانه را زدند. ممكن است شما را غافلگير كنند. حسين حرفي نزد و دستور داد به عقب برگردند. نيروها با بيميلي برگشتند. وقتي پشت خاكريز رسيدند،همه چيز عوض شده بود. ديگر خبري ازتانكها نبود.«يعني آنها كجا رفته اند؟» حسين سراسيمه گوشي بيسيم را گرفت. كسي نبود پاسخ بدهد. از آن طرف حرفهاي ضد و نقيض ميآمد.«چرا تانكها را رها كرديد؟ قرار نيست تا اين حد عقب بنشينيم.» حسين همه چيز دستگيرش شد. با صداي رگبار مسلسل عراقيها به خود آمد و پريد پشت خاكريز. - دارند پيشروي ميكنند.تانكهايشان از خاكريز بيرون آمده اند. غفار درويشي بود. به شدت نگران بود. انگار از سنگرش تا آنجا يكسره دويده بود. حسين نگاهي به سر و وضعش انداخت، گفت:«با اين روحيه كه نميتواني جلو تانكها را بگيري؟» - ولي ما تنها مانده ايم. كسي دور و بر ما نيست. فقط نيروهاي پياده مانده اند. - خدا را كه داريم. ناگهان غفار آرام گرفت. ابتدا به حسين خيره شد و بعد در خود فرو رفت. صداي حسين او را به آرامش دعوت ميكرد. - برو به حكيم و قدوسي بگو كساني كه آرپيجي دارند، بيايند اين جا جمع شوند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۶
حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ - مثل اينكه دشمن در منط
❣️ 🔺 7️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ هجوم تانكها از اين طرف است. اگر متوقفشان كنيم، اميد ميرود كه ساير نيروها هم از خودشان دفاع كنند. پيشنهاد حسين، غفار را سر حال آورد، زيرا خودش آرپيجي داشت و ميتوانست كنار حسين بجنگد. تندي سراغ قدوسي و حكيم رفت. انگار حسين نقشه اي داشت. ديگر توجهي به صحبتهاي پراكندهاي كه از بيسيم به گوش ميرسيد، نميكرد. سمت چپ جاده آرامتر بود. رگبار مسلسل عراقيها لحظه اي قطع نميشد. دو مجروح كنار خاكريز دراز كشيده بودند. يكي داشت آنها را پانسمان ميكرد. حالا ديگر نيروهاي پياده عراقي را ميديد كه در پناه تانكها پيش ميآمدند. آتش گلوله هاي توپ و خمپاره بيشتر شد، طوري كه هر چند متر مجبور بود روي زمين دراز بكشد. شهيدي را ديد كه هنوز خون از پيشاني اش بيرون ميزد.«اين تانكها امان ما را خواهند بريد، اما در صورت مقاومت اميد آن ميرود كه نيروهاي سمت چپ جاده نجات پيدا كنند. نبايد بگذاريم اولين عمليات ايران با شكست مواجه شود. به گمان من مقاومت ما ميتواند الگو شود. اگر بنا باشد به اميد تانكهاي ارتش پيشروي كنيم كه اكنون در اين نقطه از جبهه نبوديم. شايد اين تصميم من منجر به شهادت دوستانم شود، اما در غير اين صورت هم كسي سالم نخواهد ماند. بنابر اين مقاومت ما در حملات بعدي عراقيها اثر خواهد گذاشت. من بهترين يارانم را براي مبارزه انتخاب خواهم كرد.» حسين به خاكريزي رسيد كه جولا در حال شليك به سوي عراقيها بود. او توانسته بود از پيشروي نيروهاي پياده جلوگيري كند و اكنون لبخندي بر لبانش جاري بود. حسين را كه ديد، به سويش برگشت و درازكش گفت:«اگر به ما مهمات برسانند، جلويشان را ميگيريم.» - كي مهمات برساند؟ جولا حرفي نزد. حسين بلافاصله ادامه داد:«شما همه نيروها را در اين خط نگهدار. به كسي اجازه نده جلوتر بيايد. من با چند نفر صد متر جلوتر به كمين تانكها خواهيم نشست. سفارش كنيد. بيهوده شليك نكنند.» رگباري كه به نظر ميرسيد از نزديك شليك شده است، خاك هاي لبه خاكريز را رويشان ريخت. حسين به آن سو برگشت. چند عراقي بيش از حد نزديك شده بودند. تفنگ را از جولا گرفت و به سويشان شليك كرد. يكي از عراقيها كه افتاد، بقيه به سوي نزديك ترين تانكي كه در حال پيشروي بود، برگشتند. قدوسي و حكيم با تعدادي موشك آرپيجي رسيدند. - هر چه موشك انداز بود، جمع كرديم. - پس غفار كجاست؟ - رفته آرپيجي خوشنويسان را بگيرد. - خوشنويسان چي شد؟ - گلوله خورد. حسين يكه خورد. نميتوانست باور كند كه هر لحظه خبر شهادت يكي از دوستانش را به او بدهند. چند موشك ازقدوسي گرفت و حركت كردند. جولا خواست با آنها همراه شود كه او مانع شد. مجدداً تأكيد كرد كه از اين خاكريز قدمي جلوتر نياييد. جولا ميديد كه آنها به استقبال مرگ ميروند. از دور ديد كه غفار درويشي و ساير افرادي كه آرپيجي داشتند، پشت آخرين خاكريز منتظر حسين هستند. ده نفري ميشدند. حسين خود اولين نفري بود كه به سوي تانكها ميرفت. صدمتر جلوتر، به سنگرهاي كوچكي رسيدند كه محل مناسبي براي شكار تانكها بود. حسين هر دو نفر را پشت يكي از آن سنگرها نشاند و خود در سنگر جلويي كنار قدوسي نشست. صدايش را ميشنيدند كه ميگفت: «بگذاريد نزديك شوند. خونسرد، منتظر شليك من باشيد. هر چه جلوتر بيايند،كمتر خطا ميكنيم.» قدوسي موشكها را آماده ميكرد و كف سنگر ميگذاشت. زمزمه حسين را شنيد كه با خود حرف ميزد:«اي روزگار، من كه ميدانستم پايان زندگي من همين است كه اكنون شاهدش هستم، پس چرا مرا با وعده هاي خوش آب و رنگت فريب ميدادي؟ هر چه توان داشتي بكار گرفتي. حتي نيم ساعت قبل وسوسه ام كردي كه يارانم را تنها بگذارم و عقب نشيني كنم. تو اكنون كه در برابر سي تانك قرار گرفته‌ام و هنوز راه نجات دارم، مرا دعوت به سازش ميكني. تو ميداني كه مقاومت من نشان از شجاعتم نيست. من سال ها براي اين مقاومت زحمت كشيده ام. آن همه شب زنده داري كرده ام، هر جا كه نفسم سركشي ميكرد، سركوبش كردم. همه آن رنج و زحمت ها براي اين لحظه بود. حال تو از من مي خواهي كه براي عافيت آينده رها يش كنم؟ نه، ارزاني تو. من پس از شهادت گندمكار از قيد همه چيز گذشتم. اكنون وقت آن نيست كه اين اسرار را برايت بگويم.» قدوسي بي آن كه به حسين نگاه كند، به زمزمه هايش گوش ميداد. رازهايي از اين دوست چند ساله دستگيرش مي شد كه تا كنون پي به آن نبرده بود. حسين نيمخيز به سوي تانكها رفت. فريادزد :«بياييد. من شمارا به جنگي سخت دعوت ميكنم. شما با تانك و ما با همين موشك اندازي كه پس از شليك چند موشك هيچ ارزشي ندارد. پس چرا تأمل ميكنيد؟» خشم وجودش راگرفته بود. موشك انداز را بر دوش نهاد و اولين تانك را نشانه رفت. تانكها هنوز بيش از دويست متر با آنها فاصله داشتند و در دشت پراكنده بودند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۷
حماسه جنوب،شهدا🚩
یم فاطمی، دُر سرمدی، گل احمدی، مه هاشمی                                               ز سرادقات محم
❣️ 🔺 8️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صداي شني هايشان به خوبي به گوش ميرسيد. حسين قصد داشت خود آغاز كننده نبرد باشد. كلاهك تانك را نشانه رفت و شليك كرد. موشك از كنار تانك رد شد و به مسير خود ادامه داد. قدوسي موشك بعدي را به او داد و گفت:«مهلتش نده. خيلي به ما نزديك شده. تيربارچي ما را ديده است.» آرام بگير محمود. اجازه نميدهم وارد حريم ما شوند. و بعد با دقت بيشتري شليك كرد. اين بار كلاهك تانك در هاله اي از دود قرار گرفت و بعد، آتش از درون آن زبانه كشيد. چند عراقي از داخل تانك بيرون آمدند و وحشتزده ميدويدند. تانك بعدي را كه نشان رفت، شني اش را از كار انداخت. انهدام اين دو تانك فرمانده عراقي را مجبور به توقف كرد. حسين ميديد كه از سمت چپ پيشروي نيروهاي پياده عراقي و تانكها ادامه دارد. وقتي به خاكريز نيروهاي كريمپور رسيدند، دانست كه بايد تانكها را متوجه خود كند. منتظر ماندند كه فرمانده دستور پيشروي بدهد. اكنون ده تانك رو در روي آنها صف كشيده بودند. اولين تانك شليك كرد. يكي از سنگرها درگرد و غبار و دود گم شد. يكي را ديد كه از ميان دود به سمت سنگر بعدي ميدود. غفار بود. حسين همان تانك را نشانه رفت و شليك كرد. تانكها يك خيز ديگر پيش آمدند. حسين فرياد زد: - حالا باهم شليك كنيد. سعي كنيد موشكها خطا نرود. اين بار از درون سه تانك ديگر شعله آتش زبانه كشيد. حسين موشكها را شمارش كرد. هنوز پنج موشك ديگر داشت، اما از وضعيت ساير سنگرها بيخبر بود. - ما حتي به‌ تعداد تانكها موشك نداريم. - اگر يك مرحله ديگر مانع حركت آنها شويم. ممكن است عقب بنشينند. اين بار كه تانكها شليك كردند، دو سنگر ديگر را منهدم كردند. همين كه گرد و غبار اطراف سنگر فروكش كرد، حسين پيكر سه شهيد را ديد كه در سنگر افتاده‌اند، اولين نفر غفار درويشي بود. نگاه حسين با اوحرف ميزد.«گمان نميكنم در آمدنم تأخير كنم.» موشك بعدي را آماده كرد. اين بار اول قدوسي شليك كرد. او تانكي را كه به تنهايي پيشروي ميكرد، نشانه رفت و متوقفش كرد. فرمانده عراقي كلافه شده بود. با اين كه با سه تانك ديگر آنجا را تقويت كرده بود، اما ترجيح داد مسير را عوض كند. تانكها از فاصله دويست متري به سويي كه جولا و ساكي مستقر بودند، ميرفتند. حسين نگران به تعقيب تانكها ادامه داد. شليك متوالي دشمن امان نيروها را بريده بود. جولا با اسلحه سبك از خود دفاع ميكرد. هنوز گلوله هاي خمپاره در اطراف خاكريز به زمين مينشست. شمار مجرومين بيشتر شد. كاري از دستشان ساخته نبود. همان پير مردي كه ديروز با مهرباني از اسراي عراقي پذيرايي ميكرد، اكنون در تب ميسوخت و خون از بدنش بيرون ميزد. جولا او را در آن طرف خاكريز ديده بود و اكنون ديگر خبري از او نداشت. فقط ميديد كه يكي از تانكهاي عراقي به سويش ميرفت. خدمه تانك غير از پيرمرد چهار نفر ديگر را ديد كه روي زمين دراز شده‌اند و قدرت حركت ندارند. عراقي نزديك و نزديك تر شد. او ميديد كه آنها زنده هستند، اما تانك را به سويشان هدايت كرد و از روي پايشان رد شد. فرياد پيرمرد بود كه در دشت رد مي كشيد. وقتي تانكها از سمت راست به خاكريز رسيدند،كشتار دسته جمعي شروع شد. رگبار مسلسلها افراد بي دفاع را قلع و قمع ميكرد. جولا و ساكي تنها مانده بودند. هنوز آخرين گلوله هاي خود را شليك ميكردند. انگار غروب خورشيد در آن روز تمايلي نداشت از دشت هويزه دل بكند. در هر قسمت از خاكريز و سنگرها، تعدادي در خون خود ميغلتيدند. تكرار اين جولا را مضطرب كرده بود. فقط تعدادي از نيروهاي كريمپور توانستند از سمت چپ- كه هنوز دشمن به آن خاكريز نرسيده بود- خود را نجات دهند، اما ساير سنگرها و خاكريزها سقوط كرده بودند. يك راننده تانك، شني تانك را به سمت پيكر چند شهيد هدايت كرده و از روي آنها عبور كرد. جولا يكه و تنها ماند. زخم پا عذابش ميداد. ديگر فشنگي براي شليك نداشت. همان تانكي كه از روي شهدا عبور كرد، به او نزديك شد. يك افسر عراقي پياده شد و به سمتش رفت. افسر اسلحه را به روي او گرفت، اما شليك نكرد. دو سرباز با طنابي دست و پايش را بستند و او را روي تانك انداختند. جولا از آن بالا ميديد كه تانكها به دنبال نيروهاي باقي مانده ميروند. راننده به گودال ها كه ميرسيد، به عمد از روي آن عبور ميكرد تا در صورت مخفي شدن نيروها آنها را به شهادت برساند. كمي كه گذشت، ساكي را ديد كه عراقيها او را دست بسته به داخل نفربر منتقل ميكردند. جولا چشم چرخاند سمت چپ. نزديك به بيست تانك را ديد كه در برابر سنگر حسين و يارانش متوقف شده بودند. تعدادي از آنها در آتش ميسوختند. حسين پاورچين، پاورچين سنگر راعوض كرد. چشم انداخت به عراقيها. بي شمار داشتند جلو ميآمدند.حسين بيشترين ياران خود را از دست داده بود. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۸
❣️ 🔺 9️⃣1️⃣1️⃣ «آخرین قسمت» نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ در بين شهدا جمال دهشور را شناخت. روزهاي با او بودن را به ياد آورد. حالا او مانده بود و قدوسي و حكيم با شش موشك باقي مانده. تانكها در دويست متري آنها بودند و ديوانه وار شليك ميكردند. تعداد سنگرها در حدي بود كه عراقيها نميدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند. دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسي كه در بيست متري او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند. گذاشت تانكها نزديكتر شوند. كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد. دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت. هوا خفه و خاك آلود بود، شبيه روز عاشوراي كربلا. غبار نشست رو دانه هاي درشت عرق صورت حسين. بوي باروت چنگ ميانداخت بر سينه اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لكه هاي خون شهدا. شليك تانكها تمامي نداشت. حسين بي اعتنا به تانكها از جاكنده شد. خسته، ولي قرص و محكم. گلوله ها مثل تگرگ درشت ميباريدند رو سرش. حالا فقط سنگر قدوسي بودكه هنوز مقاومت ميكرد. حسين قد بلند كرد و نعره كشيد. با اين «الله اكبر» جان گرفت. رديفي از عراقيها را به رگبار بست. عراقيها جا خوردند. افتادند به جنب و جوش. حسين از خاكريز بيرون زد. دويد طرف دشمن، يكه و تنها. با تمام قدرت بازويش نارنجك را پرت كرد طرف عراقيهايي كه عقب ميرفتند. نعره يك عراقي پيچيد تو صداي انفجار نارنجك. قدوسي دويد طرفش. چنگ زد به بازويش و فرياد كشيد:«ديوانه شدي؟ برگرد تو سنگر» حسين رنگ به صورت نداشت. قدوسي زل زد تو چشمهاي خسته اش. لبهاي ترك برداشته حسين به خنده باز شد. تشنه بود. چشمهاي پر از اشك قدوسي به خنده افتاد. دست حسين را گرفت و رفت تو سنگر. دوباره از حسين جدا شد. از دو سنگر كه شليك مي كردند، توجه عراقي ها بهتر پرت و پلا مي شد. فرمانده عراقي بدجوري پيله كرده بود بصدايي از سنگر نميآمد. حسين به آن سو برگشت. قدوسي درميان انبوهي از دود و غبار افتاد روي زمين. بي اختيار به سويش رفت. با صداي بلند فرياد ميزد. «ببين گلوله تانك چه بر سرت آورده است. چرا چشمانت باز ماند. به دنبال چه ميگردي، محمود؟» دست انداخت دور گردنش. چند لحظه اي كه به نظرش طولاني آمد. آن چنان كه اعتنايي به تانك ها نمي كرد. چفيه را روي سر خونين او انداخت. تنها موشك او را برداشت و به سنگر خود برگشت. حكيم را ديد كه در سنگر به كمين نشسته است. چند قطره خون از پاي او چكيده بود. - چه ميكني؟ - ميخواهم درآخرين لحظات عمر تنها نباشم. - از شهادت قدوسي وحشت كردي؟ - او ما را تنها گذاشت. - برو آخرين موشك را شليك كن كه وقتي عراقيها بالاي جسدمان رسيدند، مقاومت در نظر آنها به همان گونه نقش ببندد كه ما ميخواهيم. حكيم موشك انداز را گرفت و رفت. در فاصله اي كه به سوي سنگر ميدويد، گلوله تانكي به سويش شليك شد. گلوله از روي سرش عبور كرد. حسين همان تانك را نشانه رفت و شني اش را از كار انداخت. اين بار تانكها در چند نوبت خاكريز را به گلوله بستند. هنوز نميدانستند تعدادشان چند نفر است، زيرا حسين هر باراز سنگري شليك ميكرد و به سنگري ديگر ميدويد. يك عراقي سنگر حكيم را نشانه رفت. حسين ميديد كه موج انفجار حكيم را به هوا برده بود. از دور فرياد زد:«سيد» خواست به سمتش برود كه گلوله اي متوقفش كرد. هنوز يك موشك ديگر داشت،«تنهايي در دشتي كه پر از تانك دشمن است، با تنهايي در شبي كه در سنگر با خدا خلوت كرده بودم، چه تفاوتي دارد؟ من اكنون بهتر ميتوانم با خدا خلوت كنم. اين تانكهاي سرمست نميتوانند مانع كارم شوند. اكنون وقت ميهماني است. آيا خدا مرا ميپذيرد؟ چرا آخرين نفر اين ميدان من باشم؟ ديگر دوستي نمانده كه نگرانش باشم. اين تانكها مرا ياد شبي مياندازند كه مقابل منزل تيمسار شمس تبريزي دستگير شدم. تانك هميشه ميخواهد هيبت خود را به رخ پياده نظام بكشد. تانك ها در پانزده خرداد سال 42 خيابانهاي اطراف منزلمان را هم محاصره كرده بودند. همه اين تانكها در يك مسير قرار دارند. چرا با مشاهده اين تانكها ياد مادر ميافتم؟ اكنون وقت آن است كه آسوده خاطر به قدوسي و حكيم بپيوندم. شايد اكنون مادر چشم انتظار من است. چرا قلب مادر هميشه براي دوري فرزند ميتپد؟ اين جا را رها كنم كه مادر را خوشحال كنم؟ اين همان چيزي است كه دشمن ميخواهد. ً قطعا مادر خود پس از شهادتم با نبود من كنار خواهد آمد، همان طور كه ديگران چنين كرده اند.» حلقه محاصره تانكها بيشتر شد. گلوله هاي دشمن از چهار طرف ميباريدند. شليك موشكهاي آر پي جي حسين، توجه تانكها را متوجه آن قسمت كرده بود. ديگر غير از آن خاكريز، خطري عراقيها را تهديد نميكرد. خورشيد رسيده بود كنج خليج فارس. نورش بي رمق بود. انگار از آنجا زل زده بود به نبرد حسين.