eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی ودوم: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد! جوان بودم و نپخته. گاهی آدم حرفایی می زنه و بدون اینکه به عواقبش فِک کنه، کاری می کنه که ممکنه تموم هستی خودشو بیهوده به خطر بندازه. منم مثلاً میخواستم یه جوری رو بعثیا تاثیر بذارم و بقول معروف ارشادشون کنم. حرفی از زبونم پرید که نزدیک بود بیهوده سر خودم و عده ای دیگه رو بباد بده. مقداری عربی کتابی بلد بودم و کم و بیشی از حرفای اونا رو میفهمیدم و بزحمت چند کلمه ای ام می تونستم صحبت کنم. بعثیا مرتبا از لفظ مجوس استفاده می کردن و به ما می گفتن فرس المجوس. میخواستم یه جوری حالیشون کنم که اینجور نیست و ما دو ملت مسلمونیم و حتی اهالی بعضی شهرای مرزی ما رابطه ی خویشاوندی با هم دارن و قبل از انقلاب رفت و اومد صمیمی با هم داشتن و هر کدوم از ما احتمال داره اقوام و نزدیکانی تو کشور دیگه داشته باشیم. این بود که دست و پا شکسته به یکی از عراقیا گفتم که ما مجوس نیستیم و دو ملت مسلمان و برادریم که رابطه ای خویشاوندی با هم داریم و خود من اقوامی در بغداد دارم که سالها قبل رفتن اونجا و ساکن هستن. تا این حرفا رو زدم حساس شد و رو کرد به یکی دیگه گفت این احتمالا نفوذی و از نیروای معارض عراقی باشه. اصلا فکرشو نمی کردم این برداشت از صحبتام بشه! در جا خشکم زد .عجب غلطی کردم. اگه ببرن زیر شکنجه و مجبورم کنن اقواممو تو عراق لو بدم، اون وقت سر اون بیچاره ها چی میاد؟ تو دلم هزار لعنت به خودم فرستادم که آخه این چه حرفی بود زدی. بذار شب و روز هی بگن مجوس و مشرک. ساکت شدم و تو دلم متوسل شدم به اهل بیت که بخاطر اون بیچاره ها هم که شده این نگهبان عراقی چیزی نگه و ماجرا کِش پیدا نکنه. نمی دونم چه اتفاقی افتاد. ولی خدا رو شکر اونم ترتیب اثر نداد و مشکلی پیش نیومد، ولی تا چن روزیکه بصره بودم تو دلم آشوبی بود و همش خودمو سرزنش میکردم و البته درس عبرتی برام شد که بیجا هر حرفی رو به زبونم جاری نکنم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢قسمت سی و سوم: غم و شادی شکمم از گشنگی به پشتم چسبیده بود. تو تموم شش شبانه روز گذشته فقط دو وعده چیزِ مختصری خورده بودم. یه بار روز سوم که تو خط مقدم عراقیا مقداری نون و کنسرو به من دادن و تو این سه روزِ اسارت هم فقط یه بار اونم قاچاقی یکی از سربازا که مقداری دل رحمتر بود پنهونی یه تکه نون کوچیک بشکل ساندویچ با دوتا کوفته داخلش، دستم داد بود و با اشاره به من گفت که سریع بخورم تا کسی متوجه نشده و منم با حرکت سر ازش تشکر کردم. این تنها غذایِ من تو سه شبانه روز اسارت وتنهاییم تو بصره بود. البته خدا رو شکر آب در اختیارم بود وازین بابت مشکلی نداشتم. 🔻 بچه ها اومدند روز سوم با تنهایی سپری شد و شب چارم در باز شد. طبق معمول خودمو برای یه کتک و بازجویی دیگه آماده کردم، ولی برخلاف معمول با صحنه متفاوتی روبرو شدم. هشت نفر از بچه بسیجیا رو در حالی که با کابل می زدن آوردن تو اتاق. ای کاش هرگز چنین صحنه هایی رو نمیدیدم. خدا نشناسا مثل یه عده کفتارِ گشنه افتاده بودن به جون اون طفلکیا و می زدن در حالیکه چن تا از بچه ها لت و پار و زخمی بودن. بعد از یه کتک کاری مفصل رفتن و درو پشت سرشون بستن. نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت. احساس دوگانه عجیبی بین غم و شادی داشتم. از طرفی تو اون دیار غربت و وحشت از تنهایی دراومده بودم و بعد از شش شبانه روز (سه روز میون آتش دو طرف و سه روز اسارت)چشمم به جمال گل پسرای نازنین وطن روشن شد و مایه خوشحالی بود و از طرفی از اینکه جمعی از بهترین فرزندان ایران اسلامی تو چنگال این جلادای بی رحم گرفتار شده بودن و اینجور بی رحمانه شکنجه میشدن ناراحت بودم و موقتا غمِ اسارت خودم از یادم رفت و دلم بحال اونا سوخت. درک میکردم الان چه حالی دارن. با رفتن بعثیا گپ و گفتگو بین من و بچه ها شروع شد و من توضیحات مختصری از وضع و اوضاع و نحوه بازجویی و برخورد بعثیا حین بازجویی رو براشون شرح دادم و از وضعیت جبهه و عملیات و نحوه اسارتشون پرسیدم و چیزایی دستگیرم شد. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خـــ😅😂ــاطره طنز یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن ... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴🌲 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂 ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂 یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅 البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊🎉 هم ڪردن . 🔸اقایون و خانمایـے ڪہ راهیان میرید مزار تو فراموش نشہ حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و چهارم: مداوا به شیوه بعثی ها بچه ها از پیروزیای پی در پی جبهه اسلام می گفتن و من امیدوارم میشدم که سال ۶۵ سال پیروزی و پایانی جنگ باشه. دو روز بعد هم تعداد دیگه ای اسیر آوردن. در بین اسرا چهره های شاخصی بچشم میخورد که تیپ و قیافه بعضیشون به روحانی و فرمانده می خورد. در بینشون چن نفر سن و سالشون از من بیشتر بود، و دو سه تا نوجوون هم بود. این بچه ها تو تک و پاتکای مختلفِ عملیات کربلای پنج اسیر شده بودن. نه اونا و نه من فِک نمی کردیم این آغاز چار سال اسارت اونم بصورت مفقود و بی نام و نشان باشه.با اومدن این بچه ها دیگه برای بازجویی سراغِ من نیومدن و دم به دقیقه چن نفر از بچه ها رو با بزن بکوب میبردن و بعد از یکی دو ساعت با بدن کبود برمیگردوندن و درِ اتاق مدام در حال باز و بسته شدن بود. منم تا اونجاییکه از دستم برمیومد سعی می کردم اونا رو دلداری بدم که اینجور مسائل موقتیه و زود تموم میشه. جمعِ بسیار باصفا و مقاومی بودن و در ادامه اسارت که بیشتر با اونا آشنا شدم ، دیدم این منم که باید از اینا روحیه بگیرم و بتونم در کنارشون شرایط محنت بار اسارت رو تحمل کنم. یکی از بچه های یزد بنام علی اصغر حکیمی از من پرسید غذایی چیزی به شما دادن؟ یه صمون خمیری که روز آخر برام اورده بودن و نتونسته بودم بخورمش نشونش دادم ، یعنی برادر همینه. اینجا خبری از غذا و چای و پذیرایی نیست. اولش تنها بودم شب چهارم شدیم نه نفر و روز چهارم و پنجم تعداد دیگه ای رو هم آوردن و سرِ جم شدیم سی و هشت نفر. نه روز آسایش داشتیم نه شب. مرتب بچه ها در حال اومدن و رفتن به اتاق بازجویی بودن و حسابی بساط نامبارک سور و سات بعثیا برپا بود و ضعف و زبونی خودشون تو جبهه رو با قهرمان بازی رو سرِ یه عده اسیرِ بی پناه و زخمی جبران می کردن. نه خبری از اعزام زخمیای بد حال به بیمارستان بود و نه حتی یه پانسمان و مداوای ساده. صحنه خونریزی و درد کشیدن بچه ها برای اونا تفریح و تماشایی بود و از دیدن اون صحنه های فجیع لذت می بردن و هر لحظه زخمی بر زخمای بچه ها اضافه می کردن و جای شکستگی و تیر و ترکش رو با کابل و چوب نوازش میدادن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و پنجم: احمد جان، اینجا عراقه تو اون جمع تازهِ وارد جوانی خوش سیما با ریشی پرپشت و بسیار نورانی وجود داشت که ترکش خورده بود تو سرش و پشتِ سرشو شکافته بود ، ولی بنظر نمیومد که خطر خیلی جدی باشه و بشهادتش منجر بشه. رو پاهاش راه می رفت و حرف می زد، اما گاهی تعادلش بهم می خورد و از خودش بیخود می شد و فِک می کرد ایرانه و بعضی چیزا رو ناخاسته به زبون می آورد، خیلی درد می کشید نمی دونم ترکش تو سرش بود یا نه ولی قسمتی از استخون جمجمه شکسته بود. گاهی با عربیِ فصیح بلند بلند حرف میزد و می گفت من روحانیم من پاسدارم. من فلان جاها بودم و خدمت کردم. رفتم کنارش نشستم و گفتم احمد جان خواهش می کنم ساکت شو. ما اسیر شدیم و اینجا شهر بصره و کشور عراقه. منم مثل تو طلبه ام. اینا اگه بفهمن روحانی هستی شهیدت می کنن. تو نباید عربی حرف بزنی و این حرفا را بگی. ناخواسته چیزایی می گفت که در واقع به منزله صدور حکم اعدامش بود. متوجه شدم اونم مثل من روحانی گردان بوده و اسمش احمد متقیان و ساکن قم هستش. کمی که حالش بهتر می شد می گفت باشه ولی همین که حالش خراب می شد دوباره شروع می کرد و همون حرفا رو تکرار می کرد. هر چه التماس کردم که تکرار نکنه و خودش را لو نده فایده نداشت. اصلا حالش خوش نبود و بی اختیار اون حرفا رو می زد. علی اصغر حکیمی می گفت: نگهبانی که مرا به اتاق بازداشتگاه می بُرد از من خواست ریش شهید متقیان را با دست بکنم و من خودم رو به اون راه میزدم که یعنی نمی فهمم چی میگی و خود نامردش محکم ریش ایشان را با دست محکم می کشید و نشان من می داد ولی هر چه اصرار میکرد من قبول نمی کردم و در نهایت چن سیلی و مشت و لگد به من زد و انداختم پیش بقیه بچه ها تو اتاق. هر چه من و بقیه دوستان تلاش کردیم که دشمن متوجه نشه، نشد. اول عراقیا نمی دونستن چی میگه ولی تو بازجوییا که مترجم حضور داشت همه چیز رو در باره اش فهمیدن و متوجه شدن احمد روحانیه و تو پرونده اسمش بنام ملا احمد ثبت شد و از اون به بعد کمتر ساعتی بود که کتک نخوره و بیشترین شکنجه ها و رفتارای وحشیانه را نسبت به این جوان رعنا انجام می دادند و هر بار وضعش وخیم تر می شد. طلبه آزاده رحمان سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و ششم: حسین کافر بود یا مسلمان؟ روز دوم اسارت بچه ها، بعثیا ریختن تو اتاق و یکی یکی اسم افراد رو می پرسیدن. رسیدن به یکی از بچه های تهران که از رزمنده های قدیمی بود و تو چندین عملیات شرکت کرده بود. قوی هیکل و با هیبت بود و همین باعث میشد بعثیا روی ایشان حساسیت بیشتری داشته باشن و بیشتر کتکش بزتن. ازش پرسیدن نامت چیه؟ گفت حسین. یکی از بعثیا با مسخره پرسید مسلمانی یا کافر گفت مسلمانم. گفت نه کافری. حسین تکرار کرد مسلمانم. چند نفری ریختن سرش و با کابل افتادن به جونش و مرتب می گفتن باید بگی کافرم. دید دست بردار نیستند گفت بابا کافرم کافر دست از سرم بردارید. اونا می خندیدن و خوشحال بودن که به زور یه مسلمونو کافر کرده بودن و رهاش کردن. چقد انسان باید بی منطق و عقده ای باشه که یه مسلمون رو شکنجه بده و با کابل بزنه تو سر و صورتش تا به کفر اقرار کنه. من یادِ این آیه افتادم که می فرماد: «و لا تقولوا لمن القی الیکم السلام لست مؤمنا»، هرگز به انسانی که ادعای مسلمانی میکنه نگید تو مؤمن نیستی. بعدها من و حسین خیلی با هم صمیمی شدیم و یه وقتایی سر به سرش می ذاشتم و می گفتم راستی حسین جان هنوز کافری یا مسلمون شدی؟ حسین می خندید و می گفت آخه ولم نمی کردن و هی می زدن. ناکِسا داشتن می کشتنم .برای اینکه اون احمقا رهام کنن ناچار شدم بگم کافرم. منم می گفتم حالا دیر نشده همین الان شهادتینو بگو و به دست من مسلمون شو. خیلی با صفا بود. یه وقت ازم پرسید سلطانی تو بچه ایلامی. یکی از بچه های ایلام به نام رضا سلطانی رو می شناسی. گفتم چطور. گفت یکی از فرماندهای لشکر امیر المؤمنین بود و مدتی فرماندم بوده ، شاید نسبتی با هم داشته باشین. گفتم حسین جان ، رضا داداشمه. این آشنایی، بیشتر باعث نزدیکی و صمیمیت ما شد و بعد از اون علاقه اش به من بیشتر شد و بخاطر ده سالی که از من بزرگتر بود احساس می کردم داداش بزرگترمه و خیلی به هم انس و الفت پیدا کرده بودیم. حقیقتاً انسانی والا، مؤمن ، دلاور ، با اعتقاد و ایمان قوی و راسخ و بشدت عاشق و مرید حضرت امام خمینی بود. حسین تو روزای پایانی بعد از تحمل ۴۳ ماه اسارت در تاریخ ۲۶ مرداد سال ۶۹ و دقیقا روز اول تبادل رسمی اسرا و در حالیکه داشتیم خودمون رو برای بازگشت به وطن آماده می کردیم به ضرب گلوله یکی از بعثیا بشهادت رسید. داستان رشادتا و ماجرای غم انگیز شهادتش رو بعدا جای خودش براتون نقل می کنم. رحمن سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم از زمان اسارت تعدادی از رزمندگان استان های مازندران و گیلان که توسط دوربین رژیم بعث عراق ضبط شده. جوانان بیست و چند ساله ای که هیچ ضعفی در چهره‌ شان دیده نمی‌شود به راستی اینان از مکتب عزت و حریت حسینی به این مقام نائل شدند و بر ماست تکریم آنان..... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و هفتم: یک روز شام و یک روز بصره روز دوم ورود بچه ها به بصره و آشنایی من با اونا بود که بعثیا در رو واکردن و گفتن همه بیاید بیرون. رمق و توانی برام نمونده بود. بچه ها همه رفتن بیرون و تا اومدم به خودم بجنبم در بسته شد و من جا موندم. هزار جور فکر و خیال تو سرم می چرخید. می گفتم نکنه بچه ها رو از اینجا بُرده باشن اردوگاه و بازم من اینجا تنها بمونم. بشدت ناراحت بودم که چرا منو نبردن. نکنه هنوز به قضیه اطلاعاتی بودنم شک دارن و میخوان بازم بازجوییای انفرادی رو شروع کنن. نکنه فهمیده باشن من روحانیم و بخوان حسابمو جداگونه برسن. همینجور فکرای مختلف به مغزم فشار میوورد. چن ساعت گذشت و من مثل سه روز اول تو اون اتاق با تنهایی خودم در خیالات مختلف غوطه ور بودم که با سر و صدای سربازای بعثی و بچه ها، خودمو جم و جور کردم. اولش فِک کردم یه عده اسیر جدید اوردن. ولی وقتی در باز شد دیدم همون رفقای خودم ولی با سر و وضعی بسیار آشفته و رقت بار و خونی. مات و مبهوت بودم چه اتفاقی افتاده و بچه ها را کجا بردن. بعثیا که رفتند و در بسته شد، از یکی پرسیدم کجا رفتید و چه اتفاقی براتون افتاد. چرا اینجوری برگشتید. گفت خوش بحالت که جا موندی. چشمت روز بد نبینه. ما را بُردن و هر چهار نفر رو سوار یه ایفا کردن و تو شهر بصره با دستای بسته چرخوندن و تعدادی از خونواده های بعثی رو آورده بودن و هر کس هر چه دستش بود بطرفمون پرت می کرد. یکی با سنگ می زد.یکی با چوب و یکی آب دهان سمتون می نداخت. این سنتی بود که بعثیا از یزید و شامیان سنگدل آموخته بودن. بدجوری بچه ها زخم و زیلی شده بودن. اوضاع بشدت رقت انگیز شده بود. یه عده اسیرِ مجروح، گشنه و بی رمق و این همه مصیبت! واقعا تو اون لحظات غمِ خودم و زخما و همه گرفتاریام از یادم رفت. گاهی دیدن اینجور صحنه ها از خود قرار گرفتن در اون زجرآورتره. من چه بدبختی هستم چرا باید جا بمونم و در غم و درد این بچه ها شریک نباشم. تا چن لحظه قبل چه فکر می کردم و حالا چه دارم می بینم! همون وقتی که می گفتم خوش بحال بچه ها که بردنشون اردوگاه و ازین وضع خلاص شدن طفلکیا زیر رگبار سنگ و کلوخ بعثیا بودن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
بسم رب الشهدا🕊 دل ڪه هوایی شود، پرواز است ڪه آسمانیت می ڪند و اگر بال خونیـن داشته باشی دیگر آسمــان، طعم ڪربلا می گیرد دلها را راهی ڪربلای جبهه ها می کنیم و دست بر سینه، به زیارت #"شهــــــداء" می رویم... بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم. سلام بر شهدا ✋ ☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و هشتم: فریب کاری بعثی ها زمانی که بچه ها زیر وحشانه ترین شکنجه ها بودن ، زمانی که اونها رو در بصره مثل برده های قدیم می چرخوندن و سنگ و چوب بر سر و صورتشان می بارید و آب دهان تو صورتشون مینداختن ، هیچ دوربینی نبود که این صحنه ها رو به تصویر بکشه، اما همینکه جرعه آبی و لقمه نونی میدادن ، باید تمام دنیا می فهمیدن. بعد از اون وحشیگری و نمایش مظلومیت فرزندان خمینی و هتک حرمت شیر بچه های علوی در بازار مکاره بصره، حالا نوبت اجرای یه نمایش مضحک و به تصویر کشیدن انسان دوستی، مهر و عاطفه بعثی ها بود که با لنز دوربین بدنیا نشون بدن چقد انسانیت دارن و چجوری با اسرا خوشرفتاری می کنن. ساعاتی وضع و اوضاع آروم بود و خبری از بگیر و ببند و زدن نبود تا اینکه دوباره در اتاق زندان وا شد و تعدادی سرباز با مقداری صمون و مربای هویج وارد شدن و بین بچه ها تقسیم کردن. می گفتن نترسید و راحت باشید و غذاتونو بخورید. همینکه بچه ها مشغول خوردن شدن دوربین فیلمبرداری وارد شد و از زوایای مختلف شروع کردن فیلم و گزارش تهیه کردن. تازه فهمیدیم چرا یهوئی انسانیتشون گُل کرده و بعد از چن روز گشنگی کشیدن لقمه نونی به ما دادن. حیف بود این همه کرَم و جوانمردی در تاریخ گم بشه. یجوری باید رحم و شفقت بعثیا با اسرای ایرانی به گوش تموم مردم دنیا و نسلای بعدی میرسید که یه وقت کسی تو بورکینافاسو پیدا نشه و بگه بعثیا با اسرای ایرانی بدرفتاری میکنن. تا جایی که یادم میاد این تنها خوردنی بود که بعثیا در طول سه شبانه روزی که بچه ها اومده بودن و تو زندان بصره بودیم به ما داده شد و نه قبل و نه بعدش دیگه خبری از نون و مربا و چیز دیگه ای تا زمان انتقالمون به بغداد نشد. رحمن سلطانی ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
جهت 👇 همکاری اعضاء در نشر بنر 🙏
🔴 .... هفت ماه از اسارتم می گذشت و هیچ وسیله سرگرمی نداشتیم. همه مشغولیت مان ذکر و دعا بود و کتک های دسته جمعی و انفرادی. بعد از هفت ماه برای هر آسایشگاه یک تلوزیون مدار بسته که فقط عراق را می گرفت آوردند. اول کمی خوشحال شدیم ولی.... تازه فهمیدیم که آوردن تلویزیون برای شکنجه روحی بچه هاست. آنهم برای ترویج فساد و تباهی و....!! یک جشنواره بین المللی رقص در شهر حِله مرکز استان بابل بنام «مهرجان بابل الدولی» راه انداخته بودند و.... 🔸 خاطرات کامل طلبه آزاده رحمان سلطانی در کانال حماسه جنوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت سی و نهم: تبلیغات دروغ دم دمای غروب ما رو از زندان بیرون آوردن و سوار تعدادی ماشین کردن و حرکت دادن. تصورمون این بود دوباره میخوان بچه ها رو تو خیابونای بصره بچرخونن و همون صحنه ها دوباره تکرار بشه. همه مضطرب بودیم و بیشتر نگران بچه های زخمی و بدحال که نکنه طاقت نیارنو و زیر ضربات سنگ و آجر جون بدن. همه زیر لب زمزمه می کردیم و ذکر می گفتیم و از خدا و اهل بیت کمک میخواستیم. ولی وقتی از شهر فاصله گرفتیم. گفتیم شاید دوران قرنطینه تموم شده و می برنمون اردوگاه اسرا. تو همین حال و هوا بودیم که رسیدیم به پادگانی در اطراف بصره و پیادمون کردن. ناباورانه دیدیم جمع زیادی از اسرای ایرانی در حدود چهارصد نفر رو روی خاکا بافاصله از هم نشوندن. خدایا این همه کی اسیر شدن. نکنه عراق حمله بزرگی کرده و این تعداد از بچه ها امروز اسیر شدن. ما رو با فاصله طوریکه قاطی نشیم، کنار اونا نشوندن و منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی میخواد بیفته و چه خوابی برامون دیدن. اکیپ های فیلمبرداری اومدن و شروع کردند به فیلمبرداری و حتی دوربین رو نزدیک صورت افراد می آوردن و از زوایای مختلف فیلم می گرفتن. دو سه بار دوربین از نزدیکم رد شد و من هر بار صورتمو بر می گردوندم. یجوری میخواستم ناراحتی و غضبمو از بعثیا نشون بدم و از طرفی نمیخواستم خونواده منو تو این حال نزار ببینن. گر چه بعدها متوجه شدم این کارم اشتباه بوده و باعث شده خانواده ام برای شناسایی ام دچار مشکل بشن. فیلمبرداری تموم شد و ما بدون اینکه بتونیم بفهمیم این بچه کِیا بودن و کَی اسیر شدن، دوباره سوارمون کردن و برگردوندن همون زندانِ بصره. بعدا فهمیدیم اونا اسرای کربلای چهار و مراحل اول کربلای پنج بودن که از بغداد اون همه راه رو اورده بودنشون بصره تا نشون بدن که این تعدا اسیر رو تازه گرفتن در حالیکه بعضی از اونا ۴۰ روزی بود که اسیر شده بودن. فهمیدیم هدفشون از این کار روحیه دادن به نیروهاشون بوده و در شرایطی که ایران رو نوار پیروزی بود سعی می کردن با دروغ و فریب حقایق رو وارونه جلوه بدن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 طنز جبهه سنگر کمین بعضی از پستها و نگهبانی ها خیلی خطری بود، مثل سنگرهای کمین. رفتنش با خودش بود آمدنش با دیگران! و یا عمودی رفتن بود و افقی 🚑 برگشتن جاهایی که تا عرش خدا به اندازه یک بند انگشت فاصله بود. اجابت دعا در آن شرایط رد خور نداشت. اینجا هم جدی بردار نبود و به نگهبان می گفتن: اگر سرت رو روی سینه ت گذاشتن التماس دعا! یا اینکه: ما را بی خبر نذاری ها... اگه رسیدی اون دنیا یک زنگی بزن نگران نشیم. @Defae_moghadas 🍂