eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 یا فاطمه یا فاطمه یا فاطمه یادش بخیر روضه های فاطمی و بعضی ها که با همین اسم و رسم ها و علایق شون معروف و مشهور می شدن تو گردان ها. به کسی که زمزمه اش حسین حسین بود می گفتن... فلانی حسینیه اون یکی امام زمانیه اون دیگری.... ولی حساب فاطمی ها جدا بود. از پیشونی بند یا زهراشون گرفته تا.....توسلاتشون، تا....... صدای سوز و گداز و ناله شون در موقع خوندن روضه غربت بی بی فاطمه، تا...........مثل این شبهایی که بی تاب، میدون دار مجلس می شدن و از خود بی خود... ... میدونید تا کجا؟ تا..... ترکش هایی که به سینه و پهلوشون می خورد، و تا......... گمنامی و بی مزار بودشون همونایی که پیدا نشدند و.......قرار هم نیست پیدا بشن...........میدونید چرا؟ چون شنیده بودن خانم زهرا (س) هوای بی مزارها و بی مادرا رو خیلی داره و به اونها سر میزنه 😭 اونایی که اون سالها بودن میدونن چی می گم....و یه جورایی کار ما رو راحت کردن..... فقط بگم برا اونایی که نبودن تا بدونن ...... فاطمی شدن بالاترین درجه رو داشت که نصیب هر کس نمی شد. و اگر می شد.... چی که نمی شد. @defae_moghadas 🍂
4_5785194061493175793.mp3
2.61M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران مثنوی حوری محبوب حق ای همایون حوری محبوب حق گل سرشته گل جمال نور حق خوب خوبان دختر مولای دل جان جانان دلبر مولای دل ┄┅══✼══┅┄ 🔻 حجم: 2:48kb 🔻 مدت آهنگ: 14:27 دقیقه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 جنگ، یک عمر نمک‌گیرم کرد 1⃣ مصاحبه کننده :حمید حکیم الهی حاج آقا حميد ولی‌پور، جانشين فرماندهی اطلاعات عمليات تيپ در سال 65، همه آنهايی كه در سال‌های 62 تا 65 در تيپ امام حسن مجتبی(ع) خدمت كرده‌اند، به خاطر دارند كه در آن تيپ نيروهای عزيز روحانی رزمنده‌ای از اقصی نقاط ايران اسلامی بودند كه علاوه بر حضور در ميادين نبرد، از هر فرصتی كه به دست می‌آوردند، برای ايجاد روحيه و بالا بردن سطح آگاهي رزمندگان استفاده مي‌كردند و در واقع آنها محدوده منابر خود را از مساجد و حوزه درسی به محورهای عملياتی منتقل كرده بودند، یكی از اون افراد روحانی، جوانی به نام حميد ولی‌پور بود، حميد آقا از اهالی خوب و خونگرم آمل بود كه با شروع جنگ نعلين زرد را از پای به در آورده و به جای آن پوتين سياه رزمی پوشيده و برای رويارويی با دشمن متجاوز خود را به ميدان نبرد رسانده بود، حميدآقا اگر چه هيچ گاه نقش اصلی خود در تبليغ و ترويج شريعت مقدس فراموش نكرد، بلکه بسيار فراتر از نقش خود ظاهر شد و به جمع نيروهای اطلاعات عمليات تيپ پيوست و آنقدر در كنار آنها ماند تا بالاخره به دليل نبوغ و شايستگی و درايتی كه داشت ابتدا جانشين و سپس فرماندهی آن واحد را عهده‌دار گرديد. حميد آقا به خاطر روحيه و اخلاق منحصر به فردش، مورد احترام همه رزمندگان تيپ بود، با عده‌ای كه اهل بحث و درس بودند به بحث مي‌نشست، با كساني كه اهل مزاح و بذله‌گو بودند، مزاح و بذله‌گويي مي‌كرد، با آنها كه اهل ورزش بودند ورزش مي‌كرد. خلاصه رد پاي او در بين همه نيروهاي تيپ هميشه مشهود بود، زمان به سرعت گذشت، جنگ تمام شد و تقريباً همه از او بی‌خبر بوديم تا اينكه بالاخره او را پيدا كرديم. امسال به سراغش رفتم و از او خواستم برايمان از آن روزها بگويد، علي‌رغم وضعيت وخيم جسمی كه ناشی از چند بار مصدوميت شيميايی بود دعوت و درخواست مرا پذيرفت و برای آگاهی نسل جوان از آن ايام اين گونه سخن گفت: 👇👇👇👇 @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 جنگ، یک عمر نمک‌گیرم کرد 2⃣ حاج آقا حمید ولی پور سال شصت در حوزه علمیه شهرستان ساری طلبه بودم. تقریباً یک سالی از شروع جنگ می‌گذشت. کم‌کم خبر رسید که سازمان تبلیغات اسلامی استان مازندران می‌خواهد تعدادی طلبه به جبهه اعزام کند. معطل نکردم. خیلی طول نکشید که همراه تعدادی از دوستان طلبه همشهری عازم خوزستان شدم. اولین جایی که از جبهه دیدم مناطق عملیاتی بیت‌المقدس بود. چند وقتی که آنجا ماندم حس کردم روح و جانم با خاک منطقه گره خورده و به این راحتی‌ها هم نمی‌توانم از آنجا دل بکنم. همان جا تصمیم گرفتم بمانم. آن روزها مقر تبلیغاتی ما در مجموعه‌ای در خیابان کیان پارس اهواز بود. از آنجا مبلغ می‌فرستادیم منطقه. من بودم، حاج آقا محمدحسن مرادی بود، جناب آقای آسودی بود. یکی، دو طلبه دیگر هم بودند مثل حاج آقا میلانی که بعدها به شهادت رسیدند. اولین حضور خودم در منطقه، برمی‌گردد به خرمشهر و خطوط پدافندی ارتش. مدتی در کنار بچه‌های ارتش بودم. بعد برای مدت کوتاهی برگشتیم به ساری تا به دروس عقب‌افتاده‌ام قدری رسیدگی کنم و دوباره برگردم. وقتی برگشتم به واسطه آشنایی‌ای که با حاج آقا مرادی داشتم، ابتدا به اهواز و عقیدتی سیاسی سپاه خوزستان معرفی شدم. بعد هم رفتم سپاه حمیدیه و سوسنگرد و بسیج منطقه هشت که مختص دو استان خوزستان و لرستان بود. آنجا هم مشغول فعالیت‌های فرهنگی بودیم تا سال 63. سال 63 بعد از عملیات خیبر آقای علی افشاری که از سپاهی‌های آبادان بود و جانشین تبلیغات تیپ پانزده امام حسن مجتبی(ع)، از من خواست که برای انجام فعالیت‌های تبلیغاتی و فرهنگی وارد یگان آنها بشوم. روزهای پلاژ آن زمان تیپ پانزده امام حسن مجتبی(ع) در جزیره مجنون مستقر بود. من هم به خاطر حضوری که در مناطق پدافندی خیبر داشتم، به دفعات به مجنون رفته بودم و از نزدیک با آنجا، ملحقات و حتی جاده‌های منتهی به مجنون مأنوس بودم. به همین خاطر پذیرفتن این پیشنهاد برایم شیرین و دلچسب بود. وارد تیپ شدم. آن روزها مقر اصلی تمرکز تیپ پادگان شهید غلامی یا همان پادگان خیبر بود. البته بقیه ادوات و پدافند تیپ در مقرها و پادگان‌های دیگری در حمیدیه، مارد، اهواز و دزفول مستقر بود. بلافاصله کارم را شروع کردم. رفت و آمدم طی این چند سال باعث شده بود که نسبت به روحیات بچه‌های خوزستان آشنایی زیادی پیدا کنم و بتوانم به راحتی با آنها ارتباط برقرار کنم. یکی از بهترین خاطراتم مربوط می‌شود به مقر آموزش آبی خاکی نیروهای تیپ پشت سد دزفول، جایی که به پلاژ معروف بود. در رفت و آمدهایم به مقر با خیلی از مربی‌ها و برادرهایی که از گردان‌ها و حوزه‌های مختلف برای آموزش به آنجا می‌آمدند، آشنا شدم. برادر مراد دولت‌شاهی، غلامرضا مصدق، سعید پورحسینی، برادرماسوی، دلفان، مصطفی‌زاده، رضا امانی و خیلی‌های دیگر از عزیزانی بودند که در پلاژ افتخار آشنایی با آنها پیدا کردم. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۲۲ با روشن شدن هوا شلیک های سبک دشمن از لابلای نخلستان آغاز شد! ساعات غریب و خطیری را می‌گذراندیم! پیوسته میان آخرین سنگر و معبر در" تب وتاب " بودیم! هیچ راهی برای عقب رفتن جز عبور از گل ولای و سیم خاردار معبر نبود و این برای مجروحین خسته ، گاه غیر قابل عبور بود! فشار دشمن از سویی بیشتر و بیشتر می شد و موج زخمی ها که به عقب می آمدند.... کم کم نیروهای دشمن را می توانستیم از لابلای نخل ها ببینیم که شلیک می کردند و جلو می آمدند! " اکبر شیرین" دوان دوان آمد و هشدار داد که گام به گام و سنگر به سنگر عقب نشینی کنیم تا اسیر نشویم! اضطراب و هیجان "شیرین" خبر از وخامت اوضاع داشت! خودش یک آر پی جی آمده شده را روی دوش گرفت و بسوی نیروهای دشمن ، بی هدف شلیک کرد! عقب نشینی با این شلیک شروع شد و اگر نبود چشمهای ملتمس مجروحین، ماموریت ما تمام شده بود! خط به شدت زیر آتش خمپاره و قبضه ها بود! صدای شلیک کلاش ها و تیربارها پیوسته شده بود، مثل بارانی شدید که بر سقفی "پلیتی" ببارد! اکبر شیرین، خواست تا هنگام عقب نشینی ، هر چه سلاح در مسیر است، نابود و منهدم کنیم! دو لول و چهار لول .... مسلسل های نارنجک انداز ملامین... مسلسل دوشکا ... تیربارها .... در راه جسم بی جان "عیسی جابری" را گرفته و کشان کشان با خود می آوردیم! اما همین که چشم‌مان به مجروحین افتاد، کار خود را بیهوده دیدیم و "عیسی " را همانجا رها کردیم! سراسیمه به سنگرها سرک می کشیدم و اگر کسی بود هشدار می دادم تا عقب نشینی کند و اگر سلاحی بود، برداشته بسوی نیزار پرتاب می کردم! به سنگر مجروحین رفتم، در ذهنم فقط "کجباف " بود! خبری از علی ساعدی (امدادگر) نبود. جسم سرد سعید حمیدی اصل با تمام خاطره ها در نظرم می درخشید، اما نیرویی مرا بی هیچ تعقلی بسوی "کجباف" می کشید.... لحظاتی زیر شلاق های اضطراب و بغض بر جسم سردش نگاه کردم ! کمکی از دستم بر نمی آمد! جوانی مجروح و بلند قامت از گوشه سنگر با لهجه غلیظ دزفولی گفت؛ " او شهید شده ، مرا کمک کن تا نمانم"! زانوی چپش بانداژ شده بود اما خون روی پانسمان را گرفته بود! او مرا از بلاتکلیفی نجات داد. به لهجه خودش گفتم؛ " می توانی حرکت کنی"؟ دلگرمتر شد و باصدای ترس و هیجان گفت: " زانوم داغونه، ولی محل مَوَن"! (....ولی خیالی نیست) خواستم او را بدوش بگیرم، سنگین بود! خودش پنجه در پنجه ام، گره داد و گفت: " مُنَه کَش" ! (مرا روی زمین بکش") مسافتی او را کشان کشان آوردم! در حالی که گه گاه رهایش می کردم و سراغ انهدام سلاحی می رفتم! این کار من دلهره اش را دو چندان می کرد و تشکرهای التماس گونه اش روح مرا خرد می کرد! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻-اسارت قسمت دویست و سی و دوم: شعار جدید در خبردارها یه روز دمِ غروب که برای آمار تمام افراد در صفوف ۵ نفره و توی محوطۀ زندان به خط شده بودیم یکی از افسرای بعثی اومد و گفت ازین به بعد با هر فرمان خبردار باید همه با صدای بلند و هماهنگ العیاذ بالله بگویید «مرگ بر خ م ی ن ی». این در حالی بود که تقریبا هشت ماه از رحلت حضرت امام گذشته بود و این شعار اصلاً موضوعیتی نداشت. چند نفر اجازه صحبت گرفتن و گفتن: که امام مدتهاس از دنیا رفته و این شعار بی معناست. مرگ بر کسی که از دنیا رفته چه معنایی داره؟! صحبتای ما نتیجه نداد و دستور داد که بشینید سرجاتون . اون عقده‌ای اصرار داشت: این یه فرمان نظامیه و باید ازین به بعد و تا زمانی که اسیر هستید این شعار رو در صف آمار و هر خبردار تکرار کنید. بعدش هم به ارشد اردوگاه، همون علی‌کُرده دستور داد خبردار بگه. اونم با صدای بلند فرمان خبردار داد. ولی فقط تعداد کمی پاسخ دادن و اکثرا ساکت موندن. تهدیدات شروع شد و متعاقب اون تعداد زیادی نگهبان مثل روزای اول اسارت با کابل به جون بچه ها افتادن و بعد از مقداری زد و خورد و کتک‌کاری دوباره همه رو بصف کردن و دستور خبردار تکرار شد. توی این فاصله بزن بکوب بچه‌ها پچ‌پچ کنان به هم رسوندن که بجای مرگ همه با هم بگیم مرد مرد خمینی. اینو اگه سریع بگیم اینا متوجه نمی‌شن و دست از سرمون بر می‌دارن و کسی هم به امام توهین نکرده. بعد از صدور فرمان خبردار همه با هم و هماهنگ گفتیم مرد مرد خمینی. اونم خوشحال و خرسند آمارشو گرفت و رفت. با رفتن فرمانده صدای خندۀ بچه ها بلند شد و هر کسی تکه‌ای می پروند و خوشمزگیا شروع شد. ازین که اون افسر بعثی خر شده بود و شاد و شنگول رفته بود خیلی خوشحال بودیم. چند روز این مسئله تکرار شد. بعضیا می‌گفتن مرد مرد خمینی بعضی هم می‌گفتن مرد است خمینی. ادامه دارد خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_702924891808072053.MP3
760.6K
🍂 🍂 نواهای ماندگار ❣ حاج صادق آهنگران اجرای زیبای 👌🏼 ❣ خوشا از دل نم اشکی فشاندن به آبی آتش دل را نشاندن تقدیم به شما 😭😭😭😭😭😭 🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅 🔴 به ما بپیوندید ⏪ کانال حماسه جنوب @Hemasehjonob1 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😘 🔻 خوابی که سردار سلیمانی پس از شهادت سردار مهدی زین‌الدین دیده و بیان کرده : ....هیجان‌زده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ی سردشت...» حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن.» عجله داشت و می‌خواست برود. یك بار دیگر چهره‌ی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم» رویم را زمین نزد. قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ، یك برگه‌‌ی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم» بنویس: «سلام، ‌من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت؛ موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ «بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت «سیدمهدی زین‌الدین» نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ی زیرش كردم و باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» گفت اینجا بهم مقام سیادت دادن. 🔹از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم» 📚 روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین... برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران" @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 جنگ، یک عمر نمک‌گیرم کرد 3⃣ مصاحبه کننده: حمید حکیم الهی حاج آقا حمید ولی پور پلاژ یک حسینیه داشت که من امام جماعتش بودم. بارها و بارها در حسینیه جلسات سخنرانی برای گردان‌های مستقر در منطقه برپا می‌کردیم و بسته به مناسبت‌های مختلفی که بود، برنامه‌های فرهنگی ترتیب می‌دادیم. بعدها به مرور زمان و در اثر حضوری که در واحدهای آموزش گردان‌ها و واحدهای پشتیبانی عملیات زرهی مثل واحدهای اطلاعاتی و عملیاتی داشتیم، تجربه‌های خوبی به دست آوردم و شرایطی فراهم شد که بتوانم در چند کلاس دوره‌های مقدماتی اطلاعات عملیات را به نیروها آموزش بدهم. آن موقع برادران مراد دولت‌شاهی، سعید حسینی و عدالت‌‌خواه هم آنجا بودند. مجوز تشکیل کلاس‌های آموزشی را آقای عدالت‌خواه گرفته بود. تجربیاتم از هور و پادگان سایت خیبر و پادگان‌های مشابه در کلا‌سها خیلی به کارم می‌آمد. تقریباً از معدود مبلغینی بودم که در محیط تیپ به تمام زوایای استقرار بچه‌ها سرکشی می‌کردم. خلاصه جایی نبود که من به آنجا سر نزده و از حال بچه‌هایش بی‌خبر مانده باشم. از مهندسی بهداری زرهی و برادرها سجادی و طاهری گرفته تا مجموعه تخریب و بیابان‌های دور و اطرافش، یک جورهایی سراغ همه می‌رفتم. در بحث تخریب شهید فطرس و شهید دیم و دوستانی مثل مسعودی که اهل رامهرمز بود و چند سالی از من کوچک‌تر، همه و همه از دوستان خوبم بودند. روی ارتفاعات مشرف به سایت خیبر یا همان پادگان شهید غلامی، سنگرهایی تعبیه شده بود که بعضی از بسیجی‌ها و سپاهی‌های پدافند، آنجا نگهبانی می‌دادند و از بقیه بچه‌ها دور افتاده بودند. بعضی روزها برنامه‌ریزی می‌کردم و می‌رفتم آنجا کنار این بچه‌ها و نماز جماعت را بین سنگرهایشان می‌خواندیم. یک بار در یکی از این سرکشی‌ها چند هواپیمای عراقی برای بمباران شهر اهواز آمدند. آنقدر ارتفاع آنها از سطح زمین پادگان و سنگرها کم بود که احساس می‌کردیم الان است که بیایند رویمان! اولش فکر می‌کردیم اینها هواپیماهای خودی هستند اما وقتی در آن سطح پایین پرواز توانستم حتی آتش پشت موتور هواپیما را ببینم، فهمیدم که آنها عراقی هستند و برای انجام مأموریت آمده‌اند. بچه‌‌های پدافند خیلی سعی می‌کردند که با ضدهوایی آنها را بزنند اما آنقدر سطح پروازشان را پایین آورده بودند که به هیچ رقم نمی‌شد آنها را نشانه گرفت. وقتی صحیح و سالم به سمت اهواز پرواز کردند، آه از نهاد همه‌مان بلند شد! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 جنگ، یک عمر نمک گیرم کرد 4⃣ مصاحبه کننده: حمید حکیم الهی حاج آقا حمید ولی پور فضای معنوی و ارتباط‌های روحی كه بچه‌ها در تيپ امام حسن با هم داشتند، در نوع خودش منحصر به فرد بود. با اين كه تيپ تقريباً از اكثر استان‌هاي كشور نيرو داشت و خيلي با روحيات و اخلاقيات مختص به خودشون وارد تيپ شده بودند اما، آنقدر همه با هم صميمي بودند و با هم مأنوس شده بودند كه فكر مي‌كردي اين‌ها ساليان سال در كنار همديگر بزرگ شده‌اند. البته اين حسن نيت و روابط خاصي كه بين دسته‌ها و رده‌هاي مختلف وجود داشت، به دليل مديريت و فرماندهي قوي تيپ بود. كمتر كسي را مي‌ديدي كه وارد تيپ شود و به سرعت متوجه روابط منسجم و تنگاتنگ بچه‌ها نشود. خيلي موقع‌ها نوبت مرخصي رفتن‌مان مي‌شد، جای رفتن به شهرستان‌ها با بچه‌ها جمع مي‌شديم و مي‌رفتيم به خانواده‌های شهدای يگان سر مي‌‌زديم. بچه‌ها و فرمانده‌ها به يك رشد روحي و عاطفي خاص رسيده بودند كه حقيقتاً جدايي و انفكاك بين آنها جايي نداشت. ديگر شمالي و جنوبي و ... نبوديم. هويت همه‌مان شده بود، تيپ امام حسن مجتبي(ع). نسبت به همديگر و نسبت به تيپ غيرت داشتيم. اين عشق بين بچه‌ها آنقدر زياد بود كه يكي از بچه‌هاي اطلاعات به نام شهيد مهدي بيداري وصيت كرده بود بعد از شهادت پيكرش را در قبرستان امام زاده هادي كه به اصطلاح ورودي تيپ و نزديك دژباني بود، دفن كنند تا سر راه قدوم رزمنده‌هاي تيپ باشد. شايد باورش سخت باشد اما فقط خود من با بيش‌تر از صد نفر از بچه‌هاي تيپ عقد اخوت خوانده بودم و كلي داداش صيغه‌ای داشتم. خدا روح شهيد افضل را غرق نور و رحمت كند. به واسطة ايشان بود كه با شهيد حسن درويش، سردار حشمت حسن‌زاده، شهيد حبيب‌الله شمايلي، حسين كلاه‌كج، يزدان هشم ‌فيروز و ؟ معيني‌نژاد آشنا شدم. آنقدر به اين بچه‌ها علاقه داشتم و وابسته‌شان شده بودم كه خيلي موقع‌ها پيش مي‌آمد يك سال و اندي از جبهه ماندنم مي‌گذشت اما من هنوز يك مرخصي نرفته و به خانواده‌ام سر نزده بودم. وقتي هم كه بعد از اين همه مدت مي‌خواستم برگردم شهرستان و يك سري به حوزه و خانواده‌ام بزنم آنقدر با خودم اما و اگر مي‌كردم كه نگو. هيچ دلم نمي‌آمد فضای دوست‌داشتنی و پراز معنويت و مهر و محبت تيپ را حتي براي چند روز هم كه شده از دست بدهم. وقتي عاشقانه و گمنامانه خدمت كردن بچه‌ها را مي‌ديدم، وقتي مي‌ديدم كه حضرت امام(ره) فرموده‌اند جنگ در رأس همة امور است، توي خلوت خودم هيچ جوري نمي‌توانستم به خودم اجازة ترك منطقه را بدهم. دائم با درونم در كلنجار بودم كه مرخصي مي‌خواهي بروي براي چه؟ هر كار كه مي‌خواستم انجام بدم اين جمله حضرت امام(ره) مي‌آمد جلوي چشمم. انگار يك جورهايي داشتم با اين فرمايش زندگي مي‌كردم، مي‌خوابيدم، بيدار مي‌شدم و ... . ديگر شهر هيچ جذابيتي برايم نداشت حتي درس‌ خواندن كه هميشه برايم در اولويت قرار داشت هم در آن شرايط كم اهميت شده بود. يادم مي‌آيد يك مرتبه داشتند در هور يك پاسگاه مي‌‍زدند. چند ماهي مي‌شد كه من همراه بچه‌ها، در هور و در پاسگاه بودم بدون اين كه يك ساعت از هور خارج شوم. يك روز آقاي كلاه‌كج آمد آنجا و رو كرد سمت من و به شوخی بهم گفت: حميدآقا، راه رفتن تو خشكی برات بد نيستا! يه كمم بيا تو خشكي قدم بزن... آن روزها تقريباً پنج ماه مي‌شد كه در هور بودم و از جاي ديگر خيلی خبر نداشتم. خيلی موقع‌ها موقع جابجايی نيروها در هور همراهشان مي‌شدم. يادم مي‌آيد لشكر 31 عاشورا كه مي‌خواست جابجا شود خودم همراهشان در قايق نشستم و با هم از اسكله شمالی به سمت اسكله جنوبي رفتيم تا با بچه‌های طرح عمليات خط را به آنها تحويل بدهم. يك بار كه مرخصی نرفتم يك سال طول كشيده بود، خانواده‌ام فكر كرده بودند كه مفقودالاثر شده‌ام. وقتی دايي‌ام، با كاميونش كمك‌های مردمی را از ساری به خوزستان آورد و بعد از كلی پرس و جو و اين در و آن در زدن من را صحيح و سالم ديد كم مانده بود از تعجب كپ كند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۲۳ حسن اسدپور اکبر شیرین را که این وآن سو می دوید به کمک گرفتم و سرعت حرکت دو برابر شد! اکبر، نارنجک از من گرفت و مجروح را رها کرد و بسوی "چهار لول" رفت و بی آنکه رفت وآمد نیرو هایی را که درحال تردد بودند مدنظر بگیرد، سلاح را منهدم کرد! و دوباره من و او و مجروح .‌‌‌.. به معبر رسیدیم! علی رنجبر بچه ها و مجروحین را در ورود به معبر کمک می کرد‌. ازدحام مجروح و نیروهای خسته قابل کنترل نبود! در این وانفسا بودند آنانی که بدن‌شان خون آلود بود اما فرصت را به دیگران می دادند! برخی روحیه را از دست داده و بی قرار بودند! و در این میان بودند آنانی که خشاب عوض کرده یا نوار تیر بر تیربار نصب می کردند و بسوی نیروهای دشمن می رفتند! برخی شان نه فرمانده و نه نیروی شاخص بودند!! برخی بودند که تلاش می کردند نیروها را به آرامش دعوت کنند! و انصافا همه در آن لحظات مرگ و زندگی چقدر محتاج آن چند کلمه بودیم! علی رنجبر (با داد و بی داد) از من خواست تا آن مجروح را رها کنم! او گفت: " کجا می بری؟ ... ارونده ! .‌.. می خوای غرق بشه ... بذار لااقل اسیر بشه"؟!! آن مجروح که بر زمین خوابیده بود، پایم را گرفت و ملتمسانه به لهجه محلی گفت: " مرا رها نکن... اگر بمانم، اسیر نخواهم شد.... مرا می کشند..." در آن لحظات از کمک به او پشیمان شدم، چرا که بر سر دوراهی تلخی قرار داشتم!! زبانش را می فهمیدم! انگار با آن دقایق کوتاه حسی برادرانه با او داشتم !! مغزم نمی کشید، در آن لحظات شلوغی و ازدحام، در آن داد و بی‌داد ، در آن صداهای غرش خمپاره و موج تیرها ... فقط نگاه می کردم .... علی رنجبر با نواختن مشتی بر سینه ام، به خودم آوردم! مرا هل می داد و ... آن جوان دزفولی رو سوی علی کرد و گفت: " منو بیندازید در آب، می توانم شنا کنم ، من اهل دزفولم ‌.‌... شنا بلدم .... "! علی ، نارنجکی از کمر باز کرد و گفت: " تو آب نمی کشی ... برو تو نیزار ... بیا این نارنجک رو بگیر .... "!!! از آن جوان فاصله می گرفتم، در حالی که زیر چشمی نگاهش می کردم ... دلم می خواست دیگر مرا نخواند ... دلم می خواست کسی هم چون فرشته ای از راه رسیده او را درآغوش بگیرد و به دل اروند بزند .... آنجا بود که از غواص بودن خود خجالت کشیدم !! من کجا و تکاور غواص کجا ؟! تنم خسته ... دلم پردرد .... لحظات و تصاویر رهایم نمی کرد، حتی اگر برای لحظه ای چشم هایم را بر هم می گذاشتم! دلم می خواست دوباره به دیشب برگردم! دلم می خواست در آن لحظه دوباره قامت حاج اسماعیل را ببینم! حتی صدای مجروح علی بهزادی را ... ای کاش اصلا آنجا نبودم !! بسوی سنگر سنگر ۱۰۶(مجروحین) رفتم، یکی از بچه ها رو به مجروحین هشدار داد: " همه باید برخیزید ...قایقی در کار نیست .... اگر بمانید اسیر می شوید..."! با این هشدار بجا، مجروحین به تکاپو افتادند! بی آنکه کاری از دستم بر آید دوباره به معبر آمدم، خبری از آن جوان دزفولی نبود! خودم را دلداری دادم که حتما بسوی آب رفته است! صدای فریاد علی رنجبر مرا هوشیار کرد: " بیا ... بیا برو ... موندی چیکار ... "! @defae_moghadas 🍂