🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
روزها بغلش میکردم، میبردم بیرون اتاق و روی سنگها مینشستم. چشم رحمان رو به آسمان بود. بلندش میکردم تا کوه را خوب ببیند. اتاقمان را خوب ببیند و بداند توی کوه و زمین خدا به دنیا آمده است. از خدا میخواستم پسرم قوی و سالم باشد.
زنهای فامیل روزها میآمدند و به من سر می زدند
و کمک میکردند. خوشحال بودم و هر شب برای رحمان لالایی میخواندم. او را روی پاهایم میگذاشتم و تکانش میدادم. ستارهها را نشانش میدادم تا یادش بماند و توی روز، عکس آسمان توی چشمهای درشتش بیفتد.
هفت روز که گذشت، به شوهرم گفتم: «من امروز کار دارم.»
علیمردان با تعجب پرسید: «کجا؟ چه کار داری؟» گفتم: «با رحمان میرویم گدایی.»
دهان علیمردان از تعجب باز ماند. پرسید
گدایی؟ چهات شده زن؟» گفتم: «نذر دارم. وقتی فرنگیس گدایی کند، یعنی خیلی شکرگزار خدایش است.»
چون بچهام پاگیره شده بود، باید از هفت خانه گدایی میکردم. بچه را با چادر به کول بستم و چوبی دست گرفتم و به راه افتادم. توی کوچه، از هفت خانه گدایی کردم. زنها با تعجب نگاهم میکردند و در حد وسعشان چیزی میدادند.
وقتی پولها را جمع کردم، به مسجد رفتم. رحمان را بغل گرفتم و توی مسجد دو رکعت نماز خواندم. پولهایی را که
جمع کرده بودم، توی صندوق انداختم.
احساس سبکی میکردم. مقداری از پول مانده بود. به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به همعروسم گفتم: «سماور و قوریات را به من قرض میدهی؟»
سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوانهای چای را پر میکردم و به رهگذران تعارف میکردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند، چای خوردند و در شادی، میهمان من شدند.
شب، الکل به گوش رحمان زدم و گوشش را سوراخ کردم. گوشوارهای را که با حقوق شوهرم خریده بودم، به گوشش انداختم. پس از آن، دعایم فقط این بود: «یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم.»
رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. میدانستم امام رضا همه چیز را درست میکند. همۀ فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزار تومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و و خاله و عمه و زنعمویم، با یک مینیبوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار به مشهد میرفتم.گوشوارۀ گوش پسرم را توی ضریح انداختم و پسرم غلام امام رضا شد. خانهای گرفته بودیم که نزدیک حرم بود. از صبح تا غروب، همهاش به زیارت میرفتیم. گاهی هم توی بازار چرخی میزدیم.
وقتی از زیارت برگشتیم، به روستایی نزدیک ماهیدشت که مادرم و خانوادهام انجا بودند، رفتم. پدرم با شادی مرا بغل کرد و بوسید. رحمان را دست به دست میکردند و میبوسیدند.
جمعه که آن موقعها پانزده سال داشت، با شادی رحمان را بغل میکرد و بالا و پایین میپرید. با خوشحالی میگفت: «حالا من یک خواهرزاده دارم که بزرگ میشود و با هم بازی میکنیم!»
فصل هشتم
مادرم مرتب به رحمان رسیدگی میکرد و او را میبوسید و میبویید. خواهرهایم لیلا و سیما دورم را گرفته بودند. خوشحال بودم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، کاری کن پاقدم رحمان خوب باشد و به خانههامان برگردیم.
وقتی آوهزین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلانغرب قدرت احمدیپور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمندهها وسیله آماده میکرد یا اگر کاری به او میسپردند، انجام میداد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب میکردند. علیاشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوشروان هم گروه چریکی
تشکیل داد. اینها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوهزین میجنگیدند. روستای آوهزین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوهها و تپههایش را میشناختند.
آوهزین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و
ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر میزدند، ناراحت بودند و میگفتند هر چقدر اصرار کردهایم که با هم باشیم، قبول نکردهاند و گفتهاند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۰
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۱۲)
با ورود به سنگر، صدای گریه و ناله یکی از برادران بگوشم خورد.
احساس کردم خواب بدی می بیند. او را بیدار کردم که با اعتراضش روبرو شدم که چرا بیدارم کردی؟ چرا...
لحظه ای تمرکز کرد و گفت داشتم خواب پیامبر و اهل بیت را می دیدم که حضرت زهرا سلام الله علیه گفت عجله کنید و جلو دشمن بایستید که دشمن حمله کرده است، (چیزی به همین مضمون). با اتمام این صحبت متوجه سربازی از ارتشی های همجوار شدم که با عجله و وحشتزده وارد سنگر شد و گفت به داد ما برسید که عراقی ها حمله کرده و دارن بچه ها را می کشند و....
بلافاصله بچه ها را به کمین ها و خاکریزها فرستادم. فرمانده گروهان دسته پروز صداقت فر را جهت کمک به ارتش فرستاد و ما را بعنوان پشتیبان آنها مامور تیراندازی به نفرات و تانکهای دشمن کرد.
دقایقی نگذشته بود که سعید درفشان و برادر تجویدی بهمراه اسماعیل و مروج سر رسیدند تا در صحنه حضور داشته باشند و بهتر بتوانند تصمیم گیری کنند. برادر معینیان هم بهمراه نیروها وارد درگیری شدند.
صدای درگیری بالا گرفته بود و آتش دو طرف، پر حجم ادامه داشت و از طرف عراقی ها صدای آمبولانس به شدت بگوش میرسید و نشان از تلفات بالای آنها داشت.
در این حین خبر میرسید که تعدادی از بچههای ارتش به شهادت رسیده و برخی به اسارت در آمده اند.
درگیری ساعتها ادامه پیدا کرد تا دمدمای صبح.....
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۱۳)
درگیری تا نزدیک اذان صبح به کمترین حد خود رسیده بود و عراقی ها کاملا عقب نشسته بودند.
با مهماتی که از شب قبل آماده شده بود توانستیم بموقع عمل کرده، تک آنها را خنثی کنیم. در این درگیری پرویز صداقت فر، فرمانده دسته از ناحیه پا مجروح گردید و او را به عقب منتقل کردند و از آنجا به مشهد اعزام شد. بعد از مدتی خبر شهادت او را هم شنیدیم و از این خبر شوکه شدیم. چرا که مجروحیت او خیلی جدی نبوده و انتظار شهادت نمی رفت.
بچهها موفق شده بودند اسرای ارتش را از چنگ دشمن آزاد کنند و علاوه بر آن تعداد زیادی را نیز به اسارت درآورند و تعداد زیادی از بعثی ها را به هلاکت برسانند.
با این پیروزی سر از پا نمی شناختیم. شاید تا قبل از دیشب آنقدر اعتماد بنفس نداشتیم و به باور اینکه می توانیم موثر باشیم، نرسیده بودیم ولی حالا به چشم دیگری بما نگاه می کردند و می گفتند یک دسته بچه بسیجی چنین کردند و چنان کردند.
مسئله تک دشمن از نظر فرماندهان اتفاق قابل تاملی محسوب می شد. آنهم درست در شبی که قرار بر انجام عملیات بود. همین ایجاد شک و شبهه می نمود که نکند عملیات لو رفته باشد. ولی هر چه بود، این همه جبهه نبود و نمی شد عملیاتی به آن بزرگی را لغو کرد.
بهرحال به دسته پرویز صداقت استراحت داده شد و فرمانده جدیدی تعیین گردید.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
شهید پرویز صداقت فر 👇🏽
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ
•┈••✾••┈•
🔻پساز بـاز پس گیری خرمشـهر و محرز شـدن برتري قواي جمهوري اسـلامی ایران، کشورهـاي عضو شوراي همکاري خلیـج فارس حملات تبلیغاتی خود را علیه این کشور تشدیـد کردند و کمکهاي مادي و حمایتهاي سیاسـی خود را از عراق افزایش دادند. در ۲۳ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ ،اجلاس وزیران خارجه کشورهاي عضو شوراي همکاري خلیج فارس درکویت برگزارشد. درجریان این
اجلاس، کشورهاي مزبور ضـمن تأکیـد برکمکهاي خود به عراق متعهد شدند بهاي خرید تسـلیحاتی عراق از کشورهاي غربی را نیز پرداخت کنند. بعداز قطع جریان صدور نفت عراق از مسـیر سوریه و انهدام سکوهاي نفتی البکر و الامیه که تولید نفت عراق را بهشـدت کـاهش داد، بـار دیگر وزیران خارجه کشورهاي شوراي همکاري خلیـج فارس در ریاض تشـکیل جلسه دادنـد و تصـمیم گرفتنـد هر یـک تولیـد نفت خود را به میزان پانصـد هزار بشـکه در روز افزای شدهـد تا از اینراه، کمبود عـدم صـدور نفت عراق جبران شود و درآمـد حاصـل از آن بهصورت وام بلاعوض در اختیـار صـدام قرار گیرد.
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 توهم حمله به اردوگاه
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
🍂 یک روز در اردوگاه رمادی ۱۰ گروهی از خبرنگاران و فیلمبرداران خارجی برای فیلمبرداری و تهیه گزارش به داخل آسایشگاه آمدند.
ما با هماهنگی قبلی و توصیه های ارشد آسایشگاه مانع تهیه گزارش و فیلمبرداری شدیم. به این صورت که به محض ورود آنها همگی شروع کردیم به فرستادن تکبیر و صلوات، بطوری که خبرنگارن و فیلمبرداران و حتی ماموران عراقی از آسایشگاه گریختند. چون تصور کردند که نیروهای ایرانی به اردوگاه حمله کرده و آنجا را محاصره نموده اند. حتی یکی از عراقی ها که مشغول جوشکاری بود، دستهایش را به علامت تسلیم بالا برده بود.
بعد از اینکه ما ساکت شدیم و آنها متوجه شدند که خبری از حمله نیروهای ایرانی به آنجا نیست، به منظور تنبیه، به مدت سه روز از دادن آب و غذا به ما خودداری کردند.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
روزها بغلش میکردم، میبردم بیرون اتاق و روی سنگها مینشستم. چشم رحمان رو به آسمان بود. بلندش میکردم تا کوه را خوب ببیند. اتاقمان را خوب ببیند و بداند توی کوه و زمین خدا به دنیا آمده است. از خدا میخواستم پسرم قوی و سالم باشد.
زنهای فامیل روزها میآمدند و به من سر می زدند
و کمک میکردند. خوشحال بودم و هر شب برای رحمان لالایی میخواندم. او را روی پاهایم میگذاشتم و تکانش میدادم. ستارهها را نشانش میدادم تا یادش بماند و توی روز، عکس آسمان توی چشمهای درشتش بیفتد.
هفت روز که گذشت، به شوهرم گفتم: «من امروز کار دارم.»
علیمردان با تعجب پرسید: «کجا؟ چه کار داری؟» گفتم: «با رحمان میرویم گدایی.»
دهان علیمردان از تعجب باز ماند. پرسید
گدایی؟ چهات شده زن؟» گفتم: «نذر دارم. وقتی فرنگیس گدایی کند، یعنی خیلی شکرگزار خدایش است.»
چون بچهام پاگیره شده بود، باید از هفت خانه گدایی میکردم. بچه را با چادر به کول بستم و چوبی دست گرفتم و به راه افتادم. توی کوچه، از هفت خانه گدایی کردم. زنها با تعجب نگاهم میکردند و در حد وسعشان چیزی میدادند.
وقتی پولها را جمع کردم، به مسجد رفتم. رحمان را بغل گرفتم و توی مسجد دو رکعت نماز خواندم. پولهایی را که
جمع کرده بودم، توی صندوق انداختم.
احساس سبکی میکردم. مقداری از پول مانده بود. به بقالی رفتم و چای و قند خریدم. به همعروسم گفتم: «سماور و قوریات را به من قرض میدهی؟»
سماور و قوری را از او گرفتم و توی کوچه گذاشتم. چای دم کردم. لیوانهای چای را پر میکردم و به رهگذران تعارف میکردم. آن روز مردم توی کوچه نشستند، چای خوردند و در شادی، میهمان من شدند.
شب، الکل به گوش رحمان زدم و گوشش را سوراخ کردم. گوشوارهای را که با حقوق شوهرم خریده بودم، به گوشش انداختم. پس از آن، دعایم فقط این بود: «یا امام رضا، این پسر غلام توست. کاری کن به پابوست بیایم.»
رفتم پیش فامیل و گفتم بیایید برویم زیارت. میدانستم امام رضا همه چیز را درست میکند. همۀ فامیل جمع شدند. از نذرم گفتم. به جای خسارت وسایلمان در جنگ، تلویزیونی به من داده بودند. تلویزیون را فروختم به هشت هزار تومان. پول روی هم گذاشتیم و با دایی و و خاله و عمه و زنعمویم، با یک مینیبوس رفتیم مشهد. رحمان کوچک بود و من برای اولین بار به مشهد میرفتم.گوشوارۀ گوش پسرم را توی ضریح انداختم و پسرم غلام امام رضا شد. خانهای گرفته بودیم که نزدیک حرم بود. از صبح تا غروب، همهاش به زیارت میرفتیم. گاهی هم توی بازار چرخی میزدیم.
وقتی از زیارت برگشتیم، به روستایی نزدیک ماهیدشت که مادرم و خانوادهام انجا بودند، رفتم. پدرم با شادی مرا بغل کرد و بوسید. رحمان را دست به دست میکردند و میبوسیدند.
جمعه که آن موقعها پانزده سال داشت، با شادی رحمان را بغل میکرد و بالا و پایین میپرید. با خوشحالی میگفت: «حالا من یک خواهرزاده دارم که بزرگ میشود و با هم بازی میکنیم!»
فصل هشتم
مادرم مرتب به رحمان رسیدگی میکرد و او را میبوسید و میبویید. خواهرهایم لیلا و سیما دورم را گرفته بودند. خوشحال بودم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، کاری کن پاقدم رحمان خوب باشد و به خانههامان برگردیم.
وقتی آوهزین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلانغرب قدرت احمدیپور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمندهها وسیله آماده میکرد یا اگر کاری به او میسپردند، انجام میداد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب میکردند. علیاشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوشروان هم گروه چریکی
تشکیل داد. اینها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوهزین میجنگیدند. روستای آوهزین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوهها و تپههایش را میشناختند.
آوهزین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و
ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر میزدند، ناراحت بودند و میگفتند هر چقدر اصرار کردهایم که با هم باشیم، قبول نکردهاند و گفتهاند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۰
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۵۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
ابراهیم تعریف میکرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آمادهباش بودند.
روزها به این فکر میکردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانهام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت میآمدند، میگفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرفها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار میشوی.»
جادههای اطراف اسلامآباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش میآمدند و میرفتند. میدانستم حمله شده است. همهاش دعا میکردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانههامان.
توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در عراقی ها درگیرند. مرتب روی جاده میرفتم و از ماشینهای نظامی که از آن سمت میآمدند، خبر میگرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمیگشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند میجنگند تا روستاهای اطراف گیلانغرب را بگیرند.»
از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد.
بهار سال 1361 بود که یکدفعه توی اسلام اباد غوغا شد. ماشینها چراغهاشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند. زودی بچهام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟»
چشمهایش از شادی برق میزد. گفت: «گوش کن!»
پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقبنشینی کردهاند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دستهایم سر خورد که همعروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.»
انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. میخواهم به خانهام برگردم.»
مردم از شادی گریه میکردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی بگذرد و بعد برویم.»
با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمیمانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی میروم.»
به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گهگاهی به آن سر بزنید.»
توی راه اشکهایم را پاک میکردم و فقط به این فکر میکردم که خانهام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی ماندهاند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آنقدر عجله داشتم و هول بودم که دستهایم میلرزید
وقتی رسیدم گیلانغرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکهتکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!»
وقتی از گیلانغرب به سمت روستا میرفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشینهای عراقی را دیدم که به کلی سوختهاند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانههای شکست دشمن. تکههای لباس، پوتین و کلاههای آهنی، کنار جاده افتاده بود.دلم می تپید . دو سال از خانه و روستایم دور بودم.
وقتی کنار جاده از ماشین پیاده شدم، سر جایم خشکم زد. اصلاً روستایی نبود! گورسفید سر جایش نبود. همهاش با خاک یکسان شده بود. همانجا روی جادۀ گورسفید ایستادم. ساک از دستم سر خورد و روی زمین افتاد. علیمردان هم در حالی که رحمان را بغل کرده بود، با دهان باز به روستا نگاه میکرد. او هم شوکه شده بود.
رفتم جلو. خانهها را با وسایل داخلشان خراب کرده بودند. توی خاکها، تکههای شکسته و خرد شدۀ وسایل را میشد دید. پوکۀ بمب و تفنگ و خمپاره و ماشینهای سوخته همه جا پر بود. تنها چیزی که سر جای خودش باقی بود، زمین گورسفید بود.
همانجا، روی ویرانهها نشستم و مشغول تماشا شدم. دلم داشت از غصه میترکید. سعی کردم به یاد بیاورم هر خانه کجا برپا بود و در هر گوشۀ این زمینِ ویران چه خاطرهای داشتم. علیمردان هم این طرف و آن طرف میرفت و دست رو دست میکوبید. با خودم میگفتم: «این گورسفیدی بود که آرزو داشتم روزی برگردم به آن!»
مردم یکییکی آمدند. همه نالان و غمگین بودند، اما خوشحال از اینکه دوباره همدیگر را میبینیم. با دیدن مردم کمکم جان گرفتم. رحمان را بغل شوهرم دادم و تا آوهزین دویدم. توی راه نفسنفس میزدم، اما دلم میخواست زودتر به آنجا برسم.
آوهزین هم سر جایش نبود! کومهای از خاک باقی مانده بود؛ ویران و مظلوم. چند تا از اهالی روستا که زودتر رسیده بودند، کنار چشمۀ آوهزین نشسته بودند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۵۱
4_5879551048422523824.mp3
192.4K
🍂
📣 مارش خاطره انگیز
روزهای عملیات
یادش بخیر 😢
سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی
تو از این سنگرت بر دشمنان چون شیر میتازی
تو در میدان مردی بر امام خویش می نازی
سلحشوری دلیری قهرمانمردی تو سربازی
غریو ملت مستضعفی فریاد مردان خدایی تو
تو رعدی تندر این انقلاب با صفایی تو
فروزان اختر تابنده در شبهای مایی تو
سرود قرن آزادی فروغ کبریایی تو
با صدای: محمود کریمی علویجه
🔸 کانال حماسه جنوب، ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۱۴)
امروز، از صبح به همه نیروها آماده باش دادند. آماده باش نه به عنوان آمادگی مقابله با دشمن، بلکه آماده برای حرکت به منطقه مقاومت. جایی که گروهان قدس در حال پدافند بود. و حالا باید گروهان کربلا و قدس هم به آنها اضافه می شدند و با همه تجهیزات به سمت دشمن حرکت می کردند.
غوغایی بی سر و صدا سراسر جبهه را فرا گرفته بود. از طول و عرض جغرافیای عملیات اطلاعی نداشتیم و تنها گفته بودند یک پیادهروی ده کیلومتری آنهم از میان کانالهای طبیعی که عمدتا با ریگزار همراه بود و کار را سخت می کرد عبور کرده و تا رادارهای ۴ و ۵ پیشروی کنیم.
با غروب روز اول فروردین ۶۱، وضو گرفته، آماده اذان مغرب ماندیم. مسئولین و فرماندهان به شدت در رفت و آمد و هماهنگی بودند. جلسه های اضطراری پیوسته در جریان بود.
بیسیم چی ها کلمات رمز را با هم چک می کردند و تدارکات هم بدنبال رفع نیازهای نیروها بود.
دو ماشین تدارکات پر از مهمات، پوشاک و تغذیه در محوطه ایستاده و هرآنچه بچهها نیاز داشتند بر می داشتند و آماده دستور می شدند.
با شروع اذان، دل در دل بچهها نبود. بعضی آنقدر نور بالا می زدند که در شهادتشان شک و تردیدی نبود و همین باعث می شد با حسرت به آنها نگاه کنیم و در فرصتی طلب شفاعت كنيم.
برای لحظاتی همه در آغوش هم قرار گرفتند و بازار حلالیت طلبیدن گرم شد. اشکها سرازیر و و...
لحظه حرکت فرا رسید
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۱۵)
حرکت گروهان قدس
گردان در ستون یک از راه کانالهای خالی و از آبراههای فصلی حرکت خود را با رمز مبارک یا زهرا(س) شروع کرد و وارد عمل شد.
از داخل این رودخانه ها حرکت می کردیم و خیلی آرام قدم بر می داشتیم. کف آنها پر از ریگ بود و وقتی پا می گذاشتیم، صدا بلند می شد و مجبور بودیم از سینه کش و شیب کانال و از روی رمل ها حرکت کنیم. حرکت کردن خیلی مشکل شده بود. از ساعت یک شب حرکت کردیم و ساعت چهار صبح و دم دم های صبح به پای تپه هایی که باید روی این تپه ها با دشمن درگیر می شدیم، رسیدیم.
روی این تپه ها سنگرهای نگهبانی دشمن وجود داشت. تخریب چی ها آمدند و شروع کردن به پاکسازی معابر مین. از آنجائیکه هنوز ما را جدی نگرفته بودند، روی تپه را فقط چند عدد مین معمولی کاشته بود و نه سیم خارداری وجود داشت نه چیز دیگری. با خنثی کردن هفت، هشت عدد مین به کانالی رسیدیم که روی تپه وجود داشت.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خاستگاه ملائک (۱۶)
حرکت گروهان مکه
نیروها را دو قسمت کردند. حاج اسماعیل فرجوانی و سعید درفشان از محور سمت راست جلوتر از ما حرکت کردند و ما را از محور دیگری فرستادند. مسیر ما کانال مستقیمی بود که به خودِ دشمن ختم می شد.
وارد عملیات که شدیم بدون درگیری خط شکسته شد و تلفات بسیار کمی دادیم. اصلاً باورمان نمی شد که بتوانیم همچین خطی را با تجهیزات کم خود و با آن سنگرهای محکم دشمن بگیریم. معنویات اثر خود را گذاشته بود و امدادهای غیبی به کمک ما آمده بود.
خط اول و دوم را شکستیم. بچه های قم گفتن که یا زهرا باز هم برویم جلوتر. آنها شناسایی کرده بودند و ما هم اعتماد کردیم و گفتیم برویم. همینطور پشت سر اینها می رفتیم و پشت سر ما هم نیروها می آمدند. هرچه می رفتیم می دیدیم باز هم ادامه می دهند. هرچه می گفتیم برادر کجا دارید ما را می برید؟ می گفتن که بیایید. بالاخره ما ماموریتی داشتیم که از اینها باید اطاعت می کردیم. دائم می گفتند یا زهرا بیایید. یا زهرا...
حمید رمضانی در قرارگاه مستقر بود که با بیسیم تماس گرفتیم و گفتیم برای ما منور بزنید می خواهیم محل مان را مشخص کنیم. منور را که زدند گرا را روی نقشه مشخص کردم. ما از خط اول که رد کردیم خط دوم هم رد کردیم، پشتیبانی را هم رد کردیم و الان تقریباً نزدیک توپخانه دشمن رسیده بودیم....
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سنگر بچههای مسجد
حمیدرضاقنبری
*************
زمان : شب قبل از عمليات #فتح_المبين
حول و حوش تحویل سال 1361
همه در حال خوردن آجيل بودند!
آجيل هايی كه روی بسته بندی آن هانوشته بود :
اهدايی امت حزب الله!
#بهروز_بیک_زاده
تنها فردی بود كه آجيل نمی خورد.
گوشه ی انتهایی سنگر
رو به قبله و دو زانو
نشسته بود
رفتم و كنارش نشستم
مثل هميشه درحال تلاوت #قرآن بود!
از او خواستم كه به جمع بچه ها بيايد!
او كه احترام زيادی برای من قائل بود،
از من خواهش كرد كه تقاضايم را پس بگيرم!
گفتم
"به شرطی كه علتش را بگويی"
علت را این گونه گفت :
"می ترسم در حين خوردن آجيل،
از يادخدا غافل شوم.
مي خواهم همه ی لحظاتم را با یاد خدا پر کنم"
تا ساعت ها
مات و مبهوت بودم...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂