eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت ششم گردان سید اکبر اعتصامی در عملیات خیبر جزو یکی از گردانهایی بود که در جزیره مجنون در آن آتش شدید و محاصره با مقاومت توانستند خط را نگه دارند طوری که آقای هاشمی رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه از آنها تعریف و تمجید کرده بود . من با گردان ۱۴ معصوم (ع) در عملیات بدر هم خط شکن و هم تا آخر عملیات در خط پدافندی آن بودم . سید اکبر اعتصامی در عملیات بدر بیش از ۱۰۰ نفر از عراقی ها را به هلاکت رساند . سید خیلی شجاع و سرسخت بود . وقتی به مقر لشکر ۸ نجف اشرف در شوشتر رسیدیم با ناصر و حمید مسیحی به گردان ۱۴معصوم (ع) رفتیم . آنروز باران شدیدی هم می بارید . وقتی به گردان رسیدیم خودمان را معرفی کردیم . چند تا از بچه های قدیمی رو دیدم و با آنها احوال پرسی کردم . 👇👇👇
🍂 گردان ۱۴ معصوم (ع) بعد از عملیات قادر خیلی برایم دلگیر شده بود . چون عملیات قادر از قبل لو رفته بود و بیشتر بچه ها در این عملیات مفقود شده بودند . این بار نیروهای جدیدی از روستاها و اطراف اصفهان به این گردان آمده بودند و بیشتر اونها اولین بار بود که به جبهه می آمدند . بعد از دو روز سید اکبر اعتصامی از اصفهان به گردان آمد . وقتی سید را دیدم خیلی خوشحال شدم . موقعی که سید به حج رفته بود یکسالی می شد که او را ندیده بودم . سید با یک عده نیروهای جدید ،گردان را سر و سامان داده بود . یک روز که پیش سید بودم درباره ناصر دشتی پور به سید گفتم : ایشان قبلا در لشکر ۷ ولیعصر (عج) فرمانده دسته بوده و از بچه های قدیم جنگ است . به سید پیشنهاد دادم که ناصر را فرمانده گروهان بگذار چون توانایش را دارد . سید اول قبول کرد . ولی روزی که سید گردان را جمع کرد جهت سازماندهی ناصر و مرا فرمانده دسته گذاشت . 👇👇
🍂 نفر اول از سمت راست، شهید ناصر دشتی پور
🍂 پیش سید رفتم به او گفتم ناصر را باید فرمانده گروهان می گذاشتی . سید گفت: آقای یاراحمدی من حرف تو را قبول دارم ولی من باید توی یک ماموریت کارایی او را ببینم . من دیگه چیزی نگفتم چون از یک لحاظ درست می گفت . ناصر هم بنده خدا بدون هیچگونه اعتراضی فرمانده دسته شد. برادر حمید مسیحی هم توی دسته ناصر رفت. من و ناصر توی یک گروهان بودیم. فرمانده گروهان هم برادر خدایی بود . چادر دسته ام کنار چادر ناصر بود . هر روز صبح ناصر و حمید مسیحی بعد از ورزش و صبحانه می رفتند سراغ کتاب هایشان و تا ظهر جهت امتحان پایان ترم شان مطالعه می کردند . بعضی روزها که ناصر می رفت پشت یک تپه که سایه یک درخت آنجا بود مطالعه کند منهم می رفتم پیش او و درد دل می کردم. راوی: بهرام یاراحمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 استراتژی کویت و عربستان در جنگ تحمیلی •┈••🦀••┈• 🔻 امارات متحده عربی به ناوهای 2-E آمریکا اجازه سوخت گیری و پهلوگیری در بنادر و به هواپیماهای 3A-E آن اجازه پرواز بر فراز خاك آن کشور را داده بود. دوبی خدمات بسیار مهم تعمیراتی را برای ناوهای آمریکایی تأمین می‌کرد. عمان نیز به آمریکا اجازه داده بود تا هواپیماهای 3-P را در میصره مستقر سازد و به این ترتیب، برای گروه ناوگـان جنگی امریکـا نقش پایگـاه اصـلی را بـازی می‌کرد. هرچنـد میزان دقیق همکاری کشورهای منطقه با آمریکا هنوز محرمانه است، فرماندهان نظامی آمریکا این همکاری را برای موفقیت عملیات‌شان فوق‌العاده حیاتی عنوان می‌کنند. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۴ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• پنجاه نفری آنجا بودند. یکدفعه صدای بچه‌ها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دوره‌ام کردند. همه با خوشحالی مرا می‌بوسیدند و شادی می‌کردند. مادرم پرسید: «پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟» اسم آن‌ها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند: «اتفاقی افتاده؟» در میان گریه‌ام گفتم: «نه، از هم جدا شده‌ایم. آن‌ها توی ماهیدشت هستند.» مادرم پرسید: «پس چرا جدا شدید؟» گفتم : «داشتم می‌رفتم گورسفید. می‌خواستم بروم سری به خانه‌ام بزنم.» مادرم به سینه کوبید و گفت: «فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!» پدرم گفت: «چه‌کارش داری، زن؟ الآن وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمی‌آورد. آنجا خانه‌اش است، زندگی‌اش است.» حرف‌های پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرف‌های دلم را می‌دانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانی‌ام را بوسید وگفت: «فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.» نالیدم: «می‌ترسم بلایی سر رحمان بیاید.» با اطمینان گفت: «بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمی‌گذارد صدمه‌ای ببینند. خیالت راحت باشد.» سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی ‌آرام شدم. دو تا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند و به گوشه‌ای بردند. بهشان گفتم: «چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.» همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی می‌کردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم. نمی‌دانستم چطور به مادرم بگویم دایی‌احمد زخمی ‌شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم، چون حتماً حالش بد می‌شود. شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف می‌زدند. هر لحظه به تعداد میهمان‌ها اضافه می‌شد. همه از روستاهای دیگر داشتند به آنجا می‌آمدند. حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانۀ عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همۀ زن‌ها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید. از پنجرۀ اتاق ستاره‌ها معلوم بودند. هوا صافِ صاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم می‌کرد. کاش می‌دانستم رحمان چه ‌کار می‌کند. همان‌طور که برای سهیلا شعر می‌خواندم، سرم را روی زمین گذاشتم. صبح زود، زن‌ها با هم مشورت کردیم. توی خانه جا کم بود و برای همه‌شان سخت بود. باید فکری می‌کردیم. عمویم گفت: «مدرسۀ اینجا الآن خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.» با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشه‌های مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت: «وسیله بیاورید ببینم می‌شود قفل را شکست یا نه.» وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیۀ زن‌ها، داخل را جارو زدیم. بعد چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاق‌ها و توی راهرو انداختیم. موکت‌ها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زن‌عمو و زن‌های فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زن‌ها می‌توانستیم پاهامان را دراز کنیم. زن‌عمو رفت و پیک‌نیکی آورد. چای درست کردیم و با زن‌ها شروع کردیم به خوردن چای. سیما و لیلا می‌پرسیدند: «فرنگیس، الآن گاوهایت چه ‌کار می‌کنند؟ نمرده‌اند؟» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۸۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۵ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• بغضم را خوردم و گفتم: «نه، نمرده‌اند. می‌دانم که می‌توانند غذا پیدا کنند و بخورند.» بعد هم با شوخی گفتم: «اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.» یکی از زن‌های فامیل ادامه داد: «اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقی‌ها را نابود می‌کنند!» بچه‌ها از اینکه بعد از مدت‌ها داشتیم شوخی می‌کردیم، خوشحال بودند و میگفتند: «کاش زودتر برگردیم.» داشتیم حرف می‌زدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. می‌دویدند و تفنگ‌هاشان دستشان بود. فریاد می‌زدند: «فرار کنید، از اینجا بروید... عراقی‌ها و منافقین نزدیک اینجا هستند.» سراسیمه از اتاق‌های مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت: «منافقین نزدیک شیان هستند. سریع‌تر دور شوید.» ما که قبلاً از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیۀ مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امن‌تر بود. توی راه، بچه‌ها را نوبتی بغل می‌کردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیده‌ایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچه‌ها از دیدن باغ و میوه‌های آن خوشحال شدند. از جادۀ خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود. صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟ کجا تشریف ؟! چرا وارد باغ من شدید؟» از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش می‌لرزید. رو به او کردم و گفتم: «برای تفریح نیامده‌ایم. عراقی‌ها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این طرف فرار کنیم.» سرش را تکان داد و گفت: «با من شوخی می‌کنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟» همه شروع به پچ‌پچ کردند. معلوم بود اصلاً از حملۀ عراقی‌ها خبر ندارد. باور نمی‌کرد این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهندۀ باغش شده‌اند. از اینکه او این‌قدر بی‌خبر و بی‌خیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم می‌خندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت: «چرا مسخره‌ام می‌کنید؟ چرا به من می‌خندید؟ از باغ من بروید بیرون.» خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که دایی‌ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت: «برادر، به خدا ما داریم فرار می‌کنیم. کاری به میوه‌های تو نداریم.» مرد سرش را تکان داد و گفت: «آمده‌اید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانواده‌ام می‌ماند؟» دایی‌ام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت ما از فلان طایفه‌ایم، روستای گورسفید و آوه‌زین. مرد کمی ‌آرام شد. دایی‌ام دست روی شانۀ او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت: «صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.» لبخندی زد و به ما خیره شد. دایی‌ام گفت: می خواهی آواره‌ها را راه ندهی؟ کی باور می‌کند مردی از ایل کلهر به آواره‌ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیده‌ایم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.» مرد، کتری و قوری‌اش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی‌ که گذشت، دایی‌ام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر می‌خواند. بعد زن و بچه‌اش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم خانه ،نرفتیم. با شوخی گفتم: «از خانه‌ات سیر شده‌ای؟! آن هم با این همه آدم.» مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: «بلند شوید و هر چه دلتان می‌خواهد میوه بکنید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید.» تعارف کردیم که نه، فقط شب می‌نشینیم و برمی‌گردیم. مرد گفت: «اگر از میوه‌ها نچینید، به خدا خودم را نمی‌بخشم.» بچه‌ها با خوشحالی از میوه‌ها می‌کندند و می‌خوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخه‌ها میوه بچیند . سهیلا ذوق می‌کرد و می‌خندید. تا غروب همان‌جا ماندیم. به دایی‌ام گفتم: «خالو، بیا برگردیم شیان. آن‌ها شب‌ها می‌ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.» دایی‌ام سر تکان داد و گفت: «باشد، برمی‌گردیم.» شب دوباره به مدرسه برگشتیم، اما آنچه را دیدیم، باور نمی‌کردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر می‌شدند. توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آواره‌ها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آنجا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه‌ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۸۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت هفتم یادآوری: چادر دسته ام کنار چادر ناصر بود . هر روز صبح ناصر و حمید مسیحی بعد از ورزش و صبحانه می رفتند سراغ کتاب هایشان و تا ظهر جهت امتحان پایان ترم شان مطالعه می کردند . بعضی روزها که ناصر می رفت پشت یک تپه که سایه یک درخت آنجا بود مطالعه کند منهم می رفتم پیش او و درد دل می کردم . یک شب بعد از خواندن قرآن با دسته ام ، خیلی دلم برای بچه های گردان که در عملیات قادر مفقود شده بودن تنگ شده بود . جای اونا واقعا خالی بود . از چادر بیرون آمدم و رفتم روی یک تپه نشستم . اون شب آسمان مهتابی بود . یاد محسن حداد با آن خنده ها و شوخ بودنش که تازه به سن بلوغ رسیده بود افتادم . 👇👇👇
🍂 یاد گوش درد اون شبش افتادم که چقدر اذیت شد . یاد کوچکی که پدرش دستش را گرفته بود و به پدرش گریه کنان می گفت : بابا بزار برم . یاد فرمانده گردان برادر غلامی که بجای سید آمده بود افتادم . یک روز غروب در میاندوآب برادر غلامی را دیدم . ایشون می دونستند که من بچه اهواز هستم. همینطور که با هم قدم می زدیم برادر غلامی شروع کرد به درد دل کردن می گفت : آقای یاراحمدی من بعضی شب ها که خیلی دلم برای دوستان شهیدم تنگ می شد شبانه با ماشین به بهشت شهدای شما می رفتم و اونجا سر مزار شهدا گریه می کردم. کمی بعد یاد شهید حسین کبیری افتادم خیلی دلم برای ایشون تنگ شد . اولین بار که حسین را در پایگاه مدنی ۲ ، دانشگاه شهید چمران اهواز ( که الآن کتابخانه مرکزی دانشگاه است ) دیدم سر سفره ناهار بود . 👇👇👇
🍂 حسین به همراه یک عده از بچه ها به مرخصی شهری در اهواز رفته بودند . ظهر که بر گشتند یکی از همراهان حسین به من گفت: ولک ببین همشهریات حسین رو چکار کردند . وقتی حسین را دیدم اول خواستم بخندم اما جلوی خودم را گرفتم . ناهار آنروز کوفتم شد . وقتی به حسین نگاه می کردم که می خواست قاشق غذا به دهانش بگذارد درد می کشید . بنده خدا چشمش خیلی قرمز شده بود و از این بابت خجالت می کشیدم . هر روز که می گذشت چشم حسین سیاهی و ورمش بیشتر می شد . طوری شد که یک روز چشمش بنده خدا بسته شده بود . آنروز به حسین گفتم یک مرخصی تو شهری بگیر تا به خانه مان بریم . آنروز با اصرار من مرخصی گرفت و برای ناهار به خانه مان رفتیم . در خانه مان از چشمش سوال کردم . به ایشون گفتم : چشمت چرا اینطور شده ؟ حسین گفت زیر پل نادری لب کارون داشتیم گشت می زدیم که با یکی از این جوان های عزیز که دکمه یقه اش تا سینه باز بود برخورد کردم . داشتم او را راهنمایی می کردم و همزمان هم دکمه یقه او را می بستم که یک دفعه با مشت زد تو چشمم . راوی: بهرام یاراحمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 صدام، نزدیک اسارت در فتح المبین •┈••💠••┈• 🔻طبق اعترافات فرماندهان نظامی و مقامات سياسی رژيم بعث در آن روز (۸ فروردين ۱۳۶۱) چيزی نمانده بود، صدام به اسارت رزمندگان درآيد!  وقتی رزمندگان «برقازه» را تصرف كردند با جسد دو سرباز عراقی كه تيرباران شده بودند، مواجه شدند.  اسرای عراقی گفتند وقتی صدام در خطر اسارت قرار گرفت و اخبار شكست های پی در پی را می شنيد با عصبانيت دستور اعدام اين دو سرباز شيعه را صادر كرد چرا كه معتقد بود آنها با ايرانی ها همدستی كرده اند! ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂