eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت هفتم یادآوری: چادر دسته ام کنار چادر ناصر بود . هر روز صبح ناصر و حمید مسیحی بعد از ورزش و صبحانه می رفتند سراغ کتاب هایشان و تا ظهر جهت امتحان پایان ترم شان مطالعه می کردند . بعضی روزها که ناصر می رفت پشت یک تپه که سایه یک درخت آنجا بود مطالعه کند منهم می رفتم پیش او و درد دل می کردم . یک شب بعد از خواندن قرآن با دسته ام ، خیلی دلم برای بچه های گردان که در عملیات قادر مفقود شده بودن تنگ شده بود . جای اونا واقعا خالی بود . از چادر بیرون آمدم و رفتم روی یک تپه نشستم . اون شب آسمان مهتابی بود . یاد محسن حداد با آن خنده ها و شوخ بودنش که تازه به سن بلوغ رسیده بود افتادم . 👇👇👇
🍂 یاد گوش درد اون شبش افتادم که چقدر اذیت شد . یاد کوچکی که پدرش دستش را گرفته بود و به پدرش گریه کنان می گفت : بابا بزار برم . یاد فرمانده گردان برادر غلامی که بجای سید آمده بود افتادم . یک روز غروب در میاندوآب برادر غلامی را دیدم . ایشون می دونستند که من بچه اهواز هستم. همینطور که با هم قدم می زدیم برادر غلامی شروع کرد به درد دل کردن می گفت : آقای یاراحمدی من بعضی شب ها که خیلی دلم برای دوستان شهیدم تنگ می شد شبانه با ماشین به بهشت شهدای شما می رفتم و اونجا سر مزار شهدا گریه می کردم. کمی بعد یاد شهید حسین کبیری افتادم خیلی دلم برای ایشون تنگ شد . اولین بار که حسین را در پایگاه مدنی ۲ ، دانشگاه شهید چمران اهواز ( که الآن کتابخانه مرکزی دانشگاه است ) دیدم سر سفره ناهار بود . 👇👇👇
🍂 حسین به همراه یک عده از بچه ها به مرخصی شهری در اهواز رفته بودند . ظهر که بر گشتند یکی از همراهان حسین به من گفت: ولک ببین همشهریات حسین رو چکار کردند . وقتی حسین را دیدم اول خواستم بخندم اما جلوی خودم را گرفتم . ناهار آنروز کوفتم شد . وقتی به حسین نگاه می کردم که می خواست قاشق غذا به دهانش بگذارد درد می کشید . بنده خدا چشمش خیلی قرمز شده بود و از این بابت خجالت می کشیدم . هر روز که می گذشت چشم حسین سیاهی و ورمش بیشتر می شد . طوری شد که یک روز چشمش بنده خدا بسته شده بود . آنروز به حسین گفتم یک مرخصی تو شهری بگیر تا به خانه مان بریم . آنروز با اصرار من مرخصی گرفت و برای ناهار به خانه مان رفتیم . در خانه مان از چشمش سوال کردم . به ایشون گفتم : چشمت چرا اینطور شده ؟ حسین گفت زیر پل نادری لب کارون داشتیم گشت می زدیم که با یکی از این جوان های عزیز که دکمه یقه اش تا سینه باز بود برخورد کردم . داشتم او را راهنمایی می کردم و همزمان هم دکمه یقه او را می بستم که یک دفعه با مشت زد تو چشمم . راوی: بهرام یاراحمدی ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 صدام، نزدیک اسارت در فتح المبین •┈••💠••┈• 🔻طبق اعترافات فرماندهان نظامی و مقامات سياسی رژيم بعث در آن روز (۸ فروردين ۱۳۶۱) چيزی نمانده بود، صدام به اسارت رزمندگان درآيد!  وقتی رزمندگان «برقازه» را تصرف كردند با جسد دو سرباز عراقی كه تيرباران شده بودند، مواجه شدند.  اسرای عراقی گفتند وقتی صدام در خطر اسارت قرار گرفت و اخبار شكست های پی در پی را می شنيد با عصبانيت دستور اعدام اين دو سرباز شيعه را صادر كرد چرا كه معتقد بود آنها با ايرانی ها همدستی كرده اند! ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۶ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• صبح زود، خانواده‌هایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانه‌ها بوی دود و نان تازه می‌آمد. بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟» صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح می‌داد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفته‌اند، اما نیروهای خودی جلوی آن‌ها را گرفته‌اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب‌نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشم‌هات برق می‌زند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جاده‌ها هنوز ناامن هستند. کمی ‌که اوضاع بهتر بشود، با هم می‌رویم تا پسرت را ببینی.» چیزی نگفتم. دایی‌ام هم خندید و گفت: «راست می‌گوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آوارۀ دشت و بیابان نشوی.» چیزی نگفتم. آن‌ها که از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، به خودم می‌پیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه‌ها تا پای تپه رفتم. کمی‌ این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش به من نبود خانه ها را دور زدم و آرام راه تپۀ بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جادۀ اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌ریخت. با سهیلا آرام حرف می‌زدم. برایش داستان می‌گفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع می‌رفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گه‌گاه ماشینی از سمت اسلام‌آباد به طرف گیلان غرب می‌رفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلام‌آباد می‌رفت. صدای هلی‌کوپترها را بالای سرم می‌شنیدم. می‌آمدند و می‌رفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ‌هاشان توی دستشان بود. التماس‌کنان گفتم: «مرا هم به اسلام‌آباد ببرید. تو را به خدا!» سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیپ‌های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازۀ چند نفر کنار جاده افتاده بود. هر چه به اسلام‌آباد نزدیک می‌شدیم، قلبم تندتر می‌زد. نزدیک دوراهی سرپل‌ذهاب که به سمت اسلام‌آباد می‌رفت، جنازه‌های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آن‌ها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه‌ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می کردند. یکی‌شان گفت: «اگر می‌خواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.» کلاه‌آهنی‌اش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچه‌ات بگیر.» سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازۀ خودی است و کدام دشمن.» سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. هنوز بعضی از ماشین‌ها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود. از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟» یکی‌شان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگۀ چهارزبر. تا حسن‌آباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.» باد توی صورتم می‌خورد و لباس‌ها‌یم، یله و رها، توی باد تکان می‌خوردند. احساس آزادی می‌کردم. باورم نمی‌شد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند. یعنی حالا می‌توانستم بچه و شوهرم را ببینم؟ به اسلام‌آباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلام‌آباد مثل خرابه شده بود. از ماشین پیاده شدم. خدایا، چه می‌دیدیم؟ اینجا اسلام‌آباد بود؟ وحشت کردم. جنازه‌ها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین. جنازه‌ها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان می‌داد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم: «روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه می‌شوی.» دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازه‌ها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر می‌رفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه می‌دادم. شهر پر از جنازه و جسدهای تکه‌تکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازۀ چند تا زن گوشه‌ای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. ‌نگاهشان کردم و نمی‌دانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آن‌ها. از آن‌ها می‌پرسیدم: «چرا به جای اینکه دشمنت را بکشی، شانه به شانه‌اش آمده‌ای تا اینجا با احتیاط از کنار جنازه‌ها رد شدم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۸۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۷ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• سهیلا با وحشت به جنازه‌ها نگاه می‌کرد. با خودم گفتم: «چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.»توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند، حالا به جز ویرانۀ مغازه‌ها، چیزی باقی نمانده بود. کرکره‌ها تکه تکه شده بودند. درهاشان باز بود و جنس‌هاشان بیرون ریخته بود. به مغازۀ طلافروشی رسیدم. طلاهای مغازه غارت شده بود. لابه‌لای خاک‌ها می‌شد وسیله‌های مغازه‌ها را دید. همه چیز نابود شده بود. از چند تا مغازه، وسایل چینی بیرون ریخته بود. چینی‌ها شکسته بودند. نقش دخترکی خوشحال روی چینی‌های شکسته بود. بعضی‌هاشان نقش گل سرخ داشتند. یاد زن‌های ده افتادم که از چینی‌های گل سرخی تعریف می‌کردند. نیروهای خودی توی شهر می‌دویدند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. یک عده‌ از مردم داشتند جنازۀ نیروهای خودی را چمع می‌کردند. بولدوزری هم جنازۀ نیروهای منافق را جمع می‌کرد. گوشه‌ای، جنازۀ نیروهای خودمان را کنار هم چیده بودند. آن‌ها را یکی‌یکی توی یک اتاق آهنی می‌گذاشتند. رو کردم به آن‌ها و گفتم: «این‌ها که توی این اتاقک آهنی می‌سوزند، آن هم توی این گرما.» مرد گفت: «موقت است. انتقالشان می‌دهیم.» کنار جنازه‌ها نشستم. مویه کردم: «بمیرم برای دل مادرهاتان. رو رو رو، براگم. رو رو رو.» برایشان خواندم. غریبانه شهید شده بودند. بعضی‌هاشان سوخته بودند. زیر آفتاب، سیاه شده بودند. از بعضی از جنازه‌ها معلوم بود که سن و سالشان کم است. بچه‌های بسیجی بودند. دلم خون شد. جنازه‌های خودی را در آمبولانس می‌گذاشتند و می‌بردند و جنازه‌های منافقین را کومه کومه توی چاله می‌ریختند و خاک می‌کردند. پریشان بودم. اصلاً نمی‌دانستم کجا می‌روم و چه می‌بینم. حالم بد شده بود. شروع کردم به دویدن. آن قدر توی شهر جنازه دیدم که یادم رفته بود باید به طرف ماهیدشت بروم. از شهر که بیرون زدم، جنازه‌ها بیشتر شدند. تانک‌ها و جیپ‌ها سوخته بودند و آدم‌ها تکه‌پاره شده بودند. جای گلوله‌ها را می‌شد روی صورت و بدن جنازه‌ها دید. معلوم بود که کارشان به جنگ نزدیک رسیده، تا جایی که با تفنگ به هم شلیک کرده بودند. هلی‌کوپترها می‌آمدند و می‌رفتند. صدای هلی‌کوپترها سهیلا را سرگرم کرده بود. کمی ‌که پیاده از شهر دور شدم، ایستادم. از یکی از دکان‌ها، لیوان آبی گرفتم. کمی آب توی دهان سهیلا ریختم و باقی‌اش را خودم خوردم. سوار ماشینی شدم که به سمت کرمانشاه می‌رفت. تمام کوهِ سر راه سوخته بود. توی تنگۀ چهارزبر، به سختی از میان نیروها رد شدیم. می‌گفتند هنوز احتمال خطر وجود دارد. آن‌قدر التماس کردم که راه دادند بروم. توی تنگۀ چهارزبر و گردنۀ امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازه‌ها، آدم را آزار می‌داد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود. حتی درخت‌ها هم سوخته بودند. زمین تکه‌تکه بود. آن‌قدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکه‌تکه شده بود. کنار درخت بلوطی نشستم. زیر سایه‌اش دست به زانو گرفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم. حالم خوش نبود. دیدن این همه جنازه، اعصابم را به هم ریخته بود. با خودم گفتم: «فرنگیس، نگاه کن. نگاه کن و این روز را یادت باشد که چه‌ها دیدی.» به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقۀ بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که آن را به رگبار بسته بودند. دلم برایش سوخت. دلم برای خاک سوخت. دلم برای خودم سوخت. بلند شدم و به راه می‌افتادم. نزدیک چهارزبر، دوباره نیروهای خودی جلویم را گرفتند. دائم بازخواستم می‌کردند: «خواهر، از کجا می‌آیی؟ به کجا می‌روی؟ اینجا چه ‌کار می‌کنی؟ اهل کجایی؟» جواب همه‌شان را یکی‌یکی دادم: «فرنگیسم، فرنگیس حیدرپور. اهل گورسفیدم. می‌خواهم به ماهیدشت بروم، دنبال شوهرم و پسرم. چند پاسدار و بسیجی و چند تا ارتشی کنار هم ایستاده بودند و از کسانی که می‌خواستند رد شوند، سؤال و جواب می‌کردند. می‌گفتند امنیت ندارد و نمی‌توانند اجازه دهند رد شویم. التماس کردم و گفتم: «امنیت با خودم. شما می‌دانید من از کجا آمده‌ام؟ می‌دانید چقدر سختی کشیدم تا به بچه‌ام برسم؟» یکی از آن‌ها که معلوم بود ارشد است، بالاخره گفت بگذارید برود. از سرازیری چهارزبر، با خوشحالی پایین آمدم. حالا دیگر به ماهیدشت نزدیک بودم. فکر میکردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. وقتی چهارزبر را پشت سر گذاشتم، سهیلا نان می‌خواست و گرسنه بود. مدام می‌گفتم ناراحت نباش، الآن می‌رسیم. دست و پایم می‌لرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با اینکه هوا گرم بود، اما لرز داشتم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۸۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻بلوغ شهادت قسمت هشتم بعضی وقت ها فکر می کردم بچه های تخریبچی و راننده های لودر و بچه های دکل دیدبانی و اطلاعات و عملیات و بچه های خط شکن کارشان از همه واحدها سخت تر است . اما وقتی رسیدم پیش خانه حسین کبیری که وصیت نامه و عکس هایش را به خانواده اش بدهم فهمیدم کار بچه های تعاون و اونایی که خبر شهادت را به خانواده هایشان میدهند از همه واحدها سخت تر است . اونجا صحنه بدی را دیدم . مادر حسین که پیر بود آمد در را باز کرد . من چشمم توی چشمان کبود مادر حسین افتاد . وقتی مرا دید گفت : تو از حسینم خبر داری؟ دیدم ایشون پر از بغض است . از خجالت گفتم نه مادر من با پسرتون آقا مصطفی کار دارم و صحنه را ترک کردم. اونشب دوباره تو فکر رفتم و به خودم گفتم: معلوم نیست دیگه دوستان شهیدمان پیش ما می آیند یا نه؟ با ناراحتی برگشتم به چادرم و خوابیدم . 👇👇👇
🍂 نزدیکای اذان صبح دیدم حسین به گردان آمده . حس می کردم که از مرخصی برگشته . من بالای همان تپه ای که دلم تنگ شده بود ایستاده بودم که حسین آمد پیشم . به قدری خوشحال شدم از دیدنش که او را بغل کردم و بوسیدم . به حسین گفتم : پس می گفتند تو شهید شده ای ؟ حسین به من گفت : نه ما زنده هستیم . به حسین گفتم : پس شما کجا هستید ؟ حسین به من گفت : ما پیرانشهریم ( نزدیکای محل مفقودیش را می گفت) یعنی می خواست به من بگوید که ما مفقود هستیم . یکدفعه یاد سوال دیشبم افتادم . به خودم گفتم بگذار از حسین سوالم را بپرسم . به حسین گفتم : حسین شما اصلا پیش ما می آیید؟ حسین در جوابم گفت: شما هر وقت جمع باشید ما بین شما هستیم. کمی بعد حسین از پیشم رفت . به محض رفتن حسین من از خواب بیدار شدم که دیدم موقع اذان صبح شده . 👇👇👇