eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۳ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آمده بودم جبهه و با آن حال و هوا اکنون باید به حبس می رفتم. خط تقدیر چیز عجیبی برایم رقم زده بود. این جیپ از همان اولش بد یُمن بود و حالا خِفت مرا چسبیده بود. چاره ای نبود با یک دنیا غصه از مامور معذور پرسیدم: آخر زندان چرا؟ گفت: تا رضایت خانواده مقتولین و مصدومین گرفته نشود، شما بازداشت موقت هستید. و بعد برای اینکه دلداری ام بدهد، گفت: ببخشید، ناراحت نباشید، چیز مهمی نیست. چند روزی شما را در قرنطینه نگه می دارند و بعد آزادید. نگران نباشید. از این موارد من کم ندیده ام. دست بند به دست و پانسمان به سر، سوار مینی بوس اسلام آباد شدیم. گفتم: سرکار! من بسیجی ام. من که نمی خواهم فرار کنم. زشت است با این سر و لباس، مردم چه می گویند؟ دست بند را باز کنید، اصلاً من خودم با پای خودم آمده ام، شما مرا دستگیر نکرده اید که بخواهم فرار کنم. لطف کرد و دست بند را باز کرد و برای اینکه فکر فرار به سرم نزند، راه به راه می گفت: چیزی نیست، دو سه روز در قرنطینه می مانی، رضایت می دهند و می روی رد کارت. با هم رفیق شدیم. کرایه اش را حساب کردم. او پرونده و مرا تحویل رئیس کشیک زندان داد و رفت. کشیک نگاهی به پرونده انداخت و با اخم به دو سرباز ایستاده دم در گفت: ببریدش داخل بند! دنیا روی سرم خراب شد. به خودم که آمدم دیدم یک غول نتراشیده، نخراشیده با سبیل های تاب داده از بناگوش دررفته و کلّه ای کاملاً صاف و تیغ زده، ماشین اصلاحی در دست، منتظر من است. دوباره یخ کردم. نه سلامی نه علیکی با لهجه ای کردی گفت: بنشین تا سرت را بتراشم! - سرم را چرا بتراشی؟ - مگر تو زندانی نیستی؟ - نه. - پس آمده ای اینجا چه بکنی؟ - چه می دانم؟ ماموری آنجا ایستاده بود. از او پرسیدم: سرکار! این آقا چه می گوید؟ گفت: بله. باید سرت تراشیده شود. گفتم: من که زندانی نیستم! گفت: پس چی هستی؟ گفتم: به من گفته اند دو سه روزی در قرنطینه می مانم و تمام! گفت: من نمی دانم. هر کس وارد اینجا می شود باید سرش تراشیده شود. هر چه اصرار کردم، قبول نکرد. از او خواستم که مرا پیش رئیس زندان ببرد. قبول نمی کرد، اما بالاخره رفتیم. به رئیس زندان گفتم: جناب سروان این آقا می گوید باید سرم را بتراشم! گفت: پس می خواستی چه کار کند! باید بتراشد. گفتم: قرار نبوده سر مرا بتراشند. گفت: کی چنین قراری گذاسته است؟ گفتم: در پاسگاه گفتند. لبخندی زد و گفت: هر که گفته بی خود گفته، هرکس وارد اینجا شود، زندانی است و باید سرش تراشیده شود! سروان به مامور بینوا هم تشر زد. ناامید به نزد آن قلندر رفتیم و او با ماشین اصلاح دستی نه چندان تیزش موهایم را چَرِّه کرد. ماشین در هر مسیر رفت، چند مویم را نمی برید، می کَند و آخم را درمی آورد. قلندر پس از اتمام کار گفت: داداش! صد تومان می شود! دستمزد او صد تومان می شد، صد تا یک تومانی! در سال ۶۳، صد تومان، صدهزار تومان می شد! پرسیدم: صد تومان برای چه؟ - سرت را تراشیدم. - می خواستی نتراشی. - مثل اینکه دنبال شرّ هستی؟ - کی گفت به شما سربتراشی، نمی تراشیدی. - هر کس که به اینجا می آید، باید سرش را بتراشد. قانون است. - قانون است، ولی به تو چه ربطی دارد، هر کس خودش می تراشد. مامور گفت: پول را بده، برای خودت شرّ درست نکن. و با ابرو و اشاره فهماند که این یارو اِل است و بِل است و تعارف که خودش حساب می کند. گفتم: برای پولش نیست. پول زور است. به زور سر مردم را می تراشید، پول هم می خواهید؟ دست کردم جیبم و یک صد تومانی را با نارضایتی و اخم به قلندر سبیل تاب داده دادم. او با آن سبیل های کذایی در این گردنه حیران مردم را تَلَکه می کرد. یارو پول را در هوا قاپید و چپ چپ نگاهی کرد و رفت. وارد زندان که شدم، زندانی ها ریختند دورم تا از کار و جرم من خبر بگیرند. نگاهی به سر و لباسم کردند و پرسیدند: اِ تو بسیجی هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟! آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که سرشان داد زدم: بروید کنار، خودتان را مسخره گرفته اید! با این هوارم گوشی به دستشان آمد و از دورم پراکنده شدند. رفتم گوشه ای و غرق بدبختی دست ساز خودم شدم. خیر سرم از خانه در رفتم تا کنار بچه ها صفایی داشته باشم‌ و از دل تنگی در بیایم و حال افتاده بودم در جمع یک مشت لات و لوت و قاچاقچی و آدمکش و مفسد اخلاقی، آن هم در چند قدمی جبهه جنگ... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آتش بار دشمن و سیل مجروحین به بیمارستان همچنان ادامه داشت. بیشتر مجروحین زن و بچه های مردانی بودند که خودشان برای دفاع به خرمشهر رفته بودند. زن و بچه هایشان یا نخواسته بودند یا تا آن موقع نتوانسته بودند از شهر بیرون بروند. بسیاری از این زنها و بچه ها و آنهایی که به علت کهولت سن توانایی جنگیدن نداشتند، در بیابان های آبادان آواره شده بودند. هواپیماهای دشمن آنها را به رگبار می بستند. آنقدر مجروح می آوردند که گاهی بیست و چهار ساعت در همان اتاق عمل می ماندیم و مجروحین را جراحی می کردیم. روحیه رزمندگان به قدری قوی بود و آن چنان شجاعانه به مقابله با عراقیها برخاسته بودند و می جنگیدند که موجب تعجب همه شده بود. با این که از نظر تعداد، خیلی کمتر از عراقی ها بودند، اما روحیه ی مبارزهی خوبی داشتند. چون از خاک و خانه ی خود دفاع می کردند. یک روز صبح تعدادی مجروح به بیمارستان ما آوردند که جوان دانشجویی بین آنها بود. یکی از انگشتان دستش در اثر اصابت گلوله خودی صدمه دیده بود. مانند یک تکه گوشت به دنباله بالای انگشت آویزان بود و خون چکه چکه از انگشتش می چکید. به من گفت: «دکتر این انگشت را قطع کن که بتوانم به خرمشهر برگردم.» گفتم: از کی مجروح شدی؟» گفت: «از شب قبل و تا صبح همین طور از انگشتم خون جاری بود ولی چنان درگیر مبارزه بودیم که درد را حس نمی کردم.» پس از معاینه دقیق دیدم انگشتش زنده است و قابل ترمیم می باشد. آن را بخیه زدم. پس از پانسمان دستش به او دارو دادم و او باز به خرمشهر برگشت و دیگر او را ندیدم.. یکی از مجروحین سربازی بود که واقعا می توانم بگویم از شجاع ترین افرادی بود که دیدم. راننده جیپی بود که توپ صد و شش میلی متری روی آن سوار می کنند. مجروح که می آورد، سری هم به ما میزد. این بار خودش مجروح بود و به بیمارستان آمده بود. .. گلوله خورده بود به کتف راستش و شکسته بود. می خواستیم او را بفرستیم عقب، هر کار کردیم نرفت. به او گفتم با این دست نمی تواند کاری انجام بدهد و بعد از این که بهبود یافت می تواند دوباره برگردد. می گفت: «نه، با دست دیگرم آرپی جی میزنم.» هر کار کردیم نرفت. می گفت: «مگر اینها از روی جنازه من رد بشوند، بیایند آبادان را بگیرند.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سربند بستن ... یعنی ... دیگر دلت... بند این و آن نباشد آن را... محکم... گره بزن... و خودت را وقف صاحب نامش کن (س) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۸ •┈••💠••┈• 🔅 شرح عملیات نظر به اینکه اجرای عملیات در ابعاد گسترده و اهداف مورد نظر مستلزم مقدمات بسیاری بود، از این رو نیروها (ارتش و سپاه) با هماهنگی لازم، تلاش گسترده ای را برای کسب آمادگی انجام دادند. در این باره باید از احداث جاده های متعدد، افزایش سنگرها، اقدام به شناسایی برای کسب اطلاعات از دشمن و برآورد دقیق از استعداد، گسترش و توانایی های آن و ایجاد معابر در میان استحکامات دشمن اعم از میادین مین و سیم خاردار برای عبور نیروهای رزمنده و تعیین محورهای عملیات نام برد. علاوه بر این، طراحی عملیات متناسب با وضعیت زمین و آرایش دشمن و تعیین سازمان رزم و انتقال امکانات و نیروهای لازم از جبهه های دیگر از جمله اقدامات اساسی بود که قبل از عملیات انجام گرفت. 🔅 شروع عملیات پس از کسب آمادگی های لازم، عملیات فتح المبین در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ۱۳۶۱ با رمز مبارک یا زهرا (س) و با چهار قرارگاه قدس، نصر، فجر و فتح آغاز شد. در این عملیات، مأموریت قرارگاه های قدس و فتح در مقایسه با قرار گاه های نصر و فجر از اهمیت بیشتری برخوردار بود. پس از آنکه دشمن از مأموریت رزمندگان در محور قرارگاه فتح آگاه شد، مأموریت قرارگاه قدس اهمیت بیشتری یافت زیرا قوای دشمن از مأموریت نیروهای خودی در این محور کاملا غافل بودند، در نتیجه هر موفقیتی در محور قرارگاه قدس که با تهدید عقبه و اشغال مواضع دشمن در منطقه عین خوش همراه بود، هوشیاری آنها در محور قرارگاه فتح را جبران می کرد. در واقع قرارگاه قدس می توانست مهم ترین خطوط مواصلاتی و تدارکاتی عراق در محور دهلران عین خوش و پل نادری را قطع کند که در این صورت، ورود نیروهای احتیاط ارتش عراق به منطقه با مشکلاتی همراه می شد و راه عقب نشینی نیروهای لشکر ۱۰ ارتش عراق نیز قطع می گردید. با شروع عملیات، نیروهای قرارگاه قدس - که به دلیل طولانی بودن مسافت، قبلا از محل استقرار خود حرکت کرده و در مواضع مناسبی در نزدیکی دشمن مستقر شده بودند - با تهاجم به نیروهای عراقی، ضمن آزاد کردن بخشی از جاده دهلران - پادگان کرخه، در عین خوش مستقر شدند. همچنین در این حمله منطقه کمر سرخ، امام زاده عباس و تپه های ۲۰۲ به تصرف نیروهای خودی در آمد... ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُجَدَّلینَ فِى الْفَلَوات سلام بر آن به خاک افتادگان در بیابان‌ها‌ أَلسَّلامُ عَلَى النّازِحینَ عَنِ الاَْوْطان  سلام بر آن دور افتادگان از وطن‌ها 🔅 فرازی از دعای ناحیه مقدسه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۴ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• وقت ناهار همان مامور آمد و گفت که امروز جیره برایت مقرر نشده و باید با یکی از زندانی ها هم کاسه بشوی. گفتم: مرحمت زیاد، من ناهار نمی خورم! او که می دانست من وصله ی آنها نیستم، قول داد مرا به بند دیگری ببرد تا از این برزخ جهنمی کمی دور بشوم. بعد از ظهر او به قولش عمل کرد و مرا به بندی انتقال داد که جرمشان سبک تر بود. اتاقی کوچک و به قول خودشان بند با چند تخت فلزی دو طبقه. در این بند شش نفر مهمان بودند که من هم شدم نفر هفتم. یک تخته پتو و یک بالش و یک تخت فلزی فنری هم نصیب من شد. طبق وعده، جیره ی غذایی من از فردای آن روز برقرار می شد و این یعنی که از شام هم‌خبری نبود. هم بندی ها لقمه نانی تعارف کردند و با تکه ای سدّ جوع کردم‌. اولین شب زندان را به سختی سپری کردم. از صبحانه هم خبری نشد و هر چه آنها اصرار کردند، چیزی نخوردم. تا ظهر گرسنگی کشیدم. آن روز متوجه شدم زندانبان هر روز صبح آمار می گیرد و به هر نفر بیست تومان می دهد تا با آن جیره خشک، صبحانه و ناهار و شام را بخرند. مسئول خرید زندان آمد تا صورت خرید بند ما را بنویسد و تهیه کند. رفقا بعنوان تازه وارد از من پرسیدند که غذا چه می خورم و من گفتم هر چه شما می خورید، من موافقم. بیست تومان پول خوبی بود، ولی نمی شد با آن سه وعده خوب غذا خورد. برای همین بادمجان جزو غذای معمول هم بندها بود. چون چاقو در زندان ممنوع بود، زندانی ها بادمجان را با دسته ی تیز شده قاشق پوست می کندند. روزهای دوشنبه و جمعه زندانی ها ملاقاتی داشتند. خانواده ها دست خالی نمی آمدند و هر زندانی دست پر به بند برمی گشت. به سختی و به سرعت یک هفته از حبس من گذشت، اما هیج کس جز خدا از سرنوشت من خبری نداشت. جالب بود که علی چیت سازیان فکر می کرده من به سرپل ذهاب رفته ام و بچه هایی هم که در سومار بودند خیال می کرده اند من در سرپل ذهابم! سر یک هفته علی آقا برای کاری از سومار به سرپل می رود و متوجه می شود که من غایبم. او از بچه ها جویای احوال من می شود و آنها می گویند که خبری ندارند و اینجا نیامده. او با تعجب می پرسد: یعنی چه اینجا نیامده؟ آقای جام بزرگ چند روزه اینجاست! اما آنها اظهار بی اطلاعی می کنند. علی آقا به سومار برمی گردد و از علی بختیاری می پرسد. علی می گوید: در سرپل ذهاب است! علی آقا می‌گوید: جام بزرگ نه در سرپل است و نه در سومار، آب شده رفته زمین! بختیاری که تازه دو ریالی اش نصفه و نیمه می افتد می گوید: عجب! آن روز که با هم پاسگاه رفتیم، مامور پاسگاه گفت چند تا سئوال دارد و قضیه تمام است. ما هم به این خیال گفتیم می رویم سرپل و برمی گردیم او را با خودمان می بریم. وقتی هم دیدیم از او خبری نشده، حدس زدیم با آن حال و روزش برگشته به همدان! او هم یک گزینه دیگر اضافه کرد و معادله سه مجهولی شده بود. بعد از اینکه کاشف بعمل آمد که من آنجا و آنجا و آنجا نیستم. همگی به پاسگاه گیلان غرب می روند و رد پای مرا تا زندان اسلام آباد پیدا می کنند. علی آقا به زندان می آید و درخواست ملاقات می کند، آنها می گویند الان وقت ملاقات نیست. علی آقا می گوید: ما از منطقه آمده ایم، عجله داریم... وقتی دوباره جواب سربالا می شنود، عصبانی می شود و روی رئیس زندان اسلحه می کشند که: شما به چه حقی یک بسیجی بی گناه رو انداخته اید زندان؟ - من که نینداخته ام، رای دادگاه و قاضی بوده. توپ و تشر علی آقا باعث می شود به او اجازه ملاقات بدهند. دریچه که باز شد چشمم به روی گل علی آقا باز شد. او را که دیدم خجالت کشیدم، ولی احساس آزادی به من دست داد. اما علی آقا حسابی ناراحت بود. دقایقی با هم صحبت کردیم. من تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او گفتم و کمی عقده دلم باز شد. او دست خالی نیامده بود. دو سه تا کمپوت آلبالو و گیلاس و دو قوطی کنسرو ماهی به من داد و گفت: من می روم پیگیر می شوم. از خانواده های شهدا و خود زخمی ها رضایت می گیرم. تو نگران نباش. در این اوضاع خانواده ام نیز با خبر شدند.( بچه ها به خانواده ام اطلاع داده بودند، اما اخوی بزرگتر و خواهرم صلاح ندیده بودند به پدر و مادرم بگویند. آنها هم که نگران بوده اند من با آن حال خراب کجا رفته ام و چرا خبری از من نیست. او رفت و من ماندم و غُصه هایم. بد دردی بود این زندان آن هم با این شرایط و بی کسی و تنهایی. روزهای اول گوشه گیر و بی حرف و کلام بودم، اما هم بندی ها سر حرف را باز کردند و من سیر تا پیاز ماجرا را برای آنها گفتم و هرکس بعنوان وکیل پایه یک دادگستری از جایگاه قاضی حکم می داد: یکی می گفت یک هفته، یکی می گفت یک ماه، یکی می گفت ده روز برایت می بُرند! تازه اگر طرف هایت رضایت بدهند، دولت شاکی می شود و حداقل یک ماه زندانی برایت می نویسند و .... با این حرف ها داشتم دیوانه
می شدم. یک ماه تحمل در زندان‌ میان‌ معتاد و قاچاقچی و دزد و خلافکار و شیطان پرست و آدم های لاابالی که ابتدایی ترین مسائل شرعی نجس و پاکی را رعایت نمی کردند، طاقت فرسا بود. صبح که از خواب بیدار می شدند، نه نمازی، نه طهارتی، اوضاعی بود. طرف حتی زحمت نمی داد برود داخل دست شویی و در را ببندد. دم‌در دست شویی... کجا بودم و به کجا افتادم. جبهه و جمع بسیجی ها کجا و اینجا و اینها کجا. اینجا مرام، سِبیل بود و آنجا مرام تقوا و از خود گذشتگی در سَبیل خدا. واقعاً دنیای ما آدم ها گاهی چه قدر با هم فرق دارد، آنجا غسل شهادت می کردند. اینجا بعضی آداب طهارت را بلد نبودند. شاید این هم برای من امتحانی بود. نگهبانها می گفتند تو را نباید به این زندان می آوردند. شما در ماموریت جنگی بوده ای باید تو را به زندان دادستانی یا دادسرای نظامی می بردند نه اینجا که زندانی شهربانی است. برای اینکه ارتباط معنوی ام با جبهه قطع نشود و بتوانم مشکلات زندان را راحت طی کنم با قرآن و مفاتیح بیشتر مانوس شدم. نگهبانها هم که متوجه شده بودند من از جنس اهالی زندان نیستم، به پر و پایم نمی پیچیدند، حتی نیمه شب ها برای غسل های مستحبی از آنها اجازه می گرفتم و به حمام می رفتم. کم کم یکی دو نفر به میل خودشان پشت سرم به نماز ایستادند. شاید من باید گوشه ای از حال و هوای رزمنده ها را به این مستضعفان زندانی منتقل می کردم. رئیس دادگستری اسلام آباد که برای بازدید به زندان آمده بود، نگهبانها به او گفته بودند که من بسیجی هستم و چه رفتاری دارم. او از خودم پرسید و من قصه را توضیح دادم. او هم گفت: عجب! چرا شما را به زندان شهربانی آورده اند؟ و به من گفت: پیگیر باش تو باید از اینجا منتقل بشوی! وقت نماز صبح او از من پرسید: اینجا نماز جماعت می خوانند؟ گفتم: غیر رسمی، بعضی خودشان می خوانند! گفت: خوب شما، جلو بایست و نماز را به جماعت بخوانید. با این پیشنهاد من یک شبه شدم حجت الاسلام والمسلمین محسن جام بزرگ و از آن روز به بعد نماز جماعت بطور رسمی در زندان برگزار شد. در بین آن گروه، فقر اطلاعات دینی و شرعی مشهود بود، بنابراین، سئوالات متعددی پرسیده می شد و من هم سئوالات را اگر بلد نبودم، از روی رساله ی توضیح المسائل حضرت امام خمینی به آنها پاسخ می دادم. و شوخی شوخی شدم روحانی ِ زندانی زندان شهربانی اسلام آباد غرب. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• مجروحینی که جراحت خیلی جدی نداشتند یا گاهی جراحت شدیدی داشتند ولی می توانستند راه بروند، حاضر به بستری شدن نبودند. پس از معالجه اولیه و پانسمان زخم هایشان به جبهه برمی گشتند. می گفتند اگر آنجا نباشند و جبهه را نگه ندارند عراقیها خرمشهر را می گیرند. ما از این همه شجاعت و شهامت احساس غرور می کردیم. از شجاعت أنها شجاعت می گرفتیم و با تمام وجودمان در خدمت آنها بودیم. به خود می بالیدیم که ایران چنین شیرمردانی دارد. می گفتند عراقیها مشغول غارت گمرک خرمشهر هستند و هزاران اتومبیل، یخچال، کولر و سایر لوازم که برای ترخیص در گمرگ انبار شده بودند را به عراق منتقل می کنند. نیروهای رزمنده که گاهی به بیمارستان ما می آمدند می گفتند، طبق دستور فرماندار هر ایرانی که بتواند از گمرک خرمشهر اتومبیلی را بیرون بکشد به خودش داده می شود. بین مجروحین جدیدی که باید تحت درمان قرار می گرفتند کسانی که قبلا مورد جراحی قرار گرفته بودند هم برای ادامه معالجه مراجعه می کردند. از جمله همان رئیس عقیدتی سیاسی سپاه بود که تاندونهای دستش را ترمیم کرده بودم. چند بار برای پانسمان به بیمارستان آمد و پس از چند هفته آتل گچی او را برداشتم. دیدم انگشتان دستش به خوبی حرکت می کنند. خیلی خوشحال شد. در رفت و آمدهایش با هم دوست شده بودیم. شماره تلفن محل کارش را به من داد و گفت اگر کاری داشتم با او تماس بگیرم. . بالاخره پس از دو هفته مقاومت نیروهای مردمی و غیره، گمرک خرمشهر توسط نیروهای عراقی به یغما رفت. در طی این مدت در حالی که جوانان شهر با مراجعه به مراکز نظامی و گرفتن اسلحه و مهمات به رزمندگان می پیوستند، سایر مردم در حال ترک خرمشهر بودند. بعد از اشغال گمرک خرمشهر، تسلط توپخانه به شهر بیشتر شد. آبادان و خرمشهر را زیر آتش گرفت. تعداد زیادی از مردم شهید و مجروح شدند. نیروهای عراقی پس از محاصره خرمشهر گام به گام خود را به طرف آبادان می کشاندند. از طریق بیابان های بین خرمشهر و جاده ماهشهر - آبادان هر لحظه نزدیک تر می شدند. در طول جاده ی ماهشهر - آبادان در حال پیشروی بودند. سمت آبادان هم نیروهای ایرانی مقابل شان ایستادگی می کردند و جلوی پیشروی آنها را گرفته بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۹ •┈••💠••┈• 🔅 در محور قرارگاه نصر، نیروهای این قرارگاه علاوه بر تصرف اهداف خود در غرب پل نادری شامل سه راهی قهوه خانه، کوت کاپن و تپه چشمه، ارتفاعات شمال شرقی منطقه یعنی شاوریه و علی گره زد، را نیز آزاد نمودند و با پیشروی در عمق، نیروهای دشمن را منهدم کردند. در محور قرارگاه فجر، به دلیل جبهه ای بودن تک و تسلط داشتن بر منطقه، نیروهای خودی پس از درگیری با دشمن در خطوط اول، به مواضع خود عقب نشینی کردند. سرعت عمل قرار گاه های قدس و نصر سبب شد، توپخانه دشمن در علی گره زد، با بیش از ۸۲ قبضه توپ سقوط کند که این امر در سرعت پیشروی رزمندگان و کاهش تلفات آنان بسیار مؤثر بود. با روشن شدن هوا، دشمن - که متحمل تلفات بسیاری شده بود - توان خود را در منطقه عین خوش متمرکز کرد و با بهره گیری از نیروهای رانده شده از محور رقابیه، تلاش گسترده ای را به سمت امام زاده عباس از شرق به غرب آغاز کرد و در مرحله اول توانست امام زاده عباس را به تصرف در آورد. در این میان، مقاومت نیروهای تیپ ۱۴ امام حسین (ع) در برابر فشارهای دشمن در روز اول عملیات بسیار با اهمیت بود. اگر پاتک عراقی ها در این محور با موفقیت همراه می شد، تمام دستاوردهای شب اول عملیات از دست می رفت و تداوم عملیات نیز با مشکلات اساسی روبه رو می شد. همچنین در روز دوم عملیات، دشمن در محور عین خوش با تلاش بسیار توانست تپه های ۲۰۲ را نیز تصرف کند اما در تصرف کمرسرخ و عین خوش ناکام ماند. ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 مدالیوم بعضی پروای ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان یكی بود و خودی و غیر خودی نمی شناختند خصوصاً در عشق به امام، غیر از ورد زبانی و تبعیت قلبی و نهانی خود را به زیور نام و شمایل ایشان می آراستند. ساده لوحی، از باب مزاح، به یكی از بسیجیان گفته بود: ـ این چیه كه روی سینه ات سنجاق كرده‌ای؟ (اشاره به تصویر امام) ـ باتری است (نیرو محركه) اگر نباشد قلبم كار نمی كند! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• روزی یک زندانی قُلچماق گردن کلفت را به زندان آوردند. از ترس فرار یا ایجاد دعوا به وسیله او تعداد نگهبانان به وضع مشهودی اضافه شد. خوش بختانه خیلی زود او را به دادگاه و از آنجا به کرمانشاه بردند. در بند ویژه یک قاچاق چی حرفه ای می درخشید. او کسوت کاملی داشت، کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید یقه بلندِ گوشه دراز، کلاه شابگاه با دستمال ابریشمی آویزان روی گردن به اضافه چهار پنج تا نوچه. او حکومتی براه انداخته بود. هیچ کس نمی توانست ابرو برایش کج کند. وقتی به ملاقاتش می آمدند، گاهی دست و دستمال(در اصطلاح همدانی به معنای کسی است که با دست و دستمال پر به جایی می رود.) و کادو یک شقه گوشت بود. او گوشت را برای پخت تحویل نوچه ها می داد و بعد مثل لاشخور و کفتار می ریختند روی غذا و با چنگ و دندان می کندند و می خوردند. دست برقضا مادر او مُرد و قرار شد در بند گردی ها و قاچاق چی ها برایش فاتحه بگیرند! اما مراسم فاتحه، قرآن خوان می خواست، آنجا هم کسی قرآن بلد نبود. سراغ من آمدند که بشوم قاری مراسم فاتحه مادر آن مادر مرده! گفتم: من دست و پا شکسته قرآن بلدم. نه آن جور که شما می خواهید. من برای خودم بلدم بخوانم. گفتند: هر چه باشی از همه ما بهتری! پتویی برای من انداختند و من شدم قاری و صاحب عزا هم جلو در اتاق ایستاد و زندانیان بندها یکی یکی می آمدند می نشستند و فاتحه می خواندند. من عبارت الفاتحه مع الصلوات را تکرار می کردم و به تلاوت قرآن می پرداختم. حالا اگر جایی را اشتباه می خواندم کسی نبود که متوجه شود. در آخر مجلس هم به رسم معمول سوره الرحمن را خواندم و مجلس به خوبی و احترام ختم شد. بعد از این ماجرا من شدم نورچشمی این برادر قاچاق فروش. او که برای هیچ کس، حتی مامورها تره خورد نمی کرد، به من بسیجی که می رسید، دست روی سینه می گذاشت و با احترام زیاد برخورد می کرد. اگر حرفی یا پیشنهادی می دادم، بالای حرف من حرف نمی زد و این هم لطف خدا بود. او هم پول داشت، هم زور، هم‌نفوذ، اما همه اینها در مقابل یک بسیجی خدمتگذار و ساده رنگ باخته بود. در زندان فالگیر هم داشتیم. او به ازای مبلغی فالت را می گرفت و از آینده ات خبرهای موثق می داد! دکانی باز کرده بود پر و پیمان و زندانی های بی سواد ساده لوح گول او را می خوردند و سرکیسه می شدند. روزی به رمّال فالگیر اعتراض کردم و خواستم که دست از این کارش بردارد. گفت: من کار بدی نمی کنم. اینها هم راضی اند و من مجبورشان نمی کنم! گفتم: فال کشک است، تو برای خودت دکان باز کرده ای. درست نیست. یک عده از این زندانی ها، آدم های فقری اند، تو آنها را با این خُزعبلات سرکیسه و جیب شان را خالی می کنی، خدا را خوش نمی آید...! اما او گوشش بدهکار نبود. برای تخته کردن دکان کلّاشی او به زندانی ها می گفتم: این چرندیات که به شما تحویل می دهد، همه دروغ است. او حرف های خودتان را با رنگ و لعابی دیگر تحویلتان می دهد. اگر خواستید من برایتان به قرآن تفال می زنم. این صحبت ها به گوش او رسید، آمد و گفت: می خواهی بازار مرا کساد کنی؟ گفتم: نه، علما از قرآن استخاره می گیرند. پرسید: یعنی تو هم می توانی از روی قرآن استخاره بگیری؟ گفتم: بله. - پس برای من یک فال بگیر! - تو بیل زن هستی برای خودت بیل بزن، پس چرا برای این بیچاره ها فال می گیری؟ - آخر تو می خواهی به قرآن تفال کنی. قبول کردم و گفتم بیا بنشین. چند نفر دیگر هم شاهد این گفتگو بودند. من به قرآن جسارت نکردم و خودم را در آن حد نمی دیدم. کتاب حلیه المتقین علامه مجلسی را برداشتم. من هم مثل او که از هرکدام از زندانی ها اطلاعاتی داشت از خود او چیزهایی شنیده و می دانستم، مثلاً به نیت او کتاب را باز کردم و نگاه کردم و حرف هایی برایش گفتم. از قضا حرف ها و پیش بینی ها درست بود! او خوشحال شد و به کار من ایمان آورد. خواست پول بدهد، نگرفتم و گفتم: صلواتی بده و برو! در آخر به او گفتم: برادر من! این کارها را نکن. می دانی این کتاب که باز کردم، قرآن نبود. من اهل این کار نیستم. علمای متقی بزرگ شایسته استخاره با قرآن اند نه من! آنگاه لای کتاب را برایش باز کردم و نشانش دادم و او وقتی مطمئن شد قرآن نیست با ناراحتی گفت: پس تو‌مرا سرکار گذاشتی؟! گفتم: نه، ولی مگر حرف هایی که به تو گفتم غلط بود؟ گفتم: من مثل تو رفتار کردم، حرف های خودت را به خودت تحویل دادم. پس بیا و دست از رمّالی و فال گیری بردار. این کار درستی نیست. کلاهبرداری است! یک گروه بیست و سه نفره خلافکار که مرتکب کارهای زشتِ ضداخلاقی شده بودند در یکی از بندها زندانی و همه چیز را در اختیار خود گرفته بودند به گونه ای که نگهبان ها هم جرات نمی کردند چیزی به آنها بگویند. هِرّ و کِرّ و لودگی و مسخره بازی و بی ادبی اخلاقی عادتشان بود.