🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۴ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
وقت ناهار همان مامور آمد و گفت که امروز جیره برایت مقرر نشده و باید با یکی از زندانی ها هم کاسه بشوی.
گفتم: مرحمت زیاد، من ناهار نمی خورم!
او که می دانست من وصله ی آنها نیستم، قول داد مرا به بند دیگری ببرد تا از این برزخ جهنمی کمی دور بشوم. بعد از ظهر او به قولش عمل کرد و مرا به بندی انتقال داد که جرمشان سبک تر بود. اتاقی کوچک و به قول خودشان بند با چند تخت فلزی دو طبقه. در این بند شش نفر مهمان بودند که من هم شدم نفر هفتم. یک تخته پتو و یک بالش و یک تخت فلزی فنری هم نصیب من شد. طبق وعده، جیره ی غذایی من از فردای آن روز برقرار می شد و این یعنی که از شام همخبری نبود.
هم بندی ها لقمه نانی تعارف کردند و با تکه ای سدّ جوع کردم. اولین شب زندان را به سختی سپری کردم. از صبحانه هم خبری نشد و هر چه آنها اصرار کردند، چیزی نخوردم. تا ظهر گرسنگی کشیدم. آن روز متوجه شدم زندانبان هر روز صبح آمار می گیرد و به هر نفر بیست تومان می دهد تا با آن جیره خشک، صبحانه و ناهار و شام را بخرند.
مسئول خرید زندان آمد تا صورت خرید بند ما را بنویسد و تهیه کند. رفقا بعنوان تازه وارد از من پرسیدند که غذا چه می خورم و من گفتم هر چه شما می خورید، من موافقم.
بیست تومان پول خوبی بود، ولی نمی شد با آن سه وعده خوب غذا خورد. برای همین بادمجان جزو غذای معمول هم بندها بود. چون چاقو در زندان ممنوع بود، زندانی ها بادمجان را با دسته ی تیز شده قاشق پوست می کندند.
روزهای دوشنبه و جمعه زندانی ها ملاقاتی داشتند. خانواده ها دست خالی نمی آمدند و هر زندانی دست پر به بند برمی گشت. به سختی و به سرعت یک هفته از حبس من گذشت، اما هیج کس جز خدا از سرنوشت من خبری نداشت.
جالب بود که علی چیت سازیان فکر می کرده من به سرپل ذهاب رفته ام و بچه هایی هم که در سومار بودند خیال می کرده اند من در سرپل ذهابم! سر یک هفته علی آقا برای کاری از سومار به سرپل می رود و متوجه می شود که من غایبم. او از بچه ها جویای احوال من می شود و آنها می گویند که خبری ندارند و اینجا نیامده.
او با تعجب می پرسد: یعنی چه اینجا نیامده؟ آقای جام بزرگ چند روزه اینجاست!
اما آنها اظهار بی اطلاعی می کنند. علی آقا به سومار برمی گردد و از علی بختیاری می پرسد. علی می گوید: در سرپل ذهاب است!
علی آقا میگوید: جام بزرگ نه در سرپل است و نه در سومار، آب شده رفته زمین!
بختیاری که تازه دو ریالی اش نصفه و نیمه می افتد می گوید: عجب! آن روز که با هم پاسگاه رفتیم، مامور پاسگاه گفت چند تا سئوال دارد و قضیه تمام است. ما هم به این خیال گفتیم می رویم سرپل و برمی گردیم او را با خودمان می بریم. وقتی هم دیدیم از او خبری نشده، حدس زدیم با آن حال و روزش برگشته به همدان!
او هم یک گزینه دیگر اضافه کرد و معادله سه مجهولی شده بود. بعد از اینکه کاشف بعمل آمد که من آنجا و آنجا و آنجا نیستم. همگی به پاسگاه گیلان غرب می روند و رد پای مرا تا زندان اسلام آباد پیدا می کنند. علی آقا به زندان می آید و درخواست ملاقات می کند، آنها می گویند الان وقت ملاقات نیست. علی آقا می گوید: ما از منطقه آمده ایم، عجله داریم...
وقتی دوباره جواب سربالا می شنود، عصبانی می شود و روی رئیس زندان اسلحه می کشند که: شما به چه حقی یک بسیجی بی گناه رو انداخته اید زندان؟
- من که نینداخته ام، رای دادگاه و قاضی بوده.
توپ و تشر علی آقا باعث می شود به او اجازه ملاقات بدهند. دریچه که باز شد چشمم به روی گل علی آقا باز شد. او را که دیدم خجالت کشیدم، ولی احساس آزادی به من دست داد. اما علی آقا حسابی ناراحت بود. دقایقی با هم صحبت کردیم. من تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای او گفتم و کمی عقده دلم باز شد. او دست خالی نیامده بود. دو سه تا کمپوت آلبالو و گیلاس و دو قوطی کنسرو ماهی به من داد و گفت: من می روم پیگیر می شوم. از خانواده های شهدا و خود زخمی ها رضایت می گیرم. تو نگران نباش. در این اوضاع خانواده ام نیز با خبر شدند.( بچه ها به خانواده ام اطلاع داده بودند، اما اخوی بزرگتر و خواهرم صلاح ندیده بودند به پدر و مادرم بگویند. آنها هم که نگران بوده اند من با آن حال خراب کجا رفته ام و چرا خبری از من نیست.
او رفت و من ماندم و غُصه هایم. بد دردی بود این زندان آن هم با این شرایط و بی کسی و تنهایی. روزهای اول گوشه گیر و بی حرف و کلام بودم، اما هم بندی ها سر حرف را باز کردند و من سیر تا پیاز ماجرا را برای آنها گفتم و هرکس بعنوان وکیل پایه یک دادگستری از جایگاه قاضی حکم می داد: یکی می گفت یک هفته، یکی می گفت یک ماه، یکی می گفت ده روز برایت می بُرند! تازه اگر طرف هایت رضایت بدهند، دولت شاکی می شود و حداقل یک ماه زندانی برایت می نویسند و ....
با این حرف ها داشتم دیوانه
می شدم. یک ماه تحمل در زندان میان معتاد و قاچاقچی و دزد و خلافکار و شیطان پرست و آدم های لاابالی که ابتدایی ترین مسائل شرعی نجس و پاکی را رعایت نمی کردند، طاقت فرسا بود. صبح که از خواب بیدار می شدند، نه نمازی، نه طهارتی، اوضاعی بود. طرف حتی زحمت نمی داد برود داخل دست شویی و در را ببندد. دمدر دست شویی...
کجا بودم و به کجا افتادم. جبهه و جمع بسیجی ها کجا و اینجا و اینها کجا. اینجا مرام، سِبیل بود و آنجا مرام تقوا و از خود گذشتگی در سَبیل خدا. واقعاً دنیای ما آدم ها گاهی چه قدر با هم فرق دارد، آنجا غسل شهادت می کردند. اینجا بعضی آداب طهارت را بلد نبودند. شاید این هم برای من امتحانی بود. نگهبانها می گفتند تو را نباید به این زندان می آوردند. شما در ماموریت جنگی بوده ای باید تو را به زندان دادستانی یا دادسرای نظامی می بردند نه اینجا که زندانی شهربانی است. برای اینکه ارتباط معنوی ام با جبهه قطع نشود و بتوانم مشکلات زندان را راحت طی کنم با قرآن و مفاتیح بیشتر مانوس شدم. نگهبانها هم که متوجه شده بودند من از جنس اهالی زندان نیستم، به پر و پایم نمی پیچیدند، حتی نیمه شب ها برای غسل های مستحبی از آنها اجازه می گرفتم و به حمام می رفتم.
کم کم یکی دو نفر به میل خودشان پشت سرم به نماز ایستادند. شاید من باید گوشه ای از حال و هوای رزمنده ها را به این مستضعفان زندانی منتقل می کردم. رئیس دادگستری اسلام آباد که برای بازدید به زندان آمده بود، نگهبانها به او گفته بودند که من بسیجی هستم و چه رفتاری دارم. او از خودم پرسید و من قصه را توضیح دادم. او هم گفت: عجب! چرا شما را به زندان شهربانی آورده اند؟ و به من گفت: پیگیر باش تو باید از اینجا منتقل بشوی!
وقت نماز صبح او از من پرسید: اینجا نماز جماعت می خوانند؟
گفتم: غیر رسمی، بعضی خودشان می خوانند!
گفت: خوب شما، جلو بایست و نماز را به جماعت بخوانید.
با این پیشنهاد من یک شبه شدم حجت الاسلام والمسلمین محسن جام بزرگ و از آن روز به بعد نماز جماعت بطور رسمی در زندان برگزار شد.
در بین آن گروه، فقر اطلاعات دینی و شرعی مشهود بود، بنابراین، سئوالات متعددی پرسیده می شد و من هم سئوالات را اگر بلد نبودم، از روی رساله ی توضیح المسائل حضرت امام خمینی به آنها پاسخ می دادم. و شوخی شوخی شدم روحانی ِ زندانی زندان شهربانی اسلام آباد غرب.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 8⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
مجروحینی که جراحت خیلی جدی نداشتند یا گاهی جراحت شدیدی داشتند ولی می توانستند راه بروند، حاضر به بستری شدن نبودند. پس از معالجه اولیه و پانسمان زخم هایشان به جبهه برمی گشتند. می گفتند اگر آنجا نباشند و جبهه را نگه ندارند عراقیها خرمشهر را می گیرند. ما از این همه شجاعت و شهامت احساس غرور می کردیم. از شجاعت أنها شجاعت می گرفتیم و با تمام وجودمان در خدمت آنها بودیم. به خود می بالیدیم که ایران چنین شیرمردانی دارد.
می گفتند عراقیها مشغول غارت گمرک خرمشهر هستند و هزاران اتومبیل، یخچال، کولر و سایر لوازم که برای ترخیص در گمرگ انبار شده بودند را به عراق منتقل می کنند. نیروهای رزمنده که گاهی به بیمارستان ما می آمدند می گفتند، طبق دستور فرماندار هر ایرانی که بتواند از گمرک خرمشهر اتومبیلی را بیرون بکشد به خودش داده می شود.
بین مجروحین جدیدی که باید تحت درمان قرار می گرفتند کسانی که قبلا مورد جراحی قرار گرفته بودند هم برای ادامه معالجه مراجعه می کردند. از جمله همان رئیس عقیدتی سیاسی سپاه بود که تاندونهای دستش را ترمیم کرده بودم. چند بار برای پانسمان به بیمارستان آمد و پس از چند هفته آتل گچی او را برداشتم. دیدم انگشتان دستش به خوبی حرکت می کنند. خیلی خوشحال شد. در رفت و آمدهایش با هم دوست شده بودیم. شماره تلفن محل کارش را به من داد و گفت اگر کاری داشتم با او تماس بگیرم. .
بالاخره پس از دو هفته مقاومت نیروهای مردمی و غیره، گمرک خرمشهر توسط نیروهای عراقی به یغما رفت. در طی این مدت در حالی که جوانان شهر با مراجعه به مراکز نظامی و گرفتن اسلحه و مهمات به رزمندگان می پیوستند، سایر مردم در حال ترک خرمشهر بودند. بعد از اشغال گمرک خرمشهر، تسلط توپخانه به شهر بیشتر شد. آبادان و خرمشهر را زیر آتش گرفت. تعداد زیادی از مردم شهید و مجروح شدند.
نیروهای عراقی پس از محاصره خرمشهر گام به گام خود را به طرف آبادان می کشاندند. از طریق بیابان های بین خرمشهر و جاده ماهشهر - آبادان هر لحظه نزدیک تر می شدند.
در طول جاده ی ماهشهر - آبادان در حال پیشروی بودند. سمت آبادان هم نیروهای ایرانی مقابل شان ایستادگی می کردند و جلوی پیشروی آنها را گرفته بودند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بررسی عملیاتهای دفاع مقدس
🔻 فتح المبین ۹
•┈••💠••┈•
🔅 در محور قرارگاه نصر، نیروهای این قرارگاه علاوه بر تصرف اهداف خود در غرب پل نادری شامل سه راهی قهوه خانه، کوت کاپن و تپه چشمه، ارتفاعات شمال شرقی منطقه یعنی شاوریه و علی گره زد، را نیز آزاد نمودند و با پیشروی در عمق، نیروهای دشمن را منهدم کردند. در محور قرارگاه فجر، به دلیل جبهه ای بودن تک و تسلط داشتن بر منطقه، نیروهای خودی پس از درگیری با دشمن در خطوط اول، به مواضع خود عقب نشینی کردند. سرعت عمل قرار گاه های قدس و نصر سبب شد، توپخانه دشمن در علی گره زد، با بیش از ۸۲ قبضه توپ سقوط کند که این امر در سرعت پیشروی رزمندگان و کاهش تلفات آنان بسیار مؤثر بود. با روشن شدن هوا، دشمن - که متحمل تلفات بسیاری شده بود - توان خود را در منطقه عین خوش متمرکز کرد و با بهره گیری از نیروهای رانده شده از محور رقابیه، تلاش گسترده ای را به سمت امام زاده عباس از شرق به غرب آغاز کرد و در مرحله اول توانست امام زاده عباس را به تصرف در آورد. در این میان، مقاومت نیروهای تیپ ۱۴ امام حسین (ع) در برابر فشارهای دشمن در روز اول عملیات بسیار با اهمیت بود. اگر پاتک عراقی ها در این محور با موفقیت همراه می شد، تمام دستاوردهای شب اول عملیات از دست می رفت و تداوم عملیات نیز با مشکلات اساسی روبه رو می شد. همچنین در روز دوم عملیات، دشمن در محور عین خوش با تلاش بسیار توانست تپه های ۲۰۲ را نیز تصرف کند اما در تصرف کمرسرخ و عین خوش ناکام ماند.
✵✦✵
ادامه دارد
#فتح_المبين
#بررسی_عملیاتها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی از نبوغ نظامی
رزمندگان خوزستانی
#کلیپ
#کوچک
#فتح_المبین
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 مدالیوم
بعضی پروای ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان یكی بود و خودی و غیر خودی نمی شناختند خصوصاً در عشق به امام، غیر از ورد زبانی و تبعیت قلبی و نهانی خود را به زیور نام و شمایل ایشان می آراستند. ساده لوحی، از باب مزاح، به یكی از بسیجیان گفته بود:
ـ این چیه كه روی سینه ات سنجاق كردهای؟ (اشاره به تصویر امام)
ـ باتری است (نیرو محركه) اگر نباشد قلبم كار نمی كند!
#امام
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۵ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
روزی یک زندانی قُلچماق گردن کلفت را به زندان آوردند. از ترس فرار یا ایجاد دعوا به وسیله او تعداد نگهبانان به وضع مشهودی اضافه شد. خوش بختانه خیلی زود او را به دادگاه و از آنجا به کرمانشاه بردند.
در بند ویژه یک قاچاق چی حرفه ای می درخشید. او کسوت کاملی داشت، کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید یقه بلندِ گوشه دراز، کلاه شابگاه با دستمال ابریشمی آویزان روی گردن به اضافه چهار پنج تا نوچه. او حکومتی براه انداخته بود. هیچ کس نمی توانست ابرو برایش کج کند. وقتی به ملاقاتش می آمدند، گاهی دست و دستمال(در اصطلاح همدانی به معنای کسی است که با دست و دستمال پر به جایی می رود.) و کادو یک شقه گوشت بود. او گوشت را برای پخت تحویل نوچه ها می داد و بعد مثل لاشخور و کفتار می ریختند روی غذا و با چنگ و دندان می کندند و می خوردند. دست برقضا مادر او مُرد و قرار شد در بند گردی ها و قاچاق چی ها برایش فاتحه بگیرند! اما مراسم فاتحه، قرآن خوان می خواست، آنجا هم کسی قرآن بلد نبود. سراغ من آمدند که بشوم قاری مراسم فاتحه مادر آن مادر مرده!
گفتم: من دست و پا شکسته قرآن بلدم. نه آن جور که شما می خواهید. من برای خودم بلدم بخوانم.
گفتند: هر چه باشی از همه ما بهتری!
پتویی برای من انداختند و من شدم قاری و صاحب عزا هم جلو در اتاق ایستاد و زندانیان بندها یکی یکی می آمدند می نشستند و فاتحه می خواندند. من عبارت الفاتحه مع الصلوات را تکرار می کردم و به تلاوت قرآن می پرداختم. حالا اگر جایی را اشتباه می خواندم کسی نبود که متوجه شود.
در آخر مجلس هم به رسم معمول سوره الرحمن را خواندم و مجلس به خوبی و احترام ختم شد. بعد از این ماجرا من شدم نورچشمی این برادر قاچاق فروش. او که برای هیچ کس، حتی مامورها تره خورد نمی کرد، به من بسیجی که می رسید، دست روی سینه می گذاشت و با احترام زیاد برخورد می کرد. اگر حرفی یا پیشنهادی می دادم، بالای حرف من حرف نمی زد و این هم لطف خدا بود. او هم پول داشت، هم زور، همنفوذ، اما همه اینها در مقابل یک بسیجی خدمتگذار و ساده رنگ باخته بود.
در زندان فالگیر هم داشتیم. او به ازای مبلغی فالت را می گرفت و از آینده ات خبرهای موثق می داد! دکانی باز کرده بود پر و پیمان و زندانی های بی سواد ساده لوح گول او را می خوردند و سرکیسه می شدند. روزی به رمّال فالگیر اعتراض کردم و خواستم که دست از این کارش بردارد.
گفت: من کار بدی نمی کنم. اینها هم راضی اند و من مجبورشان نمی کنم!
گفتم: فال کشک است، تو برای خودت دکان باز کرده ای. درست نیست. یک عده از این زندانی ها، آدم های فقری اند، تو آنها را با این خُزعبلات سرکیسه و جیب شان را خالی می کنی، خدا را خوش نمی آید...!
اما او گوشش بدهکار نبود. برای تخته کردن دکان کلّاشی او به زندانی ها می گفتم: این چرندیات که به شما تحویل می دهد، همه دروغ است. او حرف های خودتان را با رنگ و لعابی دیگر تحویلتان می دهد. اگر خواستید من برایتان به قرآن تفال می زنم. این صحبت ها به گوش او رسید، آمد و گفت: می خواهی بازار مرا کساد کنی؟
گفتم: نه، علما از قرآن استخاره می گیرند.
پرسید: یعنی تو هم می توانی از روی قرآن استخاره بگیری؟
گفتم: بله.
- پس برای من یک فال بگیر!
- تو بیل زن هستی برای خودت بیل بزن، پس چرا برای این بیچاره ها فال می گیری؟
- آخر تو می خواهی به قرآن تفال کنی.
قبول کردم و گفتم بیا بنشین. چند نفر دیگر هم شاهد این گفتگو بودند.
من به قرآن جسارت نکردم و خودم را در آن حد نمی دیدم. کتاب حلیه المتقین علامه مجلسی را برداشتم. من هم مثل او که از هرکدام از زندانی ها اطلاعاتی داشت از خود او چیزهایی شنیده و می دانستم، مثلاً به نیت او کتاب را باز کردم و نگاه کردم و حرف هایی برایش گفتم. از قضا حرف ها و پیش بینی ها درست بود! او خوشحال شد و به کار من ایمان آورد. خواست پول بدهد، نگرفتم و گفتم: صلواتی بده و برو! در آخر به او گفتم: برادر من! این کارها را نکن. می دانی این کتاب که باز کردم، قرآن نبود. من اهل این کار نیستم. علمای متقی بزرگ شایسته استخاره با قرآن اند نه من!
آنگاه لای کتاب را برایش باز کردم و نشانش دادم و او وقتی مطمئن شد قرآن نیست با ناراحتی گفت: پس تومرا سرکار گذاشتی؟!
گفتم: نه، ولی مگر حرف هایی که به تو گفتم غلط بود؟
گفتم: من مثل تو رفتار کردم، حرف های خودت را به خودت تحویل دادم. پس بیا و دست از رمّالی و فال گیری بردار. این کار درستی نیست. کلاهبرداری است!
یک گروه بیست و سه نفره خلافکار که مرتکب کارهای زشتِ ضداخلاقی شده بودند در یکی از بندها زندانی و همه چیز را در اختیار خود گرفته بودند به گونه ای که نگهبان ها هم جرات نمی کردند چیزی به آنها بگویند. هِرّ و کِرّ و لودگی و مسخره بازی و بی ادبی اخلاقی عادتشان بود.
به هیچ چیز و هیچ کس اعتنا نمی کردند و حتی مسخره می کردند. هر روز در حیاط زندان آمارگیری داشتیم. تیرماه بود، داخل اتاق ها گرما بیداد می کرد و هیچ وسیله خنک کننده ای نبود. در وقت هواخوری کسانی که زودتر بیرون می آمدند تنها قسمت سایه حیاط را پر می کردند. این گروه اوباش معمولاً در آن قسمت سایه می گرفتند. نگهبان که برای آمار می آمد و داد می زد که زندانی ها جمع شوند، آنها اعتنا نمی کردند و مقررات را به باد مسخره می گرفتند. بیچاره گلوی نگهبان آمار می گرفت تا اینها عشقشان بکشد و یکی یکی و سلّانه سلّانه شرف حضور پیدا کنند. خیلی حالم گرفته بود که یک عده مجرم فاسد زندان را به دست خودشان گرفته اند و کسی جلودارشان نیست. همین جور که هرت و کرت و لودگی می کردند، ناگهان رگ بسیجی ام برآمد و با عصبانیت در حالی که با دست اشاره می کردم، بر آنها نهیب زدم که بیایید این طرف، مثل آدم بایستید، خودتان را مسخره گرفته اید! و بعد هم رو به بقیه کردم و گفتم: این همه کثافت کاری کرده اند، طلبکار هم هستند!
با صدای من، خنده ها و خرت و کرت های اراذل روی دهنشان خشک شد و دیدم که بقیه زندانی ها به کردی کرمانشاهی و اسلام آبادی به هم می گفتند: ای کُرّه بسیجیَه، اَی وَلّ، علی نگهدارت!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویر ناب
از روزهای عملیاتی جبهه ها
#کلیپ
#جبهه
#نماهنگ
#روایت_فتح
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 9⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
حدود یک ماه که از شروع جنگ گذشت، از شدت حملات عراق کاسته شد. شاید هم ما به صدای انفجارها عادت کرده بودیم. کمی فرصت استراحت و رسیدگی به امور شخصی پیدا کردم. نزدیکهای غروب در سالن بزرگ بیمارستان قدم میزدم که چند سرباز را دیدم که مشغول خوردن پلو و خورش بودند. غذای ما هنوز همان گوشت مرغ سرد و نان بود. گفتم: «این غذا را از کجا آوردید؟»
گفتند از آشپزخانه بیمارستان. من با ناراحتی به آشپزخانه رفتم و دیدم دیگها پر از غذای گرم است و به همه کسانی که به هر علتی به بیمارستان می آمدند غذا میدادند. سراغ مسئول آشپزخانه که یکی از کارمندان بود رفتم و گفتم: «چرا غذای ما با بقیه فرق دارد؟» .
گفت: «به مسئولیت خودم به هر نفری که به بیمارستان می آید یک وعده غذای گرم میدهم.» .
من عصبانی شدم و گفتم: «جناب عالی کار بسیار نابه جایی می کنی. چه کسی به شما حق داده که با مسئولیت خودت به ما که شبانه روز مشغول عمل جراحی و خدمت به مجروحین هستیم، غذای غیر قابل خوردن بدهی و غذای بیمارستان را که سهم ماست بدهی به افرادی که همگی وابسته به ارگانی هستند و مسلما خودشان جیره غذایی دارند.» و
طرف اول خواست مغلطه کند و گفت: «اینها رزمنده هستند.» گفتم: «ما هم رزمنده ایم و در جبهه خود انجام وظیفه می کنیم.»
در طی این چند هفته، به علت مشغله زیاد هیچ کدام از پزشکان و پرسنل به فکر این مسئله نبودیم. هرچه بود می خوردیم و کارمان را انجام میدادیم. از دیدن این صحنه و صحبت آشپز دلخور شدم. البته منظورم این نبود که به مراجعین غذا داده نشود، حرفم این بود که ما را هم جزء رزمندگان به حساب بیاورند و جیره غذایی که حق پرسنل بود به آنها داده شود.
نزد رئیس بیمارستان رفتم. از این موضوع اطلاع نداشت. او هم با عصبانیت آمد و آن کارمند را به دفتر خود احضار کرد و گفت: «غلط میکنی بدون اجازه و سرخود گروه جراح و پرستار را گرسنه نگه میداری و خودسرانه عمل می کنی.»
او را از سرپرستی آشپزخانه عزل کرد و شخص دیگری را به جایش گذاشت. از آن روز به بعد وضع غذای ما بهتر شد.
جنگ شدت گرفته بود. سقوط خرمشهر حتمی بود، رزمندگان برای جلوگیری از ورود نیروهای عراقی به آبادان، چاره ای جز این نداشتند که پل ارتباطی بین آبادان و خرمشهر را که روی کارون بود منفجر کنند و این طرف رود کارون - جهتی که به آبادان ختم میشد، موضع بگیرند. غروب روز سوم آبان، پل کارون را منفجر کردند. بعد از انفجار پل، فهمیدم که جنگ به آبادان هم کشیده خواهد شد.
روز چهارم آبان خرمشهر پس از یک ماه و چند روز مقاومت سقوط کرد و به اشغال نیروهای عراقی در آمد. صدام حسین در یک مصاحبه مطبوعاتی، تلویزیونی گفت: «علت سقوط دیر هنگام خرمشهر، مقاومت انتحار آمیز مردم آن بود.»
دشمن پیشروی کرد. بخشی از جاده ماهشهر را هم گرفت و تا ایستگاه هفت و دوازده که دو پل روی رودخانه بهمنشیر بود، جلو آمد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂