eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۸ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این‌ماموریت جدید دو دسته شناسایی فعالیت می کردند. گروه ما در تنگه بیجار در سوله های ارتشی کنار رودخانه تلخاب زیر ارتفاع کوه گچی چادر زد. گروه دیده بانان واحد هم در نقاط مختلف انجام وظیفه می کردند. از آنها سیدمحسن فروتن، محمد شهبازی و یونس گنجی را به یاد دارم. نقطه آغاز راه ما در روز، رودخانه تلخاب بود با آبی واقعاً تلخ، بدمزه، ولی زلال. سر به سر رفقا می گذاشتم: آخر این کوه و کمر خشک و گرم و بی آب و علف و جانورِ میمک چه دارد که خودمان را درآن معّطل و علّاف کرده ایم. بهتر نیست اینجا را به عراقی ها بدهیم ترشی اش را بگیرند؟! از رودخانه کمی که جلوتر می رفتیم بخشی از زمین‌ به رنگ سبز تیره بود و مایعی مشکی مایل به سبز تیره از میان کوه ها قُل می زد و می آمد بیرون. برای بار چندم که می پرسیدم و جواب می شنیدم، از پیشنهاد قبلی ام به شدت پشیمان می شدم و می گفتم: یعنی اینجا این همه نفت دارد، طلای سیاه، آن وقت شما می خواهید این زمین پرقیمت و معادن طلای سیاهش را دو دستی تقدیم عراقی ها بکنید؟ نه من اجازه نمی دهم! و بچه ها می گفتند: چشم! به خاطر گل روی شما از تصمیممان صرف نظر می کنیم و منطقه را نگه می داریم. دیگر امری نیست؟! قرار بود که تیپ های انصارالحسین همدان و نبی اکرم(ص) کرمانشاه به صورت مشترک در این منطقه عملیات داشته باشند. آیت الله سید رضا فاضلیان که با بیشتر بچه های واحد از جمله من صیغه اخوت خوانده بود برای سرکشی به منطقه آمد. قرار شد حاج آقا در سوله نماز جماعت بخواند. شب قبل در همین سوله سعید بادامی مداحی کرد و بچه ها سینه زنی و روضه باحالی داشتند، حتی یکی از دوستان از شدت گریه و عزاداری از هوش رفت. مقدمات نماز جماعت فراهم شد، اما جایگاه امام جماعت در بلندی و شیب بود و مامومین نباید پایین تر از امام قرار بگیرند در حالی که عکس آن مستحب است. حاج آقا گفت: اینجا مرتفع است و شیب دارد، نماز اشکال دارد. برویم بیرون نماز را برگزار کنیم‌.‌ بعضی گفتند: حاج آقا توپ خانه شلیک می کند خطرناک است. حاج آقا پرسید: پس چکار کنیم، اینجا می گویید خطرناک است، آنجا هم که از نظر فقهی ایراد دارد، پس چه کار کنیم؟ من جلو رفتم و به شوخی گفتم: حاج آقا! اگر اشکال ندارد شما در قسمت فرو رفتگی شیب دار بایستید، ما هم رو به این طرف اقتدا می کنیم! و منظورم پشت به قبله بود! حاج آقا فرمود: آقا محسن صورتت را بیاور جلو. سرم را جلو بردم و ایشان آهسته گفت: این همان می شود که شیطان می خواهد! و پشیمان شدم که حتی به شوخی خواسته شیطان را پیشنهاد داده بودم! بالاخره نماز را بیرون خواندیم و اتفاقی هم نیفتاد. علاوه بر دستشویی ها یکی دیگر از پروژه های مهندسی که به کمک رفقا در آن منطقه ساخته شد، احداث دو سنگر نیمه اجتماعی بود. آن روز خیلی خسته بودیم. به دوستان گفتم: تو را به خدا هر کس ماموریت دارد، پیش تیم گشتی خودش استراحت کند تا برای تیم بعدی زحمت درست نشود. شما می خواهی بروی گشت، اینها خوابیده اند و تو پایت را می گذاری روی دست و شکم این بندگان خدا .... بچه ها جاها را مرتب کردند و من هم رفتم تا در چادر استراحتی کنم که ناگهان صدای انفجاری چادر را به شدت تکان داد و درش به بالای چادر پرتاب شد. هراسان بیرون دویدیم. تاریک بود. گرد و خاک فضا را تاریک تر کرده بود. توپ فرانسوی خورده بود روی یکی از چادرها. صدای آه و ناله می آمد. ماشین ها نور چراغ ها را به طرف چادر های مقر انداختند. عزیز امراللهی، عباس صالحی و ذوالفقار کنعانی( ۱۳۶۳، میمک) در جا شهید شده بودند. فکر می کنم گلوله خورده بود کنار ذوالفقار، چون شکمش آش و لاش شده و محتویاتش بیرون ریخته بود. یکی از بچه ها که پایش غرق خون بود، فکر می کرد مجروح شده، اما معلوم شد وقتی می خواسته از چادر بیرون بیاید، در آن تاریکی و غبار غلیظ، پایش تا ساق رفته توی شکم ذوالفقار. زخمی ها را بیرون آوردیم، ولی باز کسان دیگری هم بودند. در این وضع، دیدم امیر فضل اللهی نشسته گوشه ای و صدا می زند: جام بزرگ، جام بزرگ! بیا یک ماچی بده به من! من که حسابی اعصابم به هم ریخته بود، گفتم: برو بابا مسخره کردی تو هم در این بدبختی، ماچ ماچ! بلندشو کمک کن. بعد از چند لحظه دیدم باز نشسته و حرکت نمی کند. رفتم جلوتر. پرسیدم: امیر پاشو کمک کن، چرا نشسته ای، تازه ماچ هم می خواهی؟ او هم زخمی شده بود، اما نمی خواست بگوید! از حرفم خجالت کشیدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: خدا خیر داده خوب بگو بیا کمک. وقتی می گویی ماچ بده فکر می کنم داری سر به سرم می گذاری. گفت: من چیزیم نیست، می خواستم بیایی از تو بپرسم بچه ها چه طورند؟ چادر تاریک بود و نفهمیدم امیر از کجا ترکش خورده بود. زخمی ها را به عقب انتقال دادیم. هر چند خودم از ترکش بی نصیب نماندم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر، از زبان اسرای عراقی °•°•° من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیرو‌های ما با وحشت و اضطراب در بندر این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدن نیرو‌های شما بودند. حدود دو شبانه روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیرو‌های شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده‌ی خرمشهر خداحافظی کردم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر، از زبان اسرای عراقی °•°•° تا چند ماه بعد از اشغال خرمشهر تقریباً روزانه چند نفر اسیر را که بیشتر از اهالی خرمشهر بودند به مقر می‌آورند و بعد از ۲۴ ساعت توقف آن‌ها را به بصره می‌بردند. در این فاصله بدترین توهین‌ها و شکنجه‌ها را این مردم مسلمان و مظلوم متحمل می‌شدند و دم بر نمی‌آوردند. اموال این مردم مسلمان ستمدیده نیز به طور وحشیانه‌ای به غارت می‌رفت. درباره این موضوع برای شما توضیح کافی بدهم، حتی نمی‌توانم یک هزارم آنچه غارت شده است، توصیف کنم. این برای فرماندهان هم مشکلی بود، زیرا به هیچ وجه قادر نبودند غارت غنایم و اموال مردم خرمشهر را مهار کنند. عده زیادی از نظامیان از راه غارت این اموال مکنتی به هم زده بودند و دیگر مایل نبودند در ارتش خدمت کنند و هر روز عده‌ای از این دزدان از ارتش استعفا می‌دادند تا بروند و با آن پول‌ها زندگی راحتی داشته باشند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر، از زبان اسرای عراقی °•°•° تانک‌های ما کم‏‌کم از مرز‌های بین‌‏المللی گذشتند. روستا‌های بی‌‏پناه اهداف استراتژیکی تانک‏‌ها و توپخانه‏‌های ما شده بود. همه مردم در حالی که ترس و وحشت تمام وجودشان را فرا گرفته بود، فرار می‌کردند و فریاد می‌زدند؛ عراقی‌‏ها... عراقی‏‌ها.... فرمانده لشکر دستور داد افراد غیرنظامی را با تانک هدف قرار دهند. ما ادعای بندگی و عبودیت می‌کنیم، اما در پشت‌سر خود شمشیر‌های زهرآلودی برای ضربه زدن به مردم بی‏گناه مخفی کرده‏‌ایم. به راننده گفتم: همین‌‏جا توقف کن، تیراندازی نکن. پس از لحظه‏‌ای بی‏سیم‌‏چی آمد و گفتم "جناب سرهنگ، جناب فرمانده لشکر می‏‌گویند «چرا دستور توقف دادید؟»، دچار وحشت شدم جوابی نداشتم که بگویم و فقط گفتم: "مجدداً تیراندازی را آغاز می‏‌کنیم". http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• یک گروه هم به نام فدائیان اسلام بودند که رهبر اصلی آنها مرحوم آیت الله خلخالی بود. نمیدانم چه دلیلی داشت، ولی بین این گروه و سپاه پاسداران همیشه اختلاف شدید بود. عده ای از این گروه فدائیان خلق مجروح شده بودند، بر حسب اتفاق آنها را به بیمارستان ما آوردند، امدادگران گروه سپاه درگیری های لفظی با آنها پیدا کرده بودند. من استراتژی و چگونگی مبارزه و مقابله توسط این گروه ها با نیروهای عراقی را نمی دانم. صلاحیت اظهار نظر هم ندارم، ولی چیزی که آن موقع مشاهده کردم، هر گروه قسمتی از خطوط جبهه را تحت پوشش خود داشت و در هم ادغام نمی شدند. نیروهای ارتش امکانات بیشتری داشتند و منظم تر بودند. هر بار که عده ای از آنها به بیمارستان می آمدند، مجهز به کلاه ایمنی، پوتین و سایر تجهیزات بودند. سلسله مراتب ارشدیت را کاملا اجرا و دستورات مافوق خود را مو به مو اجرا می کردند. یادم می آید یک روز سرباز، مجروحی را به بیمارستان آورده بودند، می گفت: «نزدیک بود شهید بشم.» پرسیدم: «چه طور؟» جای فرو رفتگی گلوله را روی کلاهش به من نشان داد و گفت: «کلاه ایمنیم رو برداشته بودم. سرم رو از سنگر آورده بودم بیرون. فرمانده دید، گفت کلاهت رو بذار سرت. همین که گذاشتم سرم، یکی دو دقیقه بعد، گلوله اومد خورد به کلاهم و کمونه کرد. رفت سمت دیگه، کلاه نداشتم مغزم متلاشی شده بود.» یک شب عمل های جراحی ساعت دوازده شب تمام شد، مجروح جدیدی نداشتیم. از فرط خستگی به رختخواب های خود رفتیم که استراحت کنیم. پنج نفر دکتر و تکنسین بودیم و مانند سایرین تقریبا چسبیده به هم خوابیده بودیم. حدود ساعت سه بود که یکی از نگهبان های بیمارستان به اتاق عمل آمد. رئیس بیمارستان را صدا کرد و گفت با او کار دارند. آن موقع رئیس بیمارستان، دکتر لازار بود. پرسید چه کسی با او کار دارد. نگهبان گفت استاندار خوزستان. دکتر لازار همراه نگهبان رفت. بعد از ده دقیقه برگشت و گفت: من را احضار کردند.» در حالی که لباسش را عوض می کرد، پرسیدم: «برای چه؟» گفت: «ظاهرا استاندار خوزستان برای سرکشی به بیمارستان آمده و توی یکی از بخشها، دیده که تعداد زیادی مورچه از سر و لباس مجروحی بالا و پایین می روند. حالا من را احضار کردند.» ظاهرا یکی از مجروحین کمپوتی را باز می کند و هنگام خوردن، مقداری از آن روی بالشت و کنار تختش می ریزد. شب به دلیل گرمی هوا و تاریکی، مورچه ها در آن ناحیه جمع می شوند و از سرو روی مجروح بالا می روند. دکتر لازار می گفت: «توضیح دادم که پرستار، توی این هوای گرم و تاریکی، آن هم با یک چراغ قوه نمی تواند همه چیز را ببیند. آن هم چراغ قوه ای که شیشه آن را با ماژیک آبی کردیم، با این انبوه مجروح، خوب متوجه این مسئله نشده. اما فایده نداشت. هر چه گفتم، زیر بار نرفت و گفت یعنی تو رئیس بیمارستانی؛ لیاقت اداره بیمار با نداری. گفتم حالا چه باید بکنم؟ گفت برو لباست را عوض کن بیا.» همه با لباس اتاق عمل می خوابیدیم که آماده کار باشیم. دکتر لباسش را عوض کرد و گفت: «اگر دیگر هم را ندیدیم خداحافظ.» و اتاق عمل بیرون رفت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂