eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 در "عملیات رمضان" برغم اینکه نیروهای ایران تا آستانه دروازه های بصره پیشروی کرده بودند اما با توجه به تاکتیک های جدید نیروهای عراقی نتوانستند وارد شهر شوند و خسارات و تلفات فراوان به نیروهای جمهوری اسلامی وارد آمد. در آن زمان، آمریکاییها اعلام کردند که فرماندهی اتاق جنگ بصره در این عملیات به عهده ما بود و آرایش نیروهای عراقی را ما ساماندهی کردیم و عدم موفقیت جمهوری اسلامی و نیروهای آن در تصرف بصره مدیون فرماندهی اتاق جنگ بصره بوسیله نیروهای امریکا بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تازه عمليات غرور آفرين فتح المبين آغاز شده بود كه با بيت امام تماس گرفتيم و اعلام كرديم وقت ملاقاتی را برای فرزندان بسيجی امام كه برای اسلام و امت اسلامی با اين فتح عظيم افتخار بزرگی را آفريده اند اختصاص دهند. بلافاصله موافقت شد. قطاری آماده شد و رزمندگان را با همان سر و وضع و لباس و كلاه و پيشانی بندهايی كه داشتند از منطقه عملياتی به حسينيه جماران رسانديم. قبل از ملاقات برادر محسن رضايی فرمانده كل سپاه با اظهار تشكر از عنايت امام اين پيروزی بزرگ را به ايشان از قول تمامی رزمندگان اسلام تبريك گفته؛ بعد امام شروع به صحبت كردند. ابتدای صحبت ايشان به دليل گريه شوق و اشتياق بچه ها مرتب قطع مي شد جو ملكوتی و عرفانی خاصی فضای حسينيه جماران را فراگرفته بود، امام هم ساكت مانده بودند و به شور و حال فرزندان رزمنده خود می نگريستند. بعد از چند دقيقه صحبتشان را ادامه داده و فرمودند: ما افتخار می كنيم كه از هوائی استنشاق مي كنيم كه شما از آن هوا استنشاق می كنيد... بچه ها به محض شنيدن اين جملات كه علامت تواضع آن بزرگمرد به رزمندگان اسلام بود گريه های بلندی سر دادند. واقعيت اين بود كه امام و رزمندگان همديگر را خوب می شناختند و به هم عشق می ورزيدند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۵۹) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• قاسم هادی ئی جزو تیم ما بود و من به او ارادت ویژه داشتم. گشت ها که طولانی می شد، ساق پای پلاتین دارش به شدت درد می‌گرفت و ناله اش را در می آورد. گاهی نوک پلاتین از محل زخم بیرون می زد و صحنه ی دلخراشی می شد،ولی او کوتاه نمی آمد و گشت را رها نمی کرد. در شرایط عادی هم اذیت بود، ولی دم نمی زد و هیچ نمی گفت. هربار هم می گفتیم پایت را درمان‌کن، به شوخی رفع و رجوع می کرد. می گفت: خودش حوب می شود، همیشه این جوری نیست! او معمولاً پایش را با باند پانسمان می کرد و راه می افتاد و‌گاهی از ما جلوتر می رفت. یک روز پس از طی مسافتی گفت: آقای جام بزرگ! پایم خیلی درد می کند، ناک اوتم کرده!( داستان مجروحیت او شنیدنی است: او و سعید صداقتی یکی از بمب های عمل نکرده ی بمباران هوایی در همدان را سوار تویوتا وانت می کنند و می آورند درّه ی مراد بیک برای استفاده در انفجارات و کلاس های آموزشی. پدرش می پرسد: قاسم این چیه می برید زیر زمین؟ می گوید: آب گرمکن است. - عجب آبگرمکن بزرگی! حالا چه کارش دارید؟ - می خواهیم تعمیرش کنیم! دقایقی بعد، پدرش که شک کرده است، خودش هم به کمک آنها می رود و با پتک می افتند به جان آبگرمکن، اما کمی بعد اعتراف می کنند که این غولِ شکلِ آبگرمکن، بمب است! پدر با خونسردی می پرسد: خنثایش کرده اید؟ آنها می گویند بله. آنها چاشنی انفجاری را خنثی کرده بودند، اما یک چاشنی اشتعالی باقی مانده بود. بر اثر ضربه ی سنگین پتک بر پیکر بمب، ناگهان چاشنی عمل می کند و صدای انفجار، در تمام روستا و حتی شهر پیچیده می شود و کوهستان می لرزاند. سعید صداقتی موجی می شود. قاسم از چند قسمت و به خصوص پا زخمی می گردد، اما پدرش و آنها معجزه آسا سالم و زنده می مانند. پدر قاسم برای دور ماندن از سرزنش مردم و اطرافیان تمارض می کند و یک پا را می لنگاند. پرستار که از راست و چپ شدن پای مصدوم او به شک می افتد، می پرسد: پدرجان! بالاخره کدام پایت درد می کند، چپ یا راست؟! شما یک بار این طرف می لنگید یک بار آن طرف! جواب می دهد: راست. می گوید: پس چرا پای چپت را می لنگاندی؟ می گوید: درسته، اصل راست است و به چپ می زند. به هم مربوط اند! پای قاسم یک بار هم مجروح شده بود که من از آن اطلاعی نداشتم.) گفتم: لابد ترسیده ای و می خواهی عملیات را به این بهانه ماست مالی کنی! گفت: نه به خدا بهانه نیست، درد دارم. متقاعدش کردیم که برود، و او بالاخره رضایت داد که برای درمان به عقب برود. صبح رفت و عصر برگشت. پرسیدیم، گفت: رفتم، پانسمان کردند. قرص دادند آمپول زدند.گفتم: خب یکی دو روز می ماندی برای استراحت! گفت: تا برایم حرف درآورید، بگویید قاسُم ترسید، پا را بهانه کرد و در رفت، کور خوانده اید! پنج روز تعطیلات نوروز ۱۳۶۴ که تمام شد، گفتم سری به اداره ی کل آموزش و پرورش استان همدان بزنم. ناسلامتی من کارمند آنجا بودم! با یکی از همکاران خدمت آقای نوریه، مدیر کل رسیدیم. او مرا کامل می شناخت. آقای نوریه خیلی خوشحال شد و گفت: آقای جام بزرگ! چه خوب شد آمدی، تصمیم گرفته ام برای بازدید به جبهه ی جوانرود و دربندی خان بروم، اگر شما هم بیایی خیلی عالی می شود. او می خواست سری به دانش آموزان و معلمان رزمنده ی مستقر در آن جبهه بزند و هدایا و کمک های نقدی و غیر نقدی جمع آوری شده را به جبهه برساند. گفتم: راستش من تازه.... حرفم را خوردم وفکر کردم، من که خانه بمان نیستم، چه بهتر با اینها به منطقه بروم، هم فال است و هم تماشا. پرسیدم: راهنما دارید؟ گفت: بله آقای رستمی، مسئول بسیج دانش آموزی اداره و آقای خوش شعار. کمک ها را در یک سیمرغ بار زده و خودشان هم با پیکان مخصوص مدیر کل عازم شدند. گفتم: این پیکان توان منطقه ی کوهستانی جوانرود را ندارد. تازه تویوتا هم در بعضی مسیرها به سختی تردد می کند. پیکان قهوه ای را با یک جیپ لندرور عوض کردند و من شدم راهنمای سوم یا بهتر بگویم اول. در مسیر دو تا راننده سر به سر هم می گذاشتند و رانندگی و ماشین های خودشان را به رخ هم می کشیدند. بعد از ظهر به مقر ستاد در جوانرود وارد شدیم، اما آنجا کسی نبود. کمک ها را پیاده نکردیم، خودروی سیمرغ با راننده اش در قرارگاه ماند و ما با جیپ یک راست رفتیم به خط. عصر، مدیر کل، ارتفاعات شاخ شمیران را دید. هنوز موفق به دیدار نیروها نشده بودیم. در مقر گروهان بودیم که برادر یونس گنجی ( فرمانده ی گردان ۱۶۰ لشکر انصارالحسین) معاون محور با مقر فرماندهی گروهان منطقه ی شاخ شمیران، برادر محمد شهبازی تماس گرفت.شهبازی از پشت بی سیم گفت: آقای جام بزرگ، یونس با شما کار دارد. گوشی بی سیم قورباغه ای را گرفتم. او پس از سلام و خوش آمدگویی، با یک نگرانی اعتراض آمیز گفت: آقای جام بزرگ، شما چرا مدیرکل را برده ای خط مقدم، نگفتی ممکن است
اتفاقی بیفتد؟ گفتم: خوب بفیفتد، مدیرکل هم مثل بقیه ی آدم ها! اگر اتفاق برای بقیه افتاد، برای او هم بیفتد. غرغر کرد و گفت: خیلی خوب، ولی شب برگردید ستاد تیپ. گفتم: نه! تازه شب، اول عشق است. می خواهم شب آنها را ببرم سر ارتفاع و چراغ های روشن روستاهای عراق را ببینند و کیف کنند. گفت: اینکار را نکن، اتفاقی می افتد، گرفتار می شویم ها! گفتم: چیزی نمی شود. شب را هم در سنگر شهبازی سر بالکن همان صخره می خوابیم( سنگر درست زیر ارتفاع شاخ شمیران قرار داشت و وضعیت و جهت بالکنی شکل ارتفاع، طوری بود که هرچقدر بمباران می شد به سنگر و پیکره ی سنگی کوه کارگر نبود.) و هیچ اتفاقی هم نمی افتد، ان شاءالله. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 دعا برای رزمندگان كار هميشگی من است در يكی از تشرفاتی كه با برادر حاج صادق آهنگران به محضر امام داشتيم قرار شد دو سه مطلب توسط ايشان به امام مطرح شود. ابتدا عرض شد رزمندگان اسلام خدمت حضرتعالی سلام می رسانند و از شما التماس دعا دارند كه در نماز شبتان آنان را دعا فرمائيد. امام در حالی كه لبخند زيبايی بر لبهای ايشان نقش بسته بود فرمودند: «سلام مرا به آنان برسانيد. دعا را كه هميشه می كنم و كار هميشگی من است.» بعد كه به ايشان عرض كرديم چه پيامی برای فرزندان رزمنده خود داريد: فرمودند: به آنها بگوئيد خوب جنگ بكنيد و خوب پيش ببريد. كه بعدها اين عبارت بر روی تابلوهائی نوشته شد و آذين بخش محورهای عملياتی جبهه ها گرديد. "اينها همان ملائكة الله هستند." غلامعلی رجایی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان ساعت هفت صبح با زنگ تلفن ما را برای صبحانه و عازم شدن به ماهشهر بیدار کردند. بعد از صرف صبحانه، وسایل مان را برداشتیم و گروه گروه در سالن هتل دور هم جمع شدیم. هنگام حرکت چند نفر از پرسنل به بهانه اینکه چند روزی در شیراز کار دارند و بعدا خواهند آمد، باقی ماندند. بقیه سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم. این بار دیگر در اتوبوس جا به اندازه کافی بود. منتها همه بی صدا و آرام در صندلی هایشان نشسته بودند. دیگر از آن هیاهو و شور افراد در شروع مسافرت خبری نبود. گویا قهرمانان قبلی، هنوز به نبردگاه نرسیده شکست خورده بودند. کاروان از طریق شیراز در جهت عکس مسیری که قبلا برای رفتن به مرخصی از آن عبور کرده بودیم، از طریق گچساران و بهبهان به آغاجاری رفتیم. نزدیک غروب به آغاجاری رسیدیم و مجبور شدیم شب را آنجا بمانیم. محلی برای ما آماده کرده بودند. شب در خاموشی کامل برای صرف شام به مهمانسرای شرکت نفت می‌رفتیم که یکی از پزشکان جوی آب را ندید و پایش لغزید و در جوی افتاد. مچ پایش دچار خونریزی شدید شد که او را به بیمارستان شرکت نفت آغاجاری بردیم. خوشبختانه شکستگی نداشت ولی مچ پایش به شدت ورم کرده بود. جراح آن جا دستور داد پای او را گچ گرفتند و یک ماه استراحت به او داد. سعی می کرد خوشحالی خود را مخفی کند، ولی در چهره او رضایت خاطرش را مشاهده می کردیم. کسی چه می دانست که جنگ تا کی طول خواهد کشید. همه فکر می کردند یک ماه دیگر جنگ تمام می شود. آن شب وقتی به خوابگاه برگشتیم مدتی از این در و آن در با همکاران صحبت کردیم. سپس هر کس در تخت خود دراز کشید و سکوت برقرار شد. کمتر شبی به سختی آن شب بر من گذشت. خاطرات گذشته مثل فیلمی در ذهنم تکرار می شد. چشمان اشک آلود پدر و مادرم هنگام خداحافظی، گریه های دخترم که با گریه می گفت: «بابا تو رو خدا نرو، میری جبهه کشته میشی.» قیافه غمگین همسرم که سعی می کرد با لبخند به من دلگرمی و شجاعت بدهد. صدای انفجارهای توپ و خمپاره، آتشی که تا وسط بیمارستان زبانه می کشید، هواپیماهای دشمن که آتش گرفته و در حال سقوط بودند، پرستاری که فریاد می کشید: «آتیش، آتیش» قیافه مجروحینی که دیده بودم، زخم هایی که در تاریکی سبز درخشنده بود و دود از آنها بلند می‌شد. مجروحی که پوست بدن دوستش دور او پیچیده بود و ... و ... و من به رشته شکننده ای که مرگ و زندگی را به هم وصل می کرد فکر می کردم. به این که چرا اکنون باید از ورود به شهری که این همه دوستش داشتم، بترسم و باید با دلهره وارد آن بشوم. فکر می کردم قبل از مرخصی، در میان همین جنگ و در میان همه ماجراها و خطرها ترسی نداشتم و حالا دچار این ترس شده ام. دوباره قیافه مجروح با زخم‌های دود آلود در نظرم مجسم شد. دود بیشتر و بیشتر می‌شد و فضای اتاق را پر می کرد. گویا در میان مه غلیظی گرفتار شده بودم و صدها چراغ سبز به من چشمک می زدند. مثل این که تمام این وقایع را در خواب دیده بودم زیرا یکی از همکاران تکانم می‌داد و می گفت بلند شوم، باید برای صبحانه به مهمان سرا برویم و سپس به ماهشهر عازم شویم. حدود ساعت نه صبح اتوبوس ها حرکت کردند و... ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اينها ولی نعمت ما هستند امام در ملاقات‌های خود، به برادران جانبازی كه با ويلچر خدمتشان می آمدند بيشتر از همه نگاه می كردند. چندين بار جملات اينها «ولی نعمت ما هستند و صاحبان انقلاب هستند» را راجع به جانبازان از ايشان شنيده ايم.  • رفیق دوست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 در ملاقاتی كه با چند تن از جانبازان بالاي ۷۰% قطع نخاعی با امام داشتيم. به سر يكايك ما دست كشيدند و صورتمان را بوسيدند. يكی از بچه ها آنقدر گريه كرد كه او را از اطاق بيرون بردند؛ ولی نمي دانم امام به آقای توسلی چه گفتند كه آن جانباز را باز هم به داخل آوردند. در اين حال امام حرفی زدند كه هيچ وقت يادمان نمی رود. ايشان فرمودند: «من كه نمی توانم چيزی بگويم، فقط می گويم كه خدا اجرتان بدهد». با شنيدن اين عبارت ديگر احساسات قابل كنترل نبود و جانبازان مثل باران اشك می ريختند و به دست امام بوسه می زدند. قابل توجه اين بود كه دو تا از برادران قطع نخاع بودند و با وجود اين كه نمی توانستند روی چرخ بنشينند ولی بخاطر عشق به امام مدتی نشستند و درد را تحمل كردند. • جانباز قطع نخاع، رهبران http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 اقدام دیگری که آمریکاییها برای جلوگیری از پیروزی ایران در جنگ انجام می دهند موسوم به عملیات انسداد است که ریچارد مورفی مسئول آن بود. هدف این عملیات جلوگیری از دسترسی ایران به بازار سلاح است. ریچارد مورفی، معاون وزیر خارجه آمریکا، به عنوان مجری عملیات انسداد وظیفه داشت با هماهنگی شرکتهای سازنده تسلیحات در کشورهای اروپایی که احتمال داشت به ایران سلاح بفروشند و همچنین شرکتهایی که قطعات یدکی جنگ افزارهای به کارگرفته شده در نیروی هوایی ایران را تامین می کردند، قطعاتی مثل سیستم های پدافندی، راداری، جنگنده ها ، تانکها و سیستم موشکی ایران که تماماً آمریکایی و انگلیسی و بعضاً فرانسوی بودند، عملیات انسداد را با هدف مهار جمهوری اسلامی در جنگ اجرا کند. طبق گزارشی که مورفی در خصوص عملیات موسوم به انسداد به سنای آمریکا در ۱۶ ژوئن ۱۹۸۷ ارائه داد، ابراز داشت که این عملیات موفقیت آمیز بوده و باعث شده جمهوری اسلامی به صورت مستقیم قدرت دستیابی به سلاحها و قطعات یدکی را نداشته باشد و مجبور شود سلاحهای مورد نیاز و اصلی جنگ را به شکلهای بسیار پیچیده و طولانی و گران قیمت تهیه کند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اينها همان ملائكة الله هستند ما پس از سه ماه از انجام عمليات «و الفجر يك» به علت مسايل خاصی كه در عملياتهای قبل داشتيم، با شيوه های جديدی در عملياتهای والفجر ۲ و ۳ حضور پيدا كرديم. اين دو عمليات از حيث اهميت و حضور خداوند متعال در آن به صورتی بود كه تمامی فرماندهان لشكر، تيپ، گردان و دسته معتقد بودند كه در عمليات كوچكترين نقشی نداشتند و در هر گوشه از عمليات حضور امدادهای غيبی را حس می كردند. ما در عمليات والفجر يك از نظر پاكی و صداقت عزيزان بسيج، هيچ نقصی نداشتيم و حتی قبل از آغاز عمليات در اردوگاه لشكر به نمونه هايی برخورد می كرديم كه برادران گودالهايی شبيه قبر كنده بودند و شبها در آن به مناجات و گريه و زاری مشغول می شدند و اين حركات يادآور حالات روحانی و عرفانی مجاهدان صدر اسلام و سالكان راه خدا بود و به سبب همين شور و حال در آن عمليات تعداد ۴۵ نفر از عزيزان بسيج كه فقط چند نفرشان سالم بودند به مدت چهار روز مقابل تپه های پاسگاه رشيدیه عراق در يك كانال به عمق يك متر كه كف آن را آب و لجن پوشانده بود، در مقابل نيروهای عراق مقاومت كرده و حاضر به عقب نشينی نشدند. اين حركت برادران چنان جالب بود كه هنگام بازگو كردن آن برای امام بزرگوار، معظم له فرمودند: اينها همان ملائكة الله هستند.شهید حاج ابراهیم همت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۰) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با پر رویی شب را در آنجا ماندیم. صبح نماز را خواندیم و قبل از طلوع آفتاب بردمشان روی شاخ بَردَدکان که معلمان و دانش آموزان بسیجی در آنجا مستقر بودند. کلّه سحر که آقای نوریه را که دیدند، از تعجب شاخ درآوردند. آن موقع مدیر کل بودن ارج و قربی داشت. از قضا عصر دیروز یکی از دانش آموزان با اصابت یک خمپاره شصت شهید و روحیه ها خراب بود. آقای نوریه نیروهای موجود و به خصوص همکلاسی های شهید را در سنگری جمع و برایشان یک ربعی صحبت کرد. او با این آیه مبارک آغاز کرد: مِنَ المُومِنینَ رِجالَُ صَدَقوُا مَا عَاهَدُوا اللهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضیَ نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر وَ مَا بَدَّلوا تَبدِیلاََ. او از شهادت گفت و اینکه خدا فقط مردانی را بر می گزیند که ایمان دارند و بر راه شان صادق و استوارند و ... شکر خدا از گرما و اخلاص و صمیمیت سخنان او روحیه ها زنده شد. من که از اوضاع و احوال منطقه آگاهی داشتم، به آقای نوریه توصیه کردم تا هوا خیلی روشن نشده فرار کنیم و برویم که درنگ بیشتر به صلاح نیست. پایین تر، زیر شاخ، سنگر کمینی بود که یک دسته نیرو در آن مستقر بودند. باران می آمد. پیشنهاد دادم که سری هم به آنها بزنیم. خود مدیر کل هم خبر داشت، که آقای طهوری، رئیس آموزش و پرورش بهار و چند نفر از کارکنان و دانش آموزان شهرستان بهار در آنجا هستند. با بارش مداوم، هوای منطقه کاملاً مه آلود و تردد نیروها به سختی امکان پذیر بود. آقای نوریه با همکارانش گرم صحبت بود که خمپاره اندازیِ عراق شروع شد. تعجب کردم عراق اینجا را نمی زد. از شهبازی علت را پرسیدم. او هم نمی دانست و تعجب کرده بود. بیرون رفتیم. علت معلوم شد. تعدادی از بچه ها آتش روشن کرده و دود به راه انداخته بودند! دو تایی گفتیم: این چه‌کاری است که می کنید، یالّا زود خاموش کنید. مسئول دسته شان هم که اسمش یادم نیست، داد و بیدادی راه انداخت و غائله آتش خاموش شد. جالب آن بود که آنها، کله پاچه کِز می دادند! برادر زنگنه با استادی تمام و به افتخار مدیر کل، گوسفندی قربانی کرده بود و حالا بچه ها درصدد بار گذاشتن کله پاچه و آب گوشت بودند. از کلّه پاچه نمی توانستیم بگذریم، ماندیم و ظهر آب گوشت باصفایی خوردیم که مزّه اش هنوز باقی است. بعد از ناهار به ستاد تیپ رفتیم. یونس گنجی و ناصر قاسمی مسئول محور عملیاتی با مدیر کل و همراهان صحبت هایی کردند و از بازدیدشان پرسیدند. ناصر قاسمی به من گفت: آقای جام بزرگ، مواظب آقای نوریه باش، نکند آورده ای و می خواهی شربتشان بدهی؟! قول دادم شربتی در کار نیست و اتفاقی نمی افتد. از آنجا بردمشان کمین نیروهای سعید صداقتی، فرمانده گروهان‌ارتفاع شاخ سورمر، سمت راست شاخ شمیران، کمین درست بر شیار منتهی به دریاچه سد دربندی خان مستقر بود. یک دسته نیروی مستقر در آنجا، بر تردد معاودین عراقی و نفوذی های ایران در عراق و جا به جایی کالای قاچاق نظارت می کردند. قبل از رفتن به کمین، سعید به گرمی از ما استقبال کرد. مدیر کل و همراهان‌ مقداری از هدایا را بین رزمندگان آنجا توزیع کردند. او گفت: در کمین، یک دسته نیرو از بچه های دبیرستان ابن سینا به همراه دبیرشان آقای کریمی مستقرند، بد نیست سری هم به آنها بزنیم. از خدا خواسته گفتم: خوب پس برویم دیگر. گفت: الان نه. یا صبح زود یا شب. امشب را بخوابید و صبح علی الطلوع، تاریک روشن می رویم کمین. وقتی رسیدیم، ظهر بود و هوا صاف و آفتابی. گل از گل بچه ها باز شد وقتی متوجه شدند مدیر کل آمده دیدارشان. سعید صداقتی با حس و حال اطلاعاتی و ماجراجویی اش به من پیشنهاد داد: تا اینجا که آمده اید، توکل بر خدا، اگر صلاح می دانی تا کنار سد هم برویم. به اشتیاق پذیرفتیم. در این ماموریت تفریحی، برادران، نوری، صداقتی، بیات، محمد زارع، نوریه و یک نفر دیگر حضور داشتند. آقای نوریه، بی خبر از همه جا، نمی دانست کجا می رویم. آهسته آهسته از کنار شیار آب به سد رسیدیم. تا چشمم به آب افتاد، فیل ام یاد هندوستان کرد. گفتم: سعید، آب تنی می چسبد! از پیشنهاد تا اجرا به دقیقه نکشید. من و سعید و بیات پیراهن و شلوارها را کندیم و با مایوهای مامان دوز زدیم به آب. شنا در بعد از ظهری گرم بین آن همه ماهی عجیب چسبید. شاید یک ساعت شنا کردیم. داشتم خودم را با چفیه خشک می کردم که چشمم به ارتفاعات بسیار بلند شاخ ترمونژان در پشت سرم افتاد. کمی پایین ترش عراقی ها در رفت و آمد بودند. هوس کردم سر به سر آقای نوریه بگذارم. پرسیدم: آقای نوریه، آنها را می بینی. گفت: کیا، کجا؟ نشانش دادم و پرسیدم: به نظرت آنها کی اند؟ گفت: نیروهای خودمان. خندیدم و گفتم نه عراقی اند. با تعجب گفت: اِاِاِ اگر عراقی اند، پس ما اینجا چه کار می کنیم...‌؟ گفتم: هیچی، آمده ایم آب تنی. با امیدواری گفت: ل
ابد آنها ما را نمی بینند. گفتم: ببینند یا نبینند مهم‌ نیست. نگران‌ گفت: حتماً می بینند، چطور ما آنها را می بینیم؟! آنقدر ببینند نبینند گفتیم که خنده مان گرفت. با خونسردی گفتم: نگران نباشید. آنها با ما کاری ندارند، زیرا فکر می کنند ما عراقی هستیم و آمده ایم سری به سد بزنیم و حالا عشقمان کشیده شنا کنیم! گفت: بابا خیلی علی بی غم اید شما! گفتم: رویتان نمی شود بگویید خیلی بی عار و بی درد هستید! گفت: واقعاً که آمده اید زیر دل دشمن افتاده اید توی آب، زیرآبی می روید و هرّ و کرّ می کنید. به هر حال بازدید به سلامتی تمام شد و به اتفاق مدیر کل و همراهان به همدان برگشتیم. با این چند روز بازدید، مرخصی من تمام شده بود و باید دوباره به منطقه برمی گشتم. بع ا آقای نوریه در جلسات اداری اش از این بازدید و روحیه رزمندگان خیلی تعریف کرده بود: ما کجا و آنها کجا؟ ما دلمان خوش است اینجا خدمت می کنیم. در حالی که ما انگشت کوچک آن دانش آموزان نوجوان‌ رزمنده هم نیستیم. این بار بر خلاف دفعات قبل ما را به پادگان ها نبردند، ما را به خط مقدم بردند و ما حتی دشمن را از نزدیک دیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران 🔅 السلام ای سربداران السلام http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
معرفی مدافع حرم زینبی شهید حسن عبدالله زاده 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1