eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اينها ولی نعمت ما هستند امام در ملاقات‌های خود، به برادران جانبازی كه با ويلچر خدمتشان می آمدند بيشتر از همه نگاه می كردند. چندين بار جملات اينها «ولی نعمت ما هستند و صاحبان انقلاب هستند» را راجع به جانبازان از ايشان شنيده ايم.  • رفیق دوست http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 در ملاقاتی كه با چند تن از جانبازان بالاي ۷۰% قطع نخاعی با امام داشتيم. به سر يكايك ما دست كشيدند و صورتمان را بوسيدند. يكی از بچه ها آنقدر گريه كرد كه او را از اطاق بيرون بردند؛ ولی نمي دانم امام به آقای توسلی چه گفتند كه آن جانباز را باز هم به داخل آوردند. در اين حال امام حرفی زدند كه هيچ وقت يادمان نمی رود. ايشان فرمودند: «من كه نمی توانم چيزی بگويم، فقط می گويم كه خدا اجرتان بدهد». با شنيدن اين عبارت ديگر احساسات قابل كنترل نبود و جانبازان مثل باران اشك می ريختند و به دست امام بوسه می زدند. قابل توجه اين بود كه دو تا از برادران قطع نخاع بودند و با وجود اين كه نمی توانستند روی چرخ بنشينند ولی بخاطر عشق به امام مدتی نشستند و درد را تحمل كردند. • جانباز قطع نخاع، رهبران http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 اقدام دیگری که آمریکاییها برای جلوگیری از پیروزی ایران در جنگ انجام می دهند موسوم به عملیات انسداد است که ریچارد مورفی مسئول آن بود. هدف این عملیات جلوگیری از دسترسی ایران به بازار سلاح است. ریچارد مورفی، معاون وزیر خارجه آمریکا، به عنوان مجری عملیات انسداد وظیفه داشت با هماهنگی شرکتهای سازنده تسلیحات در کشورهای اروپایی که احتمال داشت به ایران سلاح بفروشند و همچنین شرکتهایی که قطعات یدکی جنگ افزارهای به کارگرفته شده در نیروی هوایی ایران را تامین می کردند، قطعاتی مثل سیستم های پدافندی، راداری، جنگنده ها ، تانکها و سیستم موشکی ایران که تماماً آمریکایی و انگلیسی و بعضاً فرانسوی بودند، عملیات انسداد را با هدف مهار جمهوری اسلامی در جنگ اجرا کند. طبق گزارشی که مورفی در خصوص عملیات موسوم به انسداد به سنای آمریکا در ۱۶ ژوئن ۱۹۸۷ ارائه داد، ابراز داشت که این عملیات موفقیت آمیز بوده و باعث شده جمهوری اسلامی به صورت مستقیم قدرت دستیابی به سلاحها و قطعات یدکی را نداشته باشد و مجبور شود سلاحهای مورد نیاز و اصلی جنگ را به شکلهای بسیار پیچیده و طولانی و گران قیمت تهیه کند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اينها همان ملائكة الله هستند ما پس از سه ماه از انجام عمليات «و الفجر يك» به علت مسايل خاصی كه در عملياتهای قبل داشتيم، با شيوه های جديدی در عملياتهای والفجر ۲ و ۳ حضور پيدا كرديم. اين دو عمليات از حيث اهميت و حضور خداوند متعال در آن به صورتی بود كه تمامی فرماندهان لشكر، تيپ، گردان و دسته معتقد بودند كه در عمليات كوچكترين نقشی نداشتند و در هر گوشه از عمليات حضور امدادهای غيبی را حس می كردند. ما در عمليات والفجر يك از نظر پاكی و صداقت عزيزان بسيج، هيچ نقصی نداشتيم و حتی قبل از آغاز عمليات در اردوگاه لشكر به نمونه هايی برخورد می كرديم كه برادران گودالهايی شبيه قبر كنده بودند و شبها در آن به مناجات و گريه و زاری مشغول می شدند و اين حركات يادآور حالات روحانی و عرفانی مجاهدان صدر اسلام و سالكان راه خدا بود و به سبب همين شور و حال در آن عمليات تعداد ۴۵ نفر از عزيزان بسيج كه فقط چند نفرشان سالم بودند به مدت چهار روز مقابل تپه های پاسگاه رشيدیه عراق در يك كانال به عمق يك متر كه كف آن را آب و لجن پوشانده بود، در مقابل نيروهای عراق مقاومت كرده و حاضر به عقب نشينی نشدند. اين حركت برادران چنان جالب بود كه هنگام بازگو كردن آن برای امام بزرگوار، معظم له فرمودند: اينها همان ملائكة الله هستند.شهید حاج ابراهیم همت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۰) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با پر رویی شب را در آنجا ماندیم. صبح نماز را خواندیم و قبل از طلوع آفتاب بردمشان روی شاخ بَردَدکان که معلمان و دانش آموزان بسیجی در آنجا مستقر بودند. کلّه سحر که آقای نوریه را که دیدند، از تعجب شاخ درآوردند. آن موقع مدیر کل بودن ارج و قربی داشت. از قضا عصر دیروز یکی از دانش آموزان با اصابت یک خمپاره شصت شهید و روحیه ها خراب بود. آقای نوریه نیروهای موجود و به خصوص همکلاسی های شهید را در سنگری جمع و برایشان یک ربعی صحبت کرد. او با این آیه مبارک آغاز کرد: مِنَ المُومِنینَ رِجالَُ صَدَقوُا مَا عَاهَدُوا اللهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضیَ نَحبَهُ وَ مِنهُم مَن یَنتَظِر وَ مَا بَدَّلوا تَبدِیلاََ. او از شهادت گفت و اینکه خدا فقط مردانی را بر می گزیند که ایمان دارند و بر راه شان صادق و استوارند و ... شکر خدا از گرما و اخلاص و صمیمیت سخنان او روحیه ها زنده شد. من که از اوضاع و احوال منطقه آگاهی داشتم، به آقای نوریه توصیه کردم تا هوا خیلی روشن نشده فرار کنیم و برویم که درنگ بیشتر به صلاح نیست. پایین تر، زیر شاخ، سنگر کمینی بود که یک دسته نیرو در آن مستقر بودند. باران می آمد. پیشنهاد دادم که سری هم به آنها بزنیم. خود مدیر کل هم خبر داشت، که آقای طهوری، رئیس آموزش و پرورش بهار و چند نفر از کارکنان و دانش آموزان شهرستان بهار در آنجا هستند. با بارش مداوم، هوای منطقه کاملاً مه آلود و تردد نیروها به سختی امکان پذیر بود. آقای نوریه با همکارانش گرم صحبت بود که خمپاره اندازیِ عراق شروع شد. تعجب کردم عراق اینجا را نمی زد. از شهبازی علت را پرسیدم. او هم نمی دانست و تعجب کرده بود. بیرون رفتیم. علت معلوم شد. تعدادی از بچه ها آتش روشن کرده و دود به راه انداخته بودند! دو تایی گفتیم: این چه‌کاری است که می کنید، یالّا زود خاموش کنید. مسئول دسته شان هم که اسمش یادم نیست، داد و بیدادی راه انداخت و غائله آتش خاموش شد. جالب آن بود که آنها، کله پاچه کِز می دادند! برادر زنگنه با استادی تمام و به افتخار مدیر کل، گوسفندی قربانی کرده بود و حالا بچه ها درصدد بار گذاشتن کله پاچه و آب گوشت بودند. از کلّه پاچه نمی توانستیم بگذریم، ماندیم و ظهر آب گوشت باصفایی خوردیم که مزّه اش هنوز باقی است. بعد از ناهار به ستاد تیپ رفتیم. یونس گنجی و ناصر قاسمی مسئول محور عملیاتی با مدیر کل و همراهان صحبت هایی کردند و از بازدیدشان پرسیدند. ناصر قاسمی به من گفت: آقای جام بزرگ، مواظب آقای نوریه باش، نکند آورده ای و می خواهی شربتشان بدهی؟! قول دادم شربتی در کار نیست و اتفاقی نمی افتد. از آنجا بردمشان کمین نیروهای سعید صداقتی، فرمانده گروهان‌ارتفاع شاخ سورمر، سمت راست شاخ شمیران، کمین درست بر شیار منتهی به دریاچه سد دربندی خان مستقر بود. یک دسته نیروی مستقر در آنجا، بر تردد معاودین عراقی و نفوذی های ایران در عراق و جا به جایی کالای قاچاق نظارت می کردند. قبل از رفتن به کمین، سعید به گرمی از ما استقبال کرد. مدیر کل و همراهان‌ مقداری از هدایا را بین رزمندگان آنجا توزیع کردند. او گفت: در کمین، یک دسته نیرو از بچه های دبیرستان ابن سینا به همراه دبیرشان آقای کریمی مستقرند، بد نیست سری هم به آنها بزنیم. از خدا خواسته گفتم: خوب پس برویم دیگر. گفت: الان نه. یا صبح زود یا شب. امشب را بخوابید و صبح علی الطلوع، تاریک روشن می رویم کمین. وقتی رسیدیم، ظهر بود و هوا صاف و آفتابی. گل از گل بچه ها باز شد وقتی متوجه شدند مدیر کل آمده دیدارشان. سعید صداقتی با حس و حال اطلاعاتی و ماجراجویی اش به من پیشنهاد داد: تا اینجا که آمده اید، توکل بر خدا، اگر صلاح می دانی تا کنار سد هم برویم. به اشتیاق پذیرفتیم. در این ماموریت تفریحی، برادران، نوری، صداقتی، بیات، محمد زارع، نوریه و یک نفر دیگر حضور داشتند. آقای نوریه، بی خبر از همه جا، نمی دانست کجا می رویم. آهسته آهسته از کنار شیار آب به سد رسیدیم. تا چشمم به آب افتاد، فیل ام یاد هندوستان کرد. گفتم: سعید، آب تنی می چسبد! از پیشنهاد تا اجرا به دقیقه نکشید. من و سعید و بیات پیراهن و شلوارها را کندیم و با مایوهای مامان دوز زدیم به آب. شنا در بعد از ظهری گرم بین آن همه ماهی عجیب چسبید. شاید یک ساعت شنا کردیم. داشتم خودم را با چفیه خشک می کردم که چشمم به ارتفاعات بسیار بلند شاخ ترمونژان در پشت سرم افتاد. کمی پایین ترش عراقی ها در رفت و آمد بودند. هوس کردم سر به سر آقای نوریه بگذارم. پرسیدم: آقای نوریه، آنها را می بینی. گفت: کیا، کجا؟ نشانش دادم و پرسیدم: به نظرت آنها کی اند؟ گفت: نیروهای خودمان. خندیدم و گفتم نه عراقی اند. با تعجب گفت: اِاِاِ اگر عراقی اند، پس ما اینجا چه کار می کنیم...‌؟ گفتم: هیچی، آمده ایم آب تنی. با امیدواری گفت: ل
ابد آنها ما را نمی بینند. گفتم: ببینند یا نبینند مهم‌ نیست. نگران‌ گفت: حتماً می بینند، چطور ما آنها را می بینیم؟! آنقدر ببینند نبینند گفتیم که خنده مان گرفت. با خونسردی گفتم: نگران نباشید. آنها با ما کاری ندارند، زیرا فکر می کنند ما عراقی هستیم و آمده ایم سری به سد بزنیم و حالا عشقمان کشیده شنا کنیم! گفت: بابا خیلی علی بی غم اید شما! گفتم: رویتان نمی شود بگویید خیلی بی عار و بی درد هستید! گفت: واقعاً که آمده اید زیر دل دشمن افتاده اید توی آب، زیرآبی می روید و هرّ و کرّ می کنید. به هر حال بازدید به سلامتی تمام شد و به اتفاق مدیر کل و همراهان به همدان برگشتیم. با این چند روز بازدید، مرخصی من تمام شده بود و باید دوباره به منطقه برمی گشتم. بع ا آقای نوریه در جلسات اداری اش از این بازدید و روحیه رزمندگان خیلی تعریف کرده بود: ما کجا و آنها کجا؟ ما دلمان خوش است اینجا خدمت می کنیم. در حالی که ما انگشت کوچک آن دانش آموزان نوجوان‌ رزمنده هم نیستیم. این بار بر خلاف دفعات قبل ما را به پادگان ها نبردند، ما را به خط مقدم بردند و ما حتی دشمن را از نزدیک دیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران 🔅 السلام ای سربداران السلام http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
معرفی مدافع حرم زینبی شهید حسن عبدالله زاده 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان حدود ساعت نه صبح اتوبوس ها حرکت کردند و ساعت ده و نیم به ماهشهر رسیدیم. ماهشهر در اصل مقر اصلی پزشکان و پرسنلی بود که یا به آبادان می رفتند و یا برای مرخصی از آبادان برمی گشتند. دو خانه بزرگ، یکی برای خانم ها و دیگری را برای آقایان اختصاص داده بودند. به اضافه این که گروهی از پرسنل هم مقیم ماهشهر بودند. شهر نسبت به آنچه در سالهای قبل دیده بودم خیلی شلوغ تر شده بود. گروه ها منتظر بودند تا ساعت اعزام به آبادان فرا برسد. حدود ساعت سه بعدازظهر بود که رئیس بهداری ماهشهر وارد جایگاه ما شد و اسامی پنج نفر را خواند. من، دکتر کریمی، دکتر مژدهی متخصص بیهوشی، آقای ایزدی تکنسین بیهوشی و یک تکنسین داروخانه که اصفهانی بود و بسیار ترسیده بود. اسم او را به خاطر ندارم. پرسیدم: «پس بقیه پرسنل چه می شوند.» دستور داده بودند فعلا ما پنج نفر به آبادان اعزام شویم، بعد تكليف بقیه روشن شود. در ساعاتی که ما در محل استراحت خود در خانه شماره m۵ ماهشهر منتظر بودیم، بحث های زیادی شد که گاهی حالت شوخی و جدی داشت. یکی از متخصصین زنان و زایمان می گفت: من از اینجا تکان نمی خورم، چرا من به آبادان بروم و خمپاره بخورم.» یکی از پزشکان مقیم ماهشهر به شوخی گفت: «حالا مجبور نیستی حتما خمپاره بخوری، خمسه خمسه کاتیوشا و گلوله توپ هم هست، می توانی از آنها میل بفرمایید.» این حرف باعث ناراحتی دکتر شد و با خنده‌ای عصبی گفت: «وقتی نوبت تو شد که به آبادان بیایی ببینم همین طور بامزه خواهی بود یا نه.» خلاصه ما پنج نفر را با مینی بوس به محل نشستن هلی کوپتر بردند. سوار شدیم، یکی دو نفر افسر نیز داخل هلی کوپتر بودند که با هم سلام و علیک کردیم. یکی از آنها به نام سروان ابراهیم خانی، اسم و تخصص ما را پرسید. بعد از آشنایی مختصر از او پرسیدم: «شما کی از آبادان خارج شدید؟» گفت: «دیروز برای انجام مأموریت به ماهشهر آمدم و امروز عازم آبادان هستم.» پرسیدم: «اوضاع آبادان چه طور است؟» گفت: «دکتر نمیخواهم بترسانمت ولی از زمانی که از هلی کوپتر پیاده شویم زیر گلوله خمپاره خواهیم بود تا به مقصد برسیم.» حدود چهل و پنج دقیقه منتظر بودیم. پرسیدم: «پس چرا پرواز نمی کنیم.» یکی از افسران گفت: «هنوز پوشش هوایی نداریم.» یعنی هواپیماهای جنگی، منطقه پرواز را حفاظت نمی کنند. بالاخره یک سرگرد خلبان، بسیار خوش تیپ با لباس مخصوص و عینک آفتابی، به اضافه کمک خلبان سوار هلی کوپتر شدند. خلبان پس از خوش آمد گفت: «خوب همگی آقایان شجاعانه و داوطلبانه عازم هستید.» سپس موتور هلی کوپتر روشن شد. به تدریج سرعت حرکت پروانه ها بیشتر می شد و با صدای بلندی می چرخیدند. هلی کوپتر از زمین بلند شد. نمیدانم کمک خلبان از سر شوخی یا جدی به ما گفت: «در حلول راه مواظب باشید اگر هواپیما یا هلی کوپتر دیدید به ما اطلاع بدهید.» هر یک از ما چهار چشمی از پنجره های هلی کوپتر به بیرون نگاه می کردیم. تنها سرگرد ابراهیم خانی بود که خونسرد نشسته بود و با خلبان صحبت می کرد. ضمن راه دیدیم یک هلی کوپتر از سمت مقابل در فاصله دوری به طرف ماهشهر می رود. تکنسین داروسازی با هیجان گفت: «جناب سرگرد یک هلی کوپتر سمت چپ دیده میشود.» سرگرد گفت: «این خودی است.» در طی راه از خلبان پرسیدم: «بقیه پرسنلی که در ماهشهر ماندند چه می شوند.» گفت: «به ما دستور داده اند به هیچ وجه خانم ها را به آبادان نبریم، ولی آقایان به تدریج خواهند آمد.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 درگردش ایام رمز و رموزی است که جز گذر زمان پرده از آن برنمی‌دارد و به ظهور نمی‌رسد. رحلت حضرت امام خمینی، آن پیر فرزانه و عصاره پیامبران در ۱۴ خرداد بود. همان که سرود: سالها می گذرد حادثه ها می آید انتظار فرج از نیمه خرداد کشم و ۱۴ خرداد خبر از ۱۵ خردادی می داد در آن خلف شایسته او، امام خامنه ای که مانند خورشید عالم تاب ۳۳ سال این کشور را از خطرات فراوان عبور داد انتخاب می شود تا با دعای امام و همت مردمش، سنگرهای کلیدی جهان را فتح کند. "این انتخاب خجسته باد." http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 دومین کشور غربی که پس از آمریکا نسبت به آزادی خرمشهر موضع گیری کرد، فرانسه بود. در آن زمان، حکومت میتران و سوسیالیستها سر کار بودند. موضع رسمی دولت فرانسه را "کلود شسون"، وزیر خارجه وقت فرانسه به این صورت بیان می کند: "انقلاب ایران بسیار خطرناک و نگران کننده است و می تواند تمام منطقه را در جنگی گسترده درگیر کند و به این لحاظ ما از عراق در برابر توسعه طلبی های ایران حمایت می کنیم”. دولت فرانسه هر چند قبل از شروع جنگ تحمیلی ، روابطی حسنه با رژیم بعث عراق برقرار کرده بود و سلاحهای فرانسوی در اختیار عراق قرار می داد اما مشخصاً به خاطر روابط اختصاصی و ویژه ای که "طارق عزیز" با مقامات فرانسوی داشت این روابط به حمایت بسیار ویژه نیروهای فرانسه و شرکتهای تولید کننده سلاحهای فرانسوی پس از آزادی خرمشهر از ارتش عراق منجر شد. به این صورت که تمام سیستم ترابری ارتش عراق در خدمت این هدف قرار گرفت که پرواز هوایی پاریس- بغداد جهت انتقال تسلیحات فرانسوی به عراق برقرار شود. چون هواپیماهای نظامی عراق کفایت نمی کردند چند فروند هواپیمای غیرنظامی و ایرباس با برداشتن صندلی تحت پوشش پروازهای غیر نظامی و خط عادی پرواز پاریس – بغداد به خط انتقال تسلیحات فرانسه به عراق تبدیل شدند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۱) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از مرخصی به مقر اطلاعات در جوانرود برگشتم. با اسارت برادر مستجیری، علی چیت سازیان به اطلاعات برگشته بود. دوره قبلی شناسایی در منطقه جوانرود، شاخ شمیران و در بندی خان عراق در زمان مدیریت برادر مستجیری بود و حالا در این شرایط جدید دور دوم شناسایی ها باید کلید می خورد، مسئول محور همچنان برادر ناصر قاسمی و معاونش، یونس گنجی بود. در این مدت یک بار علی آقا برای بازدید از عملکرد دسته واحد مستقر در این منطقه پیش ما آمد و اتفاقاً در معیت تیم، همراه ما شد. او، ولی الله سیفی و محمد مومنی با من همراه شدند. من بلدچی بودم و منطقه را می شناختم. صلاح و نیاز نبود آنها را با خودم جلو ببرم. علی آقا و ولی سیفی را در کمین گذاشتم و قبل از حرکت او به من تذکر داد و تاکید کرد که محمد مومنی را ببر و او را خوب به مسیر توجیه کن. در برگشت دیدم جا تره و بچه نیست! علی آقا و سیفی در نقطه کمین نبودند. صدای پرنده و ... در آوردم، ولی جواب نیامد. چپ و راست رفتم. اطراف را دید زدم. اما نبودند. سرانجام در فاصله بیست متری از کمین دیدم پشت یکی از درختچه های بلوط جنگلی چمباتمه زده و از سرما به هم چسبیده اند. گفتم: به به! ما به امید شما رفته ایم جلو. مسئول اطلاعات عملیات می گوید این طوری بروید این طوری در کمین مراقبت کنید و آن وقت خودش....! آن بزرگوار یک کلمه هم حرف نزد و به دنبال ما راه افتاد و آمد. من حدود ۸ سال از علی آقا بزرگتر بودم.‌او برای من احترام ویژه ای قائل بود. مربی شنا بودم و به اصطلاح پیش کسوت و البته بیشتر دوستانی که در واحد بودند، هر کدام‌ مهارت هایی مانند کُشتی و رزمی کاری داشتند. او هر کدام را به فرا خور حال و جایگاه احترام می کرد، با این همه او در کار خیلی جدی و بی تعارف بود. فردای آن روز، علی آقا به من دستور داد تا با او به ارتفاع بروم. با خودم خیال کردم شاید علی آقا برای دیروز می خواهد تذکری بدهد. گفتم: برای چه مشکلی پیش آمده؟ گفت: نه می خواهم ببرمت جنوب. - پس تکلیف اینجا چه می شود؟ - مگر مومنی به راه و چاه اینجا توجیه نشده؟ - چرا. - پس نگران نباش. راه کار را تحویل او بده. - حالا جنوب یعنی کجا؟! - هور. شط علی، نیروی جدید گرفته ایم، می خواهیم آنها را آموزش بدهیم. شستم خبرداد که آنها می خواهند من به آنها آموزش شنا بدهم و لابد عملیات بعدی باید در آب باشد. چیزی نپرسیدم و مثل بچه های خوب سوار تویوتای علی آقا شدم و به اتفاق دوستان دیگر، عصر آنروز وارد هورالهویزه و روستای شط علی شدیم. علی آقا چنان گفت نیروی جدید گرفته ایم که گفتم لابد دست کم یک گروهان می شوند. آنها، فکر کنم، ده نفر بودند. تازه واردها مرا هم تازه وارد و صفر کیلومتر حساب کردند! یکی از آنها گفت: آنهایی که تازه آمده اند، گوش کنند، اگر دستشویی دارید، تا هوا روشن است بروید، وگرنه زیر آتش قرار می گیرید! با خودم گفتم: حالا من تازه واردم؟ فردا در آموزش حالی از شما بگیرم تا بفهمید کی تازه وارد است و کی باید دست شویی برود! شیطانِ خنّاس را لعنت کردم و ذهنم رفت شاخ بردَدکان، پیش دستشویی آنجا. زیر شاخ شمیران یک سنگر فعال خمپاره انداز ۸۱ و ۱۲۰ میلی متری داشتیم. در بازگشت از شناسایی ها بعد از این سنگر، سنگر دیگری بود که در آن منتظر ماشین می ماندیم تا ما را به مقر برگرداند. زیر بردَدکان جاده باریک خطرناکی بود که یک طرفش درّه و پرتگاه بود. نمی دانم چرا بچه ها درست سر این شیار شیب و کنار جاده، دستشویی درست کرده بودند؟ خدمه که خمپاره ها را شلیک می کردند، عراق هم جواب می داد و گلوله هایش ارتفاع را رد می کرد و گرومپ می افتاد در شیارِ دره کنار جاده. یکی دو بار هم خمپاره افتاده بود روی دست شویی! بچه ها که می خواستند به موال بروند، دست به دعا برمی داشتند که خدایا، نگهبان ما باش تا به سلامت از دستشویی برگردیم. نکند خمپاره ای سر ما و دستشویی بیاید و ما در آن حالت شهید یا زخمی شویم! آن وقت بگویند فلانی از دست شویی پرواز کرد..‌! با خودم گفتم لابد این سفارشات دوستان جدید درباره دستشویی، برای آتش سنگین دشمن و از این حرف هاست. اما من از آتش سنگین ابایی ندارم. بارها آن را تجربه کرده ام. اینها خودشان می ترسند، فکر می کنند من هم مثل خودشان هستم! به تذکر آنان توجه نکردم. دم غروب برای رفتن به مستراح و گرفتن وضو، آفتابه ای را پر کردم و به دست شویی رفتم. چشم تان روز بد نبیند، تا نشستم، آتش شروع شد! فوج پشه های هلی کوپتری نیش بارانم کردند. کباب شدم، از هر طرف شیرجه می زدند و می زدند. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. هر دو دستم درگیر بود. من شده بودم سیبل آتش هوا به زمین هلی کوپترهای آپاچی. بیچاره شدم. نه یکی، نه دو تا، نه یک بار، نه دو بار، بی انصاف ها، غریبه و آشنا و تازه وارد هم سرشان نمی شد