eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 برخوردار نبودن ایران از امکانات و تجهیزات نظامی پیشرفته و همچنین ناتوانی نیروهای نظامی ایران، از مسائل عمده ای بود که رسانه های خارجی و کارشناسان و تحلیل گران امور نظامی، همواره در بررسی جنگ ایران و عراق و مقایسه وضعیت دو کشور به آن اشاره و تأکید می کردند. بر اساس این تحلیل ها طبعا نه تنها برای حاکمان عراق امکان درکی درست از تحولاتی که منتهی به پیدایش وضعیت جدید در مرحله آزادسازی شده بود، وجود نداشت، بلکه غفلت رسانه های خارجی و کارشناسان نظامی آنها را نیز موجب گردید؛ اما با وجود این، سلسله عملیات رزمندگان اسلام توانست به طور قطع، باور و ذهنیت عراقی ها و کارشناسان رسانه های خارجی را مورد سؤال قرار دهد. زیرا صحنه عمل و نتایج حاصل از تحرکات نظامی رزمندگان اسلام، گویاتر از همه چیز خودنمایی می کرد. رادیو بی بی سی به دنبال آزادسازی کامل منطقه عملیاتی فتح المبين، چنین گفته است: نظر متخصصان امور اطلاعاتی غرب روشن است که ایران در درگیری های اخیر با عراق (فتح المبين)، دست برنده را دارد. متخصصان نظامی در غرب این عملیات را پیروزی بزرگ ایران می دانند. نیروهای مسلح ایران، نفرات بیشتری در اختیار دارند و از روحیه بسیار خوبی برخوردار می باشند. رادیو بی بی، سی طی دو روز متوالی با تأکید بر پیروزی رزمندگان اسلام، به نتایج و ابعاد رو به گسترش آن در منطقه اشاره و تأیید می کند: «چشم انداز پیروزی نهایی ایران و سرانجام سقوط رژیم صدام حسین را باید زنگ خطری برای بسیاری از کشورهای منطقه تلقی کرد. چنین شکستی برای صدام حسين، می تواند ملاحظات صرفا نظامی را بر تمامی منطقه ای حاکم کند که اهمیت سیاسی و استراتژیک آن بسیار قابل توجه است.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• باید کاری می کردیم. این بار فیلم هفت دلاور را باید خودمان بازی می کردیم. توطئه کردیم که هفت نفری جیم بشویم، ولی صددرصد بی خبر، در سکوت کامل! هفت نفر شدیم، نصرت نائینی، سعید یوسفی، قاسم هادی ئ، سعید صداقتی، محمد رحیمی، نقی قوی دست و خودم. حتی قرار گذاشتیم به عمو اکبر، جانشین علی آقا در رفیّع هم چیزی نگوییم. یکی دو نفر از جمله محمد خادم آمدند پیش ما اعتراض که ما باید خودمان را به عملیات برسانیم. یکی از بچه ها به او گفت: مگر می شود بدون اجازه رفت؟ این حرف ها چیست؟ ما وظیفه داریم اینجا بمانیم تا دستور برسد! با این همه موش و گربه بازی قرار گذاشتیم صبح زود بعد از نماز و دعا و خوابیدن بچه ها نقشه فرار بزرگ به سوی عملیات را عملی کنیم. بر اثر بارندگی های شدید، کل منطقه و بخش زیادی از جاده زیر آب رفته بود. باید طبق نقشه تک به تک و با احتیاط با یک فاصله زمانی به سر جاده می رفتیم و در نقطه ای همدیگر را ملاقات می کردیم. نقشه اجرا شد. وقتی به هم رسیدیم. به جهت ریش سفیدی مرا مامور کردند تا بروم از ستاد ماشینی بگیرم. در ستاد فقط آقای رنگ آمیز، مسئول پرسنلی تیپ و برادر مصطفی گمار حضور داشتند. پس از سلام و احوال پرسی قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و به رنگ آمیز گفتم: راستش کاری پیش آمده و ما می خواهیم برویم سری به علی آقا بزنیم. اگر لطف کنی ماشینی در اختیار ما بگذاری ممنون می شویم! سفت و صریح گفت: ماشین نداریم! - پس چطوری برویم؟ - من نمی دانم. با ما هم کسی هماهنگ نکرده! - هماهنگ کرده یا نکرده، الان وضعیت جوریه که ما هفت نفر باید خودمان را به آنها برسانیم و اینجا بمان هم نیستیم! فکری کرد و گفت: من امروز در جُفیر جلسه ای دارم. تا سه راهی جُفیر در خدمتتان هستم. از آنجا به بعد هم خدا کریم است. یکی پیدا می شود که شما را برساند. بهتر از هیچی بود. پذیرفتم. گفتم: شما کی می خواهی بروی؟ - اگر چند دقیقه حوصله کنید با هم می رویم. تشکر کردم و خوشحال گفتم: من می روم پیش بچه ها، سر جاده منتظریم. کامیون چند کیلومتر بعد می خواست وارد مقری شود. راننده ما را پیاده کرد و دوباره پای پیاده به راه افتادیم تا رسیدیم به سه راهی خرمشهر، جاده صاحب الزمان(ع) و اهواز. آنها نماز عصر را خواندند و من نماز ظهر و عصر را خواندم، اما باز از ماشین خبری نبود. برای مان سئوال شده بود که اینجا عملیات شده پس چرا تردّدی نیست؟! نکند عملیات جای دیگر است و باز ما بی خبریم؟! به زودی متوجه شدیم که اصل تردد ها از جاده اهواز به آبادان است. دو سه کیلومتری راه نرفته بودیم که فرشته نجات رسید. بچه ها برای او دست تکان دادند تا راننده ترمز زد. مثل برق و باد سه نفر رفتند در کابین کنار راننده و ما هم خیلی چابک پاها را روی لاستیک ها گذاشتیم و از دیوارهای فلزی کمپرسی کشیدیم بالا. اما بار کمپرسی پر از ماسه بود. چاره نبود، خودمان را با سینه و شکم چسباندیم به ماسه ها و پاها را گیر دادیم به لبه کناره کمپرسی. با سرعت گرفتن کامیون، باد می زد و دانه های تیز ماسه را می کوبید به صورت و چشم ها. چفیه ها را از گردن باز کردیم و بستیم دور صورتمان و کور شدیم! هیچ چیز را نمی دیدیم، ولی فک هایمان کار می کرد و حرف می زدیم. با هر تکانی هُرّی دلمان می ریخت که نکند الان پرت بشویم پایین. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سپاه مهدی 🔻حاج صادق آهنگران 🔻 اجرا: ۱۰ بهمن ۱۳۶۵ نمازجمعه دانشگاه تهران شاعر: حبیب‌الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آن روز دیگر امکان حرکت نبود. اولا ساعت جذر شروع شده بود، ثانیا امکان این که دوباره بخواهیم کامیون را بگوییم بیاید و اسبابها را بار بزنیم، وجود نداشت. ناهار مختصری خوردیم و همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ عازم چویبده شدیم تا به ناخدا عباسی که بی صبرانه منتظر ما بود، علت تأخیر را خبر بدهیم. ناخدا عباسی خیلی بی قرار بود. از این که پنج روز علاف و بی کار منتظر ما شده، سخت عصبانی بود. پس از شرح وقایع کمی آرام شد. گفت: «من هم با اجازه شما با وجودی که لنج را در بست گرفته بودید، یک مسافر دیگر به جمع شما اضافه کردم که ضرر و زیان چند روز تأخیر جبران شود. یکی از مهندسین شرکت نفت است.» ما هم گفتیم به شرطی که جا به حد کافی برای اسباب اثاثیه ما باشد، مانعی ندارد. ناخدا گفت: «خاطرتان جمع باشد خن به حد کافی بزرگ است.» گفتم: «ما فردا صبح زود شروع به اسباب کشی می کنیم و به او ملحق می‌شویم.» گفت: «شما را به خدا قبل از این که جذر شروع شود، حداقل دو ساعت قبل از آن، اینجا باشید.» شب به رئیس امور مسافرت زنگ زدم و گفتم فردا ساعت هفت صبح برای ما کامیون بفرستد. او هم که یکی از دوستان ما بود قول داد رأس ساعت هفت کامیون جلوی در خانه دکتر غانم باشد. صبح با یکی دو نفر از کارگران اتاق عمل به خانه ی دکتر غانم رفتیم. سروان ابراهیم خانی، محمد و چند نفر از پرسنل او برای کمک آمده بودند. به سرعت اثاثیه دکتر غانم را بار زده و سپس به منزلم رفتیم. مقداری اسباب اثاثیه را در کامیون جا دادیم. بقیه را داخل کامیونی که سروان ابراهیم خانی تدارک دیده بود، بار زدیم و عازم چویبده شدیم. قرار بود سایر افراد هم خودشان توسط دوستان و شوهرانشان که در تهران بودند، کامیون دیگری را از اداره حمل و نقل گرفته به چویبده بیایند. فقط دو نفر از پزشکان مانده بودند که قرار بود مبلغی اضافه به راننده بدهیم، یک بار دیگر به آبادان برگردد و اثاثیه آنها را هم بیاورد. بار زدن و رسیدن به چویبده حدود سه ساعت طول می کشید. همه کامیون ها ساعت ده به چویبده رسیدند. باربرها که در آن منطقه ولو بودند به کامیون های ما آویزان شدند. ناخدا عباسی که منتظر ما بود و خودش گروهی از دوستان و اقوامش را آماده کرده بود، جلو آمد. آنها را کنار زد و گفت: «ما خودمان باربر داریم.» گفتم: «اول از همه وسایل من را خالی کنید، چون قرار است که کامیون برای آوردن اثاثیه دو دکتر دیگر برگردد.» کامیون تخلیه شد و فورا حرکت کرد. حدود یک ساعت طول کشید تا بار سایر کامیون ها را نیز تخلیه کردند و به داخل لنج بردند. مهندسی هم که قرار بود با ما همسفر شود با یکی از کارگرانش که جوانی قوی هیکل و جسور بود، قبل از ما رسیده و اثاثیه خود را به داخل لنج برده بود. اتفاقا آقای مهندس با من آشنا در آمد. چند سال قبل دخترش با یک نقص مادرزادی به دنیا آمده بود. از حال فرزندش پرسیدم. گفت حالش خوب است و یک دختر بچه زیبای چهار ساله شده است. پس از این که همه کامیون ها تخلیه شد، ناخدا عباسی گفت: «پس دو نفر دیگر چه شدند؟» همگی خود را به تجاهل زدیم. گفتم: «قرار بود همزمان با ما حرکت کنند. ما فکر کردیم زودتر رسیده اند و در بین راه هم آنها را ندیدیم.» ساعت حدود یک بعدازظهر شد ولی خبری از آنها نبود. کم کم ما هم نگران می‌شدیم که مبادا به موقع نرسند و جذر شروع شود. آنها می بایست حدود ساعت یک و نیم یا دو می رسیدند. ساعت دو شد و باز هم خبری از دوستان نبود. ناخدا هم شدیدا نگران بود و از ما می پرسید: پس چرا نیامدند؟» باز ما اظهار بی اطلاعی کردیم. بالاخره بیست دقیقه بعد سر و كله کامیون پیدا شد. راننده گفت: «کامیون بین را خراب شد. تا از اداره کل حمل و نقل مکانیک بیاد و درست کنه، طول کشید.» خلاصه کارگران با عجله اثاثیه دوستانمان را تخلیه و وارد لنج کردند. راننده از ما خداحافظی کرد و عازم آبادان شد. ناخدا هم گفت: شانس آوردید، اگر نیم ساعت دیرتر می رسیدند، مجبور بودیم تا ده شب منتظر بمانیم. چون جذر در حال شروع شدن است.» بالاخره لنج حرکت کرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مثل چمران بمیرید ! چمران شرف را بیمه کرد 🔻 ۳۱ خرداد سالگرد شهادت «عقل عاشق» دکتر مصطفی چمران ، عارف عاشق و مجاهد بزرگ جهان اسلام روحش شاد و یادش گرامی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 آغاز اسارت «عراقی ها آمدند بالای سر ما . يكی از آن ها آمد جلو كه دستم را بگيرد ، دستم را كشيدم و گفتم تو نامحرمی . تا چند ساعت فكرم كار نمی كرد . فرار كه نمی توانستم بكنم ، بهترين اتفاق مرگ بود. با هر صدای انفجاری خودم را بالا می كشيدم كه تركش به من بخورد . ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود . دعا كردم بميرم . استغفار كردم، اشهدم را گفتم ، اما يادم افتاد چند روز پيش ، نماز امام زمان نذر كرده بودم . روی زانوهايم نشستم و نذرم را ادا كردم . بعد از نماز آرام تر شده بودم ؛ اما وقتی ياد نگاه های عراقی می افتادم ، بدنم می لرزيد ، اما خودم را سپردم دست خدا وبه او توكل كردم .» از کتاب "دوره درهای بسته" فاطمه ناهیدی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 نگرانی درباره آثار ناشی از پیروزی های رو به گسترش ایران در منطقه، به ویژه در صورت سقوط رژیم صدام و تأثیرات فزاینده آن بر تهدید منافع آمریکا و غرب، مهم ترین مسئله ای بود که در رسانه ها به آن اشاره می شد و محور تلاش های دیپلماتیک کشورهای منطقه، آمریکا و غرب محسوب می گردید؛ لذا علاوه بر حمایت سیاسی - تبلیغاتی از رژیم صدام، تدابیری برای کمک به این کشور اتخاذ شد که از جمله آنها، اعزام نیرو از مصر و اردن برای یاری رساندن به صدام بود. به موازات این اقدامات، تلاش برای بازگرداندن مصر به جهان عرب و ايجاد تشکل عربی در حمایت از صدام به همراه آمادگی برای رویارویی با تحولات غیر منتظره در عراق و منطقه در دستور کار حامیان عراق قرار گرفت. ابوغزاله وزیر دفاع مصر از آمریکا درخواست کرد تا برای خنثی کردن نتایج احتمالی پیروزی های اخیر ایران در جبهه جنگ با عراق، اقدامات لازم را به عمل آورد. حبيب شطی دبیر کل سازمان کنفرانس اسلامی نیز گفت: «اوضاع خاورمیانه به مرحله بسیار جدی و خطرناکی رسیده است.» پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• صدای رگبار پدافند هوایی و به دنبالش بمباران منطقه و ترمز سنگین ماشین ما را به خود آورد. چفیه ها را کنار زدیم. راننده به سمت بیابان دوید. ما هم پایین پریدیم و در بیابان پخش شدیم. هواپیماهای عراقی مقر ارتش در دور دست را بمباران می کردند. بمباران که تمام شد، احساس گرسنگی کردیم و رفتیم به مقر ارتش تا شاید نانی، غذایی بگیریم. برادری کردند و تحویلمان گرفتند. به سر و وضع جنگ زده ما که نگاه کردند گفتند: اینجا نمانید و بروید دورتر غذا بخورید. چلو مرغ خوش مزه ای بود. ظرف های غذا را تحویل دادیم و تشکر کردیم و رفتیم تا سوار کمپرسی بشویم که راننده گفت: کجا؟ - بالای ماشین! - این سه نفر با من بودند و بعد اشاره کرد به من و سه نفر دیگر، یعنی اینها را نمی شناسم. - ما هم با شما بودیم. - کجا بودید؟ - روی بار، روی ماسه ها! بیچاره هاج و واج مانده بود. پرسید: شما چهارنفری روی بار من، روی این ماسه ها بودید؟ - خوب بله. - من نمی روم. والسلام! - چرا؟ - اگر از آن بالا افتاده بودید، چه خاکی به سرم می کردم؟ اصلاً شما کی سوار شدید؟ منعش نمی کردی گریه هم می کرد. بیچاره تقصیر نداشت. خود ما هم تعجب کردیم که چه جوری تا اینجا از روی ماسه ها نیفتاده بودیم. گفتیم: اگر افتادنی بودیم تا الان صدبار افتاده بودیم، مگر ما بچه ایم، ناسلامتی رزمنده ایم. اما او تصمیمش را گرفته بود، نمی خواست راه بیفتد. مثل اینکه عجله هم نداشت. قرص سه خورده بود، ترجیح بندش سه بود، سه نفر، فقط سه نفر. خوب ما هفت نفر بودیم، هفت سامورایی در راه مانده! باید دلش را به دست می آوردیم. سر و رویش را بوسیدیم. قربان صدقه اش رفتیم و با چرب زبانی که ما اصلاً کمپرسی سواری خوراکمان است. اصلاً ما نیروی پشت ماشینی هستیم، کسی ما را جلو سوار نمی کند و.... آنقدر گفتیم که او هم گیج شد. او هم مسافتی آمد و از جاده ای فرعی به سمت خرمشهر ما را از ماشین پیاده کرد و نفس راحتی کشید و رفت. دوباره زدیم به جاده، یکی آمد و ویژ خاک پاشید سرمان و رفت. ناامید به چپ نگاه می کردیم که آمبولانسی از دور پیدا شد. در کمتر از یک ثانیه نصرت نائینی گفت: من می خوابم وسط جاده، زخمی ام! فقط مواظب باشید مرا زیر نگیرد. با دست و پا و سر و داد و فریاد به راننده فهماندیم که مجروح داریم و نقشه نصرت گرفت و ماشین نگه داشت. یک آمبولانس خالی و هفت نفر آدم پیاده خسته. بهتر از این نمی شد. از شادی یادمان رفت بپرسیم به کجا می رود؟ سرباز راننده پرسید: کجا می روید؟ - هر جا تو می روی عزیز جان! زخمی ها را در اهواز تخلیه کرده بود و داشت برمی گشت منطقه. دل پر خونی داشت. گفت: از صبح تا شب گرسنه و تشنه جان می کنم. زخمی ها را می برم عقب. یکی نیست بگوید سرباز بدبخت، گرسنه ای، تشنه ای؟ ولی تا عراقی ها را اسیر می کنند، کمپوت و آب و غذا می ریزند گلویشان، ولی انگار نه انگار که من هم آدمم، گرسنه می شوم، خسته می شوم. نصرت که تعصب انقلابی اش در این گیر و دار گل کرده بود، گلایه های سرباز بیچاره را حرف های ضد انقلابی تلقی کرد و به لهجه مریانجی اش به او گفت: حرف مفت نزَن، یی لَقَد مِزنم اَ ماشین لِرِت می دم دَرا. ماشینَتَم ورمَ داریم می وَریم.( یک لگد می زنم، از ماشین به بیرون پرتابت می کنم. ماشینت را هم بر می داریم و می رویم) سرباز بیچاره که دید هوا پس است، سکوت کرد و فرمان به دست زل زد به جاده و لام تا کام دیگر حرف نزد، ولی حتم دارم تو دلش داشت به ما و خودش و نصرت بد و بیراه می گفت. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 « ای حيات ! با تو وداع می كنم ، با همه مظاهر و جبروتت. ای پاهای من ! می دانم كه فداكاريد ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حركت در می آييد ؛ اما من آرزويی بزرگتر دارم . به قدرت آهنينم محكم باشيد. اين پيكر كوچك؛ ولی سنگين از آرزوها و نقشه ها و اميدها و مسئوليت‌ها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانيد. دراين لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ كنيد . شما سالهای دراز به من خدمت ها كرده ايد. از شما آرزو می كنم كه اين آخرين لحظه را به بهترين وجه ، ادا كنيد . ای دست های من ! قوی و دقيق باشيد. ای چشمان من ! تيزبين باشيد . ای قلب من! اين لحظات آخرين را تحمل كن. به شما قول می دهم كه پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عميق و ابدی آرامش خود را برای هميشه بيابيد. من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی. چه ، اين لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ بايد زيبا باشد » http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣4⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• بالاخره لنج حرکت کرد. متأسفانه ما فکر آب و آذوقه توی راه را نکرده بودیم. یک مخزن مکعب وسط لنج بود که در حقیقت مخزن آب بود. از همان آب شط که گل آلود بود آن را پر می کردند. گل و لای آن به تدریج ته نشین می شد و آبی که روی آن می ماند، مصرف می شد. لنج یک اتاقک بزرگ داشت. دو تخت چوبی در طرفین اتاق بود. سماور هم روشن بود. هنگام غروب، هوا به شدت سرد شد. ما همگی به داخل اتاقک رفتیم. کمی چای که با آب همان مخزن درست شده بود و فقط در اثر جوشیدن احتمالا میکروب بیماری زا نداشت نوشیدیم و رفع تشنگی کردیم. از ناخدا پرسیدم چه وقت می رسیم گفت: «فردا حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر، چون در وسط راه یک بار دیگر دچار جذر می شویم و مجبوریم در منطقه ای با عمق کم توقف کنیم. باید تا شروع مد بعدی، حدود هشت ساعت، در همان محل لنگر بیندازیم.» با تاریک شدن هوا، مه نسبتا غلیظی خور را فرا گرفت. جاشوان پس از نزدیک شدن به محل کم عمق، طنابی را که گره هایی به فواصل مختلف داشت و جسم سنگینی به آن بسته بودند را مرتبا داخل آب می انداختند و به عربی عمق آب را به اطلاع ناخدا می رساندند. بالاخره به محلی که کم عمق بود رسیدیم. ناخدا دستور توقف داد و لنگر انداختند. در میان انبوه مه، چهار یا پنج لنج دیگر را می دیدیم که با فاصله از ما لنگر انداخته بودند. در میان آن مه و تاریکی، لنج ها شبیه کشتی‌های ارواح بودند. صدای آب هم می آمد. تبادل آتش بین نیروهای عراقی و ایرانی را از دور می‌دیدیم. در تاریکی شب به شکل نوارهای قرمز رنگ آتشین به سرعت از هر دو طرف به سمت مقابل می‌رفتند. اگر کسی نمی دانست جنگی در کار است، شبیه آتش بازی زیبا و با شکوهی به نظر می رسید. گلوله های منور هم گاهی دیده می شد که نور خیره کننده ای داشت و به آهستگی حرکت می کرد. گویا به عقب این گلوله های منور نوعی چتر مخصوص وصل بود که پس از شلیک باز می‌شد و سرعت حرکت آنها را می گرفت. چون مدت زمان نسبتا زیادی در آسمان باقی می ماندند. ناخدا غذای مختصری برای خود و جاشوانش تهیه کرده بود. ما هم چند لقمه ای خوردیم. با وجود سردی هوا مدتی هم روی زمین و تخت‌ها خوابیدیم. نیمه های شب بود که مد شروع شد و پس از مدتی لنج به حرکت درآمد. دمیدن آفتاب در سحرگاه به دریا منظره زیبایی داده بود و به رنگ نقره ای و سپس طلایی درآمد. بلاخره حدود ساعت ۲ بعد از ظهر به بندر امام رسیدیم. در یکی از اسکله ها که مخصوص لنج ها بود توقف کردیم چند کارگر در اسکله برای تخلیه بار ها آماده بودند برخی از آنها با ناخدا آشنایی داشتند بار های ما را تخلیه کرده و کنار اسکله چیدند. به دوستان گفتم مواظب بارها باشند تا برای گرفتن کامیون بروم با وسیله نقلیه کرایه ای خود را به محل اتحادیه کامیون داران رساندم از شانس بد ما کامیونداران حدود یک هفته بود که اعتصاب کرده بودند بیش از ۱۰۰ کامیون در آن منطقه پارک بود. دفتر اتحادیه کامیونداران ایوان بزرگی داشت که راننده‌ها جلوی این ایوان تجمع کرده بودند. شخصی که گویا نماینده کامیونداران بود برای آنها سخنرانی می‌کرد. از محتوای صحبت های او چنین متوجه شدم که اعتصاب برای اعتباری است که دولت به تریلی ها داده است و شامل کامیونداران نداده. گوینده می گفت:"با مسئولین صحبت کردیم تا زمانی که به ما لاستیک و سایر لوازم یدکی ندن کار نمی کنیم و توی اعتصاب می‌مونیم. ما هم همان چیزهایی رو می‌بریم که تریلی ها می برند منتها کمتر. مسئولین قول دادن مشکل رو حل کنند قراره تا چند ساعت دیگه نتیجه رو به ما بگن". ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دروغ می گویی •┈••✾💧✾••┈• بالاخره نوبت به او رسید «شر گردان»، بچه ها خوب او را می شناختند و منتظر بودند ببینند این دفعه چطور گل می كارد. از همۀ رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع، مانور قدرت روی اسرای عملیات بود. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع كردن به سؤال كردن. یكی پرسید: «پسرجان اسمت چیه؟» «شرگردان» در جواب گفت: «عباس» دیگری پرسید:«اهل كجا هستی؟» گفت: «بندرعباس ». سومی با تعجب و تردید پرسید : «اسم پدرت چیه؟» خیلی عادی گفت: «به او می گویند كل عباس». چهارمی كه گویی بویی از قضیه برده بود گفت: «كجا اسیر شدی؟» گفت: «دشت عباس» افسر عراقی كه دیگر مطمئن شده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند با پنجه به ساق پایش زد و گفت: «دروغ می گویی پدر...؟» و او كه خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه كردن گفت: «نه به حضرت عباس». •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر سنگرهای شهری اهواز گاه ترجیح میدادیم ترکش خمپاره را تحمل کنیم ولی وارد این سنگرها نشویم. سنگری در فلکه پاداد بود که اسمش را گذاشته بودم " زندان سکندر" و گاه مجبور بودیم دقایقی در این زندان باشیم. خاطرم هست در یک روز از ساعت ۹ تا ۱۰ بیش از صد گلوله توپ و خمپاره به اهواز زده شد. چه روزگاری بود 😢 راوی : صادق حیدری زاده http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• به جاده حسینیه که رسیدیم، او هم از شرّ ما خلاص شد و رفت. ماشینی در کار نبود. ناچار تا خرمشهر پیاده گز کردیم. عصر بود. نزدیک خرمشهر و کنار خاکریزی بلند و طولانی در سمت چپ شهر، آتش عراقی ها پرحجم شد، اما ارتفاع بلند جاده اجازه نمی داد که ببینیم کجاها را می زند. از خاکریز بالا کشیدیم و دویدیم به طرف شهر. هم زمان با ما در دورتر هفت تا سگ هم آمدند بالای خاکریز و در قله خاکریز با هم رو به رو شدیم. صحنه عجیبی شد. لحظه ای زل زدیم به هم و بعد سگ ها شروع کردند به پارس و الفرار از آتش به طرف آتش.. نزدیک دژبانی اول ورودی خرمشهر بودیم. باید برگه های مرخصی جعلی را رو می کردیم که یعنی از مرخصی برمی گردیم. خوش بختانه از شدت آتش، دژبانان در سنگر کُپ کرده بودند و ما هم که سر از پا نمی شناختیم، فقط می خواستیم برویم به عملیات برسیم. جلو دژبانی صدا زدم: یکی نیست از ما بپرسد به کجا‌می روید؟ صاحب خانه، کسی خانه نیست؟ دژبان سرش را از سنگر بیرون آورد و نگاهی عاقل اندرسفیه به ما انداخت و گفت: دارید می روید جهنم. خب بروید، راه باز و جاده دراز! فکر کردید آنجا حلوا نذر می کنند؟ او راست می گفت. ما در زیر بارانی از آتش به کجا می رفتیم، خودمان هم نمی دانستیم، فقط می رفتیم شاید پی تقدیرمان! از دژبانی دوم گذشتیم و در ورودی خرمشهر سمت راست تعدادی آپارتمان نیمه ساز دیدیم. حدس زدیم شاید علی آقا و آن چند نفر و نیروهای گردان ها آنجا باشند. نیروهای ارتش برای در امان ماندن از آتش و بمباران، در طبقه زیرین آپارتمان مستقر بودند.‌ ما هفت نفر بی خیال پشت سر هم می رفتیم و آنها زُل زده بودند به ما که چه کاره ایم و اینجا چه می کنیم. آنجا فقط ارتشی ها بودند. صدای گرومپ گرومپ های انفجار لحظه ای قطع نمی شد. درست مثل صدای پارو کردن و‌ ریختن برف از پشت بام به پایین. قاسم هادی ئی به شوخی پرسید: آقای جام بزرگ، برف پارو می کنند؟ گفتم: نه برف نیست. نزدیک عید است، دارند فرش ها را می تکانند گرد و خاکش بریزد! از مقر درآمدیم، سرجاده ورودی خرمشهر، تویوتایی متعلق به سپاه با سرعت به طرف ما‌ می آمد. جلویش را گرفتیم تا سوار بشویم یا اطلاعاتی بگیریم. اتفاقی از بچه های تدارکات تیپ خودمان بود. خوشحال شدیم و از علی آقا پرسیدیم. گفت: می دانم که مقرشان از این طرف می رود به یک روستایی. احتمالاً گردان ها هم آنجا باشند. من خبر ندارم. به روستا رسیدیم و به هر طرف سرک کشیدیم و معلوم شد که نیروها آنجایند. آقا مصیب، معاون واحد ما را دید و حسابی خوش و بش کرد و تحویل گرفت و پرسید: چه طور آمدید؟ و ما سیر تا پیاز فرار بزرگ را برایش گفتیم! علی آقا هم رسید. ما که از اقدام بزرگ خود کیف کرده بودیم، فکر کردیم الان او هم تحویلمان می گیرد و برایمان قربانی می کشد و از ما تشکر می کند که در این شرایط به کمک نیروها آمده ایم. جلوتر که آمد، سلام دادیم. او جواب سلام را داد، اما سرش را برگرداند و رفت. انگار که ما را اصلاً ندیده، آقا مصیب را صدا زد و چیزی نگفت. دقایقی بعد آقا مصیب پیش ما آمد و گفت: علی آقا از دست شما ناراحت است و گفت: که باید برگردید! گفتیم: آقا مصیب برای تان گفتیم که با چه بدبختی و آوارگی خودمان را به اینجا رسانده ایم. حالا به همین راحتی برگردیم، الان مغرب شده است چه جوری برگردیم رُفیّع؟ سعید صداقتی که زود از کوره در می رفت با عصبانیت و با صدای بلند گفت: مسخره مان کرده اند، بیایید، بیایید برویم! با اعصاب خُردی پرسیدیم: کجا؟ - یک جهنم درّه ای می رویم دیگر! مردد مانده بودیم چه کار کنیم؟ برویم یا بمانیم؟ آقا مصیب واسطه شد و گفت: کار را از اینکه هست خرابتر نکنید‌ صبر کنید درست می شود. علی آقا هم ناراحت است. شب را بمانید، اگر خواستید فردا برگردید. من هم که از خستگی کلافه بودم، گفتم: آن وقت می گویند چرا نیروها تیپ خودمان را ول می کنند و می روند تیپ و لشکرهای دیگر. ما آمده ایم بمیریم چه در تیپ انصار چه در جای دیگر، چه فرقی می کند؟! علی آقا که سروصدا و اعتراض ما را شنیده بود به آقا مصیب گفته بود به آنها بگو: اختیار با خودشان است، هرجا می خواهند بروند، بروند، ولی اگر یک قطره خون از دماغ یکی شان بیاید، من شرعاً به گردن نمی گیرم. خود دانند! وقتی پای شرعاً به میان آمد زبانمان لال شد، زیرا پای تکلیف در میان آمده بود. نافرمانی کرده بودیم، کاش نمی آمدیم! شدیم مثل اصحاب پیامبر در قصه جنگ تبوک! (‌و بر آن سه تن، فراه، هلال و کعب که از جنگ تبوک تخلف ورزیدند، تا آنکه زمین با همه پهناوری بر آنها تنگ شد، بلکه از خود دل تنگ شدند و دانستند که از غضب الهی جز به لطف او پناهگاهی نیست. ر.ک: سوره ی توبه، آیه ی ۱۱۸-۱۲۰. هر چند آنان از جنگ فرار کرده بودند و اینان به آغوش جنگ شتافته بودند تا جان ت
قدیم کنند، به راستی آیا این دو تمرد و این دو گروه مثل هم اند؟) علی آقا با این جمله ساده اش ما را به توپ بسته بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا