🍂
🔻 آن شب آخر
🔹 علی اکبر کیانی
⊰•┈🍃┈⊰•
یک شب قبل از حمله به جزایر، دشمن در سطح وسیعی از بمبهای شیمیایی استفاده کرد و با استفاده از انواع عاملهای تنفسی و گاز خردل منطقه مجنون را آلوده کرد. بسیاری از رزمندگان در همان ابتدا شهید شدند و نزدیک صبح بود که حمله آغاز شد. صبح عملیات من با برادر بهنام شهبازی و یکی دو تا از دوستان وارد جزایر شدیم. در آن لحظات سخت حاجی و حاج احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا در قرارگاه خاتم۴ حضور داشتند و از آنجا سعی در کنترل اوضاع داشتند، خیلی خوب یادم هست علی هاشمی یک دست لباس تمیز و مرتب پوشیده بود. محاسنش را کوتاه کرده بود و خیلی آرام و باطمأنینه نشسته بود. مثل همیشه سرش پایین بود و با تسبیح ذکر میگفت.
درگیری بسیار شدید شده بود هر لحظه از حملات دشمن و پیشرویهایش گزارش میآمد و قرارگاه خاتم چهار هم زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بود.
حاج احمد غلامپور گفت: حاجی، یک مقدار برویم عقبتر که بتوانیم فرماندهی را کنترل کنیم.
حاجی با طمأنینه گفت: حاج احمد، من کجا برم عقب؟ در عقب به مردم بگویم من بچههای شما را گذاشتم و خودم آمدم؟ نه، من همینجا میمانم.
با تواضعی که نشان دهنده حالات درونی، اخلاص و علاقه او به بچهها بود آرام نشسته بود و حاضر به ترک قرارگاه نبود. در همان لحظه به ما خبر دادند که دشمن از جاده سیدالشهداء(ع) پیشروی کرده، من بهاتفاق یکی از دوستان یک گردان از نیروها را برداشتیم و رفتیم جلو، تقریباً نیم ساعت تا یک ساعتی بیشتر طول نکشید که برگشتیم. داشتیم بهطرف قرارگاه خاتم چهار میرفتیم که تعدادی از دوستان جلوی ما را گرفتند و گفتند: کجا دارید میروید؟
ــ سمت قرارگاه.
ــ همین حالا هلیکوپترهای عراقی توی قرارگاه نشستند.
ــ حاجی و خیلی دیگه از بچهها توی قرارگاه ماندند. اونها چی شدن؟
ــ معلوم نیست!! احتمالاً در نیزارها مخفی شدهاند.
اما دشمن نیزارها را آتش زد، آتش بسیار زیاد بود و شعله میکشید. چند گروه تفحص راه انداختیم تا دنبالشان بگردیم. بهتدریج بچههایی که محاصره شده بودند، آمدند. بعد از ظهر عملیات، فردا صبح، دو روز بعد با پاهای سوخته و تاولزده برمیگشتند. سراغ حاجی را از هر کس میگرفتیم چیزی میگفت: دیدمش، ولی تا هلیکوپترها نشستند، دیگه ندیدمش. یکی دیگر میگفت: بهسمت نیزارها رفت.
هیچ کس دقیقاً متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده. امید داشتیم در زندانهای عراق باشد و اسیر شده باشد و با این امید همه درباره علی سکوت کردند، بعد از سقوط صدام گفتیم شاید بیاید. اما حاجی مزد یک عمر جهاد با نفس و اخلاص در راه ولایت فقیه بودنش را گرفت.
⊰•┈🍃┈⊰•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 4⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
خود را به اهواز رساندیم، جاده اهواز اندیمشک هنوز بسته بود، از طریق شوشتر به سمت تهران حرکت کردیم. ساعت یازده شب روز بعد وارد تهران شدیم. و به خانم های پرستار گفته بودیم در تهران، فقط در یک نقطه که منزل یکی از اقوام من بود، توقف می کنیم. سپس به شوهران آنها تلفن میزنیم که با وسیله نقلیه به آن جا بیایند و بارهای خود را ببرند.
ساعت یازده شب به تهران رسیدیم. راننده ها در خانه فامیلمان آبی به دست و صورت خود زدند. شام خوردند و در کامیون ها خوابیدند. من هم به شوهران خانم های پرستار تلفن زدم که صبح زود با وسیله نقلیه به آن جا بیایند و بار خود را تحویل بگیرند. اثاثیه خود را نیز در انبار بزرگ منزل فامیلمان جا دادیم. ولی به هر حال پنج روز مرخصی ما بیهوده در آبادان طی شده بود.
چهل و پنج روز مرخصی به پایان رسید. با دوستان هماهنگ کردم و اواسط بهمن ماه دوباره عازم آبادان شدیم. همان راه رفته را باز گشتیم و به بیمارستان رسیدیم. گروه جانشین ما روز بعد آبادان را ترک کردند از اخبار و اوضاع آبادان سؤال کردیم. چند تن از پرسنل ما و یکی دو تن از پرستاران در طی این مدت شهید شده بودند. شهر آبادان هنوز خلوت بود و بارندگی هم تقریبا هر چند روز یک بار به شدت ادامه داشت. گاهی نقطه ای از شهر را می زدند و چند مجروح به بیمارستان می آوردند. ولی جنگ تقریبا به شکل فرسایشی و نیمه راکد درآمده بود. البته در جبهه های دیگر اوضاع فرق می کرد. در طی این مدت سری به دوستان خود آقای صیادی و سروان ابراهیم خانی زدم. یک سر هم به منزل خودم رفتم. بار قبل که به مرخصی می رفتم، انبوه شاخ و برگ درختان کوچه، در اثر هرس نشدن توسط باغبانان شرکت نفت، تقریبا تمام محوطه را پر کرده بود. به طوری که منازل انتهای خیابان دیده نمی شد. اکنون همه جا مثل بیابان خشک و برهوت بود. تمام منازل دیده می شدند. همه جا سیاه رنگ بود و گرد ویرانی ناشی از جنگ، همه جا به چشم می آمد.
وارد حیاط خانه شدم. یک گلوله کاتیوشا توی حیاط منزل مجاور پایین آمده، منفجر شد بود. گودالی مثل استخر کوچک ایجاد شده بود. آتش انفجار تمام شاخ و برگ درختان خشک، به اضافه چمن های باغچه را سوزانده بود. منظره باغچه مثل جنگلی از زغال بود. خوشبختانه آتش به خانه ها سرایت نکرده بود. تصمیم گرفتم در مرخصی آینده بقیه وسایل منزلم را نیز به تهران بیرم.
دکتر کریمی و دکتر مژده از دوستان صمیمی ام بودند. هر کدام یک آپارتمان کوچک داشتند و مجرد بودند. هنوز اثاثیه خود را تخلیه نکرده بودند، وقتی موضوع را با آنها در میان گذاشتم، قرار شد با هم این کار را انجام بدهیم.
شبها به اتاقی که محل استراحت پزشکان عمومی و داخلی بود، می رفتیم. این اتاق بخشی از کلینیک زنان بود. یکی از محل هایی بود که مواقع حمله آن جا جمع می شدیم، خوابگاهی برای تیم های پزشکی اعزامی آماده کرده بودیم، تنها اتاقی بود که تلویزیون داشت. برای شنیدن اخبار و غیره به آنجا می رفتیم. گاهی هم تلویزیون بصره را می گرفتیم. چند صحنه از تماشای این تلویزیون در خاطرم مانده است. یکی زمانی بود که عراق شهر دزفول را با موشکهای دوربرد مورد حمله قرار میداد. تلویزیون نشان می داد که صدام حسين وسط بیابان، پای یکی از سکوهای پرتاب موشک رفت. سیگار برگی به لب داشت و ملک حسین پادشاه اردن و تعداد زیادی از امرای ارتش عراق او را همراهی می کردند.
در حالی که لبخند میزد، با راهنمایی مسئول سکوی موشکی دکمه ای را فشار داد. آتش و دود از پشت یکی از پنج موشکی که روی سکو مستقر بود، خارج شد. موشک از جایگاه خود کنده شده و به سرعت در فضا به سمت دزفول پرواز کرد. اولین موشک شلیک شد و پادشاه اردن و بقیه همراهان برای صدام حسین دست زدند.
صحنه دیگر، پیکر حدود صد نفر از سربازان ایرانی بود که شهید شده بودند. آنها را کنار هم روی زمین خوابانده و یک گودال بزرگ به عنوان گور دسته جمعی در کنار آنها کنده بودند، صدام حسین سخنرانی مختصری به عربی که ما مفهوم آن را نفهمیدیم و فقط کلمه شهید و سرباز وظیفه را از خلال گفته های او حدس می زدیم، به شهدا با سلام نظامی داد. گارد احترامی که متشکل از شاید دویست نفر بود، به حالت پیش فنگ درآمده بودند، سپس با بولدوزر اجساد را به داخل گودال ریخته و روی آن ها را با خاک پوشاندند.
نمی توانم بگویم ما که در ایران و در آبادان، این تصاویر را می دیدیم چه حس و حالی داشتیم. بعضی گریه می کردند. بعضی به صدام فحش می دادند. اندوه تمام وجودمان را می گرفت.
تصویر دیگری که از این تلویزیون پخش شد، نشان دادن تعدادی از اسرای ایرانی بود که به تازگی در منطقه عملیاتی دستگیر شده بودند در حال انتقال آنها به محلی دیگر بودند. روحیه اسرا بسیار قوی بود. دستهای یکی از آنها را با طناب بسته بودند و او را به جلو می کشیدند. مرتبا به سوی دیگران برمی
گشت و می گفت مرگ بر صدام ضد اسلام. تلویزیون چند بار این تصویر را تکرار کرد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 منطقه عملیاتی رمضان، از شمال به «کوشک» و «طلاییه» و پاسگاههای مرزی در جنوب هویزه و حاشیه جنوبی «هورالهویزه» و از غرب به رودخانه اروند ـ در نقطه تلاقی دجله و فرات به نام القرنه ـ تا شلمچه در غرب خرمشهر و از شرق به خط مرزی شمالی ـ جنوبی و از کوشک تا شلمچه منتهی میشد.
مهندسی عراق درمنطقه شمال غربی «بصره» و «تنومه» خطوط پدافندی عراق را با ساخت یک کانال به طول ۳۰ و عرض ۱ کیلومترـ که مختص پرورش ماهی بود ـ با پمپاژ آب و احداث موانع و کمین و سنگرهای تیربار به عنوان مانعی اساسی و بازدارنده از حملات احتمالی نیروهای ایرانی به سوی بصره تدارک دیده بودند. همچنین در قسمت جنوبی منطقه ـ روبروی شلمچه ـ آب رها شده بود تا از هرگونه تردد نیروهای زرهی و پیاده، عملا ممانعت به عمل آید.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 کوتاهههایی از
سیدصباح موسوی
و علی آقا 1⃣
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🔻بعد از عملیات «الی بیتالمقدس» تیپ نور منحل شد و به علی هاشمی مأموریت دادند تا سپاه سوسنگرد را تحویل بگیرد.
🔻علی آقا مدتی بعد جانشین سردار غلامپور در قرارگاه کربلا شد و سپس مسئولیت سپاه ششم را بر عهده گرفت؛ علی هاشمی پاسگاههای مرزی را در هور تشکیل داد؛ عملیات والفجر مقدماتی هم با حضور شهید علی هاشمی اجرا شد؛ حتی با توجه به اینکه عراقیها ما را محاصره کردند و او در این عملیات مجروح شد، کم مانده بود که به اسارت عراقیها دربیاید؛ بنده او را داخل ماشین گذاشتم و از منطقه خارج شدیم.
🔻بعد از آن، به علی هاشمی مأموریت دادند که قرارگاه سرّی نصرت را تشکیل بدهد؛ علی هاشمی به من گفت: «سید صباح! باید برای انجام کاری بروم جلو؛ نمیتوانم تنها بروم از یک طرف هم به من گفتهاند نباید به کسی جریان قرارگاه نصرت را بگویم؛ حالا من چه کار کنم؟»
گفتم: «خُب، من چشمهایم را میبندم، باهم برویم». او خندید و باهم رفتیم و بعد از تشکیل قرارگاه و تلاشهای شبانهروزی علی هاشمی، این قرارگاه توانست نقش مهمی در عملیاتهای جزیره مجنون به ویژه عملیاتهای «خیبر» و «بدر» داشت.
🔻علی هاشمی فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) و فرمانده قرارگاه نصرت بود؛ همیشه سعی میکرد کارها را به نحو احسن انجام دهد؛ اهل شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت هم نبود چون در کارهایش فقط خدا را میدید؛ او میگفت: «جهاد مثل نماز واجب است و باید درست انجام دهیم».
🔻علی هاشمی در خرج بیتالمال تا جایی که میتوانست از کمترین امکانات به بهترین شکل استفاده میکرد؛ به نیروهای تدارکات و لجستیکی هم در جلسات میگفت: «این تجهیزات را طوری استفاده کنیم که اسراف نشود، چون باید پاسخگو باشیم».
🔻 کارهای علی نشان دهنده عشق واقعی او به امام بود. او علاقه زیادی به امام خمینی(ره) داشت؛ که این علاقه را در عمل به قوانین اسلامی، پیروی از امام و جهاد در راه خدا نشان میداد. علی آقا دو سه بار به دیدار حضرت امام(ره) رفته بود که یادم هست این دیدارها بعد از عملیات «الی بیتالمقدس» و قبل و بعد از عملیات «خیبر» صورت گرفت؛ او در این دیدارها حال عجیبی داشت و تمام تلاشش این بود که اوامر امام را با روحیه بالا انجام دهد.
🔻علی هاشمی سال ۶۱ ازدواج کرد؛ مراسم عروسیاش هم خیلی ساده برگزار شد؛ همه بچههای رزمنده دعوت بودند؛ لباس دامادی علی هاشمی هم لباس سپاه بود. واقعاً عروسی به یاد ماندنی بود.
🔻علی آقا یک دختر و یک پسر دارد؛ آن موقع به من میگفت: «آقا سید، جهاد واجب است؛ اگر جنگ تمام شد، به خانههایمان برمیگردیم. اگر تمام نشد یا شهادت است یا اسارت. (با خنده میگفت) نامردی، اگر من شهید شدم به خانوادهام سر نزنی و مشکلات آنها را حل نکنی. تو مثل برادرم هستی، باید به آنها سر بزنی. اگر تو شهید شدی، من اگر بخواهم در حق خانوادهات کوتاهی کنم، خدا مرا نمیبخشد».
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂👇👇
🍂
🔻 کوتاهههایی از
سیدصباح موسوی
و علی آقا 2⃣
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🔻یکبار با علی هاشمی از سوسنگرد به سمت اهواز میرفتیم، در بین راه یک گله گوسفند جلوی ماشین آمد و من هم فرصت آنچنانی برای ترمز گرفتن نداشتم و به گله گوسفند برخورد کردم. حدود ۵ گوسفند بر اثر این تصادف تلف شدند.
خیلی از این موضوع ناراحت شدم؛ از آن طرف مرد عربی که در جاده شاهد صحنه بود، آمد و گفت: «خدا را شکر کن که ماشینتان چپ نشد. من از دور شما را میدیدم، برو یک گوسفند قربانی کن» من هم گفتم: «۵ تا گوسفند کشتم، بروم یکی دیگر بکشم؟»، علی هاشمی با این حرف من خیلی خندید و گفت: «در حین ناراحتیهایت هم جملههای خندهدار به کار میگیری». آن موقع علی هاشمی به صاحب گوسفندها ۵ هزار تومان از جیب خودش داد. سال ۶۱ هر رأس گوسفند حدود هزار تومان بود. اگرچه نباید گوسفندها را از جاده اصلی عبور میدادند، اما علی هاشمی خسارت را پرداخت کرد.
🔻 علی هاشمی مهربان و خیلی دوست داشتنی بود؛ تقوای بالایی داشت که همه را جذب خودش میکرد. وقتی باهم مینشستیم، حرفهای بیخود و اضافه نمیزدیم، حرفهای ما در مباحث سیاسی، انقلابی و دینی بود. خانواده شهدا را با خجالت ملاقات میکرد.
در دوران جنگ، هر وقت با علی آقا به دیدار خانواده شهدا میرفتیم او خجالت میکشید و گاهی به من میگفت: «سید تو در کنارم باش، چون برادرت شهید شده است» او میگفت: «دوست دارم طوری شهید شوم که پیکرم به دست کسی نرسد». علی هاشمی خودش خواست بینشان بماند.
🔻وقتی علی هاشمی به خواب خانوادهاش میآمد، آنها از علی میخواستند خبری از خودش بدهد؛ اگر هم بعد از ۲۲ سال پیکر علی آقا آمد، به خاطر گریههای مادرش و نگرانی همسر و بچههایش بود.
🔻یکی از وصیتهای علی هاشمی این بود که «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیدهایم و باید با خون ما سرخ شود». همین طور هم شد.
در اواخر جنگ، نیروهای ما کمی روحیه خودشان را از دست داده بودند؛ دلیل آن هم استفاده عراق از سلاحهای شیمیایی و کمبود تجهیزات و بودن برخی شایعات در پایان جنگ بود؛ از طرف دیگر چون سایر کشورها نمیخواستند عراق شکست بخورد، از همه نظر به او کمک میکردند. کشورهای عربی، اروپایی و آمریکا عملاً وارد جنگ با ما شدند. همانطور که کشتیهایمان را در خلیج فارس به آتش کشیدند و هواپیمای مسافربری ایرباس را در آسمان خلیجفارس مورد هدف قرار دادند.
🔻در ماههای پایانی جنگ، ارتش بعث عراق با سازماندهی کامل به فاو، شلمچه و جزیره مجنون حمله کرد؛ ما هم که میخواستیم در جزیره مجنون مقابل عراق بایستیم، امکانات محدود بود. شهید علی هاشمی خیلی تلاش کرد تا بتواند جزیره را حفظ کند. یک ماه قبل از سقوط جزیزه مجنون، علی آقا طی جلساتی با یگانها و مسئولین گردانها سعی داشت تا جزیره را نگه دارد؛ برای جلوگیری از ورود عراقیها، نیروهای علی هاشمی خورشیدیهایی را داخل آب انداختند تا دشمن نتواند با قایق وارد جزیره شود، زمین را هم مینگذاری کردند.
🔻در این وضعیت، سردار صفوی که جانشین سپاه بود، به منطقه آمد و به علی هاشمی گفت: «قرارگاه نصرت در جزیره لو رفته است، این قرارگاه را عقبتر ببرید تا بتوانید عملیات را هدایت کنید». علی هاشمی گفت: «چشم» آقای صفوی سوار ماشین شد و رفت.
به علی هاشمی گفتم: «حاجعلی! میخواهید چه کار کنید؟» گفت: «فعلاً به خط برویم تا ببینیم چه میشود کرد»؛ باهم سوار ماشین شدیم به جبهه رفتیم.
🔻دیدگاه علی هاشمی این طور بود که نمیخواست رزمندهها در جنگ تنها باشند. همیشه دوست داشت با رزمندهها در یک سنگر و پشت یک خاکریز قرار بگیرد.
علی آقا بعد از بررسی کلی، گفت: «قرارگاهمان را باید وسط همین جزیره درست کنیم و عقب نرویم» گفتم: «سمت چپ ما خشکی است دشمن میتواند بیاد؛ سمت راست و روبرو و پشت سر ما هم آب است و هم دشمن. اگر بنا باشد دشمن بیاید، شما هم اینجا نمیتوانید عملیات را هدایت کنید و در مقابل دشمن بایستید» علی هاشمی گفت: «به هر حال قرارگاهمان را به اینجا میآوریم و در کنار بچههای رزمنده باشیم و تا آخرین لحظه مقاومت کنیم».
🔻روز چهارم تیرماه ۱۳۶۷ رژیم بعث عراق با آتش سنگین روی قرارگاه و جزیره حمله کرد؛ هواپیماها منطقه را بمباران کردند؛ وضعی به وجود آمد که از شدت دود و خمپاره و آتش چشم، چشم را نمیدید؛ نیروها هم شیمیایی شدند؛ حتی آمبولانس ما هم زیر آتش بود؛ مهمات نمیرسید، پشتیبانی ضعیف شد، عراق از این وضع استفاده کرد و به پیشروی ادامه داد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂👇👇
🍂
🔻 کوتاهههایی از
سیدصباح موسوی
و علی آقا 3⃣
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🔻تعدادی از نیروها عقبنشینی کردند؛ تعدادی هم اسیر شدند؛ عراق با چند هلیکوپتر در منطقه هلیبرن کرد؛ یکی از هلیکوپترها به سمت پدافندها شلیک کرد؛ کمتر از ساعتی قبل از اینکه قرارگاه خاتم ۴ مرکز فرماندهی قرارگاه نصرت سقوط کند و عراق کاملاً وارد جزیره شود، آقای غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا از مقر بیرون رفت و گفت: «علی هاشمی زودتر جمع کن بیا برویم»، علی هاشمی گفت: «شما بروید، من هم میآیم؛ فقط بچهها را توجیه کنم؛ بیسیمها را بردارم و تعدادی از بیسیمها و اسناد و مدارک را هم از بین ببرم تا دست دشمن نیفتد». من همراه آقای غلامپور بیرون آمدم و به قرارگاه کمیل رفتیم.
🔻از قرارگاه کمیل برگشتم و دیدم که جزیره و قرارگاه نصرت سقوط کرده است؛ دوستان شاهد جریان سقوط جزیره برای ما تعریف میکردند: «علی هاشمی با بچهها در سنگر بودند؛ به محض سوار شدن به ماشین، یک هلیکوپتر جلویشان نشست، سمت چپ قرارگاه نیزار بود و سمت راست هم باتلاقی بود؛ مسیر روبهروی آن به سمت جاده میرفت. علی هاشمی با ۴ ـ ۵ نفر از بچهها از ماشین بیرون پریدند و داخل نیزارها رفتند؛ بهنام شهبازی با گروه دیگر هم داخل نیزارها رفت؛ آقای گرجی رئیس ستاد سپاه ششم، نتوانست بیشتر از این در نیزار حرکت کند و اسیر شد و هوشنگ جووند، جانباز قطع پا بود، او هم در نیزارها به اسارت دشمن درآمد. بهنام شهبازی و سردار قنبری، با آقای شجاعی داخل نیزار رفتند».
🔻پاهای تأول زده علی هاشمی
آن روزها وضعیت جسمی علی هاشمی خوب نبود؛ پاهایش به شدت تأول زده بود و پوستش کنده میشد. علی هاشمی مدتی که در جنگ بود، نتوانست خودش را درمان کند، چون وقت نبود. علی آقا قبل از سقوط جزیره، میگفت: «انشاءالله وقتی جزیره آرام شد، با هم به تهران برویم و به دکتر خوبی مراجعه کنم تا این پاهایم را درمان کنم».
علی هاشمی به قدری شجاع بود که تسلیم دشمن نمیشد؛ با توجه به گرمای ۴۷ ـ ۵۰ درجه در اهواز و وضعیت جسمی علی آقا، شاید آن روز کمی مقاومت او کم شده بود؛ اما با این حال عراقیها با هلیکوپتر دنبال او رفتند؛ علی آقا به همراه ۴ ـ ۵ نفر از بچهها به شهادت رسیدند.
🔻وقتی خبر مفقودی علی هاشمی را شنیدم، نزدیک به یک ماه خواب راحت و حوصله هیچ کسی را نداشتم. مدتی بعد با سردار غلامپور و دوستان دیگر به مأموریت تهران میرفتیم، در همه حال چهره علی هاشمی جلوی چشمم مجسم میشد. گاهی با خود میگفتم، علی اسیر شده است؛ امید داشتم برگردد؛ رژیم صدام هم سقوط کرد، اما نتیجهای نگرفتم. گفتم شاید علی هاشمی در زندانهای مخفی صدام باشد؛ مدتی هم گذشت اما خبری از علی نیامد. وقتی صدام اعدام شد و عراق دست نیروهای مردمی افتاد، مأیوس شدم از زنده بودن علی هاشمی و احساس میکردم شهید شده است؛ وقتی هم اعلام کردند پیکر علی هاشمی پیدا شده است، انتظار آمدنش را داشتم.
🔻پیکر مطهر او به همراه مهدی نریمی، توکلی و نویدی بعد از ۲۲ سال برگشت، اما پیکر شهید «یعقوب نجفپور» در جزیره ماند و هنوز هم مفقود است.
🔻۴ تیر ماه ۱۳۶۷ تلخترین خاطره من از علی آقا بود؛ روز جدا شدن از بهترین دوستم؛ سالگرد سقوط جزیره مجنون و شهادت علی هاشمی، مهدی نریمی، یعقوب نجفپور، توکلی و نویدی.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 در زمان ما
"بیائید" بر "بروید" تقدم داشت!
در فاو بودیم که فرماندهی بهمون گفت
بیائید مریوان و از آنجا حرکت کنید بسمت ارتفاعات لّری!
همانطور که دو هفته پیش در آبادان بودیم و بهمون گفتن بیائید فاو!
جالب اینکه ما هم "باشد" رو بر سوال کردن که "اینجایی که میگید کجای ایران است؟"، تقدم داده بودیم!
اولین دغدغه مون
نحوه عبور وسایل و تجهیزات نیمه سنگین و سنگین از اروند بود. نه پلی احداث شده بود و نه شناورهای قابل قبولی برای نقل و انتقال به آنسوی اروند.
عادت کرده بودیم و می دانستیم
که فرماندهی از ما انتظار تحقق فعل توانستن میخواهد تا نقل ادله هایی که نتیجه اش نتوانستن باشد.
من هنوز نمیدانم
که جسارت بر خلاقیت تقدم دارد
یا خلاقیت بر جسارت !
فقط میدانم که هر دوی اونا رو بکار گرفتیم
و خیلی زودتر از آنچه فکر می کردیم
خود را در ساحل خودی دیدیم.
وسایل را بار تریلر و کامیون ها کردیم و بسمت همان جایی که بهمون گفتند حرکت کردیم مریوان !
یه سوال !
شما از اهالی کدوم تفکر هستید؛ بیائید یا بروید؟
جسارتا با ذکر مثال 😀
#کاظم_نوشت
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۸۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
نیم ساعت بعد سوار تویوتاهای تیپ شدیم و به مقر جدیدمان، ساختمانی دو طبقه در جنوب شرقی فاو رفتیم. نزدیک مغرب بود که به کنار ساختمان رسیدیم. حس کارآگاهی ام باعث شد تا چرخی دور ساختمان بزنم و سر و گوشی آب بدهم. آیفایی عراقی جلو ساختمان بود که زیرش یک جسد عراقی با مغزی متلاشی شده دراز به دراز افتاده بود. چهار طرف ساختمان پر بود از جنازه های عراقی. معلوم بود آنجا مقری بوده و نبردی سنگین در میان بوده است. به طبقه دوم و سپس پشت بام رفتم. در نگاه اول پایه تیربار معلوم بود، اما خود تیربار نبود. جلوتر رفتم. تیربارچی عراقی مرده دمر روی گونی های سنگر افتاده بود و خطی از خون روی گونی ها و زمین خشک شده بود. از این بلندی، شهر فاو که چند روز پیش به دست رزمندگان اسلام آزاد شده بود، کما بیش دیده می شد. پایین آمدم و در آن تاریکی مطلق داخل ساختمان، نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم و آماده خواب شدیم!
زیلویی برزنتی بر کف اتاق پهن بود. نفری یک پتو به ما داداند. صداهای انفجار از دور و نزدیک شنیده می شد. گه گاه صدای رگباری کوتاه هم از ساحل یا دورتر به گوش می رسید. در این اتاق بیست و چهارمتری حدود بیست نفر از بچه های واحد طرح و عملیات و اطلاعات دراز شدیم تا خستگی یک روز پر اضطراب را از تن درآوریم. هنوز پهن زمین نشده بودم، به علی که کنارم دراز شده بود گفتم: از این همه ساختمان چرا ما را به این جای پرت آورده اید؟!
گفت: نمی دانم. راستش من هم از اینجا خوشم نمی آید. مخصوصاً از این پنجره، احساس خوبی ندارم!
بیسیم پی.آر.سی روی طاقچه پنجره ای بود که رو به خانه بغلی بود. گفت: اینجا را حسن ترک پیدا کرده ولی این پنجره..
حرفش را قطع کردم و گفتم: چرا از این پنجره بدت می آید، از کل ساختمان بدت بیاید. دورتا دورمان را جنازه گرفته. آخر این هم شد مقر اطلاعات!
- حسن به زحمت اینجا را پیدا کرده، آن هم میان این همه تیپ و لشکر. خوب نیست ایراد بگیریم. الان هم که هوا تاریک شده و کاری نمی شود کرد.
خوابم نمی برد و مشوّش و مغشوش بودم. شاید چشم علی آقا داشت گرم خواب می شد که پرسیدم: علی آقا! اینجا پاک سازی شده؟
گفت: فکر نمی کنم، نمی دانم.
حسن ترک که صدای مرا شنیده بود، خیلی آرام و خونسرد گفت: برادر جام بزرگ! نگران نباش. با خیال راحت بگیر بخواب. نیروهای خودی همین بغل دست ما هستند.
من که غروب وارد منطقه شده بودم و اصلاً توجیه نبودم، فکر می کردم حسن واقعاً ساختمان بغلی را می گوید. در حالی که منظور او نیروهای آن سوی اروند در خسرو آباد بودند که به گفته او مراقب ما هستند!
بعد هم اضافه کرد: حالا اگر نگرانی، زحمت بکش شیفت بندی کن و بچه ها نوبتی نگهبانی بدهند.
وقتی دیدم دستی دستی برای خودم کار درست کرده ام، به حسن ترک گفتم: راستش من شب قبل را هیچ نخوابیده ام، اگر الان سرم را بگذارم روی زمین چنان خوابم می برد که این مرده های عراقی به من بگویند احسنت یا اخی! ولی اگر می خواهید نوبت بندی کنید، من هم در خدمتم، نوبتم شد بیدارم کنید، ولی من مسئولیت قبول نمی کنم..
بالش نداشتیم. پوتین ها را زیر سر گذاشتیم. زیپ بادگیر را تا بالا کشیدم و کلاهش را بر سرم گذاشتم. هوای بهمن ماه به شدت سرد بود و زمین نمناک. یک لای پتو را گذاشتم زیرم و یک لایش را کشیدم رویم مثل یک نان ساندویچی و خودم را یک وری کردم تا پتو رویم را خوب بپوشاند. پاهایم از سرما مور مور می کرد. به هر طرف می غلتیدیم، آن طرف یخ می کرد.
سعید صداقتی بغل دست من خوابیده بود، گفت: من خیلی سردم است.
گفتم: خوب من هم می چایم!
- نه واقعاً من خیلی خیلی سردم است!
- پس بیا دو تا پتو را فقط بیندازیم روی مان.
سر و صدای توپ و خمپاره قطع نمی شد. هیچ کس از سرما خوابش نبرده بود، ولی کسی چیزی نمی گفت. سعید که دو تا پتو هم افاقه اش نکرده بود، مرتب وول می خورد و می گفت: مُردم از سرما!
گفتم: سعید ترسیدی ها!
- نه تو بمیری، نترسیده ام، یک جوری ام!
- تو بمیری بد جوری ترسیده ای، حالا می اندازی به گردن سرما و پتو.
علی آقا هم که از سرما و سر و صدای ما و توپ و خمپاره خوابش نبرده بود، گفت: پتوهایتان را روی هم بیندازید، گرم می شوید و خوابتان می برد.
گفتم: انداختیم، ولی سعید نمی دانم ترسیده یا مشکل دیگری دارد، بدجوری می لرزد.
از قدیم گفته اند تعارف بگیر نگیر دارد، از زبانم پرید که علی آقا، ببریمش اورژانس؟
علی آقا از خدا خواسته گفت: آره آره ببرید، ببرید.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣4⃣
🔹 دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
نیروهای ما از همان اول جنگ می گفتند که عراقیها روحیه ندارند. تلویزیون خودمان اسرای عراقی را که در منطقه دستگیر شده بودند نشان میداد. در حال خروج از سنگرهای خود و هنگامی که تسلیم نیروهای رزمنده می شدند، التماس می کردند و خود را باخته بودند. یادم می آید یکی از آنها شیئی دایره ماننده شبیه بشقاب، که شمایل حضرت علی داشت را جلوی خود گرفته بود و مرتبا می گفت: «دخيلت یا علی»
طی جنگ، حتی رادیوهای بیگانه هم به برتر بودن روحیه رزمندگان ایرانی معترف بودند. ماجراهای دیگری هم به فراخور زندگی ای که جریان داشت، بود. یکی از روزها، سروان خلبانی به اتاق عمل آمد و سراغ یکی از خانم های اتاق عمل را گرفت. نام او سروان جمشیدنژاد بود. فهمیدم که برادر آن خانم، خلبان است و این آقا دوست برادرش می باشد. برای احوال پرسی آمده بود. جوانی قوی هیکل و ورزشکار بود.
کمی با هم صحبت کردیم. مدال دوم قهرمانی وزنه برداری جوانان آسیا را داشت. شجاعتهای زیادی در خرمشهر و آبادان انجام داده بود. حتی در جنگ های خانه به خانه در هنگام سقوط خرمشهر شرکت کرده بود که وظیفه او نبود. به او گفتم سرهنگ خلبان دهنادی یکی از اقوام نزدیکم است و هم اکنون فرمانده پادگان دزفول می باشد. او را می شناخت ولی از نزدیک ندیده بود. می گفت: «سرهنگ دهنادی یکی از برجسته ترین خلبانان ایران و لیدر اول ماست. هر روز تلفنی با او صحبت می کنم. خیلی دلم می خواهد او را از نزدیک ببینم. »
گفتم: ان شاء الله در تهران قرار ملاقاتی با او می گذارم، به شما هم میگویم بیایید که از نزدیک با هم آشنا شوید. »
قبل از مرخصی سوم، یک شب سروان جمشید نژاد به من تلفن کرد و گفت: «فردا صبح می خواهم برای ماموریت به ماهشهر بروم و عصر برگردم. اگر شما هم مایلی، می توانیم با هم برویم و برگردیم.»
سرپرستار اتاق عمل، سرکار خانم خمیسی، دو سه روز دیگر بازنشسته میشد. می خواستیم جشن مختصری برای او بگیریم. از دو جراح دیگری که در بیمارستان بودند اجازه گرفتم که همراه سروان به ماهشهر بروم و مقداری شیرینی و شکلات و آجیل برای مراسم تودیع سرپرستارمان بخرم. آنها هم موافقت کردند. صبح با جیپ سروان و راننده او به چویبده رفتیم و با هلی کوپتر به ماهشهر رسیدیم. ابتدا به خانه محل اقامت خلبانها رفتیم. ده پانزده خلبان با درجه های مختلف در آنجا زندگی می کردند. رئیس آنها سرهنگ خلبانی بود به نام سرهنگ علی سلیمانی که نامش برایم خیلی آشنا بود. یادم آمد که پسرعموی یکی از پسرعمه هایم سرهنگ خلبان است. پرسیدم ببخشید نام و فامیل شما چیست. او گفت: «علی سلیمانی»
من به یاد داشتم که نام عموی پسر عمه ام محمود بود. گفتم شما پس محمود آقا هستید و او با تعجب گفت: «بله پدرم را از کجا میشناسی؟» و بعد از توضیحات فهمید که با هم فامیل هستیم، یکدیگر را بوسیدیم،. صحبت گرم شد. می گفت یک بار که چند میگ عراقی به سمت تهران آمده و قصد بمب باران تهران را داشتند، او و عده ای از خلبان ها با هواپیمای فانتوم آنها را تعقیب می کنند. یکی از هواپیماهای عراقی را هدف قرار داده و منفجر می کنند. ولی یگان ضدهوایی خودمان هواپیمای او را اشتباه به جای هواپیمای دشمن می زنند. هواپیمایش آتش می گیرد. خود را به بیابان های اطراف رسانده و از هواپیما بیرون می پرد. هنگام فرود از کمر آسیب دیده بود. او را برای معالجه به خارج از کشور فرستاده بودند. پس از بهبود دوباره به ایران برگشته بود. بعد از صحبت با خلبانها به بازار ماهشهر رفتم. مواد مورد نیاز را خریدم. ناهار هم در خدمت خلبانها صرف شد. عصر با هلی کوپتر به آبادان و به بیمارستان برگشتم. فردای آن روز هنگام غروب، جشن بازنشستگی سرپرستار را با حضور سایر پرستاران و پرسنل بیمارستان در اتاق عمل برگزار کردیم. کادویی هم به رسم یاد بود به او دادیم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 اصطلاحات سنگری
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
👈 بــرادر مُستحَـب: رزمنــده ای کـه بفهمـی نفهمــی محـاسن داشــت .
👈 بـرادر واجــب: رزمنــده ای کـه محـاسنِ کـامل و بلنــدی داشــت
👈 بـوی چلـوکباب: بـوی شـبِ عملیـات .
👈 تجــدیدی: مجـروح شـدن و بـه شهــادت نـرسیــدن .
👈 پـلاستیک پلـو:
غذایی که به جای ظرف ، داخلِ پلاستیک می ریختن و به خط می فـرستـادن .
👈 موقعیتِ سلطانبانو:
منزل، خانه، زندگی با خانواده و عیال و فرزندان،
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عملیات رمضان
ورود به خاک عراق
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 عملیات رمضان در شب ۲۱م ماه مبارک رمضان و سالروز شهادت امام علی (ع) در ساعت ۲۱ و ۳۰ دقیقه شامگاه ۲۳ تیر ۶۱ با رمز «یا صاحب الزمان ادرکنی» در منطقه عملیاتی شلمچه در شرق بصره آغاز شد. در این حمله ۱۰ تیپ از سپاه و دو لشکر از نیروی زمینی ارتش حضور داشتند که تحت امر ۴ قرارگاه عملیاتی کار میکردند.
در مرحله نخست ـ در سه محورـ به علت موانع و استحکامات پدافند مثلثی شکل و میادین مین فراوان، نیروهای ایرانی نتوانستند با سرعت عمل به تمامی اهداف مورد نظر دست پیدا کنند، لذا با روشن شدن هوا از ادامه پیشروی خودداری شد. اما در محور جنوبی ـ جنوب پاسگاه زید ـ چهار تیپ از سپاه و دو تیپ از ارتش توانستند با سرعت عمل چشمگیری همه مواضع دشمن را در هم کوبیده و تا عمق ۳۰ کیلومتری مواضع عراقیها رسیده و خود را به نهر «کتیبان» شرق اروند و کانال «ماهیگیری» برسانند، به گونهای که به قرارگاه لشکر ۹ زرهی عراق دست یافته، و ضمن به غنیمت گرفتن خودروی تویوتای فرماندهی، قرارگاه را منهدم نمایند.
ولی علیرغم موفقیت اولیه، جناح راست نیروها باز مانده بود و با روشن شدن هوا عراقیها با یک لشکر زرهی فشار اصلی را معطوف به این منطقه کرده و از تأمین نیروهای پیشروی ایرانی ممانعت به عمل آوردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂