eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 یکی از حوادث تاریخی که در امتداد عاشورا قرار داشت، حادثه بزرگ هشت سال دفاع مقدس بود که «کُلُّ یَوْمٍ عَاشُورَا و کُلُّ أَرْضٍ کَرْبَلاء» در آن به وضوح نمود پیدا کرد. دلیل اصلی که موجب شد تا فضای جبهه‌ها عاشورایی شود، شناختی بود که در رزمندگان وجود داشت و عمده این شناخت، در همان فضای معنوی جبهه به‌وجود آمد؛ لذا در جبهه‌ها قبل از این‌که هر روز عاشورا باشد و برای شهدا عید «قربان»، هر روز، روز «عرفه» بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان و چند نکته ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 گرمای طاقت‌فرسای هوا، نامناسب بودن زمین و موقعیت منطقه، آمادگی ارتش عراق و عدم غافلگیری، بروز پاره‌ای از مشکلات در پشتیبانی ادوات مهندسی و عدم هماهنگی مواردی هستند که سلسله عوامل این عدم موفقیت را تکمیل کردند. یکی از تدابیر مهم ایران در جنگ را می‌توان تصمیم برای ورود به خاک عراق دانست. تصمیمی که با توجه به واکنش مجامع بین‌المللی و بی‌توجهی به حقوق ضایع‌شده ایران و همچنین تلاش برای دور کردن خطر حملات عراق از شهرهای جنوب غرب کشور در عملیاتی با نام «رمضان» طراحی و اجرا شد. هدف از این عملیات، حضور نیروها در پشت رودخانه دجله و اروندرود و تسلط بر معابر وصولی بصره بود تا از این طریق، موقعیت مناسبی برای وادار کردن دشمن به صلح واقعی، صورت گیرد. اما مجموعه عواملی پیش از انجام عملیات و در حین اجرای آن، دست‌به‌دست هم داد تا مجموعه اهداف از پیش تعیین‌شده، محقق نشود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• هم زمان چندتا اتوبوس از اسرای عراقی را به همدان آورده بودند تا مردم گوشه ای از شجاعت بچه هایشان را ببینند. من در میدان امان خمینی ایستاده بود که آقای نوریه مرا دید. گرم بغلم کرد و همدیگر را بوسیدیم. من احساس کردم آقای نوریه یک جور دیگری مرا تحویل می گیرد. موضوع را در ذهنم به خواستگاری و باجناقی ارتباط دادم، اما خبر نداشتم که شایع شده جام بزرگ در منطقه شهید شده است و در واقع من شهید زنده ام و خودم خبرندارم. (‌شایعه شهادت من که به گوش خانواده ها رسیده بود، خواهر عیال رفته بود پیش خانم و کلی غرولند که اگر تو زودتر جواب می دادی و حواله چهارماهه صادر نمی کردی، جوان مردم نمی رفت و شهید نمی شد و مقصر تو هستی! دلیل چهارماه انتظار هم این بود که، خواهر بزرگتر عیال در رشته دکتری داروسازی اصفهان در بهمن ماه دانش آموخته می شده است. آنها برای اینکه ذهن او را مشغول عروسی خواهر نکنند، یک مهلت چهارماهه خواستند وگرنه هیچ مانع دیگری در کار نبوده است و گمان من بر موضوع رد جواب محترمانه خطا بود.) بعد از عید نوروز ۱۳۶۵ خانواده عیال به خانواده ما رخصت دادند. ما در جلسه ای برای صحبت های اساسی رودررو شدیم. مهم ترین سئوال و دغدغه من جبهه بود. ایشان هم به صراحت و صادقانه و شجاعانه گفت: اگر تشخیص می دهی که به شما نیاز هست، من حرفی ندارم. گفتم: جبهه که به وجود من نیازی ندارد، من خودم نیاز دارم. وجود من و امثال بنده باعث حل مشکل جبهه نمی شود، بلکه وظیفه است که برویم و فرمان امام زمین نماند. و ایشان دوباره تاکید کرد: عرض کردم، من مشکلی با این موضوع ندارم. صحبت ها در حد معمول بود و از کمالات و راه های رسیدن به مدارج معنوی و مطالعات صحبت زیادی نشد. ایشان هم دبیر آموزش و پرورش بود و شرایط کاری همدیگر را می فهمیدیم. به فضل پروردگار کارها سر وسامان گرفت و در اردیبهشت ۱۳۶۵ با مهریه یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه بهار آزادی، سنت نبوی عقد ازدواج بین ما منعقد شد. آنها به شدت با برگزاری مراسم و انجام تشریفات مخالف بودند و می گفتند: ما نمی خواهیم در شرایطی که بچه های مردم در جبهه ها تکه تکه می شوند، مراسم مفصلی داسته باشیم. مجلس کوچکی برگزار شد که علی آقا و دار و دسته اطلاعات هم با خبر شدند. مراسم عقد ساده ما با حضور دوستان و فامیلهای نزدیک در منزل برگزار شد. اولین مسافرت ما، اواخر شهریور بعد از عملیات بیست شهریور بود. ما به قم و اصفهان سفر کردیم. در قم به زیارت حضرت معصومه (س) و مزار شهدا و بعد به زیارت مزار پدر عیال در گلزار علی بن جعفر(ع) و سپس به جمکران رفتیم. ساعت حدود دو شب از برگشت به شهر منصرف شدیم . نسیم سردی می وزید. نشسته بودیم و تقریباً می لرزیدیم. هنوز رودروایستی داشتیم و از هم خجالت می کشیدیم، اما سرما اذیت می کرد. به عیال گفتم: فکر می کنم هوا یک کم سرد باشد! گفت: آره، سرده! در حالت نشسته، نصف زیلو را تا کردم و آوردم روی سرمان تا کمی گرم شویم. خستگی و سرما غالب شد و همان زیلو را لحاف کردیم و خوابیدیم. اذان صبح زیبای مسجد مقدس جمکران بیدارمان کرد. صبح مجدد به قم و از آنجا با اتوبوس های نزدیک حرم به اصفهان رفتیم. یکی دو روز در اصفهان در مسافرخانه درجه یک بیست و دو بهمن ماندیم و این شد سفر ماه عسل ما..‌ وقتی برگشتیم همدان، یکی دو روز بعد دوباره من رفتم منطقه. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عید قربان، روز اوج بندگی و تجلی ایثار ابراهیمی بر شما مبارک باد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣5⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 عراقی ها خانه های آن منطقه از خرمشهر را حفظ کرده و همه را به یک دیگر مرتبط کرده بودند. فرم داخلی ساختمان ها را تغییر نداده بودند. یعنی اتاق خواب ها و حمامها و غیره در جای خود بودند ولی قسمتی از دیوارهای بین خانه ها را خراب کرده و آنها را به هم وصل کرده بودند. به طوری که ده یا پانزده خانه به این طریق به یکدیگر مرتبط شده و یک پایگاه وسیع و سنگر عظیمی را به وجود آورده بود. از داخل، مثل یک ساختمان بسیار بزرگ با تجهیزات کامل، یخچال، کولر، تلویزیون، تخت های دو طبقه و سایر وسایل رفاهی مجهز بود. کف آن را هم با موکت پوشانده بودند. اطراف ساختمانها و سقف را با مهندسی دقیقی به وسیله تیرآهن و غیره تقویت کرده بودند. روی سقف، تیرآهن ها و بلوک های ضخیم سیمانی گذاشته و روی آنها را خاک ریخته بودند که از بیرون شبیه تپه بزرگی به نظر می رسید. به گفته راهنما حتی بمب هم به این خانه ها که ستاد فرمانده عراقی ها بود اثر نمی کرد. راه ورودی آن از بازار کویتی ها بود. از داخل یکی از مغازه ها، راهی به داخل مقرشان باز کرده بودند که از همین مسیر وارد خانه های به هم پیوسته شدیم. از داخل یکی از خانه ها ما را به داخل خندقی بردند. در امتداد خیابانی که جلوی این خانه و در طول رودخانه کارون قرار داشت، خندقی به عمق دو متر و عرض سه متر و طول چند کیلومتر کنده بودند که به راحتی بتوانند رفت و آمد کنند. بالای خندق، یعنی کناره مشرف به خیابان و سمت رود کارون را سراسر با کیسه های شنی پوشانده بودند. هر چند متر یک سکو کنار خندق ساخته بودند و فقط کنار این سکوها قسمتی از خیابان باز بود و گونی شن نداشت. یک بلوک سیمانی ضخیم بالای سکوها قرار داشت که وسط آن سوراخی تقریبا به ابعاد چهل در چهل سانتی متر تعبیه شده بود. راهنما گفت این سکوها محل استقرار تک تیراندازهای عراقی بود که با دوربین، از این سوراخ ها طرف دیگر رود کارون، یعنی خاک ایران را جست و جو کرده و اگر رزمنده ای را می دیدند با تفنگهای دوربین دار قوی هدف قرار می داند. یک تونل سر پوشیده با سقف کوتاه هم کنار این خندق و نزدیک ساختمانها ساخته بودند که مدخل آن با یک زاویه صد و هشتاد درجه به داخل اولین ساختمان باز می شد. کف آن را تقریبا به فواصل نیم متر مین ضد نفر کار گذاشته بودند. مین‌ها همگی پیدا بودند و نمی دانم این تونل مین گذاری شده را برای چه منظوری ساخته بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نظام آقا عادل •┈••✾💧✾••┈• در اردوگاه نوعی نظام به نام «نظام آقا عادل» داشتیم. عادل از درجه داران عراقی بود که در حد جانشین اردوگاه به حساب می آمد. او بسیار متکبر و مغرور بود و دوست داشت همه او را تحسین کنند. البته این تکبر و غرور از حماقتش نشات می گرفت. عادل معتقد بود به هنگام پا کوبیدن باید آنچنان پاها را محکم کوبید که تمام چیزهایی که روی طاقچه ها هست به زمین بریزد! یک بار وقتی وارد آسایشگاه ما شد، ارشد آسایشگاه برپا داد و بچه ها طبق معمول پا کوبیدند. عادل با حالتی تحقیرآمیز سرش را تکان داد و خودش پا کوبید و گفت: دیدید؟ می بایست به این صورت پا کوبید. و مجددا همان جمله همیشگی اش را که باید تمام چیزها از روی طاقچه به زمین بریزد، تکرار کرد. تا آن موقع نشنیده بودیم که او از پا کوبیدن افراد یک آسایشگاه راضی بوده باشد. لذا به اتفاق برادران نقشه ای کشیدیم و قرار گذاشتیم وسایل شخصی مان نظیر لیوان، ریش تراش و کاسه را روی هشت طاقچه آسایشگاه بگذاریم و به هر کدام از آن وسایل نخهایی وصل کنیم و سرنخها را در مسیری که به سادگی قابل رویت نبود به دست سرگروه هر ردیف بدهیم. سرگروه ها هم موظف شدند به محض پاکوبیدن، این نخ ها را بکشند. همین کار را هم کردیم. وقتی عادل وارد آسایشگاه شد و ما پاکوبیدیم، تمام آن وسایل از روی طاقچه ها به زمین ریخت و او هاج و واج از ارشد پرسید: این چه وضعی است؟ ارشد جواب داد: نظام سیدی!، نظام آقا عادل. عادل که تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است، فکر کرد واقعا ضربه پای ما بوده که باعث ریختن آن وسایل روی زمین شده است، به همین سبب با خوشحالی و رضایت گفت: احسنت، احسنت... از آن به بعد آسایشگاه ما در کوبیدن پا نمونه شناخته شد، بطوریکه عادل از آن بسیار تعریف می کرد. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان و چند نکته ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مجموعه عواملی پیش از انجام عملیات و در حین اجرای آن، دست‌به‌دست هم داد تا مجموعه اهداف از پیش تعیین‌شده، محقق نشود. در این زمینه می‌توان به مواردی ازجمله؛ اطلاعات ناقص، عجله در طرح‌ریزی عملیات، کاستی‌های مهندسی، تصور نادرست ایران از وضعیت ارتش عراق و کمک‌های اطلاعاتی آمریکا از آمادگی و مواضع نیروهای ایرانی اشاره کرد. البته ایجاد وقفه ۵۰ روزه پس از عملیات بیت‌المقدس و پرداختن جدی ایران به موضوع حمله اسرائیل به لبنان، فرصت کافی را به عراق داد تا تغییرات بسیار زیادی را در زمین منطقه ایجاد کند. صدام با پمپاژ آب در کانالی به طول ۳۰ کیلومتر و عرض یک کیلومتر که به کانال پرورش ماهی معروف بود و احداث موانع، کمین و سنگرهای تیربار در حاشیه‌اش، از پیشروی نیروهای ایرانی جلوگیری کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نگاتیو عکسهای عقد را چون خانوادگی بود، به عکاسی های همدان ندادم. تصمیم گرفتم عکس ها را در کرمانشاه چاپ کنم. نیسانی که در اختیار من بود، بدون بار خیلی ترق و توروق داشت، اما وقتی یک تُن یا یک تُن و نیم بارش می کردی، با سرعت خیلی خوب حرکت می کرد و صدایش هم گم بود. به ستاد پشتیبانی رفتم و پرسیدم باری برای جبهه دارند یا نه؟ داشتند، اما ماست کیسه ای! ماست های چکیده را بار زدم و به طرف کرمانشاه راه افتادم. عکس ها را تحویل گرفتم و با اشتیاق دانه به دانه نگاه کردم. آنها را در پاکتی گذاشتم و فکر کردم چون ممکن است اتفاقی کسی در داشبورد را باز کند، پاکت عکس ها را گذاشتم پشت صندلی راننده. در گردنه ماشینی به من چراغ داد و بوق زد. نگه داشتم، پرسیدم: چیزی شده؟ او گفت: بارت هر چیه داره می ریزه! ماستم ریخت! کیسه های بزرگ ماست را جا به جا کردم. متاسفانه در یکی از آنها باز شده بود. آن را بستم و دوباره به راه افتادم. ماست های امانتی را به یگان رساندم. به همین زودی دلم برای عیال تنگ شده بود. هوس کردم نگاهی دوباره به عکس ها بیندازم. وقتی پاکت را از پشت صندلی درآوردم، دیدم پاکت نم کشیده است. حالم گرفته شد..‌ آب ماست از طریق درزهای ماشین نفوذ کرده و تعدادی از عکس ها بر اثر نم به هم چسبیده بود. سال ۱۳۶۴ قبل از عملیات والفجر۸ در منطقه رقابیه بودیم که علی آقا، من، ولی الله سیفی و علی تابش را خواست. با خودمان می گفتیم، یعنی علی آقا با ما چه کار دارد؟! در کمال حیرت و ناباوری علی آقا گفت: اسم شما برای مکه درآمده است! باور نمی کردیم، حتی فکر کردیم شاید علی آقا شوخی می کند و سر به سرمان می گذارد، اما او به ما اطمینان خاطر داد و گفت: به تیپ انصارالحسین پنج نفر سهمیه داده اند، از نیروهای بسیجی که بیشترین سابقه حضور در جبهه را داشته اند اسم شما هم درآمده است. تلگراف آمده هر چه سریعتر به شهر بروید و پول را به این شماره حساب واریز کنید. حسم که فروکش کرد، پرسیدم: با این اوضاع جنگ برویم حج چه کار؟ گفت: نگرانید که اگر شما بروید، جنگ تمام شود یا کار جنگ لنگ گردد؟ نمی دانم چرا علی تابش نیامد، ولی علی ما دو نفر را راضی کرد. پذیرفتم، ولی انگشت به دهان، معطل مانده بودیم که این بیست وهفت هزار تومان پول را از کجا جور کنیم؟ با حقوق ماهیانه هزار و هشت صد تومان آن هم یک خط در میان، جور کردن بیست و هفت هزارتومان کار ساده ای نبود. پیش آقای نوریه رفتم. از دیدنم خیلی خوشحال شد و حدس زد که باید کاری داشته باشم که یک کاره و بیکاره رفته ام سراغش. پرسید: آقای جام بزرگ! مشکلی، چیزی هست من بتوانم کمک کنم؟ موضوع حج را توضیح دادم و گفتم: راستش برای ثبت نام بیست و هفت هزار تومان پول خواسته اند! خدا خیرش بدهد، دستورداد سی هزار تومان وام بدهند. قبل از واریز پول نزد حاج آقا موسوی همدانی رفتم و وجه شرعی این کار را پرسیدم. ایشان سال خمسی برایم قرار داد و خمس مختصر را پرداختم. پول حج را به بانک واریز کردم و سه هزار تومان هم زدم به جیب و یک راست برگشتم رقابیه. اوایل یا اواخر فروردین ۱۳۶۵ بود. مدتی گذشت و دوباره تلگراف آمد که کاروان شما در تهران است و باید بروید مرکز تربیت معلم شهید بهشتی. چهار کاروان صد و پنجاه نفری از رزمندگان تیپ و لشکرها برای اعزام به حج تمتّع سازماندهی شدند. رئیس کاروان توضیحاتی داد و از ما خواست که وسایل مورد نیاز را تهیه کنیم. پرسیدیم: پس آموزش مناسک حج چی؟ گفتند: عجله نکنید؟ با ولی سیفی نصف روزی آنجا بودیم. به همدان برگشتیم، وسایل را تهیه کردیم و برگشتیم منطقه. بچه ها گفتند: سر کارید! اگر قرار بود شما را به مکه ببرند، ده جلسه آموزش می گذاشتند. مگر با نصف روز تهران رفتن می شود رفت مکه؟ از طرفی همین جماعت فتوا می دادند، تو هنوز ازدواج نکرده ای، مکه می خواهی چه کار؟ برو عروسی ات را رو به راه کن! گفتم: من تمام مسئله هایش را از حاج آقا موسوی پرسیده ام. خمس هم داده ام و حج من هم حج واجب است و هیچ مشکلی ندارد. در منطقه بودیم که دوباره تلگراف آمد.‌ به تهران رفتیم و یک روحانی، دو روزه مناسک حج را به ما آموزش داد. آنجا بود که متوجه شدیم فقط ما نیستیم که چیزی نمی دانیم. همه مثل هم بودیم! تاریخ پروازها که مشخص شد من به ذهنم رسید که ولیمه عروسی و ضیافت حج یک کاسه و در یک زمان برگزار بشود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍂 🔻 مهمانان خارجی در هنگام پذيرش قطعنامه بود که امام فرمودند هرکس توانايی دارد به جبهه برود. به خاطر همين چند نفر از شيعيان اتريش که مقلد امام بودند به جبهه آمدند. يک روز در جبهه خدمت مقام معظم رهبری عرض کردم: اگر اجازه بدهيد چند تا مهمان خارجی ما محضر شما شرفياب شوند،‌ فرمودند: «بسيار خوب تشريف بياورند.» در پايگاه منتظران شهادت (گلف) در قرارگاه اصلی جنگ در جنوب، که مقر اصلی آقا هم در آنجا بود، وعده ملاقات بود ما اين برادران اتريشی را خدمت ايشان آورديم. اتفاقاً نزديکی‌های نماز بود. نماز را به امامت آقا خوانديم. بعد يک جلسه بسيار صميمي‌‌ و خودمانی برگزار شد. ما برادران را معرفی کرديم. آقا خيلی خوشحال بودند از اين که گروهي از جوانان مسلمان از پنج هزار کيلومتری احساس تکليف و وظيفه کرده و به کشور ما آمده‌اند تا در جبهه‌های جنگ ادای دين بکنند. بعد از سلام و احوالپرسی اوليه و آشنايی بيشتر، صحبتی طولانی برای آقايان کردند. بعد به من فرمودند: اين برادران را فقط در منطقه جنوب نگه نداريد، اين‌ها را به مشهد و شمال برای زيارت و سياحت هم ببريد. چون در جنوب گرما خيلی شديد بود، مترجم آنان همه سخنان آقا را برای ايشان ترجمه کرد و سپس گفتند:«نه آقا! ما احساس تکليف کرديم که به ايران بياييم و در جنگ مشارکت داشته باشيم و گرنه اروپای خودمان خيلی سرسبزتر از ايران است و ما قبلاً هم به ايران آمديم، لکن در اين سفر ما احساس وظيفه کرديم و اين گرما و اين خاک برای ما بسيار ارزشمند است. بعد دوباره آقا فرمودند: «لازم است شما زبان فارسی را ياد بگيريد.» از پنج نفر آنان سه نفرشان اکنون فارسی را خيلی روان صحبت می‌کنند و دو نفر آن‌ها هم در حد محاوره، و مکالمه محدودتر. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣6⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 با اجازه راهنما و با احتیاط به قسمت اول یعنی مدخل تونل که روشن بود وارد شدم. حدود دو متر تا قسمتی که با زاویه صد و هشتاد درجه به تونل اصلی وصل می‌شد جلو رفتم. دولا شدم و نگاهی به داخل تونل انداختم. به علت تاریکی نتوانستم بیش از چند متر اول بابسیتم، دوست پاسدار راهنما مرتب می گفت مواظب باشم. بیرون آمدم. سپس ما را به قسمت های دیگر برد. تونلی که شرح دادم در یک طرف رودخانه ساخته شده بود و طرف دیگر در امتداد رودخانه، با اثاثیه منزل از یخچال گرفته تا کولر و سایر لوازم، خاکریزی به طول تقریبا یک کیلومتر و ارتفاع سه متر و عرض چهار یا پنج متر ساخته بودند. اثاثیه منازل تخریب شده را روی هم چیده بودند. هزارها يخچال و کولر و لوازم دیگر برای ساخت این به اصلاح خاکریز به کار رفته بود. نفهمیدیم چرا به جای خاکریز معمولی این کار را کرده بودند. خود راهنما هم علت ساختن آن را نمی دانست. ساختن یک خاکریز معمولی با بولدوزر به مراتب راحت تر و سریع تر از ساختن چنین سنگری بود. شاید عراقی ها می خواستند بگویند که اموال مردم را به غارت برده اند. بعد ما را به داخل چند سنگر گروهی برد. سنگرهای محکم و مجهزی بودند که حدود ده، پانزده نفر در هر یک جا می گرفتند. همه آن ها را با بلوک‌های سیمانی ضخیم و کیسه های شن در اطراف و سقف ساخته بودند. کف آنها موکت شده و مجهز به يخچال، کولر و تلویزیون بود. نمی دانم برق را از کجا تأمین می کردند. احتمالا از خاک عراق سیم کشی کرده باشند زیرا کلیه تأسیسات خرمشهر با خاک یکسان شده بود. از دیدن این همه خرابی و تجسم آنچه در روزهای اول جنگ بر مردم بیچاره و قهرمان این شهر گذشته بود، اشک در چشم همه ما جمع شد بود. برخی از خانم های پرستار با صدای بلند گریه می کردند از طرفی هم خوشحال بودیم که شهر را پس گرفته و مزد عراقی ها را کف دستشان گذاشته بودیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات رمضان و چند نکته ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 عملیات رمضان علاوه بر مقدمات آن، در حین انجام نیز با مشکلاتی همراه بود. به‌طوری‌ که در طی ۱۷ روز از تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۲ تا ۱۳۶۱/۵/۷ در پنج مرحله مختلف، آنچه پیش‌بینی‌شده بود، محقق نگردید. برای مثال مرحله اول در سه محور شمالی، جنوبی و میانی صورت گرفت و به‌جز رزمندگان سپاهی و ارتشی محور جنوبی(جنوب پاسگاه زید) که توانسته بودند از مواضع نیروهای دشمن عبور کنند و خودشان را به نهر کتیبان در شرق اروند و کانال ماهی برسانند و به‌قدری به بصره نزدیک شده بودند که به‌راحتی چراغ‌های شهر را می‌دیدند، اما دو محور شمالی و میانی در دست‌یابی به اهداف مدنظر، ناکام بودند و جناح راست نیروهای محور جنوبی به علت سازه‌های متعدد مهندسی عراق و میدان‌های مین، تأمین نشد. مراحل دوم و سوم بیشتر در محور میانی و به‌منظور تأمین منطقه عملیات و انهدام تجهیزات زرهی دشمن صورت گرفت و علاوه بر موفقیت در نابودسازی تجهیزات دشمن و با توجه به میدان‌های مین که در فاصله مراحل عملیات ایجاد شده بود، تلاش نیروها به سرانجام مطلوبی نرسید. همچنین در مرحله چهارم با توجه به تلاش توأمان نیروهای ارتش و سپاه، اما به دلیل هوشیاری دشمن و موانع و استحکامات متعدد، عبور از خط ممکن نشد. درنهایت در مرحله پنجم نیز تلاش‌ها معطوف به محور شمالی بود و علاوه بر موفقیت‌های به‌دست‌آمده و اینکه عملیات تا آستانه تثبیت پیش رفته بود، با بررسی‌های انجام‌شده، دستور عقب‌نشینی نیروها داده شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۹۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این فاصله تا اعزام به حج، آقای نوریه به من خبر داد که محمد، برادر خانمم بی خبر از خانواده به منطقه رفته و در لشکر انصارالحسین است. او از من خواست که بروم و احوالی از او بپرسم. محمد در اصفهان دانشجو بود و نتوانسته بود در مراسم عقدکنان ما حاضر شود، بنابراین من او را ندیده و نمی شناختم. به پادگان شهید مدنی رفتم و پرسان پرسان متوجه شدم که محمد عراقچیان در واحد تخریب است. از سید مجتبی حسینی، معاون واحد تخریب وضعیت او را جویا شدم و داستان او و حمید هاشمی و نگرانی خانواده را توضیح دادم. سید گفت: جای حمید هاشمی را محمدرضا حق گویان پر کرده است طوری که عراقچی و او همیشه با هم اند. مشغول صحبت بودیم که سید با دست اشاره کرد و گفت: خودشان هستند دارند به طرف چادرهای تخریب می آیند. سید صدایشان کرد. محمدرضا و محمد مرا می شناختند، ولی من محمد را از روی شباهت زیادش به عیال شناختم. روبوسی کردیم. سید مرا معرفی کرد. سرهای مان پایین بود. هر دو از هم خجالت می کشیدیم و سکوت کرده بودیم. سید مجتبی این جمله را گفت و رفت: من با شما کاری ندارم. هر حرفی دارید با هم بزنید. اولین دیدار سخت ترین دیدار بود. چند دقیقه با کم رویی تمام به سکوت گذشت. معلوم بود او منتظر است من سر حرف را باز کنم. بالاخره سکوت را شکستم و گفتم: حال شما خوب است؟! تشکر کرد و من شمرده شمرده و با تعللی از روی خجالت و شرم گفتم: نمی دانم چه طور بگویم، من جام بزرگ هستم و با هم فامیل شده ایم! - بله خبر دارم. - من از سال ۱۳۶۲ در اطلاعات هستم و توضیح دادم که اطلاعات و تخریب، واحدهای حساس و پرخطری هستند و چشم و نوک عملیات اند و نباید انسان احساساتی بشود و باید با درک و تامل و شناخت دست به هر کاری بزند. من حرف می زدم و رهنمود می دادم و او سرش پایین بود و فقط گوش می داد. حرف هایم که ته کشید، پرسیدم: شما امری ندارید؟ - نه عرضی نیست. خداحافظی کردیم و تاکید کردم مواظب خودش باشد. دوباره پیش سید مجتبی رفتم و با مقدماتی به او گفتم: خواهش می‌کنم به او ماموریت هایی بدهید که در حد توانش باشد. نکند یک وقت از روی احساسات عمل کند. تعطیلات نوروز ۱۳۶۵ به ما مرخصی دادند و به همدان برگشتیم و در مراسم تشییع شهدای والفجر۸ از جمله آقا مصیب و مهدی قراگوزلو شرکت کردیم. چند روز بعد برادران واحد به منطقه برگشتند و دوباره مسئولان به بهانه اهمیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش و اداره امور مجتمع آموزشی رزمندگان استان مرا در همدان نگه داشتند. اوضاع مجتمع شهید مدنی رزمندگان استان در همدان و در مناطق عملیاتی نَسَق و نظام پیدا کرده بود و کار جمع آوری کمک ها هم ادامه داشت. روزی در خردادماه که مدارس راهنمایی و دبیرستان در حال برگزاری امتحانات پایان سال تحصیلی بودند، به ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ استان در دور میدان امام خمینی رفتن. ستاد نمایندگانی از سپاه، جهادسازندگی، کمیته امداد، استانداری و دفتر امام جمعه داشت. بنده نیز گاهی اوقات که در همدان بودم بعنوان مسئول ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش استان در جلسات شرکت می کردم. حضور بنده بعنوان نماینده اداره برای این ستاد مغتنم بود، زیرا دانش آموزان کمک های بسیار خوبی به جبهه ها می کردند. دست بافته های دختران مانند شال گردن، جوراب، کلاه، دست کش و بسته های تنقلات، ترشی، مربا و نامه های خوب بچه ها رونقی به مجموعه می داد. البته همان طور که در قبل گفتیم مسئولان تاکید داشتند که همه کمک ها در آنجا جمع شود و خودشان به صلاحدید توزیع کنند ولی من یکی دو بار زیر آبی رفتم و خودم کمک ها را به تیپ و واحد تحویل دادم. آقای شهیدی از مسئولان وقت ستاد حسابی کلافه و ناراحت بود، علت را پرسیدم. گفت: خودت که خبرداری، بچه ها طفلکی ها در آن گرمای کشنده جزیره لَه لَه می زنند و ما نتوانسته ایم مقداری شکر از بازرگانی دست و پا کنیم یک شربتی چیزی بخورند، جگرشان جلا پیدا کند! آب لیمویش را تهیه کرده ایم، اما شکر سهمیه بندی و کوپنی است و در بازار پیدا نمی شود. مردم آزاری ام گل کرد. پرسیدم: آقای شهیدی، حالا مگر مثلاً آنها در جبهه چه کار می کنند که باید شربت آب لیمو بخورند؟ نخورند چه می شود؟ شهیدی نگاه می کرد و حیران مانده بود چه بگوید. در حالی که خنده ام را قورت می دادم، ادامه دادم: گاهی شما تقلّب هم می کنید و هسته های خرما ها را در می آورید و به جای آن مغز بادام و مغز گردو می گذارید. به نظر شما این اشکال شرعی ندارد؟! وانگهی اگر مردم شکرشان را به جبهه بدهند چگونه چای شیرین بخورند؟! آقای شهیدی کلافه و عصبانی گفت: آقای جام بزرگ، هرکس نداند شما که می دانی. ناسلامتی خودت رزمنده اطلاعات عملیات هستی، این چه حرفی است که می زنی؟ الان آن بچه ها در گرمای بالای پنجاه درجه هلاک اند و تو آمده ای نمک
زخم من شده ای؟! خندیدم و چیزی نگفتم. او در خماری جواب ماند و من رفتم تا نقشه ام را پیاده کنم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂