eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 تحصن شیر زنان دفاع مقدس روبروی مسجد جامع خرمشهر مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران. آنجا، هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان از جمله (شیخ شریف)، دکتر شیبانی را مجاب کرده بودند مطب ما را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصن کردیم. شیخ شریف که آمد، ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت می خواهد، غذا می خواهد کارهای پشتیبانی می خواهد. شما مگر چقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از این صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم. راوی: زهرا حسینی کانال حماسه جنوب، خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر وقتی فرصتی پیش می آمد و برای کاری راهی شهر می‌شدیم، سر و صورتی صفا می دادیم و خود را به یک بستنی حصیری مهمان می کردیم. • محل عکس: اهواز ، خیابان اباذر، بستنی کرامت (هنوز هم فعال است و یادگاری از زنگ تفریح رزمندگان) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از طواف و نماز در مسجدالحرام نشسته و غرق تماشای کعبه بودم. آن شب، شب وداع بود و اندوهی بزرگ در قلبم خانه کرده بود. نگاه بر مستجار و رکن یمانی خانه کعبه، یعنی همان جایی که حضرت فاطمه بنت اسد، مادر امام علی(ع) از آن نقطه وارد کعبه شده بود تا مولا را به دنیا بیاورد، دیدنی و دل مرا برده بود. در همین حالت و آن احوال روحانی، ناگهان شرطه ای از مقابلم عبور کرد. او دست بندی به دست یک حاجی که حدس زدم ایرانی باشد زده بود. شرطه او را از مقابل چشم های من طواف می داد. وقتی آن دو به حجرالاسود رسیدند، ناگهان صدای بلند الله اکبر آن ایرانی بلند شد. متعجب مانده بودم که قضیه چیست و من باید چه کار کنم؟ الله اکبر بگویم یا نگویم! وقتی آن شرطه و زندانی اش به مقابل حِجر اسماعیل رسیدند، متوجه شدم تعدادی از بچه های رزمنده کاروان، شرطه را دوره کردند و افتادند به جان شرطه. شرطه از ترس کلید را درآورد و حلقه قسمت خودش را باز کرد و دست بند به دست زندانی ماند و خودش و کلاهش به زمین افتادند و لگدمال شدند. طواف لحظه ای متوقف شد. همه ساکت نگاه می کردند. لحظاتی نگذشت که وضعیت طواف به حالت عادی برگشت، ولی در یک چشم به هم زدن انبوهی از شرطه ها درهای ورودی و خروجی مسجدالحرام را پر کردند. آنها تک تک افراد را از نظر می گذراندند تا زندانی دست بند به دست را پیدا کنند، حتی آنها سراغ زن های چادر به سر ایرانی هم رفتند. تصور می کردند شاید او بین آنها پنهان شده باشد یا چادر بر سر کرده باشد! یکی از شرطه ها دولا شد و به صورت خانمی که در حال خواندن قرآن بود، نگاهی انداخت. حاجیه خانم از همه جا بی خبر کف دستی محکمی به صورت او زد و گفت: خاک بر سرت با ناموس مردم چه کار داری؟! به هر حال شرطه ها زندانی را پیدا نکردند و مرغ از قفس پرید. یک روز به پرواز از حاج ولی خواستم با هم به بازار برویم و مقداری سوغاتی بخریم، اما او از آن طرفش افتاده بود و گفت: مگر نگفتی بازار بی بازار، من چیزی نمی خرم، مکه نیامده ایم که برویم بازار...‌ گفتم: آن حرف من برای آن بود که این وقت طلایی را صرف خرید و بازار نکنیم، الحمدالله توفیق یارمان شد. تازه این پول را به ما داده اند که خرج کنیم. دزدی که نکرده ایم... بالاخره راضی اش کردم و در دو سه ساعت نزدیک به هشتصد ریال باقی مانده را خرج کردیم و یا بهتر بگویم آتش زدیم. من تازه خانمان بودم. یک دستگاه جارو برقی و ضبط صوت و مقداری پارچه و لباس برای خانم و خانواده خریدم. حاج ولی هم برای همسر و بچه ها و خانواده اش لباس و پارچه و چیزهای دیگر خرید. حجاج با ساک های بزرگ و انبوهی از سوغات وقتی ما را این جوری فقط با یک ساک بزرگ و دست خالی می دیدند، درخواست می کردند که ما برایشان باربری کنیم، البته خوب یا بد ما این کار را نکردیم و می گفتیم: اگر می خواستیم برای خودمان بیشتر می خریدیم، مگر نگفتند ارز مملکت را به باد ندهید؟! بقیه دوستان به پیرزن ها و پیرمردها کمک می کردند و فقط ساک آنها را اگر اضافه نبود، جابه جا می کردند. هواپیما در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشست. تصمیم این بود که بدون سر و صدا به همدان برگردم و مراسم عروسی و مکه را یک جا برگزار کنیم. با اتوبوس به همدان روانه شدیم. اتوبوس که در پلیس راه ورودی همدان ایستاد، تا راننده ساعت بزند و دفترچه مهر کند، من و حاج ولی پیاده شدیم و از آنجا به خانواده خبر دادیم که در پلیس راه هستیم و بیایند استقبالمان. چیزی نگذشت که دایی حاج ولی به همراه خانواده و بچه ها سررسیدند و او را با ساک سوغاتی به همدان بردند. او که رفت خیلی دلم گرفت. چیزی نگذشت که اخوی بزرگم، همسرم و باجناقم، آقای نوریه با دو تا ماشین پیکان سررسیدند. پس از دیده بوسی و مطایبات سوار شدم تا به منزل اجاره ای برویم. به آنجا که رسیدیم تازه متوجه شدم کلید خانه با من مانده است و فامیل پشت در منتظر حاجی مانده اند! میهمانی ولیمه دو تا یکی شده را در رستوران باشگاه معلمان همدان برگزار کردیم. تنها غایب مجلس، محمد، برادر خانمم بود که همچنان در منطقه مانده بود. علاوه بر چلو مرغ باشگاه با گوشت گوسفند قربانی در چند وعده از فامیل درجه یک پذیرایی کردیم. چند روز در همدان ماندیم. هر چند برای همسرم خیلی سخت بود، اما متقاعدش کردم که ماموریت دارم سئوالات امتحانی شهریورماه را به مجتمع رزمندگان برسانم. همسرم پذیرفت. شب بود که با نیسان ستاد پشتیبانی به پادگان شهید مدنی دزفول رسیدم. سئوالها را تحویل مسئول مجتمع دادم و یک راست رفتم واحد اطلاعات عملیات لشکر انصار. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 پس از این که همه کارها و مسئولیت ها مشخص شد، همگی آماده کار شدیم. وضعیت گروه ما را آقای پیغمبری مشخص کرده بود و من مسئول اورژانس بودم. آقای دکتر فاضل گفتند در درجه اول بیمارانی که ضایعه عروقی دارند و در صورت ترمیم ضایعات، آن عضوشان سالم می ماند، برای عمل آماده کنم و اگر فرصتی بود، سایر مجروحین را به اتاق عمل بفرستم. تا آن زمان سازماندهی و نظم و ترتیبی به آن زیبایی و مرتبی ندیده بودم. تخت های اورژانس را در سه ردیف به موازات هم گذاشته بودند. برای هر تخت یک پزشک‌یار قرار داده و برای هر سه تخت نیز یک پزشک عمومی در نظر گرفته بودند. هر ردیف یک مسئول برای تزریق سرم ضد کزاز و یک مسئول تزریق آنتی بیوتیک داشت. هر مجروحی که به اورژانس می آوردند، به او سرم ضد کزاز تزریق می کردند و با ماژیکی که رنگ آن پاک نمی‌شد، یک علامت روی بدن او می کشیدند. یک نفر هم مسئول تعیین گروه خون و آماده کردن خون به تعداد واحدی که درخواست می کردیم بود. یک نفر هم مسئول تزریق مسکن بود. تریاژ یا تقسیم بندی مجروحین نسبت به وسعت جراحات به عهده ی من بود و بقیه کادر اورژانس زیر نظرم کار می کردند. افراد مسئول تزریق، سرنگ های آماده، حاوی مواد لازم را در جیب های روپوش خود گذاشته بودند. چند نفری که در داروخانه کار می کردند، آمپول های لازم را برای هر یک از آنها داخل سرنگ کشیده و مرتبا آنها را جایگزین می کردند. تعداد زیادی امدادگر هم بودند که وظیفه برخی از آنها حمل مجروحین از داخل آمبولانس ها و اتوبوس های حمل مجروح تا داخل سوله بود. آقای پیغمبری برای هر گروه نام خاصی انتخاب کرده بود. به این گروه انصار می گفتند. یک گروه دیگر مسئول تحویل گرفتن آنها در داخل سوله و حمل آنها به داخل اتاق عمل و بازگرداندن آنها پس از عمل بود. به این گروه ثارالله می گفتند. ضمن گفتگوها من متوجه شدم که امدادگرها فرهنگی هستند. دبیر و معلم بودند و برای خدمت به صورت داوطلب به جبهه آمده بودند. آقای پیغمبری از دو نفر از افراد مسن تر پرسید آیا می خواهند شهردار باشند. آنها پرسیدند یعنی چه کاری باید انجام بدهند. گفت: «فقط مسئول تهیه چای برای پزشکان هستید.» سماور بزرگی مثل سماور قهوه خانه ها آنجا بود، به اضافه چند قوری، قند و چای هم به اندازه ی لازم در اختیار آنها گذاشته بودند. به آنها گفت: «این سماور باید شب و روز و بیست و چهار ساعته روشن و آماده باشد و من کار ساده را به شما واگذار کردم.» ولی حقیقتا کار آنها از همه سخت تر بود. چون جانشین نداشتند و تقریبا در تمام طول روز آنها را می دیدم که یا مشغول شستن استکان و قاشق هستند، یا آب را جوش می آوردند و چای دم می کنند. تقریبا وقت استراحت نداشتند. بیمارستان در یک طرف مدخلی برای ورود مجروحین و در طرف دیگر محلی برای خروج آنها داشت تا تداخلی در حین ورود و خروج از جهت هدر شدن وقت صورت نگیرد. یک سری بیمارستان های کوچک تری هم جلوتر از ما در خطوط اول جبهه قرار داشت که تقریبا جنبه درمانگاه اورژانس را داشتند. پزشکان عمومی و برخی از تکنسینها و پزشک یاران آن جا را اداره می کردند. مجروحین پس اقدامات فوری اولیه، مثل زخم بندی و وصل کردن سرم، توسط آمبولانس ها به بیمارستان امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) اعزام می شدند. بالاخره حوالی ساعت دو بعد از نیمه شب حمله شروع شد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نبردهای شرق کارون به روایت فرماندهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 برگرفته از مصاحبه رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در کتاب حماسه مقاومت، مربوط به عزیمت ایشان به‌همراه شهید چمران در شرقی کارون و جبهه آبادان. «اولین هفته های جنگی بود که عراقی ها از محور طلائیه و حسینیه وارد شدند، مرز را شکافتند و به طرف اهواز که نسبت به آن نقطه از مرز طرف شرق می شود. آمدند. یکی از کارهایشان این بود که خودشان را به رودخانه کارون رساندند. در آن جا پادگان حمید را گرفتند و تأسیسات آن را ویران کردند. علاوه بر این، حتما به خاطر دارید که بخش های وسیعی از امکانات طبیعی آن منطقه را به تصرف خود در آوردند. دشمن (در شرق کارون، سرپل خود را وسیع کرد و به جاده ماهشهر - آبادان رساند، یعنی یک چنین منطقه وسیعی را توانست با این شیوه بگیرد و شاید حدود دو لشکر یا بیشتر در آن جا مستقر کرده بود. البته وجود این تعداد از دشمن موجب نمی‌شد بچه های ما که عده معدودی بودند در آن جا نمانند و مقاومت نکنند و دشمن را به زانو در نیاورند. لذا ماندند و انصافا مقاومت کردند... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از بررسی چگونگی برگزاری امتحانات در سوله بهداری جزیره، به اردوگاه شهید مدنی برگشتم. کریم مطهری مرا که دید گل از گلش شکفته شد و با هم حال و احوال و دیده بوسی کردیم. او از من خواست برای تشکیل گردان غواصی و آموزش نیروها به جایی بنام سد گتوند برویم. خیلی صریح و سریع به آقا کریم گفتم: شرمنده من به غیر از واحد اطلاعات به جایی نمی روم! نهِ من، ترحیح بند وعده ها و صحبت های مخلصانه آقا کریم بود. آخر سر گفت: باشد نیا. حداقل امشب را بیا پیش ما بمان. بیش از این یکدندگی صلاح نبود. پذیرفتم که فقط آن یک شب را برویم سد گتوند، جایی بین دزفول و شوشتر. وقتی بله را گفتم، ناخودآگاه یاد ماجرایی افتادم که ناصر احمدیان برایم تدارک دیده بود. او تا مرا دید حسابی تحویلم گرفت. عصر بود. پرسید: آقای جام بزرگ! کجا می روی؟ گفتم: منتظر علی آقا هستم، قرار است با هم به جایی برویم. - امشب را بیا پیش ما. - نه. علی آقا که همیشه اینجا نیست. کار واجب دارم. فردا صبح هم باید بروم. بوی عملیات شنیده بودم و دنبال علی آقا می گشتم، ولی ناصر احمدیان ول کن نبود. با خودم گفتم شاید بشود با او هم به عملیات رفت. بالاخره راضی شدم و پنیر از دهانم افتاد!(اشاره به داستان زاغ و روباه) نماز مغرب و عشاء را در اردوگاه شهید مدنی خواندیم و بغل دست ناصر احمدیان در تویوتایش نشستم. رسیدیم: ولی تا چشم کار می کرد همه چیز سیاه بود و سیاهی. حاج ناصر گفت که آنجا را برای یگان دریایی لشکر انتخاب کرده اند و آن دشتِ سیاه و ممتد را نشانم داد! از دوستان حاضر در آنجا فقط محمد حسن یونسی (با او در اطلاعات آشنا شدم) و حمید نظری را به یاد دارم. بعد از شام جلسه ای برقرار شد. من از حاج ناصر اجازه گرفتم که بیرون بروم، گفت: اتفاقاً به خاطر شما این جلسه را برگزار کرده ایم. می خواهیم مربی غریق نجاتمان را به دوستان معرفی کنیم! یخ کردم. سپس دستم را گرفت و کشاند به طرف زمین و نشاندم. دور تا دور چادر، مسئولان دسته ها و قسمت ها که در پانزده نفری می شدند، نشسته بودند. در میان حرف ها حاج ناصر گفت: برادر جام بزرگ، از الان مسئول آموزش یگان دریایی لشکر هستند، صلوات بفرستید! - حاج ناصر چه می گویید؟ شما خبر دارید که من به غیر از اطلاعات جای دیگری نمی روم. - نمی روم و نمی آیم نداریم. همه چیز هماهنگ شده! او مرا در یک عمل انجام شده قرار داده بود، اما من نمی خواستم بمانم. با خودم گفتم در این شب کجا بروم. صبح که شد از یگان در می روم، خلاص! صبح که چشم باز کردم، فهمیدم چرا حاج ناصر مرتب می گفت هر کجا می خواهی برو! تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان و یک رودخانه دراز مثل یک مار بی سر و ته که معلوم نبود از کجا به کجا می خزد. سر جاده خاکی را گرفتم و راه افتادم، اما این جاده تمامی نداشت و اصلاً نمی دانستم به کجا باید بروم. راه می رفتم به امید آنکه ماشینی مرا با خود ببرد، اما ماشینی در کار نبود. در ماندن و رفتن و انجام تکلیف مردد بودم. برگشتم و مشروط پذیرفتم که یک هفته ای بمانم و در حد توان این صد نفر نیروی پاسدار وظیفه و کادر را آموزش شنا و سکانداری بدهم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بالاخره حوالی ساعت دو بعد از نیمه شب حمله شروع شد. صدای غرش توپخانه را از دور می‌شنیدیم. اولین رده مجروحین را که آوردند حدود ساعت سه و سی دقیقه صبح بود. همگی غواص بودند. لباس های غواصی ضد آب تن شان بود. معلوم شد بین نیروهای ما و عراقی یک دریاچه وجود دارد به نام دریاچه ماهی، که عراقی ها این دریاچه را تله گذاری و مین گذاری کرده بودند. رزمندگان باید از این دریاچه عبور می کردند. در حقیقت این گروه غواص، خنثی کننده و یابنده مین‌های آبی بودند. برخی در اثر انفجار مین‌ها شهید و برخی هم زخمی شده بودند. هوا به شدت سرد بود و اغلب این مجروحین وقتی به اورژانس آورده می شدند می لرزیدند. یک گروه نیز بودند که مسئول خارج کردن و بریدن لباس های مجروحین و جمع آوری وسائل و مدارک آنها بودند. لوازم هر نفر را در یک کیسه نایلونی مخصوص و ضخیم می گذاشتند و نام، نام خانوادگی، آدرس و کلیه مشخصات مجروح را روی کاغذ مخصوصی می نوشتند و روی کیسه نایلونی می چسباندند. هنگامی که مجروح به پشت جبهه اعزام می شد، این کیسه را نیز همراه او می بردند و یا برای خانواده آنها می فرستادند. آخرین گروه غواصان را آوردند. چند نفرشان جراحات جدی داشتند و به اتاق عمل فرستاده شدند. نمیدانم جمعا چند غواص به بیمارستان ما آوردند. فکر می کنم حداقل سی یا چهل نفر بودند. ساعتی پس از آن، سیل مجروحین دیگر شروع شد. واقعا تعدادشان زیاد بود. یعنی تقریبا هر نیم ساعت، شاید هم زودتر، تعداد زیادی مجروح را گروه امداد یا برانکار، داخل اورژانس می آوردند. شاید بیش از پنجاه یا شصت اتوبوس و آمبولانس مسئول حمل این مجروحین از خط مقدم جبهه به بیمارستان بودند. آنهایی که زخمهای سطحی داشتند، در همان درمانگاه خط اول جبهه، کارشان انجام می‌شد و از داخل آمبولانس‌ها خارج نمی کردند. مستقیم به بیمارستان پشت خط، مثل اهواز و غیره منتقل می کردند. لباس های مجروحین بلافاصله بعد از ورود به اورژانس در آورده می‌شد تا تمام بدن آنها مورد معاینه قرار بگیرد. من مجروح را در بدو ورود معاینه می کردم. برخی را که در حال شوک بوده و امکان رگ گرفتن وجود نداشت به سرعت کات دان کرده و آنهایی را که لازم بود جهت تصویر برداری به رادیولوژی می فرستادم. برای آنهایی که باید به اتاق عمل میرفتند، تصمیم گیری می کردم. آنهایی که ترکش به قفسه سینه شان خورده بود و هوا و خون داخل فضای قفسه سینه جمع شده بود، لوله مخصوص تخلیه خون و هوا می گذاشتم و اگر کار دیگری احتیاج نداشتند جهت اعزام به پشت جبهه معرفی می کردم. پزشک عمومی مسئول هر سه تخت، نیز روی پرونده بیماران، شرح اعمال انجام شده و نوع ضایعات و اقدامات بعدی که باید انجام می‌شد را به طور خلاصه می نوشتند. مجروح را از درب دیگر اورژانس توسط یک سری آمبولانس دیگر با اتوبوس مخصوص حمل مجروحین به بیمارستان های پشت جبهه می فرستادند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 غلبه مرصاد بر فروغ جاویدان سوم مرداد سال ۱۳۶۷، سالروز عملیات به اصطلاح فروغ جاویدان ○○○○ درست ۶ روز پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل از سوی ایران ، مقارن ساعت ۱۴:۳۰ سوم مرداد سال ۶۷ منافقین و ارتش عراق به تصور اینکه اوضاع داخلی ایران نابسامان است ، عملیات مشترک خود را با هجوم زمینی از مسیر سرپل ذهاب و از جنوب گردنه پاتاق (نزدیکی سرپل ذهاب) آغاز و به طرف شهر کرند غرب پیشروی کردند. حدود ساعت ۱۸:۳۰ اولین تانک‌های عراقی با آرم منافقین وارد شهر شدند و پس از تصرف شهر کرند ، حرکت خود را به سمت اسلام‌آباد غرب آغاز و به محض رسیدن به مدخل شهر ، اقدام به قطع برق و ارتباط مخابراتی و هم چنین تیراندازی و آشفته نمودن اوضاع کردند. این در حالی بود که از چند روز پیش‌تر ارتش عراق در تکاپو بود تا در آخرین فرصت‌ها صحنه نبرد را به نفع خود تغییر دهد . پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ ، ارتش عراق در اقدامی شتاب‌زده ، منطقه خوزستان را بار دیگر مورد هجوم گسترده قرار داده و تا جاده اهواز ـ خرمشهر پیشروی کرده و خرمشهر را نیز در معرض تهدید قرار داده بود. به این ترتیب در حالی که اغلب یگان‌های ایران در جبهه جنوب مستقر بودند ، منافقین از اوضاع داخلی ایران سوءاستفاده کرده و از مسیر پاتاق تا تنگه چهار زبر پیشروی کردند. منافقین طرح عملیات خود را در یک جلسه ۲۴ ساعته آماده کرده بودند و در تاریخ ۳۱ مرداد، نیروهای خود را توجیه کرده و نام عملیات خود را هم فروغ جاویدان گذاشته بودند. گویا در همان جلسه، منافقین به خیال واهی پیشروی تا تهران، با تحلیل وضعیت داخلی ایران گفته بودند که جمع‌بندی نهایی را در میدان آزادی تهران انجام خواهند داد. تمرکز نیروهای ایرانی در جبهه جنوب منجر بدان شد که حرکت منافقین در داخل خاک ایران در ابتدا به سرعت انجام گیرد. در این عملیات منافقین، حدود ۳۰ تیپ رزمی جهت تهاجم خود به خاک ایران تشکیل داده بودند. هر تیپ ۱۷۰ نفر نیروی رزمی (۲۰ زن و ۱۵۰ مرد) در اختیار داشت که به همراه نیروهای پشتیبانی به ۲۸۰ نفر می‌رسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود. در بدو ورود منافقین ، تعدادی از نیروهای سپاه و مردم با آنان درگیر شدند سپس با استفاده از تعداد زیادی تانک دجله و خودرو ، نیروهای منافقین به طرف کرمانشاه عزیمت کردند که در منطقه حسن آباد ، ۲۰ کیلومتری اسلام آباد به دلیل سازماندهی جدید رزمندگان ایرانی و جمع آوری نیرو ، منافقین زمین گیر شدند. نیروهای خودی در فاصله ۲۰۰ متری آنان در ارتفاعات چهارزبر ضمن تشکیل خط پدافندی با آنان درگیر شده ، و بعدازظهر ۴ مرداد با محاصره شهر اسلام آباد ، به منظور انسداد عقبه و راه فرار ، سه راه اسلام آباد – کرند را قطع ، و آنها را محاصره کردند. رزمندگان خودی در روز ۵ مرداد عملیات مرصاد را با رمز « یا علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) » آغاز کردند و طی چندین ساعت ، صدها تن از منافقین را به هلاکت رسانده و مابقی را به فرار وا داشتند. در این عملیات ، رزمندگان اسلام از قسمت سه راهی اهواز ( پشت پمپ بنزین اسلام آباد) دشمن را دور زدند و تلفات زیادی به منافقین وارد کردند . طبق یک آمار بیش از ۲۵۰۰ نفر از منافقین در این عملیات به هلاکت رسیدند. تنگه چهار زبر که محل زمین گیر کردن نیروهای منافقین بود امروز به مرصاد معروف شده است. جایی که نیروهای رزمنده کشورمان به دلیل کمین برنامه ریزی شده توطئه شوم نیروهای وطن فروش منافقین را خنثی کردند . یعنی کمینگاه . ••••• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عرض و عمق رودخانه بزرگ و زیبای دز، وسوسه ام می کرد که با شنا آن را طی کنم، اما می ترسیدم اگر وسط راه بمانم، آبرویم برود! حمید نظری که با شنای محلی عرض رودخانه را طی کرد، من هم دل قرص شدم و به سادگی و سرعت عرض رودخانه را شناکنان گذراندم. تعدادی از پاسدار وظیفه ها بچه گیلان بودند، ولی تعجب آنکه بعضی به شدّت از آب می ترسیدند. علت را که پرسیدم، می گفتند: وقتی به داخل آب می رویم، گوشت بدنمان درد می گیرد.( این ترس در عملیات ۲۰ شهریور کار دستمان داد.) گفتم: منظور عضلات است دیگر؟! به هر حال در یک دوره آموزشی فشرده با روزانه چهار کلاس عملی در آب، به آنها ایستادن در آب، فلوتینگ(روی آب شناور ماندن، float: غوطه خوردن، سوهان زدن) و شنای کرال سینه را یاد دادیم. در این دوره بچه های کاربلد انزلی دستیار من بودند. دوره یک هفته ای در شهیدآباد (در شمال شرقی دزفول به طرف جاده شوشتر)‌ دزفول تمام شد و من خودم را به جزیره رساندم. متاسفانه مرغ از قفس پریده بود و من جا مانده بودم! حاج رضا شکری پور، فرمانده گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر لشکر و تعداد زیادی از بچه ها در عملیات جزیره (۲۹ خرداد ۱۳۶۵ در جزیره مجنون جنوبی) در یک نبرد نابرابر به شهادت رسیده بودند. حالا نوبت آقا کریم بود که قاپ مرا بدزدد. گفتم: کریم جان! حاج ناصر مرا برای یک شب به شهید آباد برد. از عملیات جزیره که نه، از همه چیز جا ماندم و بی خبر. من از اطلاعات در نمی آیم، لطفاً اصرار نکنید. کریم که رگ خواب مرا می شناخت، آن قدر در وصف غواصی در آب و خط شکنی گفت و گفت که من با نیسان آبی افتادم پشت سر تویوتای او تا به سد گتوند برویم. این بار با ماشین خودم رفتم که اگر قصه باب میلم نبود مثل یگان دریایی گرفتار نشوم و هر وقت خواستم برگردم. حرف های آقا کریم درست بود. حدود چهل غواص نوجوان و بعضی جوان، خوشحال و خندان از آب بیرون می آمدند. حسین بختیاری به من خوش آمد گفت و مرا به همه معرفی کرد. نادر عبادی نیا(قراگوزلو) کلمن سقایی به دست، روحیه توزیع می کرد. وقت نماز در برابر چشمان متعجب من، او عمامه به سر گذاشت و شد پیش نماز. آقا کریم گفت او در گردان غواصی جعفر طیّار (ع) ( گروهان رسماً ۱۳۶۵/۶/۱۲ به فرماندهی برادر کریم مطهری تاسیس شد.) همه کاری می کند و بعد از من پرسید: حاج محسن! حالا بگو سرکارت که نگذاشتم، گذاشتم؟ - نه، ولی عملیات کِی هست؟ - به این زودی ها، فقط تا می توانی با این بجه ها کار کن و ایرادهای شان را برطرف کن. با یکی دو روز کار با آنها متوجه اشتیاق و مهارت یا بهتر بگویم عشق و علاقه آنها به غواصی شدم. آنها همگی شنا بلد بودند و می توانستند روی آب بایستند. دو روزی از آمدن من به گردان غواصی (هر چند استعداد غواص ها در حد یک گروهان بود) می گذشت که در نبود آقا کریم، پیکی از طرف لشکر نامه ای به این مضمون به من داد: باسمه تعالی، طبق هماهنگی های انجام شده، شب کامیونی برای انتقال وسایل و نیروها به سد می آید. فردا صبح نیروها را حرکت دهید به طرف جزیره مجنون . در قسمت بُنه، سوله ای برای استراحت نیروهای شما در نظر گرفته شده است. ضمناً شما را به مقر راهنمایی می کنند. آمادگی خود را اعلام کنید. (نامه نقل به مضمون است.) من هم زیر همان نامه نوشتم: بسم الله الرحمن الرحیم. سلامُُ علیکم. آماده و گوش به فرمان هستیم... امضاء معاون گروهان غواصی. محسن جام بزرگ. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بیرون از بیمارستان بارندگی و گل و لای فراوان بود. گروه امدادگر که مجروحین را به داخل بیمارستان می آوردند با کفش های گل آلود وارد می شدند. کم کم کل اورژانس پر از گل شده بود. حتی دامنه آن تا داخل اتاق های عمل هم کشیده بود. متأسفانه فرصتی برای تمیز کردن نبود. زیرا سیل مجروحین اجازه نمی داد که کسی وقت نظافت کف بیمارستان را داشته باشد. طبق دستور آقای دکتر فاضل، بیمارانی که ضایعه عروقی داشتند را ابتدا به اتاق عمل می فرستادیم. مثلا شریان ران آنها پاره شده بود، ولی سایر قسمت ها از جمله عضلات و استخوان های آنها سالم بود و با ترکش به گردنشان اصابت کرده و شریان کاروئید یا شاهرگ گردن آسیب دیده بود. پس از استریل و تمیز کردن پوست به اتاق عمل می‌فرستادیم. هر عمل به طور متوسط حدود دو ساعت طول می کشید. یعنی در ظرف بیست و چهار ساعت، حدود پنجاه تا شصت عمل جراحی انجام می شد. بقیه مجروحین را به ناچار پس از انجام اقدامات اولیه به قسمت های پشت جبهه اعزام می کردیم. شاید هر ساعت بیش از صد مجروح به اورژانس می آوردند که حداقل بیست درصد آنها احتیاج به عمل‌های روی شکم یا قطع عضو داشتند که متأسفانه فرصتی برای این کار نبود. حتی در اواخر مجروحینی بودند که امعاء و احشاء شان از شکم بیرون زده بود، ولی آنها را پس از تزریق خون و پانسمان و دادن آنتی بیوتیک و مسکن اعزام می کردیم. همه جراحان و پرسنل در نهایت جدیت و صداقت کار می کردند. یادم هست که روزهای آخر مأموریت پای اغلب جراحان در اثر ایستادن زیاد متورم شده بود و با باندهای تنسو کرپ پاهای خود را از نوک پنجه تا بالای ساق باندپیچی کرده بودند. در طول مدت این ده روز بی اغراق شاید بیش از ده دوازده ساعت نخوابیدم. گاه می شد چهل و هشت ساعت یا بیشتر در اورژانس به مجروحین می‌رسیدم. وقتی که حس می کردم دیگر قادر به کار کردن نیستم، اورژانس را به جراح دیگری می سپردم و برای یک استراحت کوتاه به رختخواب می‌رفتم. رختخواب من هم مشخص بود. همه پرسنل جای آن را می‌دانستند و کسی داخل آن نمی خوابید. برای دو ساعتی می خوابیدم و عجیب این بود که در همین مدت خستگی‌ام از بین می رفت، مجددا به اورژانس برمی گشتم و قسمت خود را تحویل می گرفتم. به خاطر همین مسئله، همه پرسنل برایم احترام خاصی قائل بودند. آب میوه و کمپوت که به آن جا می آوردند، هر بخش، از داروخانه گرفته تا اورژانس و خود اتاق عمل، یکی برای من کنار می گذاشتند. من از همه تشکر کرده و فقط سهم خود را می گرفتم. چندین بار از طرف مسئولین مورد تقدیر قرار گرفتم. دو روحانی در بیمارستان بودند که هر از گاهی سری به اورژانس می زدند. یک شب هر دو با هم نزد من آمدند و گفتند: «آقای دکتر محجوب ما شاهد جدیت و تلاش شما هستیم. مدتی است که می خواهیم خدمت شما برسیم و تشکر و عرض ادبی داشته باشیم، ولی شما به قدری مشغول بودید که فرصت نمی‌شد. خدا پشت و پناه شما باشد.» من هم از آنها تشکر کرده و گفتم: «ان شاء الله بعدا وقت برای استراحت پیدا می شود. فعلا نمی توان بی کار نشست. بقیه جراحان هم همینطور کار می کنند.» واقعا هم همین طور بود. هر جراح پس از دو یا سه عمل جراحی گاهی کنار اتاق پزشکان که لوازم آنها در گوشه آن به سقف رسیده بود، یکی دو ساعت در حالت نیمه نشسته و یا خوابیده، استراحت می کردند و دوباره کار خود را از سر می گرفتند. گروه پزشکان عمومی و امدادگران و بقیه، شیفت کارشان هشت ساعت بود و از استراحت کافی برخوردار بودند. تعدادشان در هر شیفت به اندازه ی کافی بود و احتیاج به نیروی اضافی نداشتند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂