🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۴)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یک بار پس از اتمام تمرین و صرف ناهار، مقر ما بمباران شد. به بچه ها نهیب زدم که سریع به داخل خانه های روستا بروند و پناه بگیرند. مجید پورحسینی، انگار نه انگار که بمباران است، بی خیال نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد. او که هنوز در صورت مویی نداشت، اما موهای سرش بلند بلند بود. برای خودش دامُلایی بود.( همدانی ها به داش مشتی ها و لوطی ها و نیز به برادر بزرگ تر، داملا می گویند.)
چند بار گفتم که به داخل روستا برود، ولی همچنان بی خیال نشسته بود و می گفت: حاجی ولش کن، بی خیال!
اصرار که کردم گفت: باشد گل روی شما می روم، ولی این هواپیماها مال این حرف ها نیستند! خداوند به آنها ماموریت نداده که مرا بزنند! او بی خیال و آسوده بلند شد و با ناز رفت تا به بقیه بچه ها در مقر داخل روستا بپوندد.
در این روزها علاوه بر امور جاری و تمرین ها، برگزاری نماز جماعت ودعا و نیایش و روضه در دو مسجد کنار جاده، به شور و اشتیاق رزمندگان و حال و هوای معنوی شان می افزود. یک روز آقا کریم به من گفت: امروز نیروها را با سلاح هایشان به داخل اروند ببر.
آن روز هوا ابری بود و نرم نرم باران می بارید. کم کم اروند متلاطم شد به گونه ای که ارتفاع امواج به یک متر هم رسید. امواج به ساحل می خوردند و بر می گشتند و بر روی هم سوار می شدند و اروند را دریا می کردند. غواص ها لباس های غواصی را پوشیدند، سلاح های سازمانی شان را برداشتند و در کناره اروند به شنا و آموزش مشغول شدند. مصطفی عبادی نیا آر پی جی برداشته بود. از او پرسیدم: چرا آر پی جی؟ لبخندی تحویلم داد و گفت: این زمان مانده بود من دستش را گرفتم!
- چه طور؟
- آن برادری که آر پی جی زن بود به من گفت من می ترسم نتوانم با آر پی جی خوب کار کنم، او کلاش مرا برداشت و من آر پی جی او را.
- آخه شما با این جثه چطوری؟
- خدا کمک می کند ان شاءالله. رزمنده باید رزمنده باشد. باید آر پی جی را تجربه کند.
امواج همچنان می آمد و غواص ها را مثل پرکاهی این طرف آن طرف می برد. عبادی نیا نفس زنان روی آب آمد. آر پی جی را روی دوش گذاشت و با مراقبت از پشت سرش ماشه را چکاند. هم زمان موجی سنگین آمد و آتش و موج با هم قاطی شد و عبادی نیا با سر به زیر آب رفت. به آقا کریم گفتم: غلط نکنم اتفاقی افتاد برایش!
گفت: نه حالا صبر کن.
طاقت نیاوردم و به آن نقطه دویدم، کریم هم به دنبال من آمد. عبادی نیا بیرون آمد و دوباره با سر رفت داخل آب، درست مثل کسی که در حال غرق شدن است. تصور کردیم آر پی جی او را گرفته است.
صدا زدم: خوبی؟
گفت: آره. آره.
- پس چه کار می کنی، بیا بیرون.
-آخه آر پی جی!
- چی شده؟
- رفت ته آب، از دستم در رفت.
- فدای سرت. بیا بیرون تا اتفاقی برایت نیفتاده.
- نه. بیت الماله...
- بیا بیرون. بیا بیرون. تو بیت المالی!
به هر حال او را به طرف خودمان کشیدیم. الحمدالله سالم، ولی خیلی ناراحت بود که سلاح اش در آب افتاده است. او داشت خودش را به خطر می انداخت که بیت المال آسیب نبیند. به او گفتم نگران نباشد، آب که در جزر عقب نشست از بستر رودخانه آر پی جی را پیدا می کنیم.
- حتماً؟!
- حتماً خیالت راحت باشد، پیدایش می کنیم.
فردا صبح آر پی جی را از لا به لای گِل و لای اروند پیدا کردیم و او خیالش راحت شد.
به زمان عملیات نزدیک و نزدیک تر می شدیم. به بچه ها تذکر دادم که بعد از ناهار خوب استراحت کنند. شب باید با تجهیزات و سلاح عرض اروند را، شاید برای آخرین بار، می رفتیم و برمی گشتیم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣8⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻یک ماه پس از شروع جنگ، دکتر شهرجردی رئیس بیمارستان شهید مدنی کرج، جراحان بیمارستان را به اتاق خود دعوت کرد. همه که آمدند، گفت یک پیام تلفن گرام از بهداری استان تهران به بیمارستان ارسال شده است. متن آن را با صدای بلند برایمان خواند. مضمون تلفن گرام این بود که یک اکیپ پزشکی با حداقل دو نفر جراح از طرف بهداری کرج هر چه زودتر به آبادان بروند. دکتر شهرجردی از جراحان پرسید: «چه کنیم؟»
همه سکوت کرده بودیم. پیشنهاد دادم قرعه کشی کنیم و دو نفر به قید قرعه به آبادان بروند. همه قبول کردند، قرعه کشی انجام شد. ولی دو نفر از همکاران که قرعه به نام آنها بود اعتراض کردند. یکی از آنها با کمال ناراحتی گفت: «من مادر پیری دارم که نمی توانم او را تنها بگذارم.»
نفر دیگر جراح جوانی بود، گفت: «من تازه نامزد کردم. به دلم بد آمده و اگر به آبادان بروم کشته میشوم.»
می گفتند دوباره قرعه کشی کنیم. یکی دیگر از جراحان گفت: «چرا قرعه کشی؟ از روی حروف الفبا و حرف اول نام فامیل پزشکان، دو نفر را انتخاب کنید.»
خلاصه کار بالا گرفت. هرکس به نحوی اعتراض می کرد و دلیلی برای نرفتن می آورد. دو سه نفر با اعزام، به ترتیب حروف الفبای نام خانوادگی، مخالف بودند و آن دو نفر هم که قرعه به نامشان افتاده بود، هر کدام دلیلی برای نرفتن می آوردند. عرق میهن پرستی من به جوش آمد و با حالتی برافروخته و عصبانی رو به دکتر بهرامی کردم و گفتم:
خلاصه مطلب این است که آقای دکتر فلانی اول فامیلی اش الف است و می ترسد نفر اول باشد. برای همین مخالفت می کند. دیگران هم که بهانه می آورند. بيا دکتر من و تو برویم. هیچ نگران نباش، پناه به خدا، هر چه تقدیر باشد، اتفاق می افتد.»
دکتر بهرامی، چند ثانیه به من و دیگران نگاه کرد و پذیرفت. خوشحال شدم. رو به رئیس بیمارستان کردم. او هنوز در هول و تشویش بود. گفتم: «خیالت راحت باشد. جواب تلفن گرام را بدهید. فردا صبح من و دکتر بهرامی با دو نفر تکنسین اتاق عمل و یک پرستار اتاق عمل، پنج نفری خودمان را به ستاد پشتیبانی پزشکی جنگ معرفی می کنیم.»
خانم بیرجندی و خانم حسن پور را که از پرسنل اتاق عمل بودند، در جریان گذاشتم. بدون چون و چرا قبول کردند. حتی خانم بیرجندی با شوق و ذوق زیاد پذیرفت. در پایان جلسه قرار شد، فردا صبح ساعت هشت در بیمارستان فیروزگر تهران، خودمان را به مرکز ستاد پزشکی اعزام نیرو، معرفی کنیم. دکتر شهرجردی، سریع جواب تلفن گرام را دادند. حکم مأموریت ما از طرف بیمارستان و بهداری کرج به دکتر رفعت جو در بیمارستان فیروزگر تهران فرستاده شد.
برای خداحافظی و جمع کردن وسایل اولیه به خانه رفتم. نمیدانم همکاران من چه کردند و چگونه خانواده شان را راضی کردند. چون این مأموریت اعزام به جبهه داوطلبانه بود. در آن موقعیت هرکس میشنید تعجب می کرد. هنوز اعزام های داوطلبانه باب نشده بود. خانواده ها از جنگ وحشت داشتند.
ساعت چهار بعدازظهر به خانه رسیدم. همان ساعت رادیو تهران، اخبار وحشتناک جنگ را بازگو می کرد و خبر از سقوط خرمشهر و محاصره و سقوط احتمالی آبادان میداد. فامیل و خانواده اخبار را گوش می کردند و از این واقعه تعجب کرده بودند. پس از اتمام اخبار به خانواده ام رو کردم و با حالت خاصی گفتم: «بله. فردا باید من و دکتر بهرامی به همین آبادان در حال سقوط برویم.»
طبیعی بود برایشان نگران کننده باشد که چرا می خواهم داوطلبانه یک ماه به جبهه بروم. همه براشفتند و اعتراض کردند: «یعنی که چه؟ آبادان؛ مگر دیوانه شده ای! آبادان در حال سقوط است. می خواهی بروی آنجا چه کار؟»
گفتم: «همراه دکتر بهرامی و سه نفر تکنسین و پرستار اتاق عمل، داوطلب شدیم که یک ماه به آبادان برویم، میدانم آبادان محاصره است و در حال سقوط است، ولی چه کنیم »
همسرم با ناراحتی و اعتراض گفت: «مگر کس دیگری نبود؟ چرا تو؟»
گفتم: «عصبانی نشو. دیگران هم بودند، ولی یکی می ترسید، یکی مادرش مریض بود. یکی تازه نامزد کرده است. ماندیم من و دکتر بهرامی که داوطلب شدیم.»
گفت: «آره، برو، جواب سه تا بچه قد و نیم قدت را چه میدهی، اگر اتفاقی برایت بیفتد ما چه جوری زندگی کنیم.»
گفتم: «خدا بزرگ است. باید برویم. شنیدم مجروح زیادی در آبادان محاصره شده دارند. نیروی پزشکی متخصص و جراح کم دارند. نمیشود که بی تفاوت باشیم.» گفت: «چرا تو؟»
- گفتم: «فرقی نمی کند. یکی باید برود یا نه؟! همه باید بروند. من نروم، او نرود، پس کی برود؟ خارجیها باید بیایند از ما دفاع کنند! مگر وطن ما نیست؟ چه کنیم؟ بنشینیم نگاه کنیم؟ دیر یا زود همه باید احساس مسئولیت کنند و وظیفه شان را انجام بدهند. حتما باید اجباری باشد تا برویم؟!»
کمی آرام شد و گفت: «خوب چه باید کرد؟»
گفتم: «باید ساکم را ببندم.»
وسایل شخصی، لباس، تعدادی کنسرو ماهی و لوبیا، بیسکویت و غیره را داخل ساکم گذا
شتم. همسرم گفت: «مگر آن جا غذا نیست؟»
برای این که نگرانی اش را کم کنم، گفتم: «همه چیز هست. ولی مسافر این جور جاها، باید مختصری توشه راه داشته باشد یا نه!»
بحث جبهه رفتن و جمع کردن وسایل تا نیمه شب ادامه داشت. به دوستان، آشنایان و فامیل تلفن کردم. از آنها خداحافظی کردم و گفتم: فردا برای یک ماه به آبادان می روم.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 مسائل خصوصی
خدا رحمتش کند، خیلی هیکلی بود. فرمانده گردان کربلا، سید مجید راضی نبود در عملیات شرکت کند. اما وقتی نیروهای گردان در حال سوار شدن توی لندکروز ها بودند، او زودتر از همه با یک گونی به روی دوشش با شتاب به طرف ماشینها دوید.
او را صدا کردم و گفتم : اینا چیه حمل می کنی؟ کجا می ری؟
گفت: تو گونی نارنجک دارم و می خوام با شما بیام منطقه !
گفتم :
حاجی ... هیچ فکر کردی اگه خدای نکرده زخمی شدی با این وزن سنگین کی میتونه تو رو بلند کنه؟ بخدا بچه ها علافت میشن؟ کمی فکر کن داداش گلم.
او با شنیدن حرفهای من اخمی کرد و با عصبانیت گفت:
خب ! یک سری مسائل خصوصی هست که به دیگران ربطی ندارد!
😳😳 و قیافه ما از جواب او 🤨🤨
راوی : سید باقر احمدی ثنا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تلاش عراق در تصرف خرمشهر
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 خرمشهر شاهد صحنه های کربلایی بسیاری شد و رزمندگان اسلام هر چند بر اثر مشکلات گوناگون و عدم فرماندهی متمرکز، سنگرهای مقاومت را قدم به قدم ترک می کردند، اما گزارش فرماندهان عراقی نشان دهنده مقاومت قهرمانانه مدافعان این زمین مقدس است: «ما در این گمان بودیم که شهر به دست نیروهای عراقی سقوط کرده است، در حالی که عکس آن قضیه به وقوع پیوست به گونه ای که مدافعین به نیروهای ما اجازه دادند تا داخل شهر شده، سپس آنها را به محاصره خود در آورده و با تمامی سلاح های در دسترس خود، بیش از دو سوم تانک های گردان الحسن و بیش از نیمی از خودروهای گردان مکانیزه منهدم ساخته و ضمن کشتن تعدادی از نیروهای گردان پیاده، بعضی از آنان را نیز به اسارت خود در آوردند. در ادامه این گزارش در توصیف وضعیت نیروهای مهاجم عراقی آمده است: «در ساعت ۱۶:۰۵ همان روز ( ۱۳۵۹/۷/۱۰) با چشمان خود مشاهده کرد که نیروهایی که به وسیله تانک و خودرو در محور اصلی شهر پیش روی کرده بودند، با وضعیتی تأسف بار و حزن انگیز و روحیه ای بسیار متزلزل که به هیچ وجه قابل کنترل نبودند، شکست خورده و در حال عقب نشینی بودند! تلفات و ضایعات سنگی بود، طوری که گردان تانک الحسن بیش از ۲۳ تانک خود را از دست داده بود، ۱۷ دستگاه خودرو از نوع اسکات ساخت چکسلواکی متعلق به گردان مکانیزه منهدم شد و ده ها نفر کشته و اسیر شده و باقی شکست خورده بودند...».
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بالاخره من در جریان شرط بندی با عباس ابراهیمی به او باختم و باید صدتا صلوات می فرستادم. برای رو کم کنی رقم شرط را بالا بردم و آن را به چهارصد رساندم. حالا باید مراقبت می کردم که دوباره نبازم!
هرچه تعداد صلوات ها زیاد می شد، زرنگی می کردم و گاه از بچه ها که به مناسبتی جمع بودند، می خواستم چند تا صلوات بفرستند. این روش از بدهی من کم می کرد. گاه در یکی دو مجلس قرض باخت تمام می شد!
عباس با نی فلوت ساخته بود و از آن صداهایی در می آورد که مثلاً استاد نی است. از این نی بیچاره همه صدایی در می آمد الّا نوای نی! اول بار علی شمسی پور، نی نوازی را در گردان باب کرد. او خوب می زد، ولی بچه ها بیشتر شیپورچی بودند تا نی نواز. هر وقت یادم می افتد برای عباس عزیز صلوات می فرستم و ناخودآگاه لبخند می زنم. خدا مرا ببخشد. عباس ابراهیمی ورکانی متولد ۱۳۴۹/۶/۲۸ دانش آموز سال اول دبیرستان در چهارم دی ماه ۱۳۶۵ در اولین ساعات عملیات کربلای ۴ در اروندرود به شهادت رسید. پیکرش مدت ها در منطقه بر جای ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای همدان به خاک سپرده شد.
بعد از ناهار رفتم بخوابم تا برای شب آماده باشم که عباس وارد اتاق شد و سورنا زد. گفتم: عباس جان! می خواهم بخوابم، لطفاً شیپور نزن.
- من با شما کاری ندارم. بخوابید.
رفت گوشه ای نشست. تا پلک ها را روی هم گذاشتم و چشم هایم گرم شد، دوباره صدای سورنا را درآورد.
- عباس! پاشو برو. من باید بخوابم.
- بخوابید. من با شما کاری ندارم که.
- بابا تو صدای این چوب دستی را در می آوری من خوابم نمی برد.
رفت و چند دقیقه دیگر برگشت و دوباره شیپورش را به صدا درآورد. عصبانی بلند شدم. جلوتر رفتم تا نی را از دستش بگیرم و بشکنم.او هیچ مقاومتی نکرد و دو دستی نی لبک را به من تحویل داد و قاه قاه خندید و پیروزمندانه گفت: یاد از من و تو را فراموش!
او با ناقلایی تمام، هم خوابم را گرفت و هم چهارصدتا صلوات برگردنم گذاشت. پیروز و شادمان رفت تا همه را خبر کند و آبرو و حیثیت برای حاج محسن نگذارد.
من هم نامردی نکردم، به کمک بچه ها ریختیم سرش و زدیمش زمین و یک دست کتک سیر نوش جانش کردیم. بچه ها دست و پایش را گرفته بودند و من با نی چند تا به کف پایش زدم. او همچنان می خندید و می گفت: بزن بزن! که داری خوب می زنی، من می دانم چرا ناراحتی! برو برو، چهارصدتا صلوات ات را بفرست حاجی!
بالاخره دستور حرکت صادر شد. به نیروهای گردان غواصی آماده باش دادیم. نیروها با شادی به سرعت همه وسایل را آماده کردند. لباس های غواصی را در ساک های مخصوص قرار دادند و همه را بار زدیم توی کمپرسی تا زودتر از خودمان به منطقه گسیل شود.
بعد از نماز مغرب و عشا و صرف شام سوار کمپرسی ها شدیم و یا علی گویان به سوی سرنوشت حرکت کردیم. از شهرستان اروندکنار به آبادان و از آبادان به خرمشهر و در خرمشهر، کنار پل به ساختمان های مستحکم سه طبقه شرکت نفت رسیدیم. (این مسیر و مقصد را بعداً فهمیدم وگرنه به ما نگفته بودند به کجا می رویم.)
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣8⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻ابتدای جنگ بود. هنوز مردم به کلمه جنگ و جبهه رفتن و دفاع از دین و وطن عادت نکرده بودند. نمیدانم چگونه وصف آن حالت و آن روحیه را بگویم. به محض شنیدن، تعجب می کردند و بعد نگران می شدند. اما خودم خوشحال بودم و روحیه عجیبی داشتم. با فکر رفتن به آبادان، غرور خاصی من را می گرفت. در درون خود احساس شادی می کردم. چون فکر می کردم وظیفه ای به عهده دارم و آن را انجام میدهم. دین خود را ادا می کنم.
بالاخره وسایل سفرم را جمع کردم و آماده حرکت شدم. ساعت شش صبح، به سمت بیمارستان فیروزگر حرکت کردم. همسرم، به خاطر دل شوره و دلواپسی ای که داشت، همراهم تا بیمارستان آمد. رأس ساعت هشت در سالن بیمارستان بودیم. همکاران و رفقای دیگری هم آنجا حضور داشتند.
دکتر رفعت جو، به سالن آمد. هنگام سلام و احوال پرسی با همکاران، من را بین پزشکان اعزامی دید. سلام علیک گرمی با هم داشتیم. از محل کارم جویا شد و پرسش هایی کرد. پس از این آشنایی، برنامه و طریقه اعزام و وظایف ما را یادآور شد. سپس سریع برگه مأموریت برای افراد اعزامی صادر شد.
یک اکیپ اعزامی از کرج و یک اکیپ از بیمارستان راه آهن تهران بودیم و همکارانی هم از نقاط مختلف آمده بودند. جلوی بیمارستان سوار مینی بوس شدیم و به فرودگاه نظامی مهرآباد و پایگاه یکم شکاری نیروی هوایی رفتیم. در فرودگاه گروههای دیگری نیز جهت اعزام به اهواز آمده بودند. از جمله یک گروه صد نفره از پلیس تهران که عازم اهواز و آبادان بودند. خلبان پرواز آمد و گفت: «دکترها چند نفرند؟ سوار شوند.»
داخل هواپیما رفتیم. صندلی برای نشستن نبود. چند صندلی تاشو کنار بدنه هواپیما بود که باز کردیم و روی آنها نشستیم.
در اصل هواپیمای مسافربری نبود. بلکه مخصوص حمل تانک و ادوات نظامی بود. چند دقیقه ای گذشت. همه منتظر بودیم. خدمه و خلبان آمدند، گفتند که وضع هوا خراب است و نمی توانند پرواز داشته باشند.
همه تا ظهر در فرودگاه سرگردان بودیم. هر چند ساعت، یک مرتبه اعلام می کردند که اکیپهای اعزامی جهت سوار شدن به هواپیمای سی ۱۳۰ حاضر باشند. وسایل مان را بر می داشتیم و سوار میشدیم. ولی باز برنامه به هم می خورد. پیاده میشدیم. خانمی آمد جلو و پرسید: «خوب چرا نمیروید. به شما نیاز دارند...»
گفتم: «خوب خانم نمی برند که برویم. ما هم آمده ایم که برویم.»
هواپیماهای مسافربری پرواز می کردند. خلبان را صدا کردم و از او پرسیدم: «چرا هواپیمای مسافربری می تواند پرواز کند و شما نمی توانید؟ »
توضیح داد که: «هواپیمای ما فرق دارد. ما پروانه داریم و اگر صاعقه بزند خطر دارد. باید صبر کنیم هوا صاف شود تا بتوانیم پرواز کنیم.»
حدود ساعت چهار بعدازظهر اعلام شد که پروازها به سمت اهواز به علت نامساعد بودن هوا کنسل شده است و فردا صبح ساعت هشت پرواز خواهیم داشت. به منزل برگشتم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تلاش عراق در تصرف خرمشهر
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻 به نظر می رسد عراق بیش از هر چیز منتظر تصرف خرمشهر و عبور از آن برای تصرف آبادان بود، اما با ادامه مقاومت در خرمشهر، نیروهای لشکر ۳ زرهی با ادامه نفوذ در جاده خرمشهر - اهواز و تصرف جناح غربی رودخانه کارون در حدفاصل جاده حسينيه تا شمال خرمشهر در تاریخ ۱۳۵۹/۷/۱۹، از رودخانه کارون عبور کردند و با تصرف سرپل مناسب در شرق آن، نیروهای خود را سمت شمال (دارخوین) و جنوب (آبادان) گسترش دادند. با محاصره آبادان، خرمشهر و مقاومت در آن در وضعیت جدیدی قرار گرفت، اما این بحران نتوانست از مقاومت شهادت طلبانه یاران امام بکاهد. «الکس آفنای خبرنگار آسوشیتدپرس، مشاهدات خود از خونین شهر چنین بیان کرده است: «مدافعان ایرانی چنان مقاومت سرسختانه ای در اکتبر ۱۹۸۰ از خود نشان دادند که پس سقوط شهر، ایران نام خرمشهر را به خونین شهر تغییر داد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
💢 لحظات سرنوشت
هادی حاجی زمانی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
⭕️ در کربلای چهار بودیم و شرایط سخت عقب نشینی، همه در حال رفتن بودند و من با بدنی مجروح، امکان هیچ تحرکی را نداشتم.
خودم را با امید برگشتن مجدد دوستانم تسکین می دادم. اصلا فکر شکست عملیات نبودم و این رفتار را تاکتیک تصور می کردم. با این حال خودم را جمع و جور کردم و نگاهی به پاهای زخمیم انداختم. حالا دیگر بدنم سرد شده بود و درد بیشتری را حس می کردم. ناگهان آتش توپ و خمپاره شدت گرفت و توپخانه خودمان دقیقا همان نقطه ای را کوبید که تا ساعاتی پیش در آنجا مستقر بودیم و حالا دست عراقی ها افتاده بود
پیش خودم گفتم. توپخانه عزیز😊 این آتشباری رو دیر شروع کردی!!
شاید حدود نیم ساعتی گذشته بود و دیگر هیچ صدایی از بچه های ایرانی نمی شنیدم. در عوض از دور صداهای جدیدی به گوشم می رسید.
به مرور صدا واضح تر می شد. صدای عربی صحبت کردن عراقی ها بود. جیب های خودم را خالی کردم . عکس جیبی حضرت امام بود و .. همه را در زمین دفن کردم.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۶)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
وقتی در ساختمانها مستقر شدیم گفتند: فردا شب عملیات است!
طبق دستور به هیچ وجه نباید از ساختمانها بیرون می آمدیم. فقط برای دست شویی اجازه داشتیم آن هم فردی نه گروهی!
برای توجیه باید سری به مقر واحد اطلاعات می زدم. من و آقا کریم به ساختمان بغل دستی که مقر اطلاعات بود، رفتیم. علی شاه حسینی (از مسئولان اطلاعات عملیات لشکر انصار ) ماکت دقیق و جالبی به ابعاد سه در چهار از منطقه عملیاتی کربلای چهار ساخته بود که در آن همه آبراه ها، مسیرها و موانع دو طرف مشخص بود. بعد از توضیحات و توجیه روی ماکت ما را به دیدگاه قصر( یکی از ساختمان های بسیار شیک و مجهزِ محکمی که در زمان طاغوت برای خوشگذرانی از ما بهتران ساخته شده بود که هنوز هم با وجود آن همه تیر و ترکش و بمب پا برجاست. بچه های واحد برای این ویژگی های قابل توجه به ساختمان شماره هفت، دیدگاه قصر نیز می گفتند.) بردند تا بتوانیم کل منطقه را از نظر بگذرانیم. دیدن دوستان واحد حال و صفایی داشت. ماچ و موچ و حال و احوال و تکه پرانی که: باز عملیات شد جام بزرگ پیدا شد! آنها تا مرا دیدند دُمبل اصلاح سر و صورت شان دهن باز کرد. به علت تهدیدات منطقه به حمله شیمیایی دشمن، باید موهای سر و ریش کوتاه می شد.(با این کار ماسک به صورت می چسبید و نیز از روی موها، بوی شیمیایی استنشاق نمی شد.)
من استاد سلمانی بودم! حلقه دوستان و بگو و بخند راه افتاد و ساعاتی وقتم را چنان پر کرد که یادمان رفت برای چه آمده بودیم. بعد از پل خرمشهر، سمت راست به طرف آبادان در منطقه عملیاتی کربلای چهار، تعدادی دکل مخزن آب وجود داشت. این منابع بر اثر ترکش سوراخ شده بود. نیروهای اطلاعات به داخل این مخزن های فلزی می رفتند و از سوراخ های ایجاد شده، منطقه دشمن را دید می زدند و روزانه گزارش می نوشتند.
آنها صبح زود در سایه روشن هوا با یک کلمن آب یخ و مقداری غذا به داخل این منابع فلزی می رفتند و تا شب در آنجا می ماندند. گرمای حدود پنجاه درجه سانتی گراد خوزستان در فصل تابستان در داخل آن منابع فلزی کشنده تر می شد. نیروهای دیده بان و اطلاعات شب به شب عوض می شدند.
سعید صداقتی مرا تا بالای دکل و داخل مخزن راهنمایی و همراهی کرد. تحمل آن شرایط و توقف در داخل منبع خالی آب بالای دکل، دل شیر می خواست و صبر ایّوب.
سعید، رفتاری لوطی منشانه و پهلوانی داشت. در حال قنوت دست هایش را باز می گرفت و سرانگشت هایش میل به پایین داشت. پرسیدم: سعید چه کار داری با خدا با این قنوت گرفتنت؟
خندید و گفت: چیزی نمی خواهیم. آقا کریم خودش کریمه، ما فقط صلوات می فرستیم و او خودش همه چیز می دهد!
در دیدگاه دکل قیصر، چهارچشمی با دوربین نگاه می کردم تا برای شب عملیات کاملاً بر کار سوار باشم. سعید گفت: تو که دو تا چشم هم عقب داری، خوب منطقه را دید زدی؟
او به قبل از عملیات ۲۰ شهریور اشاره و کنایه داشت! یک روز درباره چیزی از من پرسید که تو چه طور دیدی؟ به او گفتم که من دو تا چشم هم عقب دارم! از قضا در بمباران گتوند دو تا ترکش یک راست رفته بود داخل کوله پشتی و درست محل باسن شلوارم را به اندازه دو تا چشم سوراخ کرده بود. این اتفاق شد دست مایه شوخی سعید و رفقا و حالا او داشت به آن اشاره می کرد.
از آنجا اروند مثل ماری دراز و پرپیچ و خم و نیز جزایر از جمله جزیره ی ام الرصاص که بزرگترین جزیره منطقه است به خوبی دیده می شد. نوک جزیره ام الرصاص محل تلاقی کارون و اروند است. بین جزیره و ساحل عراقی ها یک کشتی زرد رنگ سوخته در گِل نشسته بود. جالب اینکه در سمت ایران نقطه رهایی ما یک کشتی بود و مقابل ساحل ما جلوی خط عراقی ها نیز یک کشتی دیگر.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فیلم پخش شده توسط تلویزیون عراق
پیکر بر جای مانده شهدا در منطقۀ دشمن و انتقال اسرا و مجروحین ایرانی به عقبه توسط نظامیان بعثی
فریاد غرورآفرین مرگ بر صدام محمد شهسواری
#کلیپ
#مستند
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 7⃣8⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻صبح روز بعد که جمعه بود، مجددا به فرودگاه آمدم. بقیه همکاران هم آمده بودند. تا بعدازظهر در فرودگاه بودیم. بالاخره ساعت سه بعدازظهر سوار هواپیما شدیم و به سمت اهواز پرواز کردیم.
حدود پنج بعدازظهر به فرودگاه اهواز رسیدیم. در حال پیاده شدن بودیم که صدای آژیر خطر حمله هوایی بلند شد. هر کس ساکش را برداشت و به سمتی گریخت و در جایی پناه گرفت. جلوی ساختمان فرودگاه، سنگر و پناهگاه هایی ساخته بودند. افراد در مواقع خطر در آن گودال های بتونی که به شکل سنگر بود پناه می گرفتند.
بیرون از فرودگاه، کنار خیابان جوی آبی بود. من همراه عده ای دیگر داخل جوی آب پریدیم.
حمله هوایی که پایان یافت، از جان پناه مان خارج شدیم و منتظر ماندیم. مینی بوس از طرف اداره بهداری آمد و گروه پزشکی را که شامل پزشکان، تکنسین ها و پرستاران بود، به باغ ملی اهواز، واقع در خیابان بیست و چهار متری منتقل کرد که محل استقرار ستاد جنگ وزارت بهداری بود.
بیشتر مسئولین ستاد از جمله آقای دکتر بهبهانی از دوستان زمان تحصیلم بودند. بعد از احوال پرسی و تعارفات دوستانه پزشکان اعزامی را به دکتر بهبهانی معرفی کردم.
پرسنل اعزامی دسته دسته می آمدند و حکم محل کارشان را می گرفتند. گروه ما هم نشسته بود و شاهد این منظره جالب بود. حکم را که به آنها میدادند، یکی تشکر می کرد و با وسیله ای که آمده بود به سمت محل مأموریت حرکت می کرد. یکی هم صدای اعتراضش بلند میشد که مثلا: «آبادان نمی روم. من را جای دیگری بفرستید.»
هرجا میخواست برود، بی خطر نبود. شهرهایی که باید میرفتیم آبادان، سوسنگرد و اهواز بود. دشمن تا نزدیک اهواز پیشروی کرده بود.
حتی بیمارستان گلستان اهواز هم تقریبا ده کیلومتر با نیروی دشمن فاصله داشت. خود شهر اهواز هم بی خطر نبود. همه این نقاط در تیررس دشمن قرار داشت. فرقی نمی کرد، جای خوب و بد نداشت. چاره ای نبود بالاخره باید قبول می کردند و می رفتند. دکتر بهبهانی از من سؤال کرد: «شما را کجا بفرستم؟ بیمارستان گلستان اهواز خوبه؟»
گفتم: «فرقی نمی کند. هرجا که نیاز بیشتری است.»
گفت: «آبادان واقعا نیاز به جراح و متخصص بیهوشی دارد، ولی در محاصره است. یک گروه از بیمارستان راه آهن تهران و یک گروه از بیمارستان شاپور بابل آمده اند. چند روز است که این جا هستند ولی به آبادان نمی روند.»
پرسیدم کجا هستند. دکتر بهبهانی گفت: «در بیمارستان دکتر فاطمی هستند. شبها آن جا استراحت می کنند و روزها هم در همین حول و هوش می چرخند.»
دکتر نگران بود و ادامه داد: «اگر تو هم بگویی به آبادان نمی روی، میشوید سه گروه که اینجا می مانید و در آبادان به شماها نیاز دارند.»
گفتم: «دکتر جان! اگر من این دو گروه را با خودمان به آبادان ببرم، راحت میشوی؟»
باکمال خوشحالی گفت: «به خدا قسم من دست تو را می بوسم. واقعا آبادان نیاز دارد.»
احتمال داشت بین این افراد کسانی را بشناسم. همین طور هم شد. به محل اقامتشان رفتم. بین آنها دکتر پرتو و دکتر سارنگ از رفقای قدیمم بودند. پس از خوش و بش کردن، صحبت را به آبادان کشاندم. حرف رفتن به آبادان که پیش آمد، گفتند: «حرف رفتن به آبادان را نزن. چند روزه اینجا هستیم و بچه ها راضی به رفتن به آبادان نمی شوند.»
دو نفر از دوستان را به کناری بردم، با آنها صحبت کردم. برایشان از بیمارستان گلستان گفتم که حدود ده کیلومتری آن، عراقی ها در حال جنگ و پیشروی بودند. آنها را ترساندم و به آنها گفتم ماندن در اهواز هم خطرناک است. اهواز زیر بمب باران هوایی بود. با لحن اعتراض آمیزی از رفتن به آبادان امتناع می کردند. بالاخره به طریقی آنها را آرام کردم. گفتند: «فردا تصمیم می گیریم که برویم یا نه؟»
گفتم: «حداقل برویم ماهشهر که توی صحنه جنگ نیست. شب را در ماهشهر بخوابید تا بینیم چه پیش می آید.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تلاش عراق در تصرف خرمشهر
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔻بلافاصله پس از سقوط شهر خرمشهر، سر فرماندهی عراق برنامه ای برای بازدید خبرنگاران غربی ترتیب داد. خبرنگاران شدت و حدت نبردی را که صورت گرفته بود احساس کردند. در شهر یکصد پنجاه هزار نفری به سختی می توان خانه ای را یافت که آثار خمپاره و گلوله بر دیوارهای اتاق های آن نباشد و این شواهد حاکی بود که مدافعان ایرانی چگونه خانه به خانه از این شهر دفاع کرده اند. یک فرمانده ارشد عراقی در آن زمان اذعان کرد که ایرانی ها = اغلب آنها جوانان عضو سپاه پاسداران و فاقد تجربه هستند، تا پای جان بر دفاع از خرمشهر پایداری کردند. هر چند خونین شهر پس از ۳۴ روز نبرد و مقاومت و جهاد شهادت طلبانه یاران امام خمینی به دست دشمن بعثی تصرف گردید، اما قطره قطره خون شهیدان مظلوم این شهر سبب گردید عراق در کلیه گام های بعدی در تصرف اهداف خود با شکست رو به رو شود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 باتوم های چوبی
آزاده نجار
باتوم های چوبی نگهبان های عراقی را ازشان می گرفتم و می گفتم بذارید رنگ بزنم تا زیبا باشد. این باتوم ها از قسمت دسته چند خط عرق گیر دست داشت که به دور از چشم هر کسی خط های دسته را با تیغ اره گود کرده قطرش را به دو سانت می رساندم .
بعد روی آن را با بتونه به شکل اول در می آوردم بدون اینکه کسی متوجه بشود و با هر ضربه به افراد؛ با ضربه دوم از جایی که دستکاری شده باتوم می شکست و بچهها از کتک خوردن با چوب نجات پیدا می کردند.
این قضیه را تا ایران نگذاشتم هیچکس بفهمد چون اگر این قضیه لو می رفت به قیمت جانم تمام میشد.
با اینکه یک بسته سیگار یا چیز دیگری بعنوان دستمزد از نگهبانها میگرفتم برای رنگ کردن باتوم، بعد از آنکه می شکست از باتوم شکسته چوب تسبیح یا عصا درست میکردم و مزد دوباره می گرفتم.
عباسعلی مومن
تکریک ۱۱
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۷)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
طبق طرح اول مانور عملیات، یک دسته از نیروهای غواص باید با عراقی های روی کشتی درگیر می شدند تا راه برای موج بعدی باز بشود. طرح مجدداً عوض شد و عمل بر روی اسکله را به یگان دیگر دادند.( عمل روی کشتی به لشکرهای امام حسین(ع) و نجف اشرف واگذار شد. ) در طرح مانور جدید حد ما به پایین تر از اسکله رسید. حد لشکر انصار از خط راس کشتی سوخته به موازات خط عراقی ها به طول یک کیلومتر ادامه می یافت و به حد سایر لشکرها می رسید. سعید از دیدگاه، خط اول، دوم، سوم و خاکریزهای B شکل را نشانم داد.
در مقابل ما با عراق، چهار خط و مانع وجود داشت، سیم خاردار های کلافی و خورشیدی ها که در سه ردیف به موازات یکدیگر قرار داشتند، خط اول عراق بود. این خط پر از سنگرهای بتونی محکمی بود که به وسیله کانال به هم راه داشتند. خط دوم یک خاکریز عریض سرتاسری طولانی بود. خط سوم خاکریزی به شکل B انگلیسی و خط چهارم بین دو خاکریز نونی شکل ایجاد شده بود.
در عملیات کربلای چهار آن قدر که من توجیه شدم، ترتیب استقرار لشکرها از سمت راست به چپ این جوری بود: لشکر ۱۴ امام حسین(ع) اصفهان، لشکر ۸ نجفِ اشرفِ اصفهان، لشکر ۳۲ انصارالحسین همدان، لشکر ۳۳ المهدی(ع) و لشکر ۷ ولی عصر(عج).
طبق طرح ما باید از آبراه رد می شدیم و سپس در ساحل دشمن جاپایی در ساحل ایجاد می کردیم تا قایق های پر از نیرو بتوانند به ساحل رو به رو برسند. یک شب قبل از عملیات آیت الله موسوی همدانی، نماینده امام در استان و امام جمعه همدان به همراه آقای حاج محمد صالح مدرسه ای، استاندار انقلابی و متدین همدان وارد مقر شدند تا با رزمندگان دیداری تازه کنند. به رسم حال و هوای روزها و شب های پیش از عملیات نیروها مشغول وصیت نامه نویسی و غرق در فضای معنوی خودشان بودند.
سرهای دوستان روی شانه ها بود و اشک ها و خنده ها و دعاها و بذله گویی ها ترکیب وصف ناپذیری را ایجاد می کرد. می شنیدم یکی می گفت: پدرشان را در می آوریم!
پورحسینی که تفنگ نارنجک انداز داشت می گفت: من با خودم بار زیادی نمی برم. آن طرف آب، مهمات مثل آشغال ریخته، برای چه بار بکشیم؟!
یکی در گوشه ای قرآن می خواند. یکی نجوای دعا داشت...
حاج آقا موسوی که از این فضا منقلب شده بود در حالی که اشک می ریخت از آقا کریم پرسید: آقای مطهری! این فرشته ها را از کجا جمع کردی؟ اینها فراتر از انسان اند، اینها فرشته اند...!
امام جمعه و استاندار چند دقیقه ای برای ما سخنرانی کردند و برای سرکشی به گردانهای دیگر رفتند.
روز سوم دی ماه در زیرزمین ساختمان، بعد از ناهار، آقا کریم آخرین سفارش ها را به هفتاد و دو غواص خط شکن کرد و از من هم پرسید که صحبتی دارم یا نه؟
گفتم: من در این مدت سر این بزرگواران را به اندازه کافی به درد آورده ام!
در این لحظه بچه ها با صلوات از جا بلند شدند. یک آن، چیزی به دلم افتاد بگویم! انگشت سبابه را بالا آوردم و از آنان خواستم که یک لحظه بنشینند.
گفتم: ببخشید. صلواتی بفرستید. دوستان! آن چه که لازم بود و عقل ما می رسید من در حین آموزش خدمتتان عرض کردم. قاعده کار این است که غواص های تخریب چی یا اطلاعاتی ها می روند و مسیر را باز و مین ها را خنثی می کنند، اما معلوم نیست همیشه کارها طبق برنامه جلو برود. ممکن است مجبور بشویم سرخ پوستی به خط بزنیم! امکان دارد وسط خورشیدی ها هم مین کاشته باشند، ممکن است در سیم خاردارها گیر بیفتیم. همه این احتمال ها هست ولی هیچ وقت توکل به خدا را از دست ندهید. اوست که ما را می بیند و حافظ و نگهبان ماست...
بعد از ظهر من و آقای مطهری به قرارگاه لشکر در خرمشهر رفتیم. برادر کیانی، حجازی و همه فرماندهان گردانهای عمل کننده حضور داشتند. حاج مهدی کیانی گفت: به هر قیمتی شده باید غواص ها خط را بشکنند. با چنگ و دندان هم که شده این اتفاق باید بیفتد و راه باز شود تا نیروها بتوانند با قایق وارد خط شوند، عدم توفیق غواص ها، یعنی شکست عملیات!
او برای اینکه قوت قلبی داده باشد، ادامه داد: مواظب باشید اگر خدای نکرده غواص ها موفق به اینکار نشوند، ما تلاش می کنیم با استفاده از آتش انبوه توپ های ۱۰۶ میلی متری خط را بشکنیم تا گردانها بتوانند عمل کنند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂