eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 در اعلامیه های رسمی فرماندهی ارتش عراق مرتب از پیش روی بدون وقفه سربازان عراق سخن می رود، در حالی که گزارش هایی که خبرنگاران خارجی ارسال می کنند، عکس این ادعا را ثابت می کند و حاکی از آن است که سربازان و سپاهیان ایرانی با شهامتی فوق تصور در مقابل دشمن که از لحاظ ساز و برگ نظامی بر آنها برتری دارد، می جنگد و حتی پاسداران انقلاب که اغلب فاقد آموزش نظامی کامل نیز هستند، با رشادتی قابل تحسین، بدون کوچک ترین هراس از مرگ، در مقابل آتش توپخانه و تانک های عراقی ایستادگی می کنند.» عملیات کوی ذوالفقاری ضمن این که عراقی را از دسترسی به جزیره آبادان مأیوس کرد، به جوانان مدافع آبادان این اعتماد را داد که می توان در خارج از دروازه های شهر با دشمن متجاوز به نبرد پرداخت و ضربات خرد کننده ای به او وارد کرد، در ادامه این نبرد، بلافاصله پس از عقب نشینی عراق از جنوب رودخانه بهمن شیر، نیروهای انقلاب از این رودخانه عبور کردند و با افراد دشمن درگیر شدند و تلفات سنگینی بر آنها وارد آوردند که دشمن ناچار از منطقه آبادان دور شد و به پدافندی زود هنگام پرداخت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر آنانی که جان را سپر بلای دین و میهن کردند. هنیئا لک یا اصحاب رسول الله (ص) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک روز درجه داری همراه نگهبانها وارد سالن شد. بالای سر من که رسید، یکی از نگهبانها به او گفت: هذا ملازم! درجه دار سری تکان داد و نگاه عجیب و غریبی به من و ریش هایم که حسابی بلند شده بودند انداخت و رفت.( بعد از گذشت چندین روز هر بار توفیق می یافتم و دستم به صورت و ریش هایم می رسید، از لا به لای آن گِل خشکیده بیرون می آوردم!) احمد پرسید: مگر تو افسری؟ گفتم: آره! - چه طور افسری؟ مگر افسر غواص هم داریم؟ من تا آن موقع از او و خیلی ها پنهان کرده بودم، ولی معلوم بود او دروغ مرا باور نکرده است. گفتم: من به نیروها آموزش غواصی می دادم. خودم هم در کنارشان بودم و اسیر شدم. درجه دار که گویا فکری در سر داشت، برگشت. دستور داد مرا به حیاط ببرند. بعد از ظهر بود و آفتاب، اما سوز سختی می آمد. استخوان و محل زخمها و تیرها، تیر می کشید. نمی دانستم او با من چه کار دارد. با دست به ریش هایم اشاره کرد و گفت: هذا حرام! هذا کثیف! با دو تا انگشت قیچی شده ام از او خواستم که بگوید قیچی بیاورند تا خودم ریش ها را کوتاه کنم. صدا زد: مقراض! قیچی را که آوردند دوباره حالی اش کردم که خودم بلدم، آینه بدهیدتا کوتاه کنم. دست راستش را به بالا غنچه کرد و گفت: صَبِر، صَبِر. من صبر کردم. لحظه ای بعد دیدم تیغ جراحی آورده اند تا صورتم را تیغ تراش کنند. گفتم: حرام! حرام. به ریش های بلند و چرکم اشاره کرد و گفت: لا، هذا حرام. و بعد از اعماق ریشم چند تکه گِل خشک شده ی کربلای چهار را بیرون کشید و نشانم داد. اصرار من برای استفاده از قیچی تاثیر نکرد و او با تیغ جراحی آماده اصلاح شد، اما این موهای جِرّ شده را نمی شد خشک خشک کوتاه کرد. این بار خودش رفت و یک گالن چهارلیتری مایع ظرفشویی برگشت! مایع را با دست آنقدر مالید روی صورتم تا حسابی کف کرد. سرم را آورد بیرون تخت و آب ریخت. گِل و مِل بود که از صورتم جاری می شد و روی زمین می ریخت. این اولین بار بود که بعد از چندین روز آب به صورتم می خورد. او دوباره به صورتم آب ریخت و شست. آینه ای به دستم داد و خودم را به خودم نشان داد و گفت: لحیه حرام، کثیف! دیدنی بودم. صورتم همچنان سیاهی می کرد و از کثیفی و گِل و لای. این بار با آفتابه روی صورتم آب ریخت و مایع ظرفشویی مالید و با تیغ جراحی افتاد به جان صورتم و ریش ها را از ریشه زد! او سبیلم را نتراشید. دو طرف سبیلم را آویزان گذاشت و یک جفت سبیل میخ طویله ای برایم درست کرد که خودم هم خودم را نمی شناخت. صورتم برق افتاده بود. از آن دیدنی تر خط موی صورتم بود. او خط را درست از روی شقیقه و بالای گوشم گذاشت و حاج محسنی درست کرد که بیا و ببین.( من سالها بود که ریشم را بخاطر رعایت مسائل شرعی با تیغ نزده بودم.) جلوی سرم مو نداشت ولی از بغلها پر پشت بود و با آن خط ریش دیدنی شده بودم. افسر عراقی دو سه بار زِین، زِین کرد و خوشحال و خندان دستورداد مرا به سالن برگردانند. تخت را که سرجایش بردند، احمد با دیدن من، پشتش را به من کرد، نفر چپی هم رویش را برگرداند. گفتم: احمد! با لهجه خوزستانی و با عصبانیت گفت: احمد کیه؟ گفتم: احمد چرا اینجوری میکنی؟ منم محسن! او فقط سرش را کمی کج کرد و نیم نگاهی انداخت و پرسید: اِ، تو محسنی، یعنی حاجی خودمونی؟ گفتم: آره بابا! خودم هستم! - پس چرا این جوری شدی. پس ریش هایت کو؟ این سبیل ها چیه؟ و خندید. - اینها مرا بردند و صورتم را صفا دادند، تمیز کردند! او دوباره خندید و وَی وَی کنان، قاسم و حسین را صدا زد و گفت: بیایید حاج محسن را ببینید، چه حاج آقایی شده محسن! بچه ها جمع شدند دور و بر تختم و هر کس چیزی می گفت: اِاِ پس چرا مثل عراقی ها شدی؟! این سبیلها چیه درست کردی؟! و خنده خنده داستان و حرام و کثیف را برایشان تعریف کردم و خندیدند. احمد گفت: این نامردها در سالن بغلی زخمی های خودشان را نگه می دارند. یک وقت هایی آنها را به اسم اسیر ایرانی جا می زنند تا بلکه اطلاعاتی بگیرند. من فکر کردم تو از آن بعثی های سگ سبیل هستی! در همین روزها بود که محمد، نگهبان شیعه خبرهای خوشی از عملیات کربلای پنج برای احمد آورد و او هم برای ما گفت: و قند تو دلمان آب می شد. ( عملیات عظیم کربلای پنج در منطقه عمومی بصره و شلمچه در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ آغاز شد. رزمندگان اسلام در این نبرد ماشین جنگی صدام را خُرد کردند.) در همین روزها بود که تعداد نگهبانها و پرستارهای بیمارستان کم و کمتر شد. گویا آنها را به جبهه می بردند. محمد هم رفت و خبری از او نشد. به جای پرستارهای قبلی تعدادی جوان و نوجوان که لابد دانش آموز یا دانشجو بودند، جایگزین شدند. رفتارعراقی ها در هنگام حمله ایران وحشیانه می شد. در یکی از روزهای کربلای پنج، آنها به مترجمی احمد از ما خواستند که به امام توهین کنیم وگرنه پانسم
انها را عوض نمی کنند! به اتفاق همه اعلام کردیم: ما به امام توهین نمی کنیم. عوض نمی کنید، نکنید، به درک! چند روز از این تنبیه نگذشته بود که بوی تعفن زخم ها، فضای سالن را غیر قابل تحمل کرد. نفس کشیدن واقعاً برای همه سخت شده بود. ولی بالاخره آنها تسلیم اراده ما شدند و مجبور شدند پانسمانها را عوض کنند. زخم ها از شدت عفونت کِرم انداخته بود. کِرم های سفید رنگِ یک سانتی روی زخم ها وول می خوردند و صحنه دلخراش و حال به هم زنی درست کرده بود. زخم ها نیاز به شست و شوی بهداشتی و ضدعفونی کننده داشت. آنها بچه ها را با تشک می کشیدند پایین و می بردند داخل حیاط و در سرمای استخوان سوز دی ماه، بی رحمانه شیلنگ آب سرد را با فشار می گرفتند روی زخم های دهن باز کرده عفونی شده! بچه ها از شدت درد از هوش می رفتند. بر اثر این شکنجه وحشیانه، پنج نفر از همین بچه ها مظلومانه به شهادت رسیدند و حتی معلوم نشد جنازه هایشان را به کجا بردند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیام رادیویی به ملت ایران ساعاتی پس از بمباران فرودگاه مهرآباد توسط رژیم صدام، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان نماینده حضرت امام خمینی پیامی را خطاب به ملت ایران بصورت رادیویی تلفنی صادر می‌کنند. ایشان در این پیام تاریخی ملت را رسماً از تهاجم صدام به کشور باخبر کرده و آنان را به حفظ آرامش و رد شایعات دعوت میکنند و به مردم اطمینان میدهند که ارتش جمهوری اسلامی در برابر تجاوزکنندگان خواهد ایستاد. ┄┅══✼🌸✼══┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سوم آوارگی مردم مظلوم رضا یازع پسرعموی مکی که قبل از انقلاب تکاور چترباز بوده و در عملیات ظفار هم حضور داشته و بهمین دلیل الان مسئول آموزش نظامی مسجد است با قاطعیت اعلام کرد تو کوچکی و به درد جبهه نمیخوری. صبح روز بعد بطرف مسجد امیرالمومنین حرکت کردم، مسیرم از کفیشه میگذره، ماشالله کفیشه مثل پادگان نظامی شده. رضا یازع خیلی تلاش میکنه دیسپلین نظامی را بین بچه ها برقرار کنه، از جلو نظام به چپ چپ به راست راست... حالا که خوب نگاه میکنم میبینم مسئولین مسجد حق دارن منو قبول نکنن، وقتی اینهمه بچه های سربازی رفته توی کوچه هست جایی برای من نیست. ولی حضرت عباسی من که از عباس کمالی پور و حبیب محسنی و حسن زعلی کوچیکتر نیستم، چطوری اونها را قبول کردن منو قبول نکردن. حسین شهریاری با یه وانت آبی رنگ از راه رسید و با صدای بلند به بچه ها گفت سریع مسلح بشید میریم خرمشهر. محمد قندی با یه نیشخند جواب داد منظورت از مسلح شدن، همین چماق‌هاست؟ بچه ها زدن زیر خنده. حسین با لحنی محزون و ملتمسانه به محمد گفت ؛ جان خودت کمتر شوخی کن کمتر بخند، وضع خرمشهر خیلی خرابه. : وولک یعنی خنده ها و شوخیهای مو باعث این وضعیته؟ یعنی اگه مو نخندم، این چماقها تبدیل به آرپی جی و تیربار میشه؟ اگه مو شوخی نکنم، هلی کوپتر و هواپیما میاد و تانکهای دشمن را نابود میکنن؟ چونکه مو خندیدم صدام به خرمشهر طمع کرد؟ حسین، خودت میدونی این خنده ها از سر بیچارگی و ناچاریه، سکینه هر روز ازم سراغ خرمشهر را میگیره. ؛ سکینه کیه؟ : مادر بچه هام دیگه. ؛ تو که هنوز بچه نداری. : خب بالاخره بچه دار میشم دیگه. زنم هر روز بهم میگه محمد یادته میرفتیم زیر پل خرمشهر جیگر میخوردیم، یادته لب کارون قدم میزدیم، تو را خدا نگذار عراقیها شهرمون را بگیرن، لامصب فکر کرده مو لشکر زرهی دارم. نمیدونه شما یه برنو بهم میدید با ۵ تا فشنگ میگی برو جلوی پیشروی تانکهای صدام را بگیر. حسین، جان هرکسی دوست داری برو به فرماندها بگو برنو حریف تانک نمیشه، آرپی جی بدید. درسته که ما حاضریم برای دفاع از شهر و کشورمون جونمون را هم بدیم ولی لامصبا کمک کنید قبل از اینکه کشته بشیم ۴ تا از تانکهای صدام را هم بزنیم. همینجوری که حرف میزنه اشک توی چشماش جمع میشه. حمزه قیطانی با نوک آرپی جی غنیمتیش میزنه به پهلوی محمد قندی و میگه وولک مگه نمیبینی مو آرپی جی دارم؟ : تو چی میگی با این صورتت، اینهم خدا خواست یه عراقی آرپی جیش را انداخت و فرار کرد تو برش داشتی. اگه راست میگی چندتا موشکش را از مسجد بگیر، نیست ندارن. دلت را صابون زدی دوباره یه عراقی فرار کنه و چهارتا موشک گیرت بیاد. تو حتی وانتت هم بنزین نداره، یادت رفت دیروز دم فرمانداری خرمشهر بنزین تموم کردی مجبور شدیم بشاشیم توی باک ماشینت.... حسین کمالی دست محمد قندی را گرفت و بسمت وانت هلش داد و گفت بیا بریم تانکهای صدام منتظرمون هستن. این همون حسین کمالیه که یکسال پیش سر یه موضوع بچگانه با هم دعوامون شد و نزدیک بود کتک کاری کنیم؟ چقدر عوض شده، چقدر عوض شدیم. نعمت مراد زاده به محمد قندی گفت مگه حسین شهریاری دستش به رئیس جمهور میرسه، او هم با ما میاد خرمشهر، با همین تفنگهای کهنه و بدون فشنگ. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 چرا دشمن در عبور از کارون موفق بود و هیچ گونه مقاومتی در برابر او نبود، اما در عبور از بهمن شیر چنین مقاومتی صورت گرفت؟ برادر بنادری مسئول وقت عملیات سپاه آبادان، می‌گوید: «اول آن که دقیقا وظایف مشخص نبود، یعنی معلوم نبود وقتی عراق از کارون عبور نمود چه نیرویی وظیفه مقابله با آن را دارد، ثانیا به طور غیر مستقیم نیروهای مردمی و سپاه نقش خود را بیشتر در دفاع از شهر احساس می کردند، لذا در شهرها حضور فعال تری را از خود نشان می دادند و خارج از شهرها را در مسئولیت ارتش به عنوان نیروی نظامی کشور می دانستند. ثالثا ما انتظار ورود نیروهای عراق به آبادان را از سمت خرمشهر داشتیم و بر این اساس مواضعی شامل کانال و موانع را در فلکه فرودگاه آبادان ایجاد کرده بودیم تا در صورت سقوط خونین شهر بتوانیم در آن جا دفاع کنیم اما آمادگی برای مقابله با حرکت عراق در عبور از رود کارون را نداشتیم، ضمن این که به عبور از اروند نیز می اندیشیدیم، و آخر این که جدیت تهديد سقوط آبادان در عبور عراق از بهمن شیر به مراتب بیشتر از عبور از رودخانه کارون بود و لذا همه به سرعت به سمت آن حرکت کردند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• دلم برای این شهیدان غریب گرفته بود. اسیران شهیدی که به امامشان ناسزا نگفتند، توهین نکردند، حتی تقیه نکردند، حتی توریه نکردند. باور نکردنی است، اما آنها در چنگال گرگ های بعثی تا پای جان ایستادند و در دفاع از امامشان شهید شدند.( حالا خیلی ها که از قِبَلِ نظام می خورند و می برند و به پست و مقامی رسیده اند در مقابل نظام و آقا می ایستند و دو قورت و نیم شان هم باقی است!) یک روز صبح آنها آتل را باز کردند و مرا با تشک به حیاط بیمارستان انتقال دادند. مامور عراقی شیلنگ آب سرد را با فشار زیاد روی زخم های لگن و پا و هر جایی که آسیب دیده بود گرفت.( البته آنها چاره ای نداشتند.) بیان آن شکنجه برایم آسان نیست. تماس آب سرد با زخم ها درد را تا ریشه های وجودم می دوانید. تمام بدنم از شدت سرما و درد، زُق زُق می کرد. نبض زخم ها به شدت می زد و من یقین کردم که دیگر کارم تمام است. آن قدر شوک آب، شدید و غیر قابل تحمل بود که از هوش رفتم. وقتی روی تخت به هوش آمدم، از سرما تمام بدنم مور مور می کرد و می لرزیدم. سرم را زیر پتو بردم شاید کمی گرم بشوم، اما سرما بندبندم را می لرزاند. اصلاً نفهمیدم آجرها را چه طور به پایم آویزان کردند. دندانهایم به هم می خورد. از احمد قرص مسکنی خواستم. او قرص را داد و من خوردم. چند ساعت درست مثل یک مرده خوابیده بودم. نمی دانم این چندمین بی هوشی و هوشیاری من بود، در حالتی مه و ابری دیدم پرستارها می روند و می آیند و از این که افسر غواص اسیر نمرده است خوشحالند! روزی دکتر پس از معاینه پا نظر داد که آن را گچ بگیرند، یعنی از نظر او استخوان به محل خودش رسیده بود و حالا باید در گچ قرار می گرفت تا شکستگی اش ترمیم یابد. بعد از ظهر، با عرض معذرت، تمام لباسهایم را درآوردند و روی تخت خواباندند. ابتدا آتل را از پا جدا کردند و مرا به حیاط بیمارستان بردند تا عملیات گچ گیری را انجام دهند. درد عریانی حسابی عذابم می داد. آنها اجازه هیچ کار و پوششی به من ندادند و حتی وقتی مقاومت کردم محکم روی دستم کوبیدند! ابتدا مرا روی تخت دیگری که از زمین حدود صد و بیست سانتی متر ارتفاع داشت خواباندند. پاشنه پای راستم را روی یک بلندی در روی تخت قرار دادند. سپس وقتی سر و شانه در قسمت شیبی تخت قرار گرفت، ناگهان یک نفر اهرم تخت را کشید و زیر تخت کامل آزاد شد. تنها نقطه متصل به تخت، لگن و باسنم بود که روی یک حلقه فلزی دایره ای قرار گرفت. حالا تمام بدنم در هوا معلق بود و آنها می توانستند به راحتی دور و بر ران و کمر را گچ مالی کنند. متاسفانه بخشی از آهن تخت درست زیر زخم قرار گرفت و ناله ام را بلند کرد، اما آنها به داد و فریادها و ناله هایم هیچ توجهی نکردند. پرستار ابتدا از ساق پا تا سینه ام را با همه زخم ها به طور کامل پنبه پیچی کرد. سپس از ساق پا شروع کرد و تا سینه ام را گچ گرفت و من تبدیل به یک مجسمه گچی تمام عیار شدم. سپس چند نفری بدن گچ گرفته سنگین را روی تخت گذاشتند و به داخل سالن هل دادند. بدن عریان و سرمای زیاد اذیتم می کرد و استخوان هایم زُق زُق می کرد. دو سه روز طول کشید تا گرمای بدنم گچ ها را خشک کرد، اما زخم های مانده زیر گچ، درد و خارش داشتند و داروی آن فقط صبر بود و صبر. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت امام رئوف حضرت ثامن الحجج علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام تسلیت باد ┄┅══✼🌸✼══┅┄ 🔹 آه ای غریب طوس 🔹حاج میثم مطیعی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت چهارم آوارگی مردم مظلوم نعمت از فوتبالیست‌های درجه یک کفیشه است خودش و فاضل قیطانی همیشه کنار هم بازی میکنن. حالا هم با همدیگه توی خرمشهر با برنو کوتاهشون حسابی از خجالت دشمن دراومدن. محمد در حالیکه صورت حسین را می‌بوسه بهش گفت بیا بریم، شاید هم برنگشتیم ولی حضرت عباسی رسمش این نیست. رئیس جمهور و مسئولین توی تهران زیر کولر بنشینن و حرف مفت بزنن، صدام هر روز جلوتر بیاد و شهری که ما و پدران ما با هزار زحمت ساختن را نابود کنه. ۸۰ نفریم چند تا برنو و چند تا M1 و ۴ تا G3 و یه دونه آرپی جی بدون موشک با ۴ تا وانت بی بنزین داریم. ماشین نداریم بنزین نداریم تفنگ و فشنگ نداریم وضع خرمشهر خراب شده به من میگن نخند، لامصبا اینکه جنگ نیست مسخره بازیه منم خنده ام میگیره. بیا حسین، بیا با هم بریم و با هم به این مسخره بازی بخندیم. ۴ تا وانت تویوتا و لندرور باید حدود ۸۰ نفر آدم را ببرن خرمشهر، بچه ها مجبور شدن تو بغل همدیگه بنشینن باز هم جا نشد. با دیدن این اوضاع با سرعت بیشتری بطرف مسجدامیرالمومنین حرکت کردم. سلام و احوالپرسی میکنم، مسئول مسجد اسمش ابراهیم نوری است وخیلی با محبت و گرم یه معاون هم داره خیلی کم حرف و خشک، اسمش نصرالله نوروزی است. چنددقیقه بعد نفرات دیگه ایی هم وارد مسجد شدن. توی شبستان دور هم نشستیم و برادر نوری خیلی خلاصه و سریع توضیح میده که عراقیها به کوی طالقانی خرمشهر نزدیک شدن و باید به کمک مدافعین خرمشهری برویم، چون اسلحه به تعداد کافی نداریم میریم مسجد جامع خرمشهر تا توسط پاسداران و مدافعان خرمشهری مسلح بشیم. یه وانت پیکان اومد و برادر نوری دستور سوار شدن داد. این دفعه هم به من اجازه ندادن به جبهه بروم. برادر نوری، من و چند نفر دیگه را موظف کرد با یه تفنگ M1 توی سنگری که دم مسجد هست نگهبانی بدیم چون ممکنه ستون پنجم به مسجد حمله کنه و اسلحه و مهمات را بدزده. نمیدونم توی این بلبشو ستون پنجم دیگه چه کوفتیه، مگه ما چقدر توان داریم که برای شکست دادن مون احتیاج به ستون پنجم هم باشه. نزدیک ظهر بچه ها برگشتن و اخبار درگیری و عقب راندن عراقیها را دادن، با خوشحالی مسجد را بسمت خونه ترک میکنم. سرسفره ناهار برای پدرومادرم تعریف کردم که بچه ها توی مرز خرمشهر عراقیها را عقب راندن. سعید (برادر بزرگترم) وقتی میشنوه من عضو مسجد شدم و ممکنه به جبهه اعزام شوم درخواست کرد او را به مسجد معرفی کنم. انگاری مسجد فاطمیه او را هم قبول نکرده با وجود اینکه سعید ۲ سال از من بزرگتره و قدش هم از من بلندتره بعلت اینکه آموزش ندیده بوده و سربازی نرفته قبولش نکردن. سعید تنها نبود، چندتا از دوستان و هم سن و سالهای ما را قبول نکرده اند. ننه ام خیلی بی تابی میکنه آخه چندتا بچه ی کوچک توی خانه داریم، پدربزرگم و خانواده شون هم شهر را ترک کردن. حالا دیگه مادرم جایی را نداره که ترس و تنهائیش را تخفیف بده. در حال جمع کردن سفره هستیم که گلوله باران دشمن شروع میشه، یه گلوله ی توپ به خانه ایی در کوچه پشتی یکی هم در کوچه ی جلویی اصابت میکنه. مادرم بسیار ترسیده و آرام و قرار نداره. بعدازظهر خانه ایی که مورد اصابت توپ قرار گرفته را دیدم، تقریبا ویران شده شانس آوردن که کسی در خانه نبوده وگرنه همگی کشته میشدن. مسجد کسی نیست، نگهبانها گفتن که بچه ها به جبهه رفتند، فردا صبح زود بیا. به خونه برگشتم، سر کوچه مون گاراژ تی بی تی است و جمعیت زیادی از زن و بچه و پیر وجوان برای سوار شدن به اتوبوس جمع شدن. یک دستگاه اتوبوس ایستاده و چند نفر دم درب اتوبوس ایستادن و فریاد میزنند فقط زن و بچه ها سوار شوند هیچ مردی اجازه نداره سوار بشه. لابلای جمعیت مادرم را دیدم خواهر کوچکم را بغل گرفته و تلاش میکنه سوار بشه. خواهر و برادرهای دیگه هم هستن ولی لابلای جمعیت گم شدن، هادی کوچکترین برادرم را بغل کردم و از پنجره فرستادم داخل. مادرم از داخل اتوبوس فریاد میزنه و بچه ها را میخواد، بسرعت جمعیت را شکافتم و یکی دوتایی که جا مونده بودن را فرستادم بالا. این آخرین دیدار من و خانواده است. پدرم و حجت الله که یکسال از من کوچکتره نیستن. اتوبوس حرکت کرد و رفت، دوان دوان خودم را به خونه میرسونم. حجت الله و مادربزرگم که زمین گیر است و توان راه رفتن نداره خونه هستن، پدرم نیستش ظاهرا برای تهیه چیزی از خونه رفته بیرون. شب با وجود خطراتی که داره توی حیاط میخوابیم. صبح روز بعد با تعدادی از بچه های مسجد امیرالمومنین بوسیله ی یه وانت به جبهه اعزام شدیم. راننده وانت یه پیره مرد به اسم غلام است. سیگار هما را میگذاره لای انگشتاش و دستش را مشت میکنه و از توی مشتش به سیگار پک میزنه. مکررا زیرلب فحش به صدام میده و گاهگاهی هم با صدای بلند ما را تشویق به دفاع میکنه. حدود ۵۰ -۶۰ سال سن داره، میگه توانایی جنگیدن نداره
ولی حاضره با همین وانت ۲۴ ساعته نوکری رزمندگان کنه تا دشمن را شکست بدهند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را از هرم خود گداخته زیر زبان من تشخیص درد من به دل خود حواله کن آه ای طبیب درد فروش جوان من نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را تا خون بدل به باده شود در رگان من http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 ناموفق بودن ارتش عراق در مراحل بعد از عبور از بهمن شیر، این مطلب را تداعی می کند که نقش اصلی در دفاع از جزیره آبادان و خرمشهر بر دوش نیروهای مردمی بوده است و لذا آنجایی که اهمیت حرکت عراق در عبور از بهمن شیر را درک می کنند، با تمامی توان به آن هجوم می برند اما در عبور عراق از کارون چنین حرکتی مشاهده نمی گردد، در صورتی که حداقل بخشی از نیروهای ارتش مستقر در آبادان که با بینش نظامی خود می توانستند به اهمیت مطلب پی ببرند، ضرورت داشت علیه این سر پل وارد عمل کردند. البته عامل کمبود نیرو در این عدم موفقیت کاملا مؤثر بوده است چرا که عراق با تفکر حفظ امنیت منطقه سرپل در شرق کارون، به ناچار قسمتی از نیروهای خود را در این منطقه به کار برده بود. در باره شکست عراق در عبور از بهمن شیر گفتنی است که فرمانده تیپ ۶ زرهی که امکان عبور از بهمن شیر را با توجه به استعداد موجود غیر ممکن می‌دید، به دستور فرماندهی ارتش عراق مسئول تاخیر در عملیات شناخته شد و از سمت خود عزل گردید. علل توقف ارتش عراق در شرق کارون نیروهای عراقی در حقیقت هیچ گاه خواهان توقف در شمال رودخانه بهمن شیر نبودند، اما اوضاع به گونه ای می گردد که آنان مجبور به این توقف شدند و در حدود یک سال به حفظ سرپل شرق کارون ادامه دادند و همواره در انتظار به وجود آمدن وضعیت مناسب برای ادامه آفند و تکمیل هدف مورد نظر خود بودند چرا که اصولا برای یک نیروی نظامی قابل قبول نیست که تا نزدیکی هدف برسد اما به ناگاه توقف کند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام خمینی‌(ره) حصر آبادان باید شکسته شود. شکست حصر آبادان کلید و آغاز پیروزی دفاع مقدس بر ارتش کفار بعثی بود سالروز شکست حصر آبادان ، بر حماسه آفرینان و مردان بی ادعا گرامی‌باد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چند روز بعد از عملیات گچ، مرا پس از حدود چهل و پنج روز آوارگی و در به دری با آمبولانس به پادگان الرشید بغداد پیش اسرای کربلای چهار و پنج منتقل کردند. در تمام راه من مثل یک چوب خشک روی پتویی دراز به دراز افتاده بودم و در انتظار ادامه سرنوشت نامعلوم، تنهایی ام را سیر می کردم. وقتی رسیدیم، مرا وارد یک ساختمان یک طبقه کردند. سمت راستِ راهروی ساختمان، اتاقی دوازده متری قرارداشت. درِ بقیه اتاق ها بسته بود، ولی بالای هر در یک پنجره مستطیل شکل وجود داشت. مرا با پتو روی زمین راهرو گذاشتند. اتاق و راهرو از اسرای زخمی و غیرزخمی، خوابیده و نشسته، پر بود. بسیاری از آنها را حتی به بیمارستان هم نبرده بودند. تا مامورها رفتند، بچه ها خیمه زدند دورم. با نگرانی گفتم: دور من جمع نشوید! در همین لحظه بلال عبدالهی( از رزمندگان لشکر انصارالحسین، او کارمند دانشگاه بوعلی همدان است.) که بی شباهت به حاج صادق آهنگران نبود، آمد پیشم. تا دیدمش گفتم: اِ بِلال تو هم اینجایی؟ گفت: من بلال نیستم، جلالم! گفتم: خیلی خوب جلال، به بچه ها بگو این جوری جمع نشوند دور من، مثل امامزاده! گفت: نگران نباش. قبل از اینکه شما را بیاورند اینجا، عکست را آوردند و گفتند افسر فرمانده تان هم اسیر شده!( رفقای اسیر برای من این گونه تعریف کردند: هر هفت یا هشت نفر را سوار یک آیفا نظامی کردند، به همین تعداد هم سرباز عراقی کنار ما نشاندند تا تعداد اسرا را بیشتر نشان دهند! ما را در شهر می چرخاندند. بعضی مردم بی خبر متاثر از تبلیغات دروغین صدام، به طرف ما سنگ و گوجه فرنگی و آب دهان پرتاب می کردند. آنها ما را اسرائیلی می دانستند. صدام برای پیروزی در عملیات کربلای چهار تبلیغات گسترده ای راه انداخت. عکس مرا هم به این دلیل در روزنامه ها چاپ کردند. او به شکرانه این حصاد الاکبر، به مکه رفت و تبلیغات راه انداخت.) بعد پرسید: مگر تو افسر بودی؟! گفتم: خودم را افسر معرفی کردم. به بچه ها هم برسان که جام بزرگ افسر ستوان یکم از تیپ سه زرهی قهرمان است که برای آموزش شنا و غواصی مامور شده بود. بعد از این قرار، بچه ها تک تک یا دو سه نفری سراغم می آمدند و یا رد می شدند و چشمک و لبخند می زدند که یعنی آره شما ستوان یکمی و مامور شدی! حال و روز بچه ها اسفناک بود. چند نفر از جمله احمد فراهانی و جعفر زمردیان که سرحالتر بودند، بچه ها را تر و خشک می کردند. باندها را باز می کردند، می شستند و دوباره روی زخم‌ها می بستند. پنجاه نفر در یک اتاق دوازده متری زندگی می کردند. آنها حتی برای نشستن جای کافی نداشتند. برای همین سالم ها برای نشستن نوبت بندی کرده بودند. زخمی ها در این مدت همچنان با لباس های پاره و زخم های عفونت کرده و دست و پاهای ناقص در حالت بلاتکلیفی مانده بودند. آنهایی را که زخم های عمیق تری داشتند، هفته ای یک بار برای پانسمان می بردند و آنها با زرنگی قرص های آنتی بیوتیک و باند را برای بقیه تک می زدند. ورودی راهروی ساختمان یک دستگاه دست شویی با شبکه های فلزی قرار داشت که بچه ها به بهانه دست شویی رفتن باندها را در آنجا می شستند. نوبت بندی ایستادن و نشستن و خوابیدن از زمان تعویض شیفت نگهبان ها معلوم می شد. آن وقت افراد ایستاده به مهمانی نشسته خوابیده یا احتمالاً دراز خوابیده دعوت می شدند. آنجا، نشستن هم غنیمت بود و نعمت. ظرف آب بچه ها پارچ‌پلاستیکی قرمز رنگی بود که استفاده مشترک داشت. یک بار دیدم یکی از بچه ها، خیلی آهسته و با احتیاط پارچ را بیرون می برد. پرسیدم: این چیه می بری؟ مواظب باش نریزی سرمان؟ نگاهی کرد و چیزی نگفت. آن پارچ آب، پر از مدفوع اسهالی بچه های بیمار بود! پارچ باید در دست شویی خالی می شد و با شست و شویی سطحی برای مصرف شُرب بچه ها پر از آب می شد! این یکی دو روز من فهمیدم که اینها چه کشیده اند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا