eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیستم روزی که آبادان مدافع ایران شد رادیوی جعفر تنها راه خبرگیری مون از اوضاع کشور است. ساعاتی که اخبار میگذاره، مقر در سکوت محض فرو میره و منتظریم خبری از شکست دشمن یا خبری از دخالت سازمان ملل گفته بشه یا لااقل خبری از اینکه رئیس جمهور و مسئولان رده بالای نظامی چیزی در مورد حرکت لشکرهای ارتش به سمت مناطق مرزی بگویند. بغیر از شنیدن اخبار، خیلی از بچه ها هم برای خبرگیری از اسرا، رادیو عراق را پیگیری میکنند آخه خیلی هامون نمیدونیم خانواده هامون از جاده های آبادان گذشتن یا اینکه به اسارت دشمن دراومدن. ساعت حدودا ۲۳ است. مجری رادیو عراق با همون صدای منحوسش و با پوزخند اعلام میکنه؛ ایرانیهای بدبخت، امروز شما نه نفت دارید نه وزیر نفت!!! منظورش از نفت ندارید را میفهمم، پالایشگاه آبادان رفته زیر آتش و تولید نفت کشور مختل شده، ولی معنیه اینکه میگه وزیر نفت ندارید چیه؟ لحظاتی بعد همون صدای نحس اعلام کرد: محمدجواد تندگویان، وزیر نفت ایران به اسارت دراومده!!! یا خدا، یعنی راست میگه؟ وزیر نفت کجا بوده که اسیر شده؟ دل همه مون هُری ریخت، از کجا خبر بگیریم؟ علی متین راد و منصور شیخانی طاقت نمیارن و در همون تاریکی شب با وجود همه خطرات، رفتن مقر فرماندهی کمیته. اعصاب همه مون خرد شده، رادیوی لعنتی هنوز داره مارش پیروزی میزنه و اون مجریِ بی پدرومادر داره به ریش ما میخنده. ابراهیم اسحاقی با عصبانیت به جعفر نهیب زد؛ صدای این لعنتی را ببند تا خُردش نکردم. هیچکس اعصاب نداره، انگاری همه ی زمین و زمان دست بدست هم دادن تا ما را داغون کنند. علی و منصور اومدن، اخمهاشون نشون میده خبر واقعیت داره. چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، : وزیر نفت با یه عده ایی از جاده خاکی داشتن میومدن آبادان، کنار روستای سادات به اسارت عراقیها در اومدن!!! اینجوری که خبر میدن، عراقیها در تلاشند از رودخانه بهمنشیر عبور کنند، با توجه به اینکه چند روز قبل بوسیله ی پل شناور از کارون عبور کردن، عبور از بهمنشیر بعید نیست. با بچه هایی که از مسجد اومدیم کمیته، صبح زود از کمیته رفتیم مسجد. ظاهرا فرماندهی عملیات کمیته قصد نداره ما را به جبهه های دیگه بفرسته ما هم دوست نداریم فقط شب ها نگهبانی بدیم. برادر ابراهیم نوری در حال بسیج نیروهای مسجد است. ما را که میبینه خوشحال میشه. به هر کداممان یه تفنگ میده، : برادران توجه کنید، امروز یا آخرین روز زندگی ماست یا اولین شکست دشمن. یا خدا، چی شده که برادر نوری داره این حرفها را میگه مگر اتفاق جدیدی پیش اومده!!؟؟؟ : همه تون باید بدونید که دیشب عراقیها از بهمنشیر عبور کردن و وارد ذوالفقاری شدن. نیمه های شب دریاقلی اونها را میبینه و به سپاه گزارش میده، سپاه هم اعلام کرده هر کسی با هر وسیله ایی که داره به ذوالفقاری بیاد و از سقوط شهر جلوگیری کنه. !!!ذوالفقاری؟ عراقیها؟ واقعیت داره؟ کاملا گیج شدم چه جوری عراقیها وارد ذوالفقاری شدن؟ یه وانت دم مسجد ایستاده، همگی ریختیم توی وانت، برادر نوری مرا پیاده کرد. بشدت اعتراض میکنم ولی قبول نمیکنه، قبول نمیکنه من و سعید برادرم همزمان توی جبهه باشیم. میگه فقط یکنفرتون بیاد. سعید با نگاه ملتمسانه مجبورم میکنه قبول کنم. دیشب سرپست توی تاریکی، M1 را تمیز میکرد انگاری خبر داشت که امروز میخواد ازش استفاده کنه. چهارتا شونه ی فشنگی که داشتم را بهش دادم و رفتن. وانت جای نشستن نداره، ایستادن و همدیگه را گرفتن. احساس میکنم لابلای دندانهای زشت صدام حسین داریم جویده میشیم و هیچ فریادرسی هم نیست. آمار مردم آبادان را ندارم ولی چیزی که توی این چند روز در مساجد و بیمارستانها و جبهه ها دیدم، حدود ۲۰-۳۰ هزار نفر از مردم اعم از زن و مردِ آبادانی برای دفاع از شهر حضور دارن، اگر آبادان به محاصره بیفته تکلیف اینهمه جمعیت چی میشه؟ خدایا به داد مردم برس. در این لحظات با تمام وجود سنگینی چکمه های اشغالگران را روی تن و روحم حس میکنم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دو ماه ازشروع جنگ تحميلی گذشته بود.يك شب بچه ها خبر آوردند كه يك بسيجی اصفهانی درارتفاعات كانی مانگا تكه تكه شده است بچه ها رفتند و باهر زحمتی که بود بدن مطهر شهيد را درون كيسه ای گذاشتند و آوردند. آنچه موجب شگفتی ما شد، وصيت نامه اين برادر بود كه نوشته‌بود: «خدايا! اگر مرا لايق يافتی،چون مولايم اباعبدالله الحسين (ع) با بدن پاره پاره ببرhttp://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تحولات سال سوم ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ از نکات مهم سال سوم جنگ، تحول در سازمان رزم سپاه بود. منحنی جذب نیرو‌های مردمی، که از عملیات ثامن‌الائمه (ع) تا عملیات بیت‌المقدس رشد فوق‌العاده‌ای را نشان می‌داد، از عملیات بیت‌المقدس تا عملیات رمضان ثابت ماند. فرماندهان سپاه پاسداران که علت این وضعیت را محدودیت سازمان رزم خودی می‌دانستند، درصدد گسترش آن برآمدند. بر همین اساس، بعد از عملیات رمضان، سازمان رزم سپاه تغییرات کلی یافت. در عملیات والفجر مقدماتی سازمان رزم جدید به طور کامل وارد صحنه نبرد شد، لیکن عدم موفقیت عملیات، سپاه را به این نتیجه رساند که رشد کمی سازمان سریع‌تر از رشد کیفی آن بوده است؛ لذا پس از عملیات مزبور سازمان رزم سپاه مجدداً اصلاح شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 استتار •┈••✾💧✾••┈• شب عملیات شوخ طبعی ها به اوج می رسید. هركس سعی می كرد به نحوی نشان بدهد كه از شادی در پوست خود نمی گنجد. همه لباس نو پوشیده و عطر زده و آرایش كرده بودند و با هم خوش و بش می كردند. به بچه های عینكی می گفتند: «اخوی شیشۀ عینكت را با گل استتار كن عملیات لو نرود».             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂💐🌷 میلاد انوار هدایت پیامبر مهربانی حضرت محمدبن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم و امام جعفر صادق علیه السلام مبارک باد💐🌾🌷 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جاسم هم مثل اسماعیل با حوصله ی تمام و با سخاوت زخم ها را شستشو و پانسمان می کرد.او به مقدار کافی آب اکسیژنه روی زخم های قدیمی عفونی و عمیق می ریخت. مایع کف می کرد و سوزش زخم‌ بی تابمان می کرد. می گفت: این خوبه، خوبه! او با دقت پوست های اضافی و چرک ها را جدا می کرد و دوباره شست و شو می داد. بر خلاف پرستارهای دیگر، زخم را اساسی با گاز استریل می بست و با روی خوش خداحافظی می کرد و می رفت. جاسم زباله های عفونی و بقایای اقلام پزشکی استفاده شده را در کیسه های بزرگ می ریخت و به اسماعیل می داد تا ببرد و گُم و گورش کند.( می خواست معلوم نشود که این همه مواد را برای اسرای ایرانی مصرف کرده است. اسماعیل هم با احتیاط کامل این کار را انجام می داد.) جاسم که اهل ناصریه بود با عبدالکریم دم خور بود و اهل دعا. عبدالکریم باعث آشنایی او با اسماعیل بود. این آشنایی البته برکات زیادی برای ما داشت. رفاقت من و عبدالکریم بیست و دوساله، تا جایی رسید که هم او می دانست من افسر نیستم و بسیجی ام و هم من می دانستم که او روحانی بسیجی است! عبدالکریم سفارش مرا بعنوان یک افسر متدین به جاسم کرد. جاسم هم مردانگی کرد و یک روز به من پیشنهاد داد: از سر تا پایم را با الکل شستشو و ضد عفونی کند. من هم از خدا خواسته پذیرفتم. او تمام بدنم را با الکل و پنبه شستشو داد. همچنان بعد از چند ماه از بدنم گِل تراوش می کرد. به درخواست او و من و اجازه ی دکتر، پس از چند ماه اسارت تمام گچ های پا را با فِرِز مخصوص بریدند و از بدنم جدا کردند.( یادتان باشد گفتم بخشی از گچ شکم و سینه را با مهدی فتحیان باز کردیم.) او بقیه بدنِ پوست و استخوانی مرا شست و شو داد، اما راضی نشد! عصر همان روز دوباره آمد و به کمک اسماعیل مرا روی ارابه ی چرخ دار سوار کردند و به حمام گرم اختصاصی خودشان بردند و تمیز شستند. در این استحمام بود که دیگر با گِل و لای مانده ی روی بدنم خداحافظی کامل کردم. در مدتی که در بیمارستان بستری بودم مشکل گوارشی من رفع شد. بعد از آن همه مدت با باز شدن گچ کمر و پا حالا می توانستم بنشینم. در رفت و آمدهای اسیران زخمی و بیمار به بیمارستان صلاح الدین تکریت متوجه شدم که ما مفقودالاثریم و صلیب سرخ از مجموعه ی ما در اردوگاه تکریت خبر ندارد! گچ ها باز شده بود، اما گرفتاری چند ماهه ی عضلات در زیر آوار گچ، آنها را خشک و ناتوان کرده بود. از زانو تا کمر قدرت هیچ تحرکی نداشتم و پایم گویی یک چوب لاغر خشکیده است که هر آن ممکن است شکسته شود. باید با احتیاط عمل می کردم و اشتیاق راه رفتن مستقل را فعلاً از سرم دور می کردم. سابقه ی معلم ورزشی به کمکم آمد. آرام آرام حرکات مختصر و احتیاطی را آغاز کردم. تاندونها به شدت خشک بود و بی احتیاطی و حرکات غیر اصولی موجب پارگی آنها می شد!( پارگی تاندونها، یعنی بیچارگی و زمین گیر شدن طولانی مدت دوباره.) می خوابیدم روی تشک تخت و عبدالکریم و بقیه ی بچه ها با آرامش و دقت پا را آرام آرام تکان می داد و ذرّه ذرّه تا می کردند. آنها مختصر فشاری می دادند و پا را چند لحظه نگه می داشتند. وقتی درد تشدید می شد، دستم را می کوبیدم روی تشک یعنی پاها را رها کنید، نفسم از درد بند می آمد و نمی توانستم حرف بزنم. وقتی پا رها می شد، ناگهان صدای تَرَق درست مثل شکستن یک چوب خشک از زانویم شنیده می شد. رفتار فیزیو تراپی ابتکاری ما کم کم جواب داد. پا به اندازه ی قابل ملاحظه ای حدود صد و بیست درجه تا می شد و به لطف خداوند من توانستم بنشینم و پا را مقداری آویزان کنم. با این وضعیت من رو به بهبودی بودم. دوستان دشداشه ی عربی تنم کردند و شدم حاج محسن عرب! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه آمده بودند شیدا بودند و دلباخته برخاسته از مکتب پیامبر اعظم و کلاس حضرت عباس تا آگاهانه عالمانه و عاشقانه بایستند و برای امروزمان اثرگذار باشند ولی جنگ امروزمان بصیرت است و فرماندهان فرهنگی ما، بلاتکلیفان و پیران میدانِ کار و ایده و شیوه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت بیست‌و‌یکم روزی که آبادان مدافع ایران شد من و دونفر دیگه مامور مراقبت از مسجدیم. آروم و قرار نداریم، مردم مثل سیل خروشان از کوچه پسکوچه های آبادان میجوشن و بسمت ذوالفقاری سرازیر میشوند. رادیو را روشن کردم، مجری رادیو آبادان در پیامهای مکرر و با حالتی حماسی از مردم آبادان برای دفاع از شهر درخواست کمک میکنه. ۳-۴ تا مرد مسن سال حدودا ۴۰-۵۰ ساله با چماق و قمه و زنجیر را جلوی مسجد بحالت دوان دوان میبینم. یکیشون میپرسه، :عراقیها کجای ذوالفقاری هستن؟ ؛ نمیدونم. به ما هم گفتن ذوالفقاری. همین الان بچه های مسجد ما هم رفتن اونجا. : الان میریم پدرشون را درمیاریم. غلط کردن، مگر همه ما را بکشند که بتوانند وارد آبادان شوند. صدای تیراندازیهای بسیار شدید از منطقه ی ذوالفقاری بگوش میرسه. فقط خدا میدونه چه آشوبی در دل ماهاست. حتی تصور اینکه پای عراقیها به آبادان برسه هم برای ما امکان پذیر نیست. دقایق بکندی میگذره، رادیوی لعنتی هم بغیر از مارش نظامی و دعوتهای مکرر چیزی پخش نمیکنه. صدای هواپیما و بمباران بگوشم خورد، نمیدونم کجا بمباران شده، خودی بوده دشمن بوده، هیچ چیزی معلوم نیست و این بیخبری خیلی بد و سخت است. صدای اذان ظهر از رادیو بلند شد، هنوز بیخبریم. ساعت ۱۴ اخبار رادیو سراسری اعلام میکنه نیروهای دشمن وارد ذوالفقاری آبادان شدن. عراقیها دوتای دیگه از مخازن تانکفارم را بوسیله ی شلیک آرپی جی به آتش میکشن، الان ۳ تا مخزن دارن میسوزن و دود بسیار غلیظی سطح شهر را پوشانده. در این دقایقِ بشدت دلهره آور و جنگ بین امید و ناامیدی، انفجار این دوتا مخزن تاثیر بسیار مخربی بر روحیه ها داره، خصوصا اینکه محل استقرار این مخازن دقیقا پشت منطقه ی درگیری است و اینجوری القاء میشه که دشمن از دوطرف داره حمله میکنه. .... ...... لحظات به کندی و با تلخی و اضطراب فراوان در حال گذر است، هنوز هیچ خبری از ذوالفقاری نرسیده، هر کسی میره اونجا دیگه برنمیگرده انکاری باتلاق یا کشتارگاه است!!! یواش یواش آفتاب شروع به غروب میکنه، خدایا الان اونجا چه خبره؟ یه وانت با چراغ روشن بسمت مسجد میاد، بچه های خودمون هستن. خسته و کوفته و خاک آلود و شُلی گلی، ولی خندان و شاد. در حالیکه از وانت میریزن پائین، خبر شکست و فرار عراقیها را میدن. رادیو آبادان هم با نواختن مارش پیروزی خبرِ در هم شکسته شدن دشمن و فرارشون از ذوالفقاری را با شادی فراوان اعلام میکنه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر.... عصر روز سوم یا چهارم والفجر ۸ بود. تو خط ظفر، همون حوالی ورودی فاو ، مقری کماندویی سمت راست ما بود و اطراف آن پر از نیزار. یه عده عراقی تو نیزارها مخفی شده بودند و می‌ترسیدند بیان بیرون. من و مسعود منش و امیرصالح زاده و شهید محمود دشتی پور و چند تای دیگه اونجا بودیم. امیر گفت اگه عربی بلدی یه چیزی بگو بیان بیرون ، منم که حسابی جوگیر شده بودم رفتم بالا ی یه سنگ بزرگی و شروع کردم با لهجه خورم به داد زدن 🗣..ایها الاخوان العراقی.تعالو تقدموا انتم فی امان الاسلام.تعالو .. یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم دیدم مسعودمنش روده بره از خنده به عربی حرف زدنم.😂 با اولین نطق عربی من سروکله اولین عراقی سبیل کلفت پیداشد. بادستگیری اون ماموریت من تمام شد . امیر ازش خواست تا بالای سنگر بره و دوستاشو بیاره بیرون ، عراقیه رفت بالا و با اولین فریادی که بر سر دوستانش که بیشتر حالت دستوری داشت، بیرون آمدند. اونروز با تسخیر مقر کماندویی دوطبقه مجلل، غنایم بسیاری از کلت های بی شمار گرفته تا لباس های نو و وسایل دیگر نصیب بچه ها شد. هنوز طعم آن شیشه بزرگ سان کوئیک پرتقال روفراموش نمی کنم.🍊😜 حسن بسی خاسته http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تعقیب متجاوز ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ عدم موفقیت در عملیات رمضان - که با هدف تعقیب متجاوز در منطقه شلمچه به اجرا درآمد - اتحاد نظر مسئولان سیاسی و فرماندهان نظامی کشور در زمینه ادامه جنگ بعد از عملیات بیت‌المقدس را به اختلاف نظر در این باره تبدیل کرد. از آن پس سیاستمداران تنها با انگیزه کسب یک پیروزی نظامی بزرگ به منظور کسب امتیازات سیاسی، با ادامه جنگ موافق بودند؛ اما نظامی‏ها با هدف کسب پیروزی مطلق‌نظامی به ادامه‌جنگ می‏‌اندیشیدند. این مسئله نوعی دوگانگی به وجود آورد. این دوگانگی از سال سوم جنگ آثار مثبت و منفی خود را نشان داد. میل به پایان جنگ با کسب یک پیروزی بزرگ، زمینه‌ساز آغاز تلاش دیپلماتیک در جنگ شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
استاد توی کلاس درس می‌گفت: تمام عضله های بدن از مغز دستور می گيرند. اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و  فعاليت آنها مختل می شود و اگر هم واکنش داشته باشند ، غير ارادی و نامنظم است. يکی از دانشجويان که سن بيشتری نسبت به بقيه داشت و همواره خاموش بود، بلند شد و گفت: ببخشيد استاد! وقتی ترکشِ توپ سرِ رفيقِ من را از زير چشم هايش برد ، زبانش تا يک دقيقه الله اکبر می گفت! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بیماران اعزامی به بیمارستان پس از نمونه گیری و اطلاع از بهبودی گوارشی اسهالی، بلافاصله به اردوگاه ها برگردانده می شدند، اما عبدالکریم استثناء بود. او با یک تیر چهار نشانه زده بود! هم امداد رسان اسرا بود و مترجمشان، هم به ماموران عراقی کمک و بچه ها را راهنمایی می کرد تا عراقی ها کارشان را ساده تر انجام دهند و هم برای خودش خوب بود که از قفس رفتن در رفته بود. او هربار به ترفندی از دادن نمونه مدفوع در می رفت و به این روش در بیمارستان ماندگار شده بود. هر چند کار طاقت فرسای تر و خشک کردن اسرای بیمار و زخمی در آن شرایط کار هر کسی نبود. او با ایمانی قوی، روح و جسم ها را مداوا می کرد. اغراق نیست بگویم او ابوترابیِ بیمارستان صلاح الدین تکریت عراق بود. به محضی که توانستم با کمک دو سه نفر قدمی بردارم، مرا به اردوگاه تکریت برگرداندند. مثل سفر قبل مرا دست بند شده سوار آمبولانس کردند و به اردوگاه بردند. این بار بند دو، آسایشگاه پنج. چند روز بعد مرا به آسایشگاه درجه دارها و افسرها، یعنی قائد انتقال دادند. از این تصمیم دلم خالی شد! اگر در قائد، افسرهای تیپ سه همدان هم باشند و مرا شناسایی کنند چه خواهد شد؟ خوش بختانه از نیروهای تیپ همدان کسی در آن آسایشگاه نبود. چند تا افسر و ستوان دو، یک سرگرد خلبان و ستوان دوم بهروز و چند تا درجه دارِ پیرمرد در آنجا زندانی بودند. سرگرد خلبانی بنام خسرو هم در آنجا بود که از قضا خانمش ملایری بود و با هم دم خور شدیم. یکی دیگر از هم بندی هایم سرهنگ دوم خلبانی بنام محمد بود.( اسامی بقیه را به یاد ندارم.) با این برادران ارتشی روزگار می گذراندیم که روزی عدنان، مامور خشن و وحشی عراقی و مامور دیگری بنام کریم با هیکلی چاق، قدی کوتاه و چهره ای سیاه وارد آسایشگاه شدند. عدنان مرا صدا زد: محسن ابوالقاسم! جواب دادم: نعم؟ ابتدا دو تایی با هم حرف هایی رد و بدل کردند و او با لهجه ی تهرانی کردی( او چنان فارسی خوب حرف می زد که از اصطلاحات و ضرب المثل ها ما هم استفاده می کرد. عدنان اصالتاً اهل کردستان عراق بود. می گفتند او سرباز و پانزده سال زندانبان محکومان سیاسی عراق بوده است. فرماندهان ارشد عراقی که برای بازدید به اردوگاه می آمدند. اول احوال او را می گرفتند و می خواستند او همراهشان باشد. او با اینکه نیروی ساده ای بیش نبود، مغز اطلاعاتی اردوگاه به حساب می آمد و همه از او حساب می بردند. معروف بود که او چند تا از اسیران را کشته است. عدنان جانوری تمام عیار بود.) ادامه داد: تو افسر نیستی! به ما دروغ گفتی که افسری. تو ترکی بلدی، عربی بلدی، انگلیسی بلدی و این ادعا را هم از خودت درآوردی! عدنان به من نگاهی خشمگین انداخت و در حالی که با دستش تهدیدم می کرد گفت: تا ساعت پنج که برای هواخوری می آیید بیرون، وقت داری فکر کنی و حقیقت را بگویی وگرنه ما می دانیم چه کارت کنیم! سپس غرغری کرد و در را کوبید و رفتند. با رفتن آنها سکوتی مرگبار بر آسایشگاه سایه انداخت. همه با نگاه تردید و وحشت به من خیره شده بودند و خدا می داند در دلشان به من چه گفتند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
مراقب باشیم ستون را گم نکنیم که بیراهه‌ها در کمین‌اند ... عکاس: فاطمه نواب صفوی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا