eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
تهیه ساندویچ توسط رزمندگان پیشکسوت
هیئت خیریه امام زمان علیه السلام در حال آماده سازی بخشی از غذای امروز سیل زدگان
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 26 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در کمپ پادادشهر، اسیری داشتیم با تفکرات ماتریالیستی کمونیستی که به هیچ وجه برای گفت وگو راه نمی آمد و در مصاحبه تلویزیونی حاضر نمی شد؛ مضر سعدون اسلومي الأمير. می گفت: «اگر من مصاحبه کنم، خانواده ام در عراق به خطر می افتند!» تصمیم گرفتم با او در فضایی دوستانه و غیر رسمی به گفت وگو بنشینم و او را برای انجام مصاحبه آماده کنم. باید از هر حربه ای استفاده می کردم تا به حرف بیاید. اطلاعات او می توانست به فرماندهان ما کمک کند. وظیفه من و برادران در قرارگاه خاتم الانبيا بود که با اطلاعاتی که از اسرا می گیریم نقشه عراقی ها را بخوانیم و کاری کنیم رزمندگانمان کمتر آسیب ببینند. یک روز او را به اتاق تشریفات اردوگاه پادادشهر اهواز بردم. از دوستان خواستم دو فنجان قهوه برای ما بیاورند. لطيفه ای برایش تعریف کردم. به مذاقش خوش آمد و زد زیر خنده. گفتم: «با یک لطيفة عراقی چطوری؟» همان طور که قهوه را مزمزه می کرد، گفت: «خیلی خوب.» تعریف کردم: - یک کرد عراقی نشست پشت رل ماشین. چهار نفر راهی کرد. همان طور که گاز می داد و می رفت، بغل دستی اش گفت: «آقا یک خرده یواش تر برو.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت. «نه!» راننده گفت: «پس، حرف نزن.» سرعتش بیشتر شد. نفر دوم گفت: «آقا، يواش تر برو.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «نه!» گفت: «پس، هیچی نگو!» سومی گفت: «آقا، داری ما را می کشی. با این سرعت نمی شود ماشین را کنترل کرد.» راننده گفت: مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «نه!» راننده گفت: «پس، ساکت باش!» نفر چهارم گفت: «آقا، یک ترمز کن، من پیاده شوم. اصلا نمی خواهم با تو بیایم.» راننده گفت: «مگر تو رانندگی بلدی؟» گفت: «بله که بلدم!» گفت: «خب، بگو لامصب ترمزش کجاست!» مضر سعدون با صدای بلند خندید. گفت: «حالا من یک جوک می گویم که مطمئنم تا حالا نشنیدی.» لطیفه ای تعریف کرد. درست می گفت؛ نشنیده بودم. هر دو خندیدیم. فضا را خودمانی حس کرده بود. میان حرف هایش از تعدد ازدواج والده صدام گفت و به رئیس جمهور عراق و مادرش جسارت کرد. چند روز بعد، او را احضار کردم و گفتم فلان تاریخ، روز مصاحبه است و این مصاحبه در تلویزیون پخش خواهد شد. امتناع کرد و گفت که هرگز مصاحبه نمی کند؟ گفتم: «متأسفم این را می گویم. حالا که مصاحبه نمی کنی، مجبورم همان حرفهایی را که درباره صدام و خانواده اش زدی، پخش کنم.» متعجب به من نگاه کرد. گفتم: «گفت وگوی چند روز پیش یادت هست؟ حرف هایی که درباره مادر صدام زدی؟ تمام آن مطالب ضبط شده.» . جا خورد. هرچند نفس این کار برخلاف میل باطنی ام بود، اما مسئولیتی به گردن من بود و در مقابل ریختن خون برادرانم در خط مقدم احساس وظیفه می کردم. پس از آن، مضر سعدون اسلومی ناچار شد با ما به گفتگو بنشیند. شاید اگر در یک فضای غیر رسمی با او حرف نمی زدم، هیچ وقت اطلاعاتی از او به دست نمی آوردیم. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
قبول ان شاالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 27 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ آن روز متوجه شدم محورهای توجه عراقی ها، نقاط ضعف، و موضوعاتی که به آن اهمیت می دهند و بسیاری سوژه های دیگر در لطیفه هایشان خود را نشان می دهد. این شیوه دردسرهای خود را هم داشت. هر اسیری ظرفیت برقراری ارتباط صمیمانه را نداشت. مضر سعدون آدم بی مقداری بود و این را در همان گفت وگوهای اول فهمیدم. یک روز سوئیچ بنز آخرین مدلش را از جیب در آورد، به طرفم گرفت، و گفت: «سوئیچ من را به دست خانواده ام می رسانی؟» اولش تعجب کردم. پرسیدم: «برای چه؟!» گفت: «وقتی از خانه بیرون آمدم، ماشین را در آفتاب پارک کردم. اگر لطف کنی سوئیچ را به خانواده ام برسانی تا ماشین را از آفتاب بردارند، به من لطف کرده ای!» اول فکر کردم دستم انداخته یا شوخی می کند؛ اما کاملا جدی می گفت... موقعیت جنگ در کشور ما به کشوری که تازه از یک انقلاب بیرون آمده بود موجب شده بود هر یک از ما، بر اساس رفتارهای شخصی، در محیط کار ظاهر شویم و رفتار سیستمی وجود نداشت. من از اولین برخورد با اسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خودم گوشزد می کردم آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرض کنم. از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دست دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی. مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود. من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادر این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر پر و بال مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبشان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند! با همه مهربانی هایی که داشت، خوب می دانست کجا ترمز مهربانی و لطف بی حد و اندازه را بکشد که نادان خیال بد نکند. پدرم هم مرد بزرگ و مهربانی بود و ما احترام خاصی به او می گذاشتیم. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سحرگه مرغ دل زد این ترانه کشید از سینه، آه عاشقانه همی از شوق دل می‌کرد پرواز سخن از عشق شه بنمود آغاز همی خواند این غزل در باغ و گلشن که عید شاه شد، چشم تو روشن! عجب روزی است این روز مبارک! بر او خوانید یاسین و تبارک همه جان‌ها بر او سازید قربان که آمد در جهان، شاه جهانبان 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 28 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ماشین جنگ با سرعت پیش می رفت و منتظر ارزیابی و تدوین یافته های من نمی ماند. در حالی که من راه آزمون و خطا را در پیش گرفته بودم، عملیات کربلای ۵ شروع شد. دشمن فکرش را هم نمی کرد بعد از شکست ما در عملیات پیشین، نیروهایمان دست به عملیات جدیدی بزنند. هرچند شتاب زدگی در کار آفت هایی داشت، تصمیم گرفتم با شیوه ای جدید - هرچند ناقص - در بازجویی ها وارد شوم. پیشروی رزمندگان اسلام در خطوط نبرد تعداد اسرا را بیشتر کرده بود و فرصت سر خاراندن به ما نمی داد. بازجویی هر یک از اسرا مورد خاصی به شمار می رفت که با دیگری تفاوت داشت. در این بین، به من خبر دادند قرار است کنفرانس مطبوعاتی با حضور اسرا و مدیریت های قرارگاه خاتم الانبیا برگزار شود. صبح اول وقت، در کمپ موقت سپنتا صحرای محشری برپا شده بود. حدود ۳۵۰۰ اسیر را در آنجا جا داده بودیم و در فرصت کوتاهی باید آنها را منظم می کردیم. تعدادی از برادران در حال مرتب کردن اسرا در صف بودند و آنها را برای بازدید خبرنگاران آماده می کردند. چند نفر از سربازان و درجه داران قدیمی را برای کمک آورده بودیم تا به اسرای تازه وارد نظم و نسق بدهند. بعضی از آنها فضا را برای امر و نهی مهیا دیده بودند و سر هموطنانشان فریاد می کشیدند و توهین می کردند. یکی از آنها پا را از این فراتر گذاشته و هر سه چهار بار که کابل را بالا می برد، یک بار بر سر یکی فرود می آورد. حتی توجه نمی کرد هم وطن مضروبش چه درجه نظامی ای دارد؟ به طرف استوار رفتم و گفتم: «این کار شما با شیوه برخورد ما همسو نیست.» یادآوری کردم این افراد هم وطن تو هستند! افسری که شاهد گفت وگوی ما بود، تحت تأثیر قرار گرفت و به گریه افتاد. استوار، حق به جانب، گفت: «اتفاقا چون هموطنم هستند، می دانم جز با این رفتار به حرفم گوش نمی کنند.» اسرا را نشان دادم و گفتم: «الان تو چه از این ها می خواهی که گوش نمی کنند؟» خندید، محال است بدون اعمال زور کاری از آنها بخواهید و انجام دهند. گفتم: «درد تو این است که منظم در صف نمی ایستند؟» . گفت: «بله!» او را کنار زدم و رو کردم به اسرا و گفتم: «آقایان محترم، شما نظامی هستید و تشکیل یک صف منظم برای شما کار دشواری نیست!». لطفا همکاری کنید و در صف های بیست نفری پشت سر هم بایستید. پنج دقیقه طول نکشید که صفوف منظم اسرا تشکیل شد. به استوار گفتم: «حالا کنار بکش و در بقية امور کمک کن. اگر رفتار مشابهی از تو ببینم، مجبور به برخورد دیگری می شوم...» " 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اولین واکنش، صفحه اینستاگرام سردار سلیمانی به تروریستی قلمداد کردن سپاه توسط آمریکا
🔸کمپین و هشتگ #من_یک_سپاهی_هستم 🔸در پاسخ به قرار دادن سپاه در جمع گروه های تروریستی توسط آمریکا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 29 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ صحبتم تمام نشده بود که اتوبوس حامل خبرنگاران وارد کمپ شد. نیروهای ما فوری خود را به خبرنگارها رساندند تا به آنها تذکر بدهند از بخش های امنیتی کمپ موقت عکاسی نکنند. خبرنگارها از انگلیس، آمریکا، فرانسه، اسپانیا، آلمان، مالزی، لبنان، اندونزی، و برخی کشورهای عربی بودند. چند خبرنگار خودی هم حضور داشتند. من به زبان های انگلیسی، عربی، و فارسی به خبرنگاران گفتم فقط می توانند از صف اسرا تصویر بردارند و از بخش های دیگر عکس نگیرند. عده ای از خبرنگاران، به خصوص آنها که از کشورهای عربی بودند، تلاش می کردند از مکانهای خارج از صف اسرا عکس بگیرند که مانع شدم. زیر دوربین ۱۰۴ خبرنگار خارجی، اعم از رادیویی و تلویزیونی افسران ارشد را هدایت کردیم و در سه چهار ردیف اول نشستند. پشت سر آنها افسران جزء سپس درجه دارها را نشاندیم و بعد سربازها. سکوت دلهره آوری بر فضای کمپ حاکم بود. نگرانی را در چشم های همکارانم میدیدم. یک مرتبه اسیری از صفوف جلو فریاد زد: «بسم الخمینی والصدر اسلام لازم ينتصر»(به نام خمینی و صدر، لازم است اسلام پیروز شود) چند نفری از اسرای اطراف او را همراهی کردند. چیزی نگذشت که این صدا در تمام فضای کمپ طنین انداز شد. کسی از میان جمعیت فریاد زد: «لا إله إلا الله، صدام عدو الله...» همه یک صدا تکرار کردند. یک مرتبه کسی از دورتر بانگ برآورد: «لو قطعوارجلنا واليدين، تعطیک زحفا سیدی یاحسین...» .(اگر پاها و دست های ما را قطع کنند، یا حسین!، سینه خیز به سوی تو خواهیم آمد... ) چیزی نگذشت که دیگر اسرا با او هم صدا شدند. در میان صفوف منظم اسرا، سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتی، را دیدم که در صف اول نشسته بود و به همراه صدای دیگر اسرا دهان می جنباند. اکراه در چهره و مشت گره کرده او خودنمایی می کرد... دست را تا نیمه بالا آورده بود و لب هایش را موقع شعار دادن تکان می داد؛ ولی صدایی از او خارج نمی شد. نگرانی از سرنوشتش در صورت او موج می زد. از ته دل خوشحال بودم که به او روی صحبت کردن ندادم. او تنها کسی بود که من را بابت مصاحبه آن روز نگران می کرد. چون آن روز قصد اداره کردن مصاحبه را داشتم و از طرفی فکر می کردم تجربه دیپلماسی من در وزارت امور خارجه کمکم می کند، مسئولیت ترجمه برای خبرنگارها را بر عهده گرفتم. خبرنگار انگلیسی، با اشاره به اسرا، از من پرسید: «اینها چه می گویند؟» ترجمه کردم. پرسید: «شما یادشان دادید؟» به خنده گفتم: «نه، لابد از رادیوی برون مرزی ما یاد گرفته اند!» طی بازجویی اسرا، تا آن روز متوجه شده بودم عراقی ها اخبار و برنامه های رادیوهای برون مرزی ما را دنبال می کنند. گفت: «اگر نظرشان این است، چرا با شما جنگیدند؟» فکر می کرد مچم را گرفته است. گفتم: «اگر با ما جنگیده بودند، الان مثل کشته ها در خط مقدم روی زمین افتاده بودند!» احساس پیروزی کاذب در چهره خبرنگار فروریخت. نگاهش را به انبوه اسرا داد و زیر لب «اوهوم اوهوم» کرد و رفت. به خبرنگاران کشورهای هم دست با دشمن، که تلاششان را به کار گرفته بودند تا از آن روز خبر منفی تهیه کنند، گفتم: «وجدان داشته باشید. آنچه را که می بینید، بنویسید و شرف خبرنگاری تان را زیر سؤال نبرید.» تعداد خبرنگارها زیاد بود و هدایت آنها کاری سخت. برای همین از حاج محمد باقری خواستم مصاحبه را به زمان و مکان دیگری موکول کند که موافقت کرد و قرار شد بعدازظهر چند نفر از افسران ارشد به فرمانداری اهواز منتقل شوند و خبرنگاران برای طرح سؤالات جزئی تر در آنجا حاضر شوند. از این رو، بعد از اینکه خبرنگارها از اسرا فیلم و عکس گرفتند، برای استراحت به هتل رفتند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
جمعی از اسرای عراقی در مقر اهواز
🍂 🔻 30 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ چهارده نفر از اسرا برای شرکت در نشست فرمانداری انتخاب شدند که عبارت بودند از: ستوان یکم خلبان عبد العالي محمد فهد، و افسران ارشدی چون سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي، سرهنگ ستاد عمر شریف سعید، سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی، سرهنگ دوم پیاده سليم حمود العريبي، سرگرد جمال جبار على الكريم و چند افسر ارشد دیگر. عملیات کربلای ۵، با همه گستردگی که داشت، فضا و میدان خوبی بود برای محک زدن یافته هایم. با اطلاعاتی که به دست آورده بودم، اسرای این عملیات را به کمپ انتقال ندادم. تصمیم داشتم در حالی که فضای ذهنی اسير خالی است و هیچ تصوری از آینده اش در کشور دشمن ندارد، وارد معرکه مصاحبه و جنگ روانی کنم. با علم به این مطالب، از برادر باقری خواستم اجازه بدهد چند نفر از افسرانی را که درجه نظامی بالا دارند و از صحبت کردن آنها مطمئنم جلوی دوربین ببرم. موافقت کرد. این کار خطر بزرگی بود. اما باقری به این باور رسیده بود که بشیری گز نکرده پاره نمی کند. فرمانداری اهواز تالار کنفرانس بزرگی داشت. در یک طرف میز کنفرانس، ما و اسرا نشستیم و در طرف دیگر خبرنگارانی از کشورهای آلمان، آمریکا، انگلیس، اندونزی، ژاپن، و نیز چند کشور عربی... 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
کم بود، ولی فعلا همین دم دست بود. 😊👋 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خــــاطره ای از قــطار ....!!!! قطارهای شش صندلی نسبت به نیمکتی ها خیلی خوب بود. یکی دو بار با قطارهایی که بجای صندلی، نیمکت چوبی هشت نفره در هر کوپه داشت به جبهه رفتیم. تازه توی راه روستاییه گوسفنداش رو هم آورده بود، چه روستایی های با صفایی داشت لرستان.  یک بار که با همون قطارهای شش صندلی که موقع خواب صندلی هاش کشویی به هم می رسید سفر کردیم. برای اینکه بچه ها راحت تر باشند ساک ها رو می ذاشتیم روی یکی از جا ساکی های نرده ای بالای سرمون و روی جا ساکی دیگه لباسها و اورکت ها رو پهن می کردیم و یکی هم اونجا می خوابید یکی هم توی محفظه بالای راهروهای هر کوپه که جای گذاشتن ساک و چمدان بود می خوابید من اون شب رفتم همونجا خوابیدم چهار نفر هم پایین خوابیده بودند. چون اون شب و روزا خیلی به مرگ فکر می کردیم، نصف شب خواب دیدم مرده ام، تشییعم کردند و گذاشتند توی قبر. واقعا وحشتناک بود!  شروع کردند به گذاشتن سنگ لحد. سنگ آخر رو که گذاشتند همه جا تاریک شد. فکر می کنید چی شد؟ حتما شنیدید که میگن اون لحظه مرده زنده میشه و بلند می شه که بنشینه اما سرش میخوره به سنگ لحد 🙈 منم همین جوری شدم تا خواستم بنشینم سرم خورد به سقف قطار😇 و از خواب پریدم و از همون بالا پرت شدم پایین روی بچه هایی که پایین خوابیده بودند .... غوغایی نصف شبی به پا شد تو کوپه. خدا رحم کرد کسی طوریش نشد ولی همه وحشت کرده بودند. هوا خیلی گرم بود و از شدت گرما خفگی به من دست داده بود. دقیقاً افتاده بودم رو سینه یکی از بچه ها که خیلی گرمایی بود، بعدا تعریف می کرد که همون لحظه داشتم خواب می دیدم که بختک افتاده رو سینه م. خلاصه بعد از کلی آه و ناله، خیلی خندیدیم و دوباره خوابیدیم، ولی دیگه بچه ها نذاشتند من برم بالا. یادش بخیر با همه سختی هاش خوش بودیم و راضی عباس گلمحمدی @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 31 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فرمانداری اهواز تالار کنفرانس بزرگی داشت. در یک طرف میز کنفرانس، ما و اسرا نشستیم و در طرف دیگر خبرنگارانی از کشورهای آلمان، آمریکا، انگلیس، اندونزی، ژاپن، و نیز چند کشور عربی. سؤال را از سرگرد پیاده جمال جبار على کردند. درباره مواد غذایی و امکانات رفاهی اسرا پرسیدند که از موارد حقوق بشری بود. سؤال بعدی را از سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی پرسیدند که درباره رفتار نیروهای ایرانی با اسرا بود. او و چند نفری که همین سؤال را از ایشان پرسیدند به حسن رفتار ایرانی ها اشاره کردند. حتی پا را فراتر گذاشتند و به حقانیت جمهوری اسلامی ایران هم اعتراف کردند. به مرور که از پرسش در موارد این چنینی مایوس شدند، جهت سؤال ها را به طرف اطلاعات نظامی سوق دادند. نوبت به عبدالعالی محمد فهد رسیده بود. او را سؤال پیچ کردند که: «هواپیمای تو را با چه سلاحی زده اند؟» می خواستند از انواع سلاح هایی که داشتیم مطلع شوند. فهد طوری پاسخ داد که انگار نمی داند هواپیمای او را با چه به زمین زده اند. خبرنگارها بارها متعجب از فهد پرسیدند: مگر می شود یک خلبان نداند با چه سلاحی او را زده اند!» ولی اینها باعث نشد او جواب صحیح و صریحی به آنها بدهد. فهد می دانست این سؤال جزء خط قرمزهایی است که نباید درباره آن حرف بزند. بدیهی است دشمن نباید به ابزار و ادوات جنگی آگاهی پیدا کند. وقتی خبرنگار میکروفن را جلوی جمیل احمد گرفت، دلهره به جانم افتاد. دهانم تلخ و گلویم خشک شد. قلبم کوبید و چشم هایم سیاهی رفت؛ طوری که فکر کردم الان است که نفسم بند بیاید. جمیل احمد دو ویژگی داشت که در آن وضعیت دلهره ام را تغذیه می کرد؛ اول اینکه رام نشدنی به نظر می رسید، دوم اینکه معاند بود و رفتاری خصمانه داشت. تنها دلگرمی ام این بود که هراس او از سرنوشت نامعلومش همراه با ترسی ذاتی که در نهادش بود او را به راه رفتن بر روی دیوار وادار می کرد؛ ترس از رژیم بعثی مانع از هتاکی او به صدام می شد و از سوی دیگر واهمه از ما، مانع برانگیختن خشممان از جانب او می شد، من به میانه راه رفتن او هم راضی بودم. سؤال اولی که از او پرسیدند درباره نحوه اسارتش بود. جمیل احمد به محاصره شدنش اشاره کرد. برای خبرنگاران مهم بود که چگونه یک فرمانده تیپ، که دوره ستاد را دیده و سرتیپ است، به اسارت درآمده. سؤال دوم این بود که نیروهای ایرانی موفق تر بودند یا آنها، که جمیل احمد گفت: «همین که من الان اینجا هستم، یعنی نیروهای ایرانی موفق بودند.» خیالم از دیگر اسرا راحت بود. جزئیات مصاحبه با آنها یادم نمانده است. پس از تمام شدن سؤال خبرنگاران و کنفرانس مطبوعاتی، مدیر بازجویی و کمپ، زیر نگاه عکاسان خبری و ارباب رسانه، مسلسل یوزی خود را به دست جمیل احمد حسين البياتي داد. این صحنه جمع را منقلب کرد و دوربین ها را به طرف آنها چرخاند. برای دقایقی شاتر دوربینها پشت هم به صدا در آمد. این تصویر تأثير مثبتی در اذهان عمومی دنیا گذاشت. هرچند سرتیپ، که ذاتا فردی ترسو بود، انگار مار در آستینش گذاشته باشند، فوری اسلحه را به نیروی ایرانی برگرداند. با این برنامه نه فقط ذهنیت خبرنگاران که اذهان بسیاری از مردم عراق درباره مواضع کشورمان عوض شد و تأثیرات آن به وضوح در مطبوعات جهان و ایستگاه های تلویزیونی و برنامه های مختلف دیده شد. این مصاحبه موفق ترین مصاحبه با اسرای عراق در طول جنگ تحمیلی شناخته شد. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂