🍂 کاش می شد بچه ها را جمع کرد
سنگر آن روزها را گرم کرد
کاش می شد بار دیگر جبهه رفت
جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت…
شهادت را
نه در جنگ،
در مبارزه می دهند
ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم
غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند ...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 لایه های پنهان حمله به کویت
وفیق سامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
حکومتهای قبلی عراق، کویت را جزئی از عراق اعلام کرده بودند، ولی با واکنشهای بینالمللی و عربی مواجه شدند؛ بهویژه با واکنش مصر در دوران رهبری عبدالناصر. در آن هنگام کشورهای عربی به نفع کویت وارد عمل شدند و حکومتهای قبلی عراق درصدد عملی کردن خواسته خود برنیامدند و عراق را زیر سنگ آسیاب جنگی مدرن قرار ندادند.
نیاز عراق به دو جزیره «وربه» و «بوبیان» در حدّی نبود که ارزش ماجراجویی داشته باشد. عراق میتوانست از بندرهای «بصره»، «سیبه»، «فاو» و «امالقصر» استفاده کند و برای بهبود وضعیت سواحل خود، بندر بزرگی را در رأس خلیج [فارس]احداث کند. اما اینکه پا را فراتر نهاد و در اندیشه ایجاد یک قدرت دریایی بود، فاقد هرگونه مبنای منطقی یا عملی بود. ضرورتی نداشت که عراق بهعنوان یک قدرت دریایی نیرومند مطرح باشد. ناآگاهی صدام نسبت به فلسفه تحرکات نظامی و موازنه درگیریها که آمیخته با استبداد و خودکامگی و پیامدهای آن، کاهش حجم و ابعاد کمکهای مشورتی بود، او را بهسوی اشتباهات کشندهای سوق میدهد؛ مثل جاهطلبیهای او در زمینه کسب مقام زعامت جهان عرب و رؤیاهای خیالپردازانه که سرانجام او را به تجاوز به کویت وادار نمود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 مسجد جامع
از فرماندهى ستاد ارتش عراق دستور آمد كه چون مسجد جامع خرمشهر مركز تجمع و فرماندهى نيروهاى ايرانى است، مسجد را با توپخانه هدف قرار دهيد.
به فرمانده گردان، سرگرد سلمان طرفه گفتم: جناب سرگرد! چطور مىشود ما مسجد را كه خانه خدا و يک مكان مقدس و دينى است بمباران كنيم؟
سرگرد لحظهاى سكوت كرد و گفت: مگر پيامبر اسلام مسجد ضُرار را ويران نكرد؟
از كتاب " آتش و خون "
سرهنگ عراقى خالد سلمان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جادهای بسوی بهشت
🔅 خاطرات برادر
حسن تقی زاده
🔅از کربلای ۴ و ۵
از فردا در کانال حماسه جنوب
همراه باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #طنز_جبهه
اعزام غواص ممنوع
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
فروردین سال 1365 در نزدیکی سوسنگرد بودیم. هواپیماهای جنگی دشمن برای حمله به عقبه جبهه ایران به پرواز درآمده بودند. وضعیت قرمز اعلام شد و تمام چراغها و روشنایی ها خاموش شد تا هواپیماهای دشمن نتوانند دید داشته باشند و جایی را بزنند.
مشغول غذاخوردن بودیم . غذا آبگوشت بود. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم و همگی دور آن نشسته بودیم و می خوردیم.
برق که قطع شد، شیطنت ها شروع شد . هرکس کاری می کرد و در آن تاریکی سربه سر دیگری می گذاشت.
باهماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی (بزرگترین عضو رزمندگان اعزامی از شهر طاقانک که در آن زمان حدود27سال داشتند) لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفتند:
لطفا غواص اعزام نفرمایید ، منطقه در دید کامل رادار قرار دارد!!
با این حرف او، یک دفعه چادر از خنده بچه ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!!
علی اکبر رئیسی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۵۳
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
یک روز حاجی از من پرسید: «سیدجان! یزد چه آداب و رسومی دارد؟ برایم تعریف کن» شیطنتم گل کرد. فکری کردم و خیلی جدی گفتم: «حاجی، درست است که به یزد دارالعباده می گویند، ولی هنوز بعد از گذشت ده سال از انقلاب در شهر ما عرق می فروشند. » منصوری جواب داد: در ایلام هم مخفیانه می فروشند. گفتم: «مخفیانه چیه؟! علنی و آشکار، در جلوی چشم همه می فروشند. حاجی با تعجب به من نگاه کرد و بهت زده گفت: «دروغ می گویی سید! سر به سرم نگذار! » جواب دادم: «خداوکیلی و به حضرت عباس قسم که راست میگم.» رو به من کرد و گفت: «سید! قسم نخور.» بعد از جواب من، حاجی عمیقا به فکر فرو رفت و ساکت شد. برای سه روز او را با این حرفها سر کار گذاشتم. هر بار که پیشم می آمد، دوباره روی حرفم اصرار داشتم و تأیید می کردم. ذهنش حسابی درگیر شده بود. روز سوم تصمیم گرفتم به این ماجرا پایان دهم و بیشتر از این اذیتش نکنم. به او گفتم: «حاجی! مهم تر از همه اینه که در یزد، روبه روی مسجد حظیره که به پایگاه انقلاب معروف است هم عرق می فروشند، حتی بچه های سپاه و پاسدارها آنجا عرق می خورند. باور نداری از آقای ترابی بپرس!» با این جملات آقای منصوری را حسابی به هم ریختم. رنگ صورتش تغییر کرد. کاظم ترابی که همشهری خودمان و بزرگ ما به حساب می آمد، آدم قابل اطمینانی بود. همه به ایشان احترام خاصی می گذاشتیم و حرفش را قبول داشتیم. حاجی دیگر طاقت نیاورده بود و همان روز بعد از کنار کشیدن او در یک گوشه خلوت قضيه عرق فروشی را توضیح داده و گفته بود: «سالاری پیش من قسم خورده و گفته که در یزد خیلی آشکار و جلوی چشم همه عرق می فروشند. امروز می گوید حتی روبه روی حظیره مغازه عرق فروشی است. پاسدارها هم می روند و می خورند. حرف هایی که می زند. درست است ؟» کام نوابی خیلی زود دوریالی اش افتاده بود که قضیه از چه قرار است. با خنده جواب داده بود: بله حاجی! کاملا درست است. منظورش مغازه هایی است که عرق های گیاهی، مثل: بیدمشک، بیدوشاتره، خارشتر، کاسنی و امثال اینها می فروشند.» قیافه آقای منصوری بعد از برگشتن از پیش آقای ترابی کاملا دیدنی بود. انگار دود از کله اش بلند می شد. وقتی به من رسید با صدایی بلند که عصبانیت در آن پیدا بود و با لهجه کردی گفت: اسید! خدا خفه ات کنه به علی! خودم را عادی نشان دادم: چرا حاجی؟ چطور شده؟! عصبانی به نظر می آیی. جواب داده دوسه روز من را سرکار گذاشتی، برای چی قضیه عرق فروشی را درست توضیح ندادی؟! به صورتش نگاه کردم. انگار گونه هایش از قرمزی آتش گرفته بود. ترسیدم که بخندم، گفتم: «دروغ که نگفتم. الآن هم حاضرم قسم بخورم که در یزد هم عرق می فروشند و هم میخورند.» حاجی که خیالش راحت شده بود، وقتی دید من اصلاح بشو نیستم و دست از شوخی و مسخره بازی برنمی دارم، ادامه نداد و قضية عرق فروشی به خوبی تمام شد. از آن روز به بعد محتاط بودم که حاجی را سرکار نگذارم. معلوم نبود دفعه بعد پایان خوشی داشته باشد.
بدن های ما از ابتدای اسارت به خوابیدن روی زمین خو گرفته بود. دکتر عراقی تشخیص داد که خوابیدن روی سیمان باعث اسهال خونی می شود و اسرا باید از تشک استفاده کنند. عراقی ها تعدادی تشک ابری با ملحفه آوردند و به ما تحویل دادند. ابرهای آن سفت و خشک بود، اما در مقایسه با زمین و پتو انگار روی پر قو می خوابیدیم. طولی نکشید که تصمیم گرفتند تشکها را از اردوگاه ببرند. آنها تحمل دیدن همین اندازه راحتی ما را هم نداشتند. بچه ها از فرصت استفاده و ملحفه تعدادی از تشکها را جدا کردند. یک تشک با ملحفه در زیر می گذاشتند، چندتا بدون ملحفه و ابر لخت در وسط و یک تشک با ملحفه روی آنها و بعد از آن داخل کامیون بار می زدند تا ببرد، حدود سی، چهل ملحفه را با این روش از عراقی ها کش رفتند. آنها متوجه زرنگی ما شده بودند، اما بروز ندادند، چون می دانستند کسی حاضر نیست ملحفه ها را بیاورد و تحویل بدهد. مدتی گذشت تا پارچه های ملحفه بعد از برش خوردن و اندازه شدن توسط افرادی که خیاطی بلد بودند به لباس تبدیل شد. لباس های نو در تن بچه ها به چشم می آمد. هر کسی متوجه می شد که تازه پوشیده اند. عراقی ها به راحتی آنها را شناسایی و از جمع جدا کردند. یک تنبیه و کتک دسته جمعی مزد پوشیدن لباس های نویی بود که از ملحفه ها برای خودشان دوخته بودند. یکی، دو روز بعد محمدرضا برزگر، اهل اردکان یزد که یک پایش از ران قطع شده بود، لباس ملحفه ای خودش را به تن داشت. سر صف آمار سرباز عراقی متوجه شد. نگاه معناداری به او کرد و بعد با نوک بوتینش توی صورت او زد. از دهانش خون می آمد، حداقل یکی دو تا از دندان هایش لق شد. بعد از رفتن سرباز، پیش او رفتم و گفتم: «محمدرضا توکه می دانستی کتک می خوری، چرا لباست را پوشیدی؟» در حالی که با دست روی نقطه ای که پوتین اصابت کرده بود را
می مالید، جواب داد: «ارزشش را دارد سید! درعوض کتک، لباس نوگیرم آمده. هرچی دوست دارند، بزنند!»
به هر ترتیبی که بود تابستان و پاییز سال ۱۳۶۸ را سپری کردیم روزهای یکنواخت، انتظار برای آزادی، آزار و اذیت و شکنجه، شرایط و امکانات بد، دلتنگی و ... چیزهایی بودند که هر روز تکرار می شدند و نیازی به شرح و توضیح درباره ندارند. سرمای زمستان که از راه رسیده حمام کردن در بیرون و زیر آب سرد سخت بود. شپش ها فرصت را مغتنم شمردند؛ دوباره خودی نشان دادند و زیاد شدند. بچه ها فکری کردند. در قسمتی که دستشویی داخل آسایشگاه بود و پشت پتو درون یک سطل با المنت دست ساز خودشان، آب را به جوش می آوردند و با مقداری آب سرد مخلوط می کردند. به ترتیب و از روی نویت، بدنمان را با این آب شستشو می دادیم تا شپش کمتری سراغمان بیاید. یک مرتبه در آسایشگاه خودمان درست، زمانی که آب داخل سطل به جوش آمده بود و قل می زد، سروكله نگهبان عراقی پیدا شد. برای اینکه حوصله اش سر نرود، طبق عادت کنار پنجره ایستاد تا تلویزیون تماشا کند. بچه ها بلافاصله یک پتو روی سطل انداختند، ولی فایده نداشت. آب جوش بخار می کرد و از شدت تکانها و حرارتش پتو هم بالا و پایین می رفت. چیزی نمانده بود که نگهبان متوجه شود. در این هنگام یکی از بچه ها خود را به قسمت انتهایی آسایشگاه و در فاصله ای دورتر از محل سطل آب جوش رساند. روی زمین افتاد و خیلی خوب ادای کسی را که صرع دارد و غش می کند، در آورد، یعنی به شدت می لرزید؛ دست و پا می زد، تکان می خورد و از دهانش کف بیرون می داد. تعداد دیگری از بچه ها به سمتش دویدند و فریادزنان گفتند: «آخ.. وای! بدوید که مرد!» و کلی شلوغ بازی در آوردند. حواس نگهبان پرت شد. تلویزیون دیدن را رها کرد و به طرف رفیق ما که روی زمین افتاده بود، آمد. تا سرباز عراقی بررسی کند که چه اتفاقی افتاده است، یک نفر المنت را از برق جدا و در جایی مطمئن قایم کرد. نگهبان تصمیم داشت دکتر را باخبر کند که بلافاصله یک لیوان آب آوردند و به صورت نفری که مثلا حالش بد شده بود، زدند. او هم کم کم خود را بهتر نشان داد. بچه ها به سرباز گفتند:
خوب شد...خوب شد! دکتر لازم نیست.» او هم با دیدن حال دوست ما که سرجایش نشسته و بهتر بود از آوردن دکتر منصرف شد و نفهمید که چه کلکی زده ایم تا المنت و درست کردن آب جوش لو نرود. بالاخره یکبار هنگامی که آب را گرم می کردند، المنت دست ساز اتصالی کرد و خاموشی همه اردوگاه را گرفت. کسی را آوردند تا برق را دوباره برقرار کند. او به عراقی ها گفته بود احتمالا اسرا برق را دست کاری می کنند که اتصالی می کند یا وسیله ای دارند که بعد از وصل کردن آن به برق، فيوزها می برد. عوامل بعثی اردوگاه همگی بسیج شدند تا المنت را پیدا کنند. بالاخره جاساز یکی از آسایشگاه ها لو رفت، وقتی بچه ها در محوطه مشغول قدم زدن و هواخوری بودند، آنها المنت را زیر جعبه تلویزیون کشف کردند. در این موارد معلوم بود که چه اتفاقی می افتاد، از عراقی ها زدن و از بچه ها خوردن و دم نزدن.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کلیپ بسیار زیبا از کشف پیکر های مطهر شهیدای دفاع مقدس
#کلیپ
#نماهنگ
#تفحص_شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 1⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
نمیدونم این دِلِه که روح رو تو مشت خودش میگیره یا این زرنگی روحه که حرفش رو از زبان دل میزنه، چون میدونه حرف دل، بیشتر به دل میشینه
به هر حال هیچ کدوم از ای دو نمیتونند حرفشونو سیاهه کاغذ کنند مگر که دست به دامن قلم بشن؛ که حرف عقل که از دل بر اومده رو به تحریر در بیارن.
و این بار هرسه باهم همراه شدند تا حماسه شهیدان دیگری از گروهان ابوالفضل(علیه السلام) رو بیان کنند.
حماسهی کربلای پنج را !!!
در ابتدای کلام قلم نوشت:
جاده ای بهسوی بهشت
🔻 اینکه ماجرای اون جاده چیه و چه اتفاقی افتاده رو دل روایت میکنه و قلم اینطور مینویسه:
سوم دی ماه سال ۱۳۶۵ بود، ما که یکی از گروهانهای گردان فجر بودیم به همراه بقیه نیروها از چند روز جلوتر از عملیات کربلای چهار در محل شهربانی آبادان مستقر شده بودیم و روزشماری میکردیم که کی به عملیات میریم، توی اون چند روزی که اونجا بودیم، میگفتیم و میخندیدیم و خوش بودیم و تنها دغدغهمون شرکت در عملیات بود، آخه برای این عملیات کلی آموزشای سخت دیده بودیم و حالا وقتش بود که نتیجهی آموزشا رو نشون بدیم. تا بالاخره انتظارا به سر اومد و سومین شب از دی ماه ۱۳۶۵ حاج کمال صادقی فرمانده گردان در جمع نیروها اعلام کرد که امشب عملیات کربلای چهار شروع میشه و ما باید منتظر شکسته شدن خط توسط غواصها باشیم.
چون عملیات با گذشتن از رودخانه اروند راه میوفته، بعداز حرفهای فرمانده و حلالیت طلبی نیروها، هرکسی تو لاک خودش فرو رفت و همه منتظر دستور فرمانده شدن تا برای ادامه عملیات به جلو برن.
هیچ کس آروم و قرار نداشت.
حاج کمال به منطقه عملیاتی رفته بود و هممون منتظر برگشتش و فرمان رفتن به جلو بودیم.
اما هرچی شب سیاهتر میشد بازم هیچ خبری نبود، با وجودی که از منطقه عملیاتی دور بودیم اما صدای آتیشای تند دشمن خیلی خوب میرسید و این یعنی عملیات سختی رو درپیش داشتیم.
بچه ها که نگران عملیات بودند مرتب میپرسیدند پس چی شد؟ چرا حاج کمال نمیاد یا چرا تماسی نمیگیره؟
منم مثل اونا نگران بودم.
ولی جوابی نداشتم جز که بگم صبور باشید و دعا کنید تا خط راحت و با کمترین تلفات شکسته بشه.
بعداز یه شب پر از نگرانی و بیخوابی دیگه دمدمای صبح بود که یهو...
یهو سرو کله حاج کمال پیدا شد.
ما که خوشحال بودیم که الان دستور حرکت داده میشه، با دیدن چهرهی غمگین و چشای پر از اشک حاج کمال خشکمون زد
قلب پر از غم و حالات حاج کمال خبر از حال و روز عملیات میداد، ولی انگار یچیزی توی دلمون میگفت نه حتما غم چهره فرمانده بخاطر بیخوابی و خستگیه.
نه حتما فرمانده خسته است...
اما وقتی توی جمع نیروها زبان به بیان واقعهی عملیات باز کرد هممون وارفتیم و دنیا رو سرمون خراب شد.
حاج کمال گفت که ظاهراً عملیات لو رفته بوده و دشمن از شروع عملیات باخبر بوده، وقتی غواصا همه به آب زدند، آتیش از زمین و زمان بود که میبارید، انقدر کوبوندن و کوبوندن که دونه دونه بچههامونو پرپر کردند.
حاجی میگفت حتی نیروهای پشتیبانی که توی قایقا منتظر شکستن خط بودن هم از رگبار دشمن بینصیب نموندن و همه با آتیش توپخونه و خمپارهها مجروح و شهید شدند
بخاطر همین فرماندهها تصمیم به پایان عملیات گرفتند و نیروها را به عقب کشیدند، فقط میتونستیم یه گوشه بنشینیم و زار بزنیم و اشک بریزیم
فرمانده گفت آبادان دیگه جای موندن نیست و باید به محل گردان تو پادگان شهید بهروزی اندیمشک برگردیم، وسایل خودتونو جمع کنید و آماده رفتن باشید.
چارهای نبود، وسایلمون رو جمع کردیم و عازم شدیم، وقتی به اندیمشک رسیدیم همه منتظر بودیم تا طبق روال همیشه که بعداز عملیات به مرخصی میرفتیم به مرخصی بریم اما هیچ خبری از مرخصی رفتن نبود تا اینکه حاج کمال توی یه جلسه به ما گفت:......
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 لایه های پنهان حمله به کویت
وفیق سامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در لحظاتی که رهبران کشورهای عربی در کنفرانس فراگیر سران کشورهای عربی (بهجز سوریه و لبنان) در بغداد گرد هم آمده بودند، نیروهای گارد ریاست جمهوری، خود را برای تجاوز به کویت آماده میکردند.
بعدازظهر یکی از روزهای بسیار گرم ماه ژوئیه و درحالیکه من در باغچههای اداره کل اطلاعات قدم میزدم، دو تن از افسران عالیرتبه ستاد نزد من آمدند. یکی از آنها گفت که شاهد تحرکات گسترده نیروهای گارد ریاست جمهوری در جنوب بوده است. دیگری گفت که این تحرکات احتمالاً در قالب مانورهای آمادگی سالانه صورت میگیرد. من به تمایل صدام به تجاوز به کویت یقین پیدا کردم. درحالیکه او انگیزههای خود را از فرماندهان نظامی، بهاستثنای تعداد اندکی از آنان پوشیده نگهداشته بود.
بر دامنه تشنّج سیاسی و تبلیغاتی افزوده گردید و روزنامه رسمی «الثوره» چاپ عراق، سرمقالههای خود را به حمله علیه حکام کویت اختصاص داد. این روزنامه از مردم کویت، ازآنجهت که رهبران عراق تاکنون نتوانستهاند به خواستههای آنها برای نجاتشان از دست خانواده حاکم بر کویت عمل کنند، پوزش طلبید. این حرفها در مقالاتی سادهلوحانه و مسخره که بهروشنی بیانگر اهداف و انگیزههای ناپاکی بود، آمده بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۵۴
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
با بهبودی حال من و ترمیم تدریجی زخم پا، بعد از گذشت یکسال و نیم فیکساتور هم کار خود را انجام داد و دو سر استخوان به هم جوش خورد. زمستان ۱۳۶۸، دکتر عراقی بعد از معاینه تشخیص داد که موقع باز کردن فیکساتور رسیده است، چون جنسش از پلاتین بود، اصرار داشتند که قبل از آزادی از پایم باز شود. اعتقادشان این بود که پلاتین یک فلز قیمتی است و بعد از آن هم می توانند برای بیماران دیگر استفاده کنند و نباید با خود به ایران ببرم. قرار شد من معروف به اسید پلاتینی و سید محمد حسینی که وضعیتی مشابه من داشت، باهم به بیمارستان برویم، آنجا پلاتین ها را جدا کنند تا راحت شویم. به بیمارستان صلاح الدين منتقل شدیم. از مسیر های پیچ در پیچ و محل هایی ما را بردند تا پشت در یک اتاق به ابعاد شش در چهار رسیدیم. در که باز شد، داخل آن را نگاه کردم. وسط اتاق یک برانکارد چرخ دار گذاشته بودند. هفت، هشت نفر از عراقی ها با لباس نظامی، داخل اتاق منتظر ما بودند. یک ظرف محتوی مواد ضدعفونی، مقداری پنبه و چند عدد باند هم کنار دستشان بود. تشخیص اینکه کدام پزشک است، کدام پرستار و کدام دستیار خیلی دشوار بود. شاید هم در این حد تخصص نظامی های معمولی در حد پزشکیار بودند. قيافه هیچ کدام از آنها به پزشک و پرسنل اتاق عمل شباهت نداشت. خیلی دلهره داشتم به این فکر می کردم که چه سرنوشتی در انتظارمان است و چه بلایی می خواهند سرمان بیاورند. داخل پلاتين و بالا و پایین شکستگی پای ما، شش عدد پیج بود که آن را از بیرون روی استخوان محکم کرده بود. برایم جای سوال بود که چطور اینها را باز می کنند؟ باهم داخل اتاق رفتیم. به ما گفتند یک نفر روی تخت بخوابد. » سید محمد حسینی داوطلب شده زودتر از من رفت و دراز کشید. خیلی ترسیده بودم. صورتم از سفیدی به گچ طعنه میزد عراقی ها وقتی دیدند با حالتی عجیب و پر استرس، این صحنه را نگاه می کنم، نگذاشتند بمانم. مرا به بیرون منتقل کردند. مدتی گذشت. پشت در اتاق حال خود را نمی فهمیدم. اضطراب داشتم و نگران آقای حسینی بودم. هیچ صدایی از داخل اتاق به گوش نمی رسیل بعدا فهمدم در و دیوار دو جداره بوده است. حدود نیم ساعت گذشت. در افکار خود غرق بودم که در باز شد. سیدمحمد را درحالی که روی ويلجر نشسته بود آوردند. صورتش زرد و رنگ پریده بود. وقتی به چشم هایش نگاه کردم وحشت مرا گرفت. داشت از حدقه بیرون می زد. از او پرسیدم: «آنجا چه خبر بود؟ چطور پلاتین ها را باز کردند؟ درد داشت، در حالیکه نای حرف زدن نداشت، گفت: «برو داخل خودت می فهمی؟ با ترس و لرز و دلهره و خواندن کلی دعا و توسل به ائمه اطهار، عليهم السلام وارد اتاق شدم. هنوز درست روی تخت نخوابیده بودم که هفت نفر با هیکل های درشت، همزمان به طرف من هجوم آوردن دو نفر خود را روی پاهایم انداختند؛ دو نفر قسمت میانی بدنم را احاطه کردند، دو نفرشان دستهایم را محکم گرفتند و یک نفر هم سرم را طوری گرفت که حتی یک میلی متر تکان
نخورد. طبق عادت همیشگی پای سالمم را در حالی که خم بود، زیر زانوی پای مجروحم گذاشتم. بر اثر فشار چندجانبه عراقی ها، غوزک پای سالمم روی آهن برانکارد از درد داشت می شکست. اشکم درآمد. ناخوداگاه ندای یا حسین و یا ابوالفضل بر زبانم جاری شد و فریاد زدم. زبان عربی بلد نبودم که بگویم یک پایم زیر آن یکی و روی آهن است. هر چه قدرت در بدنم مانده بود، جمع کردم، از خدا و ائمه، عليهم السلام، کمک خواستم. هر طور بود یکی از دست هایم را آزاد کردم و به آنها فهماندم تا بالاخره پایم را از زیر بیرون آوردند و دوباره دست به کار شدند. کم کم داشتم حال سیدمحمد را می فهمیدم. ظاهرا هیچ بیهوشی در کار نبود. نفر هشتم با یک انبردست، به جان پیچ هایی افتاد که چندسال درون استخوان پایم جا خوش کرده بودند. مگر به آسانی باز می شدند. با هر حرکت انبر دست، پیچ با یک صدای ناجور درون استخوان می چرخید. انگار مغزم را با دریل سوراخ می کردند. فریادم فضای اتاق را پر کرد. هرازگاهی ذکر میگفتم و از حضرت ابالفضل و امام حسین (ع) مدد می خواستم. عرق از همه جای بدنم سرازیر بود. بعد از باز شدن آخرین پیچ، انگار سبک شدم و باری سنگین را از خود دور کردم. نفس عمیقی کشیدم. کم کم، درد هم فروکش کرد و از آن حالت وحشتناک بیرون آمدم. مرا هم مثل سید محمد حسینی روی ویلچر گذاشتند و بیرون آوردند. هنوز در حيرت این حرکت عراقی ها بودم که چگونه بدون بیهوشی و کمترین وسایل ممکن، چنین کاری را انجام داده بودند. معلوم شد که ارزش پلاتین ها برایشان از سلامتی و جان ما بیشتر است. مرا به طرف اتاقی بردند که سید محمد آنجا بود. کنار او روی یک تشک بدون ملحفه خوابیدم. سید تا مرا دید گفت: «پلاتینی! راحت شدی؟ درد داشت؟» گفتم: «نگو! پدرم در آمد. چرا نگفتی داخل اتاق چه خبره؟» جواب داد: «اگر می گفتم هم فایده نداشت
. باید همه مراحل را میگذراندی.» حدود یک تا دو ساعت استراحت کردیم. ما را صدا زدند که آماده برگشتن شوید. من و حسینی را سوار یک کامیون ایفا کردند. نزدیک های اردوگاه یادم آمد که دفترچه ای را که داخل آن برایمان دارو مینوشتند، زیر تشکی که روی آن استراحت می کردم، جا گذاشته ام. قضيه را به سید محمد حسینی گفتم. گفت: «فعلا چیزی نگو!»
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 «شاید جنگ پایان یافته باشد، اما مبارزه پایان نخواهد یافت و زنهار! این غفلتی که من و تو را در خود گرفته است، ظلمات قیامت است».
«هنر آن است که بمیری، پیش از آن که بمیرانندت».
ای شقایق های آتش گرفته! دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
#آوینی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمیرید بمیرید
در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید
همه روح پذیرید...
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 2⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
... اما هیچ خبری از مرخصی رفتن نبود تا اینکه حاج کمال توی یه جلسه به ما گفت:......
حاج کمال گفت: از طرف قرارگاه گفتن حالا که اکثر تیپ و لشکرها دست نخورده موندن، و حالا که عراقیها بخاطر سرمستی از پیروزیشون توی عملیات کربلای چهار، خیلی از نیروهاشون رو به مرخصی فرستادن؛ کسی قرار نیست مرخصی بره و باید آماده عملیات جدیدی که به زودی انجام میشه باشین، برید بررسی کنید اگر از نظر تدارکاتی و تسلیحاتی کمبودی هست برطرف کنین و آماده دستور باشین.
معمولا بچه ها بعداز جلساتی که با فرمانده گردان داشتیم میومدن و می پرسیدن چه خبر؟ خبریه؟
این بار هم بعداز جلسه دورم جمع شدن و پرسیدن چه خبر؟ قراره بریم مرخصی؟
گفتم: نه بچهها، قراره عملیات جدیدی بشه و باید آماده بشیم.
فکر میکردم بچه ها منتظر مرخصی رفتن هستند.
اما با شنیدن خبر عملیات از خوشحالی بال در آوردند و رفتن که بقیه دوستانشون رو هم خبر کنن، به فرمانده دسته ها گفتم بررسی کنین اگر کمبود تسلیحاتی و یا تدارکاتی دارین حتما برطرف کنید، دقت کنین همه ماسک و لباس ضد شیمیایی داشته باشند، چون احتمال داره از بمب شیمیایی به مقدار زیاد استفاده بشه،
بچهها که خبر عملیات رو شنیدن دیگه انگار بچههای قبلی نبودن و دگرگون شده بودند، راستش انگاری همه چی فرق کرده بود، نمازها و دعاها یه جور دیگه ای شده بود و عرفانیتر شده بود، هرشب عزاداری بود اما با همیشه فرق داشت، انگار همه از عمق جونشون عزاداری میکردند، هیچ گونه ریا و خودنمایی در کار نبود و همه با عشق سینه می زدند و موقع عزاداری در عالم خودشون نبودند.
البته من بیشتر شبها به اتفاق دیگر فرمانده گروهانها با فرمانده گردان جلسه توجیهی منطقه عملیاتی داشتیم و نسبت به محل ماموریت گردان توجیه میشدیم اما شبهایی که با آنها عزاداری می کردم این تفاوت رو احساس می کردم، موقع نماز شب حسینیه پر میشد از نمازشبخونها، یه جورایی انگار همه نمازشبخون شده بودند، دیگه گوشه دنجی در حسینیه نبود تا کسی بخواد در خلوت خودش با خدا راز و نیاز کنه، همه مانند نماز جماعت در کنار هم می ایستادن و نماز شب می خوندن، انگاری همه نماز شب را برای خودشون واجب می دونستند، هرچند در کنار هم ایستاده بودن اما هرکس در عالم خودش بود و با خدا رازونیاز می کرد، نمیدونم بچه ها از اینکه می دونستند عملیاتی تو راهه این همه متحول شده بودند یا در عالم تنهایی خودشون با خدای خود چیزی می دونستند که بقیه از آن بی خبر بودند، البته بچه ها قبلاً هم اینگونه بودن اما این بار واقعاً جور دیگه ای بود، شاید باور نکنین اما در آن روزها حتی صبحونه ها هم فرق کرده بود و به جای نون و پنیر همیشگی هر روز نون و گردو و عسل بود، معمولاً وقتی غذا بهتر می شد بچه ها می گفتن انگاری بوی عملیات میاد، اما حالا که می دونستند قراره عملیات بشه می گفتن معلوم نیست این بار قراره چی سرمون بیارند که این طور دارند تقویتمون می کنن، این که این تقویت کردن چقدر به دردمون خورد بعداً بهش می رسیم، بعداز حدود ده دوازده روز بعداز عملیات کربلای چهار که در آنجا بودیم حاج کمال گفت وسایلتون رو جمع کنین و آماده رفتن به منطقه عملیاتی باشین، ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و منتظر اومدن اتوبوسها شدیم و اتوبوسها که اومدن راهی شدیم، عملیات در منطقه شلمچه بود و به همین خاطر در محلی بین جاده اهواز خرمشهر که گروهان پُل نامیده میشد پیاده شدیم، کانال آب بزرگی بود که البته فعلاً آبی توش نبود و خشک بود و برای پناه چادرها محل خوبی بود، چادرهای گردان که از نوع چادرهای خیمه ای بزرگ بود و در هر کدومش یک دسته جای می گرفت را در کانال برپا کردیم و بعداز استتار کردن آنها به شکل دور و اطراف در آنها مستقر شدیم تا شب عملیات برسه، تا اینکه هیجدهم دی ماه ۱۳۶۵ شد و...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 لایه های پنهان حمله به کویت
وفیق سامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
نیمهشب ۲/۱ اوت ۱۹۹۰، نیروهای گارد ریاست جمهوری پیشروی خود را آغاز کردند و از مرزها گذشتند. دهها فروند هلیکوپتر نیروهای ویژه گارد ریاست جمهوری را حمل میکردند. مأموریت آنها اشغال اهداف مهم و ازجمله کاخ امیر کویت بود. هواپیماهای جنگنده کویت با ما درگیر شدند و ۲۶ فروند هلیکوپتر عراقی به همراه سرنشینانشان نابود شدند.
پس از اشغال رادیوی کویت، بیانیه شماره یک انقلاب، توسط یک گوینده عراقی که تلاش مینمود لهجه کویتی را تقلید نماید، خوانده شد. پوشش انقلاب، برای توجیه یک تجاوز نظامی، یک پوشش بسیار ضعیف و حاکی از عقبماندگی ذهنی طاغوت عراق بود. چه کسی میتوانست باور کند که کشوری ثروتمند با مردمی که از ثروتهای خود بهرهمندند و در پناه قانون زندگی میکنند، تحت هر عنوانی در اندیشه پیوستن به کشوری باشند که بهوسیله تعدادی ستمگر و یک انسان وحشی رهبری میشود؟!»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂