🍂 سنگر تکانی
مراسم نوروز در جبهه به هر نحو ممکن اجرا می شد. تهیه شیرینی و کمپوت و میوه از شهر و آوردن آن به خط اول و خواندن شعر و شوخی و وقت خوش کردن با یکدیگر، گستردن سفره عید و نوکردن زیرانداز ولو در تبدیل گونی به پتو، برگزاری مراسم عید حتی در ساختمان نیمه مخروبه در شهری خالی از سکنه و بدون برق و آب و تزئین در و دیوار و تهیه تنگ ماهی و انداختن قورباغه درون آب😂! و بالاخره دست برداشتن از دفاع و دست به قبضه سلاح نبردن مگر از روی ناچاری و به ناگزیر و چیدن گل و گیاه صحرایی و آوردن باغ و بهار به سنگر و سوله و ریختن اشک در فراق یاران یکدل از دیگر آداب عید نوروز در میان رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس بود.
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیام تبریک
شهید سید جمشید صفویان
سال ۶۴
بعد از پیام حضرت امام خمینی (ره)
از صدا و سیما
#کلیپ
#عید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
دلم برای خانهام تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم خانهام زیر دست عراقیها چطور شده است. رو به زنها گفتم: «من میروم آذوقه بیاورم.»
همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمیافتد، نگران نباش.»
یکی از زنهای روستا به نام کشور کرمی گفت: «من هم میآیم!»
خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایهمان بود. تقریباً هم سن و سال خودم بود و مدتها بود کنار هم زندگی میکردیم. نترس و پر دل و جرئت بود.
از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعهها گذشتیم. تمام دشت، پر بود از پوکۀ فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعۀ بزرگی که توی آن کار میکردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آنجا کار میکردم.
گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گورسفید، پر بود از پوکۀ فشنگ و تکههای خمپاره تعدادی لاشۀ تانک عراقی کنار ده مانده بود. آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنیشان، همه جا روی زمین رد انداخته بود.
رسیدیم به گورسفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم.
یکدفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان میآمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقیها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دستها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم: «دیدی بیچاره شدیم؟!»
کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!»
نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش!»
یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم.
نیروهای عراقی نگاهمان میکردند، اما کاری با ما نداشتند. یکیشان بلند بلند گفت: «زود بروید توی خانههاتان.»
کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت: «من سری به خانهام میزنم.»
من هم به طرف خانۀ خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانهام انگار محل نگهداری کشتههای عراقی شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق، یکی از عراقیها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگر ازکشتهها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همانطور ول کرده بودند آنجا. وقتی جنازهها را دیدم، تو نرفتم.
مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکههای خون بود. روی طاقچه هم چند تا سرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم: «خدا برایتان نسازد. خانۀ من شده جای جنازههای شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.»
کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانهام که لانۀ کرکسها شده بود، نگاه میکرد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، سرش را پایین انداخت و گفت: «فرنگیس، بیا برویم. نگاهشان نکن.»
راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت: «به خاطر خدا بیا برویم.» پرسیدم: «چی آوردی از خانه؟» گفت: «با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.»
دیگر توی خانۀ خودم نماندم. کشور گفت: «بیا با من. میخواهم پتو و لحاف هم بردارم
به خانه اش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: «فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.»
من هم مقداری وسایل از خانۀ برادرشوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار میکرد، به هم ریخته بود. عراقیها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی بود.
حالا باید به طرف کوههای آوهزین میرفتیم. قسمتی از راه را آرامآرام حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، شروع کردیم
به دویدن من جلو افتادم. یکدفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همهاش این طرف و آن طرف میدویدم. تیراندازها، همانهایی بودند که میگفتند کاری به شما نداریم!
جنازهای را دیدم که روی جاده افتاده. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم: «خدانشناسها، شما که گفتید کاری ندارید.»
یکدفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زدهاند. وسایل از روی شانهاش لیز خورد. تندی موجها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد میکشید و زیر لب نفرینشان میکرد. توی جادۀ خاکی، شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از اینکه ما را اذیت میکنند، لذت میبرند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
دست خالی برگشتیم کوه. فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد.
یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعهای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کردهام. کنار مزرعه، جنازه ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی میتوانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.»
با شنیدن صدا، به سمت کوههای آوهزین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه میرسیدم.
چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالا سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد: «جنازۀ یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود. آنها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانهمان، زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند: «آب نداریم.»
ابراهیم دبۀ آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوهزین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم وگفتم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسرعمهام از گوشۀ در که نگاه میکرد، گفت دو تا عراقی آمدند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دو تا از بیست لیتریها را پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همانجا گذاشتند تا برگردند و آنها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آب دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست . برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آنها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آنجا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد
وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانههامان برمیگردیم؟»
یکیشان که فرماندهشان بود، گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.»
وقتی از روی کوه به روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقیها صاحبِ خانه و زندگی ما شدهاند. روز آخر، روی کوه و تختهسنگها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: فرنگیس، دوازده روز است اینجا نشستهایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.»
همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر اینجا بمیریم، بهتر از این است که خانهمان را ول کنیم برای عراقیها.»
داشتیم بحث میکردیم که ارتشیها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت«شما هنوز اینجایید؟! اینجا محل جنگ است، نه ماندن زنها و بچهها. دیگر فایده ندارد، بروید.»
وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهامان هم گفتند: «راست میگویند، باید بروید. ما اینجا هستیم، میمانیم و میجنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالاخره چه میشود.»
به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشمهایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم، لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچهها گفتم: «حرکت میکنیم
همه آمادۀ رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار، بیا روی کول من.»
جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچهها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
#خواستگاه_ملائک
(مقدمه)
به نام عشق که از هر ناممکنی، ممکن ساخت و از هر ممکنی شاهراهی برای اوج یافتن و پرواز تا ملکوت
سلام بر دوستان همیشه همراه کانال حماسه جنوب. 👋
با ورود به فصل بهار،🌹 سالگرد عملیات پر رمز و راز فتح المبین را به یاد می آوریم و فصل دیگری از بازخوانی این رویدادها را. رویدادیی که کمر حزب بعث را شکاند و به آنها فهماند، مقاومت سختی در برابر تجاوزشان شکل گرفته و فرزندان خمینی کسانی نیستند که قدمی کوتاه بیایند و ذلت بپذیرند.
این روایت در سه فصل تقدیم حضورتان می شود،
🔸 شرایط اهواز در جنگ
🔸حال و هوای جبههها
🔸 و روزهای عملیات
این روایات برگرفته از ساعت ها مصاحبه تاریخ شفاهی رزمندگان حاضر در صحنه می باشند که بی کم و کاست بصورت ترکیبی تقدیم می شوند.
دوستان و جوانان علاقمند خود را دعوت کنید تا مورد استفاده تعداد بیشتری قرار بگیرد. انتقال مطالب در گروه ها و کانالهای دیگر با لینک کانال بلااشکال می باشد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
#خواستگاه_ملائک (۱)
شروع جنگ را هر چند نوجوان بودم، ولی خوب بیاد دارم. نه تنها از محله و کوچه و محل زندگی خود، که از فضای عمومی شهر و تحرک جوان ها و جریانات هم با خبر بودم.
چهره های نگران مردم و هول و ولا در حرکاتشان بخوبی نمایان بود.
دشمن تا نزدیک اهواز آمده بود و از دست کسی کاری برنمی آمد. آنقدر نزدیک شده بودند که صدای جنگ را می توانستیم در کوچه و خیابانهایمان بشنویم. آن روزها خیلی به حسینه شهر که محل تجمعات بود می رفتیم. شخصیت های مختلفی می آمدند و می رفتند. روی منبر ، همانجا می ایستادند و روحیه می دادند تا مردم آرامش خود را حفظ کنند.
دکتر چمران و آیت الله خامنهای را خوب بیاد دارم. حدود ساعت ۹ صبح آمدند و عملاً نشان دادند که از آن دسته از مسئولینی هستند که در متن مشکلات در کنار مردم قرار دارند.
یکی از سخنرانان امام جمعه اهواز، مرحوم طاهری بود که با شور و حال خاصی صحبت می کرد. آنروز روی یک جمله خیلی تاکید می کرد که " گلوله هایی که به شهر اصابت می کند خمپاره نیستن بلکه توپ هستند".
مدتها فکرم این شده بود که حالا توپ یا خمپاره، چه تفاوتی دارد. تا اینکه بعدها فهمیدم برد خمپاره نسبت به توپ خیلی کمتر است. یعنی دشمن خیلی هم به اهواز نزدیک نیست و جای نگرانی وجود ندارد. و تلاش ها این بود که شهر، یک شهر جنگی تلقی نشود و روحیه ها حفظ شود.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
حمله به استارك، سومین تحول خلیـج فارس در آغاز سال ۱۳۶۶ بود. ورود کشتیهای جنگی ابرقـدرتها به خلیـج فارس با دعوت کویت آغاز شد و متحدان منطقه ای عراق تلاش کردند از اینراه، بهطور عملی و مستقیم ایران را با قدرتهای بزرگ درگیر کنند. نخستین بار، ایران و شـوروی رو در رويی هم قرار گرفتنـد. کشـتی روسـی ایـوانکورتیـف هـدف حملـه قایقهـای تنـدرو قرار گرفت و تعجب و نگرانی جهانیان را برانگیخت.
یک فروند نفت کش روسـی که در اجاره کویت قرار داشت و درچارچوب برنامه عملیات اسکورت نفتکشهـاحرکت میکرد، در ۳۵ مـایلی کویت، بـا مین برخورد نمود و سوراخ بزرگی در بـدنه آن پدیـد آمـد، اما واقعه مهم به دست عراقیها به وقوع پیوست. آنها باحمله به ناوچه آمریکایی اسـتارك تقابل ایران و شوروی را به رویارویی ایران و آمریکا تبدیل کردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم.وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوهزین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم: «چول بریمن بیابان و جی.»
از این برایم سختتر نبود که اجنبی بیاید و خانهات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا
نگاه کردم میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گورسفید.»
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم: «الان میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید، حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم: «خوش به حالتان اینقدر اینجا میمانید تا تکهتکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما اینجا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود.
مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع
نمی شد بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار میکردیم. صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پردرد.
آنچه آنجا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. همه
نگران و وحشتزده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضیها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف میرفتند. توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلانغربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جادۀ گورسفید میروند. کسی به آنها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانۀ یکی از فامیلها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همانجا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت. بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم
زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلانغرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آنها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگترها همهاش در این مورد حرف میزدند که چه باید بکنیم. مادرم میگفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی میزدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرفها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانهام کوتاه میشود. ما باید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟»
مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زنها هم باید همین نزدیکیها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم میتوانیم به شما سر بزنیم.»
فتاح رستمی گفت: «مردم گیلانغرب دسته دسته شدهاند و گروه تشکیل دادهاند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...»
هر دسته یک فرمانده داشت. سردستهها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستامان برمیگردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم میتوانیم آنها را عقب برانیم. نظامیهای ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همۀ راهها را میشناسیم.»
بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد
که با گروههای گیلانغربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداریام داد و گفت: «همه را به خدا میسپاریم. به امید خدا همه چیز درست میشود.»صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوههای چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلانغرب است و میتوانستیم
انجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود.
دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر میشدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدم که مردم زیادی آنجا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آنهایی که میشناختیم، سلام و علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیدیم که دمار از روزگار عراقیها درآوردهای؟ دستت درد نکند.»
پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟»
زنها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.»
کمی که توی کوه نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همانجا چادر زدیم. توپخانۀ خودمان تندتند توپ میفرستاد و عراقیها هم جواب میدادند. ما وسط این توپها بودیم
هم بمب های ایران و هم بمبهای عراق از روی سر ما رد میشد. چارهای نبود. هیچ کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد.
شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه میکردم، دلم به درد میآمد. خوابشان نمیبرد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگها میغلتیدند و این پهلو و آن پهلو میشدند. برای اینکه با آنها شوخی کنم، گفتم: «بالش کدامتان نرمتر است؟!»
از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم: «اگربدانید بالش من چقدر نرم است!»
یکدفعه صدای خندهشان بلند شد؛ چون سنگ بزرگی زیر سرم بود. بعد آنها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدن. لیلا پرسید: «کی برمیگردیم خانه؟»
گفتم: «هر وقت نیروهای خودمان آنها را نابود کنند.»
بعد ادامه دادم: «لیلا، دیدی دلت برای آن سرباز دشمن میسوخت؟ همان دشمن ما را از خانهمان بیرون کرد.»
لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستارهها نگاه کرد. توی کوه و آخرهای شب، ستارهها خیلی به زمین نزدیک بودند.
یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کنارۀ چادر به ستارهها نگاه میکردم. چقدر خوب بود! اصلاً نگران چیزی نبودم. اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم که توی کوه بودند، نگاه میکردم، گریهام میگرفت. آرامآرام بنا کردم به گریه کردن. توی تاریکی شب، یک دل سیر گریه کردم.
صبح، پسرعمویم سید محمد رستمی رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، فایده ندارد. بچهها تلف میشوند اینجا. باید برویم کمی عقبتر. حداقل جایی باشیم که بتوانیم زندگی کنیم. دور نمیرویم؛ فقط جای امنی پیدا کنیم.»
نمیشد آنجا ماند. دوباره بلند شدیم و به طرف کفراور حرکت کردیم. نزدیک پلیس راه، پر بود از سپاهی و ارتشی و نیروهای مردمی. با ماشینهای نظامی، مردم را عقب میبردند. ما و بچهها را که دیدند، جلوی یکی از ماشینها را گرفتند. وانت بود. به راننده گفتند که ما را از آنجا دور کند . راننده پرسید: «میخواهید کدام سمت بروید؟»
با عجله گفتم: «به کفراور میرویم.»
کفراور نزدیک بود. خانۀ یکی از فامیلهامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانهاش بزرگ بود. به سختی به روستا رسیدیم. بیست نفر میشدیم. من و شوهرم و خانوادۀ من. جمعیت زیادی بودیم.
صاحبخانه بسیار میهماننواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش، با شادی به استقبال امدند
صورتمان را میبوسیدند و ما را به داخل خانه راهنمایی کردند.
کمی که خستگی در کردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت: «جانم فدای میهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد.»
بچهها با شادی دور گوسفند جمع شدند. من هم توی حیاط نشستم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عید نوروز در جبهه
سال ۱۳۶۷
🔻 عاشقان کربلا
#کلیپ
#عید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂