eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که مرگ را به سخره گرفت ۱ ید عبدالرحیم مشکال نوری فرزند حسین متولد 1345 دزفول تاریخ شهادت 65/3/5 محل شهادت منطقه عملیاتی والفجر8 دیده بان توپخانه لشکر7 حضرت ولیعصر(عج) خوزستان •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• قسمت اول: جنگاوری و دلاوری شب هنگام در عملیات والفجر 8 عبدالرحیم و کریم آرمات در سنگر دیده بانی در خط مقدم بودند. صبح که کریم برای نماز بیدار می شود، عبدالرحیم را نمی بیند، برای وضو از سنگر بیرون می رود ،وضو می گیرد ، سپس به دیدگاه سر می زند ، خبری از عبدالرحیم نیست. نماز می خواند و منتظر می ماند ، هوا گرگ و میش شده و در حال روشن شدن است اما هنوز خبری از عبدالرحیم نیست ، با نگرانی انتظار می کشد که ناگهان سر و کله عبدالرحیم پیدا می شود. کریم با عصبانت به او می گوید: کجا بودی؟ چرا بی خبر می روی؟ عبدالرحیم با خونسردی پاسخ می دهد: خولو(دایی) کریم کمی صبر کن الان میگم. عبدالرحیم از کریم می پرسد، می دانی تانک های عراقی روبروی ما، چندتا است؟ کریم می گوید: حالا این چه سوالیه، که می پرسی؟ من می گویم کجا بود؟ تو تعداد تانک های روبروی ما را می پرسی؟ عبدالرحیم اصرار می کند، تا اینکه کریم می گوید: من آنتن بی سیم تانک ها را شمرده ام آن ها 44 تا است. عبدالرحیم می گوید: نه 54 تانک است. کریم می گوید : چطور فهمیدی که تعداد تانک ها 54 تا است ، عبدالرحیم جواب می دهد، صبح بعد از نماز که هوا تاریک بود خودم رفتم از نزدیک آنها را یکی یکی شمردم. 👈 ادامه دارد (لازم به ذکر است: در زمان عملیاتها قبل از تثبیت خط خودی و دشمن بخاطر ادامه عملیات و تک دشمن هر دو طرف مین کاری انجام نمی دهند و عبدالرحیم از این فرصت استفاده کرده و خود را به مواضع دشمن رسانده بود) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 مردی که مرگ را به سخره گرفت قسمت دوم : در هنگام عملیات والفجر 8 کریم چنانه فرمانده دیده بانی توپخانه لشکر ۷ حضرت ولیعصر(عج) همراه آقای حسین هکوکی فرمانده گردان توپخانه می روند قرارگاه تاکتیکی لشکر۷ ولیعصر(عج) ، فرمانده لشکر آقای رئوفی به آقای هکوکی می گوید: در فلان نقطه از منطقه، عراق پاتک زده است، و بچه ها سخت در فشارند ، یک اکیب دیده بانی آن جا بفرست ، آقای هکوکی به کریم چنانه می گوید: هر چه سریعتر بروید و یک اکیب دیده بانی همراه خود به نقطه ی مورد نظرآقای رئوفی ببرید. کریم با موتور به طرف محل استقرار دیده بان ها می رود، محسن تقویان و عبدالرحیم مشکال نوری را می گوید: آماده شوید. آنها را نسبت به وضعیت منطقه و نقطه مورد نظر توجیه می کند، سه نفری با هم سوار موتور تریل ۲۵۰ به طرف خط حرکت می کنند. کریم راننده موتور و عبدالرحیم و محسن پشت سرش با سرعت از روی جاده فاو بصره به طرف خط مقدم حرکت می کنند. آتش سنگین دشمن اجازه ادامه مسیر را نمی دهد. مسیر را به سمت محور لشکر ۵ نصر تغییر می دهند تا از آن جا وارد خط بشوند و به نقطه مورد نظر برسند. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ •┈••✾••┈• 🔻 تداوم جریان نفت از خلیج فارس برای اقتصاد ایران به انـدازه جریـان خون در بـدن انسـان مهم بود. ایجاد وضـعیت آرامی برای صـدور نفت ایران و برقراری آرامش برای خطوط کشتی‌رانی یکی از اهـداف استراتژیک جمهوری اسـلامی ایران به‌شـمار می‌آمد. همچنین، از آنجاکه جمهوری اسـلامی ایران در حال جنگ با عراق بود به این کشور اجازه نمی داد که برای تقویت توان نظامی خود از آبهای خلیج فارس استفاده کند. بی‌شک، حفظ امنیت خلیج فارس یکی از اهداف راهبردی ایران بود و تهدید این امنیت به معنای به‌خطر افتادن منافع حیاتی آن تلقی می‌شد، یعنی گسترش جنگ در منطقه خلیج فارس از سوی هرکشوری و به هر نحوی که بود مسـلما با اهداف و منافع حیاتی ایران در تعارض قرار داشت و برای جلوگیری ازگسترش جنگ تلاش می‌کرد. در این راه، جمهوری اسـلامی بیشترین خویشتنداری را برای جلوگیری از ناامنی ازخود نشان می‌داد. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۶ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• . ماشین آمده بود تا زخمی‌ها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمی‌ها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمی‌ها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آن‌ها بروم. کمی ‌جلوتر، بلند به راننده گفتم: «بایست.» باورم نمی‌شد مادرشوهرم گوشه‌ای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت اهمیتی نداشت. تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود. دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم. ماشین راه افتاد. سرعتش آن‌قدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین می‌افتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می‌افتاد. به راننده گفتم: «آرام‌تر برادر!» حق داشت. باید زودتر به بیمارستان می‌رسیدیم. نزدیک گردنۀ تق‌وتوق، چشم‌های قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمی‌شد. خم شدم و فریاد زدم: کاکه قهرمان !» چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت. برادرشوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشم‌هایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادرشوهرم تقریباً بی‌حال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد. از بغض و درد، دلم داشت می‌ترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان می‌بردم. چه کسی می‌توانست باور کند؟ یاد خنده‌های شب قبلمان افتادم؛ حرف‌های قهرمان و خوابش .. ماشین به‌سرعت حرکت می‌کرد و من بی‌حال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه می‌کرد. با ناراحتی پرسید: «چه شده؟» با بغض و ناله گفتم: «چیزی نیست، برادر.» آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایه‌ام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دست‌ها. این دست‌هایی که تبرها را ساختند. قهرمان تو برادر شوهرم بودی. استادم بودی. گریه می‌کردم و آرام با خودم حرف می‌زدم. دلم می‌خواست موهایم را می‌کندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هر کس می‌مرد، دست مادرش را روی سینه‌اش می‌گذاشتند تا آرام شود. دست مادرشوهرم را گرفتم. بی‌حس بود. بی‌هوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینۀ قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آن‌قدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم . برادرشوهرم را که پس آوردند، همه توی گورسفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمیِ ‌زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند. همه گریه می‌کردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند. علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف می‌رفت. تمام غم دنیا روی دلم بود، اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره می‌کرد. احساس کردم حال خوبی ندارم باید تا بعد از مراسم چیزی نمی‌گفتم. یک‌دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمۀ گورسفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت: «باید سریع قبرها را بکنیم، صدامی‌ها دوباره می‌آیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود .» رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه می‌کردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همۀ آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم می‌کند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند. از دیدن چیزی که می‌دیدم، شوکه شدم. فریاد زدم: «بیایید بیرون. الآن رحیم خفه می‌شود.» اما همه می‌ترسیدند. صدای رحیم از آن ته می‌آمد. فریاد می‌زد خفه شدم.» وحشتناک بود. قبر شده بود جان‌پناه. هواپیماها بمب نمی‌انداختند، فقط تیراندازی می‌کردند. هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب می‌آمدند و بمب می‌انداختند و می‌رفتند. ما قبر می‌کندیم و گریه می‌کردیم و خاک می‌کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسردایی‌ام کمک کردند و جنازه‌ها را خاک کردند می‌خواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت: «خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستیم کسی جانش را به خاطر فاتحۀ برادرم از دست بدهد.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۶۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶۷ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• با دلی پر از غم، کمی ‌روی خاک‌ها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود مردم همه دوستش داشتند.دستم را توی خاک کردم و اشک‌هایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم: «کاکه قهرمان، حلالمان کن.» چقدر فاتحه‌اش مظلومانه و غریبانه بود. از سرِ خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دل‌درد امانم را بریده بود. نبات‌داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق می‌کرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شده‌ام و داغ دیده‌ام این طور درد دارم. شب بود. اقوام علیمردان از اسلام‌آباد آمدند دنبالمان. می‌گفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام‌آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند: «چی شده؟» گفتم: «چیزی نیست، دل‌درد دارم.» زن پسرعمویم توران گفت: «نکند بچه‌ات می‌خواهد دنیا بیاید؟» گفتم: «نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.» توران گفت: «ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.» آن شب ما را با خودشان به اسلام‌آباد بردند شب به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمی‌خواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانه‌ام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچه‌ام باید مدتی دیگر به دنیا می‌آمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچه‌ام زودتر دارد دنیا می‌آید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچه‌ام دارد به دنیا می اید شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچه‌ای پیچیدند ومن از حال رفتم. چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشم‌هایم اول سفیدی می‌دید. بعد آرام‌آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم: «کی اینجاست؟ هم عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت: «بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.» گفتم: «من کجا هستم؟» لبخندی زد و گفت: «توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. ‌حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.» اما خواب به چشمم نمی‌آمد. سرم را برگرداندم و قیافۀ آشنایی دیدم. مادرشوهرم بود، روی تخت روبه‌رویی من. با خودم گفتم او اینجا چه ‌کار می‌کند؟ چیزی یادم نمی‌آمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادرشوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه‌خاور بدون سر... همه چیز توی سرم چرخ ‌می‌خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم. چشم که باز کردم، مادر‌شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت: «خدا نکند حالت بد باشد. قوی باش، زن.» بعد شروع کرد به قسم دادن من و حرف زدن: «تو را به خدا خودت را عذاب نده. چه شده، فرنگیس؟ حال بچه‌ات که خدا را شکر خوب است قدمش خیر باشد. مبارک است.» وقتی با این راحتی و شادی حرف زد، مطمئن شدم که از مرگ قهرمان خبر ندارد. هم‌عروسم توران هم با اشارۀ ابروها به من فهماند که هنوز از مرگ قهرمان خبردار نشده است. وقتی دیدم هم‌عروسم ابرو بالا انداخت، سرم را پایین انداختم. بغضم را خوردم و گفتم: «چیزی نیست. ناراحتم که بچه‌ام کنارم نیست.» هم‌عروسم با لبخند گفت: «ناراحت نباش. بچه ات پیش ماست .دکتر که آمد، سری تکان داد و گفت: «لازم بود با این همه بجنگی؟ این همه کار سخت؟ چرا این‌قدر به خودت فشار آوردی؟ داشتی می‌مردی.» آرام گفتم: «چه کنم، دکتر؟ مجبور بودم.» دکتر عینکی بود. ورقه‌ای دستش گرفت و گفت: «خدا به تو و بچه‌ات رحم کرده. ممکن بود هر دو بمیرید. بچه‌ات دو ماه زودتر دنیا آمده، چون تکان خورده‌ای. هر کس به جای تو بود، با این همه سختی تحمل نمی‌کرد. برایت داروهای تقویتی می‌نویسم که بخوری.» دو روز در بیمارستان بودم. شوهرم و همسایه‌ها و فامیل مواظب بچه‌ام بودند و هم‌عروسم بچه‌ام را شیر می‌داد. خودش هم بچۀ کوچک داشت. توی این مدت، از چشم‌های مادرشوهرم می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از حال قهرمان بپرسد. آخرش هم پرسید: «روله، از قهرمان چه خبر؟ توی این مدت، این پسر یک سری به این مادر بیچاره‌اش نزده.» وقتی که این حرف را زد، دستم را به شکمم گرفتم و وانمود کردم که درد دارم. بنا کردم به آه و ناله. علیمردان که بیرون از اتاق بود، تندی وارد شد و پرسید: «چه شده، فرنگیس؟» اشک می‌ریختم، ولی گفتم: «هیچی. فقط تو را به خدا مرا از اینجا ببر. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۶۷