🍂 اصلا باورم نمی شد که خواب باشم. همینطور که بسمت تانکر آب می رفتم که وضو بگیرم بی اختیار اشکهایم برای دیدن حسین که مدتها او را ندیده بودم پایین می آمد. توی نمازخانه بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا دوباره یاد حرف های حسین افتادم که گفت، شما هر وقت جمع باشید ما بین شما هستیم. بالاخره فهمیدم منظور حسین همین جمع هاست.
چند روز بعد فرمانده سید اکبر اعتصامی گردان را جمع کرد و به بچه ها گفت لشکر دارد یک گردان تخصصی غواصی تشکیل می دهد هر کس می خواهد می تواند برود. بعد گفت: اونایی که می خواهند بروند پا شند برند و ساک هایشان را بیارند. من پا شدم رفتم پیش ناصر و حمید مسیحی به ناصر گفتم : ناصر بیا بریم اونجا . ناصر گفت بهرام من می خواهم بعد از پدافندی خط فاو برم سراغ امتحاناتم . من دیدم چند تا از دوستان قبلیم از جمله عبداله دیانی و عبداله معزی و ناصحی و باقری رفتند اونجا منهم پیش اونا رفتم . وقتی رفتم با سید خدا حافظی کنم سید به من گفت : آقای یاراحمدی از پیش ما نرو پشیمان می شوی . اما من حرف سید را گوش ندادم و او را تنها گذاشتم و رفتم .
راوی: بهرام یاراحمدی
ادامه دارد
🍂
🍂 اسیر نمازشب خوان
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
همه اسرا خواب بودند و یا خود را به خواب زده بودند. قبل از برخاستن، رو به پنجره بند نگاهی كرد. از نگهبان خبری نبود. به آرامی از جا برخاست و رفت به گوشه آسایشگاه. با لیوانی آب وضو ساخت. با احتیاط بیشتر، از لابهلای بچهها، برگشت سرجایش. قبل از آنكه به نماز بایستد، دوباره روبه پنجره نگاه كرد. نگهبان لب كلفتی با سبیل پرپشت از آن سوی پنجره او را زیر نظر گرفته بود. نگهبان، با دست اشاره كرد بیاید پشت پنجره. اسیر كه میان هم بندهایش به رندی معروف بود، حالت لب و لوچه و چشمها را تغییر داد و لنگ، لنگان رفت به سمت پنجره. نگهبان با حالتی كه انگار مجرمی را حین ارتكاب جرم سنگینی دستگیر كرده باشد، با لهجه غلیظ و خشن گفت: تو بخاطر بیداری، مقررات اردوگاه را زیر پا گذاشتی. مگر نمیدانی از ساعت نه شب تا چهار صبح، همه باید خواب باشند و هیچ اسیری حق ندارد بیدار بماند؟ اسیر، با همان چهره تغییر داده شدهاش، به عوض پاسخ صریح، فقط صدای نامفهومی از حلقوم بیرون داد و با تكان دادن سر جواب مثبت داد. نگهبان با ژستی پیروزمندانه كاغذ و خودكاری بدست گرفت و پرسید: اسم؟
اسیر كه میدانست چنانچه حقیقت را بگوید، فردا صبح تنبیه مفصلی انتظارش را میكشد، با شگردی كه پیش از آن بارها، سر دیگر نگهبانها را شیره مالیده بود، بیدرنگ تن صدایش را تغییر داد و گفت: - شنبه.
نگهبان، پس از یادداشت پرسید:
-اسم پدر؟
- یكشنبه.
-اسم پدربزرگ؟.
-دوشنبه.
نگهبان، پس از نوشتن نام كامل اسیر. با تكان دادن انگشت و با تهدید اشاره كرد برگردد سرجایت. فردا صبح اول وقت. در بند باز شد. همان نگهبان، با چشمهای قرمز جلوتر از چند سرباز همراهش، وارد بند شد و بعد از آمارگیری، بادی به غبغب انداخت. صدایش را كلفت كرد و گفت: الان نشان میدهم كسی كه در ساعت خواب، بیدار باشد چه جور تنبیه میشود. اسرا هر كدام، شخصی را در ذهن خود مجسم كردند. نگهبان یادداشت را از جیبش بیرون آورد و با پوزخندی خواند: شنبه، ابن یكشنبه، ابن دوشنبه، برای تنبیه بخاطر نقض مقررات بیاید بیرون. بیشتر بچهها، متوجه شده بودند، شنبه همان اسیر رندی است كه هر شب نماز شب میخواند. بقیه هم خوشحال از اینكه همبندی آن طور سر نگهبان كلاه گذاشته است، با شدت بیشتری خندیدند. نگهبان، سبیل كلفتش را با عصبانیت جوید و با شلاق توی دستش، به صف اول حملهور شد و بدون اینكه ضربهاش به كسی بخورد، تندی برگشت بیرون و در را قفل كرد.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 صدام، نزدیک اسارت در
فتح المبین
•┈••💠••┈•
🔻ژنرال «حسين كامل مجيد»، وزير صنعت و صنايع نظامي رژيم بعث و داماد معدوم صدام پس از فرار به اردن در زمستان سال 1374، طی مصاحبه ای مفصل با نشريه «السفير» چاپ بيروت گفته است:
... در عمليات «شوش» (فتح المبین) ، هنگامی كه نيروهای ايران در منطقه سپاه چهارم عراق پيشروی كردند، واحدهای پشتيبانی اين سپاه رزمی نيز از بين رفت و چيزی نمانده بود كه صدام و همراهان او، كه من هم جزء آنها بودم، به اسارت نيروهای ايرانی درآيند.
در آن لحظات، رنگ از چهره صدام پريده و بسيار نگران بود. صدام به ما نگاه كرد و گفت: از شما می خواهم در صورتی كه اسير شديم، من و خودتان را بكشيد...
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
مدام از خودم میپرسیدم: «شوهر و پسرم را دوباره میبینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟»
کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشمهایم جایی را نمیدید. حتی نفهمیدم راه چطوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن.
وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد. همانجا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه میکرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه میکرد.
وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه میکند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا، ممنون. خدایا، شکرت.»
پسرم سالم بود. شوهرم سالم بود. حالا دوباره همه با هم بودیم. با خودم گفتم: «دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست.»
خدا کمکم کرده بود تا به آنها رسیده بودم.
ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز، کلی پیر شده بود. موهایش تمام سفید شده بود. چشمهایش گود افتاده بود. جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت.
توی خانۀ پسرداییام، همه خوشحال بودند و میگفتند فکر کرده بودند کشته شدهام.
شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت: «خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.»
به شوهرم گفتم: «علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم.»
این بار بلند شد و گفت: «باشد. برویم!»
بالاخره خندید و گفت: «من که میدانم تو میروی. پس بهتر است که همه با هم باشیم. بمانیم یا بمیریم، باید با هم باشیم.»
موقع خداحافظی، پسرداییام خندید و گفت: «فرنگیس، مثل اسپند روی آتش می مانی. کمی میماندی، خستگیات در میرفت و بعد میرفتی.»
گفتم: «باید به من بگویی برو. طاقت نمیآورم. میخواهم بروم خانه. گاو و گوسالهام هنوز باید زنده باشند.»
خداحافظی کردیم و به سمت گیلانغرب راه افتادیم. سوار پیکانی شدیم و قرار شد دربست ما را به گیلانغرب ببرد. کمی که رفت، جلویمان را گرفتند. گفتند: «خطر دارد. روی مین میروید یا در اثر بمباران میمیرید. برگردید.»
این حرف را که شنیدم، با داد و فریاد گفتم : «خواهش میکنم بگذارید رد شویم. بمیریم بهتر از این است که آواره باشیم.»
چند نفر از نیروها که معلوم بود مال شهرهای دور بودند، سر تکان دادند و گفتند: «اجازه نمیدهیم. گیلانغرب هنوز کامل پاکسازی نشده. خطرناک است.»
همانجا روی زمین نشستم و گفتم: «یا رد میشوم یا همینجا میمانم، با همین بچهها.»
شوهرم گفت: «به خاطر خدا بگذارید برویم. زن من حرفی که بزند، انجام میدهد.»
وقتی گریههای من و بچهها را دیدند، با ناراحتی قبول کردند برویم. ولی گفتند: «دارید به دل دشمن میروید، به دل خطر.»
دستم را به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدا به ما کمک میکند.»
وقتی سر جادۀ روستا پیاده شدیم، به علیمردان گفتم: «خودت بچهها را بیاور.»
پاهایم بیحس شده بود. احساس میکردم نمیتوانم بقیۀ راه را بروم. دو تا بچههایم، با خوشحالی دست پدرشان را میکشیدند و به سمت خانه میآمدند
وقتی که چشم باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند. همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود.
از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفههاشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم.
گونیهای گندمی که علیمردان روز حمله گوشۀ حیاط گذاشته بود، تکهتکه و پاره .
همه جای حیاط به هم ریخته بود. وسایل خانۀ همسایه، توی حیاط ما بود. همه را خرد کرده بودند. وسایل خانۀ خودم نبود. فقط قابلمههایم را گوشۀ حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ وقت خانه و زندگیمان را اینطور ندیده بودم. وحشتناک بود.
لباسهای نو، که داخل کمد میگذاشتم، تکهتکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقتهایی افتادم که دلم نمیآمد این لباسها را تن بچهها بکنم و میگفتم زود خراب میشوند.
علیمردان کنار بچهها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه میکرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه میکرد.جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشمهایم را بستم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۸
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
سطل کهنهای را که کنار خانه افتاده بود،
برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه.
آب سطل را که توی اتاقها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید: «فرنگیس، داری چه کار میکنی؟ نکند میخواهی امشب اینجا بمانی؟»
روبهرویش ایستادم و گفتم: «آره، میخواهم امشب توی خانۀ خودم بمانم. علیمردان، از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرفها، کمک کن. چیزی زیر بچهها بینداز و برو ببین می توانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاقها را آماده میکنم.»
کمکم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایهها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکییکی با ترس میآمدند. مرا که میدیدند، میخندیدند و میگفتند: «ها، اولین نفر شدی، درسته؟»
با خوشحالی آمدن مردم را نگاه میکردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان میگشتم؛ شاید زنده بودند.
یکی از زنهای همسایه آمد و گفت: «فرنگیس، شنیدهام گوسالهات زنده است.
توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیدهاند.»
با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم: «به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.»
به علیمردان گفتم حواست به بچهها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با تعجب گفت: «فرنگ، بس کن. الآن آن گوساله را بردهاند، یا کشته شده... گوساله کجا بود؟ چقدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوسالهات را پیدا کرده باشد، پس میدهد؟»
روبرویش ایستادم و گفتم: «مالم حلال است... مالم را با خون جگر و زجر به دست آوردم. مال حلال به صاحبش برمیگردد. خدا مال مرا برمیگرداند. اگر گوساله زنده باشد، برش میگردانم.»
علیمردان اخم کرد و گفت: «اگر من تو را میشناسم، فکر کنم اگر بروی دنبال گوساله، باید از عراق برت گردانم.» گفتم: «چرا این حرف را میزنی؟ میخواهی نروم؟»
خودش را به مرتب کردن انبار مشغول کرد و گفت: «من کاری ندارم.
خوشحال شدم. فهمیدم دیگر مخالفتی ندارد. چوب بلندی دست گرفتم و راه افتادم.
از کنار مزرعههای سوخته که میگذشتم، مرتب چوب را توی خاک میکوبیدم که نکند مین جلوی پایم باشد. با احتیاط جلو را نگاه میکردم و قدم برمیداشتم. توی دشت، لاشۀ گوسفندها و سگهای زیادی دیده میشد. زبانبستهها تکهتکه شده بودند.
هوا گرم بود. خسته بودم، ولی باید گاو و گوسالهام را پیدا میکردم. از دور لاشۀ گاوی را دیدم. تقریباً اندازۀ گاو من بود. خوب نگاه کردم و از زنگولهای که به گردنش انداخته بودم، شناختمش. با عجله دویدم. وقتی بالای سرش رسیدم، آه از دلم بلند شد. کنارش نشستم و چشمهایم پر از اشک شد. معلوم بود که توی دشت ول شده و گلولۀ دشمن به آن خورده. توپهای صدام تکهتکهاش کرده بودند. قسمتی از لاشۀ گاو را کرمها داشتند میخوردند.
گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا اینطور تکهتکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوسالهام. شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود.
از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین میرفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کلهجوب علیا) به راه افتادم.
توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم میآمد. دست بالا برد و بلند گفت: «سلام فرنگیس.»
نزدیک که رسیدم، پرسید: «چرا ناراحتی؟» گفتم: «دنبال گوسالهام میگردم. گاوم که مرده.»
با خوشحالی گفت: «خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوسالهات را توی روستای کلهجوب علیا دیدهاند.»
با خوشحالی گفتم: «راست میگویی؟» خندید و گفت: «دروغم چیه؟»
کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیۀ آب را روی روسریام خالی کردم. تا مدتی خیس میماند و خنک نگهام میداشت. خداحافظی کردم و بهسرعت راه افتادم
روی جاده، شروع کردم به دویدن. اینطوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دشت میرفتم، ممکن بود روی مین بروم.
چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آنقدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکهتکه بود و سراسر سوخته.
خسته و کوفته به روستا رسیدم.
نفسنفس میزدم. زنی با خوشرویی، دبۀ آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم: «گوسالهام را گم کردهام. شما این طرفها یک گوسالۀ غریبه
ندیدهاید؟»
زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانههای گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را میشناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید: «آهای فرنگیس، دنبال چه میگردی؟»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۸۹
🍂 خاطرات
آزاده محسن جام بزرگ
🔻 بزودی
در کانال حماسه جنوب
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
...خانه ی بزرگ ما، خروس و مرغ و بوقلمون هم داشت. در تابستانها گوسفند و در زمستان ها گاو هم به این مجموعه اضافه می شد، اما سگ نه.
پدرم می گفت: اگر در خانه ای سگ باشد نه تنها در آن خانه، بلکه در هفت خانه از دور و بر هم فرشته ها رفت و آمد نمی کنند.
اما امروز بعضی سگ را به داخل خانه و اتاق و ماشین می برند و حتی در رخت خوابشان می خوابانند، مثل اینکه عزیز دردانه شان از آسمان افتاده باشد! بیچاره ها می خواهند کمبودهای عاطفی شان را با سگ پر کنند!
پدرم با کبوتر بازی و حتی نگه داشتن آنهم مخالف بود. می گفت: فردا روزی، بچه های مان می روند پشت بام کفترپراندن، آن وقت زن و بچه همسایه آسایش شان به هم می خورد و ممکن است خدای ناکرده زن و بچه مردم را نگاه کنند.... و از این نگرانی های کاملاً غیرتمندانه و بجا.
در مقابل کوچه امام زاده عبدالله میدانک جدید ساخت ناقصی وجود داشت که ساختمان امام زاوه در وسط آن بود. شکل و شمایل امام زاده هیچ شباهتی به ساختمان های بعدی و امروزی اش نداشت.
کل ساختمان امام زاده عبارت بود از یک اتاق کوچک سه در سه با گنبدی سبز به شکل هرم از جنس حلبی. در اطراف محوطه امام زاده، درخت های زیادی وجود داشت من درخت های خوت سفید و شرابی اش را خوب به یاد دارم. آخر از شما چه پنهان تیرماه که می رسید ما بچه ها می ریختیم و توتها را تالان ( غارت) می کردیم و دلی از عزا در می آوردیم.
┄┅┅❀❀┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻بلوغ شهادت
قسمت نهم
وقتی رفتم با سید خدا حافظی کنم سید به من گفت : آقای یاراحمدی از پیش ما نرو پشیمان می شوی . اما من حرف سید را گوش ندادم و او را تنها گذاشتم و رفتم . روز بعد بنده خدا سید دوباره گردان را سازماندهی کرد. طی آن چند روزی که به گردان انبیاء رفتم مرتب به گردان ۱۴ معصوم ( ع ) می رفتم تا ناصر و حمید مسیحی و سید اکبر را ببینم .
سید دو تا خاطره زیبا قبل از عملیات بدر برای بچه های گردان تعریف کرده بود که دوست داشتم اونا را از سید یادگار داشته باشم . یک دستگاه ضبط صوت بردم پیش سید و اون دو خاطره را از ایشون ضبط کردم . دو یا سه روز بعد ظهرکه رفتم پیش ناصر که او را ببینم دیدم گردان دارد به منطقه فاو می رود .
من رفتم توی اتوبوس ناصر و حمید مسیحی و تا درب پادگان اونا را همراهی کردم . بعد از خدا حافظی از حمید مسیحی اومدم با ناصر رو بوسی کنم که ناصر با کلاهخود آهنی که سرش بود در حین روبوسی اونو زد تو پیشانیم و هر دو خندیدیم .
👇👇
🍂 بعد از رفتن گردان چهارده معصوم ( ع ) به منطقه گردان انبیاء هم دو روز بعد جهت آموزش شنا به پادگان ۱۵ خرداد اصفهان حرکت کرد .
حدودآ پانزده روزی از دوره می گذشت که یک شب توی راهرو آسایشگاه دیدم سید اکبر اعتصامی روی ویلچر بهمراه یکی از بچه های کادر گردان آمدند . با ناراحتی بسمت سید رفتم .
بچه ها هم که سید را توی راهرو دیدند بسمت او رفتند . بعد از احوالپرسی با ناراحتی به سید گفتم چی شده ؟ سید گفت توی عملیات آزاد سازی چهار گلوگاه فاو بودیم . اصلا من تو فکر ناصر و حمید نبودم که سید گفت: آقای یاراحمدی همشهریات رفتند. هنوز متوجه نبودم منظور سید چیست که سید گفت آقای یاراحمدی ناصر و حمید شهید شدند . پیش ویلچر سید از ناراحتی پاهام سست شد و روی زمین نشستم . گریه ام گرفت .
👇👇👇
🍂 یاد حرفهای ناصر افتادم که می گفت بعد از این ماموریت می خواهم برم سراغ امتحانات پایان ترمم . همینطور که پیش ویلچر سید نشسته بودم سید با ناراحتی بدون نگاه به من گفت : آقای یاراحمدی ای کاش حرفت را آنروز گوش می دادم و ناصر را فرمانده گروهان می گذاشتم . سید دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد .
👈🏽 وقتی سید با بچه ها داشت صحبت می کرد همراه سید به من گفت : آقای یاراحمدی حقیقت وقتی گردان خط عراق را گرفت فردای آنروز عراق حمله سنگینی کرد . بچه ها مقاومت زیادی کردند اما بچه های جدید نتوانستند تحمل کنند و عقب نشینی کردند . همراه سید به من گفت : فرمانده گروهان خدایی و ناصر و چند نفر دیگر تا آخرین لحظه مقاومت کردند تا به شهادت رسیدند .
راوی: بهرام یاراحمدی
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 صدام، نزدیک اسارت در
فتح المبین
•┈••💠••┈•
🔻 " لعنت بر آنها "
سرلشكر ستاد «عبدحميد محمود الخطاب»، رئيس دفتر رياست جمهوری عراق و از همراهان دايمی صدام طی دوران جنگ با ايران، درخصوص چند و چون اين ماجرا می گويد: در عملياتی كه ايرانی ها نام فتح المبين را روی آن گذاشته بودند، نيروهای ايرانی به منطقه استقرار سپاه چهارم و مواضع ستادی اين سپاه رسيدند. آقای رئيس جمهور [صدام] هم در همين منطقه بود. سپهبد خلبان «عدنان خيرالله طلفاح» -وزير دفاع- هم بود. فهميديم كه نيروهای ايرانی، ما را دور زده اند. احساس همه ما اين بود كه به زودی به اسارت نيروهای ايرانی درخواهيم آمد. آقای رئيس جمهور، مضطرب از عدنان خيرالله پرسيد:
-عدنان، بگو چه بايد بكنيم؟
عدنان خيرالله جواب داد:
-سرورم، جای ديگری برای فرار و پنهان شدن پيدا می كنم.
دوباره آقای رئيس جمهور پرسيد:
-سلاح و مهماتی هم به همراه داريد؟
من جواب دادم: فقط يك قبضه تفنگ داريم.
ايشان با خشم و غضب گفت:
-اگر ايرانی ها مرا پيدا كنند، می دانيد چه میشود؟
افراد همراه همگی سعی می كردند آقای رئيس جمهور را آرام كنند. او در حالی كه به تانك های ما كه در آتش می سوخت، نگاه می كرد، دايم زير لب می گفت:
لعنت بر آنها! ما را در ورطه جنگ گرفتار كردند.
او اسم كسی را نمی آورد. فقط به لعنت كردن اكتفا می كرد؛ اما من می دانستم كه منظورش آمريكا و رهبران عربستان و كويت هستند.
آن روز ما برای چند ساعتی در محاصره بوديم؛ اما ناگهان يك دستگاه خودرو را كه حامل افراد مجروح بود، پيدا كرديم. افراد زخمی را بيرون كشيده، خودمان سوار شديم. رئيس جمهور وقتی سرجايش نشست، گفت:
-زخمی ها مداوا خواهند شد؛ اما اگر ما اسير ايرانی ها بشويم، چه بايد بكنيم؟
✵✦✵
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂