🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳۹ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یکی دو روز پس از عملیات والفجر ۵، خبر دادند چند خودروی عراقی در منطقه جا مانده است و نفراتی که شب رفته بودند تا آنها را بیاورند در همان ابتدای شیار گم شده و دست خالی برگشته اند. علی آقا به من و یکی دیگر از نیروهای واحد، ماموریت داد تا این چند نفر نیروی واحد موتوری و تعمیرات را ببرم داخل منطقه و ماشین ها را بیاورند. حسن خادملو، حسین صیادزاده، محمدی و یک دوست به نام آقا سیا گروه موتوری و تعمیرات بودند. صبح از خط کندیم و وارد شیار شدیم. از ارتفاعات کوه تونل که سرازیر شوی، وارد دشت بزرگی می شوی که در آن اتوبان جنوب به شمال عراق قرار دارد. بالاخره در دشت ماشین ها را پیدا کردیم. دوستان مشغول راه اندازی ماشین های بی صاحب و بی سوییچ شدند که ناگهان دو هلی کوپتر در فضای منطقه پیدا شدند. ابتدا اعتنایی نکردیم، اما لحظاتی نگذشت که متوجه شدیم آنها به طرف ما می آیند. درنگ جایز نبود. مثل گله گوسفندی که گرگ به آن می زند از ترس به طرف شیار دویدیم. در همین لحظه راکتی به طرف ما شلیک شد و دانستیم که واقعاً گرگ به گله زده است. لحظه ای بعد راکت دوم هم شلیک شد. نفس زنان خودمان را روی تپه ماهورها گم و گور کردیم تا شاید از دید و تیر خلبان دور بمانیم، اما راکت سوم هم شلیک شد. ما سیبل ثابت بودیم و او ما را هدف قرار می داد. تصمیم گرفتیم فرار کنیم به طرف بالای شیار و ارتفاع. خوشبختانه یکی از هلی کوپترها رفت، ولی دومی ول کن نبود. نزدیک خط خودمان، بچه ها با دیدن هلی کوپتر به جای اینکه بترسند، سرشوق آمدند. گلوله بود که به طرف هلی کوپتر روانه می شد. رگبار کلاشینکوف، تیربار، دوشکا و حتی گلوله های آر پی جی! ما که درگیر جان خودمان بودیم، فقط فرار می کردیم و منتظر راکت چهارم که صدای انفجاری پیچید در گوشمان. نفهمیدیم چه شد و چه جوری از خط خودمان گذشتیم. گویا خلبان فقط ما را می دید و از بقیه غافل بود که هدف آتش بسیجی ها قرار گرفت و سقوط کرد و ما از مهلکه نجات پیدا کردیم و برگشتیم.
بچه های موتوری راه را که یاد گرفتند، شبانه ماشین های غنیمتی را آوردند. یکی از این خودروها، جیپ سرهنگ عراقی در محور پیزولی بود. او هم که غافلگیر شده بود، بی خبر از همه جا، آمده بود به منطقه اش سری برند که رزمندگان اسلام اسیرش کردند. او در بازجویی گفته بود که من هیچ اطلاعی از عملیات نداشتم و غافلگیر شدم. مرحوم حاج حسین ثمری، پدر شهیدان ثمری او را اسیر کرده بود.
جیپ بعلت انفجار نارنجک در داخلش کمی آسیب دیده بود. دوستان تعمیرگاه دستی به سر و روی جیپ کشیدند و بدین ترتیب این ماشین روسی، جان می داد برای کار اطلاعات و شناسایی و می توانستیم در پوشش برادران ارتشی در منطقه تردد کنیم. جیپ و ظاهرش درست شد. دل و روده اش ولی مشکل داشت. آب و روغن قاطی می کرد. چند بار تعمیر شد، اما خوبِ خوب نشد. یکی از دلایل این ناخوشی بی صاحبی اش بود. راننده مشخصی نداشت، هر کسی می رسید ، سوارش می شد و گاز می داد. مدتی کنار بقیه کارها، من شدم راننده این فلک زده. آن روز برای بازدید از قسمت صخره ای مشرف به سرپل ذهاب به ارتفاعات بازی دراز رفتیم. ( ارتفاعات به هم پیوسته و پیچیده ای که از سرپل ذهاب تا نزدیک گیلان غرب امتداد می یابد) بین راه جیپ به پِت پِت افتاد و خاموش شد. راه مانده را پیاده رفتیم و تصمیم گرفتیم در راه بازگشت، جیپ را با هل دادن روشن کنیم، اما با هل روشن نشد و بچه ها از کول و کمر افتادند.
آمپر بنزین خراب بود و معلوم نبود ماشین بنزین دارد یا نه. در این حیرانی و معطلی، یکی از بچه ها اهرم زیر صندلی را چرخاند و بنزین از مخزن اضطراری، به باک مخزن اصلی منتقل شد. (باک زاپاس) با این کار بنزین به داخل کاربراتور رسید و با هل مجدد و هم زمان با هنر نمایی سعید، ناگهان ماشین دِر دِر کنان روشن شد.
بعد از این ماجرا، دیگر ماشین تقریباً سرحال بود و فرمانش فقط در دست من ماند. شبی علی آقا همه ما را احضار کرد و گفت: همین یکی دو ساعت پیش دستور داده اند که از سرپل باید برویم به جنوب.(در اواخر فروردین۶۳) مثل همیشه، باز نگفت کجا و ما هم نپرسیدیم. وسایل را بار زدیم. به سرعت کارها را برای فردا راست و ریست کردیم.
فردا صبح حرکت کردیم سمت جنوب و ظهر از جاده اهواز خرمشهر وارد اردوگاه شهید محمدی شدیم. در اردوگاه دو تا مقر وجود داشت. دور مقر اطلاعات به شعاع چند متر خاکریز نسبتاً بلندی زده بودند. چسبیده به دیواره داخلی خاکریز، چادرهای استقرار نیرو بود که تیم ها در آن تقسیم و مستقر شدند. در همان بدو ورود علی چیت سازیان آموزش ها را آغاز کرد و گشت در دشت و به ویژه در تاریکی شب و گرا گرفتن را یادمان داد. با حضور آدمها در بیابان های اهواز و شخم زدن زمین برای خاکریز و سنگر و غیره، خانه زندگی رتیل و عقرب ها به هم ر
یخته بود. ما همدانی ها می گوییم، لانه توچان شده اند. هر جا می رفتی عقرب و رتیل می دیدی. سفره نان را باز می کردی، می دیدی زودتر از شما مهمان پای سفره که نه، توی سفره نشسته است!
در واحد ما دوستان تخت روان درست کرده بودند. پوکه های توپ را پایه می کردیم در زمین و روی آن الوار می انداختیم تا از نیش عقرب و رتیل و سایر جانوران دیگر در امان بمانیم، اما عقرب ها از پوکه ها نیز بالا می کشیدند! دور پوکه ها روغن سوخته می ریختیم تا بلکه از بوی بد آن به ما نزدیک نشوند، اما می شدند. آنها تقصیر نداشتند ما زندگی آنها را به هم ریخته و لانه توچان کرده بودیم. درست یا غلط نمی دانم، آن روز بعضی کاری انجام دادند. حلقه ای درست شد و دور تا دورش نفت و بنزین و روغن سوخته ریختند. عقرب و رتیلی بعنوان قهرمان و رقیب وارد این میدان شدند. دور تا دور این حلقه بچه ها حلقه زدند و تماشاگر نبرد گلادیاتوری این دو موجود نگون بخت شدند و یادم نیست کدام یک دیگری را نیش زد و کشت.
فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فرمانده و رزمنده نداشت. فرمانده لشکر و فرمانده گردان و گروهان با سرباز و بسیجی تازه وارد همه خود را در یک سطح میدانستند و از سفرههای ساده و بیآلایش خود لذت میبردند. وقتی سفرهها در پشت جبهه و پادگان پهن میشد، غذای گرم به لطف آشپزهای منطقه، پابرجا بود سفرههایی سرشار از خنده و شوخی که اتفاق جدانشدنی جمعهای رزمندگان بود. اما بسیار پیش میآمد که سفرههای سنگری تنها نان خشک و پنیر یا خرما و مربا... را به خود میدید و قوتی که رزمندگان را برای یک شبانه روز جنگ سخت نگه میداشت و پرورش میداد.
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ستون پنجم عراق در شهر شایعه پراکنی می کرد. مردم عرب را فریب می دادند.
تقریبا تمام مناطق مسکونی آبادان مورد حملات سنگین قرار گرفته بود. تعداد مجروحین و شهدا زیاد بود. عده ای را به بیمارستان هلال احمر، عده ای را به بیمارستان آرین می بردند. عده ای را هم به بیمارستان ما می آوردند. تقریبا حدود سه روز بی وقفه مشغول بودیم. روز چهارم هم شب شد.
ساعت ده با اتومبیل بیمارستان به خانه رفتم. منطقه بریم در خاموشی مطلق فرو رفته بود. برق را قطع کرده بودند. پرنده در آن منطقه پر نمیزد. سکوت مرگ بار و وهم انگیزی همه جا را گرفته بود. ما یک سگ داشتیم. وارد حیاط که شدم، در تاریکی شب در حالی که مشخص بود ترسیده است، جلو دوید. پوزه اش را به شلوارم میمالید. چند روز غذا نخورده بود. داخل خانه رفتم. آشپزخانه تاریک بود. به سختی شمعی پیدا کرده و آن را روشن کردم. در فریزر را که باز کردم، دیدم یخ مقدار زیادی گوشت و مرغ و مواد غذایی دیگر که ذخیره شده بود، در حال آب شدن است
چند تیکه گوشت برداشتم و جلوی سگ انداختم. با ولع شروع به خوردن کرد. خوشبختانه آب شهر هنوز قطع نشده بود. ظرف آب او را نیز پر کردم. تلفن هنوز کار می کرد.
همسر و دخترم شب را منزل مهندس گلشن در آبادان استراحت کرده و صبح زود عازم اهواز شده بودند. مهندس پشت رل اتومبیل ما و پدر خانمش، پشت رُل اتومبیل خودشان نشسته بود. ساعت شش صبح حرکت کرده بودند و ساعت هشت به اهواز رسیده بودند. ترافیک جاده سنگین بود. همسر مهندس، تازه وضع حمل کرده بود و وضعیت مناسبی نداشت. چون تحمل طی مسافت بیشتر را نداشته به خانه یکی از دوستان مشترک می روند. تصمیم داشتند که چند روز بمانند تا حال خانم گلشن بهتر شود، اما وقتی به اهواز می رسند متوجه میشوند که نیروهای عراقی تا منطقه شوش و جاده اهواز - اندیمشک نفوذ کرده اند.(جاده زیر آتش بود ولی هیچ نیروی عراقی به این جاده نرسید) جاده در دست آنهاست و قصد دارند به سمت اهواز بیایند. همان شب، اهواز هم مورد بمبباران هوایی قرار می گیرد. آن جا نمی مانند و به سمت آغاجاری حرکت می کنند. علاوه بر وضعیت جسمانی خانم مهندس گلشن و نوزادشان، برای گرفتن بنزین در پمپ بنزین های بین راه به مشکل برخورده بودند.
بسیاری از مردم آبادان و اهواز می خواستند خود را به شهرهایی مثل شیراز، اصفهان و نقاط دیگر برسانند. هزاران اتومبیل شخصی و وانت بار در صف به طول چند کیلومتر در نوبت بودند، باید به ژاندارمری و فرمانداری مراجعه می کردند. مأموران پس از شنیدن شرح وضعیت و بازرسی، نامه ای به آنها می دادند که بدون نوبت، ده یا پانزده لیتر بنزین بگیرند. بالاخره ساعت هفت شب به آغاجاری می رسند. یک شب را هم در آغاجاری در منزل یکی از دوستان اقامت کرده و روز بعد از آغاجاری به سوی بهبهان و گچساران حرکت می کنند..
خسته و کوفته، با افکاری آشفته از صحنه هایی که دیده بودم، صحبت های همسرم و در اندیشه عاقبت کار، روی تخت دراز کشیدم. مدتی را در حالت خواب و بیداری و گوش به زنگ تلفن روی تخت بودم. ساعت سه صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. از بخش جراحی تماس گرفته بودند. دکتر پروین، رئیس بخش جراحی پشت خط بود. گفت همگی دور هم هستند من هم بروم بیمارستان تا اگر مشکلی پیش آمد تنها نباشم. گفتم نیم ساعت دیگر به بیمارستان می روم.
دوش گرفتم. لباس پوشیدم. یک ساک بزرگ برداشتم و مقداری لباس و لوازم ضروری داخل آن ریختم. مانده بودم که با مواد غذایی داخل یخچال و فریزر چه کنم. چون فاسد می شد و بوی تعفن همه جا را می گرفت.
تعدادی گربه از بوی غذای سگ توی حیاط جمع شده بودند و میو میو می کردند. مقداری گوشت آوردم و جلوی آنها انداختم. هرکدام تکه ای برداشته، فرار کردند.
مردی را دیدم که او را می شناختم. یک بار سکته مغزی کرده بود و یک پای او اندکی میلنگید. تقریبا با تمام سکنه آن اطراف آشنا بود. مردم آن منطقه به او کمک می کردند. گاهی هم برای خریدهای مختصر، او را به مغازه می فرستادند. معمولا اطراف منطقه بریم بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «شبانه روز اینجا نگهبانی میدم که دزد به خونه ها نیاد.»
تعدادی از صاحب خانه ها از آبادان رفته و خانه ها را به او سپرده بودند. البته نیروهای کلانتری محل که در نزدیکی منزل ما بود مرتب گشت می زدند. گفت با عده ای از مستخدمین در یکی از ساختمانهای مخصوص سرایدارها زندگی می کند. گفتم مواد غذایی داخل یخچال و فریزر را ببرد، با دوستانش مصرف کنند. سفارش کردم در نبود من مواظب منزل ما هم باشد. گفت به تنهایی نمی تواند مواد غذایی را ببرد. رفت تا کسی را برای کمک بیاورد. تا او بیاید، من هم چند کیسه نایلونی بزرگ آماده کردم.
مرد همراه دو سه نفر دیگر آمد. مواد داخل یخچال و فریزر را داخل کیسه های نایلونی ریختند و بردند. مقداری قند و شکر و هرچه که خوردنی
بود را به آنها دادم تا مصرف شود. آنها که رفتند من هم به بیمارستان زنگ زدم و اتومبیل آمد. ساکم را برداشتم و حرکت کردم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۰ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
فروردین و اردیبهشت جنوب، مثل تیر و مرداد همدان است. گرمای هوا فکر آب تنی و شنا را در ما تقویت کرد...
جایی را نشان دادند و از من خواستند بعنوان مربی شنا و غریق نجات همراه شان بروم و کارشناسی کنم. بیست و شش نفر سوار دو تا تویوتا وانت راه افتادیم. مسافت زیادی رفتیم تا به کارون بزرگ رسیدیم. کارون، با آبی گل آلود و عرضی طویل و در حال حرکت. بچه ها پریدند پایین و در یک چشم به هم زدن لباس ها را کندند.
تجربه به من می گفت شنا در این رود، خطرناک است. لخت نشدم و فقط نگاه کردم. پرسیدند: چرا لخت نمی شوی؟
- من اینحا به آب نمی افتم!
- چرا؟
- این رودخانه وحشی، خطرناک است، آدم را با خودش می برد.
- مربی! لابد می ترسی. شماها فقط میان استخرها شنا کردید..!
- شما درست می گویید. می ترسم. من اینجا شنا نمی کنم. هیچ مسئولیتی هم قبول نمی کنم، شناگران حرفه ای!
آنچه کار را سخت تر می کرد، این بود که آن قسمت، محل استحصال آب برای کشاورزی بود. کشاورزان موتورهایی در کناره آب گذاشته بودند و آب را پمپاژ می کردند. سایر قسمت ها و دیواره های رود هم سُر و لَجنی بود. آب از دیواره ها گاهی تا یک و نیم متر پایین تر بود و خطرناک تر. به هیچ وجه نمی شد به این دیواره های سُر و لجنی و صاف تکیه کرد. متلک ها ادامه داشت، اما من زیربار نرفتم. آنها وقتی دیدند کوسه از این آب می ترسد، سنگین و رنگین لباسها را پوشیدند، اما متلکها قطع نمی شد!
علی آقا کارم را تایید و تاکید کرد که جای مناسبی را برای شنا پیدا کنید. با یکی دو نفر از دوستان تحقیقات را شروع کردیم، سرانجام برکه ای پیدا شد. برکه ای بزرگ با عمق حداکثر یک و نیم متر که اطراف آن نیزار بود. برکه را به علی آقا نشان دادیم و پسندید.
به سرعت و حتی عجله ای برآمده از شوق شنا، آموزش شنا آغاز شد. هر روز ظهر سوار تویوتاها می شدیم و در برکه آب تنی می کردیم. عمق آب متفاوت بود و کف آب گِل. این بچه ها هم که شنا نمی کردند، گِل می ولاییدند.(گِل لگد میکردند) با شالاپ و شلوپ بچه ها، آب برکه یک سر گِل آلود می شد. وقتی از آب بیرون می آمدیم، گِل به سر بودیم واقعاً و مثل خرخاکی می شدیم و گوش ها و دماغ و دهان و چشم ها پر از گِل!
در این تفریحات آموزشی بودیم که علی آقا خبر داد باید کار شناسایی را در منطقه آغاز کنیم. همه نیروها آمده بودند و اردوگاه پر از نیرو بود. او گفت: وسایلتان را جمع کنید، ولی به چادرها دست نزنید و بگذارید درِ چادرها آویزان بماند تا معلوم نشود ما هستیم یا نیستیم.
شبانه نیروهای واحد به جای دیگری منتقل شدند. علی آقا به من دستور داد که بمانم و کارها را راست و ریست کنم. من، محسن حسنی و یک نفر دیگر در اردوگاه شهید محرمی ماندیم. تا ظهر کارها انجام شد. علی آقا گفت: کارها را که انجام دادی، نزدیک ظهر ساعت یازده می ردی سهمیه شام واحد را می گیری و می آوری سرپل ذهاب برای شام!
او می خواست هیچ رد پایی از نبودنمان در منطقه باقی نماند. هفتاد هشتاد پُرس چلو مرغ چرب و چیلیک را تحویل گرفتیم، اما وعده شام فردا را از لیست آمار حذف کردیم. ابتدا خودمان دلی از عزا درآوردیم و با جیپ عراقی افتادیم به راه، عصر در اندیمشک ماشین خراب شد. هر جا رفتیم به در بسته خوردیم. گفتند باید تا فردا صبح صبر کنید.
چاره ای نبود، شب را به امید فردا در ماشین خوابیدیم. بچه ها در سرپل ذهاب منتظرند که شام چلومرغ بخورند. آنها نخوردند، اما ما خوردیم. صبحانه هم خوردیم!
تعمیرگاه در دروازه اهواز بود. با هُل جیپ را به آنجا رساندیم. از نفس افتادیم. با چه بدبختی آنجا را پیدا کردیم و رسیدیم. گفتند: کار ما نیست!
جای دیگر رفتیم و گفتند کار ما نیست. این لگن روی دست ما مانده بود. آخر سر گفتند: برادر! این ماشین روسی است. نه قطعه اش هست نه تعمیرکارش. فقط یک نفر از عهده این کار بر می آید!
به ناچار ماشین را از این طرف شهر هُل دادیم به آن طرف شهر. پرسان پرسان آن یک نفر را پیدا کردیم. با بیچارگی و ناامیدی احوال ماشین را برایش گفتیم. بررسی کرد و گفت: دنده استارت ماشین خراب است. برق وارد استارت نمی شود و باید باز شود.
گفتیم: خیلی خب، بازش کن، هر چه مزدش باشد، می دهیم!
بازش کرد و کمی این طرف آن طرفش کرد و با ناامیدی گفت: قطعه می خواهد و ما قطعه اش را نداریم، یعنی هیچ کس ندارد!
گفتیم: یعنی هیچی به هیچی؟
گفت: بله هیچی. فقط من استارت را برایتان یک سره می کنم. باتری را هم می گذارم زیر شارژ، ولی همین یک بار شارژ می شود.
و ادامه داد: تا می توانید چراغ ها را روشن نکنید تا شما را به یک جایی برساند و شاید قطعه اش را پیدا نکنید.
باز هم چاره نداشتیم باید صبر می کردیم. درآوردن دنده استارت این ابوقارقارک مثل این بود که بخواهی سنگ مثانه عمل کنی. دل و روده ماشین را ریختند زمین
تا برسند زیر موتور و دنده استارت را باز کنند و یک سره اش کنند. جراحی که تمان شد، ظهر بود. ماشین روشن شد و صدای هلی کوپتر منطقه را برداشت طوری که همه نگاه ها برگشت طرف ما.
پرسیدیم: پس این صدا چیه استاد؟
گفت: به خاطر سوختن واشر اگزوز است. هیچ واشری هم به آن نمی خورد.
گفتم: پس چی؟
گفت: هیچی داداشم. بروید فقط صدا می کند، مشکلی نیست که!
تمام خلایق نگاهمان می کردند و شاید دری وری هم می گفتند! واقعاً جیپ شده بود قارقارک، مثل اینکه یک گله صدتایی کلاغ با هم قارقار کنند. مشکل اگزوز یک طرف، فرمان ماشین هم به چپ می زد، کمی که به سمت راست می گرفتم، چرخها صاف می شد، اما بعضی وقت ها به راست می گرفتم، نمی شد. ول می کردم دوباره می گرفتم، نمی شد. سه چهار بار که می گرفتی به چپ، ماشین می کشید به راست و دوباره روز از نو روزی از نو. رانندگی با این ابوطیّاره، مصیبت در مصیبت بود. بچه ها می گفتند: لابد صاحبش راضی نیست!
ناهار هم مرغ خوردیم! بعد از ظهر از جاده ی پل دختر به اسلام آباد غرب حرکت کردیم. نماز را خواندیم و هوا کم کم تاریک می شد، اما به توصیه مکانیک نباید چراغ ها را روشن می کردم، اگر ماشین باتری خالی می کرد، بدبخت می شدیم. چراغ خاموش، پشت سر ماشین های چراغ روشن می راندم، اما آنها که منتظر ما نمی شدند، به سرعت می رفتند و ما در تاریکی می ماندیم. ماشین ها که از روبرو می آمدند، وحشتناک بود، یک نیم چراغ می دادم، یعنی ما هستیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم. شام هم شام دیشب را خوردیم و راه افتادیم به طرف سرپل ذهاب.
اسلام آباد را رد کردیم و رسیدیم به کِرِند که باتری ماشین خالی شد! ناامیدانه باتری را دوباره فرستادیم زیر شارژ که برق رفت. دو ساعت رفت و نیامد! بالاخره مغرب رسیدیم به سرپل ذهاب، یعنی بعد از دو روز و یک شب. خسته و کوفته و اعصاب خُرد وارد بخشداری سرپل ذهاب شدیم. صدای قارقار و دِرِّدِرّ همه را کشاند به ورودی مقر اطلاعات. تکه پرانی ها شروع شد: علی آقا الحمدالله واحد، هلی کوپتر دار هم شد! و هِرّوکِرّ بچه ها شروع شد و ما هم خسته و داغان. علی آقا پرسید: پس شما کجایید. غذا چی شد. دیروز قرار بود برسید!
سه نفری تقریباً در این چند وعده، همه چلو مرغ را خورده بودیم! مقدار کمی مانده بود که آن هم فاسد شده بود. داستان را از اول تا آخر گفتیم. استارت، دنده استارت، فرمان، برق، باتری و حالا لابه لای حرف های ما تیکّه پرانی ها هم کم نبود. یک دفعه علی آقا گفت: آقا جانِ من! محمد بابازاده، محمد بابازاده، کار دست محمد است.
محمد در واحد راننده بود. به دستور علی آقا او باید ماشین را می برد همدان و می خواباند، یک هفته. ده روز، پانزده روز و صحیح و سالم و قبراق برمی گرداند. وقتی محمد آمد، گفت: آخه، علی آقا!
- آخه ماخه ندارد. ببر، از صبح بالای سر ماشین می ایستی تا کارش ردیف شود. شب هم برو پیش زن و بچه ات.
گفتم: آره خیلی خوب است علی آقا. من که راننده نیستم. پدر ما را این ماشین درآورد، خدا خیرت بدهد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 باورمان نمیشد،
روزگاری خواهد آمد
که برای خاطرات خوشمان
هم اشک فراق بریزیم
و حسرت ببریم
یادش بخیر
✨ وقتی تمام نیرو ها را بعد ۴۵ روز به مرخصی یه هفته ای می فرستادند ..
خداییش چه لذتی داشت !😘
✨همه بچه ها روحیه می گرفتند !
بعد بی صبرانه منتظر آمدن
اتوبوسها می شدیم ..✨
✨دیدنی بود شور و نشاط بچه ها🤗😘✨
وقتی می دیدیم جلوتر از اتوبوسها یه تویوتا حرکت می کنه که پشت فرمان شهید دستنشان
مسئول تدارکات🍋🍬🌭🍎🍏🍞🌯 نشسته .. ✨
✨و با خوشحالی تندتند برای ما دست تکان می ده .
صدای صلوات💠 بچه ها ی گروهانها به هوا می رفت ✨
✨یادش بخیر ! 😭✨
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دلم یاد شهیدان کرده امروز
#کلیپ
#نماهنگ
#فتو_کلیپ
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 4⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
شهر خلوت شده بود. در طی این مدت بیشتر سکنه آبادان، شهر را تخلیه کرده بودند. تقریبا صبح بود که به بیمارستان رسیدم.
هنوز در راهروهای بیمارستان و حیاط بیمارستان عده ای از پرستاران و پزشکان سرگردان و در فکر مقدمات خروج خانواده هایشان از آبادان بودند.
یکی از همکاران آمده بود تا از رئیس بخش جراحی اجازه بگیرد زن و بچه اش را به منزل پدر خانمش در آغاجاری ببرد. کیف دستی اش را کنار اتاق عمل گذاشت و مشغول صحبت بودیم. همان موقع صدای چند انفجار فضا را لرزاند. شیشه های اتاق عمل خرد شد. گرد و خاک، اتاق عمل را پر کرده بود. چند تن از پزشکان و پرسنل مجروح شده بودند. از جمله دکتر ریاضی متخصص داخلی و دکتر جواهری که روان پزشک بود و دکتر غانم که جراحت جدی داشت. یک ران او آسیب عضلانی شدید دیده بود و استخوانش هم از چند نقطه شکسته بود، به اضافه این که دست راستش، در ناحیه کف دست و انگشتان زخم های عمیقی برداشته بود، به نحوی که انگشت شصت او تقریبا قطع شده بود، ولی میشد با جراحی آن را حفظ کرد. چند پرسنل هم زخم های شدیدی داشتند.
کف اتاق عمل پر از خرده شیشه بود. قطعات شیشه حتی تا داخل راهرو اتاق عمل هم پاشیده بود. بالاجبار در راهروی اتاق عمل و روی برانکار درمان اولیه، شامل بند آوردن خون ریزی، پانسمان و آتل گچی موقت را برای مجروحین انجام دادیم و پس از تزریق خون و سرم و دادن آنتی بیوتیک، آنها را با آمبولانس به اهواز فرستادیم.
هنگامی که می خواستند دکتر غانم را به اهواز ببرند، سوئیچ اتومبیل BMW خود را که هنوز نمره نشده بود و با نمره ترانزیت تردد می کرده به یکی از جراحان به نام دکتر تمراز داد و گفت: «اتومبیل من را به منزلت ببر. فعلا در پارکینگ خانه ات باشد.»
دکتر غانم را به اهواز بردند. ما مشغول مداوای مجروحین بودیم.
در حین گلوله باران توسط توپخانه و سایر سلاح های سنگین، تعدادی مجروح به بیمارستان آورده بودند. بسیاری از مجروحین را بعد از کمک های اولیه به بیمارستان آرین منتقل می کردیم. مجبور شدیم تختهای اتاق عمل را به راهروها بکشیم و برخی را نیز در راهروهای اتاق عمل، جراحی کردیم.
همزمان از قسمت خدمات و تعمیرات بیمارستان آمدند تا اتاقهای عمل و سایر قسمت های آسیب دیده را تعمیر و تا حدودی آماده کنند. پنجره ها را با ورقه های فیبر مسدود کردند و پشت آنها را چند ردیف کیسه های پر از شن چیدند.
گفتند چند خمپاره به پارکینگ بیمارستان اصابت کرده است. از عمل های جراحی که فارغ شدیم، به آنجا رفتیم. یکی از خمپارهها درست خورده بود به اتومبیل دوست ما که آمده بود اجازه بگیرد و زن و بچه اش را ببرد. اتومبیل او دو نیم شده بود. بخشی از آن یک طرف پارکینگ و بخشی دیگر طرف دیگر افتاده بود. می گفت: «خوب شد کیف مدارکم را از داخل ماشین برداشتم و به اتاق عمل آوردم.»
مقداری لوازم ضروری و مدارک خود را داخل اتومبیل می گذارد و به بیمارستان می آید تا اجازه بگیرد و خانواده اش را به آغاجاری ببرد. اتومبیلش را در پارکینگ بیمارستان پارک می کند، کیف مدارکش را برمی دارد و با خود به اتاق عمل می آورد. حالا اتومبیلش در حالی که دو نیم شده بود در کنار چند اتومبیل دیگر در آتش میسوخت.
دکتر تمراز اتومبیل دکتر غانم را به خانه اش برد و در پارکینگ پارک کرد و به بیمارستان برگشت. اتاق های عمل آماده شده بود و دوباره کار را شروع کردیم.
صبح روز بعد با صدای انفجارهای شدیدی که از سمت پالایشگاه می آمد، شروع شد. سیستم حرارتی آشپزخانه از بخاری که در پالایشگاه ایجاد میشد و توسط لوله کشی به آنجا می آمد کار می کرد. با حرارت بخار، غذا را توی دیگ های بزرگ می پختند. وقتی پالایشگاه را زدند، عملا آشپزخانه خوابید. آب هم قطع شد. بلافاصله قسمتی از آشپزخانه را با سیلندرهای گاز راه اندازی کردند. به پرسنل شرکت نفت گفته شد هر کس در خانه کپسول گاز دارد به بیمارستان بیاورد و تحویل آشپزخانه بدهد و رسید دریافت کند که اکثر پرسنل این کار را انجام دادند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 بررسی عملیاتهای دفاع مقدس
🔻 فتح المبین ۵
•┈••💠••┈•
🔅 عملیات از چهار محور کلی با چهار قرارگاه سازماندهی شد که این قرارگاهها از شمال به جنوب عبارت بودند از قدس، نصر، فجر و فتح.
🔻محور قرارگاه قدس (تیشه کن، چاه نفت به سمت دشت عباس و عین خوش) در این محور، ارتفاعات عین خوش و تنگه ابوغریب به عنوان عوارض حساس منطقه شمالی، از اهداف حیاتی عملیات محسوب می شوند زیرا از قابلیت پدافندی برخوردار بودند و در صورت تأمین و تصرف آنها، عقبه نیروهای دشمن تهدید و خطوط مواصلاتی آنها قطع می شد.
🔻 هدف نهایی قرارگاه قدس در این محور، تصرف ارتفاعات عین خوش، منطقه ابوغریب و تينه بود.
🔻محور قرارگاه نصر (غرب پل نادری)
در این محور، ارتفاعات شمال شرقی شامل علی گره زد، شاوريه و بخشی از جاده دزفول - دهلران، عوارض حساس این منطقه بودند و در صورت آزادسازی و تأمین آنها، عقبه نیروهای دشمن در پای پل، سرخه صالح و کوت کا پن تهیه می شد و همچنین الحاق نیروهای خودی در پای پل آسان و امکان دستیابی به چنانه و برقازه فراهم می گردد. بنابراین قرارگاه نصر در جناح چپ قرارگاه قدس مأموریت داشت مناطقی چون شاوریه، تپه بلتا، علی گره زد، تپه چشمه، کوت کاپن و سایر عوارض حساس منطقه را تصرف و تأمین کند. عملیات در این محور به دلیل نحوه آرایش و استعداد دشمن و حساسیت عراق به این منطقه، به شکل تک جبهه ای بود که عملیاتی سخت و دشوار محسوب می شد.
🔻محور قرارگاه فجر (شوش)
در این محور، تپه های ابو صلیبی خات مهم ترین عوارض حساس منطقه در غرب رودخانه کرخه به شمار می رفتند که بر تمام این منطقه مشرف بودند و در صورت تصرف و تأمین آنها، علاوه بر تجزیه نیروهای دشمن، دستیابی به چنانه و تپه های برقازه تسهيل و زمینه سقوط مواضع دشمن در ملحه، كوت کاپن، سرخه صالح و سرخه قلیچ فراهم می شد. قرارگاه فجر در این محور مأموریت داشت عوارض حساس منطقه را تصرف و تأمین کند. نظر به حساسیت دشمن به این منطقه و استحکاماتی که در آن ایجاد کرده بود، عملیات در این محور سخت و دشوار پیش بینی می شد.
✵✦✵
ادامه دارد
#فتح_المبين
#بررسی_عملیاتها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 درد سر "سادات"
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
روزی افسر اردوگاه رمادیه ۱ برای بازجویی و به دست آوردن مشخصات کامل بچه ها وارد اردوگاه شد و شروع کرد به سوال کردن تا اینکه نوبت به من رسید.
اسم من سید مصطفی است ولی بچه ها در اردوگاه مرا سید صدا می زدند. عراقیها هم چون می دیدند لفظ سید که لفظی عربی است برای نامیدن یک عجم به کار برده می شود، عصبانی می شدند و از خود حساسیتی نشان می دادند!
آن روز افسر عراقی از من سوال کرد: اسم؟
گفتم: سید مصطفی و او در برگه بازجویی نوشت «مصطفی». سپس اسم پدرم را پرسید: گفتم: «سید محمد علی»
اما او نوشت: «محمدعلی». بعد پرسید اسم پدر بزرگ؟ گفتم: سید ابراهیم
و او مجددا لفظ سید را حذف کرد و نوشت «ابراهیم» و پرسید: فامیل؟
لبخند زدم و گفتم: سیدزاده
افسر عراقی با تعجب نگاهم کرد و در برگه نوشت «زاده». من خنده ام گرفت و او با عصبانیت گفت: یعنی چه همه اش می گویی سید، سید! مرا مسخره می کنی؟ حالا حقت را کف دستت می گذارم تا بفهمی مسخره کردن یک افسر عراقی چه عواقبی به دنبال دارد!
در این موقع که وضع را ناجور دیدم، بلافاصله سید عمران را که از سربازان و نگهبانان اردوگاه بود صدا زدم و برای او توضیح دادم که موضوع از چه قرار است. سید عمران هم سعی کرد تا این مطلب را به افسر عراقی تفهیم کند، اما وی نپذیرفت و با عصبانیت و خشم دستور تنبیه و شکنجه مرا صادر کرد.
•┈••✾💧✾••┈•
طنز جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۱ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
تازه داشت چشم هایم گرم می شد که برپا زدند. علی آقا در نمازخانه منتظرمان بود. علی آقا گفت: منطقه ای که قرار بود به ما تحویل بدهند تحویل دادند!
پرسیدم: مگر اینجا نبود؟
گفت: نه! اینجا برای رد گم کنی بوده تا ستون پنجم خبر بدهد که نیرو رفته سرپل ذهاب، ولی منطقه اصلی جای دیگر است؟
پرسیدم کجاست؟
گفت: یک جایی هست. وقتی رفتید متوجه می شوید. فلانی مقصد را می داند، دنبالش بروید.
شبانه وسایل را بار کامیون زدیم. یک مینی بوس هم از نیرو پر شد و بقیه هم ماند برای فردا.
ماشین کم داشتیم فقط دو تا تویوتا مانده بود با قارقارک. تویوتاها در مقرنبودند. کامیون و مینی بوس می رفتند که علی آقا مرا صدا زد و با عجله گفت: آقای جام بزرگ! ماشین را روشن کن که دیر شد؟
- کدام ماشین؟
- همان جیپ عراقی دیگر!
- مگر قرار نبود، بابازاده ببردش همدان برای تعمیر؟
-فعلاً نه. چون در منطقه برادران ارتشی هم هستند باید برای رد گم کنی از این ماشین استفاده کنیم.
- علی آقا این ماشین خراب است. از اهواز تا سرپل ذهاب پیر ما را درآورد. می گذاردمان سر کار.
-روشن می شود یانه؟
-روشن می شود ولی باتری اش شارژی است، که تمام بشود سرکاریم.
- یعنی الان روشن می شود؟
- با هُل روشن می شود، وگرنه استارت که ندارد. بدبخت یکسره است!
در حین این گفتگو، دور من و علی آقا کلّی آدم جمع شده بود. گفت: چاره ای نیست. ماشین نداریم، ان شاءالله مثل برق و باد بچه ها را می رسانی.
با اشاره علی آقا، بچه ها مثل مور و ملخ ریختند روی جیپ، با خودم شدیم سیزده نفر! سیزده نفر آدم شلوغ کار ناآرام. از بی جایی علی تابش سوار چرخ زاپاس عقب جیپ شده بود، درست مثل اینکه سوار الاغ آبستن شده باشد! او دستش را گرفته بود از سقف و هر از گاهی سرش را می آورد داخل و چیزی می گفت و می خندیدیم. در سراب گرم، سرِ سه راهی گیلان غرب سرپل و پادگان ابوذر، یکی از تویوتاها داشت از پادگان برمی گشت. نگه داشتم. او هم سر و ته کرد تا با هم برویم. گفتم: بی زحمت چند نفر بروند سوار تویوتا شوند. این بدبخت هم یک نفسی بکشد.
فقط عمو اکبر رفت. او که پیاده شد، سعید چیت سازیان از تویوتا آمد سوار جیپ ما شد و باز شدیم سیزده نفر، تازه این سعید در شوخی و معرکه گیری، خودش سیزده نفر بود. هر چه التماس کردم، نرفتند که نرفتند. گفتند: خوش داریم همگی دورهم باشیم!
تویوتا با دو سه نفر سرنشین و مقداری بار، بعنوان بلدچی جلو افتاد و ما هم دنبالش، ولی ماشین ما قراضه بود. راننده حوصله سرعت لاک پشتی ما را نداشت. گفت: ما در گیلان غرب منتظرتان هستیم. و گازش را گرفت و رفت.
سرپل ذهاب و تنگه رستم را رد کردیم. خدا را شکر پیچ ها تمام شد، اما مگر این بچه ها آرام می گرفتند، تازه وقتی آنها آرام می شدند، خودم چیزی می گفتم. من که ساکت می شدم علی تابش سرش را می آورد داخل اتاقک و یک صدایی چیزی در می آورد و شلیک خنده، ماشین را جا به جا می کرد.
جاده کفی شد، ولی همچنان کمی شیب داشت. فرمان ماشین هم که به چپ می زد و من به راست می گرفتم تا مستقیم شود. در همین چپ و راست کردن فرمان، فرمان را به راست گرفتم، اما نیامد. بار دوم گرفتم، نیامد. بار سوم محکمتر فرمان را به راست چرخاندم. ولی ماشین تاب برداشت و بعلت بار سنگین شروع کرد از سر چرخ ها لندو زدن. یک بار به راست، یک بهر به چپ، چرخ به چرخ شد و مشکه زد. باید کاری می کردم. سرعت ماشین تقریباً زیاد بود. پا را از ردی گاز برداشتم. نیشترمز زدم، اما کنترل ماشین با آن سرعت و شیب در اختیار من نبود. کنارجاده حجمی از خاک کومه شده بود. در این مشکه زدن ها ناگهان ماشین با همه سرعت و وزن و هیکلش به آن برجستگی خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.
چقدر گذشت، نمی دانم. چشمانم را باز کردم، دو سه نفر بالای سرم ایستاده بودند. آنها را سر و ته می دیدم. پرسیدم: ما کجاییم؟ گفتند: اینجا بیمارستان گیلان غرب است.
کلمه ی "است" را که شنیدم، از هوش رفتم. دوباره هوش آمدم. گیج و منگ بودم، ولی از رفت و آمد پرستارهای سفیدپوش متوجه شدم که راستی راستی، در بیمارستانم. پرسیدم: اینجا کجاست؟
این بار گفتند: بیمارستات طالقانی باختران. (کرمانشاه) دو روز در بیمارستان خوابیدم. از بچه ها ماجرا را پرسیدم. گفتند: ماشین چپکرده و همه بچه ها ناجور مصدوم شده اند، همه کله ها شکسته. سرِ من هم شکسته بود، ولی دست و لگن و پا نه. بدنم به شدت کوفته شده و ران پای چپم با یک تیزی بریده بود. پشت دست هایم زخمی و ناخن هایم سیاه سیاه بود. نمی دانم چه بلایی سرمان آمده بود. کنارم محمد بابازاده و علی تابش خوابیده بودند. آنها از من بهتر بودند. علی با آن زاپاس سواری اش، همه چیز را دیده و آن موقعیت باعث نجاتش شده بود!
می گفت: ماشین درحال چپ کردن بود که من به طرفی پرتاب شدم، اما ماشین برگشت روی سق
ف و دو سه تا معلّق خورد و سُر خورد روی زمین و چرخ هایش در زمین آسمان ماند. افرادی عبوری شما را بیرون آوردند. شما از شدت درد زمین را چنگ می زدی و ناله می کردی!
دو روز بعد ما سه نفر رضایت دادیم و از بیمارستان مرخص شدیم...
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂