eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۲ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• تصمیم گرفتیم به همدان برگردیم. از بیمارستان به میدان گاراژهای مسافربری کرمانشاه رسیده بودیم و سخت گرسنه، ساندویچی خریدیم و خوردیم. مردم محو جمال ما شده بودند. سه بسیجی سرشکسته، سه عمامه به سر، سه دست و پا و کمر زخمی، لنگ لنگان سوژه نادری بودیم برای تماشا. با این قیافه ها برای مان کوچه می دادند و دیگر معطل نمی شدیم. با مینی بوسی راهی همدان شدیم. دو سه روزی در خانه استراحت می کردم که علی خوش لفظ آمد احوال پرسی و گفت: مرخصی من فردا تمامه. می خواهم بروم منطقه. کاری، پیغامی نداری؟ گفتم: من هم می آیم! گفت: با این وضع و حالت می خواهی بیایی چه کار؟ گفتم: اینجا دراز کشیدم، می آیم آنجا پیش بچه ها دراز می کشم. حداقل دل تنگی ام در می آید. دارم دق می کنم! پذیرفت. از همدان به کرمانشاه و از کرمانشاه به صالح آباد ایلام رفتیم. او خبر داشت که مقر نیروهای واحد اطلاعات کجاست. به چهار راهی نفت شهر، سومار، صالح آباد و ایلام رسیدیم. از آنجا راهی هم به ارتفاعات میمک به طرف جنوب منتهی می شد. قرارگاه شهید کاشی پور درست در جوار این چهارراه و رودخانه ای قرارداشت. مقر ما هم که فقط چندتا چادر بود کنار همین رودخانه قرارداشت که چیت سازیان آنجا را انتخاب کرده بود. با دیدن رفقا، گُل از گُلمان باز شد. شبی در مقر، دعای کمیلی خواندیم. حال و هوایی بود آن شب، نمی دانم اشک دوری بود یا پاکی برآمده از روزهای بی خبری و سخت بیمارستان. به هر حال معنویتی خاص داشتیم. بعد از اتمام دعا مثل شبهای عملیات همدیگر را در آغوش گرفتیم، همین جور الکی گریه می کردیم. سر من روی دوش محمد مصباح بود و های های گریه می کردیم. به خاطر رودخانه همجوار، شب ها مهمان زیاد داشتیم. دسته دسته می آمدند و می رفتند. پشه های هلی کوپتری یا به قول ما همدانی ها، پشه کوره ها، از روی پوتین هم می زدند! امانمان را می بریدند، حالا مانده بود کی خوشمزه تر باشد. هر جای بدنت که بیرون بود، شیرجه می زدند و نیش را تا بناگوش داخل بدنت می کردند و بعد خارش و خارش و بعد زخم و زخم و زخم. هنوز سَرم باندپیجی بود. سه چهار روزی گذشت، من کار خاصی نداشتم ولی رفقا در رفت و آمد بودند. علی بختیاری از من پرسید: جام بزرگ ماشینت را دیده ای؟ گفتم: نه، من خودم را هم ندیدم. حالا کجاست این قارقارک؟ گفت: انداختنش پاسگاه گیلانغرب. اگر دوست داری برویم ببینیمش؟ و بعد ادامه داد: چند نفر از بچه های تصادفی هم مانده اند سرپل ذهاب‌. فردا صبح من و بابازاده و شما می رویم هم بچه ها را ببین هم سرراه ماشین را، زودی هم برمی گردیم. پشت نرده های حیاط پاسگاه گیلانغرب، ماشین نگون بخت، ماشین بی دنده و استارت، ماشین بی ترمز، ماشین بی باتری و فرمان مثل قوطی کنسرو له شده دیده می شد. صندلی ها با کف اش شده بود یکی! بختیاری پرسید: شما چه طوری از میان این ماشین زنده درآمده اید، خدا می داند، آن هم سیزده نفر؟! سرباز نگهبان که گویا حرف های ما را می شنید گفت: راننده اش فراری است! تعجب کردم. گفتم: یعنی چی فراری است! راننده این قارقارک من بودم. پرسید: اِ، واقعاً، تو راننده اش بودی؟ گفتم: آره. برای چه باید فراری باشم، من که کار خلافی نکرده ام...! تا این را گفتم، نگهبان دستش را گذاشت سرشاسی زنگ و فشار داد. پشت آیفون گفت: یک نفر آمده و می گوید راننده جیپ تصادفی است. بلافاصله ماموری از داخل پاسگاه بیرون آمد و به ما سه نفر گفت: بفرمایید داخل. سلام و علیک کردیم و دست دادیم و به تعارف او نشستیم روی صندلی های چُفت و چوله پاسگاه. مامور انگاری که خیلی تعجب کرده باشد، پرسید: شما راننده این ماشین بودی؟ او با جواب مثبت من ادامه داد که پرونده این سانحه باز مانده و ما باید چندتا سئوال از شما بپرسیم. - حرفی نیست، در خدمتم. و او صدتا سئوال پرسید. کی هستید، از کجا آمده اید، به کجا می رفتید، گواهینامه داری، چند نفر بودید، چند نفر زخمی شده، چندنفر کشته شده... و در آخر هم گفت که شما شاکی خصوصی دارید. محمد گفت: من یکی از مسافران ماشین هستم، شاکی هم نیستم، اصلاً چه کسی گفته ما شاکی هستیم، هیچ کس شاکی نیست. مامور گفت: خیلی خب، مشکلی نیست. این پرونده یک استیضاح لازم دارد که لازم است پر شود و فکر نمی کنم یک ساعت بیشتر کار داشته باشد. بابازاده گفت: آهان! من همین الان رضایتم را می نویسم. همه بچه ها هم می نویسند‌. کسی شاکی نیست. محمد نوشت. علی بختیاری به من گفت: آقا محسن! شما پرونده را تکمیل کن ما هم می ردیم پادگان کار داریم و با هم برمی گردیم مقر. آنها که رفتند، مثل شب اول قبر، مامور دوباره پرسید و من جواب دادم، پرسید و من جواب دادم تا پرونده کذایی تکمیل شد. مرا سپردند به مامور سرباز. سرباز گفت: برویم تا جایی و برگردیم. سوار ماشین شدیم و رسیدیم به دادگستری گیلا
ن غرب. در راهرو حیران و نگران منتظر ماندم تا اجازه ورود دادند. پایم را به داخل نگذاشته بودم که قاضی القضات با یک تبختری جواب سلام را نداده به من نگاه کرد و گفت: ها! قاتل! یخ زدم از تعجب و از این رفتار انسانی! گفتم: با من هستید؟ قاتل یعنی چه؟ گفت: بچه مردم را زده ای کشته ای، می گویی قاتل یعنی چه؟ من از همه جا بی خبر بودم. از وضعیت ده نفر دیگر هیچ اطلاعی نداشتم، یعنی واقعاً کسی در این تصادف کشته شده بود؟ پس چرا بچه ها به من نگفتند. به سرعت این سئوالات از ذهنم می گذشت و من جوابی برای آنها نداشتم. بگومگوی من با قاضی القضات بالا گرفت و گفتم: اگر خدای نکرده کسی یا کسانی کشته شده اند من بی خبرم. ضمناً آنها کشته نیستند و شهیدند. قاضی با تندی با من حرف می زد و همه حرف هایش بوی توهین داشت. معلوم بود از این تازه به دوران رسیده هاست که با یک لیسانس، جای یک مجتهد را گرفته است. گفتم: حالا بر فرض که بنده مجرم. شما اجازه ندارید توهین کنید به من و به همرزم هایم. همه ما در جبهه و در حال ماموریت بوده ایم..‌ جوش آورده بودم و کارد می زدی خونم در نمی آمد. قاضی گفت: مگر ماشینِ تو مینی بوس بوده که سیزده نفر سوارش کردی؟ کار شما چه ضرورتی داشته که این همه آدم را سوار یک جیپ بکنی و ... یاد شیطنت بچه ها افتادم، که هر چی التماس کردم ، دو سه نفرشان سوار ماشین دیگر بشوند و نشدند و عشقشان کشید که دور هم باشیم. گفتم: ببخشید! مثل اینکه شما از اوضاع جبهه و جنگ بی اطلاعید. تمام نیروها پشت همین ماشین ها جا به جا می شوند. خبر ندارید که پشت تویوتاها و حتی کمپرسی چه قدر نیرو می رود و می آید. قاضی که معلوم بود تا حالا پایش به جبهه نخورده و فقط حکم صادر کرده و امضاء زده، پرسید: کمپرسی، برای چه سوار کمپرسی می شوند؟ گفتن: شما خبرندارید؟ نیروها را سوار کمپرسی می کنند و حتی رویش را برزنت می کشند تا معلوم نشود بار این کامیون ماسه و مصالح ساختمانی است یا آدم! قاضی گفت و من گفتم. عصبانی بودم و حرفهای نامربوطش را بی جواب نمی گذاشتم. فکرش را نمی دانم، اما سرش توی کاغذهایش بود چیزی نوشت و زنگ زد تا ماموری بیاید. مامور آمد. قاضی با اوقات تلخی و سگرمه های درهم و برهم گفت: ایشان را ببرید. فرم استیضاحیه پر شده بود. از حرف ها و معرفی خودم ناراضی نبودم. نمی توانستم‌ انکار کنم یا دروغ بگویم، اصلاً خودم، خودم را معرفی کرده بودم از اتاق که بیرون آمدیم، یکهو مامور از کمرش دست بند درآورد و مچ دست راست مرا به مچ دست چپ خودش بند کرد! با ناراحتی پرسیدم: سرکار! دست بند چرا می زنی؟ گفت: قاضی برایت زندان بریده است! از اسم زندان دوباره یخ زدم. امروز روز یخچال بود. قاضی برای من نسخه زندان پیچیده بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خرمشهر در یک نگاه 9⃣ "از اشغال تا آزادی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• بین مجروحینی که آن روزها به بیمارستان آوردند، مجروحی بود که رئیس عقیدتی سیاسی سپاه بود. شخص مؤدب و تحصیل کرده ای بود. ترکش خمپاره به دست او اصابت کرده و تاندون های پشت دست او قطع شده بود. عمل جراحی او را انجام دادم. تاندون های او را ترمیم کرده و پس از پانسمان یک آتل گچی برای دستش گذاشتم. یکی دو روز بستری بود. بعد گفت چون شغل حساسی دارد، مایل است که مرخص شود و به شکل سرپایی معالجه شود. قبول کردم. ایشان را مرخص کردیم. قرار شد برای ادامه معالجه هر چند روز به بیمارستان مراجعه کند. شهر همچنان زیر آتش توپخانه و خمپاره اندازها و هواپیماهای دشمن قرار داشت. درگیری، بیشتر در خرمشهر بود و در آبادان هنوز درگیری رو در رو با دشمن نداشتیم. مردم خرمشهر غافلگیر شده بودند. کسی فرصت برداشتن حتی ضروری ترین وسایل را هم نداشت. حتی با لباس خانه و دمپایی از شهر فرار می کردند. عراق، آبادان را با آتش توپخانه و خمپاره می کوبید. آن سوی خیابانی که از جلوی پالایشگاه و بیمارستان می گذشت، تا کنار رودخانه فضای خالی بود و ساختمانی در آن محدوده نبود. این بخش از جاده از آن طرف اروند، مورد اصابت گلوله های عراق قرار می گرفت. خودروها نمی توانستند از آن مسیر عبور کنند. به فاصله چند روز نیروهای نظامی و مردمی با کمک هم یک خاکریز بلند در تمام طول این مسیر احداث کردند و دیگر این قسمت از خیابان در معرض دید عراقیها نبود. تعدادی از نیروهایی که در خرمشهر مجروح می شدند در بیمارستان خرمشهر و تعدادی در بیمارستان آرین معالجه می شدند و بقیه را به بیمارستان شرکت نفت می آوردند. هنوز جاده آبادان - ماهشهر و آغاجاری باز بود و عده ای از مجروحین توسط ستاد تخلیه مجروحین به اهواز و نقاط دیگر منتقل می شدند. عراق دوباره حملات خود را شروع کرده بود. گلوله باران به مدت یک هفته ادامه داشت. شدت انفجارها به حدی بود که ما همگی می گفتیم اگر جنگ با همین شدت ادامه پیدا کند حداکثر ده روز بیشتر طول نخواهد کشید که نتیجه آن معلوم خواهد شد. تعدادی از نیروهای امدادی که برخی متخصص بیهوشی و اتاق عمل بودند و برخی دیگر از جوانان آبادان، چه دختر و چه پسر، برای کمک به حمل و نقل مجروحین و کمک های اولیه به بیمارستان آمده بودند. خیلی هم زحمت می کشیدند.. کم کم، نیروهای دشمن از طریق خرمشهر خود را تقریبا به یک کیلومتری جاده آبادان - ماهشهر رساندند. جاده را در کنترل داشتند و آتش توپخانه آنها عملا عبور و مرور و تخلیه مجروحین را غیر ممکن کرده بود. نیروهای امداد و خدماتی مثل اورژانس و آتش نشانی، چه آتش نشانی شرکت نفت و چه آتش نشانی آبادان فداکارانه و با از خودگذشتگی بسیار در تمام لحظات مشغول انجام وظیفه بودند. حتی در و حین بمب باران پالایشگاه نیز در آن جا مشغول خاموش کردن آتش بودند. بسیاری از آتش نشانها دچار سوختگی های شدید و حتی قطع عضو شده بودند. نیروهای اورژانس هم که آبادانی بودند با به خطر انداختن جانشان، مجروحین را به بیمارستانها انتقال می دادند. در بین راه اغلب کمکهای اولیه را هم انجام می دادند. بسیاری از این عزیزان، مجروح و شهید شدند که بلافاصله جای آنها پر می‌شد. اوایل جنگ خیلی از خانم های پرستار به صورت شیفتی به بیمارستان می آمدند. دو سه نفر هم شهید یا مجروح شدند. یکی از خانم های مستخدم بود که گاهی می‌رفت خانه یکی از دکترها را تمیز می کرد. صبح نشست با ما صبحانه خورد و گفت: «میرم به خونه دکتر شارما سر بزنم و برگردم. خونه اش رو به من سپرده.» رفت یک ساعت، یک ساعت و نیم بعد او را روی برانکار به بیمارستان آوردند، جفت دست هایش قطع شده بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سوت آمار •┈••✾💧✾••┈• مشغول اصلاح سر یکی از بچه ها بودم، دور سرش را کاملا اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی را که روی پیشانیش برجا مانده بود، کوتاه می کردم که صدای سوت آمار فضای اردوگاه را پر کرد. مستاصل مانده بودم که چه کنم. اگر می ماندم و ادامه می دادم، شکنجه و کتک انتظارم را می کشید و در غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم. دقایقی بعد صدای خنده بچه ها فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبانان ها نیز می خندیدند.😂 یکی از نگهبان ها رو به برادر عزیزمان کرد و با تحکم پرسید: این چه وضعیتی است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را می زنید انتظار دیگری نباید داشته باشید.☹️ و به همین شکل این جریان نیز پایان گرفت. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۷ •┈••💠••┈• 🔅 اظهارات ایران عراقی از جمله گفته های زیر درباره این اهداف و محورهای تهاجم نیروهای خودی، نشان دهنده اطلاع دشمن از این عملیات بود. به عقیده آنان طرح حمله نیروهای ایران به این شرح بود: 🔻«الف - تصرف مواضع لشکر ۱۰ ارتش عراق از طریق دشت سیپتون و رسیدن به جاده اصلی عین خوش - امام زاده. 🔻 ب- تصرف مواضع لشکر ۱ ارتش عراق در مناطق رقابیه از کوه میشداغ به سمت جنوب و غرب و حرکت به سوی جاده اصلی فکه - شوش. 🔻 ج- تصرف مواضع لشکر ۱ در محورهای جاده اصلی (جبهه تيپ او تیپ ۹۳) و همچنین تصرف جبهه در منطقه دوسلک و جبهه لشکر ۱۰ در محور نادری و پاکسازی منطقه رادار. 🔻 د- هدف اصلی، محاصره و از یکدیگر جدا ساختن یگان ها و در نتیجه نابودی و یا اسارت افراد آنها بود. 🔅 عملیات فتح المبين بدین ترتیب، ارتش عراق با هدف به تأخیر انداختن عملیات فتح المبين، دست به این حمله زد. هجوم نیروهای عراقی به این منطقه سبب شد تا بسیاری از معابر نفوذی و محورهای عملیات کشف و بر مشکلات نیروهای خودی افزوده شود. اگر چه مقاومت رزمندگان و همچنین ناتوانی دشمن، مانع تفوق مؤثر دشمن و بهره برداری نظامی و سیاسی او شد ولی به هر حال از آنجا که رزمندگان در آستانه اجرای عملیات قرار داشتند، تردیدهایی در اذهان برخی فرماندهان یگان های عملیاتی ایجاد کرد. زیرا گمان می کردند که دشمن کاملا هوشیار شده و از منطقه و محورهای عملیات آگاه شده است. اما به رغم وضعیت موجود، فرماندهی جنگ تأکید داشت عملیات هر چه زودتر انجام شود. با این حال به دلیل جو حاکم، فرمانده سپاه (با توجه به تنگی وقت) برای مشورت با امام خمینی با یک فانتوم رهسپار تهران شد. امام در پاسخ به این نکته که تأخیر در زمان عملیات به ضرر ما خواهد بود فرمودند تا کاملا در شک و دودلی نباشید نمی توان استخاره از قرآن نمود. شما خودتان تصمیم بگیرید. ولی اگر بخواهید می توانید برای طلب خیر از خداوند به قرآن هم رجوع کنید. فرمانده سپاه بلافاصله به منطقه عملیاتی بازگشت و با توجه به باقی بودن تردیدها، با توصیه امام به قرآن تفأل زده شد که آیات سوره فتح نوید فتح و پیروزی و نصرت خداوند را به آنان داد. از این رو فرماندهان جنگ به رغم تردیدهای باقی مانده آماده اجرای عملیات شدند و بر اساس آیات مزبور نام "فتح المبين" را برای عملیات انتخاب کردند. ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۳ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آمده بودم جبهه و با آن حال و هوا اکنون باید به حبس می رفتم. خط تقدیر چیز عجیبی برایم رقم زده بود. این جیپ از همان اولش بد یُمن بود و حالا خِفت مرا چسبیده بود. چاره ای نبود با یک دنیا غصه از مامور معذور پرسیدم: آخر زندان چرا؟ گفت: تا رضایت خانواده مقتولین و مصدومین گرفته نشود، شما بازداشت موقت هستید. و بعد برای اینکه دلداری ام بدهد، گفت: ببخشید، ناراحت نباشید، چیز مهمی نیست. چند روزی شما را در قرنطینه نگه می دارند و بعد آزادید. نگران نباشید. از این موارد من کم ندیده ام. دست بند به دست و پانسمان به سر، سوار مینی بوس اسلام آباد شدیم. گفتم: سرکار! من بسیجی ام. من که نمی خواهم فرار کنم. زشت است با این سر و لباس، مردم چه می گویند؟ دست بند را باز کنید، اصلاً من خودم با پای خودم آمده ام، شما مرا دستگیر نکرده اید که بخواهم فرار کنم. لطف کرد و دست بند را باز کرد و برای اینکه فکر فرار به سرم نزند، راه به راه می گفت: چیزی نیست، دو سه روز در قرنطینه می مانی، رضایت می دهند و می روی رد کارت. با هم رفیق شدیم. کرایه اش را حساب کردم. او پرونده و مرا تحویل رئیس کشیک زندان داد و رفت. کشیک نگاهی به پرونده انداخت و با اخم به دو سرباز ایستاده دم در گفت: ببریدش داخل بند! دنیا روی سرم خراب شد. به خودم که آمدم دیدم یک غول نتراشیده، نخراشیده با سبیل های تاب داده از بناگوش دررفته و کلّه ای کاملاً صاف و تیغ زده، ماشین اصلاحی در دست، منتظر من است. دوباره یخ کردم. نه سلامی نه علیکی با لهجه ای کردی گفت: بنشین تا سرت را بتراشم! - سرم را چرا بتراشی؟ - مگر تو زندانی نیستی؟ - نه. - پس آمده ای اینجا چه بکنی؟ - چه می دانم؟ ماموری آنجا ایستاده بود. از او پرسیدم: سرکار! این آقا چه می گوید؟ گفت: بله. باید سرت تراشیده شود. گفتم: من که زندانی نیستم! گفت: پس چی هستی؟ گفتم: به من گفته اند دو سه روزی در قرنطینه می مانم و تمام! گفت: من نمی دانم. هر کس وارد اینجا می شود باید سرش تراشیده شود. هر چه اصرار کردم، قبول نکرد. از او خواستم که مرا پیش رئیس زندان ببرد. قبول نمی کرد، اما بالاخره رفتیم. به رئیس زندان گفتم: جناب سروان این آقا می گوید باید سرم را بتراشم! گفت: پس می خواستی چه کار کند! باید بتراشد. گفتم: قرار نبوده سر مرا بتراشند. گفت: کی چنین قراری گذاسته است؟ گفتم: در پاسگاه گفتند. لبخندی زد و گفت: هر که گفته بی خود گفته، هرکس وارد اینجا شود، زندانی است و باید سرش تراشیده شود! سروان به مامور بینوا هم تشر زد. ناامید به نزد آن قلندر رفتیم و او با ماشین اصلاح دستی نه چندان تیزش موهایم را چَرِّه کرد. ماشین در هر مسیر رفت، چند مویم را نمی برید، می کَند و آخم را درمی آورد. قلندر پس از اتمام کار گفت: داداش! صد تومان می شود! دستمزد او صد تومان می شد، صد تا یک تومانی! در سال ۶۳، صد تومان، صدهزار تومان می شد! پرسیدم: صد تومان برای چه؟ - سرت را تراشیدم. - می خواستی نتراشی. - مثل اینکه دنبال شرّ هستی؟ - کی گفت به شما سربتراشی، نمی تراشیدی. - هر کس که به اینجا می آید، باید سرش را بتراشد. قانون است. - قانون است، ولی به تو چه ربطی دارد، هر کس خودش می تراشد. مامور گفت: پول را بده، برای خودت شرّ درست نکن. و با ابرو و اشاره فهماند که این یارو اِل است و بِل است و تعارف که خودش حساب می کند. گفتم: برای پولش نیست. پول زور است. به زور سر مردم را می تراشید، پول هم می خواهید؟ دست کردم جیبم و یک صد تومانی را با نارضایتی و اخم به قلندر سبیل تاب داده دادم. او با آن سبیل های کذایی در این گردنه حیران مردم را تَلَکه می کرد. یارو پول را در هوا قاپید و چپ چپ نگاهی کرد و رفت. وارد زندان که شدم، زندانی ها ریختند دورم تا از کار و جرم من خبر بگیرند. نگاهی به سر و لباسم کردند و پرسیدند: اِ تو بسیجی هستی؟ اینجا چه کار می کنی؟! آن قدر عصبانی و ناراحت بودم که سرشان داد زدم: بروید کنار، خودتان را مسخره گرفته اید! با این هوارم گوشی به دستشان آمد و از دورم پراکنده شدند. رفتم گوشه ای و غرق بدبختی دست ساز خودم شدم. خیر سرم از خانه در رفتم تا کنار بچه ها صفایی داشته باشم‌ و از دل تنگی در بیایم و حال افتاده بودم در جمع یک مشت لات و لوت و قاچاقچی و آدمکش و مفسد اخلاقی، آن هم در چند قدمی جبهه جنگ... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آتش بار دشمن و سیل مجروحین به بیمارستان همچنان ادامه داشت. بیشتر مجروحین زن و بچه های مردانی بودند که خودشان برای دفاع به خرمشهر رفته بودند. زن و بچه هایشان یا نخواسته بودند یا تا آن موقع نتوانسته بودند از شهر بیرون بروند. بسیاری از این زنها و بچه ها و آنهایی که به علت کهولت سن توانایی جنگیدن نداشتند، در بیابان های آبادان آواره شده بودند. هواپیماهای دشمن آنها را به رگبار می بستند. آنقدر مجروح می آوردند که گاهی بیست و چهار ساعت در همان اتاق عمل می ماندیم و مجروحین را جراحی می کردیم. روحیه رزمندگان به قدری قوی بود و آن چنان شجاعانه به مقابله با عراقیها برخاسته بودند و می جنگیدند که موجب تعجب همه شده بود. با این که از نظر تعداد، خیلی کمتر از عراقی ها بودند، اما روحیه ی مبارزهی خوبی داشتند. چون از خاک و خانه ی خود دفاع می کردند. یک روز صبح تعدادی مجروح به بیمارستان ما آوردند که جوان دانشجویی بین آنها بود. یکی از انگشتان دستش در اثر اصابت گلوله خودی صدمه دیده بود. مانند یک تکه گوشت به دنباله بالای انگشت آویزان بود و خون چکه چکه از انگشتش می چکید. به من گفت: «دکتر این انگشت را قطع کن که بتوانم به خرمشهر برگردم.» گفتم: از کی مجروح شدی؟» گفت: «از شب قبل و تا صبح همین طور از انگشتم خون جاری بود ولی چنان درگیر مبارزه بودیم که درد را حس نمی کردم.» پس از معاینه دقیق دیدم انگشتش زنده است و قابل ترمیم می باشد. آن را بخیه زدم. پس از پانسمان دستش به او دارو دادم و او باز به خرمشهر برگشت و دیگر او را ندیدم.. یکی از مجروحین سربازی بود که واقعا می توانم بگویم از شجاع ترین افرادی بود که دیدم. راننده جیپی بود که توپ صد و شش میلی متری روی آن سوار می کنند. مجروح که می آورد، سری هم به ما میزد. این بار خودش مجروح بود و به بیمارستان آمده بود. .. گلوله خورده بود به کتف راستش و شکسته بود. می خواستیم او را بفرستیم عقب، هر کار کردیم نرفت. به او گفتم با این دست نمی تواند کاری انجام بدهد و بعد از این که بهبود یافت می تواند دوباره برگردد. می گفت: «نه، با دست دیگرم آرپی جی میزنم.» هر کار کردیم نرفت. می گفت: «مگر اینها از روی جنازه من رد بشوند، بیایند آبادان را بگیرند.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سربند بستن ... یعنی ... دیگر دلت... بند این و آن نباشد آن را... محکم... گره بزن... و خودت را وقف صاحب نامش کن (س) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بررسی عملیات‌های دفاع مقدس 🔻 فتح المبین ۸ •┈••💠••┈• 🔅 شرح عملیات نظر به اینکه اجرای عملیات در ابعاد گسترده و اهداف مورد نظر مستلزم مقدمات بسیاری بود، از این رو نیروها (ارتش و سپاه) با هماهنگی لازم، تلاش گسترده ای را برای کسب آمادگی انجام دادند. در این باره باید از احداث جاده های متعدد، افزایش سنگرها، اقدام به شناسایی برای کسب اطلاعات از دشمن و برآورد دقیق از استعداد، گسترش و توانایی های آن و ایجاد معابر در میان استحکامات دشمن اعم از میادین مین و سیم خاردار برای عبور نیروهای رزمنده و تعیین محورهای عملیات نام برد. علاوه بر این، طراحی عملیات متناسب با وضعیت زمین و آرایش دشمن و تعیین سازمان رزم و انتقال امکانات و نیروهای لازم از جبهه های دیگر از جمله اقدامات اساسی بود که قبل از عملیات انجام گرفت. 🔅 شروع عملیات پس از کسب آمادگی های لازم، عملیات فتح المبین در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد دوم فروردین ۱۳۶۱ با رمز مبارک یا زهرا (س) و با چهار قرارگاه قدس، نصر، فجر و فتح آغاز شد. در این عملیات، مأموریت قرارگاه های قدس و فتح در مقایسه با قرار گاه های نصر و فجر از اهمیت بیشتری برخوردار بود. پس از آنکه دشمن از مأموریت رزمندگان در محور قرارگاه فتح آگاه شد، مأموریت قرارگاه قدس اهمیت بیشتری یافت زیرا قوای دشمن از مأموریت نیروهای خودی در این محور کاملا غافل بودند، در نتیجه هر موفقیتی در محور قرارگاه قدس که با تهدید عقبه و اشغال مواضع دشمن در منطقه عین خوش همراه بود، هوشیاری آنها در محور قرارگاه فتح را جبران می کرد. در واقع قرارگاه قدس می توانست مهم ترین خطوط مواصلاتی و تدارکاتی عراق در محور دهلران عین خوش و پل نادری را قطع کند که در این صورت، ورود نیروهای احتیاط ارتش عراق به منطقه با مشکلاتی همراه می شد و راه عقب نشینی نیروهای لشکر ۱۰ ارتش عراق نیز قطع می گردید. با شروع عملیات، نیروهای قرارگاه قدس - که به دلیل طولانی بودن مسافت، قبلا از محل استقرار خود حرکت کرده و در مواضع مناسبی در نزدیکی دشمن مستقر شده بودند - با تهاجم به نیروهای عراقی، ضمن آزاد کردن بخشی از جاده دهلران - پادگان کرخه، در عین خوش مستقر شدند. همچنین در این حمله منطقه کمر سرخ، امام زاده عباس و تپه های ۲۰۲ به تصرف نیروهای خودی در آمد... ✵✦✵ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂