eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 مدالیوم بعضی پروای ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان یكی بود و خودی و غیر خودی نمی شناختند خصوصاً در عشق به امام، غیر از ورد زبانی و تبعیت قلبی و نهانی خود را به زیور نام و شمایل ایشان می آراستند. ساده لوحی، از باب مزاح، به یكی از بسیجیان گفته بود: ـ این چیه كه روی سینه ات سنجاق كرده‌ای؟ (اشاره به تصویر امام) ـ باتری است (نیرو محركه) اگر نباشد قلبم كار نمی كند! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۵ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• روزی یک زندانی قُلچماق گردن کلفت را به زندان آوردند. از ترس فرار یا ایجاد دعوا به وسیله او تعداد نگهبانان به وضع مشهودی اضافه شد. خوش بختانه خیلی زود او را به دادگاه و از آنجا به کرمانشاه بردند. در بند ویژه یک قاچاق چی حرفه ای می درخشید. او کسوت کاملی داشت، کت و شلوار مشکی، پیراهن سفید یقه بلندِ گوشه دراز، کلاه شابگاه با دستمال ابریشمی آویزان روی گردن به اضافه چهار پنج تا نوچه. او حکومتی براه انداخته بود. هیچ کس نمی توانست ابرو برایش کج کند. وقتی به ملاقاتش می آمدند، گاهی دست و دستمال(در اصطلاح همدانی به معنای کسی است که با دست و دستمال پر به جایی می رود.) و کادو یک شقه گوشت بود. او گوشت را برای پخت تحویل نوچه ها می داد و بعد مثل لاشخور و کفتار می ریختند روی غذا و با چنگ و دندان می کندند و می خوردند. دست برقضا مادر او مُرد و قرار شد در بند گردی ها و قاچاق چی ها برایش فاتحه بگیرند! اما مراسم فاتحه، قرآن خوان می خواست، آنجا هم کسی قرآن بلد نبود. سراغ من آمدند که بشوم قاری مراسم فاتحه مادر آن مادر مرده! گفتم: من دست و پا شکسته قرآن بلدم. نه آن جور که شما می خواهید. من برای خودم بلدم بخوانم. گفتند: هر چه باشی از همه ما بهتری! پتویی برای من انداختند و من شدم قاری و صاحب عزا هم جلو در اتاق ایستاد و زندانیان بندها یکی یکی می آمدند می نشستند و فاتحه می خواندند. من عبارت الفاتحه مع الصلوات را تکرار می کردم و به تلاوت قرآن می پرداختم. حالا اگر جایی را اشتباه می خواندم کسی نبود که متوجه شود. در آخر مجلس هم به رسم معمول سوره الرحمن را خواندم و مجلس به خوبی و احترام ختم شد. بعد از این ماجرا من شدم نورچشمی این برادر قاچاق فروش. او که برای هیچ کس، حتی مامورها تره خورد نمی کرد، به من بسیجی که می رسید، دست روی سینه می گذاشت و با احترام زیاد برخورد می کرد. اگر حرفی یا پیشنهادی می دادم، بالای حرف من حرف نمی زد و این هم لطف خدا بود. او هم پول داشت، هم زور، هم‌نفوذ، اما همه اینها در مقابل یک بسیجی خدمتگذار و ساده رنگ باخته بود. در زندان فالگیر هم داشتیم. او به ازای مبلغی فالت را می گرفت و از آینده ات خبرهای موثق می داد! دکانی باز کرده بود پر و پیمان و زندانی های بی سواد ساده لوح گول او را می خوردند و سرکیسه می شدند. روزی به رمّال فالگیر اعتراض کردم و خواستم که دست از این کارش بردارد. گفت: من کار بدی نمی کنم. اینها هم راضی اند و من مجبورشان نمی کنم! گفتم: فال کشک است، تو برای خودت دکان باز کرده ای. درست نیست. یک عده از این زندانی ها، آدم های فقری اند، تو آنها را با این خُزعبلات سرکیسه و جیب شان را خالی می کنی، خدا را خوش نمی آید...! اما او گوشش بدهکار نبود. برای تخته کردن دکان کلّاشی او به زندانی ها می گفتم: این چرندیات که به شما تحویل می دهد، همه دروغ است. او حرف های خودتان را با رنگ و لعابی دیگر تحویلتان می دهد. اگر خواستید من برایتان به قرآن تفال می زنم. این صحبت ها به گوش او رسید، آمد و گفت: می خواهی بازار مرا کساد کنی؟ گفتم: نه، علما از قرآن استخاره می گیرند. پرسید: یعنی تو هم می توانی از روی قرآن استخاره بگیری؟ گفتم: بله. - پس برای من یک فال بگیر! - تو بیل زن هستی برای خودت بیل بزن، پس چرا برای این بیچاره ها فال می گیری؟ - آخر تو می خواهی به قرآن تفال کنی. قبول کردم و گفتم بیا بنشین. چند نفر دیگر هم شاهد این گفتگو بودند. من به قرآن جسارت نکردم و خودم را در آن حد نمی دیدم. کتاب حلیه المتقین علامه مجلسی را برداشتم. من هم مثل او که از هرکدام از زندانی ها اطلاعاتی داشت از خود او چیزهایی شنیده و می دانستم، مثلاً به نیت او کتاب را باز کردم و نگاه کردم و حرف هایی برایش گفتم. از قضا حرف ها و پیش بینی ها درست بود! او خوشحال شد و به کار من ایمان آورد. خواست پول بدهد، نگرفتم و گفتم: صلواتی بده و برو! در آخر به او گفتم: برادر من! این کارها را نکن. می دانی این کتاب که باز کردم، قرآن نبود. من اهل این کار نیستم. علمای متقی بزرگ شایسته استخاره با قرآن اند نه من! آنگاه لای کتاب را برایش باز کردم و نشانش دادم و او وقتی مطمئن شد قرآن نیست با ناراحتی گفت: پس تو‌مرا سرکار گذاشتی؟! گفتم: نه، ولی مگر حرف هایی که به تو گفتم غلط بود؟ گفتم: من مثل تو رفتار کردم، حرف های خودت را به خودت تحویل دادم. پس بیا و دست از رمّالی و فال گیری بردار. این کار درستی نیست. کلاهبرداری است! یک گروه بیست و سه نفره خلافکار که مرتکب کارهای زشتِ ضداخلاقی شده بودند در یکی از بندها زندانی و همه چیز را در اختیار خود گرفته بودند به گونه ای که نگهبان ها هم جرات نمی کردند چیزی به آنها بگویند. هِرّ و کِرّ و لودگی و مسخره بازی و بی ادبی اخلاقی عادتشان بود.
به هیچ چیز و هیچ کس اعتنا نمی کردند و حتی مسخره می کردند. هر روز در حیاط زندان آمارگیری داشتیم. تیرماه بود، داخل اتاق ها گرما بیداد می کرد و هیچ وسیله خنک کننده ای نبود. در وقت هواخوری کسانی که زودتر بیرون می آمدند تنها قسمت سایه حیاط را پر می کردند. این گروه اوباش معمولاً در آن قسمت سایه می گرفتند. نگهبان که برای آمار می آمد و داد می زد که زندانی ها جمع شوند، آنها اعتنا نمی کردند و مقررات را به باد مسخره می گرفتند. بیچاره گلوی نگهبان آمار می گرفت تا اینها عشقشان بکشد و یکی یکی و سلّانه سلّانه شرف حضور پیدا کنند. خیلی حالم گرفته بود که یک عده مجرم فاسد زندان را به دست خودشان گرفته اند و کسی جلودارشان نیست. همین جور که هرت و کرت و لودگی می کردند، ناگهان رگ بسیجی ام برآمد و با عصبانیت در حالی که با دست اشاره می کردم، بر آنها نهیب زدم که بیایید این طرف، مثل آدم بایستید، خودتان را مسخره گرفته اید! و بعد هم رو به بقیه کردم و گفتم: این همه کثافت کاری کرده اند، طلبکار هم هستند! با صدای من، خنده ها و خرت و کرت های اراذل روی دهنشان خشک شد و دیدم که بقیه زندانی ها به کردی کرمانشاهی و اسلام آبادی به هم می گفتند: ای کُرّه بسیجیَه، اَی وَلّ، علی نگهدارت! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• حدود یک ماه که از شروع جنگ گذشت، از شدت حملات عراق کاسته شد. شاید هم ما به صدای انفجارها عادت کرده بودیم. کمی فرصت استراحت و رسیدگی به امور شخصی پیدا کردم. نزدیک‌های غروب در سالن بزرگ بیمارستان قدم میزدم که چند سرباز را دیدم که مشغول خوردن پلو و خورش بودند. غذای ما هنوز همان گوشت مرغ سرد و نان بود. گفتم: «این غذا را از کجا آوردید؟» گفتند از آشپزخانه بیمارستان. من با ناراحتی به آشپزخانه رفتم و دیدم دیگها پر از غذای گرم است و به همه کسانی که به هر علتی به بیمارستان می آمدند غذا می‌دادند. سراغ مسئول آشپزخانه که یکی از کارمندان بود رفتم و گفتم: «چرا غذای ما با بقیه فرق دارد؟» . گفت: «به مسئولیت خودم به هر نفری که به بیمارستان می آید یک وعده غذای گرم میدهم.» . من عصبانی شدم و گفتم: «جناب عالی کار بسیار نابه جایی می کنی. چه کسی به شما حق داده که با مسئولیت خودت به ما که شبانه روز مشغول عمل جراحی و خدمت به مجروحین هستیم، غذای غیر قابل خوردن بدهی و غذای بیمارستان را که سهم ماست بدهی به افرادی که همگی وابسته به ارگانی هستند و مسلما خودشان جیره غذایی دارند.» و طرف اول خواست مغلطه کند و گفت: «اینها رزمنده هستند.» گفتم: «ما هم رزمنده ایم و در جبهه خود انجام وظیفه می کنیم.» در طی این چند هفته، به علت مشغله زیاد هیچ کدام از پزشکان و پرسنل به فکر این مسئله نبودیم. هرچه بود می خوردیم و کارمان را انجام می‌دادیم. از دیدن این صحنه و صحبت آشپز دلخور شدم. البته منظورم این نبود که به مراجعین غذا داده نشود، حرفم این بود که ما را هم جزء رزمندگان به حساب بیاورند و جیره غذایی که حق پرسنل بود به آنها داده شود. نزد رئیس بیمارستان رفتم. از این موضوع اطلاع نداشت. او هم با عصبانیت آمد و آن کارمند را به دفتر خود احضار کرد و گفت: «غلط میکنی بدون اجازه و سرخود گروه جراح و پرستار را گرسنه نگه میداری و خودسرانه عمل می کنی.» او را از سرپرستی آشپزخانه عزل کرد و شخص دیگری را به جایش گذاشت. از آن روز به بعد وضع غذای ما بهتر شد. جنگ شدت گرفته بود. سقوط خرمشهر حتمی بود، رزمندگان برای جلوگیری از ورود نیروهای عراقی به آبادان، چاره ای جز این نداشتند که پل ارتباطی بین آبادان و خرمشهر را که روی کارون بود منفجر کنند و این طرف رود کارون - جهتی که به آبادان ختم می‌شد، موضع بگیرند. غروب روز سوم آبان، پل کارون را منفجر کردند. بعد از انفجار پل، فهمیدم که جنگ به آبادان هم کشیده خواهد شد. روز چهارم آبان خرمشهر پس از یک ماه و چند روز مقاومت سقوط کرد و به اشغال نیروهای عراقی در آمد. صدام حسین در یک مصاحبه مطبوعاتی، تلویزیونی گفت: «علت سقوط دیر هنگام خرمشهر، مقاومت انتحار آمیز مردم آن بود.» دشمن پیشروی کرد. بخشی از جاده ماهشهر را هم گرفت و تا ایستگاه هفت و دوازده که دو پل روی رودخانه بهمنشیر بود، جلو آمد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴۶ ) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در این مدت حاج حسین همدانی و حاج آقا رضا فاضلیان هم خارج از وقت ملاقات به زندان آمده بودند که توفیق دیدارشان را نداشتم. با پیگیری های حاج حسین و علی آقا بالاخره بعد از دو ماه و چند روز و چند ساعت به زندان دادستانی کرمانشاه منتقل شدم. این زندان مخصوص رزمندگانی بود که معمولاً جرم های غیر عمد مرتکب شده بودند. حالا یکی عشقش کشیده بود دو تا فشنگ یا حتی پوکه به پشت جبهه بیاورد، دستگیر شده بود و از این دست موارد. البته موارد حادتری هم بود. یک رزمنده بسیجی معتاد! اهل یکی از همان شهرها، به جرم لودر دزدی زندانی بود! از او پرسیدم: مرد حسابی! مردم پیکان می دزدند، تو لودر دزدیدی، به چه دردت می خورد؟ گفت: در یک عملیات خودم یک لودر عراقی به غنیمت گرفتم و تحویل تیپمان دادم، حالا به جای آن لودر، یک لودر دیگر کِش رفتم و فروختم. حق خودم بود، نبود؟ هر چه بود فضای این زندان بی شباهت به مراسم اعتکاف این روزها نبود. نماز جماعت و دعا و تلاوت قرآن به راه بود، اما من ماهی دور از آب بودم. به مسئولان زندان گفتم: بجای اینکه من اینجا زندانی باشم، حبسم را در جبهه می گذرانم. در جبهه زندانی ام کنید. گفتند: تو هنوز دادگاهی نشده ای تا برایت زندانی ببرند! گفتم: مهم‌نیست. فقط مرا بفرستید جبهه، هروقت خواستید برمی گردم محاکمه ام کنید. من دیگر نمی توانم تحمل کنم! نپذیرفتند. با هر خون دلی بود، یک ماه هم در زندان دادستانی کرمانشاه حبس کشیدم و بالاخره پس از سه ماه و هشت روز تمام، حکم آزادی من صادر شد. قصه غمناک زندان که تمام شد، داغ شهادت و تصادف بچه ها دلم را سوزاند. از آن سیزده نفر، هشت نفر زخمی و پنج نفر شهید شده بودند. طولانی شدن حبس من برای این بود که از این افراد و خانواده شهدا رضایت بگیرند. از طرف دیگر، سعید چیت سازیان ضربه مغزی شده و بیست و پنج روز در حالت کما مانده بود تا اینکه به لطف خدا خوب شد و رضایت داد. هرچند خانواده اش زودتر رضایت داده بودند، اما دادگاه نپذیرفته بود. پس از آزادی بی درنگ به همدان رفتم. پدر و مادرم از نگرانی داشتند می مردند! پرسیدند: کجا بودی این همه مدت؟ گفتم: شرایط منطقه جوری بود که نمی توانستم به مرخصی بیایم! و راست هم گفتم، شرایط جوری بود که نمی گذاشتند من به همدان بیایم. هرطور بود سر و ته قضیه رو به هم آوردم. آنها از موضوع بی خبر ماندند تا وقتی که از اسارت دوم برگشتم و برادرم داستان را برایشان ذکر کرد و مادرم دوباره گریه کرد. دو سه روزی از مرخصی ام گذشته بود که این بار هم علی خوش لفظ آمد سراغم. پایم می لنگید ولی مشکل خاصی نداشتم. پرسید: می آیی با هم برویم؟ من فردا یا پس فردا می خواهم بروم. بی درنگ ساکم را بستم و فردایش رفتیم کرمانشاه و از آنجا به ایلام و از ایلام تکه تکه سوار تویوتاهای جنگی سر مسیر شدیم تا رسیدیم به سومار. او هم از جای جدید واحد خبری نداشت. به مقر واحد، کنار مقر شهید کاشی پور رفتیم، اما به در بسته خوردیم. هیچ کس آنجا نبود، غیر از محسن فروتن، دیده بان واحد که مانده بود تا از مقر حفاظت کند. شب را پیش سید ماندیم. خبرهایی گرفتیم، ولی خود علی اطلاعاتش بیشتر بود. علی نقشه ای داشت. آهسته به من گفت: صبح موتور سید را برمی داریم و می رویم! با چرب زبانی به سید محسن گفتیم: شما که اینجا کاری نداری! فقط باید از وسایل و چادرها حفاظت کنی و یک غذایی از مقر کاشی پور بگیری. اگر اجازه بدهی ما با موتور تو خودمان را به علی آقا برسانیم، ثواب کرده ای... سید محسن راضی نمی شد، بالاخره با چند تا ماچ آب دار از سر و صورتش در رودربایستی ماند و راضی شد. نماز صبح را خواندیم. کمی که هوا روشن شد در برابر چشمان ناراضی سید محسن سوار موتور تریل ۱۲۵ او شدیم و آنجا را ترک کردیم. علی پشت فرمان نشست. ساک ها را وسط گذاشتیم. من یک دستم به ساکها و یک دستم به ترک موتور بود. تریل جای پای ترک عقب ندارد. پاها مثل الاغ سوار آویران می شود و در مسیر طولانی، خسته. علی وحشتناک می رفت. کشاله رانم کشیده و شدید درد می کرد. با التماس گردنه پرپیچ و خم قلاجه را من راندم. با این کار هم پاهایم استراحت می کرد هم جانمان را نجات می دادم! دو سه بار جاها را عوض کردیم. پرسیدم: علی مسیر را بلدی؟ گفت: آره خیالت راحت! خیابان های شهر مهران را که زیر دید و تیر عراقی بود به سرعت رد کردیم. نرسیده به چنگوله، علی گفت: باید اینجاها باشد. کوهک های خشک و سنگلاخی و جاده خاکی تمام نمی شد. آن قدر تلپ و تلپ افتادیم در این چاله ها که دل و رده ام می خواست از دهانم درآید. پرسیدم: علی واقعاً بلدی؟ معلوم است کجا می رویم؟ گفت: آره خیالت راحت راحت. من قبلاً اینجا آمده ام! در مسیر، مقرِ کاتیوشایی را دیدیم. به امید وجود نیرو و پرسیدن جلو رفتیم. تریل سواری به ما نزدیک ش
د، هردو نگه داشتیم. حال و احوال پرسیدیم. موتورسوار گروهبان ژاندارمری بود. از او راه میمک را سئوال کردیم. تعجب کرد و گفت: میمک کجا اینجا کجا؟ این راه به شور و شیرین می رود. میمک آن طرف مهران است، باید از صالح آباد بروید تا برسید.... با این جمله این راه به شور و شیرین می رود، یاد شعر "این ره که تو می روی به ترکستان است"، افتادم! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣1⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• آبادان در خطر محاصره بود. می گفتند حدود سی درجه مانده است و اگر جلوتر بیایند، آبادان کاملا سقوط می کند. ما نگران، داخل آبادان بودیم. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. یک روز وقتی به اتاق عمل رفتم دیدم پرستارها گوشه‌ای جمع شده، ناراحتند و گریه می کنند. پرسیدم: «چرا گریه می کنید؟» . گفتند: «پاسدارها تهدیدمان کردند که اگر نرویم و عراقی‌ها بیایند، قبل از اینکه اسیر بشویم، ما را می کشند.» گفته بودند چون در شهرهای سوسنگرد، هویزه و دیگر نقاط اشغال شده، به پرستاران و زنان رحم نکرده اند، ما نمی گذاریم دست آنها به زنها برسد. تعدادی از پرستارها به هر نحو آرام شدند و تعدادی نیز گریه زاری می کردند. مجروح زیاد بود، شهر در محاصره بود. نمی توانستیم مجروحین را تخلیه کنیم، بیمارستان پر از مجروح بود. حدود پانصد، ششصد نفر بودند. مجروحی را آوردند که تعداد زیادی زخم روی بدنش بود. از زخمهایش دود بیرون می آمد. جراحت هایش را با سرم شست و شو دادم، فکر میکردم زخمها در اثر سوختگی است. اما هر چه شسته می‌شد باز دود بیرون می آمد، نمی‌دانستم چیست. دیگر پزشکان هم اطلاعی نداشتند. رزمنده ای صدایم کرد و گفت: «دود به خاطر مواد فسفریه. توی مأموریت های کردستان دیدم. شستن فایده ای نداره. هیچ کاری نمیشه کرد. جای گلوله تا آخر میسوزه و خاموش نمیشه. فردا هم همه زخمهای بدنش سیاه شده و شهید میشه.» با بهداری اهواز تماس گرفتم، گفتم یک همچین مجروحی آورده اند، باید چه کار کنیم. آنها هم دارویی را نام بردند که ما تا به حال، نه شنیده بودیم و نه داشتیم. به هر حال هوا که تاریک شد، زخمهای مجروح مثل ساعت شب نما، نور می درخشید. فردا صبح هم شهید شد. راهی نبود که بتوانیم او را به عقب بفرستیم. برق شهر قطع بود. از برق اضطراری بیمارستان برای اتاق های عمل استفاده می کردیم. یک ژنراتور اضافی هم بود که به بیمارستان آوردند. چند پنکه پایه بلند در داخل هر بخش گذاشتند که اندکی از گرما کم می کرد. شب چراغ ها را خاموش می کردیم. توی اتاق عمل با یک چراغ کوچک باید کار انجام می دادیم. بچه های سپاه می گفتند موقع تردد بین بخش ها، چراغ قوه روشن نکنیم، عراقی ها می بینند و می زنند. روی چراغ قوه هم باید رنگ آبی میزدیم. اگر از این بخش می خواستیم به بخش دیگری برویم، مجبور بودیم با همین چراغ قوه کف زمین را ببینم. مسیری که به بخش ها منتهی میشد، سنگ فرش و دو طرف آن باغچه بود. مسیر تردد بین بخش ها را می شناختیم. می دانستیم کجاست. فقط باید مواظب می‌شدیم که توی باغچه نیفتیم، شبهایی که مهتاب نبود، نمی دیدیم. یکی دو نفر از پرسنل اطراف مسیر را ندیده بودند. افتاده بودند توی باغچه و پایشان شکسته بود. کادر جراحی دیگر به خانه های خود نمی رفتند. در یکی از اتاق های بیمارستان مستقر شده بودیم و شب ۔ اگر وقتی برای خوابیدن پیدا می کردیم – در راهروی وسط اتاق عمل می خوابیدیم. وسایل خواب را از انبار بیمارستان آورده بودند. خانم ها یک سمت راهرو و آقایان سمت دیگر می خوابیدند. متخصصین داخلی و رشته های دیگر در اتاق عمل و بقیه پرسنل هر چند نفر در اتاق هایی که قبلا کلینیک یا مربوط به کار اداری بود یا در اتاقی که محل کارشان بود می خوابیدند. خوابگاه پرستاران و بخش های دیگر ساختمان که در محوطه بیمارستان و نقطه مقابل پارکینک بیمارستان بود، مملو از مجروحین بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 از خانه آقا جانم آورده ام •┈••✾💧✾••┈• افراد با یكی از بچه ها كه در واحد تداركات لشكر كار می كرد و شكم آورده بود، شوخی داشتند. او را به هم نشان می دادند و آهسته می گفتند: «بزنیم به تخته، تداركات به برادران ما ساخته است». او كه می شنید جواب می داد: «والله به حضرت عباس(ع) از خانۀ آقاجانم آورده ام. تداركات گورش كجاست كه كفن داشته باشد. این وصله ها به تداركات لشكر نمی چسبد!» •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂