eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
. گربه شور کردم و آفتابه به دست، کمر بند بسته نبسته، از منطقه آتش به سرعت تمام دور شدم. گفتم: چرا نگفتید؟ گفتند: گفتیم. شما نگرفتی. - من فکر کردم شما آتش دشمن را می گویید. هر چند این نیش ها از نیش خمپاره هم بدتر بود لامصب! با خودم گفتم این سزای کسی است که دچار خود بزرگ بینی شود و برای خودش لباس تکبر ببافد و آن وقت پشه ها می آیند و بزرگی را به او نشان می دهند، چنانکه فرصت نکند کمر بندش را ببندد! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟ به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : "من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش برا تو، گرفتم و خوردم" فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود ! https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان هلی کوپتر در ارتفاع بسیار پایین و تقریبا در سطح زمین پرواز می کرد. به طوری که وقتی به سیم های برق فشار قوی می رسید، اوج می گرفت و از بالای آنها می گذشت و دوباره به پایین می آمد. آن روز هوا ابری بود و وقتی هلی کوپتر در چوئبده به زمین نشست، باران ریزی می‌بارید. پس از خداحافظی از خدمه پرواز، پیاده شدیم. در فرودگاه چویبده تعداد زیادی لنج کنار خور لنگر انداخته بودند و جمعیت زیادی نیز در محوطه خشکی منتظر بودند. برخی از آنها حکم داشتند که با هلی کوپتر به ماهشهر بروند و افراد عادی هم منتظر بودند تا با لنج به بندر امام بروند. چند اتومبیل از مینی بوس گرفته تا وانت و غیره، افرادی را که می خواستند از آبادان خارج شوند، مجانی به چویبده آورده و آنهایی را که باید به آبادان می رفتند، سوار کرده و به مقصد می رساندند. ما سوار یک مینی بوس شدیم. پس از عبور از منطقه خسرو آباد، تانک فارم را دیدیم که اغلب مخازن آن در حال سوختن بود. دود غلیظ و سیاهی از آنها بالا می رفت. بسیاری از مخازن را خاموش کرده بودند، ولی همه از فرم اصلی خارج شده و دیواره آنها کج و معوج شده بود. . تمام درختان نخلی که در آن منطقه وجود داشت و نخلستان بسیار بزرگی را تشکیل می داد، سوخته بودند. مانند ستون های سیاهی که یا روی زمین افتاده بودند یا شکسته و کج شده بودند. منظره ناراحت کننده ای به وجود آمده بود. تا به مقصد رسیدیم حتی صدای یک گلوله عادی هم به گوشمان نرسید. سکوت غم انگیزی تمام منطقه را پوشانده بود. وقتی وارد شهر آبادان شدیم، پرنده هم پر نمی‌زد. فقط در طول مسیر یک سرباز یا بسیجی را دیدم که پیاده در حال حرکت بود. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. از سروان ابراهیم خانی خداحافظی کردیم. گفت: «من رئيس مخابرات ژاندارمری هستم، بعدا حتما سری به شما خواهم زد. اگر کاری داشتی با تلفن مرکز تماس بگیر.» شماره تلفن خود را به من داد و رفت. پس از ورود به بیمارستان مورد استقبال دوستان قرار گرفتیم و از اوضاع و احوال آن جا در مدتی که نبودیم سؤال کردیم. معلوم شد چند نقطه از شهر که هنوز جمعیت قابل توجهی در آن ساکن بودند را زده اند. از جمله خیابانی معروف به بازار عربها. تعداد زیادی مجروح به بیمارستان آورده بودند. اغلب آنها یا در طول راه یا در بیمارستان تا نوبت عمل به آنها برسد، شهید شده بودند. تعداد زیادی را نیز به بیمارستان آرین که یک تیم پزشکی از طرف بهداری آن جا را اداره می کردند، منتقل کرده بودند. بیمارستان امدادگران را هم که نزدیک شط و وابسته به هلال احمر بود، زده بودند. تقریبا ویران شده و از گردونه خدمت رسانی خارج شده بود. تعدادی از بچه های امدادگر از جمله فرامرز کریمیان را به بیمارستان شرکت نفت فرستاده بودند و در اورژانس مشغول بودند. دوستان ما صبح روز بعد خداحافظی کرده و به مرخصی رفتند. نکته جالب این بود که پس از ورود به آبادان، تمام دلهره ها و ترسی که قبل از ورود به آبادان داشتم از بین رفت و آرامش جای آن را گرفت. این مسئله در مورد دیگران هم صادق بود. من ندیدم هیچ کس پس از ورود به آبادان ترس و وحشتی داشته باشد. همگی با فداکاری و خلوص نیت شروع به انجام وظیفه کردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خط شکنی به عشق امام شب عملیات والفجر ۸ که نیروها باید به دل امواج خروشان اروند می زدند، شهید مِزِرجی به شهید شوشتری گفت: « امشب اگر عراقی‌ها ما را نزنند، توی آب کوسه‌ها می‌زنند. اگر هیچ کدام نزنند، ما لای سیم خاردار و تله‌های انفجاری گیر می‌کنیم. با محاسبات مادی، امشب ما نمی‌توانیم از آب رد بشویم. من امشب فقط وارد آب می‌شوم تا امام که در جماران است، به ایشان خبر بدهند که آقا! بچه‌ها به عشق تو زدند به خط. دیگر برای من مهم نیست که آن طرف خط برسیم یا نرسیم». و بعد از آن گفت «آنی که وظیفه ماست وارد آب شدن است، از این آب بیرون آمدن دیگر در اختیار و وظیفه ما نیست؛ آن‌اش با خداست. بعد گفت که خدای آن طرف اروند، خدای این طرف اروند است. اگر کسی این طرف اروند قلبش آرام است، آن طرف می‌ترسد، توحیدش مشکل دارد» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 طبق گزارش ماموران فرانسوی، حجم زیاد سلاحها باعث می شد که هواپیماها دو برابر معمول سوخت گیری کنند تا بتوانند به بغداد برسند. سازمان اطلاعات فرانسه در گزارشی اعلام کرده بود اگر برای سه هفته ارتباط تسلیحاتی ما با عراق قطع شود مطمئناً عراق شکست خواهد خورد. سومین کشوری که در آن مقطع به نفع صدام وارد عمل شد و مشخصاً در حوزه تسلیحات، کمکهای بسیار به عراق کرد آلمان غربی بود. در مارس ۱۹۸۴ روزنامه آمریکایی نیویورک تایمز گزارش داد که آلمانی ها پس از آزادی خرمشهر، مشخصاً بوسیله شرکت کارل کولم، کارخانه ساخت تسلیحات شیمیایی را در عراق ایجاد می کند که نخستین تسلیحات شیمیایی را یک سال بعد در سال۱۹۸۳ تحویل نیروهای ارتش عراق دادند و عراق این تسلیحات را در عملیات خیبر در جزیره مجنون استفاده کرد. آلمانی ها در اعطای تسلیحات غیر شیمیایی به عراق رتبه بیستم را اخذ کردند اما نخستین کشوری بودند که همکاریهای گسترده شیمیایی را با عراق داشتند. ظرف یک سال پس از آزادی خرمشهر، کارخانه های آلمانی، عراق را به سلاح شیمیایی مسلح کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «لندكروز» •┈••✾💧✾••┈• دوست هم محلی داشتم كه در همان اعزام اول تویوتا لندكروزی تحولی گرفه بود. سر از پا نمی شناخت. با ماشین آمده بود منزل. می گفت: «خیلی خوشحالم، رانندگی تنوعش بیشتر است. هم فال است هم تماشا». یكی از برادران قدیمی كه آن جا بود گفت: «هیچ می دانی همین قدر كه رانندۀ لندكروز شدی پنجاه درصد مقصری!» •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۲) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در شط علی پشه ها، لشکر های غیر قابل انکار و تاثیر گذاری بودند. آمد و رفت شان، نشست و برخاست شان، ویزویز و شیرجه های ناگهانی شان ورد زبان ها بود و از ذهن که نه از جسم ما هم دور نمی ماندند. فکر می کنم فعالیت آنها شیفتی بود. شب در تیول پشه های هلی کوپتری نیش بلند بود. صبح های اول وقت نوبت پشه های معروف خودمان بود، ولی در سایز یک دهم آنها که البته زحمت داشتند، ولی منصفانه بگویم نیش نمی زدند. وقتی پیاده به جاده حاشیه مقر که اطراف آن را سراسر آب گرفته بود می آمدیم، ده ها هزار پشه ریز جلو چشمانت را تار می کردند. باید با دست آنها را کنار می زدی وگرنه در یک لحظه غفلت از دهان و دماغ و گوشَت سر در می آوردند! وقتی می خواستی با موتور از جاده حرکت کنی، زدن عینک و بستن دهان ضروری بود وگرنه با سرعت مضاعف چنان داخل چشم و دهانت می شدند که ممکن بود جلویت را نبینی و چپ کنی. یک گروه دیگر، خرمگس های سبز رنگ بودند که زیر نور، سبز طلایی می شدند! قدرت مانور اینها از تصمیم تا فرود و فرو کردن نیش زهر آگین آلوده شان غیر قابل محاسبه بود. وقتی از محل نیش خون بیرون می زد تازه متوجه می شدی که دشمن آمده زده و رفته، درست مثل آنکه خمپاره شصت زیر پایت منفجر می شد و تازه متوجه شدی خمپاره مثل برق و باد آمده و خورده و تو را سوراخ سوراخ کرده! این هلی کوپتر های ملخ دار از روی شلوار و پیراهن خاکی نظامی هم می زدند. در شط علیِ هورالهویزه، جنگ، جبهه دیگری هم روی ما باز کرد، جنگ با حیات وحش آبزی موزی! موش های منطقه چنان از گاومیش های کشته شده و جنازه های عراقی خورده و چریده بودند که به شدت بزرگ، بدقیافه، خطرناک و وحشی شده بودند. آنها شبها به صورت انفرادی یا گروهی به پاها و پاشنه ها شبیخون می زدند. پیش می آمد، چنان شست پا یا پاشنه را به دندان می گرفتند که بیم کنده شدن آن می رفت. دندان های آلوده آنها، بدن را زخمی می کرد و نگرانی هایی ایجاد می کرد. حتی یک بار با زحمت، گربه سیاه زرنگی گیر آوردیم و در منطقه رهایش کردیم تا دلی از عزا درآورد و حساب موش ها را برسد. گربه بدبخت، همان شب اول طعمه چرب موش ها شد. آنها گربه را تکه پاره کردند و خوردند! بیچاره میو میویش می آمد، اما ما چنین گمانی نمی بردیم که در حال خورده شدن است، فکر می کردیم دارد می خورد! صبح دیدیم که گربه نیست. به مقر دیده بان‌ها، حسین توکلی و اصغر صائمین رفتم. پرسیدم: گربه ما پیش شماست؟ - نه! - اذیت نکنید. حتماً کار شماست، غیر از ما و شما که کسی در اینجا نیست. قسم، آیه که ما بی خبریم. یکی دو سنگر دیگر هم در منطقه بود که یادم نیست چه کسانی در آن بودند. از آنها هم پرسیدیم و اظهار کردند که اصلاً از داستان موش و گربه بی خبرند! بعد از تفحص به یقین رسیدیم که آن ناله ها از روی ضعف و بدبختی گربه بی پناه بوده است! موش ها او را قیمه قیمه کرده و هیچ اثری از آن باقی نگذاشتند. حالا هم که آن صحنه را تداعی می کنم ناراحت می شوم و به آن موش ها نفرین می فرستم! شب هایی که می خواستیم سر شناورها و کنار جاده بخوابیم، هر دو سه نفر داخل یک پشه بند می شدیم. به محض اینکه در پشه بند را بالا می زدیم مثل سیل بندی که بشکند انبوهی از پشه ها، زودتر از ما می رفتند داخل. به ناچار شاسی قوطی اسپری پشه کش را چند ثانیه فشار می دادیم و داخل پشه بند می چرخاندیم و دست آخر به بدن خودمان هم می زدیم، اما این کافی نبود. روی دست و پا و صورت نیز پماد مخصوص می مالیدیم تا بویش آنها را از ما دور کند. این کارها در ابتدا کارگر بود، اما کم کم آنها واکسینه شدند و نه تنها اسپری و پماد کاری نمی کرد، بلکه باعث جذب بیشتر آنها می شد. در این شرایط ذکر خیر پشه ها، از دهان ها نمی افتاد. ناصر احمدی مسئول یگان دریایی تیپ با جدیت تمام می گفت: خودم دیدم یکی از این پشه ها در یکی از سوراخ های ریز پشه بند گیر کرده بود و دو تا از دوستانش یکی از عقب هُل می داد و یکی دست او را از جلو می کشید به داخل! و ما هم می گفتیم: بابا گلی به جمال این پشه ها که از این بعثی های فلان فلان شده، باوفاتر و مردترند! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب "بخش دوم" ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 بازگشت به آبادان با تماس تلفنی خبر سلامتی ام را به خانواده ام دادم.ا وکالت نامه دکتر تمراز را به مهر و امضاء رئیس بیمارستان شرکت نفت و کمیته بیمارستان و مهر و امضاء کلانتری منطقه بریم رساندم که جنبه رسمی داشته باشد و اجازه ورود به منزل او را داشته باشم. یک روز همراه با چند نفر از پرسنل سری به منزل او زدم. از اتومبیل دکتر غانم اثری نبود. آن را به سرقت برده بودند. سپس به منزل دکتر غانم رفتم. کلیدهای اتاق هایش را نزد یکی از همکاران گذاشته بود. کلیدها را از او گرفتم. با آدرس هایی که از محل های مختلف منزلش داده بود، داخل کمدها و جیب لباسهایش مقداری دلار و مارک و اشیاء قیمتی پیدا کردم. مقداری لباس و کفش و پیراهن و غیره را طبق خواسته او در دو چمدان خالی بسته بندی کرده و با خود برداشتم. سری هم به منزل خودم زدم. در خانه را مجددا شکسته بودند. مقداری از اجناس مانند برنج، روغن و تعدادی از ظروف کریستال که خانمم از فروشگاه شرکت نفت خریده و بسته بندی کرده بود، نبود. از رئیس اداره منازل که از دوستانم بود خواهش کردم که در ورودی را تعویض کند و یک در آهنی به جای آن نصب کند که قابل شکستن نباشد. او هم قبول کرد که در طی یکی دو روز آینده این کار را انجام دهد. به بیمارستان آمدم و چمدان ها را در یکی از اتاق های عمل که دفتر پزشک بیهوشی بود، گذاشتم تا در مرخصی بعدی آنها را برای دکتر غانم ببرم. از سرقت اتومبیل او هم هیچ کس چیزی نمی‌دانست. چند روزی از جنگ خبری نبود. صدای انفجار به ندرت و آن هم از دور می آمد، ولی شبها صدای تیراندازی شنیده می شد. می گفتند دو طرف، روی اروند رود به سمت یکدیگر تیراندازی می کنند تا نیروها نتوانند شبیخون زده و در تاریکی شب به طرف دیگر رود بروند. در طی این مدت گاهی چند مجروح از جبهه یا از شهر به بیمارستان آوردند که به آنها رسیدگی شد. در طی این مدت کم و بیش نیروی کمکی پزشک هم به بیمارستان ما می فرستادند. از جمله یک جراح مغز، یک دکتر ارتوپد، یک جراح عمومی و یک گروه تکنسین که گویا برای مدت سه یا چهار ماه مأموریت داشتند که در آبادان بمانند. تعدادی هم امدادگر آمده بودند که بیشتر آنها از سپاه پاسداران بودند و خیلی زحمت می کشیدند. کمیته بیمارستان هم بود. در اصل باید نقش حراست و نگهبانی و مسائل امنیتی را پیگیری می کردند. اما تقریبا همه جا سرک می کشیدند. انجمن اسلامی را چند نفر از کارمندان بیمارستان شرکت نفت شکل داده بودند. چند نفر از خانم های پرستار و کارگر و چند نفر از آقایان عضو این انجمن بودند. یک روحانی به نام ابوحیدر که لبنانی بود ولی فارسی را خیلی خوب صحبت می کرد، به عنوان نماینده امام به جمع آنها پیوست. خیلی خوش قیافه و آدم خوش مشربی بود. آقای چرخکان هم رئیس انجمن اسلامی بود. جلساتی می گذاشتند. بحثهایی داشتند برای چگونگی ارسال کمک به خرمشهر و کنترل شهر و غیره و در این امور فعالیت می کردند. امدادگرانی هم که از نیروهای مردمی و سکنه شهر آبادان و اطراف آن بودند بیشتر در کار حمل مجروحین کمک می کردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب فتح خرمشهر دکتر کوشکی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 بلافاصله بعد از آزادی خرمشهر، انگلستان هم جهت اعتمادسازی وارد عمل شد و از ژوئن ۱۹۸۲ و چند روز پس از آزادی خرمشهر، طرحی را به صدام ارائه کرد که با موافقت صدام مواجه شد. مضمون طرح این بود که پناهگاهی بزرگ، ویژه ریاست جمهوری عراق در بغداد با گنجایش ۴۸۰۰۰ نفر ایجاد شود تا به این وسیله، حسن نیت خود را به صدام ابراز نماید. انگلیسیها در حقیقت با انجام این طرح، همکاریهای گسترده اطلاعاتی با رژیم عراق را آغاز کردند. شروع همکاریهای اطلاعاتی مشخصاً در خصوص خرید تسلیحات ، نحوه و کیفیت و چگونگی خرید تسلیحات بوسیله جمهوری اسلامی است و سازمانهای اطلاعاتی انگلستان اطلاعات مربوط به نحوه خریدهای تسلیحاتی جمهوری اسلامی در انگلستان و در کل اروپا را به طور مرتب در اختیار مقامات سازمان امنیت عراق قرار می دهند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 فرار از دوله‌تو روایتی از دوران اسارت یکی از گمنامان «تیپ نیرو مخصوص» بیش از پنجاه مرد مسلح بالای سرمان بودند. بیشتر از اسلحه، چوب دستشان بود. با قنداق کلاش و چوب افتادند به جانمان. آن‌چنان وحشیانه به کتفمان می‌کوبیدند که به‌طرف دیگری پرت می‌شدیم. هیچ‌چیزی جلودارشان نبود. تمام بدنمان زیر ضرباتی بود که بی‌وقفه و بی‌امان بر آن فرود می‌آمد. بدن‌های خسته و گرسنه‌ای که سه روز در برف و کولاک با مرگ دست‌وپنجه نرم کرده بودند. وقتی عده‌ای از روستاییان خواستند جلوی‌شان را بگیرند، آن‌ها را به‌سرعت از آن جا دور کردند. زیر آن همه کتک، شروع به دادوفریاد کردم: مگه شما شرف ندارید؟ ما نظامی هستیم! ما برای این مملکت اومدیم! فلان فلان شده‌ها! فکر می‌کنید کی هستین؟ فریادهای من روی عده‌ای تأثیر گذاشت و سبب شد تا جلوی بقیه را بگیرند و از آن‌ها بخواهند درباره هویتمان سؤال کنند. ولی نتوانستند راضی‌شان کنند دست از ضرب و شتم ما بردارند. از این عملکرد غیرحرفه‌ای‌شان، فهمیدیم از نیروهای رده پایین حزب هستند. ما را بلند کردند و دستور حرکت دادند. همچنان می‌زدند و به‌طرف روستا می‌بردند. همین‌که وارد روستا شدیم، به‌سرعت مردم بومی را متفرق کردند. دویست متر با همان وضع راه رفتیم تا به مسجدی رسیدیم. ما را با همان لباس‌های خیس و گلی، با خشونت داخل مسجد پرت کردند. مسجد بزرگی که تقریباً ۱۵۰ متر وسعت داشت. در آن لحظه، فقط توانستم درباره وضعیت زخمی‌ها بپرسم که دست‌وپا شکسته با زبان فارسی به من گفتند آن دو نفر را برای مداوا به اشنویه برده‌اند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۳) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• گرمای هوای شرجیِ پنجاه درجه ای جنوب، پشه ها، موشها، تشنگی و عراقی ها، پنج عقبه جان فرسای جنگ و آموزش در این منطقه بود. در ابتدای کار اصغری و محمد حسین یونسی رفتند و آموزش غواصی گذراندند. حاج حسین همدانی خواسته بود که من هم بروم ولی علی آقا گفت: شما اینجا مشغول آموزش شنا به نیروها هستی. آنها که برگشتند، شما را می فرستیم. اصغری و یونسی که برگشتند با خودشان دو دست کامل لباس غواصی آوردند. بار اول بود که لباس غواصی را از نزدیک لمس می کردیم و به آن مصایب پنج گانه، پوشیدن لباس غواصی هم اضافه شد. با سابقه شنا و غریق نجاتی، من اولین کسی بودم که غواصی را یاد گرفتم. من با کپسول می رفتم زیر آب کم عمق هور. هر وقت اکسیژن داخل کپسول ته می کشید، با ماسک مخصوص و اشنگِل ( لوله های محکم پلاستیکی که یک سرش در دهان غواص و سر درش در بیرون آب قرار می گیرد و غواص از راه آن نفس می کشد.) دو نفر دو نفر می رفتیم و کار می کردیم. دنیای زیر آب برای ما شگفتی و تازگی داشت. تجربه شنای زیر سطح آب، با چشمانی باز آن قدر جذاب بود که گاهی به خود می آمدیم و متوجه می شدیم که دو سه ساعت است که در هور سیاحت کرده ایم. علاقه و مهارت در شنا و غواصی، مرا به مربی آموزش غواصی هم رساند. به روش متداول علی آقا برای اطلاع از چم و خم منطقه باید به بازدید جاده مهم خندق ( احداث شده در عملیات بدر) می رفتیم. آن روز سکان قایق را به منتهاالیه مسیر ممکن در کنار پد، به میله ای بستیم و وارد منطقه شدیم. وقتی برگشتیم، ما بودیم، ولی قایق نبود! قایق را برده بودند. یکی پرسید: مگر اینجا شهره که قایق بدزدند؟ گفتم: نه که دزدیده باشند، حتماً فکر کرده اند مال خودشان است، عوضی برده اند! هر کس چیزی گفت. مهم این بود که قایق نبود و ما وسط این هور دراندشت گرفتار شده بودیم. گمان بردیم شاید راه را اشتباه آمده ایم. اطراف را که بررسی کردیم متوجه چاله بمبها شدیم. با رفتن ما، منطقه بمباران شده بود و یکی از بمبها سهم قایق ما بود. یکی گفت: خدا را شکر کنید اگر در قایق بودیم، الان نه قایق بود نه ما، ولی حالا فقط قایق نیست که نیست، فدای سرتان! در یک چشم به هم زدن لباس ها را کندم و شیرجه زدم زیر آب. موتور و تکه های نیم سوخته و داغان شده قایق زیر آب بود. بعنوان شاهد و مدرک ، دسته دنده و یک تکه از قایق را با خودم بیرون آوردم. عزا گرفتیم که کی جواب علی آقا را می دهد. مگر یگان دریایی نوپای تیپ چند تا قایق داشت؟ از یگان های دیگر هم نیروهای دیگری در هور مشغول کار بودند، مدرک را به آنها نشان دادیم و ماجرا را تعریف کردیم و خواهش کردیم که ما را به مقرمان برگردانند. برادری کردند و ما را رساندند. رفتیم پیش فرمانده. علی آقا روی سابقه خراب ما اول موضوع را به شوخی گرفت که لابد سر به سرش می گذاریم. بعد که جدی شدیم و سند را نشان دادیم گفت: فدای سرتان. چیزی نیست گزارش کاملش را بنویسید. پرسیدم: دسته دنده و تکه فایبرگلاس را با سنجاق ضمیمه اش کنیم؟! کار آموزش بالا گرفته بود. علی آقا گفت: آموزش دیده ها را بیاور و از دو کیلومتری در آب بریز تا خودشان شناکنان برگردند. مگر ماهی بودند که شنا کنند و برگردند آن هم دو کیلومتر، آن هم با لباس و پوتین، آن هم در این گرمای وحشی. گفتم: علی آقا، اینها نمی توانند دو کیلومتر شنا کنند. گفت: باید بیایند! - این بندگان خدا تازه کارند. - باید بیایند. بالباس و پوتین هم بیایند! مرغ علی آقا یک پا داشت و کوتاه نمی آمد. از درِ بزرگی و ریش سفیدی وارد شدم و گفتم که این کار ممکن است خطراتی داشته باشد و کلی حرف و توصیه و آخر سر گفتم: اگر شما اجازه بدهید، من با توجه به توانایی و مهارت نیروها، مسافت را تقسیم کنم؟ قبول کرد و گفت: خیلی خوب، آقا محسن! هرجور خودت صلاح می دانی عمل کن. اولین گروه که به قول علی آقا به آب ریخته شدند: خود او، کریم مطهری، حسین رفیعی، محمد خادم و چند نفر دیگر بودند که دست شنای خوبی داشتند. آنها را از دو کیلومتری به آب ریختم، البته بدون پوتین. بعد از ظهر بود و تا مقدمات کار فراهم می شد، به شب می خوردیم. علی آقا قبل از حرکت، اتمام حجت کرد: هر کس بماند، مانده است، یا اسیر می شود و یا شهید. تا صبح هر جور شده خودتان را برسانید. آقای جام بزرگ خودش با توجه به توانتان شما را سازماندهی می کند. حرف او حرف من است. قایق هم نداریم که بفرستیم دنبال شما...! نیروها را سوار قایق ها کردم. قبلا آموزش های لازم را به آنها داده بودم. مثلاً نحوه کمک گیری از نی در هور و بقیه موارد را. به آنها یاد داده بودم که هر وقت خسته شدند، نی ها را دسته کنند و بر آنها سوار شوند و پس از نفس گیری برگردند. آنها را براساس توانایی ، ۲ کیلومتر خیلی خوب، ۱۲۰۰ متر خوب، و کسانیکه تازه شنا یاد گرفته بودن
را در رده خیلی ضعیف تقسیم کردم. همه را به فاصله ۳۰۰ تا ۴۰۰ متری ریختم به آب. قبلاً مسیر را چندبار کنترل کردم. اگر آنها فقط ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر را می آمدند، در بقیه مسیر عمق آب کم می شد و مشکلی نبود، زیرا عمق آب تا سینه آنها بود و می توانستند به جای شنا راه بیایند. قبل از آب ریزی نیروها آموزش های لازم را تا حد توان به آنها داده بودم. از جمله این موارد مهم، نحوه شیرجه زدن بود. آنها باید افقی در داخل آب شیرجه می رفتند نه عمودی و جفت پا: زیرا پرش جفت پای عمودی نفر را تا ته آب می برد و آنگاه افقی شدن نیروی تازه کار بسیار سخت خواهد بود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 بیمارستان صحرایی شهید مخبری یادمان بیمارستان صحرایی شهید سرلشکر غلامرضا مخبری چنانه و دوسلق شوش در دی ماه سال ۱۳۶۲ با ظرفیت ۶۰ تختخواب به صورت زیرزمینی و بتنی در محور اندیمشک دهلران ، سه راهی چنانه ایجاد و از تاریخ ۱۳۶۳/۱۲/۱ آماده پذیرش بیماران و مجروحین بود ... در ساخت این بیمارستان سروان شیخ‌الاسلامی و سروان احمدرضا نگارستانی با نظارت نماینده اداره بهداری نزاجا سروان پزشک حسین قدرت فعالیت زیادی داشتند ... اداره بهداری نیروی زمینی ارتش مسئولیت اعزام تیم‌های پزشکی ، جراحی ، تخصصی ، پرستاران و خدماتی بیمارستان را به عهده داشت ... این بیمارستان در عملیات‌های مختلف از جمله والفجر مقدماتی ، والفجر یک ، خیبر و بدر و عملیات‌های سال‌های پایانی جنگ در آن منطقه، خوش درخشیده و خدمات ارزنده و چشمگیری داشته است ... در این بیمارستان برابر آمار و دفاتر موجود ۷۹۱۷۲ نفر مجروح و ۹۴ هزار نفر بیمار مورد درمان قرار گرفته و تعداد ۸۱۱۸ شهید گلگون کفن و تعداد ۱۳۷۵ نفر جنازه دشمن از این بیمارستان تخليه گردیدند ... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣2⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• چند نفر از پزشکان که به صورت داوطلب آمده بودند را به خاطر دارم. آقای دکتر کلهر، متخصص ارتوپد، آقای دکتر ابریشمی چشم پزشک، آقای دکتر امین، متخصص ارتوپد که آن زمان در بیمارستان تجریش کار می کرد. یک دکتر هم از آلمان آمده بود، یک ماه ماند. ایرانی بود. یک راست از آلمان آمده بود تهران و مستقیم خودش را به هر شکل به آبادان رسانده بود. خیلی خوش سر و زبان بود.؟ یک گروه دیگر هم که حدود هفت یا هشت نفر بودند و سه نفرشان دانشجوی پزشکی و بقیه امدادگر بودند، هنوز در بیمارستان حضور داشتند و فقط کمکهای اولیه را انجام می دادند. نمیدانم از کدام ارگان آمده بودند، ولی رئیس آنها دانشجوی سال پنجم پزشکی بود. خود را رئیس بیمارستان شرکت نفت در زمان جنگ می دانست. می گفت: مأموریت من این است که در زمان جنگ بیمارستان را اداره کنم.» نامه ای برای یکی از پرسنل برای انجام کاری نوشته بود و زیر آن را با این جمله امضاء کرده بود؛ دکتر فلانی رئیس بیمارستان شرکت نفت در زمان جنگ. نامه به دست رئیس کل بهداری آبادان، آقای دکتر دولتشاهی رسید. آن دانشجو را به اتاق خود احضار کرد. بر حسب اتفاق من هم آنجا بودم. دکتر دولت شاهی با تندی به او گفت: «شما با کدام حکم یا از طرف چه مقامی این سمت را کسب کردید؟ شما هنوز مدرک پزشکی خود را نگرفتید. بیمارستان شرکت نفت تشکیلات عظیمی دارد که رؤسای قسمتهای مختلف آن کارمند رسمی هستند و سمت و حدود مسئولیت های آنها هم رسما مشخص شده است.» خلاصه آن دانشجوی پزشکی گفت: «من منظوری نداشتم. به ما گفته بودند اگر شما احتیاج داشتید برای کمک در خدمت شما باشیم.» دکتر دولتشاهی هم گفت: «شما به همان کار امدادگری خود برسید و در امور داخلی بیمارستان دخالتی نداشته باشید وگرنه همین امروز همه شما را از اینجا اخراج می کنم.» . بالاخره با معذرت خواهی آن دانشجو قضیه فیصله یافت. بعد از یک هفته سر و کله پرسنلی که در ماهشهر مانده بودند پیدا شد. حتی خانم های پرستار نیز آمده بودند. با آمدن آنها عده ای دیگر به مرخصی رفتند. یک شب صدای چند انفجار شدید بیمارستان را لرزاند. ساعت حدود ده شب بود. چند لحظه بعد خبر دادند که انبار دارو را با کاتیوشا زدند. میلیون ها دلار وسایل پزشکی، دارو و موارد دیگر در آن ذخیره شده بود. انبار آتش گرفته و در حال سوختن بود امدادگران بیمارستان و بقیه پرسنل با بارانکار و هر وسیله دیگری که بود به سرعت خود را به آنجا رساندند. تیم آتش نشانی هم حاضر شد و توانستند بسیاری از وسایل را که به صورت بسته بندی بود روی برانکارد گذاشته و یا حتی با دست آنها را حمل کرده و به داخل بیمارستان بیاورند. شجاعت افراد قابل ستایش بود چون ریسک بزرگی بود و امکان داشت مجدداً آن محل مورد حمله قرار گیرد. خوشبختانه این اتفاق نیفتاد. فاصله انبار تا محوطه سالن بیمارستان حدود ۵۰۰ تا ۶۰۰ متر بود بسیاری از اقلام را انتقال دادند. علیرغم خاموش کردن آتش توسط آتش نشانی بسیاری از اقلام دیگر در آتش سوخت و دیگر قابل مصرف نبود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂