eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 بیمارستان صحرایی امام حسین علیه السلام
❣خاطرات فرماندهان سردار شهید سید حسین علم الهدی فرمانده سپاه هویزه از امروز در کانال حماسه جنوب، شهدا از لینک زیر وارد شوید👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نبردهای شرق کارون به روایت فرماندهان جنگ رهبر معزز انقلاب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻اگر گفته می شد که بچه های سپاهی برای عملیات جلو می روند و توپخانه لشکر ۹۲ آنها را پشتیبانی کند و آنها قبول می کردند، معجزه بود. در همین منطقه دارخوین یک روز برادران آمدند و چند خمپاره خواستند، من به سرعت ترتیب آن را دادم. وقتی کار انجام شد از شادی در پوست خود نمی گنجیدیم. حالا شما ببینید در این جنگ با این عظمت چهار قبضه خمپاره انداز چقدر می تواند اثر داشته باشد؟ این در حالی بود که ما مرتب به بنی صدر می گفتیم، حمله کنید، می گفت: آماده نیستیم و نمی توانیم، بنی صدر اصلا چیزی در مورد مسائل جنگی نمی دانست، یک روز این موضوع را در حضور بنی صدر خدمت امام عرض کردم که یک دفعه بنی صدر آشفته شد و گفت: من تاريخ ۲۵۰۰ ساله ارتش ایران را بلدم، چطور شما می گویید وارد نیستم. گفتم: وضع کنونی ارتش با وضع ارتش در آن موقع فرق می کند و حقیقت هم همین بود، ولی او قبول نداشت. ایشان همچنین به زمینه های حضور سپاه در جبهه آبادان و مقدمات طراحی و عملیات ثامن الائمه، پرداختند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چهار ساعت‌ در هور سرگردان بودیم و نتوانستیم به اهداف تعیین شده در پشت سنگرهای عراقی برسیم. کناری توقف و مشورت کردیم. قرار شد برگردیم. فلاح با شوخی پرسید: حاج محسن توجیه شدی؟ گفتم: آره خیلی، آن قدر که شما توجیه شدید من هم شدم! اما هنوز حرف ها تمام نشده بود که نمی دانم چه طور بلم فلاح از ما جدا شد. تجربه اطلاعاتی به من حکم کرد که اجازه ندهم سعید حرکت کند. خیلی آهسته و نگران گفتم: این جوری هر دو تا گم می شویم، ولی وقتی آنها متوجه غیبت ما بشوند، می توانند به اینجا برگردند. - اگر نیامدند چه؟ - آن وقت فکری می کنیم. فعلاً نرو. خوش بختانه آنها برگشتند. راه برگشت را خوب رفتیم! بلم ها را از آب بیرون کشیدیم و پیاده به مقر اطلاعات برگشتیم. از فرط خستگی به سوله گردان نرفتم و در مقر اطلاعات خوابم برد. صبح آقا کریم به مقر اطلاعات آمد. او هم خوشحال و متعجب از پیدا کردن آن سوله مرا در جریان ریز برنامه عملیات گذاشت. به شب عملیات نزدیک و نزدیک تر می شدیم. بچه ها نماز و شام را ادا کردند. دستور آماده باش و حرکت داده شد. با شور و با معنویتی خاص به کمک هم لباس های غواصی را به تن کردیم. سلاح و تجهیزات نفری را برداشته، حمایل‌ها را بسته و تا جایی که ماشین‌رو بود با ماشین حرکت کردیم. یک کیلومتر راه مانده به نقطه رهایی را فین به دست تا پیچ نود، بی صدا و آرام گز کردیم. در نقطه رهایی کنار آب هور نشستیم تا فرمان حرکت از قرارگاه لشکر با بازگشت آخرین گشت اطلاعات به نقطه رهایی صادر گردد. ساعت نُه شب بود و نسیم گرمی از روی آب به صورت های‌مان می خورد. فین ها، کفش های مخصوص را به پا و یک بار دیگر اسلحه ها را چک کردیم. فرمان حرکت از نقطه رهایی صادر شد. تذکرات نهایی را به سرعت تکرار کردم. بسم الله گفتیم و خیلی آرام گروهان چسبیده و پشت سر هم و بدون کمترین صدا، در داخل آب گرم جزیره فین زنان ایستادیم.لباس غواصی وزن مخصوص انسان را در آب مثبت می کند و باعث ماندن روی آب می شود. علاوه بر آن، به غواص ها آموزش دادیم که با نگه داشتن هوا در شُش ها قطعاً غرق نخواهند شد، چون وزن پایین تنه از بالا تنه بیشتر است. اگر هوا در سینه و شُش ها نگه داری شود، وزن مثبت می گردد و غواص به راحتی روی سطح آب می ماند، اما کسانی که هوا را حبس نمی کنند و از ترس خفه شدن نفس نفس می کنند، قسمت بالاتنه عضلانی و سخت می شود، سر در آب فرو می رود و باعث خفگی می گردد. ما در آموزش به پای بچه هایی که شنای ضعیفی داشتند وزنه و میله و مانند آن می بستیم تا بتوانند توانایی لازم را در خود ایجاد کنند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 ساعت حدود دو بعداز ظهر روز پنجم یا ششم عملیات بود. فردی به اتفاق دو نفر دیگر سراسیمه به داخل اورژانس آمده و گفتند احتیاج به یک نفر جراح دارند. گفتم من جراح مسئول اورژانس هستم. یکی از آنها گفت یک خمپاره شصت داخل پای رزمندهای فرو رفته و عمل نکرده است. یک جراح برای درآوردن آن احتیاج داشتند. گفتم او را به داخل اورژانس بیاورند تا به اتاق عمل ببریم و خمپاره را بیرون بیاوریم. گفت کمترین تکان مجروح ممکن است باعث منفجر شدن خمپاره شود. چون ماسوره آن در اثر ضربه حساس شده بود. از جبهه تا اینجا هم دو نفر پای مجروح را محکم نگه داشته بودند. راننده هم خیلی آهسته حرکت کرده بود. چون ضربه هر دست انداز ممکن بود منجر به انفجار خمپاره شود. پرسیدم چه باید بکنم. گفت باید داخل آمبولانس آن را در بیاوریم آمبولانس را پشت خاکریزی پارک کرده بودند. برای ارزیابی وضعیت مجروح، همراه او به سمت آمبولانس رفتم. حدود سی متر بیرون از بیمارستان، پشت یک خاکریز بود. در طی راه از او پرسیدم چه کاره است. با چه مسئولیتی دارد. گفت متخصص تخریب است. وقتی به آمبولانس رسیدیم، دیدم جوانی روی برانکار دستی، داخل آمبولانس دراز کشیده و چشمانش را بسته است. دو نفر بالا و پایین پای او را گرفته بودند. یک جفت چکمه لاستیکی کلفت به پای مجروح بود. خمپاره از یک طرف ساق پا وارد شده، سر و قسمتی از بدنه آن از طرف دیگر خارج شده بود. پره های انتهای خمپاره از سمت دیگر بیرون بود. گفتم برای این کار احتیاج به یک دکتر بیهوشی دارم. بلافاصله به اورژانس برگشتم. دکتر فرهادی در اتاق عمل نشسته بود. طوری که همه بشنوند گفتم همچین ماجرایی اتفاق افتاده و احتیاج به یک جراح و دکتر بیهوشی داریم. باید داخل آمبولانس او را عمل کنیم. اگر کسی داوطلب است دست به کار شود. متخصص تخریب هم پشت سر من ایستاده بود و مرتب با صدای بلند می گفت: «عجله کنید. هر لحظه ممکن است منفجر بشود.» کسی حرف نزد. همه با حیرت ما را نگاه می کردند. من دست دکتر فرهادی را گرفتم و گفتم وسایل خود را بردارد و آماده شود. خودم با تکنسین های اتاق عمل، یک ست جراحی، مقداری بتادین و سایر لوازم را برداشته و عازم محل آمبولانس شدیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نبردهای شرق کارون به روایت فرماندهان جنگ رهبر معزز انقلاب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 در همان اوقات بچه های ما شروع به استقرار در مقابل مواضع و استحکامات دشمن در آن سوی رود کارون، یعنی در حدود دارخوین کردند. در میان برادرانی که آن جا حضور داشتند یکی هم برادر مان رحیم صفوی بود. آن زمان ایشان از نیروهای معمولی سپاه و از دوستان نزدیک صیاد شیرازی بود و در کنار ایشان در کردستان جنگیده بود و خیلی هم جوان مؤمن و صالح و خوبی بود. او یک عده از برادران را آورده بود و با امکانات محدودی در مقابل دشمن به مقاومت می پرداختند، گاهی اوقات برادر صفوی به اهواز و محل استقرار ما می آمد تا وسایل مورد نیاز را بگیرد، اما برای او مشکل درست می کردند و وی را معطل می نمودند. ایشان هم به دیدن بنده و سایرین می آمد تا مشکلش را رفع کند، او به اتفاق سایرین و با همان امکانات محدود، پایگاه کوچکشان را گسترش دادند تا این که بالاخره با همفکری آنان و ارائه طرح لازم، حصر آبادان در عملیات ثامن الائمه و شکسته شد. این طرح را ایشان در یکی از جلسات شورای عالی دفاع در دزفول آورد و برای ما مطرح کرد. غرض این که بچه های سپاه در منطقه سلمانیه گرد آمدند و کم کم برای خودشان مواضعی درست کردند و اطراف خودشان مین کاشتند، آن وقت یک کانال هایی درست کردند تا از این کانال ها بدون این که دشمن آنها را ببیند، خودشان را به نزدیکی های دشمن برسانند و حرف های آنها را شنود کنند. در حالی که دشمن هم آمده بود این طرف رودخانه، سر پل، را گرفته بود و داشت سرپل خود را توسعه میداد و همانطور که میدانید همین توسعه سر پل برای دشمن یک موفقیت و برای ما یک نا کامی شد، اما همین موقعیت در نهایت دام دشمن شد و به شکست اور انجامید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• طنابی درکار نبود و باید اتصال نفرات با تمرکز و فکر و توجه و قدرت دست انجام می شد. ستون که در آب تکمیل شد، منوّرهای دشمن آسمان را روشن کرد و توامان صدای رگبار دوشکا در هوا پیچید. از محمد خادم، بلدچی اطلاعات که سرستون بود، پرسیدم: پس اینها چه بود؟ گفت: کار هر شب شان است. از ترس کور می زنند! حدود سیصد متری که رفتیم، از محمد خادم خواستم که بایستد تا نفسی چاق کنیم. دوباره حرکت کردیم و این بار محمد بود که می خواست نفسی بکشیم. ارتفاع آب جزیره از یک تا چهار متر در نوسان بود. هر جا که احساس می کردم نوک فین ها به زمین می رسد، به بچه ها استراحت می دادم. آنها دست ها را بر چند نی بلند ریشه زده در آب می گرفتند و به دست و پای شان استراحت می دادند. نی ها آن قدر محکم بودند که به سادگی می شد از آنها آویزان شد، حتی اگر نی ها را به صورت ضربدری بر هم سوار می کردی، می شد بر روی آن نشست یا دراز کشید. به علاوه پیاز طعم خیاری با طعم نسبتاً شیرین ساقه های شان، نجات بخش بودند. نی ها در هور همه کاره بودند: شاخص، تخت خواب، صندلی، عصا و گاه برای نفس گیری در زیر آب که از آنان موجوداتی عزیز و کارآمد ساخته بود. هوای شرجی جزیره، آب گرم و حشرات روی آب و دمای بالای بدن به شدت اذیت مان می کرد. زیپ لباس را که کمی باز می کردی، آب گرم جزیره به بدن دم کرده آب پز شده، خنکی لذت بخشی می داد! خادم، چشمه قصابانی و گاهی من (وقفه دو ماهه پیش آمده، آمادگی جسمانی مرا کم کرده بود و این نقص کمک می کرد تا وضعیت بچه ها را بهتر بفهمم و به آنها فشار نیاورم.) مرتب از سر ستون به ته می رفتیم و تذکرات لازم را می دادیم و مراقبت می کردیم ستون بریده نشود یا کسی در راه نماند. از نقطه رهایی تا آنجا که نمی دانستم کجاست، چهارونیم ساعت تمام فین زده بودیم. حالا ما در پشت عراقی ها بودیم و به هیچ وجه تماس رادیویی نداشتیم. مسیر ما از دو گروه دیگر طولانی تر بود و این موضوع کار گروه ما را سخت تر می کرد. در این حال بودیم که از عقب ستون دهان به دهان خبر رسید که یکی از بچه ها بریده و نمی تواند با ستون بیاید. هشت روز آموزش بسیار بسیار فشرده و بسیار سنگین، جا به جایی نیرو، خستگی و حالا این مسیر کشنده، توان ها را تقلیل داده بود. دستور استراحت دادم و کمی بعد حرکت کردیم. مقداری که رفتیم، دوباره خبر دادند که او نمی تواند حرکت کند. گفتم: به او بگویید با استفاده از نی ها خودش را نگه دارد تا بعد از اتمام عملیات او را به عقب برگردانیم. او‌ از آب تهوع آور هور را خورده بود و سرفه می کرد. صدای سرفه بی هنگام و پیاپی او ستون را دچار وحشت می کرد و امکان لو رفتن عملیات را زیاد.‌ چند متری نرفته بودیم که صدای فریاد و ناله او همراه با سرفه های بلند شد. او با التماس می گفت: جانِ امام، مرا اینجا رها نکنید. جان امام...! من از این فاصله صدای او را می شنیدم. حتماً کمین هوشیار دشمن هم‌ می توانست این صدا و سرفه را بشنود. در این ماموریت پر اضطراب و این شرایط واقعاً دچار وحشت و ترس بودم. نمی توانستیم به خاطر یک نفر کل عملیات را در معرض شکست قرار بدهیم. در این لحظه ها نسیمی معجزه وار نی ها را به هم زد و صدای او را در امواج و صدای نی ها گم کرد. به مسیرمان ادامه دادیم، اما مگر این راه لعنتی تمام می شد. به چشمه قصابانی و خادم گفتم: ما را کشتید، نرسیدیم؟! آنها از ما خواستند چند دقیقه حرکت نکنیم تا بروند به مسیر نگاهی بیندازند. نسیم از گرمای کشنده هور کمی کم کرد و حال من و بچه ها بهتر شد.‌ دقایقی طول نکشید که آن دو برگشتند و به ما اشاره کردند که حرکت کنیم. گویا به جاده نزدیک بودیم. خادم و چشمه قصابانی ستون پنجاه متری هفتاد دو نفره ما را به دو گروه تقسیم کردند. گروه دوم با سر دسته ها و چشمه قصابانی و گروه اول من و خادم. به گروه دوم گفتم: شما بروید سمت چپ و زیر پد بخوابید و تا ما شروع نکردیم هیچ کاری نکنید.( اصطلاحی است در بین بچه های اطلاعات، یعنی منتظر بمانید. آنها باید در فاصله ی ۸ تا ۱۵ متری پد در بین نی زارها می ماندند و آن گاه با شروع عملیات به روی پد می رفتند و درگیر می شدند.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_446961846.mp3
9.85M
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🏴 🎤 شد شب هجران خواهر نالان کم نما افغان، با دل سوزان 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣8⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 پس از بیهوش کردن مجروح گفتم باید اول پوتین و شلوار او را پاره کنند. متخصص تخریب با کاردی که همراه داشت چکمه او را از بالا به پایین و از دو طرف پاره کرد. چکمه را از پنجه پای او بیرون آورد. شلوار او را به همین ترتیب شکافت و در بالای ران آن را جدا کرد. یک نفر مچ پای مجروح و یک نفر نیز زانوی او را گرفته بود. شیشه بتادین را روی ساق او خالی کردم. از متخصص تخریب پرسیدم خمپاره را در کدام جهت باید بیرون بیاورم. گفت: «از جهت پره های آن، چون اگر از طرف دیگر بخواهید خارج کنید ماسوره حساس شده و امکان انفجار با کوچکترین فشار وجود دارد.» " مقداری بتادین روی پره‌های خمپاره ریختم. دکتر بیهوشی به مجروح سرم وصل کرده بود و داروی بیهوشی را تزریق می کرد. دستور تزریق دو گرم آنتی بیوتیک هم دادم. یک تکنسین بیهوشی هم با ماسک به بیمار اکسیژن می‌داد. وقتی دکتر فرهادی گفت بیمار برای عمل آماده است، دو شکاف در بالا و پایین خمپاره در دو طرف ساق پا ایجاد کردم. پس از باز کردن فاسیای ساق با انگشت وارد زخم شده و دیدم خمپاره از وسط دو استخوان درشت نی و نازک نی عبور کرده است. استخوان نازک نی شکسته بود، ولی خوشبختانه درشت نی سالم بود. متخصص تخریب طرف دیگر خمپاره را در دست گرفت و با هدایت دو دست در حالی که به تدریج و آهسته آن را به طرف جلو می راندم، نه آن را از میان عضلات و استخوانها رد کرده و از سمت دیگر خارج کردیم. بلافاصله روی زخم را گاز جراحی گذاشته با باند بستیم و برای ادامه جراحی و بند آوردن خونریزی به اتاق عمل فرستادیم در حین این عمل حاج بخشی بالای سر ما ایستاده بود از ما فیلمبرداری می کرد و با صدای رسا شعار می‌داد یادم هست که میگفت که راه آماده شهادت دکتر بیهوشی آماده شهادت پزشکان ما احتیاج به اتاق عمل ندارند در هر محلی می توانند عمل کنند پزشکان خارجی باید بیایند و از این ها یاد بگیرند مرتباً شعار می‌داد و ما را تشویق می‌کرد پس از خارج کردن خمپاره متصدی تخریب با یک دست هم پا را گرفت و با دست دیگر دست من را و من دست دکتر فرهادی را گرفتم و به علامت پیروزی بالا بردیم و چند بار تکان دادیم سپس متصدی تخریب من و دکتر فرهادی را بوسید خداحافظی کرد که برود پرسیدم حالا با خمپاره عمل نکرده چه می کنند گفت باید آن را پشت یکی از خاکریزها ببرد و منفجر کند و بخشی از داخل جیب خود که چند پرچم بلندگو روی آن نصب شده بود یک جعبه بزرگ برداشت پرسیدم این جعبه چیست گفت مغزبادام است برای شما آوردم تا با سایر پزشکان بخورید. همراه من به اورژانس آمد. پرسیدم فیلم که می‌شود گفت همین امروز آن را به تهران می برم و تقدیم رئیس جمهور می کنم. گفتم میشود یک نسخه از آن را هم به من بدهند آدرس خواست آدرس بیمارستان مهر را به او دادم قول داد که یک نسخه از آن را برای من بفرستد که هرگز فرستاده نشد و نشنیدم در اخبار هم نشان داده شود. ولی از فردای آن روز مرتبط با خبرنگاران و روزنامه های مختلف و رادیو برای مصاحبه می آمدند جریان را برای ایشان تعریف میکردم. دو شب بعد یک اکیپ مجهز با دوربین فیلمبرداری و صدابرداری و گوینده و چند نفر دیگر از طرف صدا و سیما آمدند گفتند خودم را آماده کنم تا مصاحبه کنند من هم به قدری سر و وضع خود را مرتب کردم . لباس اتاق عمل خود را عوض کردم و یک دست لباس تمیز پوشیدم به اضافه روپوش سفید و جلوی دوربین حاضر شدم خبرنگار شرح واقعه را پرسید ماجرا را طبق آنچه که رخ داده بود شرح دادم چند سوال دیگر پرسید مثلاً موقع عمل نترسیدید و غیره، گفتم اینجا مجالی برای ترسیدن نیست خدا را شکر می‌کنم که سالم ماندم تا بتوانم باز هم به رزمندگان خدمت کنم. این مصاحبه چند شب بعد از طریق تلویزیون پخش شد آن موقع خودم آن را ندیدم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍🍂 رزمنده کامل من و زهره قبل از رسیدن به گمرک از ماشین پایین پریدیم. عراقی‌ها تا گمرک رسیده بودند و ما برای دفاع رفته بودیم. می خواستیم تا آنجا که سلاح و مهمات داریم به جنگیم. مسافتی را زیگزاگ رفتیم. از بشکه ها و جعبه های چوبی خیلی بزرگ به عنوان سنگر استفاده می کردیم و برای هم خط آتش می‌بستیم. یعنی برای جلو رفتن بچه ها و کم شدن حجم تیراندازی دشمن اسلحه را روی رگبار می‌گذاشتیم و از بالای سر بچه‌هایی که دولا دولا جلو می‌رفتند به طرف دشمن تیراندازی می کردیم تا آنها راحت‌تر بتوانند تغییر موضع بدهند. سنگر به سنگر جلو رفتیم تا به جایی رسیدیم که ریل راه آهن بود. کم کم به یک رزمنده کامل تبدیل شدیم. راوی: مریم امجدی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تهاجم، توقف و تغییر تاکتیک ارتش عراق اهداف تهاجم عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 حکومت بعثی عراقی با این باور که توان نظامی ایران بر اثر وقوع انقلاب اسلامی آسیب دیده و همه عوامل از جمله اوضاع ایران و منطقه و مناسبات بین المللی برای تحقق توسعه ارضی عراق آماده است، در تاریخ ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ (۱۷ سپتامبر ۱۹۸۰) قرارداد سال ۱۹۷۵ الجزایر را ملغی و حاکمیت کامل عراق بر آبراه اروندرود را اعلام کرد، سپس شش روز بعد (۳۱ شهریور ۱۳۵۹ / ۲۲/ سپتامبر ۱۹۸۰) تهاجم سراسری خود را از هوا، دریا و زمین به جمهوری اسلامی ایران آغاز کرد، استعداد نیروی زمینی عراق در آغاز جنگ بالغ بر بیش از ۴۸ یگان می شد که عبارت بود از ۱۲ لشکر شامل ۵ لشکر پیاده، ۵ لشکر زرهی، ۲ لشکر مکانیزه و ۱۵ تیپ مستقل شامل ۱۰ تیپ پیاده، ۱ تیپ مکانیزه و ۳ تیپ نیروی مخصوص به اضافه تیپ ۱۰ گارد جمهوری و نیز نیروهای گارد مرزی که شامل ۲۰ تیپ مرزی می شدند. ماشین نظامی عراق با بهره مندی کامل از تجهیزاتی نظیر ۸۰۰ قبضه توپ، ۵۴۰۰ دستگاه تانک و نفربر، ۴۰۰ نبضه توپ ضدهوایی، ۳۶۶ فروند هواپیما و ۴۰۰ فروند هلی کوپتر از آمادگی رزمی مناسبی برخوردار بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• مسیر ما به طرف راست از پد دورتر بود. هنوز به پد نرسیده بودیم که ناگهان آنها درگیر شدند. باید کاری می کردیم وگرنه در وسط هور لقمه آماده و چربی برای عراقی ها می شدیم. نی زارها پشت سر ما بود و ما بدون هیچ مانعی در دید و تیر بودیم! نیمه آهسته گفتم: سریع خودتان را بکشید جلو. پا بزنید، پا بزنید! و با تکرار کلمه قورباغه قورباغه به آنها فهماندم تا دیر نشده خودشان را با شنای قورباغه بی سر و صدا به کناره پد برسانند. داشتم قورباغه قورباغه می کردم که منوّری بالا رفت. طبق برنانه آموزش سرها را زیر آب کردیم تا دیده نشویم.( لباس سیاه غواصی و صورت سفید در زیر نور مهتاب یا منوّر در داخل آب کاملاً هویدا می شود و مثل آیینه خودنمایی می کند و نفر را در معرض دید کامل قرار می دهد. در این حالت یا باید پشت به نور شوی یا کامل بروی زیر آب) منوّر که خاموش شد سرها را از آب بیرون آوردیم. عزم حرکت کردیم که دومی بالا رفت. دومی نمرده بود که سومی بالا رفت و درنگ ما دیگر جایز نبود. پشت سر هم و از چند نقطه منورها روشن می شدند و حالا از طرف دیگر پد به طرف ستون ما آتش گشوده می شد. به دستور و اشاره من، ستون به سرعت خودش را به جاده رساند. اولین نفری که به جاده رسید خودم بودم و شاید این سرعت از ترس بود! پایم به خاک های لرزان و لجنی پد که رسید اولین تیر را با تفنگ یوزی ام به عراقی نزدیک آب شلیک کردم. باور کردنی نبود، اما سلاح یوزی گیر کرد. یک لحظه نشستم و خودم را از معرض دید و تیر عراقی دور کردم. خشاب دوم را از حمایل دور کمرم بیرون آوردم و بلند شدم و به طرف عراقی تیر انداختم، اما یوزی دوباره گیر کرد. به سلیمان محمودی که بغل دستم بود گفتم: بزن، بزنش! اما او فقط نگاه می کرد. (چون لباس عراقی به نظر او سیاه آمده بود، او احتیاط کرده و عراقی را نمی زد، در حالی که عراقی داشت بچه ها را می زد.) کلاش محمودی را از دستش گرفتم و با سومین تیر عراقی را به زمین انداختم. در آن تاریکی تشخیص دشمن آسان نبود. رو به روی ما در سمت راست جاده، عراقی ها متوجه آتش دهنه اسلحه های ما شدند. در حالی که آنها رو به رو را نگاه می کردند و ما از پشت به آنها زده بودیم. دوشکاچی عراقی متوجه شد و لوله دوشکا را به طرف ما چرخاند و آتش گشود. ما باید به سر جاده می رفتیم، اما پاها در گِل فرو می رفت و از طرفی آتش دوشکا زمین گیرمان کرد. با سنگر دوشکا حدود دوازده متر فاصله داشتم. نارنجک را از کمرم درآوردم و ضامن را رها کردم. تمام قدرتم را در دست راستم جمع و نارنجک را به طرفش پرتاب کردم. به لطف حق، سنگر و دوشکا و دوشکاچی منهدم شدند و من نفسی کشیدم و پریدم سرجاده و بچه ها را صدا کردم که خودشان را به روی جاده برسانند. با ورود نیروها بر روی جاده به روی سنگرهای عراقی مستقر بر جاده آتش گشودیم و با نارنجک پاک سازی شان می کردیم. با آتش آرپی‌جی زن ها نیز یکی دو تا سنگر منهدم شد و به جلوتر رفتیم. پشت سر هم صدای انفجار نارنجک ها و رگبار روی سنگرها به گوش می رسید. هم زمان نیروهای سمت چپ به ما دست دادند و به طرف سه راهی حرکت کردیم. خوش بختانه از طرف دیگر، نیروهای آبی خاکی گردان ۱۵۴ حضرت علی اکبر نیز به فرماندهی حاج محسن امیدی به خط زدند و به روی جاده رسیدند. غواص ها سنگرها را پاک سازی کرده بودند، اما بعضی برادرهای گردان محض احتیاط دوباره سنگرها را با آر‌پی.جی می زدند که پاک تر شوند! به محسن یوسفی (معاون گروهان شهید سماوات) که قبلاً از بچه های اطلاعات بود گفتم: چرا گلوله حرام می کنید، بگو نزنند، بچه های زخمی ما در این سنگرها هستند. (سعید چیت سازیان را که با گردان آبی خاکی آمده و مجروح شده بود به داخل یکی از همین سنگرهای پاک سازی شده هدایت کرده بودم.) آنها به حرفم گوش کردند و تقریباً دشت بانی روی پد به جلو حرکت کردند. به یوسفی گفتم: اگر یک تیربارچی جلومان سبز بشود تمام نیروها را درو می کند، چرا این طوری می روید؟ آن قدر سرعت عملیات روی پد بالا بود که راننده لودر عراقی متوجه حضور ما نشده و همچنان مشغول جاده سازی بود. با شکستن خط و باز شدن جای پا ماموریت ما تمام شده بود. به نیروهایم گفتم به جلو نروند و ادامه کار را به گردان ۱۵۴ و نیروهای آبی خاکی اش بسپارند، اما بعضی که دورتر از ما بودند، جلو رفته و با دشمن درگیر بودند. با هماهنگی محمد خادم، نیروهای موجود غواص را در نقطه آغاز درگیری روی پد جمع کردیم. شکر خدا ماموریت ما به خوبی و با کمترین تلفات انجام گرفته بود و باید به عقب بر می گشتیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂