eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣8⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻بالاخره ده روز ماموریت مادر شلمچه به پایان رسید. گروهی‌که با هم آمده بودیم، پس از خداحافظی و روبوسی با سایر جراحان هنگام غروب آفتاب و در تاریکی شب، با همان اتومبیل آقای زرلقی به بیمارستان جزیره مجنون برگشتیم. پنج روز آخر مأموریت را آنجا استراحت کردیم. چون از مجروح و عمل جراحی خبری نبود. در پایان مأموریت همان راننده آمبولانس به دنبال مان آمد. پس از خداحافظی از آقای زرلقی و آرزوی دیدار مجدد او، عازم اهواز شدیم. به ستاد مجروحین یا همان محل اعزام رفتیم. پس از نشان دادن حکم های خود، حقوق یک ماهه ما را پرداخت کردند. اغلب همسفرانم کسانی بودند که در شلمچه و در بیمارستان امام حسین(ع) در قسمت های مختلف با هم کار کرده بودیم. در ستاد به ما ناهار دادند. حدود ساعت دو بعدازظهر سوار اتوبوس شده و به سمت تهران حرکت کردیم. هوا سرد بود. پس از گذشتن از خرم آباد و رسیدن به جاده بروجرد و اراک هوا رو به تاریکی رفت. جاده ها یخ زده بود. در طول راه چندین تریلی را دیدیم که در اثر لغزندگی سطح جاده از مسیر خارج شده و چپ کرده بودند. چند اتوبوس هم از جاده منحرف شده بود. ولی راننده ما که بسیار ماهر بود، از اهواز تا تهران و ترمینال جنوب را بدون یک لحظه توقف و کوچکترین حادثه ای طی کرد. حتی یک لیز خوردن ساده را هم حس نکردیم. وقتی رسیدیم، سرنشینان اتوبوس برای سلامتی او صلوات فرستادند و صلواتی هم برای من فرستادند. همگی آنها با من روبوسی و خداحافظی کردند. دعوت می کردند که شب را به خانه آنها بروم. من هم ضمن تشکر از آنها خداحافظی کردم و آرزوی سلامتی برایشان نمودم. ساعت حدود یازده شب بود که ما به تهران رسیدیم. آژانس گرفتم و عازم منزل شدم. چندی بعد تشکر نامه ای از طرف وزیر بهداری آقای دکتر مرندی برای من فرستاده شد. آذر ماه سال ۱۳۶۶ دوباره نوبت جبهه رفتن من شد. از طرف ستاد امداد و درمان همراه گروهی از پرسنل درمانی با اتوبوس اعزام شدیم. ساعت نه شب به سنندج رسیدیم و به محل اقامت موقت که ساختمان بزرگی بود وارد شدیم. حکم های اعزام خود را به دفتر آن جا دادیم. تعداد زیادی پزشک قبل از ما به آنجا رسیده بودند و بعد از ما هم چند اتوبوس دیگر آمد. حدود صد نفر آن جا جمع شده بودیم. بسیاری از پزشکان با هم دوست بودند. تخت هایشان را به هم می داند. عده ای از آنها هم مأموریتشان تمام شده بود و برمی گشتند. متأسفانه هیچ کدام از پزشکانی که آنجا بودند را نمی شناختم. چند قابلمه بزرگ حاوی برنج و خورش و یک سماور بزرگ با وسایل چای روی میزی گذاشته بودند. تعدادی بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال هم کنار سماور بود. خوابگاه بزرگی با چندین اتاق و تختهای دو طبقه داشت. بقیه تخت‌ها را دور تا دور سالن چیده بودند. اغلب تخت خواب ها اشغال بود. عده ای همان شب، عازم شهرهای خود شدند و تخت هایشان در اختیار دیگران قرار گرفت. عده ای هم تختی برای خوابیدن پیدا نکردند، از جمله خود من که ساک خود را روی مبل راحتی توی سالن گذاشتم. غذای مختصری خوردم. پتو و بالش گرفتم و روی تخت ابتکاری خود دراز کشیدم. هر طور بود آن شب را صبح کردم. صبح ساعت شش همه را از خواب بیدار کردند. صبحانه مثل شام سلف سرویس بود. نان و پنیر و چای را صرف کردیم و منتظر ماندیم. حدود ساعت هفت صبح چند نفر با احکامی که به آنها داده بودند به داخل سالن آمدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری بعثی‌ها همواره برای اذيّت و آزار ما نقشه جديد می‌كشيدند و با بهانه ‌جويی های متعدّد به ضرب و شتم ما می‌پرداختند  و اين بار با بهانه و نقشه تازه‌ای وارد ميدان شدند. ماجرا به اين ترتيب آغاز شد كه در دی ماه ۱۳۶۷  بعثی‌ها، جمله توهين ‌آميزی مخالف با ارزش ‌های اعتقادی ما، بر روی ديوار اردوگاه نوشتند. مشاهده  اين نوشته  برای هيچ كدام از اسراء قابل تحمل نبود  زيرا در طول سالهای گذشته هيچ اسيری حاضر نشده بود حتی يك لحظه به حرمت حضرت امام خمينی«ره» اهانت شود و بعثی‌ها اين موضوع را به خوبی می‌دانستند و نسبت به حسّاسيّت اسرا واقـف بودند. باید از خود واكنشی نشان می‌دادند. به همين دليل هنگام آمار ظهر ، اسرا در يك حركت هماهنگ و منسجم، از ورود به آسايشگاه خودداری كردند. در آن روز سربازان بعثی هر چه تلاش كردند اسرا را داخل آسايشگاه كنند، كسی حاضر به انجام اين كار نشد. سربــازان بعثی بسيار عصبانی شده و با فحش و ناسزا پرسيدند: چرا داخل آسايشگاه نمی‌شوید؟ اسراء اعتراض خود را در باره نوشته اهانت‌آميز، به گوش سربازان بعثی و سپس به فرمانده اردوگاه رساندند. فرمانده اردوگاه با شنيدن اين موضوع عصبانی شد و بلافاصله  موضوع را به بغداد گزارش داد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من باید به زیر آب می رفتم و پرّه ها را آزاد می کردم. آنها رفتند از بچه های تخریب چی سیم چین بگیرند، اما خودشان نظر داده بودند تا من بخواهم قایق را آزاد کنم و بعد بروند با قایق مسیر را دور بزنند، زمان از دست می رود. بنابراین تصمیم گرفتند با پودرهای آذرخش( ترکیبی از تی ان تی و نیترات آمونیوم است. سرعت متوسط انفجاری آن ۳۰۰۰ متر بر ثانیه است و معمولاً به صورت فشرده و برای برش جاده استفاده می گردد. این ماده در برابر آب مقاوم است.) جاده را برش بزنند تا دست عراقی ها از پد جدید بریده شود. من هم که کار را تمام شده می دیدم، تصمیم گرفتم به سر پد، کنار بچه های خودم برگردم. تیراندازی پراکنده ادامه داشت. پد محل استقرار موقت ما هنوز ناقص بود و از یک طرف رها. برای همین انفجار توپ ها و خمپاره ها آن را مثل گهواره چپ و راست می کرد و آدم احساس می کرد الان است که از پد به درون آب بیفتد! در این انفجارهای پی در پی یکی از رزمندگان گردان تخریب موجی شد. از این موضوع، هم ناراحت بودیم و هم می خندیدیم. عراقی ها که منوّر می زدند او بلند می شد و با اسلحه تهدیدمان می کرد که یالّا بلند شوید و کار کنید، صبح شده چرا خوابیدید؟ دو سه نفر او را می گرفتند، اما زور موجی به آنها می چربید و حریف او نمی شدند. منور که خاموش می شد می گفت: کار تعطیل، شب شده بروید استراحت کنید! و رفقایش او را با ناز و نوازش آرام نگه می داشتند، اما چند لحظه بعد دوباره صبح می شد و او مثل سر کارگرها داد و هوار راه می انداخت. در گرگ و میش شرجی هوای صبحگاهی جزیره، با تیمّم نمازم را نشسته خواندم. به بچه ها نیز تذکر دادم نمازشان قضا نشود. پرسیدند چه جوری با لباس غواصی وضو بگیرند؟ گفتم: تیمّم کنید. متاسفانه در عملیات نه بی سیم کار کرد و نه یوزی ام! با اینکه بی سیم را داخل دست کش پلاستیکی کرده بودم تا آب نخورد، اما کار نکرد. اسلحه چماق شده را به پشت مهار کردم و با دمیدن خورشید از بچه ها خواستم سوار قایق ها شوند. با نیروهای گردان و تخریب خداحافظی کردیم و در زیر انبوه آتش دو طرف به آب زدیم. در همین لحظه کریم مطهری و چند نفر دیگر را روی یکی از پدها دیدیم، اما رفتن پیش او به صلاح نبود و ممکن بود خطری پیش بیاید. به سکاندارها گفتم که به عقب برگردند. در همین لحظه توپی دورتر از آقای مطهری به زمین نشست. انفجار قایق ما را هم به شدت چپ و راست کرد، به گونه ای که فکر کردیم دارد سرنگون می شود. در آن انفجار، محمد تکلّو(در ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره به شهادت رسید.)، معاون گردان ۱۵۴، هادی گلی( ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در ۱۵ سالگی آسمانی شد.) و بابا حسنی (پیرمرد نورانی تدارکات که به او می گفتیم: بابا حسنی شما که به کربلا رفته ای برای چه آمده ای جبهه؟ او با زبان شیرین آذری اش می گفت: دیمه دیمه، نه نه نگو نگو آن کربلا رفتن ما فایده ندارد، زمان طاغوت بود. کربلا اینجاست هر کس بیاید اینجا کربلایی است. وی در ۲۰ شهریور ۱۳۶۵ در جزیره مجنون به شهادت رسید.)، سرهایشان را تقدیم کردند. از انبوه آتش به خط سوله رسیدیم. خستگی، تشنگی و گرسنگی بی تابمان کرده بود. برادران تدارکات با هندوانه های خنک شده در یخدان ها، هاج و واجمان کردند. هندوانه ها رو به روی ما بود، ولی هیچ کدام از بچه ها به آنها دست نمی زدند. پرسیدم: چرا نمی خورید. مگر تشنه نبودید؟ نوجوانان پاک و معصوم که از کلاس درس به این معرکه وارد شده بودند با سادگی و صافی تمام گفتند: چه جوری؟ آخر کارد نداریم! هندوانه ای را برداشتم و بر کلوخی کوبیدم و آن را چند تکه کردم و دادم دست شان تا بخورند. بی صبرانه ترک ناصاف هندوانه را چنان گاز زدم که از تمام لب و لوچه ام آب هندوانه می چکید و آنها چهار چشمی به من نگاه می کردند! با این خط شکنی من، بچه ها دیگر امان ندادند و انگشت های چنگال شده و البته دست تمیزشان را در گوشت هندوانه ها می کردند و با ولع تمام نوش جان می کردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_445585201.mp3
504.6K
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 چونکه آن یار مهربان می رفت از تنم گویی یا روان می رفت 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣8⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻حدود ساعت هفت صبح چند نفر با احکامی که به آنها داده بودند به داخل سالن آمدند. اسامی پزشکان و محل ماموریت آن ها را مشخص کردند. نام من به اضافه سه پزشک دیگر خوانده شد و محل ماموریت ما را مریوان اعلام کردند. من، آقای دکتر خاجی متخصص داخلی، یک رزیدنت سال دوم اطفال که نام او را فراموش کردم، یک رزیدنت سال آخر گوش و حلق و بینی و راننده که با اتومبیلی که فکر می کنم آریا بود عازم مریوان شدیم. قبل از خروج از شهر راننده جلوی یک مغازه کبابی نگه داشت. به ما تعارف کرد که صبحانه بخوریم. ما گفتیم مگر کسی در این ساعت صبح کباب می خورد، به اضافه این که ما صبحانه خورده بودیم. او گفت: «من با اجازه شما صبحانه می خورم و برمی گردم.» گفتم: «مگر کسی ساعت هفت صبح کباب می خورد؟ » گفت: «لقمه الصباح، مسماح البدن.»ا نیم ساعت در اتومبیل نشستیم و منتنظر او بودیم. در طول این مدت با یک دیگر بیشتر آشنا شدیم. خود را به هم معرفی کردیم. از این در و آن در صحبت کردیم تا راننده صبحانه خورد و سوار شد. پس از قدری حرکت به سمت مریوان، باران شروع به باریدن کرد، جاده مریوان از میان کوه ها و تپه ها می گذشت، بسیار زیبا بود. پس از حدود ده کیلومتر دیدیم بیرون از جاده هر پانصد متر روی نوک تپه‌ای، ساختمانی شبیه به برج کوچک ساخته اند. راننده گفت: «اینها محل استقرار نیروهای ارتش برای نگهبانیست. چون شبها احتمال حمله کومله هاست. پنج یا شش سرباز و درجه دار مسلح از هر پاسگاه، از جاده محافظت می کنند.» می گفت شبها جاده این منطقه در دست کومله ها و روزها در اختیار ارتش است. بعد از غروب آفتاب تردد خودروهای ارتشی و شخصی متوقف می شود و شب ها معمولا عبور و مروری در این جاده صورت نمی گیرد، مگر به حکم ضرورت. اگر بخواهند مجروحی را شب به بیمارستان مریوان یا سنندج ببرند، باید با چندین جیپ یا یک کامیون سرباز او را همراهی کنند. پس از طی شاید شصت، هفتاد کیلومتر ما به بیمارستانی که در حقیقت یک سوله بزرگ بود رسیدیم. بیمارستان اصلی را که در شهر مریوان بود و حدود پنجاه کیلومتر تا آن جا فاصله داشت، پس از اشغال، گلوله باران و تخریب کرده بودند. ورودی سوله با شیب نسبتا تندی از جاده واقع شده بود. از جاده تا در ورودی مقداری سنگ ریخته بودند و دو طرف این مسیر، گل آلود بود. وارد سوله که شدیم مانند آن بود که وارد یک سونای مرطوب گرم با بوی تعفن عرق بدن و سایر بوها شده ایم که ما را شوکه کرد. مثل این که غلظت هوا ده برابر غلیظ تر از هوای بیرون بود. در بدو ورود، سالن بسیار بزرگی بود که قسمت های مختلف را با پرده از هم جدا کرده بودند. گویا آن جا درمانگاه و هر قسمت برای یک سری از بیماران جدا شده بود. راهرویی از کنار پرده ها تا ته سالن ادامه داشت. سمت چپ بخش های درمانگاه، شامل بخش اطفال، زنان و مردان بود. در انتهای بخشها راهروی دیگری بود که در اتاق در طرفین آن واقع شده بود. یکی مخصوص پزشکان اعزامی و اتاق رو به رو مخصوص دو پزشک دیگر بود. یک پزشک عمومی که افسر وظیفه بود و دوران خدمت خود را می گذراند و یک پزشک عراقی به نام دکتر عفان که از معاودین عراقی بود. چند خانم پرستار و پزشک یار از پرسنل قبلی بیمارستان شهر مریوان، بخش ها را اداره می کردند. از ساعت هفت صبح انبوه بیماران درمانگاه را پر می کردند. بیماران توسط منشی درمانگاه که دم در نشسته بود، به قسمتهای مختلف راهنمایی می شدند. بیشتر اهالی محل بودند. پولی هم به عنوان حق ویزیت از آنها گرفته نمی‌شد. پزشکان مستقر، بیماران را در رشته های خود ویزیت می کردند. از همه شلوغ تر رزیدنت اطفال بود. بعد، پزشکان عمومی و دکتر خاجی که متخصص داخلی و گوارش بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری مجموعا ۳۱ نفر بوديم كه بعثی‌ها از اردوگاه انتخاب كرده بودند. در ميان افراد انتخاب شده چند روحانی، دانشجو وكسانی كه نقش اساسی در مديريّت اردوگاه به عهده داشتند، به چشم ميی خوردند . يكی ‌يكی از در اردوگاه خارج شده و وارد اتاق فرمانده شديم. چند رديف صندلی در اتاق فرمانده اردوگاه چيده شده بود. به ترتيب روی صندلی نشستيم. مدّتی منتظر مانديم تا اينكه بالاخره چند افسر بعثی با چهره‌های عبوس و ناخوشايند وارد اتاق شدند. در ميان آنان افسری تنومند و مسن كه ساير افسران او احاطه کرده بودند و نسبت به او احترام ويژه‌ای قائل بودند، ديده می‌شد و مشخص بود كه اين افسر بعثی برای هدف خاصّی ‌از بغداد راهی موصل شده است.  ابتدا او خود را با نام تيمسار نذّار فرمانده كل اسرای ايرانی در عراق معرفی كرد. و با تكبّر و نخوت سخنان خود را آغاز نمود. سخنان او توسط يكی از اسرای عرب زبان ترجمه می‌شد. ...تصور نکنيد از جايگاه و منزلت بالايی برخورداريد، نه. چنين نيست شما نزد ما هيچ ارزشی نداريد. ما می‌توانيم همه شما را اعدام كنيم.... جلسه که بیشتر به خیمه‌شب بازی می‌ماند به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاه‌های خود بازگرداندند ولی خط و نشان‌ها ادامه داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 غرفه‌ای دارد به سان روضه‌ دارالامان، چون منی آنجا ندارد هول قِطّاع الطریق چشمه‌ای جوشان مثال كوثر موعود حق، من در آن جوشش بدیدم هفت دریا را غریق. این طرف انبان الماس و زر و سیم از كلام، وان طرف عود و عبیر و عبهر و مشك و عقیق، من كه میخانه ندیدم در تمام عمر خود، باده‌ صافی بخوردم من در آنجا، بی‌بریق. خارق العادات باشد پیر برنا طبع ما، در پس مهر و عطوفت، دیده‌ای دارد دقیق. ای عجب شولای شعله، روی دوش آبشار، تاج برفی بر سر و در سینه‌اش دارد عریق من از آن بحر پر از مرجان، سبك‌جان گشته‌ام، پس چرا دیگر نخواهم غوص در بحر عمیق؟! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 استراتژی عراق برای تحقق اهداف مورد نظر علاوه بر این که براساس هجوم سراسری، برق آسا و قاطع » طرح ریزی شده بود عمدتا معطوف به منطقه جنوب کشور بود، لذا با توجه به اهداف یاد شده، فرماندهان نظامی عراق یگان های زبده خود را برای عملیات در مناطق جنوب کشور سازماندهی کردند به این ترتیب که منطقه جنوب در حدفاصل خرمشهر تا دهلران به سپاه سوم عراق واگذار گردید. نهایتا با توجه به معابر وصولی منتهی به منطقه و موقعیت زمین، طرح اشغال خوزستان براساس اهداف از پیش تعیین شده بدین صورت در دستور کار دشمن بعثی قرار گرفت: 🔸۱. محور دزفول نظر به گسترش و عمق زمین در این منطقه، دو معبر فکه - دو سلک - پل نادری - دزفول و شرهانی - عین خوش - پل نادری - دزفول، برای مانور دو لشکر زرهی و مکانیزه مشخص شده بود. این یگان ها موظف بودند با عبور از رودخانه کرخه، اهواز را از شمال و دزفول را از جنوب محاصره و تصرف کنند. بر این اساس، لشکر ۱۰ زرهی در محور شرهانی - عین خوش - امام زاده عباس به سمت پل نادری پیشروی کرد و سرانجام در غرب این پل و رودخانه کرخه متوقف شد. لشکر ۱ مکانیزه نیز در محور فکه - دو سلک به سمت شوش پیش روی کرد و توانست تا غرب رودخانه کرخه را تصرف کند. در این محور علاوه بر تیپ ۲ زرهی از لشکر ۹۲ زرهی ارتش جمهوری اسلامی ایران - که بنابر مأموریت سرزمینی می بایست در این منطقه استقرار می داشت - نیروهای سپاه پاسداران شوش و دزفول و نیز تیپ ۳۶ زرهی ارتش جمهوری اسلامی ایران در برابر تهاجم دشمن صف آرایی کردند، ليكن با اشغال عین خوش به وسیله دشمن، نیروهای خودی پس از مقاومت و درگیری های منطقه ای به شرق رودخانه کرخه عقب نشینی کردند و دشمن در کمتر از یک هفته به ساحل این رودخانه رسید. عدم الحاق کامل لشکرهای مکانیزه و ۱۰ زرهی ارتش عراق و وسعت و عمق زمین منطقه و نیز وجود موانع طبیعی همچون رودخانه کرخه، سبب زمین گیر شدن دشمن در پشت این رودخانه گردید، اما پس از الحاق آن دو لشکر، دشمن توانست کل منطقه شوش و دزفول را پوشش دهد و تأمین کند، ولی نهایتا نتوانست در شرق رودخانه کرخه برای رسیدن به هدف های اصلی خود به سر پلی دست یابد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خوشحال و سرمست از این پیروزی در حال گفت و گو بودیم که از ستاد خبر آوردند: حاج مهدی کیانی خیلی ناراحت است و شما را احضار کرده! و به من تذکر دادند که او از ناراحتی، کسی را به ستاد فرماندهی راه نمی دهد! من در موجی از خوشحالی و حالا نگرانی از این خبر و احضاریه خدمت حاج مهدی رفتم و سلام علیک و دیده بوسی کردم. او از من پرسید و من ریز عملکردمان را توضیح دادم تا به قسمت برش جاده توسط گردان تخریب رسیدیم. او با دقت و ناراحتی پرسید: تو خودت دیدی که جاده را برش دادند؟ گفتم: نه فقط دیدم کیسه های پودر را کشان کشان به آنجا آوردند. او همچنان غم زده و کلافه از من تشکر کرد. جای پرسش از حاج مهدی نبود. به سوله برگشتم. لباس های غواصی را عوض کردم و به واحد اطلاعات رفتم تا از چند و چون کار با خبر شوم. در کتاب روز شمار جنگ، گزارش عملیات ۲۰ شهریور۱۳۶۵، پنج شنبه ( ۶ محرم ۱۴۰۷، ۱۱ سپتامبر ۱۹۸۶) و نقش لشکر انصارالحسین استان همدان چنین آمده است: در اولین ساعات بامداد امروز، سه گروهان از نیروهای خودی به منظور تصرف قسمتی از پد غربی در جزیره جنوبی و نیز جاده نصر که در سمت غربی این پد احداث شده است، حرکت خود را از سمت چپ و راست پد به سوی دشمن آغاز کردند. در این عملیات ابتدا نیروهای غواص بعنوان خط شکن و در پشتیبانی آنها نیروهای بلم سوار در دو سمت پد غربی وارد عمل شدند. رزمندگان تا ساعت ۲ بامداد با غافلگیری کامل از دو قسمت پد به نیروهای دشمن نزدیک شدند و پس از یک درگیری نیم ساعته، با شکستن خط آنها، در اهداف از پیش تعیین شده در ۲۰۰ متری جنوب سه راهی( تقاطع پد غربی و خاکربز نصر) مستقر شدند، سپس به پاک سازی منطقه متصرفه و خاکریز نصر پرداختند. تیم دیگری از نیروهای خودی از جنوب محور عملیاتی به قصد انهدام مواضع دشمن و پاک سازی منطقه وارد عمل شدند. این تیم همچنین به برقراری تامین برای گروه تخریب پرداخت تا این گروه بتواند در سیل بند (پد) شکاف ایجاد کند که مکمل عملیات بود. تا ساعت ۵ صبح، نیروهای خودی پاک سازی ضلع غربی و خاکریز نصر را پایان دادند و به تحکیم مواضع پرداختند. ولی دشمن در سنگر کمین واقع در نوک خاکریز نصر هنوز مقاومت می کرد. برای رفع این مشکل به دستور معاون لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) که در منطقه درگیری حضور داشت، یک گروه مامور انهدام کمین شد. این گروه پس از ساعتی توانست کمین دشمن را خاموش کند. مرحله اول عملیات که شامل تصرف مواضع دشمن و پاک سازی منطقه بود با موفقیت انجام گرفت، ولی مرحله دوم در سمت چپ با مشکل مواجه شد. در این مرحله نیروهای تخریب می بایست با ایجاد شکافی به طول ۱۰۰ متر در ۲۰۰ متری تقاطع جاده نصر و پد غربی، از پاتک نیروهای زرهی دشمن به مواضع خودی ممانعت می کردند، در نتیجه پیروزی بدست آمده تثبیت می شد، اما نیروهای تخریب که قرار بود در ۲۰۰ متری سیل بند و خاکریز جاده نصر شکاف ایجاد کنند، در همان ساعات اولیه به سبب گرفتار شدن در سیم های خاردار، مسیر حرکت خود را گم کردند. در همین حال مسئول تخریب تصمیم گرفت به جای دور زدن جاده نصر با قایق، مواد منفجره را به زاویه شمالی تقاطع سیل بند و جاده برساند. سپس با نفر آن را به سمت جلو حمل کند. دشواری این کار سبب شد که نیروهای تخریب تا ساعت ۶ صبح که هوا رو به روشنایی می رفت، نتواند مواد منفجره را به منطقه مورد نظر برسانند و شکاف را ایجاد کنند. با روشن شدن هوا نیروهای زرهی و پیاده دشمن پاتک خود را آغاز کردند و چون روی سیل بند شکاف ایجاد نشده بود، فشار آنها افزایش یافت به طوری که در ساعت ۹ صبح امروز، تانکهای دشمن در ۵۰۰ متری مواضع نیروهای خودی مستقر شدند. نیروهای پیاده دشمن نیز با پشتیبانی زرهی توانستند ۶۰۰ متر پیش روی کنند، اما با مقاومت نیروهای خودی و انهدام یک دستگاه تانک دشمن، در ساعت ۱۰:۳۰ صبح پیش روی آنها، موقتاً متوقف شد. تمام تلاش نیروهای خودی و مسئولان بر آن بود که حتی المقدور مواضع تصرف شده حفظ شود تا نیروهای تخریب بتوانند بعد از غروب آفتاب شکاف مورد نظر را ایجاد کنند، ولی فشار دشمن و نبودن نیرو برای مقابله با آنها مانع از این امر شد و حتی تعدادی از نیروهای تخریب که با زحمت بسیار مقداری مواد منفجره را حدود ۳۰۰ متر بر دوش خود حمل کرده و جلوتر از نیروهای تک ور خودی مشغول حفر گودال برای کار گذاشتن مواد بودند، به دست نیروهای پاتک کننده دشمن شهید و اسیر شدند. ساعتی بعد نیروهای خودی بر اثر فشار دشمن شروع به عقب نشینی به مواضع قبلی خویش کردند و فرمانده لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) در ساعت ۱۲ به فرمانده قرارگاه نصرت اعلام کرد: تمام شد و بچه ها به مواضع اولیه عقب نشینی کرده اند. در این عملیات، گردان سوم از تیپ ۶۰۱ پیاده ی دشمن حدود ۷۰ تا ۸۰ درصد منهدم شد و ۳۰ تن از افراد دشمن نیز به اسار
ت در آمدند. همچنین سه بولدوزر و تعدادی لودر و وسایل نقلیه ی دشمن منهدم گردید. از نیروهای خودی ۱۷ تن به شهادت رسیدند، ۲۴۰ تن مجروح و ۳۵ تن نیز مفقود (یا اسیر ) شدند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_439078989.mp3
1.46M
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 وادی عشقم دیار کربلا ساربان آهسته ران آهسته ران 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣8⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻من مریض چندانی نداشتم. چون یک جراح هندی به نام دکتر راجا آنجا استخدام شده بود، من یک روز در میان، کشیک بودم و اغلب به کمک سایر دوستان می رفتم و با آنها همکاری می کردم. در طی یک ماه پنج یا شش مجروح داشتم. دو مورد دچار ضایعه مغزی شده بودند که به سنندج اعزام شدند. سه مورد جراحی شکم مجروح جنگی و چندین مورد هم عمل آپاندیس و عمل های سبک دیگر داشتم. از همه ناراحت کننده تر، وضع تقريبا اسفبار سربازانی بود که در سنگرهای حفاظتی آن منطقه زندگی می کردند و مأمور پاسداری از آن منطقه بودند. اغلب در اثر سرمای شدید آنجا و مرطوب بودن سنگرها دچار سرمازدگی پاها می شدند. چند مورد را به بیمارستان آوردند. پاهای آنها را در آب گرم چهل درجه می گذاشتیم و بعد از پانسمان به سنندج اعزام می کردیم. کار ما در درمانگاه به این شکل بود و از ساعت پنج بعدازظهر درمانگاه تعطیل می شد و مردم به خانه های خود پناه می بردند. مرتبا برف و باران می بارید. سقف اتاق ها چکه می کرد. برخی روزها که بارندگی اندکی کمتر بود، ما با لباس گرم و کاپشن روی سقف سوله که آسفالت شده بود می‌رفتیم. نیم ساعت الی سه ربع قدم می زدیم تا از هوای کثیف و متعفن داخل سوله اندکی راحت شده و هوای تمیز استنشاق کنیم. پاسداری به نام آقای جعفری و اهل اصفهان، رئیس بیمارستان بود. یک شب ما را برای شام دعوت کرد. عده ای از اهالی محل هم دعوت بودند. با پلو و خورش قورمه سبزی و ماست و نوشابه و غیره از ما پذیرایی کرد. روز آخر هم ما را با اتومبیل خود به شهر مریوان برد و قسمت های مختلف شهر، از جمله بیمارستان قبلیشان را به ما نشان داد. بیمارستان تخلیه و اغلب قسمت های آن خراب شده بود. در گوشه و کنار خیابان اصلی، عده ای نشسته و مشغول فروش سیگار و شکلات و مایحتاج دیگر بودند. آقای جعفری ما را تا نزدیکی دریاچه ی زیبایی به نام دریاچه زریوار برد. ولی از چند کیلومتری آن جلوتر نرفته گفت: «کوه های رو به روی دریاچه را که می‌بینید خاک عراق است ما را می بینند و هدف گلوله توپ می شویم» سپس خاطراتی از اشغال مریوان و فداکاری مردم تعریف کرد. بعد از چند ساعت گردش به سوله برگشتیم. فردای آن روز جانشینان ما آمدند. خدمت یک ماهه تمام شده بود. از جمع دوستان مقیم، دکتر راجا و دکتر عفان و پزشک وظیفه و سایر پرسنل خداحافظی کردیم. نزدیک ظهر اتومبیل به دنبال ما آمد و ما عازم سنندج شدیم. شب را در همان محل ورود اوليه گذراندیم و روز بعد با اتوبوس به تهران برگشتم. این آخرین سفر جبهه من بود. جبهه مریوان با آن که از همه جا کم خطرتر و راحت تر بود ولی سخت ترین و بدترین جایی بود که خدمت کردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان خاطرات دکتر محجوب ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری كم‌كم نوبت به من رسيد و تيمسار نام مرا به زبان آورد و پرسيد: چند كلاس سواد داري؟ - پنجم ابتدایی -  تو عرب زبانی ؟ من كه از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم : نه من اهل اصفهانم. بعثی ها نسبت به عرب زبان‌ها حساسيت بيشترى داشتند. و هرگز نمی‌توانستند بپذيرند كه يك نفر عرب زبان در جنگ شركت كند. زيرا پيش خود تصوّر مي‌كردند كه اين جنگ جنگ بين عرب و عجم می‌باشد. تيمسار ديگر چيزی نپرسيد و گفت بزودی من با شما جلسه ديگری خواهم داشت. جلسه به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاه‌های خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسايشگاه هر يك از اسرا پيرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زيادی داشتند. ما آنان را در جريان گذاشتيم. همه دوستان نگران من و ساير برادران شده بودند زيرا مي‌دانستند به زودی بعثی‌ها ما را از اين اردوگاه به زندان و يا اردوگاه ديگری منتقل می‌كنند. در اين ميان يك سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود. آيا اين اطلاعات از سوی چه كسی در اختيار بعثی‌ها قرار گرفته است؟ حتماً بايد كار يك جاسوس باشد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بچه های واحد به من خبر دادند که محمد هم در خط است.‌ آن همه سفارشی که کرده بودم، افاقه کرد! برای برش جاده، در کنار مرتضی نادر محمدی، سید مجتبی حسینی، حق گویان، برادر خانم من، یعنی محمد عراقچیان هم حضور داشت، اما من از او بی خبر بودم. طبق دستور و با هماهنگی از جزیره به دزفول و مقرمان سد گتوند برگشتیم. آقا کریم دستور داد تا نیروهای غواص به مرخصی بروند. من هم برگشتم. خوشبختانه هیچ کس از حضور من در عملیات خبر نداشت. همسرم پرسید: آقا! امتحانات چه قدر طول کشید! - گاهی این جوری می شود! او که شک کرده بود، پرسید: لابد رفتی عملیات و داری پنهان می کنی؟ گفتم: همیشه که عملیات نیست، گاهی این جوری می شود. سفره باز بود و من هم روزی دار بودم. علاوه بر شرکت در تشییع جنازه و سرکشی به خانواده های شهدا، سری هم به آموزش و پرورش زدم. باجناقم، آقای مدیر کل گفت: مویت را آتش می زنند که از عملیات بو می بری؟ از کجا فهمیدی در جزیره عملیات می شود؟ گفتم: من نمی دانستم. رفتم سئوالها را برسانم که از عملیات سر در آوردم. مگر نشنیدی که می گویند هرجا آش است، کَل فَرّاش است! بعد از استراحت دوباره به جزیره برگشتم، این بار جزیره مجنون شمالی. در شهریور جزیره شمالی جهنم بود، حتی آب جزیره هم گرم بود چه برسد به خاک و زمین اش. سید حمید طهایی، معاون استاندار همدان آمده بود تا سری به نیروهای استان در جزیره بزند. او آن شب در کنار نیروهای واحد ماند. صدای پراکنده توپ خانه دشمن و خودی به گوش می رسید. آنجا آنچه بیداد می کرد، گرما بود و گرما بود و گرما. مقر موقت (مقر واحد اطلاعات در جزیره شمالی شامل چند سنگر اجتماعی چال بود که روی آن خاک ریخته بودند.) و جمع و جور واحد به دکل بلند دیده بانی لشکر در جزیره نزدیک بود. هر بار که صدای آتش توپ خانه می آمد، حاج حسین ثمری( او چند سال پیش از دنیا رفت.) پدر شهیدان ثمری، به آقای طهایی می گفت: بخواب! بخواب! بنده خدا آقای طهایی شیرجه می زد توی خاک ها، اما آقای ثمری نمی خوابید. آقای طهایی می گفت: پس چرا خودت نمی خوابی؟ می گفت: این خودی بود! دوباره صدای شلیک که می آمد، آقای ثمری می گفت: بخواب، حاجی، بخواب! آقای طهایی مردد مانده بود چه کار کند که حاج حسین دست او را کشید و دو تایی شیرجه زدند زمین. حاج حسین پرسید: پس چرا نمی خوابی؟ - بالاخره من نفهمیدم کی بخوابم کی نخوابم؟! حاج حسین گفت: نشد دیگر. شما نیامده می خواهی همه فوت و فن اینجا را یاد بگیری. باید یک چند وقتی در خدمتت باشیم تا صدای توپ آشنا و غریبه را بشناسی و بدانی کی شیرجه بزنی، کی نزنی! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_439933471.mp3
1.45M
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤رسیده در کربلا موکب سالار دین موکب سالار دین 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂