eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 استراتژی عراق برای تحقق اهداف مورد نظر علاوه بر این که براساس هجوم سراسری، برق آسا و قاطع » طرح ریزی شده بود عمدتا معطوف به منطقه جنوب کشور بود، لذا با توجه به اهداف یاد شده، فرماندهان نظامی عراق یگان های زبده خود را برای عملیات در مناطق جنوب کشور سازماندهی کردند به این ترتیب که منطقه جنوب در حدفاصل خرمشهر تا دهلران به سپاه سوم عراق واگذار گردید. نهایتا با توجه به معابر وصولی منتهی به منطقه و موقعیت زمین، طرح اشغال خوزستان براساس اهداف از پیش تعیین شده بدین صورت در دستور کار دشمن بعثی قرار گرفت: 🔸۱. محور دزفول نظر به گسترش و عمق زمین در این منطقه، دو معبر فکه - دو سلک - پل نادری - دزفول و شرهانی - عین خوش - پل نادری - دزفول، برای مانور دو لشکر زرهی و مکانیزه مشخص شده بود. این یگان ها موظف بودند با عبور از رودخانه کرخه، اهواز را از شمال و دزفول را از جنوب محاصره و تصرف کنند. بر این اساس، لشکر ۱۰ زرهی در محور شرهانی - عین خوش - امام زاده عباس به سمت پل نادری پیشروی کرد و سرانجام در غرب این پل و رودخانه کرخه متوقف شد. لشکر ۱ مکانیزه نیز در محور فکه - دو سلک به سمت شوش پیش روی کرد و توانست تا غرب رودخانه کرخه را تصرف کند. در این محور علاوه بر تیپ ۲ زرهی از لشکر ۹۲ زرهی ارتش جمهوری اسلامی ایران - که بنابر مأموریت سرزمینی می بایست در این منطقه استقرار می داشت - نیروهای سپاه پاسداران شوش و دزفول و نیز تیپ ۳۶ زرهی ارتش جمهوری اسلامی ایران در برابر تهاجم دشمن صف آرایی کردند، ليكن با اشغال عین خوش به وسیله دشمن، نیروهای خودی پس از مقاومت و درگیری های منطقه ای به شرق رودخانه کرخه عقب نشینی کردند و دشمن در کمتر از یک هفته به ساحل این رودخانه رسید. عدم الحاق کامل لشکرهای مکانیزه و ۱۰ زرهی ارتش عراق و وسعت و عمق زمین منطقه و نیز وجود موانع طبیعی همچون رودخانه کرخه، سبب زمین گیر شدن دشمن در پشت این رودخانه گردید، اما پس از الحاق آن دو لشکر، دشمن توانست کل منطقه شوش و دزفول را پوشش دهد و تأمین کند، ولی نهایتا نتوانست در شرق رودخانه کرخه برای رسیدن به هدف های اصلی خود به سر پلی دست یابد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خوشحال و سرمست از این پیروزی در حال گفت و گو بودیم که از ستاد خبر آوردند: حاج مهدی کیانی خیلی ناراحت است و شما را احضار کرده! و به من تذکر دادند که او از ناراحتی، کسی را به ستاد فرماندهی راه نمی دهد! من در موجی از خوشحالی و حالا نگرانی از این خبر و احضاریه خدمت حاج مهدی رفتم و سلام علیک و دیده بوسی کردم. او از من پرسید و من ریز عملکردمان را توضیح دادم تا به قسمت برش جاده توسط گردان تخریب رسیدیم. او با دقت و ناراحتی پرسید: تو خودت دیدی که جاده را برش دادند؟ گفتم: نه فقط دیدم کیسه های پودر را کشان کشان به آنجا آوردند. او همچنان غم زده و کلافه از من تشکر کرد. جای پرسش از حاج مهدی نبود. به سوله برگشتم. لباس های غواصی را عوض کردم و به واحد اطلاعات رفتم تا از چند و چون کار با خبر شوم. در کتاب روز شمار جنگ، گزارش عملیات ۲۰ شهریور۱۳۶۵، پنج شنبه ( ۶ محرم ۱۴۰۷، ۱۱ سپتامبر ۱۹۸۶) و نقش لشکر انصارالحسین استان همدان چنین آمده است: در اولین ساعات بامداد امروز، سه گروهان از نیروهای خودی به منظور تصرف قسمتی از پد غربی در جزیره جنوبی و نیز جاده نصر که در سمت غربی این پد احداث شده است، حرکت خود را از سمت چپ و راست پد به سوی دشمن آغاز کردند. در این عملیات ابتدا نیروهای غواص بعنوان خط شکن و در پشتیبانی آنها نیروهای بلم سوار در دو سمت پد غربی وارد عمل شدند. رزمندگان تا ساعت ۲ بامداد با غافلگیری کامل از دو قسمت پد به نیروهای دشمن نزدیک شدند و پس از یک درگیری نیم ساعته، با شکستن خط آنها، در اهداف از پیش تعیین شده در ۲۰۰ متری جنوب سه راهی( تقاطع پد غربی و خاکربز نصر) مستقر شدند، سپس به پاک سازی منطقه متصرفه و خاکریز نصر پرداختند. تیم دیگری از نیروهای خودی از جنوب محور عملیاتی به قصد انهدام مواضع دشمن و پاک سازی منطقه وارد عمل شدند. این تیم همچنین به برقراری تامین برای گروه تخریب پرداخت تا این گروه بتواند در سیل بند (پد) شکاف ایجاد کند که مکمل عملیات بود. تا ساعت ۵ صبح، نیروهای خودی پاک سازی ضلع غربی و خاکریز نصر را پایان دادند و به تحکیم مواضع پرداختند. ولی دشمن در سنگر کمین واقع در نوک خاکریز نصر هنوز مقاومت می کرد. برای رفع این مشکل به دستور معاون لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) که در منطقه درگیری حضور داشت، یک گروه مامور انهدام کمین شد. این گروه پس از ساعتی توانست کمین دشمن را خاموش کند. مرحله اول عملیات که شامل تصرف مواضع دشمن و پاک سازی منطقه بود با موفقیت انجام گرفت، ولی مرحله دوم در سمت چپ با مشکل مواجه شد. در این مرحله نیروهای تخریب می بایست با ایجاد شکافی به طول ۱۰۰ متر در ۲۰۰ متری تقاطع جاده نصر و پد غربی، از پاتک نیروهای زرهی دشمن به مواضع خودی ممانعت می کردند، در نتیجه پیروزی بدست آمده تثبیت می شد، اما نیروهای تخریب که قرار بود در ۲۰۰ متری سیل بند و خاکریز جاده نصر شکاف ایجاد کنند، در همان ساعات اولیه به سبب گرفتار شدن در سیم های خاردار، مسیر حرکت خود را گم کردند. در همین حال مسئول تخریب تصمیم گرفت به جای دور زدن جاده نصر با قایق، مواد منفجره را به زاویه شمالی تقاطع سیل بند و جاده برساند. سپس با نفر آن را به سمت جلو حمل کند. دشواری این کار سبب شد که نیروهای تخریب تا ساعت ۶ صبح که هوا رو به روشنایی می رفت، نتواند مواد منفجره را به منطقه مورد نظر برسانند و شکاف را ایجاد کنند. با روشن شدن هوا نیروهای زرهی و پیاده دشمن پاتک خود را آغاز کردند و چون روی سیل بند شکاف ایجاد نشده بود، فشار آنها افزایش یافت به طوری که در ساعت ۹ صبح امروز، تانکهای دشمن در ۵۰۰ متری مواضع نیروهای خودی مستقر شدند. نیروهای پیاده دشمن نیز با پشتیبانی زرهی توانستند ۶۰۰ متر پیش روی کنند، اما با مقاومت نیروهای خودی و انهدام یک دستگاه تانک دشمن، در ساعت ۱۰:۳۰ صبح پیش روی آنها، موقتاً متوقف شد. تمام تلاش نیروهای خودی و مسئولان بر آن بود که حتی المقدور مواضع تصرف شده حفظ شود تا نیروهای تخریب بتوانند بعد از غروب آفتاب شکاف مورد نظر را ایجاد کنند، ولی فشار دشمن و نبودن نیرو برای مقابله با آنها مانع از این امر شد و حتی تعدادی از نیروهای تخریب که با زحمت بسیار مقداری مواد منفجره را حدود ۳۰۰ متر بر دوش خود حمل کرده و جلوتر از نیروهای تک ور خودی مشغول حفر گودال برای کار گذاشتن مواد بودند، به دست نیروهای پاتک کننده دشمن شهید و اسیر شدند. ساعتی بعد نیروهای خودی بر اثر فشار دشمن شروع به عقب نشینی به مواضع قبلی خویش کردند و فرمانده لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) در ساعت ۱۲ به فرمانده قرارگاه نصرت اعلام کرد: تمام شد و بچه ها به مواضع اولیه عقب نشینی کرده اند. در این عملیات، گردان سوم از تیپ ۶۰۱ پیاده ی دشمن حدود ۷۰ تا ۸۰ درصد منهدم شد و ۳۰ تن از افراد دشمن نیز به اسار
ت در آمدند. همچنین سه بولدوزر و تعدادی لودر و وسایل نقلیه ی دشمن منهدم گردید. از نیروهای خودی ۱۷ تن به شهادت رسیدند، ۲۴۰ تن مجروح و ۳۵ تن نیز مفقود (یا اسیر ) شدند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 وادی عشقم دیار کربلا ساربان آهسته ران آهسته ران 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣8⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻من مریض چندانی نداشتم. چون یک جراح هندی به نام دکتر راجا آنجا استخدام شده بود، من یک روز در میان، کشیک بودم و اغلب به کمک سایر دوستان می رفتم و با آنها همکاری می کردم. در طی یک ماه پنج یا شش مجروح داشتم. دو مورد دچار ضایعه مغزی شده بودند که به سنندج اعزام شدند. سه مورد جراحی شکم مجروح جنگی و چندین مورد هم عمل آپاندیس و عمل های سبک دیگر داشتم. از همه ناراحت کننده تر، وضع تقريبا اسفبار سربازانی بود که در سنگرهای حفاظتی آن منطقه زندگی می کردند و مأمور پاسداری از آن منطقه بودند. اغلب در اثر سرمای شدید آنجا و مرطوب بودن سنگرها دچار سرمازدگی پاها می شدند. چند مورد را به بیمارستان آوردند. پاهای آنها را در آب گرم چهل درجه می گذاشتیم و بعد از پانسمان به سنندج اعزام می کردیم. کار ما در درمانگاه به این شکل بود و از ساعت پنج بعدازظهر درمانگاه تعطیل می شد و مردم به خانه های خود پناه می بردند. مرتبا برف و باران می بارید. سقف اتاق ها چکه می کرد. برخی روزها که بارندگی اندکی کمتر بود، ما با لباس گرم و کاپشن روی سقف سوله که آسفالت شده بود می‌رفتیم. نیم ساعت الی سه ربع قدم می زدیم تا از هوای کثیف و متعفن داخل سوله اندکی راحت شده و هوای تمیز استنشاق کنیم. پاسداری به نام آقای جعفری و اهل اصفهان، رئیس بیمارستان بود. یک شب ما را برای شام دعوت کرد. عده ای از اهالی محل هم دعوت بودند. با پلو و خورش قورمه سبزی و ماست و نوشابه و غیره از ما پذیرایی کرد. روز آخر هم ما را با اتومبیل خود به شهر مریوان برد و قسمت های مختلف شهر، از جمله بیمارستان قبلیشان را به ما نشان داد. بیمارستان تخلیه و اغلب قسمت های آن خراب شده بود. در گوشه و کنار خیابان اصلی، عده ای نشسته و مشغول فروش سیگار و شکلات و مایحتاج دیگر بودند. آقای جعفری ما را تا نزدیکی دریاچه ی زیبایی به نام دریاچه زریوار برد. ولی از چند کیلومتری آن جلوتر نرفته گفت: «کوه های رو به روی دریاچه را که می‌بینید خاک عراق است ما را می بینند و هدف گلوله توپ می شویم» سپس خاطراتی از اشغال مریوان و فداکاری مردم تعریف کرد. بعد از چند ساعت گردش به سوله برگشتیم. فردای آن روز جانشینان ما آمدند. خدمت یک ماهه تمام شده بود. از جمع دوستان مقیم، دکتر راجا و دکتر عفان و پزشک وظیفه و سایر پرسنل خداحافظی کردیم. نزدیک ظهر اتومبیل به دنبال ما آمد و ما عازم سنندج شدیم. شب را در همان محل ورود اوليه گذراندیم و روز بعد با اتوبوس به تهران برگشتم. این آخرین سفر جبهه من بود. جبهه مریوان با آن که از همه جا کم خطرتر و راحت تر بود ولی سخت ترین و بدترین جایی بود که خدمت کردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان خاطرات دکتر محجوب ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اردوگاه موصل محمد صابری ابوالخیری كم‌كم نوبت به من رسيد و تيمسار نام مرا به زبان آورد و پرسيد: چند كلاس سواد داري؟ - پنجم ابتدایی -  تو عرب زبانی ؟ من كه از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم : نه من اهل اصفهانم. بعثی ها نسبت به عرب زبان‌ها حساسيت بيشترى داشتند. و هرگز نمی‌توانستند بپذيرند كه يك نفر عرب زبان در جنگ شركت كند. زيرا پيش خود تصوّر مي‌كردند كه اين جنگ جنگ بين عرب و عجم می‌باشد. تيمسار ديگر چيزی نپرسيد و گفت بزودی من با شما جلسه ديگری خواهم داشت. جلسه به اتمام رسيد و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسايشگاه‌های خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسايشگاه هر يك از اسرا پيرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زيادی داشتند. ما آنان را در جريان گذاشتيم. همه دوستان نگران من و ساير برادران شده بودند زيرا مي‌دانستند به زودی بعثی‌ها ما را از اين اردوگاه به زندان و يا اردوگاه ديگری منتقل می‌كنند. در اين ميان يك سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود. آيا اين اطلاعات از سوی چه كسی در اختيار بعثی‌ها قرار گرفته است؟ حتماً بايد كار يك جاسوس باشد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۸) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بچه های واحد به من خبر دادند که محمد هم در خط است.‌ آن همه سفارشی که کرده بودم، افاقه کرد! برای برش جاده، در کنار مرتضی نادر محمدی، سید مجتبی حسینی، حق گویان، برادر خانم من، یعنی محمد عراقچیان هم حضور داشت، اما من از او بی خبر بودم. طبق دستور و با هماهنگی از جزیره به دزفول و مقرمان سد گتوند برگشتیم. آقا کریم دستور داد تا نیروهای غواص به مرخصی بروند. من هم برگشتم. خوشبختانه هیچ کس از حضور من در عملیات خبر نداشت. همسرم پرسید: آقا! امتحانات چه قدر طول کشید! - گاهی این جوری می شود! او که شک کرده بود، پرسید: لابد رفتی عملیات و داری پنهان می کنی؟ گفتم: همیشه که عملیات نیست، گاهی این جوری می شود. سفره باز بود و من هم روزی دار بودم. علاوه بر شرکت در تشییع جنازه و سرکشی به خانواده های شهدا، سری هم به آموزش و پرورش زدم. باجناقم، آقای مدیر کل گفت: مویت را آتش می زنند که از عملیات بو می بری؟ از کجا فهمیدی در جزیره عملیات می شود؟ گفتم: من نمی دانستم. رفتم سئوالها را برسانم که از عملیات سر در آوردم. مگر نشنیدی که می گویند هرجا آش است، کَل فَرّاش است! بعد از استراحت دوباره به جزیره برگشتم، این بار جزیره مجنون شمالی. در شهریور جزیره شمالی جهنم بود، حتی آب جزیره هم گرم بود چه برسد به خاک و زمین اش. سید حمید طهایی، معاون استاندار همدان آمده بود تا سری به نیروهای استان در جزیره بزند. او آن شب در کنار نیروهای واحد ماند. صدای پراکنده توپ خانه دشمن و خودی به گوش می رسید. آنجا آنچه بیداد می کرد، گرما بود و گرما بود و گرما. مقر موقت (مقر واحد اطلاعات در جزیره شمالی شامل چند سنگر اجتماعی چال بود که روی آن خاک ریخته بودند.) و جمع و جور واحد به دکل بلند دیده بانی لشکر در جزیره نزدیک بود. هر بار که صدای آتش توپ خانه می آمد، حاج حسین ثمری( او چند سال پیش از دنیا رفت.) پدر شهیدان ثمری، به آقای طهایی می گفت: بخواب! بخواب! بنده خدا آقای طهایی شیرجه می زد توی خاک ها، اما آقای ثمری نمی خوابید. آقای طهایی می گفت: پس چرا خودت نمی خوابی؟ می گفت: این خودی بود! دوباره صدای شلیک که می آمد، آقای ثمری می گفت: بخواب، حاجی، بخواب! آقای طهایی مردد مانده بود چه کار کند که حاج حسین دست او را کشید و دو تایی شیرجه زدند زمین. حاج حسین پرسید: پس چرا نمی خوابی؟ - بالاخره من نفهمیدم کی بخوابم کی نخوابم؟! حاج حسین گفت: نشد دیگر. شما نیامده می خواهی همه فوت و فن اینجا را یاد بگیری. باید یک چند وقتی در خدمتت باشیم تا صدای توپ آشنا و غریبه را بشناسی و بدانی کی شیرجه بزنی، کی نزنی! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤رسیده در کربلا موکب سالار دین موکب سالار دین 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 1⃣  محمد صابری ابوالخيری چندين سال از دوران اسارت را با هزاران خاطره پشت سر گذاشته بودم. هوای سرد زمستان بر اردوگاه سايه افكنده بود. ديوارهای بلند اردوگاه، هجران و دوری از ميهن، نعره‌های دژخيمان بعثی و غربت و تنگناهای اسارت همگی كوهی از مصايب و مشكلاتی بود كه تا اين هنگام بر تن رنجور من و ساير اسيران ايرانی سنگينی می‌كرد. تا اين زمان بيش از هفت سال از دوران اسارت  سپری می‌شد و قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل متحد توسط دو كشور ايران و عراق پذيرفته شده بود. چندين ماه از برقراري آتش بس بين دو كشور مي‌گذشت ولي اسراء همچنان در اردوگاه‌هاي موصل، رماديه، تكريت، عنبر و…. دوران اسارت را سپري مي‌كردند. اين اردوگاه يعني اردوگاه موصل شماره ۴ (با نام قبلی ۳)، دومين اردوگاهي بود كه من پس از گذشت ۷ سال اسارت، در آن زنداني بودم. اردوگاه داخل پادگاني خارج از شهر موصل مانند دژی محكم با ديوارهاي بلند در دو طبقه ساخته شده بود. سه اردوگاه ديگر نيز با همين سبك و سياق  اما با اندازه‌ هاي متفاوت در كنار اين اردوگاه قرار داشتند. شب و روز براي زنداني، در اين دژهاي محكم و بلند خلاصه مي‌شد. ارتباط با دنياي خارج از اردوگاه كاملاً قطع و به جز نگهبانان عراقي و هيأت صليب سرخ كه هر دو ماه يك بار به اردوگاه مي‌آمدند، كسي حق ورود به اردوگاه را نداشت. بعثي‌ها همواره در اذيّت و آزار ما نقشه جديدي مي‌كشيدند و با بهانه ‌جويي‌ هاي متعددد به ضرب و شتم ما مي‌پرداختند  و اين بار با بهانه و نقشه تازه‌ای وارد ميدان شدند. ماجرا به اين ترتيب آغاز شد كه در دي ماه ۱۳۶۷  بعثی‌ها، جمله توهين ‌آميزی که مخالف با ارزش ‌هاي اعتقادي ما  بود، بر روي ديوار اردوگاه نوشتند. مشاهده  اين نوشته  برای هيچ كدام از اسراء قابل تحمل نبود  زيرا در طول سالهاي گذشته هيچ اسيری حاضر نشده بود حتی يك لحظه به حرمت حضرت امام خميني«ره» اهانت شود و بعثي‌ها اين موضوع را به خوبي مي‌دانستند و نسبت به حسّاسيّت اسرا واقـف بودند. اكنـــون پس از گذشت هفـــــت سـال از اسارت چگونه مي ‌توانستند چنين جسارتي را تحمّــــل كنند. پس بايـد چــــاره‌ای مي‌انديشيدند و از خود واكنشي نشان مي‌دادند. به همين دليل هنگام آمار ظهر ، اسرا در يك حركت هماهنگ و منسجم، از ورود به آسايشگاه خودداري كردند. در آن روز سربازان بعثي هر چه تلاش كردند اسرا را داخل آسايشگاه كنند،كسي حاضر به انجام اين كار نشد. سربــازان بعثي بسيار عصباني شده و با فحش و ناسزا پرسيدند: چرا داخل آسايشگاه نمي‌شوي؟ اسراء اعتراض خود را در باره نوشته اهانت‌آميز، به گوش سربازان بعثي و سپس به فرمانده اردوگاه رساندند. فرمانده اردوگاه با شنيدن اين موضوع عصباني شد و بلافاصله  موضوع را به بغداد گزارش داد. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امداد رسانی تازه از اردوی سپاه برگشته بودیم و در حیاط باشگاه اروند آبادان جلسه انتقادات و پیشنهادات داشتیم که یکباره صدای عجیب شلیک پشت سر هم گلوله و شکستن دیوار صوتی شنیده شد. برادران سپاهی خبر آوردند که باشگاه را ترک کنید که عراقی‌ها حمله کردند. با مینی بوس بچه ها را به منزل های شان رساندند. عراقی ها آنقدر نزدیک شده بودند که از آن سوی شط دیده می‌شدند. در نماز جمعه اعلام شد که نیروهای آموزش دیده و بسیجی خود را به سپاه معرفی کنند. من نیز با چند تن از خواهران به سپاه مراجعه کردیم اما گفتند که به برادران احتیاج بیشتری داریم. همه بی تاب بودیم و در فکر این که کاری از دستمان برنمی‌آید. استرس و هیجان زده در گوشه و کنار شهر به فکر امدادرسانی بودیم. به مناطق بمباران شده سر می‌زدیم. تا اینکه یک روز خود را در بیمارستان هلال احمر یافتیم و چون دوره امداد ندیده بودیم به کارهای اولیه و مراقبتی پرداختیم. آنقدر مجروح زیاد بود که بیمارستان جا نداشت و مجروحان را در راهروهای بیمارستان گذاشته بودند. زیادی مجروحین باعث شد که خیلی زود در کارم حرفه ای شوم و به مداوای آنها بپردازم. راوی: سرکار خانم مصباحی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 ۲. محور چزابه - سوسنگرد - اهواز لشکر ۹ زرهی ارتش عراق مأموریت داشت که پس از عبور از معبر وصولی چزابه و تصرف شهر های بستان، سوسنگرد، حمیدیه به سمت شهر اهواز پیش رود، در واقع محور سوسنگرد، بستان، حمیدیه از یک سو و محور نشوه، طلایه، جفیر از سوی دیگر با هدف تصرف اهواز طراحی شده بود. لشکر ۹ زرهی با حرکت از العماره از معبر وصولی چزابه عبور کرد و ضمن اقدام برای تأمین جناح خود و الحاق با لشکر ۱ مکانیزه، به سمت اهواز پیش رفت، به این ترتیب که نخست برای تأمین جناح خود و الحاقی با لشكر۱ مکانیزه از سمت شمال کرخه به سوی ارتفاعات الله اکبر در شمال بستان تک کرد و همان زمان نیز با عبور از رودخانه کرخه و بااتکا به جاده اصلی ہستان - سوسنگرد - حمیدیه، جناح چپ خود را با تصرف ارتفاعات الله اکبر تأمین کرد. در برابر محور اصلی تهاجم دشمن به سمت اهواز، با وجود غافل گیری کل نیروهای خودی، مقاومت هایی در شهر بستان، پل سابله و سایر محورها صورت گرفت، لیكن بر اثر تهاجم سنگین دشمن، نیروهای خودی تدریجا برای استقرار در مواضع مناسب تر، عقب نشینی کردند. پس از عقب نشینی نیروهای خودی، دشمن با یک خیز بلند به دروازه حمیدیه رسید و شهر اهواز در معرض تهدید قرار گرفت. در این هنگام ۲۸ تن از برادران سپاهی و بسیجی به فرماندهی برادر اغيور اصلی» (از برادران سپاه اهواز، در حالی که فقط چند قبضه آر پی‌جی. ۷ در اختیار داشتند، شبانه با تقویت آمادگی معنوی خود برای پورش به دشمن، چند کیلومتر از شهر خارج شدند و در کنار جاده حمیدیه - اهواز به کمین متجاوزان نشستند، سپس بر آنها هجوم بردند. نیروهای عراقی که در مسیر تجاوز خود تا آن هنگام با مانع و مقاومتی اساسی رو به رو نشده بودند، پس از این تهاجم غافل گیرانه، بی درنگ با وحشت و سراسیمه به عقب گریختند، تعدادی از تانک های دشمن در کشتزارهای اطراف حمیدیه به گل نشستند و تعدادی نیز منهدم شدند. بعد از این عملیات خودی، دشمن چند بار در این محور حمله کرد که هر بار به شکست انجامید و سرانجام در حاشیه غربی شهر سوسنگرد، در غرب رودخانه کرخه زمین گیر شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 با یک تیر دو نشان زدند علی اکبر رفتند علی‌ اصغر برگشتند ! 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۱۹) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در حال گپ و گفت و خنده بودیم. سعید صداقتی آمد و از من پرسید اینجا چکار میکنم. گفتم برای برگزاری امتحانات شهریور و سرکشی به دانش آموزان رزمنده آمده ام. دوباره پرسید: منظورم این است اینجا چه کار می کنی، این وقت شب؟ - از گرما خوابم نمی برد، آمدم اینجا. - می آیی برویم خرمشهر؟ تو که خوابت نمی برد. من هم تنهایم. می ترسم در راه خوابم بگیرد. - من باید صبح بروم حوزه امتحانی و از بچه ها امتحان بگیرم و برگه ها را ببرم همدان. قول مردانه داد که صبح مرا برگرداند و نوید داد که اولاً عمو هادی و تعدادی از بچه ها آنجایند. ثانیاً ساختمان آنها کولر دارد و می توانیم دو سه ساعت خوب و خنک بخوابیم! سئوالات در داخل نیسان ماند و ما با ماشین اطلاعات دو سه ساعته رسیدیم خرمشهر. جمع بچه ها جمع بود. من هم که حاج محسن شده بودم و شمع محفل شلوغ کاران واحد، بازار دیده بوسی از همیشه داغ تر شد. از قضا برق رفته بود و خبری از کولر نبود. گرما و پشه کوره کلافه مان کرد، ولی تا نزدیک صبح گفتیم و خندیدیم. دیگر از خستگی چشم هایم باز نمی ماند. دو شب نخوابیده بودم. رفتم تا کنار ورودی ساختمان زیر سردر سیمانی که جای امنی بود، بخوابم. شیخ حسن جوری (حسن زارعی ریش بلندی داشت، برگرفته از سریال سربداران) گفت: عجب جای خوبی، چرا تا حالا به فکر ما نرسیده بود؟ آماده خواب شدیم که یکی دل او را خالی کرد که الان است که یکی از این خمپاره ها یا توپ ها بیاید سرتان! شیخ حسن ترسید و در حال رفتن بود که گفتم: از اول جنگ تا الان فقط یک گلوله خورده به کنج این خانه و آرماتورهایش زده بیرون، یعنی امشب هم دومی اش می خورد سرِ ما! - من نماز شک دار نمی خوانم. من با خیال راحت خوابیدم. وقتی صبح به جزیره برگشتیم علی آقا پرسید: کجا بودید؟ - رفتیم خرمشهر خوابیدیم! - تا خرمشهر رفتید که بخوابید؟ سرتکان داد و گفت شما چه قدر بی عقلید و خندید. در همدان کارهای جاری و اداری را سر و سامان دادم و بعد از یک هفته به پادگان برگشتم. نیروی جدید جذب و کار آموزش نیروهای قدیمی‌تر و جدید در دو بخش جداگانه آغاز شد. من بعد از عملیات بیست شهریور، رسماً از واحد اطلاعات به گردان غواصی جعفر طیّار(ع) آمدم. تجربه غواصی لذت و هیجان ویژه خودش را داشت، بنابراین بر خلاف تصمیم قبلی در غواصی ماندم تا خط شکن باشم. جا به جایی و اجازه علی آقا، داستانی دارد. روزی علی آقا در سد گتوند به سراغ ما آمد. حسین بختیاری و کریم مطهری هم بودند. نمی دانم برای چه کاری سوار قایق بودیم. از علی آقا پرسیدم: علی آقا! نمی خواهید به گردان غواصی چیزی کمک کنید؟ پرسید: چه کمکی؟ - ما تازه خانمانیم، چیزی نداریم، حتی یک رادیو ضبط هم نداریم تا برای مان اذان بدهد! - حالا ببینم مگر شما چند نفرید؟ خودتان اذان بگویید. - باید از زمان اذان با خبر شویم تا اذان بگوییم! خندید و گفت: کمک من این بود که سه تا نیروی کاری ام را برای تشکیل تیم شناسایی گردان غواصی دادم و یک طرف خودم را فلج کردم! منظورش ما سه نفر بودیم. - نه از این کمک ها، مثلاً ماشین بدهید... خندید و گفت: ماشین! این چیزها را از لشکر بخواهید، ولی باشد، یک رادیو ضبط می دهیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 نواهای ماندگار 🏴 حاج صادق آهنگران 🎤 ابوالفصل باوفا علمدار لشکرم مه هاشمی نسب، امیر دلاورم 🏴 هر شب با یک نوحه خاطره انگیز از دوران نورانی دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 2⃣  محمد صابری ابوالخيری چند روز از اين واقعه گذشت و بعثی‌ها به دنبال فرصتی بودند تا به هر ترتيب  اين حركت را سركوب كنند. در يكی از همين روزها مسئول آسايشگاه 1 نزد من آمد و گفت: مطلبی است كه بايد آنرا به تو بگويم نمي‌خواهد نگران شوی. با  تعجب پرسيدم: موضوع چيه؟ - چيزی نيست. خونسردی خودت رو حفظ كن شايد اين چيزی را كه می‌خوام باهات در ميون بگذارم،  يك سياه ‌بازی بيشتر نباشه. منتظر شنيدن بقيه‌ ماجرا بودم که کنجکاوانه پرسيدم: خوب بگو ببينم موضوع چيه؟ - بعثي‌ها اسم چند نفر از اسرا را به من داده‌اند و تو هم يكی از اونا هستی. -  می‌دونی هدف اونا از انتخاب ما چيه؟ - نمی‌دونم ولی ظاهراً قراره با شوما صحبتی بكنند. من چيزی نگفته و به موضوع اهميّتی ندادم. ساعت ۱۲ همان روز سوت آمار زده شد و ما  در صف آمار نشستيم. ناگهان سرباز بعثی كاغذی از جيبش درآورد و نام من وچند نفر ديگر از برادران را كه روي كاغذ نوشته بود، قرائت كرد و گفت :‌ فوراً بايد به اتاق فرمانده اردوگاه برويم. در مجموع ۳۱ نفر بوديم كه بعثی‌ها از اردوگاه انتخاب كرده بودند. در ميان افراد انتخاب شده چند روحانی، دانشجو وكسانی كه نقش اساسی در مديريّت اردوگاه به عهده داشتند، به چشم ميی خوردند . يكی ‌يكی از در اردوگاه خارج شده و وارد اتاق فرمانده شديم. چند رديف صندلی در اتاق فرمانده اردوگاه چيده شده بود. به ترتيب روی صندلی نشستيم. مدّتی منتظر مانديم تا اينكه بالاخره چند افسر بعثی با چهره‌های عبوس و ناخوشايند وارد اتاق شدند. در ميان آنان افسری تنومند و مسن كه ساير افسران او احاطه کرده بودند و نسبت به او احترام ويژه‌ای قائل بودند، ديده مي‌شد و مشخص بود كه اين افسر بعثی برای هدف خاصّی ‌از بغداد راهی موصل شده است.  ابتدا او خود را با نام تيمسار نذّار فرمانده كل اسرای ايرانی در عراق معرفی كرد. و با تكبّر و نخوت سخنان خود را آغاز نمود. سخنان او توسط يكی از اسرای عرب زبان ترجمه می‌شد. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂