eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چهار تا تخت خالی و ملحفه های تمیز در اتاق بزرگ درمان افسران وجود داشت، اما من تنها افسر زخمی در آنجا بودم! نفس راحتی کشیدم. آنها مرا روی یکی از تخت ها خواباندند و ملحفه رویم کشیدند و رفتند. آن شب، یعنی شب روز چهارم اسارت، به غیر از پاره کردن لباس ها و ضد عفونی زخم ها کاری نکردند. ملحفه را کشیدم سرم بلکه بخوابم، تا مِناصُم(مِناص، کلمه ای عربی است که در بین همدانی های اصیل کاربرد دارد: پناهگاه، تکیه گاه، جای خواب، خوابی که تازه گرم شده باشد.) گرم می شد، به جای خواب، کابوس می آمد سراغم. درد می پیچید توی سلولهایم و خواب می دیدم یا نمی دانم فکر می کردم همچنان در عملیات هستیم و بزن بزن به شدت ادامه دارد. تیرها که به بدنم می نشست، از هول از خواب می پریدم و می دیدم که روی تخت بیمارستان هستم و خبری از عملیات و جنگ نیست. دوباره خواب می دیدم به دست دشمن افتاده ام و می خواهم فرار کنم، اما با قهقهه سربازان عراقی که پشت در اتاق کشیک می دادند از خواب پریشان می پریدم. در این چند روز اسارت آن قدر گرفتار درد اسارت و زخم هایم بودم که اصلاً همسر و خانواده در ذهنم نیامدند. شب و فردا صبح از بس درد کشیدم و فریاد زدم، برایم مسکّن تزریق کردند و تمام. صبح روز پنجم پا را پانسمان مختصری کردند و برای اینکه استخوان بیرون آمده تکان نخورد و گوشت ران را بیشتر پاره نکند، پا را به تخت بستند و رفتند. استخوان شکسته در داخل رانم می چرخید و تکه های تیز شده ی آن داخل گوشت فرو می رفت. از شدت عفونت تب شدیدی داشتم، مثل کوره نانوایی داغ بودم. آتش گرفته بودم. احساس می کردم از تمام وجودم آتش زبانه می کشد. درد تمام وجودم را گرفته بود و ضمن داد و هوار، هذیان هم می گفتم. نگهبان آمد دست روی پیشانی ام گذاشت. وقتی دید تب دارم، از لیوانی دستمالی را خیس کرد و روی پوست دست و صورتم کشید، اما بدنم داغ بود! او روی صورتم کم کم آب پاشید، اما افاقه نمی کرد. نگهبان داد زد: این حالش خراب است! خدا خیرش بدهد. نمی دانم او بود یا کس دیگری که از نوک پا تا سینه مرا پنبه آغشته به الکل کشید. با این کار احساس خنکی کردم. الکل تبم را پایین آورد. پنبه از شدت گل و لای چسبیده به بدنم خیلی زود کثیف می شد و او دوباره پنبه را عوض و آغشته به الکل می کرد و می مالید روی پاها، شکم و سینه ام. خوش بختانه بعلت اینکه آب و غذا نباید می خوردم از زحمت دست شویی راحت بودم. هر وقت اظهار تشنگی می کردم، پرستارها با دستمالی خیس لب هایم را نوازش می دادند و یکی دو قطره آب در دهانم می چکاندند. لب هایم مثل دو تا چوب خشک روی هم افتاده بودند و من نای تکان دادن آنها را نداشتم. نگهبان ها وقتی دیدند فقط یک نفر در اتاق اسیران افسر ایرانی هست در همان اتاق بیتوته می کردند. روز پنجم از شدت گرسنگی رو به موت بودم. در کمال ناباوری بعد از ظهر غذا آوردند. یک پیاله آلومینیومی آش شوربا! اما من آش دوست نداشتم. نگهبان ها برای خودشان روی یک چراغ والورِ نفتی نیمرو درست می کردند. با سر اشاره کردم، یعنی که از آن غذا می خواهم! گفتند: غذای تو همینه. با زبان بی زبانی گفتم: نه من آش نمی خورم! یک ذره از آش نخوردم. آنها هم یک ذره از نیمرو به من ندادند. هر چه کردم، ندادند و گفتند: فردا عملیات داری! من نمی فهمیدم عملیات چه صیغه ای است دیگر، مگر من می توانم در عملیات شرکت کنم؟ کدام عملیات! نمی دانم چرا از آن شوربای مسخره که فقط آب قرمز با دو سه تا لپه و نخود بیشتر نبود نخوردم. روز پنجم هم گرسنه ماندم، اما دکتر به معاینه ام آمد. بعد از گذشت پنج روز از اسارت و مجروحیت به اتاق عملیات رفتم. کل عمل جراحی عبارت شد از اتصال یک آتل فلزی از روی پای راست و از زیر مچ پا تا زیر لگن و تعویض پانسمان قبلی. فشار مفرط پنج روز گرسنگی، مرا به شدت ضعیف کرده بود. من غذا نمی خوردم به امید و خیال اینکه این شرایط به زودی تمام می شود و به جای خوبی می رویم و غذای درست و حسابی می دهند! عمل که تمام شد، بعد از ظهر من و چند نفر دیگر را با یک دستگاه آمبولانس از این بیمارستان که نامش را به یاد ندارم (اسم الرشید خیلی جاها شنیده می شد. فکر می کنم این بیمارستان بصره هم الرشید یا صلاح الدین و یا هلال احمر بود.) به بیمارستانی در بغداد انتقال دادند. من در کف آمبولانس خوابیده بودم و بقیه گوش تا گوش روی صندلی دو طرف آمبولانس روی دو صندلیِ درازش نشسته بودند. در طول مسیر از شدت درد و ضعف و بی هوشی های فاصله ای و خواب، نفهمیدم چه طور و کی رسیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 0⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻یک روز پرسنل بیمارستان شهید مصطفی زاده، در اوقات فراغت، ما را برای گردش و رفع خستگی به ییلاقات اطراف شهر بردند. روزهای آخر مأموریت، دکتر نیکخواه مدیر شبکه بهداری بهبهان از گروه اعزامی از تهران تشکر و قدردانی کرد و گفت: « شما خیلی تلاش کردید. کاری برای قدردانی نمی توانم انجام بدهم. صد و هفتاد و پنج ساعت اضافه کاری برای شما نوشتم.» در جواب محبت و قدردانی ایشان گفتم: «من و همکارانم برای حفظ حیثیت کشور و خدمت به عزیزان رزمنده به اینجا آمدیم. مسئله مالی مطرح نیست، پزشکان هم همچون سربازان جبهه، فرقی نمی کند، ما هم به رزمندگان و مردم مدیون هستیم و کار ما، وظیفه‌ای ملی و مذهبی است. کمترین کاریست که برای کشور و حفظ حیثیت ملی خود می کنیم.» مأموریت در بهبهان به اتمام رسید. به دستور امام جمعه قزوین، حجت الاسلام باریک بین، آمبولانسی جهت کمک از قزوین به بهداری بهبهان فرستاده شده بود. قرار بود به قزوین برگردد. راننده را دیدم و گفتم: «به قزوین می روی، من و دکتر بهرامی را هم سر راه به تهران برسان.» گفت: «نه، من تا اهواز می روم و بعد از همدان به قزوین می روم و تهران توی مسیرم نیست.» حرکت کردیم و به اهواز آمدیم، به ستاد بهداری و دفتر دکتر وزیریان رفتم. پس از پذیرایی در دفتر ایشان حکم پایان مأموریت را گرفتم. دکتر وزیریان گفت: «متوجه شدی که چرا حکم بهبهان را در اول کار به شما دادم و شماها را انتخاب کردم.» گفتم: «بله» گفت: «روی شما شناخت داشتم. هر کس دیگری را می فرستادم مشکل ارتوپدی و بیمارستان زنان و زایمان حل نمی شد.» بعد از تعارفات معمول از دکتر وزیریان خداحافظی کردم و بیرون آمدم. راننده آمبولانس به هلال احمر می رفت تا برگه پایان مأموریتش را بگیرد. مدیرعامل اداره هلال احمر آن زمان، آقای سرهنگ دکتر مکی بود. او را می‌شناختم. همراه راننده رفتم تا او را ببینم. داخل ساختمان هلال احمر سراغ دکتر مکی را گرفتم. اتاقش را نشانم دادند. دکتر آنجا نبود. یکی از برگه های روی میزش را برداشتم. بالای آن نشان هلال احمر داشت. روی برگه نوشتم: بدینوسیله به شما مأموریت داده میشود که دکتر اخلاقی و دکتر بهرامی را به تهران ببرید و از آن جا به قزوین بروید. پایین برگه را امضاء کردم. مهر دکتر هم روی میز بود. برگه را مهر کردم و از ساختمان بیرون آمدم. راننده کنار آمبولانس ایستاده بود. گفت: «چی شد؟ رئیس رو دیدی؟» گفتم: «بیا کارت در آمد. باید ما را تا تهران ببری.» برگه را به دستش دادم. اخم هایش رفت توی هم و ناراضی گفت: می خواستم از همدان بروم.» گفتم: «حالا که قسمت شد همسفر باشیم، برویم بازار کمی خرید کنیم.» رفتیم بازار اهواز، هر چه می خواستیم خریدیم و عقب آمبولانس گذاشتیم. دکتر بهرامی عقب آمبولانس خوابید و من کنار راننده نشستم. حرکت کردیم. راننده پاش را گذاشته بود روی پدال گاز و با سرعت تمام شاید صد و پنجاه کیلومتر سرعت در سکوت روی جاده حرکت می کرد. به پست بازرسی اندیمشک رسیدیم. مأمور از راننده پرسید: عقب ماشین چیه؟» راننده با عصبانیت و لحن تندی گفت: «من چه میدونم، برو ببین چی داریم.» گفتم: «درست صحبت کن. عصبانی نباش.» کمی که آمدیم جلوتر گفتم: «رادیو را روشن کن. حداقل رادیو گوش کنیم. می خواهی همین طوری ما را تا تهران ببری.» آنقدر تند می رفت که ما غروب خرم آباد بودیم و دوازده شب به قم رسیدیم. دیدم خسته است. گفتم: «قم توقف کن، زیارت کنیم. شما هم خسته ای برو عقب و بخواب. ادامه مسیر را من رانندگی می کنم.» گفت: «مگه بلدی؟!» گفتم: «آره، پاتروله، میرانم تا تهران.» خلاصه رفتیم زیارت کردیم. راننده رفت عقب خوابید و من تا تهران پشت فرمان نشستم. جلو در منزل وقتی پیاده شدیم گفتم: «اون برگه مأموریت را بده ببینم. من خودم آن را نوشته بودم.» دوباره عصبانی شد. گفت: «به من کلک زدی.» گفتم: «پسر جان، به زبان خوش بهت گفتم ما را ببر تهران، صد و پنجاه کیلومتر که بیشتر فرقش نبود. قم هم زیارت می کنی، خوب قبول‌نکردی، من هم مجبور شدم آن حکم مأموریت دستوری را برای شما بزنم.» عذرخواهی کردم و گفتم: ان شاء الله دو ساعت دیگر به سلامت در قزوین هستی.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4_5774115116043731749.mp3
2.5M
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران 🔅  قافله غم               باز دلم خون شد و چشمم گریست آنکه درین روز چون من نیست کیست؟ باز دگرباره رسید اربعین جوش زند خون حسین از زمین رسیده قافله غم             بسوی شام بلا                  به دشت کرب و بلا                  به دشت کرب و بلا                     ⚫  اربعین حسینی بر تمامی شیعیان تسلیت باد         🔻 شعر: حبیب اله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf                🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۳ ••• آخرهای سال ۶۱، یک نفر، ناصر مطهرنیا را از پیوستن به جمع «سنگرسازها» و مواجهه بی‌سپر با تیر و خمپاره منصرف کرد. مطهرنیا در ۱۸ سالگی به «چهل شاهد» ملحق شد؛ گروهی که تاریخ رزم، مدیون چشم‌هایش شد. مطهرنیا، امروز، یک جانباز ۱۰ درصد است با خاطره‌هایی زنگار بسته از ۷ سال فیلمبرداری و عکاسی از روز و شب‌های «دفاع». «دلم برای بچه‌هایی که رفتن تنگ میشه ... مجید، عبدالامیر، منصور، مجتبی ... چهل شاهد، شهید مفقودالاثرم داره. بچه‌هایی که همراه رزمنده‌ها رفتن عکاسی و فیلمبرداری، افتادن توی محاصره. جسدشون همون جا موند .... جای اونا خیلی خالیه. روزی که قطعنامه پذیرفته شد، غم‌انگیزترین روز زندگی ما بود ... با اون بچه‌هایی که از دست دادیم ... رفقایی که از دست دادیم ...» ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
دریاقلی سورانی ، سمت راست
🍂 تلاش عراق برای ورود به آبادان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻نیروهای عراقی بعد از عدم موفقیت مدافعان آبادان در دنبال کردن آنها حوالی کوی ذوالفقاری پلی روی بهمن شیر احداث کردند و اوایل صبح در عين غافل گیری وارد جزیره آبادان شدند. پیر مردی به نام دریاقلی که در آبادان اوراقچی بود. به محض دیدن عراقی ها در این سمت آب، به نزدیک ترین نیروهای مقاومت که از نیروهای دادگاه انقلاب آبادان و در مسجد الرسول (ص) مستقر بودند، وضعیت را اطلاع داد. این نیروها (شش تن همراه با یک قبضه آر پی, جی و چند قبضه ژ - ۳) اولین افرادی بودند که به مقابله با عراقی ها پرداختند. عراقی ها هر کس را که در مسیر پیش روی خود به سوی مرکز شهر می دیدند به اسارت می گرفتند. با رسیدن اولین گروه مقاومت و کند شدن حرکت عراقی ها، نیروهای دیگر به تدریج از راه می رسیدند. ادامه ماجرا از زبان سه شهید بزرگوار، اکبر علی پور، ياسر مهربان و حمید قبادی نیا از اعضای سپاه آبادان تقل می شود. اکبر علی پور: آن شب از مأموریت انجام نشده (عبور از بهمن شیر به وسیله دوبه با هدف ضربه زدن به عراقی ها در آن سوی بهمن شپر) حدود ۴ صبح به شهر بازگشتیم؛ نماز صبح را خواندیم و به محض این که می خواستیم بخواییم، به ما اطلاع دادند عراق از آب عبور کرده و وارد کوی ذوالفقاری شده است، بچه ها نخوابیده، بلند شدند با همان خستگی و کوفتگی رفتیم ذوالفقاری، از پاسگاهی که سر راه آبادان - خسرو آباد بود نمی‌شد جلوتر رفت چون بعد از این پاسگاه تمامی جاده به اشغال عراقی ها در آمده بود. آن روز تا بعدازظهر درگیری شدید بود و به علت شدت تیراندازی، دشمن نمی توانست با انتقال موارد و تجهیزات از روی آب نیروهایش را پشتیبانی کند، فقط به وسیله هلی کوپتر چندین بار توانست مقداری مواد و مهمات به نیروهایش برساند. مهم ترین نتیجه این درگیری این بود که دشمن توانایی جنگیدن رو در رو با ما را ندارد. در منطقه ذوالفقاری که در واقع نوعی جنگ شهری در منطقه ای پر درخت در گرفته بود، نیروهای ما خودشان را پیدا کردند و به این که می توانند بجنگند، مطمئن شدند. عراقی ها نیز دریافتند که در این نوع جنگ نمی توانند دوام بیاورند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• چشم هایم را که باز کردم خودم را در راهروی یک بیمارستان دیدم. مرا روی برانکارد وارد راهرویی در سمت چپ کردند. سپس وارد محوطه ای شدیم و باز به راهرویی در سمت چپ و بعد به سالنی بزرگ که مساحت آن شاید به صدوبیست متر می رسید! تخت مرا کنار تخت سوم قرار دادند. زخمی خوابیده روی تخت بغلی یک رزمنده اهوازی بود.‌ دو تا تخت آن طرف تر قاسم بهرامی خوابیده بود. بیمارستان بغداد بیمارستان نبود، بوقستان بود. در چهار کنج این سالن شیپورهای کوچک بلندگو نصب بود که از آنها صدای آواز و هلهله و رقص و پای کوبی به گوش می رسید. آنها مست این پیروزی بودند و با این صداهای بکوب بکوب عربی، روان ما را می ساییدند.( آنها نام عملیات کربلای چهار ما را حصادالاکبر یعنی درویِ بزرگ گذاشته بودند و مست این پیروزی بودند.) سالن به زندان هم شباهت داشت. علاوه بر نرده های عمودی و افقی متصل به پنجره ها، سیم خاردارهای رشته ای در اطراف فضای بیرون کشیده بودند و همیشه ماموری در پشت نرده ها نگهبانی می داد. به گمانم آنجا مرکز شرطه ها هم بود، زیرا نگهبان هر چند دقیقه یک بار سری هم به داخل سالن می زد. به هر حال بیمارستان نظامی بود و قواعد خودش را داشت. گویا نزدیک بیمارستان پایگاه هوایی هم وجود داشت، زیرا پیوسته صدای هواپیما می آمد. حتی شب ها هم صدایشان نمی افتاد، نمی دانم مانور می دادند چه کار می کردند. روز ششم اسارت بیمارستانی‌ام آغاز شده بود و من در درد و عفونت دست و پا می زدم و ناله می کردم. حالا بغل دستی تختم را می شناختم، احمد چلداوی از غواصان لشکر۷ حضرت ولی عصر(عج) اهواز بود. او بیست ساله و جوانی به تمام معنا مومن، انقلابی و بسیار باهوش بود که از ناحیه سینه تیرخورده بود، بنابراین از سینه او شیلنگی آویزان بود که چرک و جراحت های شُش و سایر قسمت ها را به داخل شیشه متصل به لوله انتقال می داد. احمد که به زبان عربی مسلط بود، با نگهبانها صحبت کرد و خواست دکتر را صدا کنند، بلکه مرا از درد نجات دهد. آنها وعده فردا را دادند، اما درد این حرف ها حالی اش نبود، آن قدر ناله کردم و آن قدر احمد به آنها گفت تا قرص مسکّنی به من دادند. قرص آرام بخش مرا به خواب برد. فردا صبح دکتر که مردی سفید رو با قدی متوسط بود به بخش آمد. رفتارش نشان می داد که شیعه است. از حق نگذرم او آدم خوش رویی بود، وقتی وارد اتاق می شد، می گفت: سلامُُ علیکم، کُلّکُم زِین؟( همگی خوبید؟) همین احوال پرسی چند کلمه ای به ما انرژی و امید می داد. همیشه همراه او یک درجه دار و یک سرباز هم می آمدند. درجه دار به او گفت: هذا ملازم! او به من لبخندی زد و از خودم پرسید: اَنتَ ملازم؟ من با سر به او جواب بله دادم و او گفت که ان شاءالله خوب می شوم. دکتر بعد از معاینه، برای من چند تا قرص نوشت و دستوراتی داد و رفت سر وقت زخمی ها. پرستارها با تعویض پانسمان، آتل را هم جدا کردند. به دستور دکتر باید به پایم وزنه آویزان می شد تا استخوان چپ و راست شده به جای اولش کشیده شود. من حس حرف زدن نداشتم، درد و عفونت مرا تا لبه مرگ برده بود. اگر تاکید و تایید احمد نبود، من باور نمی کردم به پایم وزنه آویزان کنند، زیرا این کار مقدماتی دارد. رابط های وزنه معمولاً ریسمان مخصوصی است که از یک طرف به وزنه ها متصل است و از طرف دیگر باید به پیچ های بلندی که در استخوان تعبیه می شود و دو سرش از دو طرف بیرون می زند وصل شود، این یعنی باید پایت با دریل و مته سوراخ شود! آیا اینها این کار سخت و حیاتی را برای من ایرانی اسیر انجام می دادند؟ باورم نمی شد. چیزی از دستور پزشک نگذشت که مرد پرستار، دریل به دست بالای سرم آمد. کف پا را با روی تخت مماس کردند تا هشتی ساق و ران تشکیل شود، او با پنبه الکی استخوان کشکک زانو را ضد عفونی کرد. برای آمپول زدن محل را الکل می مالند و سوزنی می زنند، اما نه مته. گویا تصمیم آنها جدی بود. یک نفرشان پایم را محکمِ محکم گرفت. پرستار سیم دریل را به پریزی در همان نزدیکی تخت وصل و دریل را روشن کرد. نوک مته را که به چرخش درآمده بود، به بغل استخوان زیر زانویم گذاشت و بدون هیچ گونه بی هوشی یا سِرّ موضعی، گوشت و استخوان پایم را قیییژ... سوراخ کرد! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 هفتمین مأموریت پنج دی ما ۱۳۶۵ در خوزستان بود. از تهران با هواپیمای C۱۳۰ ارتش جمهوری اسلامی ایران به اهواز رفتیم و از آنجا ما را با اتوبوس به اندیمشک بردند. محل کار ما بیمارستان صحرائی شهید کلانتری بود. ساختمان این بیمارستان شامل یک سالن بزرگ و ساختمان کوچک تری بود که اتاق های عمل در آن قرار داشت. بقیه بیمارستان با استفاده از کانتینرها و وسائل مربوط به راه آهن آماده شده بود. در اصل بخش های این بیمارستان به طور پراکنده در یک محوطه بزرگی ساخته شده بود. مجروحین در بخش های مختلف بستری بودند. برای انتقال آنها به اتاق عمل، باید از فضای آزاد عبور داده می شدند. این بیمارستان توسط راه آهن تجهیز و در اختیار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفته بود. یک ساختمان هم با سالن و اتاق های متعدد، جهت خوابگاه برای پرسنل اعزامی آماده کرده بودند. در سالن تلویزیون و میز و صندلی برای ناهار خوری گذاشته بودند، ضمن اینکه مبلمان تمیز و شیکی هم بود که پس از کار روزانه یا شبانه، موقع استراحت از آن استفاده می کردیم. مشغول کار و مداوای مجروحینی شدم که از اطراف مرز می آوردند. مسئول بیمارستان، حاج نصیر، یکی از بچه های سپاه بود. یک روز من به رئیس بیمارستان گفتم: «حاجی اگر روز پنج شنبه خلوت بود اجازه بدهید ما برای زیارت به شوش دانیال برویم.» گفت: «چشم، پنج شنبه ان شاء الله شما را به شوش دانیال می بریم.» لبخندی زد. من هم خوشحال شدم. پنج شنبه صبح از تلفن خانه بیمارستان خواستم که تلفن منزل یکی از اقوامم در اهواز را بگیرد. تلفن که وصل شد با او صحبت کردم و گفتم: «اگر جمعه کار زیادی نداشتم، یکی از جراحان را جای خودم می گذارم و به اهواز می آیم.» چند دقیقه بعد با تلفنخانه تماس گرفتم و گفتم که تهران را برایم بگیرد. تلفنچی با کمال ادب، عذرخواهی کرد و گفت: «دکترجان به ما دستور داده اند که به هیچ وجه برای پرسنل تلفن به هیچ جائی چه داخلی و شهرستان و تهران نگیرید. تقریبا ممنوع کردند.» گفتم: «چرا؟ من همین چند دقیقه پیش با اهواز صحبت کردم.» گفت: «دلیلش را نمی دانم.» گفتم: «بسیار خوب ما تابع هستیم.» صبح پنج شنبه به امید زیارت شوش و مرقد دانیال پیغمبر بودم. ساعت ده صبح حاج نصیر آمد. پزشکان، پرسنل اتاق عمل، همه در سالن خوابگاه جمع شده بودیم. یکی از بچه های سپاه آمد و به هر کدام از ما یک جفت کفش کتانی، زیرپوش، شورت و جوراب و یک دست لباس بسیجی داد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم. کسی علت را نمی دانست. بچه ها مشغول خوردن چای و تماشای تلویزیون شدند، آمدند و گفتند برای رفتن به شوش راه بیفتیم. پزشکان سوار ماشین تویوتا و بقیه پرسنل و پرستاران و تکنسین های اتاق عمل سوار اتوبوس بشویم. پس از آماده شدن، سوار خودروها شدیم و حرکت کردیم. جاده اندیمشک اهواز را طی کردیم. از مقابل جاده ی شوش عبور کردیم و در ادامه مسیر به طرف اهواز رفتیم. دکتر سراج که یکی از جراحان بود، به من گفت: «تو که گفتی قبلا در آبادان بودی و به خوزستان کاملا آشنایی. می گفتی که از اندیمشک تا شوش چند کیلومتر بیشتر نیست؟ » گفتم: «بله، من به این جاده ها آشنا هستم، فعلا نزدیک اهواز هستیم و اینجا عبدالخان است، از شوش خیلی گذشتیم، فکر می کنم مقصدمان اهواز است.» همکار ما روحیه اش خراب و اوقاتش تلخ شد. به او گفتم: «بابا نترس، اهواز که مشکل نداریم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. نزدیک غروب بود، به محل کمیته انقلاب اسلامی اهواز در لشگر آباد رفتیم. آنجا استراحت کردیم و عصرانه‌ای به ما دادند. سراغ تلفن رفتم، خواستم گوشی را بردارم که یکی از مسئولین کمیته دستم را گرفت گفت: «نه. تلفن ممنوع است.» گفتم: «برای همه، یا فقط برای ما.» گفت: «برای همه.» علت را پرسیدم. گفت: «بعد می گویم چرا؟ » عصرانه را خوردیم، یکی دو ساعتی آنجا بودیم. اتوبوس آمد و همگی سوار شدیم. اکیپ شامل دو نفر جراح متخصص بیهوشی، ارتوپد و تکنسین و کادر اتاق عمل بود. سریعا ما را به طرف خرمشهر حرکت دادند. در تاریکی کامل اتوبوس می رفت و بچه ها شوخی و خنده می کردند. یکی می گفت به فاو می رویم. یکی می گفت خرمشهر یا آبادان، یکی می گفت ما را دزدیده اند. نتیجه این شوخی و خنده ها کار را خراب کرد. صدای دوست جراح ما به اعتراض و دعوا بلند شد. به من می گفت: «تو مسخره بازی در آورده ای، من از ترس دارم می میرم، تو به شوخی گرفته ای. راستش را بگو اینجا کجاست و ما کجا می رویم؟» گفتم: «بابا جان من گفتم به خوزستان، آبادان، خرمشهر آشنا هستم. ولی نمیدانم کجا می رویم. فقط میدانم این محلی که فعلا در حرکت هستیم، حدودا نزدیک خرمشهر است و تقریبا بیست کیلومتر دیگر برویم به خرمشهر می رسیم.» گفت: «نکند آبادان یا فاو می رویم.» گفتم: «فکر کنم به فاو برویم.» گفت: «من قرار بود تا اهواز بیایم، حالا فاو دیگر کجاست.»
گفتم: عزیزم ما برای خدمت به مجروحین آمدیم، فرقی نمی کند کجا باشد.» گفت: «چرا؟ فرق می کند، اهواز امنیت نسبی داشت، خرمشهر که جبهه است.» گفتم: «نترس ما را جبهه نمی برند. ببرند جبهه چه کنیم؟ » ناگهان عصبانی شد و گفت: «تو چرا این قدر جسوری! من از ترس دارم قالب تهی می کنم، تو را به خدا دیگر شوخی و خنده نکن. اعصاب مرا خراب می کنی.» گفتم: «به چشم، می روم ته اتوبوس که اصلا من را نبینی.» گفت: «من تو را رها نمی کنم، تو به اینجا آشنایی، هر جا بروی من هم می آیم.» گفتم: «پس صبرکن و حوصله داشته باش. چون تو را یک جای خوب می برم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۴ ••• - تلخ‌ترین تصویری که ثبت کردین؟ «لحظه‌های عقب‌نشینی ... رزمنده‌ها شبونه رفته بودن پتروشیمی بصره رو بگیرن. اگه پتروشیمی رو می‌گرفتن، بصره سقوط می‌کرد. روشنایی روز که شد، همه در حال عقب‌نشینی بودن. دو گردان، ۴۰۰ نفر ... روبه‌روی دوربین من، ۴۰۰ نفر در حال عقب‌نشینی بودن؛ خسته، زخمی، با اسلحه‌های گِلی ... من پاتک‌شون رو دیده بودم؛ بچه‌ها جلو می‌رفتن و عراقیا به سمتشون شلیک می‌کردن. تیر به سمت بچه‌ها می‌اومد و بچه‌ها به سمت تیر می‌رفتن. من فیلم می‌گرفتم و صدای گلوله رو از کنار گوشم می‌شنیدم. گلوله از کنارم رد می‌شد و هوا رو می‌شکافت. روحیه اون بچه‌ها رو با کدوم دوربین می‌تونستی ثبت کنی؟» نشانی مزار شهدای «چهل شاهد»، دقیق نیست. یک نفر گفت گلزار شهدای اهواز. یک نفر می‌گوید بین جاده آبادان و اهواز. ۱۵ نفر شهید شدند. پیکر محمد جورابیان، هیچ‌ وقت پیدا نشد. اسیران چهل شاهد، بین اسارت و آزادی خط کشیدند و تکه «اسارت» را انداختند آن طرف خط. جانبازان «چهل شاهد»، از درد ترکش و تیر جا مانده در تن و دم و بازدم ناتمام، حواس‌شان می‌رود سمت صدها نگاتیو که به تهران فرستادند ولی در کتاب ۶ جلدی Imposed War به اسم دیگرانی مجهول، برچسب خورد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻ياسر مهربان: صبح ما تازه به مقر رسیده بودیم که برادر اسلامی مسئول عملیات گفت عراقی ها وارد ذوالفقاری شده اند، رفتیم نزدیک پاسگاه، تمام منطقه زیر آتش عراق بود، هیچ کاری نمی شد کرد، بچه ها به چند گروه دوازده، سیزده نفری تقسیم شدند که مسئولیت گروه ها را غلام نوروزی، اکبر علی پور و قبادی نیا بر عهده گرفته و قرار گذاشتند هر گروه به سمتی بروند. دو گروه از وسط رفتند و بعد تقسیم شدند، یک گروه هم به سمت چپ رفت که عراقی ها را دور بزند... درگیری شروع شد، عراقی ها داخل نخلستان شده بودند. یک سر و صدایی برپا شده بود که هر کسی از نظر ایمان ضعیف بود، وحشت می کرد، چون کسی نمی دانست داخل نخلستان چه خبر است و عراقی ها کجا هستند، ولی از هر کجا صدای تیراندازی می آمد، درست مثل هنگام غروب که پرنده ها با سر و صدای زیاد بر می گردند، به همین شکل سر و صدای عجیبی تمام منطقه را پوشانده بود. ما هم توکل بر خدا کردیم و وارد تخلستان شدیم. ما که درگیری را شروع کردیم، نیروهای کمکی هم آمدند؛ نیروهای ارتش، فدائیان اسلام و سایر نیروهای اعزامی. ما داخل نخلستان را دقیقا نمی دیدیم ولی به سمت عراقی ها تیراندازی می کردیم. همین طور در نخلستان جلو می رفتیم، بعد خودم یکی از زخمی ها را عقب بردم و موقع برگشتن یک گروه ۳۰، ۴۰ نفره از بچه های بسیج را داخل نخلستان آوردم. هوا که تاریک شد از فرمانده عملیات سپاه دستور رسید که هر طور هست تا صبح داخل نخلستان باقی بمانید و عقب نشینی نکنید.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا