eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: عزیزم ما برای خدمت به مجروحین آمدیم، فرقی نمی کند کجا باشد.» گفت: «چرا؟ فرق می کند، اهواز امنیت نسبی داشت، خرمشهر که جبهه است.» گفتم: «نترس ما را جبهه نمی برند. ببرند جبهه چه کنیم؟ » ناگهان عصبانی شد و گفت: «تو چرا این قدر جسوری! من از ترس دارم قالب تهی می کنم، تو را به خدا دیگر شوخی و خنده نکن. اعصاب مرا خراب می کنی.» گفتم: «به چشم، می روم ته اتوبوس که اصلا من را نبینی.» گفت: «من تو را رها نمی کنم، تو به اینجا آشنایی، هر جا بروی من هم می آیم.» گفتم: «پس صبرکن و حوصله داشته باش. چون تو را یک جای خوب می برم.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۴ ••• - تلخ‌ترین تصویری که ثبت کردین؟ «لحظه‌های عقب‌نشینی ... رزمنده‌ها شبونه رفته بودن پتروشیمی بصره رو بگیرن. اگه پتروشیمی رو می‌گرفتن، بصره سقوط می‌کرد. روشنایی روز که شد، همه در حال عقب‌نشینی بودن. دو گردان، ۴۰۰ نفر ... روبه‌روی دوربین من، ۴۰۰ نفر در حال عقب‌نشینی بودن؛ خسته، زخمی، با اسلحه‌های گِلی ... من پاتک‌شون رو دیده بودم؛ بچه‌ها جلو می‌رفتن و عراقیا به سمتشون شلیک می‌کردن. تیر به سمت بچه‌ها می‌اومد و بچه‌ها به سمت تیر می‌رفتن. من فیلم می‌گرفتم و صدای گلوله رو از کنار گوشم می‌شنیدم. گلوله از کنارم رد می‌شد و هوا رو می‌شکافت. روحیه اون بچه‌ها رو با کدوم دوربین می‌تونستی ثبت کنی؟» نشانی مزار شهدای «چهل شاهد»، دقیق نیست. یک نفر گفت گلزار شهدای اهواز. یک نفر می‌گوید بین جاده آبادان و اهواز. ۱۵ نفر شهید شدند. پیکر محمد جورابیان، هیچ‌ وقت پیدا نشد. اسیران چهل شاهد، بین اسارت و آزادی خط کشیدند و تکه «اسارت» را انداختند آن طرف خط. جانبازان «چهل شاهد»، از درد ترکش و تیر جا مانده در تن و دم و بازدم ناتمام، حواس‌شان می‌رود سمت صدها نگاتیو که به تهران فرستادند ولی در کتاب ۶ جلدی Imposed War به اسم دیگرانی مجهول، برچسب خورد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻ياسر مهربان: صبح ما تازه به مقر رسیده بودیم که برادر اسلامی مسئول عملیات گفت عراقی ها وارد ذوالفقاری شده اند، رفتیم نزدیک پاسگاه، تمام منطقه زیر آتش عراق بود، هیچ کاری نمی شد کرد، بچه ها به چند گروه دوازده، سیزده نفری تقسیم شدند که مسئولیت گروه ها را غلام نوروزی، اکبر علی پور و قبادی نیا بر عهده گرفته و قرار گذاشتند هر گروه به سمتی بروند. دو گروه از وسط رفتند و بعد تقسیم شدند، یک گروه هم به سمت چپ رفت که عراقی ها را دور بزند... درگیری شروع شد، عراقی ها داخل نخلستان شده بودند. یک سر و صدایی برپا شده بود که هر کسی از نظر ایمان ضعیف بود، وحشت می کرد، چون کسی نمی دانست داخل نخلستان چه خبر است و عراقی ها کجا هستند، ولی از هر کجا صدای تیراندازی می آمد، درست مثل هنگام غروب که پرنده ها با سر و صدای زیاد بر می گردند، به همین شکل سر و صدای عجیبی تمام منطقه را پوشانده بود. ما هم توکل بر خدا کردیم و وارد تخلستان شدیم. ما که درگیری را شروع کردیم، نیروهای کمکی هم آمدند؛ نیروهای ارتش، فدائیان اسلام و سایر نیروهای اعزامی. ما داخل نخلستان را دقیقا نمی دیدیم ولی به سمت عراقی ها تیراندازی می کردیم. همین طور در نخلستان جلو می رفتیم، بعد خودم یکی از زخمی ها را عقب بردم و موقع برگشتن یک گروه ۳۰، ۴۰ نفره از بچه های بسیج را داخل نخلستان آوردم. هوا که تاریک شد از فرمانده عملیات سپاه دستور رسید که هر طور هست تا صبح داخل نخلستان باقی بمانید و عقب نشینی نکنید.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در آن لحظه هم تمام وجودم درد شد، اما یادم نمی آید داد کشیده باشم، فقط دندانهایم را روی هم فشار دادم و دست هایم را به کناره های تخت بند کردم تا بتوانم درد را تحمل کنم. در این لحظه های درد یا حسین یا حسین می گفتم و پرستار با مدل خاص دستش بدون اینکه حرفی بزند از من خواست صبر کنم. لابد پایم خون آمد، اما من ندیدم. احساس کردم پرستار سر میله بلندی را به دهانه سوراخ گوشت گذاشت و مثل بستن مهره به پیچ، میله را چرخاند و چرخاند. سپس با یک ضربه، میله از آن طرف زانو بیرون آمد. میله از هر طرف ده سانتی متر بیرون بود. تمام بدنم همچنان از لرزش مته در داخل استخوان مور مور می کرد. حالا نوبت آن بود که وزنه فلزی را از طناب آویزان کنند تا بر اثر کشش، استخوان در رفته و چقّیده( به گویش همدانی، یعنی فرو رفته، خلیده.م.) درگوشت رانم به غلاف لگن برگردد. پرستارها ابتدا آرام پایم را روی نرده جلویی تخت که حدود سی سانتی متر ارتفاع داشت گذاشتند، اما دوباره در جانم درد پیچید. درد را می فهمیدم، ولی پا در اختیار من نبود. احساس می کردم که استخوان ران در داخل گوشت می چرخد و حالت ثابتی ندارد. قسمت بالایی آن هم که بر اثر تیر دوشکا یا گرینوف شکسته بود، به داخل گوشت ران فرو می رفت و بیرون می آمد. پرستار طناب را به یک طرف میله مهار کرد و سر دیگر آن را تا میله مخصوص حمل سِرُم در بالای سَرَم آورد و آن را داخل قرقره کرد. حال نوبت آویزان کردن وزنه ها از این طرف طناب بود. آتلی هم از قبل به پشت ران متصل بود تا از تکانهای ناگهانی و‌ پارگی بیشتر عضله جلوگیری کند. از وزنه فلزی خبری نبود، طناب را به آجر خشتی بستند! برای آنکه کفه ترازو سنگین تر شود، به قول قدیمی ها پاره سنگ هم اضافه کردند. یک آجر نیمه ده سانتی به آجر اصلی افزوده شد و حالا این وزنه کاملاً استاندارد باید استخوان پای مرا آرام آرام می کشید تا سر جایش برگردد. این آرام آرام برگشتن حدود ده یازده روز طول کشید. من حالا واقعا پا در هوا بودم. پاشنه پا، ساق و قسمتی از ران به حالت شیب بالای تخت قرار داشت. کشش اولیه وزنه، دمارم را درآورد، احمد دیلماجم( به گویش همدانی دوبلور یا همان مترجم.) بود و پرستارها را صدا می زد. رفاقتم با احمد چلداوی ساعت به ساعت بیشتر می شد و به هم اطمینان داشتیم. مامور عراقی به احمد می گفت: تو که خودت عربی، چرا آمدی جنگ، عسگری هم که نبودی، جندی مکلّف هم که نبودی، چرا بسیجی آمدی؟ او سر نترسی داشت، با آنها جرّ و بحث می کرد و من نگرانش بودم.( پرفسور احمد چلداوی متولد ۱۳۴۵، اهواز. بارها در عملیات های مختلف شرکت کرد. او سرانجام در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای چهار به اسارت درآمد. در دوران اسارت، خلاقیت های فراوان از خود نشان داد و چون زبان عربی می دانست، راهنما و امید اسرا بود.‌احمد که در شجاعت و جسارت مثال زدنی است با عناوین علمی فراوانش همچنان بسیجی مانده است.م.) می گفت: به آنها می گویم شما به ایران حمله کردید، شما متجاوز هستید. شما آمدید خرمشهر را گرفتید. و آنها می گفتند: شما می خواستید انقلابتان را صادر کنید، خمینی می خواست عراق را هم مثل ایران کند! در بیمارستان بغداد پرونده بالینی بیمار را با خودشان می بردند و به تخت آویزان نمی کردند. با بستن وزنه گویی شرایطم بهتر شد. وضعیت عادی به پشت خوابیدن داشت. حالا می توانستم بهتر ببینم. در سالن چشم چرخاندم دور تا دور اتاق به فاصله نیم متر تخت ها قرار داشتند. رو به روی تخت من به اندازه حدود چهار متر هیچ تختی نبود و به جایش روی تشک های ابری چسبیده به هم زخمی ها خوابیده بودند. سر مجروح ها کنار دیوار و پاهای شان به طرف پایین تخت من و احمد بود. در تمام روز و شب چراغ ها روشن بود تا شب ها پرستارها زخمی های روی زمین خوابیده را لگد نکنن. ما به این شرایط عادت کرده بودم و می خوابیدیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻چند کیلومتری با خرمشهر فاصله داشتیم. اتوبوس سر یک سه راهی به طرف چپ پیچید و در یک جاده خاکی و در بیابان جلو رفت. آن دوست شجاع ما گفت: «داخل بیابان چرا می رود؟ » گفتم: «من هم مثل تو بی اطلاعم، فرمانده کس دیگری است.» تقریبا دو کیلومتر داخل جاده خاکی در بیابان جلو رفتیم و بالاخره اتوبوس ایستاد. از دهانه ای که روی زمین بود نور بیرون می زد. چند نفر از آن جا بیرون آمدند. حاج نصیر هم از اتوبوس پایین رفت. به همدیگر خوش آمد گفتند و سلام علیک کردند. حاجی از پله اتوبوس بالا آمد، اسم من و دوست جراح مان و چند تکنسین را خواند که پایین برویم. یک مرتبه داخل اتوبوس شلوغ شد. همه سرو صدا می کردند. می گفتند: به خدا قسم ما با این جراحان کار می کردیم، ما را هم پیاده کنید.» ناراحت بودند که شاید آنها را جای دیگری ببرند. بالاخره حاجی گفت: «شلوغ نکنید، همه شما اینجا باید پیاده شوید.» چند نفری که ناممان را خوانده بودند، پیاده شدیم. دهانه ای که نور از آن بیرون می زد، ورودی یک سوله بود که به بیمارستان زیرزمینی منتهی می شد. بیمارستان امام حسین (ع) که شامل یک سالن بزرگ بود و حدودا صد تخت برای مجروحین داشت. وسایل اولیه، اکسیژن و آسپیراتور بالای هر تخت قرار داشت. وسایل تزریقات، دارو و ست های بخیه برای مجروحین آماده بود. سالن دو در داشت، ورودی که کوچک بود و به سوله وارد می‌شدیم و در دیگر که تقریبا پنج متر عرض داشت و به سالن بود. در حقیقت مجروحین را روی برانکار از در جنوبی به داخل سوله می آوردند. اگر مشکل زیاد و اورژانسی نداشتند، پس از کارهای اولیه از در شمالی که بزرگتر بود بیرون می بردند. اتوبوس های خالی از صندلی، بیرون آماده ایستاده بودند تا مجروحین را به اهواز منتقل کنند. راهرویی در ضلع غربی سالن بود که به اتاق عمل می‌رفت و یک راهرو دیگر که در اطاقهای مربوط به بانک خون، آزمایشگاه، اتاق استراحت و انبارها داخل آن باز می‌شد. بیمارستان امام حسین (ع) در واقع یک بیمارستان صحرایی بود. زیرزمینی که روی سقف آن سه متر یا بیشتر خاک ریزی کرده بودند. آقای پیغمبری و دیگر همکارانش به ما خوش آمد گفتند و ما را به اتاق استراحت راهنمایی کردند. اتاق استراحت پزشکان خیلی کوچک بود. زیلوئی کف آن انداخته بودند. هر کس ساکش را کناری گذاشت و از خستگی به آن تکیه داد. فضای کوچکی بود و فشرده به یکدیگر نشستیم. یکی گفت خوب اول شام به شما بدهیم. ساعت ده شب بود. یک دیگ بزرگ پر از مرغ پخته آوردند و همراه با برشی نان بین مان تقسیم کردند. در حالی که غذا می خوردیم یکی از بچه ها گفت: «می‌دانید هر شبی که شام مرغ و پلو بدهند یعنی آن شب حمله است.» همه گفتند بله .. و خندیدند. بعد از شام برای هر نفر یک ساک آوردند که داخل آن لباس مخصوص شیمیائی و یک ماسک ضد گاز شیمیایی بود. لباس نایلونی شامل شلوار و یک بلوز آستین بلند کلاه دار هم توی ساک بود. ماسک و لباس را بیرون آوردند و به همه آموزش دادند که در صورت زدن بمب شیمیایی به سرعت لباس را بپوشند و ماسک ضد گاز را هم بزنند. چندین مرتبه برای یاد گرفتن و سرعت عمل تمرین کردیم، سپس لباس و ماسک را در ساک گذاشتیم. ساعت یازده و نیم شب شده بود. گفتیم: «خوب حالا چه کار کنیم؟ » گفتند: «بخوابید، استراحت کنید تا فردا.» فقط جای نشستن و تکیه دادن به ساک در اتاق بود. جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نبود. تکیه به ساکها داده و در حال استراحت بودیم که ناگهان صدای مهیب بمبباران و توپخانه بلند شد. همه از سوله بیرون رفتیم و منورهایی که آسمان را روشن کرده بود را تماشا می کردیم. با روشن شدن آسمان بچه ها شلوغ کردند. عده ای صلوات فرستادند. تعدادی هورا کشیدند. برادرانی که به محیط جبهه و جنگ آشنا بودند با ناراحتی گفتند: «اینجا خطرناک است، بروید داخل.» داخل سوله برایمان توضیح دادند که این بیمارستان نزدیک سه راهی خرمشهر است. حدس میزدند بیمارستان شناسایی شده باشد. و چون دشمن با توپخانه اطراف آن را می زد و روزها هم با هواپیما بمبباران می کرد. گفتند: «شما نباید از سوله بیرون بیایید. سقف بیمارستان بتون آرمه می باشد، روی آن هم حدود دو سه متر خاک ریزی شده و در استتار کامل است.» ساعت دوازده شب بود.از صدای انفجارها می‌شد حدس زد که حمله شروع شده است. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۵ ••• • پایان قصه سه سال قبل، کمال خرازی از «چهل شاهد» دعوت کرد بیایند و گذشته‌ها را زنده کنند. در عکس‌های یادگاری از آن مهمانی عصرگاهی، ۱۷ نفر رو به دوربین ایستاده‌اند. همین چند نفر؛ دکتر و مهندس و استاد و مدیر، آمدند ببینند گذر عمر چه بر سر خاطره‌ها آورده. نتیجه، ناامیدشان کرد؛ زخم‌های جوش خورده روی دست و پا و صورت و گردن، معتبرتر از ساعت‌هایی بود که پشت خاکریزها به انتظار ماندن یا اشتیاق رفتن سپری شد. «... از ما که گذشت. شهدامون، اسرامون، جانبازامون، اسمشون هیچ جا نیست. این همه یادواره برای شهدا و اسرا و جانبازا برگزار می‌شه و اسم بچه‌های ما اونجا نیست. وقتی شما به من زنگ زدین، خنده‌ام گرفت چون دنیا داره ما رو کتمان می‌کنه ... مثل یگان‌های رزمی نبودیم که بریم از حضورمون دفاع کنیم. حتی نتونستیم سابقه حضورمون توی منطقه جنگی رو ثابت کنیم. با اون همه عکس و فیلمی که گرفتیم، وقتی میریم سپاه که گواهی تایید بگیریم، اصلا ما رو قبول ندارن. ازمون می‌پرسن شما کجا بودین؟ کی شما رو تایید کرده؟ من عکسامو بهشون نشون دادم، گفتم این عکسا رو من از منطقه گرفتم. در جواب من گفتن حتما یه پاسدار باید بیاد حضورت در منطقه رو تایید کنه. عکس و فیلمای ما به اندازه امضای یه پاسدار نمی‌ارزه؟ ... سپاه میگه درست میگی، تو از طرف ما مامور شدی به شورای عالی دفاع. ولی شورای عالی دفاع باید به ما بنویسه کجا بودی؟ آیا در تهران خدمت کردی یا در منطقه عملیاتی؟ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• زخمی تخت دست چپم را هرگز نشناختم و حرفی هم نزدیم. راستش جرئت نمی کردیم و مجالی هم ایجاد نشد، زیرا او همان روز اول ورودم شهید شد و من هرگز او را نشناختم. به جای او مجروحی یزدی را خواباندند که وضعش بد نبود، فقط ساق پای چپش شکسته بود. یکی از زخمی های سرپایی که جوانمردانه پا به رکاب خدمت ما زمین گیر شده ها بود، برادر سلطانی از بسیجی های لشکر ۵ نصر خراسان بود.( فکر می کنم او در حال حاضر پزشک باشد. متاسفانه چیز بیشتری از او نمی دانم. امیدوارم اگر خاطراتم به دستش رسید بامن تماس بگیرد.) دست راست سلطانی از انگشتان تا کف دست قطع و به گردنش آویزان بود. گویا او از جاهای دیگرش هم زخم برداشته بود، اما می توانست راه برود و با یک دست کار کند. او سقّای زخمی ها بود، آب می آورد، آب می خوراند، احوال می پرسید و هر کمکی که از یک دستش برمی آمد، دریغ نمی کرد.( سلطانی، سلطان وفا و جوانمردی بود و با اینکه خودش زخم ها داشت، خستگی نداشت. پرستارهایی که قرص و آمپول زخمی ها را می دادند و می زدند و می رفتند، سلطانی و دو سه نفر دیگر راه می افتادند و تیمارداری می کردند.) چشمم به قطره های سرم بود که قِل می خورد و می افتاد توی لوله تا برود داخل رگم. قطره ها هیچ عجله ای نداشتند و این انتظار خالی شدن سرم مرا می آزرد. نگران بودم با تمام شدن سرم، هوا داخل رگ هایم برود و مرا بکشد! جان عزیز شده بودم! سلطانی گفت: حاج محسن تا سرم تمام شد، خبرم کن بیایم و ببندمش! اما از فرط خستگی چشم هایم روی هم می آمد و نمی توانستم بیدار بمانم. کم کم قِلق سرم ها به دستمان آمد. دکمه چرخانش را باز می کردیم تا محتویات کیسه سرم به سرعت خالی شود. آن وقت با خیال راحت، اگر خوابمان می برد، می خوابیدیم. وزنه ها سخت کلافه ام می کرد. یا خودم یا احمد نگهبانها را صدا می زدیم و می خواستیم که وزنه را کمی سبک کنند. او که جواب می داد، از احمد می پرسیدم: چی می گه این؟ می گفت: دکتر گفته باید وزنه ها سرجایش باشد، خلاص! آن روزها لباسی به تن نداشتم. یک ملحفه همه لباس زیر و روی من بود. روز اول از شدت عفونت و خون ریزی و ضعف مفرط سردم می شد. مثل بید می لرزیدم و دندان هایم به هم می خورد. بالاخره پتویی آوردند. در بیمارستان روزی یک بار پانسمان ها عوض می شد. هر هشت ساعت نیز برای خشک کردن چرک ها و عفونت، آمپی سیلین تزریق می کردند. تصور ما از آمپی سیلین با چیزی که آنجا دیدیم متفاوت بود. داروی مایع آمپی سیلین داخل شیشه ای شبیه شیشه نوشابه های کوچک، ولی چاق تر قرار داشت. پرستار برای هر بار تزریق، سوزن آمپول را داخل بطری می کرد، دارو را بالا می کشید و بدون هیچ گونه تستی، البته بعد از مالیدن پنبه الکلی به عضله، سوزن را تا بنا گوش عضله فرو می کرد و تزریق انجام می شد. آنهایی که نفر اول تا چندم بودند خوش به حالشان بود، زیرا نوک سوزن تیز بود و چندان اذیت نمی کرد، اما کم کم نوک آمپول کُند کُندتر می شد و خودش شکنجه ای بود. روزی سه بار این شکنجه کاملاً بهداشتی برای ما تکرار می شد. بچه ها می گفتند برای نفرات پانزدهم تا سی و پنجم آمپول را به ضرب و زور پتک و چکش تزریق می کنند! تزریق من ویژه بود، زیرا علاوه بر همه جاها، پنجه چپ پایم نیز ترکش خورده بود. پای راستم که پا در هوا بود، بنابراین من با یک زحمتی طرف چپم را کج می کردم تا پرستار بتواند پنی سیلین را تزریق کند.( هر چند این تزریق ها دردآور بود، ولی اگر نبود شاید ما زنده نمی ماندیم. از آنها باید تشکر کنیم، زیرا می توانستند این کار را نکنند. همچنان که برای بعضی از اسرا نکردند و شهید شدند.) پنی سیلین ضعف می آورد. من در روز ششم مجبور شدم مثل تحمل آمپول، آن شوربای کذایی را به جان بخرم! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻از صدای انفجارها می‌شد حدس زد که حمله شروع شده است. یک ساعت بعد اولین مجروح را به اتاق عمل آوردند. غواصی بود اهل اصفهان که در اروند رود یک گلوله کلاش به سینه اش خورده بود. او را با همان لباس غواصی آورده بودند. نحوه پذیرش مجروح به این ترتیب بود که مجروحین را تا جلوی در سوله با آمبولانس می آوردند و بعد با برانکارد به بخشی که تختها قرار داشت انتقال می دادند. دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران، مسئول تنظیم برنامه مجروحین بود. آنهایی که مشکل چندانی نداشتند، از در دیگر سوله، با اتوبوس ها به اهواز انتقال داده می شدند و آنهایی که نیاز به جراحی سریع داشتند، در نوبت عمل قرار می گرفتند. باز قبل از رفتن به اتاق عمل در راهرویی به عرض چهار متر و طول بیست متر، یک کنترل دیگر می شدند تا مجروحینی به اتاق عمل بروند که نیاز به عمل اورژانسی دارند. این کارها برای پیشگیری از اتلاف وقت و دقت بیشتر در معالجه مجروحین انجام می‌شد. مجروحین را بعد از عمل، داخل سالن می بردند و تحت نظر پزشک و پرستار قرار می گرفتند تا به وضعیت ثابتی برسند. سپس آنها را با اتوبوس های آمبولانس مانند، به اهواز انتقال می دادند. هشت اتاق عمل بود که مرتب بدون وقفه مجروحین آن جا جراحی می شدند. جراحان دکتر پورزنده از تبریز، دکتر کلانتر معتمد و دکتر سراج و من از تهران اعزام شده بودیم. البته دو سه نفر رزیدنت جراحی هم بودند که کمک می کردند. اغلب بچه های کرج و گاهی بچه های گیلان من را می شناختند. چون سالها در کرج و گیلان خدمت کرده بودم. این رزمندگان وقتی من و همکارانم را می دیدند به خاطر اطمینانی که از قبل به ما داشتند، نیرو می گرفتند. هر جراحی که از اتاق عمل بیرون می آمد، می بایستی لباس عوض کرده، دستهایش را بشوید و به اتاق عمل دیگری برود. در این فاصله، در راهرو اتاق عمل، اگر مجروحی نیاز به chest_tupe داشت، جراح برای او انجام می‌داد. کادر پرستاری وسیله را کنار مجروح آماده می کردند. من از اتاق عمل بیرون آمدم، پرستار کنار چند مجروح وسایل را گذاشته بود. برای دو مجروح این عمل را انجام دادم. جوان مجروحی شاهد کار من بود. روی برانکار دراز کشیده بود. روحیه خیلی خوبی داشت، با همه صحبت و شوخی می کرد. رو کرد به من و با لهجه اصفهانی گفت: «دادا! این چست تیوب چیه، بگو یکی هم به من بدهند.» گفتم: «دادا! چست تیوب که شکلات یا بیسکویت نیست، لوله است که داخل حفره سینه می گذارند که خونابه ها بیرون بیاید.» یکی از روزها که مشغول کار بودیم، سالن محل بستری مجروحین شلوغ شد. در حقیقت ولوله‌ای بپا شد. می گفتند مجروحی را آورده اند که خمپاره ای در پای این مجروح رفته و عمل نکرده است و الآن داخل آمبولانس است. همه ناراحت بودند که اگر این مجروح را داخل سوله بیاورند و خمپاره دستکاری شود و منفجر شود، چه ماجرایی رخ می دهد. قرار شد دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران و متخصص بیهوشی داخل آمبولانس بروند و خمپاره را از پای مجروح بیرون بیاورند. آمبولانس در فضای آزاد بیرون از سوله پارک شده بود و پزشکان داخل آن رفتند. این کار انجام شد و خوشبختانه پس از بیرون آوردن خمپاره از پای مجروح، یکی از نیروهای رزمنده که متخصص این کار بود، آن را برد تا خنثی کند. حمله ادامه داشت. پشت سر هم مجروح می آوردند و ما هم تا زمانی که می توانستیم داخل سوله مشغول کار بودیم. گاهی که برای نفس گیری از سوله بیرون می آمدم متوجه می‌شدم که روز است یا شب، مثلا یک بار که بیرون می آمدم روز بود و بار دیگر می‌دیدم، شب شده است. کار، سخت و نفس گیر بود ولی خستگی را حس نمی کردم. مجروحینی آوردند که با مجروحین دیگر کاملا متفاوت بودند. بسیار جالب بود که این مجروحین از ناحیه سینه و شکم و به طور کلی از ناحیه جلوی بدن مجروح بودند. از یکی از رزمندگان سؤال کردم: چه طور شما مجروح شدید؟» گفت: «ما غواصیم، در حقیقت خط شکن بودیم. وقتی از آب عبور کردیم و به خشکی رسیدیم، دیدیم کناره شط را کلا سیم خاردار کشیده اند. لباس قواصی تنمان بود. بلافاصله با شکم روی سیم خاردار خوابیدیم و رزمندگان از روی ما عبور کردند. به همین علت سطح بدن ماها زخم شده است.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۵ ••• بارها رفتم ستاد تبلیغات جنگ و گفتم شما که ما رو به اهواز و کرمانشاه و ارومیه و عراق و قرارگاه رمضان فرستادین، یه برگه به من بدین که تایید کنه من کجا بودم. دکتر خرازی هم نتونست کاری برامون انجام بده. بعد از سال‌ها فهمیدیم که مستندات اعزام ما به عنوان عکاس و فیلمبردار، سوخته و از بین رفته ... عملیات کربلای ۱۰، غلامرضا مسعودی، موقع عکاسی با دوربین، وقتی دست راستش روی شاتر بود، ترکش به کف دستش خورد. بعد از جنگ، وقتی برای تکمیل درمان دستش اومد تهران، رفت خوابگاه ستاد تبلیغات جنگ. حراست ستاد، غلامرضا رو راه نداد. گفت، دیگه جنگ تموم شده. غلامرضا که از جنگ تن به تن فیلمبرداری کرد، اجازه ورود به ستاد رو نداشت. سال‌ها بعد، غلامرضا رفت از سپاه، گواهی بگیره برای سابقه حضور در منطقه. بهش گفتن تو حکم ماموریت نداری. غلامرضا گفت، حکم ماموریت من، همین ترکشه که کف دستم مونده ...» شک ندارم وقتی با پسرهای «چهل شاهد» حرف می‌زدم، هنگام به یاد آوردن خاطرات؛ به یاد آوردن آن صحنه‌های متحرک جدال مرگ و زندگی، گاهی لبخند روی لب‌شان می‌نشست. لبخند همیشه مترادف شادی نیست. گاهی روی دیگر لبخند، شکفتن حزن است؛ حزن یادآوری یک خاطره؛ خاطره از رفیقی، مکانی، زمانی، یک دورِدست نایافتنی که در لحظه، در پاسخ به یک سوال، از کنج ناخودآگاه بیرون می‌آید، گرد و خاکش زدوده می‌شود، همچون حجمی قدسی، منور و محبوب، کف دست، روبه‌روی چشم‌ها، همان چشم‌هایی که هر چه دید در آن ۷ سال، به رنگ خون و از جنس خاک بود. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻حمید قبادی نیا مسئول بسیج آبادان: (ما به طرف ذوالفقاری حرکت کردیم و به پاسگاه خسرو آباد رسیدیم. آن جا از نیروهای ژاندارمری وضعیت را سؤال کردیم و بنا به تشخیصی که دادیم نیروها را به دو دسته تقسیم کردیم: یک گروه رفتند جلوی عراقی ها و یک گروه هم به سمت ذوالفقاری. تقريبا عراقی ها را در زاویه قرار دادیم. گروههای دیگر همراه با بچه های مساجد و ژاندارمری جلوی عراقی ها را گرفتند و آنها را کشاندند، داخل نخلستان و مانع گسترش عراقی ها شدند. درگیری همین طور ادامه داشت، پیش بینی می شد که اگر کار به تاریکی بکشد، دیگر عقب راندن عراقی ها میسر نیست و امکان دارد آنها جلو بیایند و شهر سقوط کند، به ناچار با همان آرایش شروع به پیش روی کردیم، به طوری که ساعت ۱۲ الی ۱ بعد از نیمه شب به کنار بهمن شیر و به سیل بندهایی که قبلا برای جلوگیری از نفوذ آب به شهر زده بود، رسیدیم. عراقی ها که تا این جا ۵۰ - ۶۰ کیلومتر داخل خاک ما نفوذ کرده بودند، الان در بد وضعی قرار داشتند. مقاومت و شجاعت بچه ها، عراقی ها را متعجب ساخته بود. بچه ها تا آن جا که در توان داشتند کار کردند، حتی بعضی از نیروهای مساجد دست خالی آمده بودند و اسلحه بچه هایی را که شهید یا زخمی می شدند بر می داشتند و می جنگیدند.... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂