eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 رهبر انقلاب: بعضی فکر می‌‌کنند بعد فتح خرمشهر اگر دستمان را روی هم می‌گذاشتیم جنگ تمام می‌شد. 🔹 حالا عده‌ای بگویند چرا با عراق جنگ کردید؟ انگار ما لشکرکشی کردیم به عراق. یا چرا بعد فتح خرمشهر به عراق رفتید و جنگ را ادامه دادید؟ بعد از قبول قطعنامه عراق به ما دوباره حمله کرد. بعد از آن قضیه مرصاد شروع شد. 🔹 فکر می‌‌کنند بعد واقعه خرمشهر اگر دستمان را روی هم می‌گذاشتیم کار تمام می‌شد؛ بلکه دشمن تازه شروع می‌کرد. این بی‌مسئولیت اظهارنظر کردن یکی از ابتلائات است که وجود دارد. نظام سلطه می‌خواست ملت ما را به زانو در بیاورد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک روز که پرستارها برای تعویض پانسمان آمدند و مرا به پهلو خواباندند، این یکی به آن یکی گفت: باسن و لگن هم به شدت جراحت کرده و عفونی شده! کاشف به عمل آمد که آن بوی مشمئز کننده ربطی به اسهال ندارد. من در حال بی حالی و بی حسی متوجه زخم آنجا نشده بودم! یکی از تیرها به نشیمنگاه من خورده و علاوه بر زخم باسن، به اندازه دهانه یک استکان، استخوان لگن را شکسته بود. در این یازده دوازده روز باسن به شدت عفونت کرده بود. تیر دوشکا یا گرینوف از لگن به ران رفته بود و یک تیر دیگر از ران به لگن و معلوم نبود که این تیر از کجا به من شلیک شده بود. این قسمت هم به کار پرستاران اضافه شد. آنها علاوه بر جاهای دیگر، مرا به پهلوی چپ نگه می داشتند و علاوه بر شستشو، باند و گاز استریل را به عمق زخم فرو می کردند و بیش از این کاری از دستشان برنمی آمد. شاید یکی دو روز بعد از کشف زخم جدید بود که آمدند و گفتند: غَداً عملیات کبری.( فردا عملیات بزرگ.) با اینکه اسم عملیات را در روزهای قبل هم شنیده بودم، اما به کل فراموش کرده بودم. احمد طفلک را که خواب بود صدا زدم: احمد، احمد! او بیدار شد و پرسید: چیه حاج محسن؟ گفتم: عملیات کبری چیه، می گوید فردا عملیات کبری! - عملیات، یعنی فردا عملیات داری! خود او هم از شدت درد بی حال و گیج بود. دوباره گفت: آره می گوید چیزی نخور، هیچی نخور، آب نخور، فردا می خواهند ببرندت عملیات! احمد درست و حسابی به من نگفت عملیات چیه؛ یعنی حال خودش هم خوب نبود اصلاً. خودم هم ندانستم و نفهمیدم عملیات چه ربطی به من دارد. اینجا که جنگ نیست.(شاید باورش برای خوانندگان سخت باشد اما گاهی ابتدایی ترین چیزها را درآن شرایط فراموش می کردیم.) طبق دستور آنها و ابلاغ احمد چلداوی، یک روز تمام آب و غذا نخوردم. چون این چند روز به غذا خوردن عادت کرده بودم، تحمل گرسنگی برایم دشوارتر شده بود. از گرسنگی درد می پیچید توی شکمم و از تشنگی لب هایم خشک شده بود. فردا صبح بعد از آوردن صبحانه ها، ملحفه ام را عوض کردند و ساعت ده مرا روی ارابه ای چرخ دار گذاشتند. از سالن ها عبور دادند و به طبقه دوم بیمارستان ۱۷ تموز بردند و جلو اتاقی که بالایش نوشته بود، قاعه عملیات نگه داشتند. تا ساعت سه گرسنه و تشنه و کلافه دم در اتاق عملیات ماندم و زیر پایم علف سبز شد و از عملیات خبری نشد. دو تا سرباز نگهبان بالای سر من نیز تا ساعت سه فک زدند! مرا دوباره به اتاق برگرداندند. آنجا طبق دستور باید یاالله کُل می کردم، یعنی باید غذا می خوردم. احمد هم گفت: بخور که عملیات ماند! من هم خوردم، البته نفهمیدم چرا عملیات نشد، لابد قصه قیف و قیر بود.( مطایبه ای که برای نابسامانی و ناهماهنگی کارها در کشورمان به کار می رود. گاهی این هست و آن نیست و گاهی هردو و ....) بیمارستان بزرگ ما اختصاصی اسرا نبود و بیماران عادی بسیاری هم در آن رفت و آمد می کردند. فردایش یعنی روز سیزدهم اسارت دوباره اعلام عملیات کبری شد. از بعد از ظهر هیچی نباید می خوردم و نخوردم. داستان تکرار شد. واقعاً رمقی در من نبود و به اصطلاح می خواست جانم‌ در آید. بیش از همه چیز تشنگی آزارم می داد. آب خواستم که ندادند و گفتند: مای موزِین.( آب برایت خوب نیست) ولی لب هایم را خیس کردند و این بار قیف و قیر جور شد و مرا به اتاق عملیات بردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گوشه ای از خاطرات پرفسور احمد چلداوی از هم اتاق بودن با محسن جام بزرگ •••• ✍🏼 احمد چلداوی ... پس از چند روز ابراهيم، همان اسير مجروحی كه در بيمارستان رشيد از اتوبوس پايين آورده شده بود، نيز به سالن ما منتقل شد. چند نفر ديگر هم در سالن بودند كه يكی از آن ها محمد فريسات بود كه تازه پايش را قطع كرده بودند. حاج محسن جام فرمانده گردان غواص های لشگر ۳۲ انصار بچه های همدان هم در سالن روی تخت کنار من خوابيده بود. حال حاج محسن روز به روز بدتر می شد. يكی ديگر از اسرای مجروح آن سالن، يك جوان نوشهری بود به نام اسفنديار کُرد كه موهايي بسيار بلند و پژمرده داشت. احساس كردم دلش واقعاً با ماست. از شکست عمليات کربلای چهار که بعثی ها نامش را حصادالاکبر  گذاشته بودند خيلی ناراحت بود. محمد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: «نمی توانم زياد با شما صحبت كنم؛ چون ممكن است هر لحظه مزدوران بعثی مرا ببينند و گزارش كنند.» بعد هم رفت. در يكی از صحبت هايمان از من راجع به تفسير الميزان پرسيد و اينكه حاوی چه نوع مطالبی است. من با وجود نداشتن اطلاعات كافی چيزهايی سرهم كردم و به او گفتم. راستش خجالت می کشيدم يک نفر عراقی، که برايش داشتن تفسير الميزان جرم محسوب می شود، اطلاعاتش راجع به اين کتاب، از من که به راحتی به آن دسترسی داشتم، بيش تر باشد. او بسيار خوشحال بود كه چنين اطلاعاتی را كسب كرده است. گفت: «در كشور ما اين گونه كتاب ها ممنوع است و فقط كتاب های فاسد خريد و فروش می شوند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
امشب ساعت ۲۲، شبکه آموزش
🍂 خاطرات جذاب مقام معظم رهبری از دفاع مقدس در کانال حماسه جنوب، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻یک اتاقی بود که وسط دیوارش دهانه‌ای باز بود. کسی که می خواست بخوابد، داخل آن می خوابید و در مواقع ضروری او را صدا می کردند. دو سه شبانه روز بود که نخوابیده بودم. خسته و هلاک ده دقیقه خواب بودم. رفتم داخل این فضا تا بخوابم. پرستاری مدام اسمم را صدا می کرد و دنبالم می گشت. سرم را از دهانه بیرون آوردم و گفتم: «دکتر اخلاقی مرد. خوب یکی دیگر را ببرید. بگذارید ده دقیقه بخوابم. دارم از بی خوابی دیوانه می‌شوم، نمی توانم کار کنم.» علتی که من یک هفته در آن بیمارستان ماندم این بود که آقای پیغمبری سراغ من آمد و با حالت خاصی گفت: «دکترجان آمبولانس حاضر است و اگر می خواهی به اهواز بروی می توانی بروی.» البته این حرف را در محلی می‌زد که برانکارها پر از مجروح بود و وضعیت آنها نیز خوب نبود. به او گفتم: «آقای پیغمبری با این منظره ای که می بینم چه طوری می توانم به اهواز بروم.» بالاخره یک هفته در آن بیمارستان ماندم. البته نقل و انتقال پرسنل و مجروحین از بیمارستان امام حسین (ع) به اهواز شب ها انجام می شد. زیرا سه راهی خرمشهر که به سه راهی شهادت معروف شده بود، در طول روز مرتب زیر آتش توپخانه دشمن بود. یک اتومبیل با پنج نفر پزشک که می گفتند اهل مشهد بودند، هنگامی که به طرف اهواز می رفت، زیر آتش توپخانه دشمن متأسفانه مورد اصابت گلوله قرار گرفته و همه شهید شده بودند. به همین دلیل نقل و انتقال اصلا در روز انجام نمی شد. یکی از روزها که مسئول کار در اتاق عمل بودم، آقای کولیوند از گزارشگران رادیو و تلویزیون به اتاق عمل آمد و سؤالات زیادی راجع به عملکرد پزشکان و کادر پزشکی پرسید. سؤال جالبی پرسید. گفت: شما از امداد غیبی و معجزه های خداوند در این جا چه دیدی و چه احساس کردی؟» گفتم: «آقای کولیوند من کوچکتر از آن هستم که قدرت و امدادهای خداوند را تفسیر و تعریف کنم. ولی به خدا قسم یک هفته است که در این بیمارستان صحرائی زیرزمینی، نمی فهمم که شب و روز چگونه می گذرد. ما در تاریکی این زیرزمین با نور لامپ کار می کنیم. وقت را گم کرده ایم. یک وقت از سوله بیرون می رویم می بینیم که شب است و هوا تاریک، ساعت را نگاه می کنیم دوازده شب است می آییم کار می کنیم و مشغولیم، خسته که می شویم از سوله بیرون می رویم می بینیم که آفتاب است و مثلا ساعت دوازده ظهر است. از نظر خواب و خوراک برنامه خاصی نداریم. از یک اتاق عمل در حالی که به اتاق عمل دیگری می رویم در این فاصله چیزی می‌خوریم. گاهی تا از اتاق عمل بیرون می آییم که به اتاق عمل دیگری برویم یک آب میوه یا ساندیس که توسط پرسنل و کارمندان اتاق عمل برای مان آماده شده است، می خوریم و مجددا سر عمل می رویم. خواب ما هم در این فواصل به صورت نشسته یا چمباتمه زدن در گوشه اتاق عمل می باشد. چون محوطه ای برای خوابیدن به صورت عادی نداریم. معجزه و کمک خداوند را چه طور می توان دید یا حس کرد. در این مدت شاید ده یا پانزده ساعت خواب درست و حسابی نداشتیم و غذای درست و حسابی نخوردیم، ولی با قدرت و سرحال داریم کار می کنیم. اینها را کمک و امداد خداوندی می گویند و باید ایمان داشته باشیم که چنین هم هست.» چند روزی از خدمت در بیمارستان امام حسین (ع) می گذشت. از نظر جسمی خسته بودم. از تهران و خانواده هم خبر نداشتم. اجازه نداشتیم تلفن بزنم. علتش را هم گفته بودند که به خاطر همین تلفن کردن ها حمله قبلی یعنی کربلای ۴ به قول معروف لو رفته بود. پس حق هم همین بود که مسئولین این مسئله را کنترل کنند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یادش بخیر. . . ○ یاد جبهه بخیر که نسیم حضور و عطر بهشت می‌افشاند. ○ یاد معبر بخیر که راه عبور الی‌الحق بود. ○ یاد کانال‌ها بخیر که  هادی راه تا سلامت مقصد بود. ○ یاد سیم خاردار بخیر که تا از خود رها نمی‌شدی از آن نمی‌گذشتی ○ یاد منورها بخیر که   راه و چاه را با هم می‌نمود  ○ یاد مین بخیر که سکوهای پرواز شدند.  ○ یاد گلوله های سرخ بخیر که   قاصد وصال بودند.  ○ یاد خمپاره ها بخیر که جسم را پاره می کرد و روح را آزاد   ○ یاد لب‌های خاکی بخیر که  از بس عزیز بودند خدا زمین را به رنگ آنها آفرید.   ○ یاد فانسقه ها بخیر که   کمرها را برای رزمی بی امان محکم می کرد و بر ادامه راه مصمم می نمود. ○ یاد قمقمه ها بخیر که شرمندگی عطش طفلان کربلا را به یاد می آورد و هدف را روشن.   ○ یاد پیراهن‌های خاکی بخیر که افتادگی می آموخت و بی پیرایگی تبلیغ می کرد.   ○ یاد کلاه‌خود بخیر که  یار وفا دار بود و سپر بلا.   ○ یاد پیشانی بند ها بخیر که  تابلو نوشته هایی بودند از اردت ها و توسل ها.   ○ یاد چفیه بخیر که گاه سجاده و گاه، روانداز شهادت....   ○ یاد کوله پشتی بخیر که کل دارایی‌شان از دنیا را در دل داشت.   ○ یاد کوله آرپیچی بخیر ‌که ابهت بود صاحبش را به رخ می ‌کشید.   ○ یاد پلاک بخیر که شماره‌ای بود برای پروازی بلند.   ○ یاد بهنام‌ها بخیر که  قبل از تکلیف به تشییع می رفتند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۷ ••• خلوص رزمنده‌ها، به نگاه ما زاویه می‌داد. ذات نگاه ما با خلوص رزمنده‌ها یکی می‌شد؛ طبیعی‌ترین نوع عینیت از توفان جنگ، از لحظه‌هایی که جان‌ها متلاشی می‌شد. اگه نگاه ما، ملهم از اون اعتقاد و ایمان و باور نبود، نمی‌تونستیم اون لحظه‌ها رو تحمل کنیم. نگاه بچه‌های چهل شاهد هم همین ویژگیا رو داشت. بچه‌های چهل شاهد، با دوربیناشون، دنبال قهرمان نبودن، دنبال امتیاز دادن و امتیاز گرفتن نبودن. توی اون لحظه‌ها، اثری از سیاست و ثروت نبود. هر چی بود؛ درون انسان بود؛ بدون هیچ حذف و اضافه. باید پرتره حقیقت رو، خالصانه، صادقانه، از جان به جان وارد می‌کردی. اونجا، همه لحظه‌ها، عریان بود و تو باید عریانی حقیقت جنگ رو آشکار می‌کردی، طوری که به ضد جنگ تبدیل می‌شد حتی ... من از بچه‌های چهل شاهد، زیاد عکس گرفتم؛ توی سه راه مرگ، قبل از کانال ماهی. همون جایی که شاهد بودم طوری خمپاره بارون شد که غلامرضا رهبر؛ خبرنگار تلویزیون، پودر شد و از جسدش هیچی نموند ... من شاهد بودم که دوربین این بچه‌ها، چقدر به رزمنده‌ها روحیه می‌داد. در اون توفان خشونت خونین، دوربین کوچولوی عکاسی، مثل یک گل تازه شکفته، زیبا بود.» ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تو به حالِ من مسکین به جفا می‌نگری من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم آفــتابـی تو و من ، ذره مسکین ضعیف تو کجا و من سرگشته کجا می‌نگرم..!! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 تعدادی از نیروها به نزدیکی پل شناوری که عراق نصب کرده بود، رسیدند. هم زمان با تاریک شدن هوا و جزر آب، پل در دو سمت ساحل رودخانه به گل نشسته بود، بچه ها هم بولدوزری را که می خواست از روی پل بگذرد با آر پی جی، زدند، به دنبال آن، سایر ادوات و وسایلی که قصد عبور از پل را داشتند، متوقف شدند. با مقاومت نیروها راه فرار عراقی ها از طریق پل بکلی مسدود و عقبه نیروهای عراقی قطع شد. با پیش آمدن چنین وضعیتی، نیروهای عراقی ناامیدانه به مقاومت های پراکنده دست زدند. عده ای هم تسلیم شدند و یا به قصد فرار خود را به بهمن شیر انداختند، به طور کلی چون در محاصره قرار گرفته بودند و رعب و وحشت سهمگینی بر آنها افتاده بود، قادر به جنگیدن نبودند. در این حال عراقی ها نیروهای خودی را در پیش رو داشتند و در پشت سر رودخانه بهمن شیر را پیش روی نیروهای خودی، اینکار عمل و سرعت عملیات آنان، مانع هرگونه تصمیم گیری برای عراقی ها شده بود. با مجاهدت نیروهای خودی تا ساعت ۱ بامداد عملیات متوقف کردن و عقب راندن نیروهای عراقی با موفقیت کامل به انجام رسید. با رسیدن نیروها به سیل بند بهمن شیر و از کار انداختن پل دشمن، در واقع اساسی ترین کار این عملیات پایان یافت. البته بسیاری از نیروهای عراقی با استفاده از تاریکی شب خود را در نخلستان مخفی کرده بودند که با روشن شدن هوا، رزمندگان شروع به پاکسازی منطقه کردند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خیلی زود خبر شدند که یک ملازم را برای عملیات آورده اند. ملازم، ملازم، هر لحظه به جمع اضافه می شد تا ببینند این ملازم غواص ایرانی شاخ دارد یا دم؟! ملازم بودن برایم دردسر داشت، ولی شاید اگر ملازم نمی بودم به من رسیدگی نمی کردند و یحتمل زنده نمی ماندم! میز یا تخت بزرگی وسط اتاق بود و چراغی پرنور بالایش و چند تا پزشک و دستیار پزشک با روپوش های سبز مخصوص اتاق عمل، آماده عملیات. آن پزشک شفیق در آنجا نبود. یکی از پزشک ها نگاهی به سر و پا و هیکل من انداخت. نمی دانم به شوخی یا جدّی با لبخند انگشتان دست راستش را افقی کرد و ادای ارّه کردن را درآورد و به من فهماند که پایت را می بریم و می اندازیم دور! گفتم: هرکاری می خواهید بکنید. من که کاری از دستم بر نمی آید.( کم نبودند و نیستند اسرای مظلومی که به مسخره ترین بهانه و کینه ورزی ها پا و دستشان را در عراق بریدند و یک عمر ناقص شدند.) همان پزشک به دستیارانش چیزی گفت و در همین گفت و شنود ها بودم که چیزی جلو بینی و دهانم گرفتند. داشتم حرف می زدم که چشم هایم سیاهی رفت و همه جا تاریک شد. به هوش که آمدم داخل سالن خودمان بودم. نگهبانهای بالا سرم با نگرانی می گفتند: مُلازم ماتَ! مُلازم ماتَ! گویا من مرده بودم و خودم خبر نداشتم! ( به هوش آمدن من خیلی طول کشیده بود. احمد که به شدت نگران حال من بوده، پرستارها را صدا می زند و آنها تلاش زیادی برای به هوش آمدن من می کنند، اما من بر اثر ضعف و ناتوانی شدید بدنی از دست رفته بودم!) خدا خواست تا من زنده بمانم. لحظه ای چشمانم باز شد و بست و دوباره باز شد و بست، آنها متوجه شدند و زِین زِین گویان مرا تشویق به زنده ماندن می کردند. دکتر بالای سرم آمد و معلوم شد که من زنده ام. به خودم که آمدم یاد حرف های دکتر پیش از عملیات افتادم. با احتیاط دستی به پایم کشیدم تا ببینم هست یا نیست. خوش بختانه پا سرجایش بود، ولی دیگر درد نداشت! پرسیدم: احمد بامن چه کار کردند؟ گفت: عملیات کردند. می گویند گلوله و ترکش ها را از پایت درآورده اند. عجب موجوداتی بودند، آنجا پای مرا بدون بی هوشی با دریل سوراخ کردند و اینجا..‌! نمی دانم چندتا گلوله به من خورده بود. چون مرا به رگبار بستند. لااقل دوتا گلوله به لگن خورده بود. آنها هم خوب و بد داشتند. یکی از پرستارها که برای تعویض پانسمان می آمد، علاوه بر پانسمان، با الکل و آب اکسیژنه محل عمل را کامل شستشو و ضد عفونی می کرد. او از دور و بر محل ورود تیر و ترکش ها، پایم را ورز و مالش می داد و دست می کشید تا چرک ها که بسیار خطرناک بودند خارج شوند. هر روز دو بار محل زخم ها را ضد عفونی می کرد. یک بار او در شیفتش مشغول این کار بود که ناگهان همراه عفونت ها مرمی گلوله ای بیرون زد. پرستار مهربان سی و دو ساله با سبیل های دوچرخه ای و هیکل ورزشی اش با خوشحالی مرمی را به من احمد نشان داد و گفت: آقا محسن! اشلونک(چطوری)...، دیدی چه طور گلوله را از پایت درآوردم؟ و ادامه داد این را برای یادگاری بینداز گردنت و یاد من هم باش. و تکرار کرد: دکتر این گلوله را ندید، ولی من دیدم... او واقعا خوشحال بود و من هم. نگهبان ها هم خوب و بد داشتند، مهربان و نامهربان و مرد و نامرد. در بیمارستان نگهبانی بود که رفتارش با ما جور دیگری بود. او چشم می چرخانید و وقتی چشم نگهبان دوم را دور می دید، می ایستاد کنار پنجره و با احمد چلداوی صحبت می کرد و اخبار رد و بدل می کردند. او شیعه بود و مقلّد حضرت امام. یکبار او از ما پرسید چطور می تواند بیست جلد بعدی تفسیر المیزان را تهیه کند؟( ترجمه اول تفسیر المیزان در ایران در ۴۰ جلد چاپ شد، البته در چاپ های بعدی به اندازه مجلّدات عربی اش بیست جلدی چاپ شد. او شاید فکر می کرد که المیزان چهل جلدی است و می خواست بقیه اش را تهیه کند. حالا چرا او در آن شرایط فکر می کرد ما می توانیم‌کمکش کنیم، سرّش را نمی دانم!) ما به او می گفتیم: ما را آزاد کن تا برویم بیست جلد بعدی را برایت بیاوریم! محمد، با خودش مهر تربت سیدالشهدا داشت. مخفیانه مهر را به ما می رساند و می گفت: صَلّی تُربه سیدالشهدااء. او مخفیانه دو عدد مهر تربت را نوبتی بین بچه ها می چرخاند تا آنها برآن نماز بخوانند. نماز خواندن بر روی تخت هم زیبایی ها و شیرینی هایی داشت. بر روی پتو تیمم می کردم و نماز می خواندم. گاهی در فاصله ی آیه های حمد خوابم می برد و در ولاالضّالّین بیدار می شدم و از نو شروع می کردم. بعضی وقت ها خواب یا بی هوشی چنان عمیق می شد که احمد یا دیگران چند بار صدایم می زدند تا بیدار شوم و نماز را از نو شروع کنم. گاهی یک نماز را چند بار می خواندم و باز متوجه نمی شدم چه کار کرده ام! نمازمان شکسته بود، چون بلاتکلیف بودیم، معلوم نبود هستیم یا می رویم، حتی
زنده ماندن یا مردن هم معلوم نبود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
📢 رهبر انقلاب در پیامی به مناسبت هفته دفاع مقدس: 🔰 ایستادگی در برابر شیطانهای ستم، به پیروزی و برافتادن ترس و اندوه میرسد 🔻 بسم الله الرّحمن الرّحیم 🔹 هفته‌ی دفاع مقدس، نیکوترین و مناسبترین زمان برای بزرگداشت یاد و نام شهیدان عزیز و شنیدن پیام آنان است. 🔹 پیام شهیدان، بشارت به دلهای آماده و گوشهای شنوا است. این پیام گرامی به ما یادآور میشود که ایستادگی در برابر شیطانهای قدرت و ستم، در پایان به پیروزی و برافتادن ترس و اندوه میرسد. این پیام، حیات‌بخش است، نیرو و امید آفرین است، و نیاز امروز و همیشه‌ی ملت بزرگ ایران و همه‌ی آزادگان جهان است. 🔹 سلام خدا بر شهیدان عزیز 🔺 سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۱/۶/۳۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻چند روزی از حمله گذشته بود. یک شب آقای اسلامی یکی از مسئولین بیمارستان امام حسین (ع) ساعت هشت شب من را صدا زد و گفت با او بروم. از زیرزمین بیرون رفتیم. تقریبا حدود سی صد متر از بیمارستان صحرایی دور شدیم. داخل گودالی یک تلفن بود که خط مستقیم تهران بود. گفت: «این تلفن، به منزلت در تهران زنگ بزن و از سلامتی خود آنها را مطلع کن. ولی صحبتی از این که کجا هستی و برای چه کاری آمده‌ای نکن.» من هم همین کار را کردم. پس از بازگشت به بیمارستان، آقای اسلامی بچه ها را در اتاق دفتر مدیریت بیمارستان جمع کرد و پس از تشکر از خدمات پزشکان و جراحان، قدردانی فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برادر محسن رضایی را ابلاغ کرد و یک تمثال مبارک از حضرت امام و سکه هدیه از طرف امام را به ما اهدا کردند. بالاخره پس از گذشت یک هفته، روز جمعه تعداد زیادی از کادر پزشکی از جمله دکتر حسینی جراح، دکتر امامی از شیراز، دکتر کلانتر معتمد جراح و استاد دانشگاه شهید بهشتی، آقای عراقی بسر شهید عراقی، با اتوبوس از طریق سه راهی خرمشهر با همه خطراتش به طرف اهواز حرکت کردیم. در اهواز افراد به محل های قبلی که از آن جا اعزام شده بودند رفتند. من و یکی از پزشکان که جراح ارتوپد بود به نام دکتر مهری، در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک بستری شدیم. دکتر مهری به علت هوای بیمارستان زیرزمینی دچار ناراحتی ریوی شده بود و من هم مشکل قلبی پیدا کرده بودم. چند روزی در این بیمارستان استراحت کردیم و درمان شدیم. سپس به تهران برگشتیم و من در بخش جانبازان و ایثارگران بیمارستان شهید مدنی کرج مشغول به کار شدم. اولین روزی که در بخش مجروحین رفتم، هنگام ویزیت مجروحین به یک مجروح برخورد کردم به نام دهقان که به نظرم آشنا آمد. پرسیدم کجا مجروح شده است. گفت: «در خرمشهر عملیات کربلای ۵.» گفتم: «دکترت کی بود؟» با خنده گفت: «خودت بودی دکتر.» پرونده اش را نگاه کردم. دیدم ایشان بر اثر برخورد ترکش خمپاره دچار پارگی ریه، معده، کبد، طحال بوده است. آنجا عمل شده، دو سه روز بعد به کرج شهر محل زندگی اش منتقل شده بود. بقیه دوران نقاهت را طی کرد و به حمدالله به سلامت مرخص شد. الآن هم در کمال سلامتی مشغول زندگی عادی خود در شهر کرج است. مشکل قلبی ام جدی شد و نتوانستم سال بعد را در جبهه، خدمت رزمندگان باشم ولی کماکان در خدمت بهداری جانبازان، مشغول معالجه جانبازان و ایثارگران بودم. چو ایران نباشد تن من مباد در این مرز و بوم زنده یک تن مباد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂