eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خیلی زود خبر شدند که یک ملازم را برای عملیات آورده اند. ملازم، ملازم، هر لحظه به جمع اضافه می شد تا ببینند این ملازم غواص ایرانی شاخ دارد یا دم؟! ملازم بودن برایم دردسر داشت، ولی شاید اگر ملازم نمی بودم به من رسیدگی نمی کردند و یحتمل زنده نمی ماندم! میز یا تخت بزرگی وسط اتاق بود و چراغی پرنور بالایش و چند تا پزشک و دستیار پزشک با روپوش های سبز مخصوص اتاق عمل، آماده عملیات. آن پزشک شفیق در آنجا نبود. یکی از پزشک ها نگاهی به سر و پا و هیکل من انداخت. نمی دانم به شوخی یا جدّی با لبخند انگشتان دست راستش را افقی کرد و ادای ارّه کردن را درآورد و به من فهماند که پایت را می بریم و می اندازیم دور! گفتم: هرکاری می خواهید بکنید. من که کاری از دستم بر نمی آید.( کم نبودند و نیستند اسرای مظلومی که به مسخره ترین بهانه و کینه ورزی ها پا و دستشان را در عراق بریدند و یک عمر ناقص شدند.) همان پزشک به دستیارانش چیزی گفت و در همین گفت و شنود ها بودم که چیزی جلو بینی و دهانم گرفتند. داشتم حرف می زدم که چشم هایم سیاهی رفت و همه جا تاریک شد. به هوش که آمدم داخل سالن خودمان بودم. نگهبانهای بالا سرم با نگرانی می گفتند: مُلازم ماتَ! مُلازم ماتَ! گویا من مرده بودم و خودم خبر نداشتم! ( به هوش آمدن من خیلی طول کشیده بود. احمد که به شدت نگران حال من بوده، پرستارها را صدا می زند و آنها تلاش زیادی برای به هوش آمدن من می کنند، اما من بر اثر ضعف و ناتوانی شدید بدنی از دست رفته بودم!) خدا خواست تا من زنده بمانم. لحظه ای چشمانم باز شد و بست و دوباره باز شد و بست، آنها متوجه شدند و زِین زِین گویان مرا تشویق به زنده ماندن می کردند. دکتر بالای سرم آمد و معلوم شد که من زنده ام. به خودم که آمدم یاد حرف های دکتر پیش از عملیات افتادم. با احتیاط دستی به پایم کشیدم تا ببینم هست یا نیست. خوش بختانه پا سرجایش بود، ولی دیگر درد نداشت! پرسیدم: احمد بامن چه کار کردند؟ گفت: عملیات کردند. می گویند گلوله و ترکش ها را از پایت درآورده اند. عجب موجوداتی بودند، آنجا پای مرا بدون بی هوشی با دریل سوراخ کردند و اینجا..‌! نمی دانم چندتا گلوله به من خورده بود. چون مرا به رگبار بستند. لااقل دوتا گلوله به لگن خورده بود. آنها هم خوب و بد داشتند. یکی از پرستارها که برای تعویض پانسمان می آمد، علاوه بر پانسمان، با الکل و آب اکسیژنه محل عمل را کامل شستشو و ضد عفونی می کرد. او از دور و بر محل ورود تیر و ترکش ها، پایم را ورز و مالش می داد و دست می کشید تا چرک ها که بسیار خطرناک بودند خارج شوند. هر روز دو بار محل زخم ها را ضد عفونی می کرد. یک بار او در شیفتش مشغول این کار بود که ناگهان همراه عفونت ها مرمی گلوله ای بیرون زد. پرستار مهربان سی و دو ساله با سبیل های دوچرخه ای و هیکل ورزشی اش با خوشحالی مرمی را به من احمد نشان داد و گفت: آقا محسن! اشلونک(چطوری)...، دیدی چه طور گلوله را از پایت درآوردم؟ و ادامه داد این را برای یادگاری بینداز گردنت و یاد من هم باش. و تکرار کرد: دکتر این گلوله را ندید، ولی من دیدم... او واقعا خوشحال بود و من هم. نگهبان ها هم خوب و بد داشتند، مهربان و نامهربان و مرد و نامرد. در بیمارستان نگهبانی بود که رفتارش با ما جور دیگری بود. او چشم می چرخانید و وقتی چشم نگهبان دوم را دور می دید، می ایستاد کنار پنجره و با احمد چلداوی صحبت می کرد و اخبار رد و بدل می کردند. او شیعه بود و مقلّد حضرت امام. یکبار او از ما پرسید چطور می تواند بیست جلد بعدی تفسیر المیزان را تهیه کند؟( ترجمه اول تفسیر المیزان در ایران در ۴۰ جلد چاپ شد، البته در چاپ های بعدی به اندازه مجلّدات عربی اش بیست جلدی چاپ شد. او شاید فکر می کرد که المیزان چهل جلدی است و می خواست بقیه اش را تهیه کند. حالا چرا او در آن شرایط فکر می کرد ما می توانیم‌کمکش کنیم، سرّش را نمی دانم!) ما به او می گفتیم: ما را آزاد کن تا برویم بیست جلد بعدی را برایت بیاوریم! محمد، با خودش مهر تربت سیدالشهدا داشت. مخفیانه مهر را به ما می رساند و می گفت: صَلّی تُربه سیدالشهدااء. او مخفیانه دو عدد مهر تربت را نوبتی بین بچه ها می چرخاند تا آنها برآن نماز بخوانند. نماز خواندن بر روی تخت هم زیبایی ها و شیرینی هایی داشت. بر روی پتو تیمم می کردم و نماز می خواندم. گاهی در فاصله ی آیه های حمد خوابم می برد و در ولاالضّالّین بیدار می شدم و از نو شروع می کردم. بعضی وقت ها خواب یا بی هوشی چنان عمیق می شد که احمد یا دیگران چند بار صدایم می زدند تا بیدار شوم و نماز را از نو شروع کنم. گاهی یک نماز را چند بار می خواندم و باز متوجه نمی شدم چه کار کرده ام! نمازمان شکسته بود، چون بلاتکلیف بودیم، معلوم نبود هستیم یا می رویم، حتی
زنده ماندن یا مردن هم معلوم نبود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
📢 رهبر انقلاب در پیامی به مناسبت هفته دفاع مقدس: 🔰 ایستادگی در برابر شیطانهای ستم، به پیروزی و برافتادن ترس و اندوه میرسد 🔻 بسم الله الرّحمن الرّحیم 🔹 هفته‌ی دفاع مقدس، نیکوترین و مناسبترین زمان برای بزرگداشت یاد و نام شهیدان عزیز و شنیدن پیام آنان است. 🔹 پیام شهیدان، بشارت به دلهای آماده و گوشهای شنوا است. این پیام گرامی به ما یادآور میشود که ایستادگی در برابر شیطانهای قدرت و ستم، در پایان به پیروزی و برافتادن ترس و اندوه میرسد. این پیام، حیات‌بخش است، نیرو و امید آفرین است، و نیاز امروز و همیشه‌ی ملت بزرگ ایران و همه‌ی آزادگان جهان است. 🔹 سلام خدا بر شهیدان عزیز 🔺 سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۱/۶/۳۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻چند روزی از حمله گذشته بود. یک شب آقای اسلامی یکی از مسئولین بیمارستان امام حسین (ع) ساعت هشت شب من را صدا زد و گفت با او بروم. از زیرزمین بیرون رفتیم. تقریبا حدود سی صد متر از بیمارستان صحرایی دور شدیم. داخل گودالی یک تلفن بود که خط مستقیم تهران بود. گفت: «این تلفن، به منزلت در تهران زنگ بزن و از سلامتی خود آنها را مطلع کن. ولی صحبتی از این که کجا هستی و برای چه کاری آمده‌ای نکن.» من هم همین کار را کردم. پس از بازگشت به بیمارستان، آقای اسلامی بچه ها را در اتاق دفتر مدیریت بیمارستان جمع کرد و پس از تشکر از خدمات پزشکان و جراحان، قدردانی فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برادر محسن رضایی را ابلاغ کرد و یک تمثال مبارک از حضرت امام و سکه هدیه از طرف امام را به ما اهدا کردند. بالاخره پس از گذشت یک هفته، روز جمعه تعداد زیادی از کادر پزشکی از جمله دکتر حسینی جراح، دکتر امامی از شیراز، دکتر کلانتر معتمد جراح و استاد دانشگاه شهید بهشتی، آقای عراقی بسر شهید عراقی، با اتوبوس از طریق سه راهی خرمشهر با همه خطراتش به طرف اهواز حرکت کردیم. در اهواز افراد به محل های قبلی که از آن جا اعزام شده بودند رفتند. من و یکی از پزشکان که جراح ارتوپد بود به نام دکتر مهری، در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک بستری شدیم. دکتر مهری به علت هوای بیمارستان زیرزمینی دچار ناراحتی ریوی شده بود و من هم مشکل قلبی پیدا کرده بودم. چند روزی در این بیمارستان استراحت کردیم و درمان شدیم. سپس به تهران برگشتیم و من در بخش جانبازان و ایثارگران بیمارستان شهید مدنی کرج مشغول به کار شدم. اولین روزی که در بخش مجروحین رفتم، هنگام ویزیت مجروحین به یک مجروح برخورد کردم به نام دهقان که به نظرم آشنا آمد. پرسیدم کجا مجروح شده است. گفت: «در خرمشهر عملیات کربلای ۵.» گفتم: «دکترت کی بود؟» با خنده گفت: «خودت بودی دکتر.» پرونده اش را نگاه کردم. دیدم ایشان بر اثر برخورد ترکش خمپاره دچار پارگی ریه، معده، کبد، طحال بوده است. آنجا عمل شده، دو سه روز بعد به کرج شهر محل زندگی اش منتقل شده بود. بقیه دوران نقاهت را طی کرد و به حمدالله به سلامت مرخص شد. الآن هم در کمال سلامتی مشغول زندگی عادی خود در شهر کرج است. مشکل قلبی ام جدی شد و نتوانستم سال بعد را در جبهه، خدمت رزمندگان باشم ولی کماکان در خدمت بهداری جانبازان، مشغول معالجه جانبازان و ایثارگران بودم. چو ایران نباشد تن من مباد در این مرز و بوم زنده یک تن مباد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات بسیار جذاب " نبض یک خمپاره " از فردا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🔴 با سلام و عرض ادب خدمت عزیزان همراه عزیزانی‌که به تازگی وارد کانال حماسه جنوب شده اند می‌توانند جهت دسترسی به مطالب گذشته، از طریق لیست پین شده در بالای صفحه و با استفاده از ها به این خاطرات دسترسی پیدا نمایند. 👈 ضمنا نکات و نظرات خود را در خصوص خاطرات پزشکان "سرداران سوله" مرقوم فرمایید. 👋
🌹🌹 خاطره حضور جراح فوق تخصص قلب در مانور بسیج در یکی از مانورهای یک هفته ای بسیج در خوزستان متوجه حضور یکی از پزشکان جراح قلب در بین بسیجیها شدم او که سابقه بسیجی داشت با لباس رزم و چفیه به گردن انداخته صبح زود خود را به اردوگاه بسیج در بیابان اهواز رسانده بود در حالی که مسئولین از حضور او بی خبر بودند از طرفی بنده نیز برای سرکشی به اردوی بسیج صبح زود در اردوگاه حاضر شدم و بسیجیها مرا از حضور این پزشک اگاه کردند بنده لباس فرم سپاه به تن داشتم و برای تشکر و قدر دانی به حضور این پزشک رفتم . نزدیک ۷۰ سال سن داشت . ضمن عرض سلام و احوالپرسی و تشکر به او عرض کردم اقای دکتر وقت شما خیلی ارزشمند است و هر ساعت حضور شما در بیمارستان برای نجات قلب یک بیمار نیاز است در حالی که با دست خود روی سینه اش میزد پاسخ داد این قلب مرده را چه کنم ؟ میگفت من با حضور در بین بسیجیها انرژی میگیرم بهر حال حضور این پزشک جراح با چهره نورانی و سن بالایی که داشت موجب تقویت روحیه بسیجیها میشد زرگر . کاشان
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۸ ••• - رزمنده‌ها دوربین رو پذیرفته بودن؟ «آره ... حس می‌کردن یه چشمی، حضور اونا رو می‌بینه. رزمنده‌ها، سپر ما می‌شدن که ما تیر نخوریم. سهم غذاشونو به ما می‌دادن. ما رو می‌فرستادن قسمت امن‌تر سنگر. دوربین، تنها چیزی بود که توی اون لحظه، اونا رو دوست داشت، توی اون موقعیتی که هیچ کسی اونا رو دوست نداشت چون باران گلوله‌ها برای مرگ اونا بود در اون منطقه مرگ و زندگی؛ جایی که ۱۰۰۰ نفر جلو می‌رفتن و ۹۵۰ نفر هیچ ‌وقت برنمی‌گشتن ... جایی که انگار زمین رو با بارون گلوله شخم زده بودن ... جایی که رودخونه خون روی زمین جاری می‌شد ... من برای همه اون لحظه‌ها دلم تنگ میشه، برای همه اون آدما ... عکسامو که نگاه می‌کنم، از خودم می‌پرسم نکنه این یه رویا بود؟ این آدما؟» «چهل شاهد»؛ آنها که بودند و آنها که رفتند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂