eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 یادش بخیر. . . ○ یاد جبهه بخیر که نسیم حضور و عطر بهشت می‌افشاند. ○ یاد معبر بخیر که راه عبور الی‌الحق بود. ○ یاد کانال‌ها بخیر که  هادی راه تا سلامت مقصد بود. ○ یاد سیم خاردار بخیر که تا از خود رها نمی‌شدی از آن نمی‌گذشتی ○ یاد منورها بخیر که   راه و چاه را با هم می‌نمود  ○ یاد مین بخیر که سکوهای پرواز شدند.  ○ یاد گلوله های سرخ بخیر که   قاصد وصال بودند.  ○ یاد خمپاره ها بخیر که جسم را پاره می کرد و روح را آزاد   ○ یاد لب‌های خاکی بخیر که  از بس عزیز بودند خدا زمین را به رنگ آنها آفرید.   ○ یاد فانسقه ها بخیر که   کمرها را برای رزمی بی امان محکم می کرد و بر ادامه راه مصمم می نمود. ○ یاد قمقمه ها بخیر که شرمندگی عطش طفلان کربلا را به یاد می آورد و هدف را روشن.   ○ یاد پیراهن‌های خاکی بخیر که افتادگی می آموخت و بی پیرایگی تبلیغ می کرد.   ○ یاد کلاه‌خود بخیر که  یار وفا دار بود و سپر بلا.   ○ یاد پیشانی بند ها بخیر که  تابلو نوشته هایی بودند از اردت ها و توسل ها.   ○ یاد چفیه بخیر که گاه سجاده و گاه، روانداز شهادت....   ○ یاد کوله پشتی بخیر که کل دارایی‌شان از دنیا را در دل داشت.   ○ یاد کوله آرپیچی بخیر ‌که ابهت بود صاحبش را به رخ می ‌کشید.   ○ یاد پلاک بخیر که شماره‌ای بود برای پروازی بلند.   ○ یاد بهنام‌ها بخیر که  قبل از تکلیف به تشییع می رفتند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۷ ••• خلوص رزمنده‌ها، به نگاه ما زاویه می‌داد. ذات نگاه ما با خلوص رزمنده‌ها یکی می‌شد؛ طبیعی‌ترین نوع عینیت از توفان جنگ، از لحظه‌هایی که جان‌ها متلاشی می‌شد. اگه نگاه ما، ملهم از اون اعتقاد و ایمان و باور نبود، نمی‌تونستیم اون لحظه‌ها رو تحمل کنیم. نگاه بچه‌های چهل شاهد هم همین ویژگیا رو داشت. بچه‌های چهل شاهد، با دوربیناشون، دنبال قهرمان نبودن، دنبال امتیاز دادن و امتیاز گرفتن نبودن. توی اون لحظه‌ها، اثری از سیاست و ثروت نبود. هر چی بود؛ درون انسان بود؛ بدون هیچ حذف و اضافه. باید پرتره حقیقت رو، خالصانه، صادقانه، از جان به جان وارد می‌کردی. اونجا، همه لحظه‌ها، عریان بود و تو باید عریانی حقیقت جنگ رو آشکار می‌کردی، طوری که به ضد جنگ تبدیل می‌شد حتی ... من از بچه‌های چهل شاهد، زیاد عکس گرفتم؛ توی سه راه مرگ، قبل از کانال ماهی. همون جایی که شاهد بودم طوری خمپاره بارون شد که غلامرضا رهبر؛ خبرنگار تلویزیون، پودر شد و از جسدش هیچی نموند ... من شاهد بودم که دوربین این بچه‌ها، چقدر به رزمنده‌ها روحیه می‌داد. در اون توفان خشونت خونین، دوربین کوچولوی عکاسی، مثل یک گل تازه شکفته، زیبا بود.» ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تو به حالِ من مسکین به جفا می‌نگری من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم آفــتابـی تو و من ، ذره مسکین ضعیف تو کجا و من سرگشته کجا می‌نگرم..!! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 تعدادی از نیروها به نزدیکی پل شناوری که عراق نصب کرده بود، رسیدند. هم زمان با تاریک شدن هوا و جزر آب، پل در دو سمت ساحل رودخانه به گل نشسته بود، بچه ها هم بولدوزری را که می خواست از روی پل بگذرد با آر پی جی، زدند، به دنبال آن، سایر ادوات و وسایلی که قصد عبور از پل را داشتند، متوقف شدند. با مقاومت نیروها راه فرار عراقی ها از طریق پل بکلی مسدود و عقبه نیروهای عراقی قطع شد. با پیش آمدن چنین وضعیتی، نیروهای عراقی ناامیدانه به مقاومت های پراکنده دست زدند. عده ای هم تسلیم شدند و یا به قصد فرار خود را به بهمن شیر انداختند، به طور کلی چون در محاصره قرار گرفته بودند و رعب و وحشت سهمگینی بر آنها افتاده بود، قادر به جنگیدن نبودند. در این حال عراقی ها نیروهای خودی را در پیش رو داشتند و در پشت سر رودخانه بهمن شیر را پیش روی نیروهای خودی، اینکار عمل و سرعت عملیات آنان، مانع هرگونه تصمیم گیری برای عراقی ها شده بود. با مجاهدت نیروهای خودی تا ساعت ۱ بامداد عملیات متوقف کردن و عقب راندن نیروهای عراقی با موفقیت کامل به انجام رسید. با رسیدن نیروها به سیل بند بهمن شیر و از کار انداختن پل دشمن، در واقع اساسی ترین کار این عملیات پایان یافت. البته بسیاری از نیروهای عراقی با استفاده از تاریکی شب خود را در نخلستان مخفی کرده بودند که با روشن شدن هوا، رزمندگان شروع به پاکسازی منطقه کردند.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• خیلی زود خبر شدند که یک ملازم را برای عملیات آورده اند. ملازم، ملازم، هر لحظه به جمع اضافه می شد تا ببینند این ملازم غواص ایرانی شاخ دارد یا دم؟! ملازم بودن برایم دردسر داشت، ولی شاید اگر ملازم نمی بودم به من رسیدگی نمی کردند و یحتمل زنده نمی ماندم! میز یا تخت بزرگی وسط اتاق بود و چراغی پرنور بالایش و چند تا پزشک و دستیار پزشک با روپوش های سبز مخصوص اتاق عمل، آماده عملیات. آن پزشک شفیق در آنجا نبود. یکی از پزشک ها نگاهی به سر و پا و هیکل من انداخت. نمی دانم به شوخی یا جدّی با لبخند انگشتان دست راستش را افقی کرد و ادای ارّه کردن را درآورد و به من فهماند که پایت را می بریم و می اندازیم دور! گفتم: هرکاری می خواهید بکنید. من که کاری از دستم بر نمی آید.( کم نبودند و نیستند اسرای مظلومی که به مسخره ترین بهانه و کینه ورزی ها پا و دستشان را در عراق بریدند و یک عمر ناقص شدند.) همان پزشک به دستیارانش چیزی گفت و در همین گفت و شنود ها بودم که چیزی جلو بینی و دهانم گرفتند. داشتم حرف می زدم که چشم هایم سیاهی رفت و همه جا تاریک شد. به هوش که آمدم داخل سالن خودمان بودم. نگهبانهای بالا سرم با نگرانی می گفتند: مُلازم ماتَ! مُلازم ماتَ! گویا من مرده بودم و خودم خبر نداشتم! ( به هوش آمدن من خیلی طول کشیده بود. احمد که به شدت نگران حال من بوده، پرستارها را صدا می زند و آنها تلاش زیادی برای به هوش آمدن من می کنند، اما من بر اثر ضعف و ناتوانی شدید بدنی از دست رفته بودم!) خدا خواست تا من زنده بمانم. لحظه ای چشمانم باز شد و بست و دوباره باز شد و بست، آنها متوجه شدند و زِین زِین گویان مرا تشویق به زنده ماندن می کردند. دکتر بالای سرم آمد و معلوم شد که من زنده ام. به خودم که آمدم یاد حرف های دکتر پیش از عملیات افتادم. با احتیاط دستی به پایم کشیدم تا ببینم هست یا نیست. خوش بختانه پا سرجایش بود، ولی دیگر درد نداشت! پرسیدم: احمد بامن چه کار کردند؟ گفت: عملیات کردند. می گویند گلوله و ترکش ها را از پایت درآورده اند. عجب موجوداتی بودند، آنجا پای مرا بدون بی هوشی با دریل سوراخ کردند و اینجا..‌! نمی دانم چندتا گلوله به من خورده بود. چون مرا به رگبار بستند. لااقل دوتا گلوله به لگن خورده بود. آنها هم خوب و بد داشتند. یکی از پرستارها که برای تعویض پانسمان می آمد، علاوه بر پانسمان، با الکل و آب اکسیژنه محل عمل را کامل شستشو و ضد عفونی می کرد. او از دور و بر محل ورود تیر و ترکش ها، پایم را ورز و مالش می داد و دست می کشید تا چرک ها که بسیار خطرناک بودند خارج شوند. هر روز دو بار محل زخم ها را ضد عفونی می کرد. یک بار او در شیفتش مشغول این کار بود که ناگهان همراه عفونت ها مرمی گلوله ای بیرون زد. پرستار مهربان سی و دو ساله با سبیل های دوچرخه ای و هیکل ورزشی اش با خوشحالی مرمی را به من احمد نشان داد و گفت: آقا محسن! اشلونک(چطوری)...، دیدی چه طور گلوله را از پایت درآوردم؟ و ادامه داد این را برای یادگاری بینداز گردنت و یاد من هم باش. و تکرار کرد: دکتر این گلوله را ندید، ولی من دیدم... او واقعا خوشحال بود و من هم. نگهبان ها هم خوب و بد داشتند، مهربان و نامهربان و مرد و نامرد. در بیمارستان نگهبانی بود که رفتارش با ما جور دیگری بود. او چشم می چرخانید و وقتی چشم نگهبان دوم را دور می دید، می ایستاد کنار پنجره و با احمد چلداوی صحبت می کرد و اخبار رد و بدل می کردند. او شیعه بود و مقلّد حضرت امام. یکبار او از ما پرسید چطور می تواند بیست جلد بعدی تفسیر المیزان را تهیه کند؟( ترجمه اول تفسیر المیزان در ایران در ۴۰ جلد چاپ شد، البته در چاپ های بعدی به اندازه مجلّدات عربی اش بیست جلدی چاپ شد. او شاید فکر می کرد که المیزان چهل جلدی است و می خواست بقیه اش را تهیه کند. حالا چرا او در آن شرایط فکر می کرد ما می توانیم‌کمکش کنیم، سرّش را نمی دانم!) ما به او می گفتیم: ما را آزاد کن تا برویم بیست جلد بعدی را برایت بیاوریم! محمد، با خودش مهر تربت سیدالشهدا داشت. مخفیانه مهر را به ما می رساند و می گفت: صَلّی تُربه سیدالشهدااء. او مخفیانه دو عدد مهر تربت را نوبتی بین بچه ها می چرخاند تا آنها برآن نماز بخوانند. نماز خواندن بر روی تخت هم زیبایی ها و شیرینی هایی داشت. بر روی پتو تیمم می کردم و نماز می خواندم. گاهی در فاصله ی آیه های حمد خوابم می برد و در ولاالضّالّین بیدار می شدم و از نو شروع می کردم. بعضی وقت ها خواب یا بی هوشی چنان عمیق می شد که احمد یا دیگران چند بار صدایم می زدند تا بیدار شوم و نماز را از نو شروع کنم. گاهی یک نماز را چند بار می خواندم و باز متوجه نمی شدم چه کار کرده ام! نمازمان شکسته بود، چون بلاتکلیف بودیم، معلوم نبود هستیم یا می رویم، حتی
زنده ماندن یا مردن هم معلوم نبود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
📢 رهبر انقلاب در پیامی به مناسبت هفته دفاع مقدس: 🔰 ایستادگی در برابر شیطانهای ستم، به پیروزی و برافتادن ترس و اندوه میرسد 🔻 بسم الله الرّحمن الرّحیم 🔹 هفته‌ی دفاع مقدس، نیکوترین و مناسبترین زمان برای بزرگداشت یاد و نام شهیدان عزیز و شنیدن پیام آنان است. 🔹 پیام شهیدان، بشارت به دلهای آماده و گوشهای شنوا است. این پیام گرامی به ما یادآور میشود که ایستادگی در برابر شیطانهای قدرت و ستم، در پایان به پیروزی و برافتادن ترس و اندوه میرسد. این پیام، حیات‌بخش است، نیرو و امید آفرین است، و نیاز امروز و همیشه‌ی ملت بزرگ ایران و همه‌ی آزادگان جهان است. 🔹 سلام خدا بر شهیدان عزیز 🔺 سیّدعلی خامنه‌ای ۱۴۰۱/۶/۳۱ 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣1⃣1⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻چند روزی از حمله گذشته بود. یک شب آقای اسلامی یکی از مسئولین بیمارستان امام حسین (ع) ساعت هشت شب من را صدا زد و گفت با او بروم. از زیرزمین بیرون رفتیم. تقریبا حدود سی صد متر از بیمارستان صحرایی دور شدیم. داخل گودالی یک تلفن بود که خط مستقیم تهران بود. گفت: «این تلفن، به منزلت در تهران زنگ بزن و از سلامتی خود آنها را مطلع کن. ولی صحبتی از این که کجا هستی و برای چه کاری آمده‌ای نکن.» من هم همین کار را کردم. پس از بازگشت به بیمارستان، آقای اسلامی بچه ها را در اتاق دفتر مدیریت بیمارستان جمع کرد و پس از تشکر از خدمات پزشکان و جراحان، قدردانی فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برادر محسن رضایی را ابلاغ کرد و یک تمثال مبارک از حضرت امام و سکه هدیه از طرف امام را به ما اهدا کردند. بالاخره پس از گذشت یک هفته، روز جمعه تعداد زیادی از کادر پزشکی از جمله دکتر حسینی جراح، دکتر امامی از شیراز، دکتر کلانتر معتمد جراح و استاد دانشگاه شهید بهشتی، آقای عراقی بسر شهید عراقی، با اتوبوس از طریق سه راهی خرمشهر با همه خطراتش به طرف اهواز حرکت کردیم. در اهواز افراد به محل های قبلی که از آن جا اعزام شده بودند رفتند. من و یکی از پزشکان که جراح ارتوپد بود به نام دکتر مهری، در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک بستری شدیم. دکتر مهری به علت هوای بیمارستان زیرزمینی دچار ناراحتی ریوی شده بود و من هم مشکل قلبی پیدا کرده بودم. چند روزی در این بیمارستان استراحت کردیم و درمان شدیم. سپس به تهران برگشتیم و من در بخش جانبازان و ایثارگران بیمارستان شهید مدنی کرج مشغول به کار شدم. اولین روزی که در بخش مجروحین رفتم، هنگام ویزیت مجروحین به یک مجروح برخورد کردم به نام دهقان که به نظرم آشنا آمد. پرسیدم کجا مجروح شده است. گفت: «در خرمشهر عملیات کربلای ۵.» گفتم: «دکترت کی بود؟» با خنده گفت: «خودت بودی دکتر.» پرونده اش را نگاه کردم. دیدم ایشان بر اثر برخورد ترکش خمپاره دچار پارگی ریه، معده، کبد، طحال بوده است. آنجا عمل شده، دو سه روز بعد به کرج شهر محل زندگی اش منتقل شده بود. بقیه دوران نقاهت را طی کرد و به حمدالله به سلامت مرخص شد. الآن هم در کمال سلامتی مشغول زندگی عادی خود در شهر کرج است. مشکل قلبی ام جدی شد و نتوانستم سال بعد را در جبهه، خدمت رزمندگان باشم ولی کماکان در خدمت بهداری جانبازان، مشغول معالجه جانبازان و ایثارگران بودم. چو ایران نباشد تن من مباد در این مرز و بوم زنده یک تن مباد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پایان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات بسیار جذاب " نبض یک خمپاره " از فردا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🔴 با سلام و عرض ادب خدمت عزیزان همراه عزیزانی‌که به تازگی وارد کانال حماسه جنوب شده اند می‌توانند جهت دسترسی به مطالب گذشته، از طریق لیست پین شده در بالای صفحه و با استفاده از ها به این خاطرات دسترسی پیدا نمایند. 👈 ضمنا نکات و نظرات خود را در خصوص خاطرات پزشکان "سرداران سوله" مرقوم فرمایید. 👋
🌹🌹 خاطره حضور جراح فوق تخصص قلب در مانور بسیج در یکی از مانورهای یک هفته ای بسیج در خوزستان متوجه حضور یکی از پزشکان جراح قلب در بین بسیجیها شدم او که سابقه بسیجی داشت با لباس رزم و چفیه به گردن انداخته صبح زود خود را به اردوگاه بسیج در بیابان اهواز رسانده بود در حالی که مسئولین از حضور او بی خبر بودند از طرفی بنده نیز برای سرکشی به اردوی بسیج صبح زود در اردوگاه حاضر شدم و بسیجیها مرا از حضور این پزشک اگاه کردند بنده لباس فرم سپاه به تن داشتم و برای تشکر و قدر دانی به حضور این پزشک رفتم . نزدیک ۷۰ سال سن داشت . ضمن عرض سلام و احوالپرسی و تشکر به او عرض کردم اقای دکتر وقت شما خیلی ارزشمند است و هر ساعت حضور شما در بیمارستان برای نجات قلب یک بیمار نیاز است در حالی که با دست خود روی سینه اش میزد پاسخ داد این قلب مرده را چه کنم ؟ میگفت من با حضور در بین بسیجیها انرژی میگیرم بهر حال حضور این پزشک جراح با چهره نورانی و سن بالایی که داشت موجب تقویت روحیه بسیجیها میشد زرگر . کاشان
🍂 گروه «چهل شاهد» ۱۸ ••• - رزمنده‌ها دوربین رو پذیرفته بودن؟ «آره ... حس می‌کردن یه چشمی، حضور اونا رو می‌بینه. رزمنده‌ها، سپر ما می‌شدن که ما تیر نخوریم. سهم غذاشونو به ما می‌دادن. ما رو می‌فرستادن قسمت امن‌تر سنگر. دوربین، تنها چیزی بود که توی اون لحظه، اونا رو دوست داشت، توی اون موقعیتی که هیچ کسی اونا رو دوست نداشت چون باران گلوله‌ها برای مرگ اونا بود در اون منطقه مرگ و زندگی؛ جایی که ۱۰۰۰ نفر جلو می‌رفتن و ۹۵۰ نفر هیچ ‌وقت برنمی‌گشتن ... جایی که انگار زمین رو با بارون گلوله شخم زده بودن ... جایی که رودخونه خون روی زمین جاری می‌شد ... من برای همه اون لحظه‌ها دلم تنگ میشه، برای همه اون آدما ... عکسامو که نگاه می‌کنم، از خودم می‌پرسم نکنه این یه رویا بود؟ این آدما؟» «چهل شاهد»؛ آنها که بودند و آنها که رفتند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻یاسر مهربان: صبح فردای آن روز وحشت عجیبی بین عراقی ها افتاده بود، چون هیچ راهی نداشتند خود را به آن طرف آب برسانند و بسیاری از نیروهایشان به هنگام فرار از پشت تیر خورده بودند، صبح سلاح های باقی مانده از دشمن را جمع آوری کردیم و به پاکسازی بقایای نیروهای عراقی در میان نخلستان ها پرداختیم و تا چهار پنج روز بعد از عملیات، جسد آنها را از آب می گرفتیم. در تحلیل این پیروزی برای مدافعان آبادان، به هیچ عنوان نباید از دریچه محاسبات نظامی به موضوع نگریست و به ارزیابی توان نظامی در بعد طراحی و اجرا پرداخت که این عکس واقعیت خواهد بود، چرا که از لحاظ نظامی ما در پایین ترین وضعیت ممکن بودیم و تا آن هنگام در پناه ساختمان های شهر و با تجهیزات بسیار ساده به دفاع پرداخته بودیم در صورتی که این بار در خارج از شهر و در دشت صاف و سپس نخلستان ها به توان قابل توجهی از تیپ ۴ زرهی حمله کردیم و با عنایت خدا به پیروزی رسیدیم و موفقیت از آن نیروهای اسلام گردید، لذا پیروزی در این عملیات را باید جلوه ای از قدرت خداوند دانست که در چهره ها و عملکرد بندگان مخلص او ظاهر و نمایان گشته بود و هدیه ای بود از طرف او که به همه دلباختگان تقدیم می کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران ┄┅══✼🌸✼══┅┄ نوحه قدیمی و خاطره انگیز 🔅 ذوالفقاری، ذوالفقاری سرزمین افتخاری آبادان ۵۹ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۶۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک بار وقتی محمد (سرباز شیعه عراقی) از مرخصی برگشت با دست پر آمد. او به هر نفرمان یک دانه خرما داد. اگر بگویم این خرما هدیه بزرگ آسمانی بود سخت باور می کنید. بدن رنجور ما به شدت گدای مواد قندی بود. یادم هست یکی از بچه های مشهد برای اینکه قند خونش را تامین کند ابتدا قرص را میک می زد تا لایه شیرین آن را بخورد و بعد قرص تلخ را قورت می داد.( احمد چلداوی در کتاب خاطراتش درباره او آورده است: حسین سلطانی اهل مشهد را که از زندان الرشید پیش ما آورده بودند، تیر به مچ دستش خورده و حسابی عفونت کرده بود. به خاطر همین عفونت زیاد، همه انگشتانش یکی یکی سیاه شدند. یک روز دکتر آمد و انگشتاتش را با یک پنس بیرون کشید، به سادگی کَندن برگ از شاخه درخت. بعد از مدتی هم نوبت به قطع کردن دستش از مچ با یک تیغ بود، آن هم بدون بی حسی. حسین هم عین خیالش نبود، نه ناله ای کرد و نه شکایتی. حسین می گفت: وقتی از همه طرف محاصره شدیم و دیگه امیدی به نجات نداشتیم، دیدم یه بعثی اومد بالای سرم و گفت بیا بیرون. منم بیرون اومدم و دست هام رو بردم بالا، ولی اون بعثی لوله تفنگش رو گذاشت کف دستم و شلیک کرد. او می گفت و می گفت و من فقط به چهره مظلوم و معصوم او خیره شده بودم. وقتی می گفت: دستم بر اثر پانسمان نکردن سیاه و قطع شد، انگار یک دکمه از پیراهنش را کنده اند. آری وقتی پای اسلام، این دین عزیز حضرت محمد(ص) در میان است دیگر جان نیز معنایی ندارد، چه رسد به دست و پا. سلام بر خمینی قدس سره الشریف و دست پرورده هایش همچون حسین سلطانی. حسین از وضعیت وحشتناک زندان الرشید و اوضاع مصیبت بار اسرا برایم تعریف کرد. او می گفت: هر سی چهل تا اسیر رو توی یک اتاق سه در سه جا داده بودند، طوری که جا برای نشستن همه نبود و بچه ها نوبتی می ایستادند تا مجروحین بتونن بنشینن یا پاشون رو دراز کنند و از حال نرند. وضعیت غذا که افتضاح بود، هر نفر روزانه یکی دو قُلُپ چای یا آب گوشت و یک و نیم یا دو عدد نون صمون سهمیه داشت. صحبت های حسین از وضعیت زندان الرشید خیلی ناراحتم کرد. او از استقبال معروف بعثی ها هنگام ورود اسرا به اردوگاه که معروف به تونل مرگ بود، برای مان تعریف می کرد و از ما می خواست هنگام انتقال از بیمارستان به اردوگاه، خودمان را به مریضی بزنیم تا کمتر کتک بخوریم. او همچنین از شکنجه های روحی شدیدی که به بچه ها وارد می کردند گفت. اینکه چگونه بچه ها را در دو ردیف رو به روی هم به خط می کردند و دستور می دادند هر کس به رو به رویی خودش سیلی محکم بزند و اگر نمی زد یا سیلی را به آرامی می زد، او را به باد کتک می گرفتند. او همچنین گفت: یکی از بچه ها، که ظاهراً مرتضی شهبازی بچه اصفهان بود، موقع سیلی زدن، دستش رَدّ رفت و محکم به صورت یکی از بعثی ها خورد و خون از دماغ اون بعثی راه افتاد. حسین از ما خواست تا در حد توان، برای بچه های اردوگاه باند و دارو ببریم. به دلیل عدم بهداشت، شپش در میان بچه ها بسیار زیاد شده بود. بعثی ها هم گازوئیل آوردند و روی تمام پتوها را گازوئیلی کردند که تا مدتها تمام هیکلمان بوی گازوئیل می داد. از شدت بوی تند و بد این گازوییل، همه موجودات زنده نابود می شدند، اما شپش ها هنوز سالم و سرحال بودند. (احمد چلداوی، یازده، ص ۱۲۲، ۱۲۱.) در آن شرایط یک دانه خرما، یعنی اینکه چند روز بدنت از این دانه آسمانی تغذیه می کند و جان می گیرد. عجیب اینکه بعضی از بچه ها قرص خودشان را به او می دادند تا شیرینی آن را بمکد و سپس او اصل قرص را به صاحبش بر می گرداند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂