eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 شرایط زندگی در هور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ منطقه هور در تابستان‌ها گرم و مرطوب بود. در محور هورالعظیم از تنگه چذابه تا جزایر مجنون، پشه کوره هایی که از سر شب سرکله‌شان پیدا می شد و هیچ چیزی نمی توانست مانع نیش زدن و اذیت و آزار آنان شود ، حتی مالیدن پمادهای مخصوص خارجی ضد حشرات. پوشش کامل نیروها با بادگیر ،جوراب و پوتین ، پوشیدن سر وکله با چفیه  وکلاه و دستکش آن هم در گرمای بالای ۶۰ درجه و رطوبت هوای ۱۰۰ درصد نیز اثری نداشت و  در حقیقت انسان را کلافه و روانی می کردند. با روشن شدن هوا اینبار سر و کله خرمگس ها پیدا می شد که حتی روی لباس های ضخیم نظامی هم نشسته و هیچ کاری نمی توانست مانع آنها شود و آنقدر سماجت می کردند تا مزه خون را می چشیدند و بعد بلند می شدند. ✍ نجف زراعت پیشه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• نگهبان نزدیک تر که رسید به مردم هم تشر زد و چند بار با عصبانیت به آنها گفت: اِمشی اِمشی یالّا یالّا... مردم که ترسیده بودند به سرعت دور شدند و او لگدی به شانه ام زد و غر غر کرد که چرا با مردم حرف می زنم. با لگد او درد در بدنم پیچید و در دلم گفتم: خدایا به فریادم برس گیر شمر افتادم. از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم و فقط با لبخندی مردم را نگاه می کردم. چند دقیقه بعد مرا پیش اسرای ایرانی بستری در بخش پنج بردند. در این بخش روی هردو تا تخت به هم چسبیده چهار اسیر بیمار اسهالی خوابیده بودند. حالا بماند که این بیجاره های دَم به دَم اسهال چطور می توانستند از لا به لای این تخت ها عبور کنند؟ باز به حساب افسری ام، مرا روی یک تخت جداگانه خواباندند. با آن سِرُم های تزریقی، وضع گوارشم چندان بد نبود، ولی از نظر بنیه و توان، خیلی خراب بودم. بین خواب و هوشیاری در دهنم احساس شیرینی کردم! چشم هایم را که باز کردم، دیدم همان شمر (نامش اسماعیل بود) سیه چرده است و با لبخندی بر لب تلاش می کند نوشیدنی شیرینی را به من بخوراند! تا او را دیدم، پیله کردم و با اخم لب هایم را روی هم فشار دادم تا نخورم، اما او با لبخند و مهربانی بیشتر به من گفت: اِشرِب اِشرّب! چشم هایم را بستم. این همان بود که یک ساعت پیش لگدی نثارم کرد و حالا مهربان شده بود! او دست بردار نبود و با لبخند و مهربانی از من خواست که دهانم را باز کنم و شریت را بنوشم. شاید بیش از این بی اعتنایی سزاوار نبود. شربت گوارا و خنک را قُلُپ قُلُپ نوشیدم. او با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله عن قریب ایران! الله کریم! از اینکه جملات او را این قدر خوب فهمیده بودم خوشحال بودم، اما رفتار دوگانه ی او را نتوانستم تحلیل کنم. هر چند از اینکه او را شمر دانسته بودم خوشحال نبودم، شاید من زود قضاوت کرده بودم. با رفتن نگهبان عراقی برایم سِرُم زدند و دارو دادند. زخم کمر را هم پانسمان کردند. چند روز به احوال گوارشی من رسیدگی شد، اما هیچ کاری با گچ های من نکردند. همچنان گرفتار گچ های بریده و نبریده ی کما بیش آویزان و لق بودم. مترجم ما و عراقی ها یکی از رزمندگان مازندرانی بنام عبدالکریم مازندرانی بود. او از ناحیه ی دست زخمی شده و چند انگشتش رفته بود. از او پرسیدم: برادر عبدالکریم، شما طلبه هستی؟ او با این سئوال مثل آدم های برق گرفته گفت: نه! نه! چه کسی می گوید؟! گفتم: آخه عربی شما مثل عربی اینها نیست. شما کتابی صحبت می کنی، اینها محلی... گفت: نه من تحصیل کرده هستم و زبان عربی را در دانشگاه یاد گرفته ام. - قبول. فقط خواستم بگویم سعی کن عربی صحبت نکنی به شما مشکوک می شوند! جبار با آن سبیل های دوچرخه ای و صورت سیاه و کلاه همیشه یک وری اش، آدم رذلی بود. او یک بند سیگار می کشید و پا به پای ضبطش ترانه می خواند. بچه ها می گفتند: این دیگر کیست؟ اگر خودت می خوانی، ضبط صوت را چرا روشن می کنی؟! او از سایه ی خودش هم می ترسید. یک روز بند کرد: چرا با گربه حرف زدید؟! وقت غذا، گربه ای پلنگی می آمد پشت پنجره و ما یک مقداری به آن غذا می دادیم. جبار که در رذالت همتا نداشت، فریادکنان گفت: چرا با گربه ها حرف می زنید؟ چرا غذا می دهید؟ اگر یک بار دیگر تکرار شود، الله هزّی تان می کنم. یعنی آبرویتان را می برم! در آن شرایط روحی بد، گربه با آن رفتار معصومانه اش برای بچه ها تسکین دهنده و مشغول کننده بود. اما گربه که الله هزّی حال اش نبود، طفلک با بوی غذا می آمد و با چشمانی معصوم زُل می زد به پنجره. ما هم جرئت نمی کردیم غذا بدهیم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سلام بر امامزادگان عشق تقدیم به ‌ مادران شهدای گمنام کاری از: روشن/حاجیور/یوسفی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هفدهم ژرژ یونانی هم مقاومت میکنه در فصل بهار و تابستان که وقت باروری نخلها هست و اصطلاحا لقاح گفته میشه بوی بسیار دل انگیزی منتشر میکنند، در لهجه ی عربهای آبادان به لقاح میگن لگاح. توی محوطه ی چمن خوابگاه، ۴ تا نخل از نوع بسیار مرغوبِ بریم داریم. خرماهاشون رسیده و طعم بسیار لذیذی دارن. توی تاریکی کورمال کورمال چندتا خرما از روی زمین پیدا کردم یکی یه دونه به تهرانی ها دادم، اولش خیلی خوششون اومد و لذت بردن ولی یهویی نظر شون برگشت و اعتراض کردن که اینها خیلی شیرین هستن حالا بدن‌مون جوش میزنه! چندتا خرمای دیگه پیدا کردم و خودم خوردم. صبح شد، اسماعیل اسلامی فرمانده کمیته پیغام فرستاده از هر مقری نیمی از نیروها برای تهیه عکس به مقر فرماندهی بروند. عکس برای کارت شناسایی. فرماندهی ارتش در منطقه اعلام کرده همه نیروها باید کارت شناسایی داشته باشند و هر کسی کارت نداشته باشه از شهر اخراج میشه. رفتیم عکاسخونه ژرژیونانی، بعد از اینکه همگی عکس گرفتیم، بهمون گفت بنشینید تا ظاهرشون کنم. پیره مرد بسیار مهربون و خوش قلبیه. در حین اینکه ازمون عکس میگیره هم شوخی میکنه هم تشویق به مقاومت. میگه اهل آبادان نیست و اصالتا ایرانی هم نیست سالها قبل به آبادان اومده ولی حالا که دشمن به شهر حمله کرده حاضر نیست شهر را خالی کنه. میگه تیراندازی و این چیزها بلد نیست ولی برای همه نیروهای مدافع مجانی عکس میاندازه. عکس من آماده شد، زیر چشمی یه نگاهی به سراندرپام انداخت با لهجه ی ارمنی گفت : پسرم من عکاس درجه یک هستم یه وقت فکر نکنی اشکال از من است، خودت زشتی و عکست زشت دراومده!!! نگاهی به عکسها انداختم، خیلی وحشتناک هستن. موهای بلند و ژولیده و فرفری و یه چهره ی استخوانی و لاغر. : نیگا کن، شوما اگر موها را کوتاه کنی یکمی هم چاق بشی شاید بشه یه عکس قشنگی ازت گرفت. میگه و میخنده، ؛آقا ژرژ شما هم بیکاری و حوصله ات سررفته دنبال یکی میگردی سربه سرش بگذاری. : نه پسر عزیزم، دروغ نمیگم، خیلی سیاه و زشتی با این موهای فرفریت، هههههه. یهویی لحن صداش از شوخی تغییر کرد و خیلی جدی گفت : این عکاسخونه از قدیمیترین عکاسخونه های آبادانه مشتریهام همیشه فوکول کراواتی و سانتی مانتال بودن ولی حالا که جنگ شده هیچکدوم از اونها توی شهر نیستن و یه مشت کارگر طبقه ی سه ایستادن و از شهر دفاع میکنند. آقای خمینی راستگوست، همیشه مردم پابرهنه هستن که آماده ی دفاع از مملکت هستن. دستی به سروکله من کشید و گفت، دلخور نشو همونطوری که خودت گفتی از تنهایی خسته شدم و دوست دارم با شماها که مردان این کشور هستید شوخی کنم. روزی که جنگ تمام شد، همین عکسهای شما را قاب میکنم، فوکول کراواتی ها که اومدن بهشون میگم، این پابرهنه ها شهرتون را نگهداشتن. یه تعداد پاسدار از شهرهای دیگه وارد آبادان شدن انگاری خمپاره انداز هم با خودشون آوردن. اینجوری که گفته میشه ۱۴ گروه هستن تعدادی توپ‌ ۱۰۵ هم ارتش آورده، چون عرض جزیره آبادان کم است و الان هم تقریبا محاصره شدیم، نمیتونند توپخانه های سنگین را در شهر مستقر کنند. یه گروهی بنام جوانمردان که متشکل از نیروهای ژاندارمری است در جبهه مستقر شدن. سرگرد کهتری، یه ارتشی بسیار باغیرت و شجاع که با یک گردان نیروی پیاده از لشکر ۷۷ خراسان برای دفاع از خرمشهر اومده و در کوت شیخ مستقر شدن وبعد از اشغال خرمشهر مراقبت میکنند تا عراق از پل خرمشهر بسمت آبادان حمله ور نشه. وجود این نیروها قوت قلب بسیار خوبیه ولی قوت قلب به تنهایی کارساز نیست، حداقل یه لشکر نیروی کارآزموده و اسلحه خصوصا توپخانه و مهمات لازم داریم. ۵-۶ قبضه خمپاره انداز و ۴-۵ قبضه توپ ۱۰۵ با مقدار کمی مهمات نمیتوانند در مقابل چندین تیپ و لشکر پیاده و زرهی و توپخانه ایی که مثل سیلِ ویرانگر بسمت آبادان سرازیر شدن مقاومت چندانی کنند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 وضوی بی نماز •┈••✾💧✾••┈• موقع آن بود که بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابکار دربیایند. همه از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو رو جان فک و فامیلت مرا هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می گفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعداً می برمت!» عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!» وقتی دید نمی تواند دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: «ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بنده ات هستم!» چند لحظه ای مناحات کرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتی فرمانده تعجب کردند. عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند و راز و نیاز کند. وسوسه رهایش نکرد. آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر رفت. اما وقتی کناره چادر را کنار زده و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، غرق حیرت شد. پوتین هایش را کند و رفت تو. فرمانده صدایش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟» عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب می خوانم و دعا می کنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم را می گیرد و جا می مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!» فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید می شدند. یک هو فرمانده زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شوی. یا الله آماده شو برویم.» عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری ماند تو خط مقدم نماز شکر می خوانم تا بدهکار نباشم!» بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»             •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۸۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در یکی از روزها، جبار که کشیک گربه را می کشید رفت و نشست مقابل گربه و گربه هم به خیال همیشه منتظر غذا بود. جبار با تمام قساوت سرنگ دارو را کوبید توی چشم های گربه! گربه جیغی کشید و برای همیشه ناپدید شد، اما هم شیفت جبار که او هم سنّی مذهب بود، بسیار انسان مهربان و دل رحمی بود. او وقتی دست بند محکم شده روی دست زندانی را باز می کرد، می نشست و محل سرخ و متورم شده را با دست های خودش مالش می داد و اشک می ریخت. همان روزهای اول بستری در بیمارستان، محمد پیش من آمد و با من گرم گرفت. پرسید: انتَ مُزدوج؟ یعنی ازدواج کردی؟ گفتم: آره. - اولاد؟ با سئوال او یک دفعه دلم خواست اولاد هم داشته باشم. در جواب او نمی دانم چرا به شوخی گفتم: آره! مهدی! و اسم پسر برادرم را گفتم. او خوشحال شد و مرا ابومهدی صدا زد. وقتی فهمید بچه هم دارم، خیلی دلش برایم سوخت و با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله زود می روی ایران. عیال و بچه خوشحال می شوند. اشتباه کردم نباید دروغ می گفتم، یعنی نیازی نبود، اما گفته بودم و کار از کار گذشته بود. در همین لحظه درد پیچید توی بدنم. محمد برگشت و احوالم را پرسید و با دل سوزی گفت: خوبه که اسیر شدی و در جنگ نمردی، خدا را شکر که زنده ماندی... از کلمه ی مُردن بدم آمد. گفتم: محمد! نه نه ما در جنگ کشته نمی شویم، شهید می شویم. و برایش خواندم: بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ وَلاَ تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوفیِ سَبیلِ اللهِ اَمواتاً بَل اَحیاءُُ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ... آیه را که خواندم، برق ایمان را در چشم های او دیدم. گویی با خوندن این آیه تمام دنیا را به او داده باشم. شاید انتظار نداشت. شاید این حقیقت گفته های دروغین دشمن را درباره ما برملا می کرد. با شادی تمام تشویقم کرد و چند بار گفت: احسنت، احسنت، احسنت! او تختم را با رضایت کامل مرتب کرد، دستی به شانه ام زد و رفت. وقتی اسماعیل و جاسم ( یک نفر دیگر از پرستاران عراقی بیمارستان) شیفتشان به هم می خورد، نور علی نور بود. این جوشکاری ها و پیوندها را عبدالکریم مازندرانی انجام می داد و می توانستیم حداقل در بیمارستان یک نفسی بکشیم، اما آنها باید با احتیاط کارهای انسانی انجام می دادند وگرنه صدام خودشان و خانواده هایشان را نابود می کرد. در همین روزهای اول، دو نفر از بچه ها بر اثر اسهال به شهادت رسیدند و ما از سرنوشت بعدی آنها بی اطلاع بودیم. از گوشه کنار با خبر شدیم که جسد آنها را برای آموزش، کالبد شکافی می کنند و این خبر برای من مثل این بود که مته بگذارند و تمام بدنم را سوراخ سوراخ کنند. با این شرایط من به رسم گذشته ام سعی می کردم بچه ها را بخندانم و سر به سرشان بگذارم که حالا نمی شود همه اش را گفت. این فیلم بازی من آن هم بر روی تخت بیمارستان با آن وضعیت جسمانی متلاشی، گاه نگهبانهای عراقی را هم به خنده وامی داشت و از من تکرار مجدد برنامه را می خواستند! آن روز که جاسم برای تعویض پانسمان بچه ها آمد، من به سبک مسیحی ها که در کلیسا کُر می خوانند، داشتم کُر می خواندم. در این زمان، شجاع، یکی دیگر از نگهبان ها هم آمده و به تماشا ایستاده بود. من اول متوجه نبودم، وقتی متوجه حضور او شدم نمایش را قطع کردم. او رو به من کرد و پرسید: انتَ مسیحی؟ گفتم: لا. باور نکرد و گفت: انتَ مسیحی! من قرآن خواندم تا بداند من مسیحی نیستم و قبول کرد و گفت: دوباره بخوان. دو مرتبه شروع کردم به کُر خواندن و کلّی خندیدند و تشویقم کردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هجدهم فشنگ آخر برگشتم کمیته، مقداری فشنگ و یه تیربار ژ۳ برای مقرمون آوردن. علی متین راد تیربار را جوری بغل کرده، انگاری یه گنج توی دستاش گرفته. یه تیربار نو، هنوز گریسهای کارخونه را داره، گذاشتش روی زمین، چه ابهتی داره. بچه ها از دیدن تیربار خیلی به شعف اومدن. علی متین راد می‌پرسه: خب حالا کی بلده بازوبستش کنه، کی بلده تنظیفش کنه؟ صورت همه کِش اومد. ؛ من بلدم ولی بشرطی که گازوئیل و پارچه بدید، خودم هم تنهایی بازش میکنم. جعفر زیارتی: عزت تو خیلی لاف میایی کوکا. ؛ شما گازوییل و پارچه و سُنبه بدید اونوقت معلوم میشه لاف اومدم یا نه. محمد کلانتر یواشکی زیر گوشم میگه، واقعا آموزش تیربار دیدی؟ جوابش را نمیدم، تیربار را بغل کردم و رفتم توی آشپزخونه و درب را بستم. راسیتش آموزش تیربار ندیدم ولی مطمئنم مکانیسم اسلحه های هر کشوری شبیه به هم هستن. وقتی ژ۳ را بلد باشیم با کمی دقت میتونیم همه ی اسلحه های انفرادی آلمانی را باز کنیم. جعفر مقداری پارچه و گازوئیل و یه طشت برام آورد. آروم آروم شروع به بازکردن اسلحه کردم، قطعات را به ترتیب پشت سرهم میچینم که اشتباه نکنم. یهویی قسمتی از گلنگدن ناخواسته از هم پاشید، بدون واهمه و با صبر و حوصله سرهمش کردم. قطعات را شستم و بستم، یه تیکه نوارفشنگ برداشتم و رفتم لب آب برای شلیک. دل تو دلم نیست، اولین باره که میخوام با تیربار شلیک کنم. براساس اینکه ژ۳ چقدر لگد میزنه، توی ذهنم حساب میکنم لگد زدن تیربار باید خیلی بیشتر باشه. انگشتم را روی ماشه فشار دادم و شلیک، خیلی عالیه. چند جعبه فشنگ برای ژ۳ هم آوردن، یه بسته برای تفنگم برداشتم. بسته ی فشنگ را که باز کردم با تعجب دیدم هیچکدومشون چاشنی ندارن. یه بسته دیگه، اینها هم چاشنی ندارن، بسته ی بعدی و بعدی. صندوق دیگه را باز میکنم، این صندوق هم بدون چاشنی است. قضیه را با بچه ها در میان میگذارم، بچه ها معتقدن خیانتی درکار است. صندوق فشنگ تاریخ تولید داره، دقت کردم، تاریخش اواخر سال ۵۷ را نشون میده. بنظرم این فشنگها در زمان انقلاب تولید شده، شاید در اون روزها عده ایی در کارخانه ی تولید مهمات بعنوان همبستگی با انقلاب فشنگ‌های بی چاشنی تولید می‌کردن. نظرم را به بچه ها میگم، بعضیا قبول میکنن بعضیا نه. دلمون خوش شد که فشنگ رسیده و از شر سهمیه بندی راحت شدیم، هرشب فقط ۳ تا فشنگ سهمیه داریم. احمد محمودی، هرشب میاد و التماس میکنه تیراندازی نکنید، سهمیه هاتون را بدید به من، از هر کسی یکی دوتا فشنگ جمع میکنه تا بشه ۲۰ تا، انگشتش را میگذاره روی ماشه و رگبار میزنه. همه مقرها میشناسنش، بهش لقب احمد رگبار دادن. یه گزارش در مورد فشنگها نوشتیم و همراه چندتا از فشنگها بردیم مقر فرماندهی. ای بابا، چندتای دیگه از مقرها هم همین مشکل را دارن. رفتم توی اتاق اسلحه خونه ی فرماندهی، چندتا صندوق فشنگ دیگه اینجا هست، اینها هم چاشنی ندارن. هیچی، سهمیه ی امشب مون یه دونه فشنگ شد چرا که دیروقته و کسی نمیره مهمات بیاره. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 حمیدیه / روز نهم ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ حمیدیه از صبح روز نهم مهرماه ۱۳۵۹ به این باور رسیده بود که چالش ماندن و یا رفتن به منتهی الیه خویش رسیده است و این سپاه کوچک هر آنچه دارد را باید در دو سوی جاده ای که به سمت اهواز می رود ، بکار بندد. شهر آبستن التهابی از نوع دیگر بود . بتدریج تردد کم می شد. به گونه ای که صدای تک و توک موتورسیکلت یا ماشین ، خیابان اصلی شهر را به جولان در می آورد. گاهی عابری می دیدی که با عجله درحالی که ترسی مزمن در چهره داشتند و حیرتی غم انگیز در حرکاتشان که بیشتر به دویدن شباهت داشت، طول و عرض خیابان را طی می کردند. گاهی می ایستادند و به صدائی که از پشت سرشان می شنیدند با وسواس گوش می دادند. وانتی پر از اثاثیه از کنارم می گذرد در حالیکه خانواده ای هراسان و در فشار کنار هم نشسته اند. همگی حیرت زده ایم. کمتر کسی از ما هم با دیگری سخن می گفت و کلمات در نهایت کوتاهی و در حد اشاره از زبان جاری می شد. هر چه بود داشت اتفاق می افتاد. ما در متن خبر بودیم. شاید هم  خود خبر بودیم که داشتیم رخ می دادیم و احتمالا دیگران باید آن را می شنیدند. هر چه بود خودش داشت می آمد. مانعی امیدوار کننده هم وجود نداشت. حالاخلوتی رعب آور حاکم بود که از لابلای سکوت آن فقط می توانستی محبتی کم نظیر را میان همرزمانت ببینی که بی هیچ منتی فقط مهربانی و نگرانی را میانتان تقسیم می کرد. عصر همان روز با نزدیک شدن شلیک هائی که پس از ده روز انتظار از آغاز جنگ حالا در زیر گوشمان موسیقی تلخ گوشت و پوست و خون را می نواختند در می یافتیم که دشمن نزدیک و نزدیکتر شده است. از کوت سیدنعیم بسختی گذشته است. کشاورزان در آنجا آب را در زمین‌هایشان رها کرده بودند تا بلکه باتلاقی برای تانکهای عراقی درست کرده باشند با این حال کاروان دشمن مثل ماری زخمی بر روی جاده بسمت حمیدیه با اصرار به جلو می آمد. و ما با اندک سلاح هایمان در افتادگی شانه های جاده خود را پنهان کرده بودیم. حالا دیگر باورم آمده بودکه حمیدیه آخرین رمق هایش را برای ماندگاری اهواز در طبق اخلاص گذاشته است و نشانه های آن را به چشم می دیدم که تیرهای رسام دشمن روی جاده و اطراف را شخم می زدند و من در آن لحظات به باقیمانده گلوله هایم امیدواربودم و اینکه هنوز هم تفنگ ژ-3 رمقی از خود نشان می داد. پس از آن سکوت بود تا در تاریکی غمگین، شبی را در انتظار توپخانه ای از خراسان سپری کنیم که نیامد اما در عوض همان شب، بچه های اهواز آمدند و قبل از استحکام دشمن هول و هراس را در کاروان آنها فرو کردند تا بدین ترتیب حمیدیه هیچوقت اشغال نشود! غلامرضا فروغی نیا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا